مقدمه اول: گاهی پیش میآید از این موضوع حیرت میکنم که یک کتاب چطور با حال و روز و مسائلی که ذهنم با آن درگیر است مصادف میشود. معمولاً کتابها را بدون اینکه از موضوع و محتوای آن باخبر باشم انتخاب میکنم و گاه در هنگام خواندن یا پس از آن حیران شدهام که من کتاب را انتخاب کردهام یا کتاب من را! این قضیه آنقدر برای من پیش آمده است که اگر بخواهم مهارِ شترِ ذهنم را رها کنم، باید حکم به هوشمندی کتابها بدهم اما من مهار را رها نمیکنم! چون جنگ پدیدهای نیست که برای ما کهنه شود، چون جنگها نو به نو و با انواع و اقسام توجیهاتِ مسخره در دنیا رخ میدهد. چون جنگ و بلایی که بر سر انسانها و بهویژه کودکان و نوجوانان میآورد، همواره میتواند مسئله ذهنی ما باشد. من اگر بیست سال قبل هم به سراغ آخرین انار دنیا میرفتم، حکایت به همین ترتیب بود که این ایام است و من با خواندن این رمانِ ضدجنگ، حسرت و تأسف میخوردم، مثل الان.
مقدمه دوم: وقتی کتاب را شروع کردم تا حدود یکسوم ابتدایی داستان چندان ارتباط خوبی با آن برقرار نکرده بودم. این موضوع را با دوستان همراه به اشتراک گذاشتم و در ارزیابی اولیه علت را در شاعرانگی نثر و پیچیدگیها و ابهام آن تلقی کردم و اندکی هم تکرار و اطناب. البته امیدوار بودم با خو گرفتن به نثر و پیش رفتن داستان ارتباط بهتری شکل بگیرد و همین اتفاق افتاد. یکسوم انتهایی مثل برق و باد طی شد و علیرغم همهی مقاومتی که به خرج دادم در صفحاتی، اشکهایم داخل مترو روان شد. در خوانش دوم، همان یکسوم ِ ابندایی را در یک مجلس خواندم و خیلی هم به نظرم شفاف و روان آمد! علت چیست؟ راوی اولشخص داستان برای ما روایتی از وقایع گذشتهی دور و نزدیک ارائه میکند؛ برای او همهچیز مشخص است چون با آنها زندگی کرده است ولی ما تازه از راه رسیده و در کشتی با او همسفر شدهایم، باید قدری تحمل کنیم تا با زبانش خو بگیریم، با شخصیتهای محوری روایتش آشنا شویم و قطعات پازل را کنار هم قرار بدهیم. راوی گناهی ندارد! او از هرجا آغاز میکرد برای ما اندکی و چهبسا بسیاری ابهام به همراه میداشت. در خوانش دوم، ما هم جایگاهی همانند راوی داریم و با توجه به جمیع جهات میتوانم بگویم خوانندهی صبور، روایت را جذاب و روان، و کتاب را اثرگذارخواهد یافت.
مقدمه سوم: زمان-مکان روایت خیلی به ما نزدیک است: اقلیم کردستان عراق در حدوداً سه دهه قبل. در سال 1970 طی یک توافق قرار بود این ناحیه به نوعی خودمختاری دست یابد اما این امر به جایی نرسید و فاز جدیدی از درگیریها در این مناطق آغاز شد. حادثهای که راوی بابت آن بیست و یک سال در زندان و اسارت سپری کرده است در همین اواسط دهه هفتاد میلادی رخ داده است چرا که هنوز دودستگی در میان نیروهای کورد رخ نداده است. اتحادیه میهنی کردستان در سال 1975 شکل گرفت و تا پیش از آن همه نیروها با محوریت حزب دموکرات کردستان فعالیت میکردند. در اواخر جنگ عراق و ایران، صدام یک سلسله عملیات در کردستان عراق انجام داد که به ویرانی کامل چهار هزار روستا و کشتار 182هزار نفر کورد عراقی منتهی شد. در این حملات از بمبهای شیمیایی بهوفور استفاده شد. این تلفات و صدمات در پسزمینه روایت این رمان حضور دارد. در اوایل دهه نود میلادی، این مناطق عملاً خودگردان شدند و اولین پارلمان شکل گرفت اما یک سری جنگهای داخلی بین دو گروه اصلی حاضر آغاز شد که این درگیریها و تبعاتش در داستان نمود یافته است هرچند مستقیماً به آن نمیپردازد. یکی از تبعات این درگیریها، جمعیت بالایی است که از این دیار مهاجرت کردهاند. مثل راوی این داستان. مثل نویسنده این داستان.
******
« از همان صبح روز اول فهمیدم اسیرم کرده است.»
راوی اولشخص داستان مردی به نام «مظفر صبحدم» است و جمله بالا اولین کلامی است که به ما انتقال میدهد. «صبح روز اول» مورد نظر راوی زمانی است که او پس از تحمل 21 سال زندان و اسارت، مبادله شده و به خانهای مجلل در میان جنگل منتقل شده است. او در زمان دستگیری 22 سال داشته و قضیه از این قرار بوده که به همراه فرماندهاش در کلبهای گیر افتاده و او خود را فدا کرده تا فرمانده بتواند فرار کند. آن فرمانده (یعقوب صنوبر) در حال حاضر قدرت سیاسی را در اختیار دارد و مظفر را پس از آزادی به این خانه منتقل کرده است. یعقوب با بیان اینکه دنیای بیرون پلشت و آلوده شده از مظفر میخواهد در این خانه بماند و سودای بیرون رفتن را نداشته باشد. تنها یک موضوع از دنیای بیرون است که راوی را در کل دوران طولانی اسارت به خود مشغول داشته و آن هم فرزندش «سریاس صبحدم» است. راوی در زمان انجام فداکاری، از یعقوب میخواهد هوای نوزاد چندروزهاش، که مادر خود را در هنگام به دنیا آمدن از دست داده، داشته باشد و حالا پس از آزادی، در این خانه مجلل، سراغ فرزندش را میگیرد و با خبر مرگ او در چند سال قبل مواجه میشود. همهچیز مهیای تداوم اسارت و زندانی شدن است اما راوی تصمیم میگیرد تا با چند و چون ماجرای پسرش روبرو شود، پس به کمک شخصیت دیگری به نام «اکرام کوهی» پا به دنیای بیرون گذاشته و به جستجوی سرنخهای مرتبط با فرزندش میپردازد.
