سال گذشته نزدیک ایام امتحانات مدارس به خانهی یکی از اقوام رفته بودیم. بچهها به بهانه انجام دادن تکالیف و ... به کتابخانهای که چسبیده به خانهی آنها بود رفتند. طبیعتاً انتظار نداشتم که مشقی نوشته شود و درسی خوانده شود اما وقتی موقع رفتن به کتابخانه سر زدم در کمال تعجب با منظرهای مواجه شدم که خلاف انتظارم بود: تعدادی پسر نوجوان در سکوت مشغول درس خواندن بودند! هنوزم که آن صحنه را به یاد میآورم اشک در چشمانم حلقه میزند.
پس از این تجربهی تقریباً اعجازگونه به دنبال کتابخانهای در نزدیکی محل سکونت خودمان گشتیم، متاسفانه نزدیکترین کتابخانه، جای خوشمسیری نبود اما وقتی به آن کتابخانه رفتم و علاوه بر قرائتخانه، قفسههای کتاب را دیدم، کل خانواده را عضو کتابخانه کردم. بچهها همان ابتدا نظرشان این بود که کتاب چشمگیری در آن کتابخانه وجود ندارد اما ظرف این یک سال کتابهای زیادی امانت گرفتهاند و خواندهاند.
به جای ترغیب و توصیه به شما برای عضویت در کتابخانه از شما میخواهم از طریق گوشی یا رایانهای که این مطلب را میخوانید کارهای زیر را به ترتیب انجام دهید:
الف) ده عدد از کتابهایی که خواندهاید یا دوست دارید بخوانید را روی کاغذ بنویسید.
ب) به آدرس samanpl.ir مراجعه کنید. این آدرس سامانه مدیریت کتابخانههای عمومی کشور است.
ج) در قسمت سمت چپ منوی جستجوی کتاب قرار دارد. میتوانید استان و شهر خود را انتخاب کنید و در قسمت «عبارت جستجو» عنوان کتابها یا نویسندگان بند الف را تایپ کنید و روی جستجو کلیک کنید.
د) پنجرهای که نتایج جستجو را نمایش میدهد برای شما باز میشود و در آنجا میتوانید جلوی کتاب مورد نظر خودتان روی «لیست کتابخانهها» کلیک کنید و کتابخانههایی که آن کتاب را دارند مشاهده کنید.
اگر روی نام آن کتابخانه کلیک کنید نقشه موقعیت مکانی آن کتابخانه را خواهید دید.
برای همین ده کتابی که مشخص کردهاید جستجو را تکرار کنید. نتایج جالبی دریافت خواهید کرد و چه بسا از وجود کتابخانههای خوبی در اطرافتان آگاه شوید و ... لازم به ذکر است که با عضویت در یکی از این کتابخانهها میتوانید از تمامی آنها استفاده کنید.
به عنوان مثال من هنگام نوشتن این مطلب یکی از کتابهایی که اخیراً پشت سر هم چاپ میخورد و قیمتی 64هزار تومانی دارد و بسیار کتاب مهم و جذابی است و... را جستجو کردم و در نتیجه متوجه شدم «سورک» جایی در شهرستان میاندرود بین اراک و همدان است و «فرونآباد» جایی در نزدیکی پاکدشت است و «اوز» جایی در شهرستان لارستان است و در همهی این نقاط کتاب مورد نظر در قفسهها موجود است!
تابستان بود و مدرسه ها تعطیل ... در قفسه های پایین کتابخانه دیگر کتابی نبود که جذابیتی برای من داشته باشد اما در بالاترین قفسه, کتابهای جیبی شدیدن چشمک می زد. اتوبوس آبی , چهل درجه زیر شب , ساکن محله غم , کفشهای غمگین عشق , آخرین ایستگاه شب و ... سیزده ساله بودم.
بعد از یکی دو بار گرفته شدن مچ در هنگام خواندن این کتابهای نامتناسب , برادر بزرگتر! همه آن کتابها را جمع کرد و هدیه داد به... البته دیر جنبیدند و من اندکی تباه شده بودم!
بعد از آن عملیات پاکسازی , پدر از کتابخانه دانشگاه کتابهایی برای من امانت می گرفت. تا نوبت به کتاب هزار و یکشب رسید!! هر بار کتابی به من تحویل می شد حتمن چند جمله ای در باب نگهداری درست کتاب توضیح داده می شد.
