در طول مدتی که روی صحنه مناسکی ناهمخوان به نمایش درمیآمد، در بیرون و درون سالن اتفاقات خاصی در جریان بود. از نقاط مختلف سالن شعارهای مختلفی بلند میشد اما معدودی از آنها این امکان را داشتند که نظر مناطق مجاور خود را به تکرار آن جلب کنند. در این میان تنها شعاری که این شانس را پیدا کرد که نظر تمامی جمعیت حاضر در سالن را برای همراهی به خود جلب کند «مرگ بر فاشیست» بود؛ این شعار به شکل کوبندهای در سالن طنینانداز شد. من آدم شعارنشنیدهای نبودم! تا چشم باز کردم طنین شعارهای مختلفی را در گوشم تجربه کردم. شعارهای روی پشتبام، شعارهای توی خیابان، بعد از آن شعارهای سر صف توی مدرسه. خیلی زود هم برای پر کردن اوقات فراغت پایم به استادیوم لیبرتای بوگوتا باز شده بود تا در روزهای تعطیل هم از شعار دادن و شعار شنیدن غافل نشوم. با این سابقهی مکفی قاعدتاً به راحتی تحتتأثیر قرار نمیگرفتم اما باید اعتراف کنم انسجامی را که در آن شعار بود، قبلاً تجربه نکرده بودم. بهگمانم تعدادی از مهاجمین هم ناخودآگاه این شعار را با جمع تکرار میکردند کما اینکه به چشمان خود دیدم کسانی این شعار را با هیجان فریاد زدند و پس از آن با شعاری که در نقطه مقابل از سوی مهاجمین ارائه شد همراهی کردند!
در فاصله این قدرتنماییهای متقابل، توافقاتی بر روی صحنه در حال شکلگیری بود. میز و تریبون به جای خود بازگردانده شد و کتاب مقدس را از زیر دست و پا جمع کردند. برگزارکنندگان توانستند از جایی بیرون از سالن سیم میکروفونی را به داخل بکشند تا به جای سیستم صوتی تخریبشده بتواند انجام وظیفه کند. بالاخره بعد از کش و قوس فراوان از پشت همین بلندگو اعلام شد که انشاءالله مراسم آغاز خواهد شد و سخنگوی مهاجمان هم در سخنانی ضمن حمله شدیداللحن به سخنران مدعو و افکار و عقایدش اعلام کرد ایشان باید با ما مناظره کند و به سوالاتمان پاسخ بگوید لذا ما همینجا مینشینیم تا ایشان بیاید. بعد برای اینکه حسابی سلامت سخنران را تضمین کنند و مسالمتجویی خود را نشان بدهند همانجا روی صحنه کنار صندلی و میز سخنرانی بر روی زمین نشستند. من طبعاً این شخص سخنگو را نمیشناختم اما از نفرات کناردستیام شنیدم که اسم ایشان مارکوس سالتویلیج است. ششماه بعد او را به خوبی میشناختم، وقتی که درست روبروی دانشکده پلیتکنیک بوگوتا ایشان را پشت وانتی که چوبهی دار حمل میکرد دیدم؛ آمده بودند تا با همین سخنران مناظره بکنند و بعد به صورت نمادین او را به دار بیاویزند.
پس از نشستن مهاجمان، یکی از همکلاسیها برای قرائت چند فراز از کتاب مقدس روی صحنه رفت و بدین ترتیب یکی از طولانیترین بخشهای مراسم آن روز آغاز شد! واقعاً از حنجرهاش مایه گذاشت و میتوانم به جرئت بگویم نزول آن آیات چند ماهی زمان برده بود! کسانی که روی صحنه نشسته بودند بعد از دقایقی با عصبانیت به فرد پشت میکروفون نگاه میکردند اما شرایط به گونهای بود که هیچ واکنشی نمیتوانستند نشان بدهند. بالاخره به هلهلویای آخر رسید و همه آمین گفتیم. مجری مراسم به سمت میز رفت، میکروفون را برداشت و خیلی ساده و سریع اعلام کرد شرایط برای انجام سخنرانی مهیا نیست و از دانشجویان خواست با رعایت آرامش سالن را ترک کنند. تقریباً اواسط بیان این جمله کوتاه بود که مهاجمین از جای خود برخاسته و به سمت او حرکت کردند. من حرکت آنها را به سبک کارتون فوتبالیستها به صورت اسلوموشن میدیدم؛ حرکت دستوپا و درانیده شدن چشمان و به اخم انقلابی درآمدن ابروها و البته دهانهایی که تا نهایت امکان باز میشد (گویی مادری قاشق غذا به دست به آنها گفته باشد اَم کن خاله ببینه چقدر دهنت باز میشه!) و بسته میشد. وقتی جمله مجری به انتها رسید لگدِ اولین نفر روی پشت او نشست و او از بالای صحنه به روی افرادی که پایینِ آن روی زمین نشسته بودند پرت شد. اگر خودم را در آینه میدیدم احتمالاً حالت صورت من هم شبیه او بود که با چشمان متعجب و از حدقه بیرون زدهای به ضاربان خود خیره شده بود.