راوی ماهها بعد، کل ماجرا را بر روی عرشه کشتی، وقتی که در راه مهاجرت به اروپا، روی دریا سرگردان است برای ما روایت میکند. روایت او از لحاظ زمانی خطی نیست. او ابتدا شخصیتهایی نظیر محمد دلشیشهای و خواهران سپید را وارد روایتش میکند که در واقع بعدها اولین سرنخِ ورودِ او به ماجراهای سریاسِ اول خواهند شد. شخصیتهای فرعی دیگر هرکدام از زاویه خود بخشی از ماجراها را شفاف میکنند ولذا مقداری همپوشانی و تکرار اجتنابناپذیر شده است. چندین نوبت در طول داستان ما حس میکنیم که کل حقایق هویدا شده است اما هربار با یک پیچ، مناظر جدیدی پیش پای خواننده قرار میگیرد و کلیت آن در انتها شفاف میشود.
در ادامه مطلب به درونمایههای داستان از جمله جنگ و تبعات ویرانگرش، روزگار و زمانهی داستان و مختصات آن و همچنین راهکار برونرفتی که داستان در این زمینه مد نظر دارد خواهم پرداخت.
******
بختیار علی متولد سال 1960 در سلیمانیه عراق است. در اوایل دهه هشتاد میلادی برای تحصیل در رشته زمینشناسی وارد دانشگاه سلیمانیه شد. او اولین شعر بلندش را در سال 1983 سرود و یکی دو سال بعد اولین رمانش «مرگ تکفرزند دوم»، را نوشت اما این کتاب نتوانست از زیر تیغ سانسور عبور کند و بعدها در سال 1996 در سوئد به چاپ رسید. پس از مشکلاتی که در عراق برای او پیش آمد ابتدا به ایران و سپس به اروپا مهاجرت کرد. رمان دوم او «غروب پروانه» نیز ابتدا در سوئد منتشر شد اما آخرین انار دنیا این اقبال را یافت که در سال 2002 در سلیمانیه منتشر شود. او یکی از پرمخاطبترین نویسندگان کرد محسوب میشود.
آخرین انار دنیا دو نوبت به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مریوان حلبچهای، نشر ثالث، چاپ دوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 391 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.9 و در سایت آمازون 4.6)
پ ن 2: این کتاب همانند نام نویسنده بختیار بوده و در ایران به نسبت مورد توجه قرار گرفته و یادداشتهای خوبی در مورد آن نوشته شده است. چندتا از این مطالب را اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید.
پ ن 3: کتابهای بعدی «اشتباه در ستارههای بخت ما» اثر جان گرین و «ناپدیدشدگان» از آریل دورفمن خواهد بود. سرعت من بسیار پایین آمده است ولی امیدوارم به صفر نرسد!
کارخانه هیولاسازی
زمانهای که داستان در آن جریان دارد برای مردمان این منطقه از دنیا، روزگار آشنایی است. دورانی است که همه در خفا زندگی میکنند و همهچیز پنهانی است؛ روزگار دروازههای بسته و دیوارهای متعدد: بین خانهها، بین کوچهها، بین انسانها و بین انسان و آسمان، بین انسان و طبیعت. کودکانی که در این زمانه به دنیا میآیند از محیط خود چه آموزههایی دریافت میکنند؟ در آغوش مادران هراسان چگونه رشد میکنند؟ بسیاری از آنها بهخاطر هیچ و پوچ میمیرند و آنان که زنده میمانند، با زخمهای عمیقی در روح و روان، خیلی زود پا به دنیای بزرگسالان میگذارند. دنیایی که در آن هیچ افقی پدیدار نیست؛ دنیایی ظلمانی! در چنین فضایی هیچکس «دیگری» را دوست نخواهد داشت و «نفرت» همهچیز را اداره میکند و طبعاً «دیگری» به دشمن تبدیل میشود و دشمن هم حکمش مشخص است: باید حذف شود! بدینترتیب جنگها همیشه در جریان هستند.
در ملاقات اول یعقوب صنوبر با راوی داستان، یعقوب با اشاره به دو دهه زندانی بودن مظفر صبحدم، به او میگوید که بوی پاکی میدهد چون در این سالها در هیچ جنگی حضور نداشته است و سپس اعتراف میکند که جنگ از همه ما جانور و هیولا ساخته است.