پدرم وقتی کتاب هزار و یکشب را به من می داد دو برابر همیشه توصیه کرد , چرا که انصافن نفیس بود , چاپ سنگی و قطع سلطانی ... حاشیه قشنگی داشت و نقاشی های مینیاتوری زیبایی هم داشت. کتابی بود که به دانشجوها امانت نمی دادند اما کارمندان فرق داشتند!
شبهای تابستان روی پشت بام , زیر پشه بند می خوابیدیم. دو طرف خانه باغ بود و خنک...و روشنایی صبح زودتر از هر زنگ ساعتی بیدارمان می کرد. البته وقتی من بیدار می شدم دور و برم کسی باقی نمانده بود. من بودم و کتابی که بالای سرم بود و صدای پرندگانی که در آسمان آن زمان تهران جایگاهی داشتند و چند پشه ای که از اندک منفذی عبور کرده بودند و روی دیواره و سقف پشه بند نشسته بودند و در نور صبحگاهی قرمزی خونی که از من گرفته بودند را به رخم می کشیدند. آن قدر چاق شده بودند که از زیر انگشت اشاره ام کنار نمی رفتند و رنگ صورتی پشه بند قرمز می شد.
بعد از انجام مناسک خونین انتقام , از پشه بند خارج می شدم و در سایه خرپشته می نشستم و کتاب را جلوی رویم باز می کردم و می خواندم... تا زمانی که خط سایه به کتاب می رسید. ساعت هشت بود و وقت پایین رفتن... این برنامه ی هر روزه بود.
گمانم شهرزاد به شب های سه رقمی رسیده بود آن صبح خاطره انگیز!... همه چیز مثل همیشه بود , سایه میل میل پیش می آمد و سار ها جیغ جیغ می کردند و پیرزن همسایه روبرو , لب پنجره خیره به آسمان و من خیره به صفحات کتاب, کلمه به کلمه پیش می رفتم. غافل از این که چیزی آن روز صبح متفاوت بود.
شاید همه چیز زیر سر همسایه ای بود که چهل خانه آن طرف تر غذای مانده فاسدی را روی پشت بام ریخته بود. شاید زیر سر پدر و مادری بود که زودتر از موعد می خواستند به فرزندشان درس زنده ماندن در طبیعت را بدهند. شاید زیر سر نرینه ای بود که می خواست با نشان دادن مهارتش دل مادینه ای را به دست بیاورد. و هزار شاید دیگر... و شاید هم تصادفی بیش نبود.
شهرزاد گفت و اما ای ملک جوانبخت ... زرد و کمی هم مایل به سبز با دانه های ریز سیاه ... نگاهم روی کلمه بعدی متوقف ماند. از شما چه پنهان, نه تنها کلمه بعدی بلکه کلماتی از سطر زیرین هم زیر فضله یک سار فاضل پنهان شد!
وقتی دستمال کاغذی مچاله شده را روی آن اثر حیوانی کشیدم , کلمات دیگری هم محو و گند تکمیل شد. از ترس کتاب را بستم. کار احمقانه ای بود. وقتی در گوشه اتاق , دوباره آن را باز کردم صفحات به هم چسبیده بودند. نمی دانم چه اصراری داشتم که عمق فاجعه را اندازه بگیرم. در اثر اصرار , هنگام جدا کردن , وسط صفجه سوراخ شد ...
اگر گذرتان به آن کتاب نفیس افتاد لطفن مرا مورد تفقد قرار ندهید من گناهی نداشتم. همانطور که نسبت دادن انقراض سارهای تهران به نفرین های یک نوجوان سیزده ساله انصاف نیست.
.........................................
پ ن 1: ظاهراً هفته کتابخوانی است و من تازه متوجه شده ام که چرا هرجا می روم همه مشغولند... در وبلاگ یکی از دوستان (رد فکر) سوالی مطرح شده بود در باب بدترین خاطره شما از کتابخوانی... طبیعتن می خواستم بنویسم همه خاطره ها خوبند و از این جوابهای کلیشه ای... کمی فکر کردم و این خاطره به یادم آمد.
پ ن 2: مقصد سفری که در پست قبل شرح داده شد را کسی حدس نمی زند؟