میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

روملو گایه‌گوس، آسوده بخواب که ما...!

یکی از جوایز معتبر ادبی در منطقه آمریکای جنوبی جایزه‌ایست به نام «روملو گایه‌گوس» که از لحاظ مادی و در مقیاس جهانی نیز جایزه ارزشمندی است (صدهزار یورو). این جایزه در سال 1964 توسط رئیس‌جمهور وقت کشور ونزوئلا (رائول لئونی) و به نام یکی از مطرح‌ترین نویسندگان آن کشور پایه‌گذاری شد. روملو گایه‌گوس (1884-1969) کارش را از معلمی آغاز کرد، با نوشتن رمان «دونا باربارا» در سال 1929 به شهرتی جهانی دست یافت. این نویسنده آزادی‌خواه دستی هم در عالم سیاست داشت. به نمایندگی مجلس رسید، شهردار پایتخت شد و در سال 1948 با کسب 74% آرا به ریاست جمهوری دست یافت. دولت او اما مستعجل بود و بعد از نه ماه طی کودتایی به پایان رسید. پس از آن ابتدا در کوبا و سپس در مکزیک روزگار را سپری کرد تا پس از سقوط دولت نظامی در سال 1958 به کشورش بازگشت اما از سیاست کناره‌گیری کرد هرچند به عنوان سناتور مادام‌العمر برگزیده شد. در سال 1960 نامزد جایزه نوبل شد. رئیس‌جمهور لئونی که در دولت گایه‌گوس وزیر کار بود این جایزه حکومتی را به پاس تلاش‌های این نویسنده برقرار کرد و اولین جایزه در سال 1967 به ماریو بارگاس یوسا (برای رمان خانه سبز) رسید. این جایزه ابتدا هر پنج سال یک بار اهدا می‌شد. در سال 1972 جایزه به گابریل گارسیا مارکز (برای رمان صد سال تنهایی) و در سال 1977 به کارلوس فوئنتس (برای رمان سرزمین ما) رسید. بعدها شاید به دلیل وضعیت خوب مالی کشور! این جایزه هر دو سال یک بار اهدا شد و اخیراً شاید به دلیلی معکوس، روند اهدای جایزه دچار اختلال شده است.  

در سال‌های گذشته به‌طور میانگین سالی سه داستان از منطقه آمریکای لاتین خوانده‌ام و هر داستانی در مکانی جریان داشته است و طبعاً به واسطه آن، گاهی شاخک‌های آدم نکات قابل تأملی را دریافت می‌کند. در «ابداع مورل» شخصیت اصلی داستان ونزوئلایی است و آنجا را همچون بهشت توصیف می‌کند. این کتاب در سال 1940 نگاشته شده و نویسنده‌ی آن آرژانتینی است. در چند اثر دیگر هم دیده‌ام که شخصیت‌های داستانی گاه برای پیدا کردن کار، و گاه برای داشتن یک فضای امن به ونزوئلا گریخته‌اند؛ به عنوان مثال نگاه کنید به رمان «میوه درخت سرمستی» از یک نویسنده‌ی کلمبیایی به نام اینگرید روخاس کونترراس، که داستانش در دهه نود در کلمبیای دوران سروری اسکوبار می‌گذرد. پیش از این‌ها وقتی «خانه ارواح» مهمترین اثر ایزابل آلنده را خواندم و با این نویسنده شیلیایی که از قضا پرخواننده‌ترین نویسنده اسپانیولی‌زبان است بیشتر آشنا شدم، متوجه شدم که او نیز به عنوان یک تبعیدی در دهه هفتاد و هشتاد در همین ونزوئلا کارش را به عنوان روزنامه‌نگار و ... آغاز و سیزده سال در این کشور زندگی کرده است.  