بد نیست که سیر زندگی یکی از هیولاهای داستان را دنبال کنیم: سریاس دوم. طی حملات ارتش عراق به کردستان (سلسله عملیات انفال) خانوادهای که سرپرستی او را به عهده گرفته بود و کل کسانی که او را میشناختند و او آنها را میشناخت، از بین میروند و بهنوعی موجودی بیریشه تبدیل میشود. پس از آن نزد کسی زندگی میکند که کارش راهزنی و غارت است و اولین قتل زندگیاش را در همین دوران مرتکب میشود. پس از پیروزی قیام و رنگ عوض کردنِ سرپرستش او نیز به نیروهای پیشمرگه میپیوندد و به عنوان کمسنوسالترین پیشمرگه در جنگهای داخلی شرکت میکند. آیا در این مقطع میتوان گفت که او دیگر قابل اصلاح نیست؟ آیا میتوان او را ازدسترفته خطاب کرد؟ داستان به ما نشان میدهد این موجود قابلت تغییر دارد. آشنایی او با «محمد دلشیشهای» و سریاس اول، سبب میشود او اسلحه را زمین بگذارد و به زندگی عادی بازگردد اما بعد از مرگ این دو (آن هم با آن شکل و شیوهای که هیچ و پوچ به نظر میرسد) خشم و نفرت او از دنیا به حدی میرسد که انار شیشهای خود را از بالای کوه پرت میکند (کنایه از کنار گذاشتن خوی انسانی) و با خالی شدن دستش، به دستاویز قدیمی زندگی خود چنگ میزند: اسلحه! اعترافات او پس از این مرحله بسیار تکاندهنده است. جنگها فقط موجب خرابی زیرساختها و شهرها و روستاها نمیشود؛ سنگدل شدن مردمان و برآمدن موجودات وحشی از میان آنها ردخور ندارد. سریاس دوم و کریم شیرین و... نمونههایی از این هیولاها هستند و این سرزمینهای سوخته به کارخانه هیولاسازی تبدیل میشود.
«جنگ دردهای جهان را بزرگتر میکند. جنگ هرچند بر ضد خرابیها باشد در آخر جور دیگری زمین را آکنده از درد میکند. اگر جنگ نهایت عدالت هم باشد همیشه زمین را لبریز غم میکند.»
سیاست و قدرت
در به وجود آمدن وضعیت بالا هیچکس بیگناه نیست؛ از طول و عرض جغرافیا گرفته تا بلندا و عمق تاریخ، همه مقصرند اما چه فایدهای از اثبات قصور همه به ما میرسد!؟ تقریباً هیچ! برای خروج از این چرخه باید کاری کرد وگرنه این گردونه همواره خواهد چرخید. علما گفتهاند جایی که خشونت آغاز میگردد سیاست به پایان رسیده است. در منطقه ما عمدتاً امر سیاسی مغشوش است. تلقی همگان از سیاست همین کثافتکاریها و ...بازیهاست (یاد محمود فکری افتادم!). درحالیکه راه برونرفت، در همین نهاد سیاست به معنای واقعی آن است که شکل نگرفته است. به جای آن در سطح منطقه، نوهم گسترده شده است؛ اگر پیروز شویم بهشت را بر روی زمین مستقر میکنیم. این جمله از زبان یعقوب هم خارج میشود و ما از هر ده نفر، نه نفرمان یعقوبیم!
یعقوب همهی اعمال و رفتار خود را توجیه میکند و برخی از توجیهات او راوی و حتی ما را هم مجاب میکند اما مشکل اینجاست که او هم مثل خیلی از ساکنان قدرت و خیلی از آنهایی که پشت دروازه قدرت منتظرند، انحصارطلب است. مثل آنها همه چیز را برای خود مصادره میکند، حتی آزادی رفیقش مظفر صبحدم! مثل دیکتاتورهای دیگر بهمرور از مردم نفرت پیدا میکند و آنها را تحقیر میکند و دایره آنها را تنگ و تنگتر میکند.
شاید بتوان گفت سیاست با پذیرش «دیگری» آغاز میشود اما ما به صورت بنیادین با دیگری مشکل داریم. دیگری برای ما خطرناک است، دشمن است. در چنین فضایی سیاست به معنای واقعی خود شکل نمیگیرد ولذا سیاست میشود مثل بیابان که چیزی از آن نمیروید.
اما داستان چه راهکاری را بدین منظور ارائه میکند؟ «سریاس اول» شخصیتی است که در این راستا پرداخته شده است. تز او بازگشت انسان به انسانیت است. وقف کردن انسان برای انسان. سریاس اول در زندگی کوتاه خود نوعی فعالیت مدنی در پیش گرفته است: سر و سامان دادن به فعالیت دستفروشها که خود یکی از آنهاست. هر کاری که در جهت بهبود وضعیت انسانی آنها تاثیر داشته باشد. تقریباً همان کاری که «اکرام کوهی» نیز انجام میدهد و راوی هم پس از آن همین مسیر را طی میکند. در این رویکرد انسانها با یکدیگر پیوستگی دارند و بر روی زندگی یکدیگر تاثیر میگذارند و حتی در یکدیگر تکرار میشوند. به همین خاطر حس برادری به یکدیگر را تبلیغ میکند. آن هم نه برادری خونی بلکه آن برادری که با زندگی و عشق حاصل میشود.
در این راستا لازم است که باور خود به حق جستجوی خوشبختی و توان خود برای درک زیباییها را حفظ و تقویت کنیم. اگر زندگی ما نغمه ناجوری است، به این معنی نیست که زیبایی و خوشبختی امکانپذیر نیست. در این راستا اگر به انسان اعتماد نکنیم به امید چه و که باشیم؟ طبیعت؟ خدا؟ آنها هم فقط از طریق انسان میتوانند به انسان کمک کنند.