دانشجوها شروع به ترک سالن کردند درحالیکه روی صحنه دوباره عزاداری برپا شده بود. من از پایین به سمت در بالایی حرکت کردم و تقریباً آخرین نفری بودم که از سالن خارج شدم و هنوز روی صحنه همان مناسک با شور قابل توجهی در حال اجرا شدن بود.
بیرون از دانشکده گُلهگُله محافل بحث برپا بود. هوا تاریک شد و جمعیت کمکم متفرق شد. به درِ خروجیِ دانشگاه در خیابان «هفت دسامبر» که رسیدم ناگهان یک حسی مرا بازگرداند. یک حس کنجکاوی که الان هممدرسهایهای سابق و کتکخوران امروز در چه حالی هستند. به سمت دانشکده بازگشتم و وارد ساختمان شدم.
داخل اتاق انجمن و محوطه جلوی آن که زیراندازی هم برای انجام عبادت پهن شده بود، به حال و هوای مقر گروهانی میمانست که افرادش ضربات سنگینی در جنگ خورده باشند. زیر چشمان خوانکارلوس باد کرده بود و کمکم داشت کبود میشد، لوئیسفرناندز در یک گوشهای اشک میریخت چون علاوه بر کتک خوردن، حسابی فحش شنیده بود. در سالهای طولانی اقامتم در کلمبیا به تجربه دریافته بودم شنیدنِ فحشهای خاردار کم از دریافت مشت ندارد، بخصوص که اغلب آنها روی مادرانشان خیلی حساساند. این دوستان هم فحش شنیده بودند و هم مشت و لگد خورده بودند. قرار بود تا دقایقی بعد جلسهای تشکیل و در مورد اتفاقی که رخ داده و واکنش نسبت به آن، تصمیمگیری شود. در صحبتهای دو سه نفره به نظر میرسید تعطیلی یکهفتهای دانشگاه در اعتراض به این تعرض، کف درخواستها باشد.
بیشتر بچهها داخل دفتر جمع شده بودند اما هنوز جلسه پا نگرفته بود که خبر دادند یکی از معاونین وزارت داخله کلمبیا بیرونِ در مشغول صحبت با چندتا از بچههاست. به سراغ آنها رفتیم. مقامِ بلندپایه، معاون اداری-مالی وزیر بود. این عنوان ممکن است پیرمردهایی مثل مرا به یاد تلهتئاتری قدیمی با نام «یکی از این روزها» بیاندازد که در آن، رئیسجهمور کشوری خیالی ترور میشود و چون هنگام ترور، وزیر کشور نیز به همراه او کشته شده است معاون وزیر به عنوان رئیسجمهور موقت انتخاب میشود و... اما این معاون با آن معاون بسیار فرق داشت. بچهها شرح ماوقع را ارائه کردند اما معاون که لهجه غلیظ بوئناونتورایی (منطقهای ساحلی در شمال کلمبیا) داشت مدام تکرار میکرد: «یعنی اونا همینجوری ریختند و شما رو زدند!؟ مگه میشه؟! حتماً شما هم یه کارایی کردین!»
ادامه دارد!
پ ن 1: در کلمبیا یک قانون نانوشته وجود دارد که هر وقت بلایی به سر شما نازل میشود حتماً خودتان مقصر آن بودهاید. یعنی اگر ماشینتان به سرقت برود و برای شکایت مراجعه کنید حتماً مقام مسئول به شما سرکوفت خواهد زد که مقصر خودتان بودهاید و حتی از اینکه باعث شدهاید کارشان زیاد شود شما را مورد عتاب هم قرار میدهند! سرقت را مثال زدم. در مورد جرمهای دیگر، حتی قتل و تجاوز هم داستان همین است!