همین مختصر نشان می‌دهد زمانی نه‌چندان دور در میان کشورهای طاق و جفتِ آمریکای لاتین، کشور ونزوئلا جایگاه خاصی داشته است. پانزده سال قبل یکی از دوستانم به یک سفر کاری یک ماهه به این کشور رفت و پس از بازگشت خاطرات جالبی از آنجا نقل می‌کرد. اینکه شرکت طرف قرارداد در ونزوئلا یک بادیگاردِ هیکل‌مند در اختیار این گروه دو سه نفره قرار داده بود تا وقتی آنها در «روز» بین هتل و شرکت تردد می‌کنند مراقب آنها باشد تا از گزند دزدان در امان بمانند. علیرغم همه توصیفاتی که می‌کرد معتقد بود مردم هنوز یک‌جورای عجیبی شاد هستند! البته الان را شما بهتر می‌دانید.

تورمی که ما در یک سال اخیر تجربه کردیم آنها حدوداً ده‌سال قبل تجربه کردند و از آن پس هم، هر سال رکوردهای جدیدی در این زمینه ثبت کرده‌اند. سال گذشته تورم در آنجا از مرز دو هزار درصد گذشت... وضعیتی که حتی تصورش هم ساده نیست! و حالا طی فقط چند دهه، ونزوئلا از کشوری که انواع و اقسام پناهندگان به آنجا رهسپار می‌شدند به کشوری مبدل شده که مردمانش به هر دری می‌زنند تا از آنجا فرار کنند.

فاعتبروا یا اولی‌الابصار!

*******

پ ن 1: کتاب‌های بعدی «جنگ و صلح»، «زندگی بر شاهراه قدیم رم»، «کابوس‌های بیروت» و «بائودولینو» خواهند بود. فکر کنم برنامه وبلاگ تا یکی دو ماه دیگر مشخص شده است!

پ ن 2: در مورد کتاب «اسلحه، میکروب، فولاد» به مرور خواهم نوشت. این مطلب هم چندان از موضوع آن کتاب بیگانه نیست!

 

نظرات 9 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:46 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

درود حسین آقا،
اطلاعات جالبی بود!
به نظرم ما هم داریم به سرعت اون مسیر رو طی می کنیم!

سلام
امیدوارم که آن مسیر را ادامه ندهیم!! چون ما در دوران رفاه نسبی‌مان هم آدمهای شادی نبودیم چه برسد به ... در دوران رفاه نسبی‌مان هم ملت مهاجرفرستی بودیم چه برسد به... در دوران رفاه نسبی‌مان هم به محیط زیستمان اهمیت نمی‌دادیم چه برسد به... و این فهرست را می‌توان ادامه داد. اون مسیر مسیری نیست که سالم بتوانیم از آن خارج شویم

زهرا محمودی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:54 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام
با تفسیر شما ذهنم رفت به این قضیه که ادبیات چه‌ کارها که از دستش برنمی‌آید؛ راوی صادقی‌ که از آن سر دنیا صلا می‌دهد بخوانید و عبرت بگیرید.
همین که توی این گرماگرم تعطیلات "جنگ و صلح" بخوان شدم، وسوسه‌ی تماشای سریال‌ چند فصلی هم افتاده به جانم. برخلاف همیشه کُند پیش می‌روم. این مطلب هشدار بود که وقت چندانی ندارم.

سلام
ظرفیت‌های ادبیات خیلی بالاتر از این حرفهاست. شاید به همین خاطر بود که در چند مقطع اقدامات قاطعی برای له کردن آن صورت پذیرفت... و متاسفانه موفقیت‌آمیز هم بود!
...
جنگ و صلح ممکن است در ابتدا کند پیش برود اما به مرور خودتان متوجه افزایش سرعت خواهید شد. به ریسمان تداوم چنگ بزنید

شیلان پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 03:58 ب.ظ

حسین عزیز بعد از مدتها تنبلی برای وبلاگ خوندن رو کنار گذاشتم و اومدم اینجا. چه داستانگوی خوبی هستین شما. تصویر جالبی از ونزوئلا ارائه کردین، مشتاق شدم برم بیشتر بخونم درباره‌ش.
از ادبیات آمریکای جنوبی متاسفانه کم خوندم، ولی یه کتاب از لوئیس سپولودا خوندم به اسم پیرمردی که داستانهای عاشقانه میخواند. به طرز عجیبی این داستان رو دوست دارم و چند بار خوندمش. البته کتاب حجیمی هم نیست!