آخرین انار دنیا
عنوان کتاب شاید به ذهن مخاطبی که کتاب را نخوانده باشد این را متبادر کند که منظور آخرین درخت انار باقیمانده یا تنها انار باقیمانده در دنیا است اما اینگونه نیست. این درخت در قله کوهی کاشته شده است؛ مرز بین زمین و آسمان، زمین واقعی و آسمان افسانهای، اقلیمی بین واقعیت و خیال، حقیقت و رویا، جایی که این دنیا تمام میشود و دنیای دیگری آغاز میشود. این مکان بهشت نیست اما خیلی هم از آن دور نیست! جایی است که در آن اثری از جنگ و بیماری وجود ندارد و تنها آرامش و زیبایی و روشنایی مشاهده و احساس میشود، به همین دلیل است که در آنجا میتوان جور دیگری به زندگی و دنیا نگاه کرد و آن را فهمید و باور خود به امکان خوشبختی و زیبایی حفظ کرد و در نتیجه در این روزگاری که شرح آن رفت، مکانی است که امکان به وجود آوردن برادری و اخوت را دارد.
نکتهها، برداشتها و برشها
1) خواهران سپید نه مثل دیگران لباس میپوشیدند و نه مثل دیگران رفتار میکردند لذا در مورد آنها شایعات زیادی مطرح بود و در انزوا زندگی میکردند. زیبا بودند اما مردان از آنها فراری بودند چون نیرومند بودند و این نیرو، مردان را به وحشت میانداخت. در واقع آنها همرنگ جماعت نشدند.
2) مظفر پس از آزادی از زندان در خانهای که هیچ محافظ و درِ بستهای ندارد زندانی است چون بیرون از آنجا آزادی برایش ارزش و معنایی ندارد و در زندانِ خود هم احساس رهایی میکند. تنها چیزی که باعث شد از اسارت خودش بیرون بیاید دنبال کردن داستان سریاس صبحدم است.
3) به هر فرد و جریانی که در پی حذف دیگری و دیگران است باید شک کرد!
4) آن اعتراف بزرگ یعقوب چنان مهم است که باید اینجا عین عبارت را بیاورم: «...فکر میکردم وقتی قیام پیروز شود، بهشتی از خاک سر بر میآورد و روی زمین پدیدار میشود...» اما پس از آن روز به روز خرابتر شدن اوضاع و باصطلاح شیطانی شدن امور را حس میکند و «اول میگویی خوب چه اشکالی دارد. آن شیطان هم بخشی از همه ماست. چیز کوچکی که بخشی از خصلت هر انسانی است... اما کمکم که بزرگتر میشود، میبینی که همهچیز را در خودش میبلعد.»
5) وقتی نسیم شاهزاده به پسر کورش ندیم شاهزاده میگوید در این دنیا هیچ چیز مشکلتر از دیدن نیست، آدم فکر میکند دارد به صورت شاعرانهای غلو میکند! اما بدبختانه همینطور است؛ دیدن ربطی به چشم داشتن و نداشتن ندارد.
6) راوی برای کودکان و نوجوانانی که در فرایند جنگهای متعدد آش و لاش شدهاند حکم فردی را دارد که از گذشته آمده تا با کسانی حرف بزند که آیندهای پیش رویشان نیست. او نسبت به همه این بچهها حس پدری دارد و سرنوشت آنها همانند فرزند خودش اهمیت دارد. معنای اسم سریاس را نیافتم. من آن را به فتح سین و گاهی به کسر سین تلفظ کردم. دوست دارم معنا و تلفظ صحیح آن را بدانم. اما در داستان، سریاس نام دیگر آدمی است. یک فرد منحصر به فرد نیست بلکه به قول راوی رنگینکمانی با رنگهای متفاوت است که با هر رنگش چیزی را نشان میدهد.
7) وقتی انسان اسیر است زندگی برایش معنای عمیقی دارد چراکه برای آزادی تلاش میکند (مشابه این مضمون را سارتر(؟) در مورد نهضت مقاومت در دوران جنگ جهانی دوم دارد) اما در عینحال معنای زندگی در آزادی به مخاطره میافتد. راوی در تحلیل نهایی معتقد است که «عظمت انسانی آن نیست که در بردگی معنا را جستجو کند بلکه باید در آزادی دنبالش را بگیرد.» از آن جملات شرقی است!
8) داستان مثل جغرافیایی که از آن برآمده است رازآلود است... یکی از شخصیتهای داستان هم عنوان میکند هرجایی که راز زیاد باشد نفرت هم زیاد است.
9) راوی عنوان میکند که در تمام داستان متهمی وجود ندارد اما درعینحال تمام شخصیتهای داستان احساس گناه دارند. معصومیت ما خوانندگان داستان هم با خواندن این روایت لکهدار میشود. دچار خشم میشویم. خشم از آسمان و زمین و تمام کارخانههای اسلحهسازی و تمام کسانی که مستقیم و غیرمستقیم در این فجایع دخالت داشتند و دارند و تمام کسانی که نان خود را در خون انسانها تریت میکنند و به قول راوی «از هر کس دور و نزدیک که روی این سیاره در امور زندگی دخالت داشت، از هر کسی که روی زمین خودش را نماینده ملکوت میدانست.»
10) اشک اکرام کوهی همانند اشک برخی خوانندگان داستان در واقع اشکی است به خاطر تمام دنیا و اشک باغبانی که پلاسیدن و پژمردن گلهایش را میبیند ولی اشک قدرتمندان و رهبرانی چون یعقوب مثل کسی است که دنبال چیزی است ولی آن را نمییابد و همهچیز را ویران میکند و در باغ به دنبال غنچهای خیالی و افسانهایست و آن را نمییابد و در فراغش اشک میریزد.
