در هفت صفِ سهنفره قرار گرفته بودیم تا از میان ما به صورت اجباری دو صف برای انجام خدمت در نیروی انتظامی انتخاب شوند. قاعدتاً برای ما که چند ساعت قبل از شروع تقسیم از خواب خود زده و در صف ایستاده بودیم نباید این اتفاق رخ میداد. اما این دنیا داشت راه و رسمش را به ما جوانان نشان میداد. حسابی عزمش را جزم کرده بود تا از ما «مرد» بسازد. چشمان افسرِ مسئولِ تقسیم داشت روی کسانی که منتظر، کنار دیوار ایستاده یا نشسته بودند، چرخ میخورد.
«اون کت قهوهایه که تکیه داده به دیوار داره چرت میزنه... آره، خودت... مگه اومدی خونه خاله؟!... بین یک تا هفت، دو تا عدد بگو.»
حالا سرنوشت شش نفر از جمع بیست و یک نفرهی ما دست کسی بود که ناگهان از یک چُرت کوتاه صبحگاهی بیرون کشیده شده و میبایست دو عدد را بر زبان بیاورد. این دو عدد برای او صرفاً دو تا عدد بود اما برای ما میتوانست خیلی تفاوت ایجاد کند. خوب یا بد. او هم مثل دو نفر قبلی هیچ اطلاعی از این که انتخابش برای ما چه سرنوشتی رقم میزند نداشت و اصلاً صحبتهای رد و بدل شده بین افسر و ما را نمیشنید اما بطور کلی فکر میکردند که آن عددها موجب رستگاری عدهای خواهد شد! این فرایند برای بقیه حاضرین، بیشتر شبیه بازی و سرگرمی بود و در آن صبح بهاری هیجانی لطیف ایجاد میکرد.
هر کدام از ما بیست و یک نفر به هوای قرار گرفتن در جای مطلوب چند ساعت قبل از طلوع آفتاب از خواب برخاسته بودیم اما شرایط طور دیگری پیش رفته بود. گزینههای مطلوبتر از طریق قرعه به عدهی محدودی اختصاص یافته بود و حالا میبایست در معرض گزینههایی قرار میگرفتیم که به هر دلیلی آن را نمیپسندیدیم. دو تا گلوله داخل این هفت خزانه قرار داده شده و چرخ خورده بود. حالا منتظر شلیک گلولهها بودیم. این بار هم همانند دو نوبت قبلی صدای ضعیفی به گوشمان رسید که البته بلافاصله توسط افسر با قدرت تکرار شد:
« پنج و هفت... دفترچهها رو بالا بگیرید»
گلوله به من اصابت نکرد. نفسی که حبس شده بود رها شد. لبخندی روی لبانم نشست و ثانیهای بعد تا بناگوشم امتداد یافت. هرکسی آن لبخند را میدید فکر میکرد نیروی هوایی افتادهام! حال و روز آدمی را داشتم که دلار هفتصد تومانی را نشانش داده بودند و حالا داشت از دلار پانصد تومانی خرکیف میشد.
برایم جالب بود که باز هم خبری از عدد یک نبود؛ و این بار خوشبختانه اعداد کلیشهای به داد من رسید! به حق پنج تن! هفت اقلیم عشق! هفت مقدس! و البته برای آن سه نفر: هفت کثیف! دفترچههای بالا گرفته شده جمع شد و ساکنین این دو صف لحظاتی بعد با ثبت نیروی انتظامی به عنوان نیروی محل خدمت از جمع ما خارج شدند. افسر سپس به ما گروه باقیمانده اعلام کرد تا دفترچهها را بالا بگیریم و از سربازان زیردستش خواست آنها را جمع کرده و با ثبت «نیروی زمینی» ما را روانه کنند. با خوشحالی و ذوقزدگی تحویل دادیم و تحویل گرفتیم.
دقایقی بعد بیرون پادگان بودیم. ساعت تازه هشت و نیم صبح بود. شب با دو تن از دوستان تماس گرفتم و از حال و روز آنها پرسیدم؛ یکی از آنها ساعت ده و دیگری ساعت دوازده به پادگان رفته و هر دو بدون هیچگونه حرف و حدیثی در تنها گزینهی موجود یعنی نیروی زمینی افتاده بودند!
*****
مرحله بعدی این بود که برای شروع دوره آموزشی خودم را در موعد مقرر به پادگان 01 معرفی کنم. از دوستانی که قبل از من اعزام شده بودند پرسوجو کرده بودم و به مراحل کار آشنایی داشتم! گفته بودند روز اول مراجعه همان دمِ درِ پادگان، لباسها را تحویلتان میدهند تا ببرید سایز کنید و اسمتان را روی سینه بدوزید و آماده بشوید تا از روز بعد خدمت واقعی را آغاز کنید. همچنین توصیه کرده بودند که آزمونهای عملی و تئوری را جدی بگیرم که تأثیر بهسزایی در فرایند تقسیم خواهند داشت. بله، تقسیم ادامه داشت!
........................
پ ن 1: «طاقت زندگی و مرگم نیست» اثر مو یان به پایان رسید و مشغول دوبارهخوانی آن هستم.
شما مشغول دوباره خوانی ما مشغول تهیع بلیط برای فینال فردا...(آخه چه سایتیه این بلیط فروشی)
خب پارتی داشتی افتادی 01 دیگه.پارتی نداشتی میوفتادی 02 تو پرندک
سلام
خوش بگذرد... البته چنانچه بلیط تهیه کرده باشید...
من از روز ازل پارتی داشتم! اگه نداشتم میافتادم 05 کرمان! یادم نیست 06 داشتیم یا نه...
حالا جهت دوستانی که اطلاع ندارند (بخصوص خانمها) زمان ما لیسانس وظیفهها برای طی کردن آموزش عمومی به 01 میرفتند که در همین افسریه تهران است. همه کسانی که نیروی زمینی ارتش میرفتند.
آه
01
01
01
چه خاطراتی!!!
بعد عمری زندگی به دلخواه گرفتار سیستمی شدم که برای هر دقیقه از 24 ساعت شبانه روز برنامه داشت !!!!
از ساعت فلان تا ساعت بیسار کار x1
از ساعت فلان تا ساعت بیسار کار x1
...
خواب
....
بیداری
و دوباره برنامه زمانی مشخص !!!!
برای اولین بار در زندگیم فهمیدم برده بودن و اختیار زندگی خود را نداشتن یعنی چه
آه ای 01 مهیب !!!!
پ.ن 1:
" دو تا گلوله داخل این هفت خزینه قرار داده شده"
به گمانم خزینه به معنای مخزن آب در حمام
و
خزانه در اسلحه (breech) یکی از اجزای تشکیل دهنده آن و محل ذخیره محل فشنگ هست
پ.ن 2:
بنا بر ساختار خاص این نظر الان
" سلام "
سلام
ممنون رفیق
برای من که خوب بود...
01 از بهترین دوران سربازی بود هرچند که واقعاً روزهای اولش سخت بود
یادمه که روز آخر توی آسایشگاه 134 چند تا از بچهها اشک هم ریختند! من خودم وایسادم تا همه رفتند و بعد به عنوان آخرین نفر از آسایشگاه اومدم بیرون...
......
خزانه کاملاً درست است و خزینه کاملاً غلط
خیره ایشالله![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
من خدمت سربازی نرفته ام حسین آقا و جالب اینه که هرکسی از خدمتش می گه، جذاب و متفاوته!
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
به نظر خودم هم خیر است
هر گل یه بویی دارد
سلام
در انتظار ادامه ...
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
حالا دیگه وقت نوشتن در مورد کتاب است
ایشالا بعد از اون
سلام خیلی جالب بود!
01 و 02 و حتی 05 هم خوبه!
داداش دوستم 08 خاش بود!
سلام
یعنی الان تا 08 و 09 هم داریم!؟ همه هم لیسانس وظیفه میگیرند؟! زمان ما اینجوری نبود... همه لیسانس وظیفهها 01 بودیم
یادم رفت بگم![](//www.blogsky.com/images/smileys/102.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/109.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
چه عکس متناسبی !!!
هرتکه اش به یه قسمت از نوشته ات مرتبطه
راستش رو بگو میله
این عکس موجود بود و تو نشستی از روی اون متنت رو نوشتی
یا
اول متن رو نوشتی بعد براش عکسهای مرتبط رو پیدا کردی بهم چسبوندی؟
در هر صورت یه کار حرفه ای شده و متن و عکس خیلی بدجور
- یعنی عالی !!! -
با هم منطبقند
سلام
![](//www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
بله حالت دوم است
این عکسها را بعد از نوشتن مطلب از کنار هم گذاشتن یک سری عکس که از طریق گوگل کردن پیدا میکنم خلق میکنم. طبعاً با توجه به محتوای مطلب این کار را میکنم
عکسهای مربوط به کتابها را هم مدتی است اینگونه تهیه میکنم
ممنون
خیلی جالب بود
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
سلام
ممنون از لطفتان
درود بر میله!
من هر چی فکر می کنم، می بینم خیلی خوشبختم که پسر نیستم! واقعا این خدمت اجباری فاجعه ست!!
سلام
والله چه عرض کنم! وقتی خودم خدمت میکردم خیلی به فاجعه بودنش معتقد بودم اما حالا برای پسر خودم این دوران رو لازم میدونم
در این حد
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/125.png)
فهمیدیم اون جامعهی مورد نظر اصلا تحویلمون هم نمیگیره
من که از خوندن این خاطرات حسابی لذت بردم. دمت گرم
در پاسخ به بندباز عزیز باید بگم درسته، برای اونی که خدمت میکنه به نظر فاجعه میاد اما خودش هم بعد خدمت اگه به لطف خدا سلامت باشه سربازی براش بهترین دوران بوده. به دلایل مختلف حتی خیلی دلپذیر تر از دوران دانشگاه. البته برای ما لیسانس وظیفه ها اونقدرا هم فاجعه نبود. فقط از این لحاظ غصه می خوردیم که بدون حضور ما در جامعه و بازار کار، جامعه دوسال از نجات خودش عقب میمونه و ما عمرمون داره اینجا تلف میشه که بعد از اینکه اومدیم بیرون اون مشکل هم حل شد
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
نوش جان
...............
قابل توجه بندباز گرامی.
جمله آخر
رفیق شیرین گفتار، ممنون بابت تعریف خاطرات
سلام بر پیرو گرامی
ممنون از لطف شما