سلام
دوست عزیز امیدوارم که ویروس تنبلی از بدن همه ما خارج شود البته همین جوری که خارج نمی‌شود... همت می‌خواهد و شما هم نشان دادید که دارید و حالا وقت آن است که پشتش را بگیرید و از همین آمریکای لاتین یا همین مرحوم سپولودا آغاز کنید. من هم این کتاب را پس ذهنم قرار می‌دهم چون داستانی که چند بار خوانده می‌شود یعنی حجت را تمام کرده است
ممنون از لطف شما

سعید جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام بر حاج حسین عزیز

ونزوئلا تقریبا 21 درصد ذخایر نفتی دنیا را دارد ولی متاسفانه یکی از اسفبارترین وضعیت‌های اقتصادی را هم دارد. (نفرین نفت) نمی‌دانم شاید در برهه‌هایی از تاریخ کشور آنقدر اوضاع خوب بوده که برخی از نویسندگان ترجیح می‌دادند آنجا زندگی کنند.
متاسفانه هنوز کتاب جنگ و صلح را شروع نکردم و باید یک فکری بکنم ... البته آن کتاب‌هایی را هم که گفتید خوشبختانه در فیدیبو و طاقچه پیدا کردم.

سلام
به قول شاعر «این نفت به ذات خود ندارد عیبی! هر عیب که هست در نَفَت داری ماست!»
پول بادآورده و کارنکرده معمولاً تبعاتی با خود به همراه دارد. مخصوصاً کافیست یک دوره قیمت نفت ناگهان بالا برود و بعد از خو گرفتن به این درآمد ناگهان پایین بیاید. این سیکل هر جامعه آرام و نسبتاً مرفهی را به خاک سیاه می‌نشاند.
باصطلاح ماست‌خورشان اینجوری در دستان دیگران است. در دوران درآمد بالا خرج عطینا (اتینا که ریشه اش در اعطینا است) برای خودشان می‌تراشند و بعد در دوران رکود به گدایی سقوط می‌کنند. نکته در همان «عطینا» است... شرکت ما یک زمانی آنقدر پولدار بود که نمی‌دانست چه کار کند!! مدیران همسنطوری بریز بپاش می‌کردند و لامصب تموم نمیشد بعد خوردیم به استاد اعظم رئیس جمهور اسبق... بریز و بپاشی کرد که ظرف یکی دو سال به یک شرکت مفلس تبدیل شدیم
خلاصه اینکه خیلی از اون نفت دارها که مسخره‌شون می‌کردیم که اگه پول نفت نباشه به گدایی میفتند حالا کجا هستند و ما کجا هستیم.
خوشحال خواهم شد جمع دوستانی که همراهی می‌کنند بیشتر و بیشتر گردد.

بندباز جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:04 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله
آدم نمی داند خوشحال باشد؟ ناراحت باشد؟ نگران باشد؟ امیدوار باشد؟!... اصلا با این همه آینه ای که از تجربیات سایر کشورها داریم و روبرویشان ایستاده ایم، با اینهمه تصویری که برابرمان شکل گرفته، گیج و گول مانده ایم!! دیگر نمی دانیم اصلا چه کار بکنیم بهتر است؟!!
کاشکی توی یکی از این کشورهای بی منابع طبیعی توی یکی از جزیره های دورافتاده که حتی قد یک روستای اینجا نمی شود دنیا آمده بودیم... از آن کشورهایی که کمتر کسی می داند اصلا وجود دارند!!!

سلام
بندباز عزیز میگم حالا که داریم دعا می‌کنیم یک کشور درست و درمان را تارگت کنیم که کائنات هم شرمنده نشوند همین دست پایین می‌گیریم دیگه وضعمون اینه
ما هنوز خیلی مانده از این تجربیات بهره ببریم. بدبختانه و متاسفانه. در همین اطراف و دوست و آشنایان خودم عرض می‌کنم؛ گروهی در توهمات عجیب و غریبی هستند و هنوز متوجه ابعاد جهان و پیچیدگی‌های آن نشده‌اند و هنوز به چیزایی دلخوشند و ایمان دارند که حیرت‌زاست. گروه دیگری هستند که پایبندی‌ها و گرفتاری‌ها و تاول‌های کف پای گروه اول را ندارند اما در نظر و عمل دچار اعوجاجاتی هستند که آدم را به وحشت می‌اندازند! از آنها که دنبال هیتلر تا تهش می‌روند
خلاصه اینکه آینه توی دنیا و تاریخ بسیار زیاد است مهم این است که جلوی آینه بایستیم و چشمانمان را باز کنیم