11) در صفحه 208 سطر یکی مانده به آخر یک اشکال ویرایشی رخ داده است.
12) کاراکتر سید جلال شمس برایم کمی عجیب بود. کلید حل ماجراها دست او بود و از این زاویه حرفی نیست. وقتی راوی به نزد او میرود و رازگشایی اتفاق میافتد به مظفر میگوید محبت درد این بچهها را دوا نمیکند. این حرف هم حرف غلطی نیست؛ درد این بچهها به این سادگیها دواشدنی نیست. او به حال این بچهها بسیار گریسته است؛ در واقع با هر جرعهای که خورده است اشکی ریخته... اما این گریهها چه دردی را دوا میکند؟ همینطور مریدبازی و باده و گریه و زیاد زن گرفتن! با توجه به اعتباری که این شخصیتها در دو سوی طرفهای منازعه دارند انتظار از آنها بیشتر از این است. طبعاً شمس خیلی بهتر از یعقوب است و یعقوب هم از همگنان غیرداستانی خود خیلی بهتر است!
اسپویلیزاسیون!
از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت میکنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا میافتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کردهاند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشتهام دریافت میکنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره میخوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس میکنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان مینویسم. به رنگی مینویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!
مظفر صبحدم، راوی داستان، از زندان آزاد میشود و بعد از 21 سال به دنبال فرزندش سریاس میگردد. همان ابتدا خبر مرگ سریاس را دریافت میکند و پس از فرار از خانهای که پس از آزادی در آن استقرار یافته به نزد خواهران سپید میرود. این دو خواهر پیمان بستهاند که هرگز ازدواج نکنند و از یکدیگر جدا نشوند و چندی بعد با آشنایی با سریاس با او پیمان برادری بستهاند و پس از مرگ او همواره سوگوار اویند و در روستایی به کار معلمی مشغول هستند. راوی به همراه این خواهران به سر گور سریاس میرود و ... اما فردای آن روز متوجه میشود سریاس دیگری هم وجود دارد که در زمان حیات سریاس اول توسط محمد دلشیشهای از دوستان نزدیک سریاس، شناسایی میشود و به جمع این دوستان وارد میشود. نکته عجیب این است که این دو سریاس هر دو از زمانی که خود را شناختهاند اناری شیشهای به همراه دارند که کاملاً شبیه هم هستند. سریاس دوم زنده است ولی در قلعهای نظامی زندانی است و امیدی به آزادی او نیست و به خاطر اعترافات تلویزیونی که داشته در صورت آزاد شدن هم آینده خوبی در انتظار او نیست. مظفر از طریق چند نوار کاست با سریاس ارتباط برقرار میکند. راوی در پی ارتباط این دو سریاس به سرنخهایی میرسد که نشان از وجود یک سریاس صبحدم دیگر دارد. ارتباط این سه سریاس البته خیلی جالب برقرار شده که اینجا آن را نخواهم نوشت! اگر ده سال بعد این را یادم رفته باشد و با خواندن این جملات یادم نیاید همان بهتر که یادم نیاید! سریاس سوم در زمان کودکی در اثر یک بمباران شیمیایی آسیب شدیدی دیده است و در فضایی بیمارستانگونه که هزینه آن توسط کمکهای خارجی تأمین میشود نکهداری میگردد. روایت مظفر از این کودکان آسیبدیده بسیار سوزناک و اثرگذار است. سریاس سوم توسط یک تیم جراحی انگلیسی انتخاب شده تا در این کشور اروپایی یک سری عمل جراحی بر روی او انجام شود. شخصیتهای مختلف این داستان در مقاطع مختلف با یکدیگر پیمانهایی بستهاند و پیماننامه خود را زیر درخت اناری که توصیف شد مهر کردهاند. راوی سریاس سوم را کول کرده و به بالای آن قله میبرد و پیمان میبندد که همهجا همراه او باشد. در زمان حال روایت راوی بر روی کشتی عازم انگلستان است و به نظر این کشتی راه خود را در دریا گم کرده است و او برای مسافران دیگر و ما اداستان زندگی خود را روایت میکند.
سلام
چند روز پیش با این رمان روبرو شدم اما فکر کردم عاشقانه هست، ژانری که خوشم نمیاد، ازش رد شدم اما الان می بینیم رمان بسیار ارزشمندیه
ماجرای کردها بسیار شبیه به ماجرای هزاره های افغانستان هم هست توی سالهای ابتدایی دهه 1980 یه سازمان هزاره یک دست قرار بود تشکیل بدن و تشکیل شد اما خیلی زود چند دسته شدن در جریان جنگ داخلی افغانستان، یه جنگ داخلی هزاره ها شکل گرفت، الان تو مهمونی ها می بینیم چند نفر داخل مهمونی از سه یا چهار تا گروه مخالفن و خاطره تعریف می کنن که یادت مثلا اون موقع چه طوری حمله کردیم و فراری تون دادیم و ایضا در جواب طرف هم یه خاطره دیگه ضدش رو تعریف می کنه و خلاصه مجموعا اسیر شدیم ...
در مورد انتخاب خواننده توسط کتاب، خب مشخصا کتاب ها زنده ان دیگه جوابی جز این نمیشه داد
سلام
حتماً به شما توصیه میکنم. فقط همانطور که نوشتم باید برای یک سوم ابتدایی کمی صبوری کنید. امیدوارم از خواندنش لذت ببرید.