سلام بر میله عزیز
کلمبیا هم از آن جاهاست ها … آدم کلاهش بیفتد نباید برود دنبالش، بعد وقتی ریشه ها آنجا گیر باشند ماجرا بغرنج می شود.
من همچنان تو باغ نیستم ولی باعث نمی شود از شیرینی و مهارت راوی گری شما لذت نبرم.
سلام بر پیرو
همین که فکر کلاه و کلمبیا به ذهنتان رسیده است نشان میدهد از باغ زیاد فاصلهای نداری!
اگر در یک مجلس نوشته بودم و شما در یک مجلس میخواندید البته بهتر بود ولی چه میشود کردزمانه خیلی عوض شده است و نمیشود انتظار خوانده شدن مطلب طولانی را داشت!
صبور باشید
چقدر با کلمبیایی ها همذات پنداری کردم
هفت سپتامبر عالی بود و آن لهجه ی ساحلی
هرچقدر نحوه ی بیان شما شیرین است اصل ماجرا تلخ
سلام
در کلمبیا آدم کمتر احساس غربت میکرد البته اخیراً از برخی دوستان باخبر شدهام که برخی از آنها در همانجا احساس غربت میکنند که خُب به قول معروف سال به سال دریغ از پارسال
حالا از مطالب ناراحتکنده بگذریم ... اگر قسمت شد به بوگوتا رفتید حتماً به خیابان هفت دسامبر بروید البته اگر هنوز آن درختان بلند و سایه محشر را داشته باشد. خیابان یکطرفهایست که بلوار الیزابت را به میدان رولوسیون وصل میکند. این میدان یک زمانی قلب بوگوتا بود.
آن فرد لهجهدار را دو سه ترم بعد به عنوان استاد ملاقات کردم! در واقع یک درس دو واحدی با عنوان مدیریت صنعتی را به او دادند. یکی دو ترم. من باهاش این واحد را گذراندم! آدم ساده و خندهداری بود!
ماه گذشته به قصد خرید مجله به خیابان شدم، تصویر مارکوس سالت ویلیج بر روی نشریه که می خواستم قرار داشت و کراهت منظرش به مانند تیر به چشمم فرو رفت. روزنامه فروش تشویقم کرد که مجله را بخرم ولی ما از پشت ماسک هوار کشیدیم که از قیافه ایشون خوشمون نمی اد!
حیف که از منظر تشبیه بین کارتل های فاسد کلمبیا و اقتصاد معیوب ونزوئلا گیر کرده ایم و گرنه که دوباره می ساختیمت وطن!
سلام
یاد بایزید بسطامی و عطار نیشابوری به خیر
ماه گذشته همچون سالهای گذشته عشق نباریده بود وگرنه در کنار دکه روزنامهفروشی پای شما چنان که در برف فرو برود در عشق فرو میرفت نه آنچه که رخ داد! به قول سعدی علیه الرحمه واصفان حلیهٔ جمالش به تحیر منسوب که ما عَرَفناکَ حقّ مَعرِفتِک.
در ایام ماضی وقتی فرزندان خُردتر بودند روزی پای در یک کفش نمودند که به دیدار فلان فیلم برویم! گفتم حاشا و کلا! حاضرم سیدی آن را از کنار خیابان بخرم (که امری است به شدت مذموم) تا ببینید، به شرط آنکه بشنوید حکایتهایی را که برایتان خواهم گفت و امیدوارم همچون من که ابتدا در مقابل پدر جبهه میگرفتم جبهه نگیرید و نخواهید تجربههای پیشین را تجربه کنید
ترسم روزی برسد که دوباره ونزوئلا به آن بهشت سابق تبدیل شده و کلمبیا هم از شر گروههای متعدد قاچاقچی شبهنظامی خلاص شده باشد اما ما هنوز بر دایرهای که تاکنون چرخیدهایم به چرخش ادامه داده باشیم! فاعتبروا یا اولیالابصار
سلام
که بله صورت عبوس و قهار و جبار هم وجود دارد و حتی به سمع و نظر و حضورشان رسیده است.
با این که بعید است پای حافظ خودمان به بوگوتا و جلوی آمفیتئاتر دانشکدهی فنیاش باز شده باشد ولی انگار شاهد غیب به ایشان رسانده که این طور فرموده: ای کبک خوشخرام کجا میروی بایست... غره مشو که گربهی زاهد نماز کرد.
این را حافظ برای نسلی سروده که الان فقط filmmaker میبیند جلوی همین اسم سالتویلیج.
حالا خوشبختانه با روایت قشنگ شما قضیهی دوزاری به زیبایی روشن میشود.
بالاخره در آن صحرای محشر که روباه تا ثابت کند شتر نیست پوستش را میکندند، سخنران جان سالم بدر برد و نمیدانم به برکت آب و هوای پرینستون وجرج تاون بوده یا نشستن بر لب جوی و ریختن موها که بالاخره دوزاری ایشان هم البته فقط در مواردی افتاده و در یکی از آخرین سخنهایشان این طور راندهاند
گاهی دیر فهمیدن هم غنیمت ارزشمندی است.
سلام

بسیار عالی فرموده است حضرت حافظ...اتفاقاً الان تفألی زدم و این غزل را خواندم که در آن میفرماید:
یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آئینه ادراک انداز
به نظرم به کار میآید و بد نیست مدتی بر سردر همان دانشکده در بوگوتا یا هرجای دیگر نصب شود. البته خیلی از این بهتر و کاربدیتر هم میتوان از دل دیوان بیرون کشید اما خُب سهم امروز این بود! از همین هم حالا استفاده کنیم و بفهمیم که «فهمیدن» فرایند سادهای نیست! خیلی راحت این و آن را ننوازیم!
مارکوس و حتی مافوقش گادبستووال که در ادامه وارد خواهد شد پیادهنظامی بیش نبودند. سران کارتلهای کلمبیایی را اینجوری نباید دید که مثلاً در راستای منافع کلمبیاییها کارآمد نیستند بلکه باید کارآمدی آنها را در راستای ماندگاری ایشان ارزیابی کرد. حالا کلیات و جزئیات آن در اینجا مجال ندارد اما همان استاد سخنران (و امثالهم) اگر در داخل کلمبیا بود همیشه مثل خاری در گلو و جاهای دیگه اذیت میکرد اما حالا هیچ خطری ندارد که هیچ بلکه گروه گروه از مخالفان دیگر را به راحتی آبِ خوردن میتوانند به جان او و امثالهم بیاندازند و بنشینند کنار و به ریش تاریخ و جغرافیا و مدنی و حتی دودوتا چارتای ریاضی بخندند. بدون هزینه! کارتل که بیخود کارتل نمیشود!!
در مورد دوزاری من هم یواش یواش داریم به مرحله صاف شدن نزدیک میشویم. فعلاً فقط کنجکاوی و حیرت و سوال... یادمان نرود که در بخش اول قضیه دوزاری به مباحثات من و پدرم جلوی تلویزیون و مناسک ایشان در هنگام شنیدن اخبار اشاره داشت. حالا باید به آنجا برسیم.
ممنون رفیق
سلام و درود بر حاج حسین عزیز
در کلمبیا یک قانون نانوشته وجود دارد ... ... ...
این بخش آخر داغ من را تازه کرد ... من هر لحظه احساس میکردیم شما در خصوص مخاطبی آشنا صحبت میکنید ...
خیلی عالی بود ... ممنون
سلام
مشترکات ما با آمریکای لاتین کم نیست
ممنون از لطف شما
گذشته از همه چیز بعضی از اهالی کلمبیا چه اسامی انگلیسی جالبی دارند.
سلام
بعضی از آنها اینگونه اسامی را دارند اما اکثر همکلاسان من در آن ایام اسامی اسپانیایی داشتند.
سلام
من یکی از اسم ها رو گوگل کردم و نتایج
ولی یه چیز دیگه هم هست چرا بر و بچِ بوئناونتورا انقدر برای یه موقعیت هایی خوب استخدام میشن
سلام
گوگل کردن اسامی معمولاً مایه ابتهاج است
ارتباطات خوبی دارند. حالا اگر روزی روزگاری گذرتان به کلمبیا و سازمانهای دولتی آنجا افتاد خواهید دید که در هر جایی یک کولونی از بوئناونتوراییها هست که در این حد طبیعی است اما نکته مثبتی که دارند این است که اگر از لحاظ سیاسی در دو قطب متضاد هم باشند باز هوای هم را دارند چیزی که در مناطق دیگر کمتر یافت میشود و خلاصه زیراب هم را میزنند.