مهرداد جمعه 11 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 02:52 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
چه ماجرای غم انگیزی بود. و شاید درجه غم انگیزی و ناراحت کنندگی این ماجرا بیشتر بخاطر این بود که امیدهای ما رو تا حدودی برای بهتر شدن اوضاع اسف بارمون میکشه. امیدوارم از راه ونزوئلا خارج بشیم و آینده ای دیگر در پیش روی ما باشد.
هیچوقت از شکوه ونزوئلا نشنیده بودم و ممنون که ازشون گفتی و جایگاهشون رو در ذهنم تا حدودی تغییر دادی.
راستی در حال خوندن جنگ و صلح سلام من رو به پرنس آندره برسون

سلام
امیدت به خدا باشه جوان
دیگه ماها که سوار این ترن هوایی شدیم! به قول معروف به جای غلط کردن بهتره جیغ بزنیم و سعی کنیم حالشو ببریم!
پرنس آندره هم سلام داره خدمتتون... میگه حالا چه خبره شام و ناهار همش مهمان خانواده تیبو شدی!؟ اینجا هم سفره‌های رنگین می‌اندازند! تازه درصد نوشیدنی‌هاشم بالاتره پایان نقل قول

مارسی چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام.واقعن متن خوبی نوشتی.ما هم با سرعت نووووور داریم به اون سمت میریم.
آقا نفت.باور کن نفت.و دیگر هیچ.
اگه نفت خوب بود نروژ نفت فروش بود با اون همه ذخیره نفت.

سلام
خب اونا از نفت استفاده درستی می‌کنند. مشکل نفت چیزی شبیه اون حکایتی است که پدری تلاش کرد پسر تنبل خانواده را به کار وا دارد و هر روز که به خانه می‌آمد پولی را که از مادر گرفته بود به عنوان درآمدش به پدر می‌داد و پدر می‌انداخت توی آتیش و پسر عین خیالش نبود و الی آخر!
پولی که زحمت متناسب برای آن نکشیده باشند را به راحتی آتش می‌زنند!

الهام شنبه 19 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 12:20 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق
درباره‌ی این جایزه چیزی نمی‌دانستم. شما که می‌دانستید باید زودتر قلمی می‌زدید بلکه می‌شد کمپینی از مدیران انقلابی راه انداخت و قبل از تصویب ردیف بودجه متممی بر آن زد و به تأمین هزینه‌ی ریالی! این جایزه کمک کرد. قضیه‌ی حیاط خلوت آمریکای جنوبی و مدیریت جهانی را چه زود فراموش کردید؟
سال‌ها پیش از بخت‌یاری ما بود که شرکت ما هم در همان راستا پروژه‌ی ونزوئلاسیون را فعالانه دنبال کرد و حتی اموری با نام ونزوئلا با مدیر و دفتر و دستک تأسیس شد. کارگاه‌هایی علم شد و بالاخره نان و نوا برای کسانی فراهم شد و ما هم ونزوئلا را بیشتر شناختیم. البته نه به خوبی شما که از دریچه‌ی ادبیات هم نقبی زده‌اید.
حالا آن اولی‌الابصار خوبست نگاهی هم به این قضیه بیندازند که همین چند وقت پیش یعنی در 2019 که تورم به قدری سر فلک زد که حقوق یک استاد دانشگاه شد اندازه‌ی 10 تا آب معدنی و فساد سیستماتیکش از رنکینگ‌های جهانی بالاتر زد مردم میلیونی به خیابان آمدند و حتی رییس جمهور موقت انتخاب شد و قدرت‌هایی خارجی هم ازش حمایت کردند ولی باز هم ساختار قدرت از هم نپاشید و دوام آورد.