در دهه هفتاد شمسی هفتهای یک بار مهمان اتاق یک سری از دوستان در کوی دانشگاه بودم که یکی از آنها از بچههای هزاره بود و اتفاقی یک شب چندتا از دوستانش آمده بودند و بحث مستوفایی در این زمینه که اشاره کردید با هم داشتند... واقعاً بعضی مواقع عمق اختلافات خیلی عجیب و غریب است... سی سال از آن زمان گذشته و نتیجه همه که دیدیم چه قدر بد شد متاسفانه.
در مورد اون جواب آخر یک استدلال هست که برخی از شخصیتهای داستانی برای آدم نامه مینویسند! یادم آمد که مدتی است ننوشتهاند اما تا همین چند وقت پیش مینوشتند
سلام من اول فک کردم یه رمان گمنام ایرانیه بعد بررسی شما رفتم داخل گودریدز و دیدم همه اونجام دوسش داشتن بعد رفتم یدونه با همین ترجمه شما قیمت قبل یعنی ۱۲۰ تومن خریدم
ممنونم بابت معرفیتون
سلام

البته همه که قید مناسبی نیست چون برخی این صبوری و آن فرصت برای صبوری را ندارند و طبعاً ارتباط خوبی بین آنها و کتاب برقرار نمیشود. برخی هم ممکن است هم صبوری بکنند ولی موضوع برایشان جذاب نباشد. برای بقیه البته کتاب جذابی است. من هم جزو بقیه بودم
امیدوارم که بعد از خواندن شما هم آن را دوست داشته باشید.
قیمتها یکی یکی رکوردها را جابجا میکنند!
سلام
خداقوت
میلهی عزیز من هم با مقدمههای شما کاملا همسو بودم. شاید اگر همراهی با شما نبود همان یکسوم ابتدایی از خواندن منصرف میشدم. البته خوب یا بد اغلب موقع خواندن چنین آثاری که اسم و رسمی دارند، عقبنشینی نمیکنم. تصویر تلخ آن بچهها فراموشنشدنیست و نام سریاس و مرز بین زمین و آسمان، همان آرمانشهر ناپیدا و رنجهای بیشمار آدمی. اما درد آنجاست که خودمان به نام انسان چنین رنجهایی را به همنوع خود تحمیل میکنیم.
بعد از این داستان، اتفاقی نمایشنامه کوتاهی از آریل دورفمن خواندم (مرگ و دختر جوان) که پرده از رنجهای دیگری برمیداشت. پیامی داشت شبیه به همین داستان. اینکه بعد از جنگ چطور شکنجهدیدگان با شکنجهگران خود در کنار هم زندگی میکنند!
سلام
خیلی خوب کاری کردید که ادامه دادید چون داستان بسیار مهمی است هم از لحاظ موضوعات مشترک یا همان دردهای مشترک و هم از لحاظ فرم روایت...
تصویر تلخ آن بچهها تصویر تلخ این بخش از دنیاست که دایرهوار تکرار میشود... یک زمان این طرفش و زمانی دیگر آنطرفش و نیروهای اهریمنی مدام همدیگر را تقویت میکنند.
من هم مطابق برنامه بعد از کتابی که در دست دارم به سراغ آریل دورفمن خواهم رفت.
ممنون از همراهی شما
سلام
اول تشکر کنم برای اضافه شدن بخش اسپویلیزاسیون:) حافظهی کمجونم از اینکه به رسمیت شناخته شده واقعا خوشحال شد:)
جذابیت کتاب برای من با خوندن اسم «محمد دل شیشه» و قبلتر از اینکه بفهمم با چه داستان خوب و انسانیای طرفم شروع شد:) بعد در تمام مدت خوندن، مدام حواسم به اسمها بود.
برای یکی از دوستام پیام گذاشتم و مفصل درباره اسمهای این کتاب پرسیدم. نتیجه رو اینجا هم مینویسم:))
سلام
قبلاً یکی از دوستان در این مورد اسپویلیزاسیون پیشنهاد داده بود و من قویاً مخالفت کردم چون ابتدای کار بودم و حافظه خیلی قدرتمند یاری میکرد. بعد از چند سال مجدد پیشنهاد داد و من با کمی تردید مخالفت کردم اما حالا خودم به این نتیجه رسیدم که دیگه واقعاً نیاز دارم
آه! اول که کامنت را خواندم فکر کردم در مورد عنوان کتاب پرس و جو کردهاید اما وقتی برای پاسخ به کامنت آن را مجدد خواندم دیدم منظورتان در مورد معانی اسامی شخصیتها و تلفظ آنهامد نظرتان است که اتفاقا خیلی هم مورد علاقه من است. حتماً نتیجه را اینجا بنویسید.
سلام
اولین بار که با بمبارون مواجه شدم پنج سالم بود روز بود و بمبهایی که روسر شهرمون میریختن براق بود چون نور خورشید بهش میخورد و من تو خیالم فکر میکردم اینا که قشنگن مثل پولک چرا مردم میترسن
ولی کم کم فهمیدم منم باید بترسم و بعد از اون روز تادوران راهنمایی که جنگ تمام شده بود کابوس می دیدم سیاهی ها مامانم رو بلعیدن یه چیز سیاه شبیه چادر می افتاد رو مامانم و بعد ناپدید میشد همین الانم سرم پر از صدای آژیر قرمزه و صدای اون گوینده رادیو که میگفت شنوندگان عزیز توجه فرمایید خرمشهر آزاد شد
نتونستم متن رو کامل بخونم چون با یاداوری اون خاطره نفسم میگیره چه برسه
بخوام کتاب روبخونم
و هروقت میشنوم جایی از دنیاجنگ اتفاق افتاده به بچه هایی فکر میکنم که سیاهی پدر مادرهاشون رو بلعیده
سلام
من در روز اول مدرسه بودم... چند سال بعد که موشکباران شروع شد دیدن موشک در آسمان و ردگیری آن برای خودش یک امتیازی بود!! که با تبختر به یکدیگر میفروختیم ... کودکی و نوجوانی عجب عوالمی دارد!
استقبال خوبی که از این کتاب شد مطابق معمول من را ترساند. چیزکی در موردش خواندم هم جذبم نکرد. اما با این توصافی که آورده ای باید بروم سراغش.
لطفا به ما پیرها رحم کن و رنگ تیره تری برای بخش آخر انتخاب کن.
سلام

من هم شاید به همین دلیل با تاخیر به سراغش رفتم... البته معمولاً این فاصله به وجود میآید چه استقبال دیگران خوب باشد چه نباشد!
حتماً به شما توصیه میکنم. با قید دو فوریت. فوریت آن به خاطر این است که معمولاً کم پیش میآید که من کتابی به شما توصیه کنم
آن رنگ را به این خاطر انتخاب کردم که ناغافل به چشم مخاطب نخورد. باید آن را کپی کرد و در صفحه وُرد رنگش را عوض کرد تا بتوان آن راخواند وگرنه جوانها هم با این رنگ نمیتوانند آن را بخوانند.
درود بر میله عزیز
ممنونم که هستین و از شما می آموزم.خواستم اشاره ای کنم به داستان کردها و تفاوتش با عزیزان هزاره.کردها با فروپاشی امپراطوری عثمانی و با نظر احمقانه حضرات سایکس و پیکو به نمایندگی بریتانیا و فرانسه بین چهار کشور پراکنده شدن و جمعیت قریب چهل میلیونی کشوری ندارن.عمده مصیبت دخالت چهار دولت مرکزیه تا اختلافات خود کردها.اینم تاکید کنم اگه در ایران رژیمی دمکراتیک و حاکمیت قانون برقرار باشه با آداب و سنن مشترک بیشمار حتا کردهای سوریه که دورتر هستن خودشون رو ایرانی میدونن.در حالی که نسبت به اعراب و ترکها ابدا این دلبستگی رو ندارن
بازم ممنون زحمات میله عزیز و دوستان هستم
سلام
به هر حال اشتراکات و تفاوتها وجود دارد و دوستمان در کامنتش به یکی از وجوه اشتراک بین هزاره و کرد پرداخته بود.
....
جای بسیار خوشبختی است که این نزدیکیها وجود دارد و جای تاسف است که آن سیستم دموکراتیک وجود نداشته و ندارد... امیدوارم که در آینده فقط جا برای خوشبختی باشد
ممنون از لطف شما
اولین کتابی که از بختیارعلی خواندم، عمویم جمشید خان ..... بود. بعدها با کتابهای دیگرش برخورد کردم با برگردان مریوان حلبچه ای. شاید خیال میکنم ولی تا حد زیادی فکر کنم واقعیت داره و آن این که بختیار اجازه ترجمه ی آثارش را به مریوان داده. هیچی دیگه یک بار دیگر عمویم جمشید خان .... را با برگردان مریوان شنیدم. دوست ندارم بگم خواندم. شنیدم.
سلام آقا محسن
من هم به نظرم رسید ترجمه خوبی داشت این کتاب... امیدوارم ایشان در همه کارهایش موفق باشد. حتماً دوباره به سراغ بختیار علی خواهم رفت.
ممنون
نظر من
۱_اوایل کتاب بسیار سخت خون بود.حتی تا نصف.حجم کتاب هم الکی ۳۲۰ صفحه بود.میتونست با ۱۵۰ صفحه جمع کنه.زیاد چیزای تکراری و غیر واقعی میگفت
۲_متن شما خوب بود ولی ای کاش بیشتر در مورد وقایع تاریخیش میگفتید
۳_من این مدل کتاب هارو نمیپسندم من به کسی هم پیشنهاد نمیکنم
سلام

با عرض معذرت بابت تاخیر در پاسخ.
1- بله برای من هم همانطور که در مطلب نوشتم اوایل سخت جلو میرفت و یه جورایی داشتم کلافه میشدم اما کمکم اوضاع بهبود پیدا کرد. در واقع این نیمه دوم و دور دوم بود که برایم لذتبخش شد. اگر توانستید دور دوم را با ترجمه مریوان حلبچهای تجربه کنید.
2- تذکر به جایی است. هرچند اشارات بزعم خودم متناسبی داشتم ولی جا داشت که کمی بیشتر به این قضیه میپرداختم.
3- راههای رسیدن به خدا زیاد است
ممنون
سلام
پارسال چند کتاب با عناوین مبارزه خشونت پرهیز یا مبارزه مدنی یا خشونت و ... خواندم. مسالهام این بود که وقتی کسی در خیابان یک انسان را کتک بزند، دیگر آن آدم قبلی نیست، جبههاش هم فرقی ندارد.
همین الان هم که این را میگویم میدانم مخالفان بسیاری دارد.
پ.ن: اولش بخش زرد برام سوال شد، آخرش سوال رفع شد
سلام
بله مخالفان بسیار دارد. این مخالفان فکر میکنند که خودشان این توانایی را دارند که پس از ارتکاب خشونت یا پس از پیروزی، انسانی وارسته و دموکرات و مدرن خواهند ماند یا خواهند شد! غافل از اینکه امکان ندارد از مسیر ناپاک عبور کنیم و هیچ تاثیری روی ما نگذارد... این مخالفان بعضاً عزیز فکر میکنند دیگران (منظور خشونت ورزان و دیکتاتورها و انحصارطلبان دیگر) اصلاً به این مسائل فکر نکردهاند و یا ذاتاً خشونتورز بودهاند و خودشان اینگونه نیستند!
کاش اینطور بود اما واقعاً اینگونه نیست! بازگرداندن معصومیت از دست رفته اغلب امکان ناپذیر است.
پ ن: باید زودتر به فکر دوران آلزایمر خودم میافتادم
سلام میله جان
ممنون بابت معرفی کتاب و متنی که براش نوشتی.
روزبه روز بیشتر بخونی و بیشتر بنویسی ما هم لذت ببریم.
اول کتاب من رو یاد "کتاب زن در ریگ روان" انداخت و بخشی از اون هم "کتاب بچه های نیمه شب" رفتار انسان ها و تاثیراتش بر دیگران.
بازم ممنونم. موفق باشی
سلام سعید جان
نوش جان
یاد دو رمان شاهکار افتادید و این نشان میدهد اثر خوبی داشته این کتاب...
ممنون از دلگرمی و آرزوی خوبتان
این کتاب رو دوست دارم بخونم.
سلام
جناب بابایی علیالخصوص این کتاب را به شما توصیه میکنم حتماً بخوانید.
ترجمه مریوان حلبچهای.
سلام،
پس حتما می خونمش.
سپاس.
سلام
امیدوارم لذت ببرید و استفاده کنید.
سلام و عرض ادب
من هم از آن خواننده های کم حوصله ای بودم که ۵۰ صفحه بیشتر نتواسنتم ادامهاش دهم، البته نمیدانم چرا و چطور شد که به این درجه از بی حوصلگی رسیدم. حال و هوای روزهای خوانش این کتاب رو به یاد نمیارم. به هر با تعریف شما امیدوار شدم که روزی دوباره سراغ این کتاب خواهم رفت.
درود بر میلهی گرامی
سلام
واقعاً خود من هم در آستانه کنار گذاشتن بودم و چه بسا اگر ده بیست سال قبل بود کنار هم میگذاشتم... سخت بود اولش... ولی با صبر و حوصله عبور کردم و در دور دوم حسابی لذت بردم...
امیدوارم شما هم روزی به سراغش بروید و لذت ببرید.
سلامت باشید
سلام
علی رغم اینکه تقریبا دو سوم کتاب رو خوندم به نظرم همچنان نمیشه باهاش ارتباط برقرار کرد، اومدم اینجا نجاتم بدین میله عزیز که ادامه بدم یانه
سلام سمیرای عزیز
حتماً توصیه من ادامه دادن است. از اینجا به بعد بهتر میتوانید ارتباط برقرار کنید. اگردور دوم را هم آغاز کنید از این حستان تعجب میکنید.
البته یک درصدی هم ممکن است اینطور نشود.
حتماً پیام بدهید. چه اینجا چه در کانال. کنجکاو شدم.
مجددا سلام
در کانال عضو شدم ،ممنون از معرفیش تقریبا کار منو راحت کردید چونکه من همیشه قبل اینکه بخوام کتابی خریداری کنم اول به وبلاگ شما سر میزنم و از بین کتابهایی که معرفی کردید چندتا رو انتخاب میکنم و سپس خریداری میکنم،
دفعه قبل هم دوتا کتاب انتخاب کردم (طاقت زندگی و مرگم نیست و آخرین انار دنیا) اول کتاب مویان رو خوندم و بسیار لذت بردم و برای من مثل کلیدر بود که به نوعی آدم با کتاب زندگی میکنه و با قضایای اون جلو میره و وقتی تموم میشه برای همیشه یک بخشی از زندگیش میشه ،بعد کتاب بختیار علی رو شروع کردم که متاسفانه اون چیزی که انتظار داشتم نبود فقط اون بخش که توصیف محل نگهداری بچه های آتش گرفته بود و ملاقات سریاس سوم کمی برایم تاثیرگذار بود و ناراحتی و در وجودم احساس کردم ، حقیقتا نتونستم با کتاب ارتباط بگیرم و به نظرم زیاده گویی و حرف های متناقض زیادی داشت، به نظر میرسید نویسنده سعی داشت مدام با گفتن اینکه رازی هست خواننده رو ترغیب به خوندن و کشف رازها کنه اما نتونسته بود خوب این موضوع رو بیان کنه (البته به نظر بنده)در کل سلیقه من نبود.
با تشکر از شما و وبلاگ خوبتون که باعث دل گرمی هستین.
سلام دوست عزیز


بله کانال میتواند دسترسی به وبلاگ را سادهتر کند. خوش آمدید و ممنون از لطف شما
در مورد کتاب مو یان طبعاً وجه روایی و نوع روایت به گونهایست که برای خواننده جذابتر است. در مورد آخرین انار دنیا توصیه من خواندن دوباره است... میدانم با این سختی که تحمل کردهاید شاید این توصیه چندان مورد قبول نباشد اما واقعیت این است که به هر روی شروع داستان آخرین انار دنیا به گونهایست که در خوانش اول بسیاری چیزها گنگ است و تداوم این گنگی باعث میشود خواننده خسته شود و ارتباطی هم برقرار نمیشود. آ« نثر شاعرانه هم مزید بر علت است. اما در دور دوم خیلی از گنگیها برطرف شده است و هرچه میخوانید سر جای خودش قرار میگیرد و ... کلاً تجربه متفاوتی از دور اول خواهد شد. این توصیه من است. حیف است حالا که به انتهای این تجربه داستانی رسیدید این کار را نکنید و به سراغ داستان بعدی بروید.