سلام
والله حقیقتاً من ابتدا می‌خواستم مطلبی در مورد ونزوئلا بنویسم و نوشتم. عنوانش هم این بود که ونزوئلا با خودت چه کردی؟! بعد رفتم در مورد رمان‌نویسان این کشور تحقیق بکنم ببینم کی هست کی نیست که دیدم ای دل غافل! این جایزه مطرح که نامش را در کنار یوسا و مارکز و فوئنتس و برخی دیگر از نویسندگان آمریکای جنوبی دیده بودم به نام نویسنده‌ای از این خطه است... بعد پیش رفتم و دیدم که بابا طرف رئیس‌جمهور هم بوده... منبع فارسی درست حسابی که نداریم چرخی در ویکیپدیای انگلیسی زدم و دیدم بهتر است آن مطلب قبلی را بیاندازم کنار و مطلب جدیدی بنویسم. ولذا برای امسال ایشالا وقت بودجه که برسد حتماً یادآوری خواهم کرد که به خاطر مشکلات مالی این جایزه دارد دوباره پنجساله می‌شود و این خوبیت ندارد که رفیقمان سر گشنه زمین بگذارد و ما آبگوشت بزباش بر بدن بزنیم.
نگهدارنده نظام البته به نسبت بازیگر قابلی است. دست‌کم نگیریدش. همین که توانست در آن شرایط حساس مانع از فروپاشی آن نظام بشود برایش یک موفقیت بزرگ بود و هست. حالا اینکه در آنجا استاد ده تا بطری آب معدنی می‌گیرد یا بیست‌تا خیلی اهمیت ندارد. این کشور و دو سه کشور دیگر سپر بلای آنها هستند و بالاخره سپر برای این است که تیرها و نیزه‌ها به آن برخورد کند!

محبوب شنبه 26 تیر‌ماه سال 1400 ساعت 10:31 ب.ظ

کابوس های بیروت
مشتاقانه منتظرم تا نوبتش برسه. اسمش فقط اسمش به اندازه کافی مشتاقم کرد، وای به روزی که کتابش رو گیر بیارم.ممنونم از شما
کتابهای جدید با نویسنده های جدید،برای ادم مثل هندونه دربسته می مونه اما عنوان و حتی طرح روی جلد یک کتاب هم،در نگاه اول،خیلی موثره و می تونه اشتهای آدم رو برای خریدن و خوندنش باز کنه.
بین کتابهایی که فعلا مشغول خوندنم، که البته این روزها و سالها، در کتاب خوانی خیلی کند پیش می رم و مثل دوره جوانی خیلی تند و تیز و خوره کتاب نیستم. یک نسخه پی دی اف از زوال کلنل ،دولت ابادی هم به دستم رسیده که از برگردان نسخه آلمانی به فارسی هست.و مطمنم چون هیچ وقت ترجمه حتی ترجمه خوب نمی تونه از پس زبان مادری و زیرو بالا و ظریف کاریهاش اون هم به قلم دولت آبادی ،بربیاد و حق مطلب رو بیان کنه. فکر نمی کنم با ترجمه خوبی روبرو باشم.بخصوص که اسم مترجم یا مترجمها هم نیست اصلا.خلاصه به پسرم گفتم بگرد فارسی ش رو پیدا کن. گفت ایران مجوز چاپ نگرفته تو آلمان چاپ شده. چون پسرم به اینگلیسی مسلطه و آلمانی هم کم و بیش می فهمه،به قول خودش جوریده و همین یک نسخه رو پیدا کرده و داشتم فکر می کردم که چه بد،که یک نویسنده در اندازه های دولت آبادی نتونه کتابش رو در مملکت خودش نشر بده و چه بد که مجبورم یک نوشته وطنی رو از روی نسخه برگردان به فارسی بخونم و چه خوب که می تونم بخونمش و چه بد که هنوز تصمیم نگرفتم جدی جدی برم سراغ ش...

جنگ و صلح

چنان حجم بالایی دارد که عرق آدم را در می‌آورد!
حسابی روال وبلاگ را به هم ریخته است.
من هم توی کتم نمی‌رود که نوشته یک نویسنده فارسی زبان را از طریق ترجمه بخوانم.
به هیچ وجه.
من هم منتظر کابوس های بیروت هستم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد