این مجموعه داستان کوتاه شامل هفت داستان است؛ به غیر از داستان آخر باقی داستانها توسط راوی اولشخص روایت میشود. در سه داستان ابتدایی، راوی پسربچهای نوجوان و در سه داستان بعدی مردی جوان است. راویان اسمی ندارند اما نویسنده با تغییر در اسامی دیگر (مثلاً برادران راوی) تلاش کرده است که این راویان شخص واحدی تلقی نگردد. علت آن قابل درک است، چرا که همینطوری هم مخاطبان ممکن است همهی اتفاقاتی که برای راویان رخ میدهد را به تجربیات شخصی نویسنده مرتبط سازند. مکان روایات هم اگرچه نامشخص است اما قرائن نشان میدهد که همگی ریشه در خیاو (مشکینشهر) دارند. داستانها طرح سادهای دارند و راویان ضمن پیشبردن خط اصلی داستان گاه و بیگاه به حواشی متعدد اما کوتاهی میپردازند. ساختار جملات در داستانها عمدتاً کوتاهکوتاه است. نتیجه اینکه در کل، ریتم داستانها تند و پرکشش از کار درآمدهاند و در کنار موقعیتهای بعضاً طنزآلود، موجبات جذابیت این مجموعه برای مخاطب را فراهم آورده است. بهگونهای که من اطمینان دارم درصد بالایی از مخاطبان وبلاگ از خواندن این کتاب احساس رضایت خواهند داشت.
اصطلاح بومیگرایی در مورد این مجموعه زیاد به کار برده شده اما این بدان معنا نیست که داستانها به یک محدوده خاصی منحصر شود. در واقع جنس اتفاقاتی که در این شهر کوچک در سیچهل سال قبل رخ داده است (و حتی همین الان رخ میدهد) با شهرهای دیگر این سرزمین تفاوت چندانی ندارد لذا ممکن است مخاطبان از نفاط مختلف این سرزمین با آن احساس تجربههای مشترک کنند... البته طبیعتاً نه از جنس تجارب باغ سید!
گاهی ما از خشونت جاری در فضای مجازی و غیرمجازی مینالیم و اینطور به نظرمان میرسد که گویی ده سال قبل یا بیست سال قبل "در" بر پاشنههایی کاملاً متفاوت میچرخیده است. یکی از محاسن چنین داستانهایی میتواند این باشد که به یاد ما بیاورد در روزگار نهچندان دور چه کاشته شده است و...
داستانهای این مجموعه، بد یا خوب، غلظت بالایی از خشونت کلامی و جسمی را در بر دارد. کودکانی که در داستانهای ابتدایی ذهنی تقریباً لطیف دارند و هنوز میتوان در آنها نشانهای از مهربانی و رحمت را یافت، در مواجهه با محیط اطراف تبدیل به جوانانِ سه داستان بعدی میشوند و از آنها افعالی سر میزند که مو بر تنِ آدم سیخ میگردد. شاید به همین علت باشد که داستانهای انتهایی همه بر محوریت مرگ روایت میشوند و از این زاویه ترتیب قرار گرفتن داستانها هوشمندانه است.
در ادامه مطلب اشارات مختصری به داستانها خواهد شد.
..............................
مشخصات کتاب: حافظ خیاوی، نشر چشمه، چاپ هفتم زمستان 1388، 96 صفحه، تیراژ 2000 نسخه (چاپ اول زمستان 1386)
پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره کاربران سایت گودریدز 3.1)
پ ن 2: کتاب بعدی خداحافظ برلین اثر کریستوفر ایشروود خواهد بود و پس از آن وقتی یتیم بودیم از ایشیگورو.
یک دغدغهی ذهنی!
آیا منطقی است که از غلظت بالای خشونت در یک اثر ادبی بدون توجه به داستان و اصول آن گلایه کنیم؟! آیا منطقی است که اگر مثلاً به نظرمان آمد که شخصیت زنِ رمان سووشون دچار انفعال است نویسنده را متهم به ترویج انفعال کنیم!!؟ مثلاً اگر در داستانی، شخصیت اصلی خرافاتی باشد میتوان آن نویسنده و آن اثر را مروج خرافات قلمداد کرد!!؟ مثلاً اگر در یکی دو داستان از همین مجموعه، موضوع تجاوز به کودکان مطرح شود این داستان به رواج خشونت و بداخلاقی در جامعه پرداخته است!!؟
میدانم این سؤالات کمی خندهدار است اما وقتی تجربه و اطلاعات لازم را در یک حوزه نداشته باشیم همین میشود. اگر با همین فرمان به سراغ ادبیات جهان برویم که مضحکه خاص و عام میشویم!
این دغدغه ارتباط چندانی با این مجموعه داستان ندارد و صرفاً چون در یکی دو گروه مجازی به چنین قضاوتهایی برخوردم در اینجا در موردش نوشتم... شاید بحث خوبی درگرفت. حال به داستانهای این مجموعه بپردازیم:
روزهات را با گیلاس باز کن
راوی پسربچهی نوجوانی است که تصمیم گرفته است بدون اطلاع و برخلاف میل مادر و پدر و خواهرهایش روزه بگیرد. او صبح که از خواب بیدار میشود از خانه بیرون میزند تا این خبر را به دخترداییاش (سومان) بدهد. او عاشق سومان است. سومان بالای درخت گیلاس حیاط خانهشان نشسته است. درختی که چشم خورده و امسال میوه نداده است. سومان، راوی و روزه گرفتنش را چندان جدی نمیگیرد اما به او میگوید موقع افطار بیاید تا دوتایی روزهی خود را با دو گیلاسی که لای شاخ و برگ درخت کشف کرده است باز کنند. وعدهی زیبایی که البته...
هی تو دلم میگفتم اگر این کار را بکنم، سومان را میگیرم. اگر این سنگ را با پایم بزنم، از روی پل رد شود و برود جلو در شهربانو بایستد، سومان را میگیرم. اگر قبل از رسیدن این ماشین که خیلی هم تند میآمد، از خیابان رد شوم، سومان را میگیرم و دویدم. ماشین ترمز کرد. جیغ ترمزش در آمد. راننده پیاده شد؛ مرد چاق و سبیلویی بود. دنبالم کرد، دویدم. فحش داد، هم به مادرم و هم به خواهرم. نگفت کدام خواهرم. ناراحت شدم. دلم به حال خواهرهام سوخت. آن بیچارهها که حتماً، الان خوابیده بودند، چه کاری به کار این نرهخر داشتند. گفتم: «قمر بنیهاشم ماشینت را بزند به دیوار.» یواش گفتم.
آنها چه جوری میگریند؟
راوی پسربچه نوجوانی است که قرار است در مراسم تعزیهخوانی نقش عبدالله (فرزند کوچک امام حسن) را ایفا کند. او اتفاقاتی که از ابتدا تا انتها در این مراسم رخ میدهد را روایت میکند. با همان زبان کودکانه و گاه طنزآلود... سوال محوریاش هم (مثل عنوان داستان) این است که دیگران چقدر راحت گریه میکنند درحالیکه او نمیتواند اینکار را بهراحتی انجام دهد.
شبیهگردان، علمگردان، اسببانها، پاسبانها و حتا رضا و محمد هم گریه میکنند و من گریهام نمیآید. چشمهایم را میبندم، پلکها را روی هم فشار میدهم، مادربزرگم را که چند سال پیش مرده بود به یاد میآورم، اما اشک نمیآید، که نمیآید. رقیه تا دهانش را باز میکند، صدای ناله بلند میشود. بعضیها به سرشان میزنند، بعضیها به زانوهایشان. حتا یک نفر آنطرف میدان، پشت نیمکتی که پرویز نشسته، از حال میرود و چند نفر او را بر میدارند میبرند بیرون.
...مادرم میگوید: «چشمی که برای حسین گریه کند، روز قیامت میخندد.» آخرین بار که گریه کردم کی بود؟ پارسال بود، یا دو سال پیش مادرم گوشم را محکم پیچاند و با آن یکی دستش زد توی کلهام. اولش خواستم گریه نکنم، خیلی هم زور زدم، اما گریه کردم. مادرم میزد و میگفت: بگو که دیگر هیچوقت با بچههای ماشاالله به باغ سید نمیروم.» گفت، اگر دوباره به آن باغ، آن هم با پسرهای لات ماشاالله خربزهفروش بروم، سرم را میبرد. و کارد دستهسیاهی را نشانم داد که در آشپزخانه کنار سماور گذاشته بود. گفت: «با همین کارد میبرم.» و به دستهای بریدهی ابوالفضل قسم خورد.
با توجه به اتفاقاتی که ممکن است در باغ سید رخ دهد طبیعی است که مادر چنین تهدید شدید و غلیظی در نظر بگیرد. اما موارد سادهای مثل مورد زیر چرا باید با چنین واکنشی روبرو شود!
صالح هم شیپورچی است. شیپور زرد و بزرگی دستش است. هر وقت او شیپور میزند، صورتش باد میکند، چشمهایش قرمز میشود و اسبها رم میکنند. کسی نباید به صالح بگوید شیپورچی، بدش میآید. یکبار علیرضا پسرخالهام، گفته بود: «شیپورچی.» فحش بد داده بود، خیلی بد.
نکتهای که برای من جالب بود این است که راوی کاملاً از نقشش فاصله دارد اما تماشاگران تعزیه چنین فاصلهگذاریای ندارند و علیرغم این قضیه در نهایت بلایی به سرش میآید که تقریباً بر سر کاراکترهای نوپای عاشورا میآید!
چشمهای آبی عمواسد
راوی پسربچه نوجوانی است که عمویش در مورد قسم خوردن خدا به زیتون و انجیر در قرآن با او صحبت کرده است. راوی به عمرش زیتون ندیده و کنجکاو است بداند که این چه میوهایست که خدا به آن قسم خورده است. از طرفی دوست دارد این قسم را بهنوعی بهکار ببرد:
...نباید ختمیها را من میشکستم، باید علیرضا میشکست، آن وقت وقتی مادر میآمد، میدید یکی از ختمیها شکسته، داد میزد سر من که «تخمسگ چرا زدی ختمی را شکستی، مگر صدبار بهت نگفته بودم که حیاط جای توپبازی نیست؟» من هم در میآمدم و میگفتم: مامان من نشکستم، علیرضا شکست، سوگند به زیتون که علیرضا شکست.
صف دراز مورچگان
راوی پسر جوانی است که در کودکی تجربههایی نظیر انداختن گربه در آبجوش و شکار گنجشک دارد و در ایام جوانی هم تجربههای خفنی در مزاحمت برای نوامیس مردم! خاطرخواه دختری میشود و وقتی موضوع را به دختر میگوید جواب میشنود که گمشو... راوی هم به جایی میرود که گم شود و اثری از او بر جای نماند... کمی تخیلی است و به کاراکتر راوی نمیآید... به جنگ میرود و تکتیرانداز میشود:
جوان است، یا جوانکی است. سن زیادی نباید داشته باشد، میشود همسن و سال ناصر ما. ناصر این پاییز میرود کلاس سوم نظری. موهایش هم بلند است. بلند و سیاه که زیر آفتاب برق میزند. تازه موهایش را شسته انگار. صورتش خوب مو در نیاورده. سرش را میآورد بالا. مثل این که چیزی را نگاه کند. بعید است مرا دیده باشد. پیشانیاش درست وسط کادر دوربین است. ماشه را بکشم رفته، گور به گور شده. چه چشمهای قشنگی دارد، سگپدر؛ سیاه و درشت! پسر، سرباز به این خوشگلی در جبهه چه میکند؟ حیف نیست بمیرد؟ جنگ مال بچهخوشگلها نیست، مال ماست؛ سیاهها، بدقوارهها، درشتدماغها. اگر او را بکشم همه افسوس میخورند، هر که بشنود ناله و نفرین میکند، میگویند: «چلاق و شل باد دستی که تو را کشت.»
مردی که گورش گم شد
راوی مرد جوانی است که پس از مرگش برای ما روایت میکند. از روزی که در خانه دستوپایش را گرفتند و بستند و پشت وانتی انداختند و بردند در یک جای دور و...
نه کفنم کردند و نه غسل دادند. مثل سگ کشتند و چالم کردند اصلاً آداب کفن و دفن هم نمیدانستند. نباید هم میدانستند. اگر حاجالهوردی اینجا بود، حتماً به اینها یاد میداد که چهجوری دفنم کنند. نماز هم برایم میخواند و پدرم و برادرانم را آرام میکرد. یک دستش را میگذاشت پشتش و با آن یکی دستش هی به این و آن دستور میداد. میگفت: «آن قلوهسنگ را بردار. سرش را اینوری بگیر. نه اول خودت بیا بیرون، بیل را بده به موسی.» یک نفر را میفرستاد دنبال ملاابراهیم. داد میزد، به عادل فحش میداد که عجله کند، به مادر عادل فحش میداد. هر کسی که سر قبرم زیاد گریه میکرد دستش را میگرفت و بلندش میکرد. با حوصله و آرامش هم این کار را نمیکرد. تشر میزد، عصبانی میشد و شاید فحش هم میداد. مادر میآمد. خواهرها میآمدند. خالهام میآمد. هر زنی که مرا میشناخت میآمد. زار میزدند روی خاکم. مادرم مویش را میکند. صورتش را ناخن میانداخت. خالهام سیاه نوحه میخواند، خوب بلد است بخواند. صدای خوبی هم دارد. اگر مملکت دیگری به دنیا آمده بود، حتما خواننده میشد.
ماه بر گور میتابید
راوی مرد جوانی است و از روزی میگوید که پیرمردی از اهالی شهر از دنیا رفته است. او و دوستش قدیر آماده میشوند تا انتقام بلایی که سالها قبل توسط این تازهگذشته بر سر آنها آمده است بگیرند. موضوع تکاندهندهای که متاسفانه هیچگاه قدیمی نمیشود. تجاوز به کودکان. روایت کردن چنین موضوعی در چنین داستانی با مردمانی که میشناسیم (که اگر با انگشت به ماه اشاره کنی نوک انگشت شما را میبینند نه ماه!) آن هم از زاویه اول شخص جرئت بالایی میخواهد.
بیلها را برداشتم و از میان قبرها راه افتادیم به جایی که ماشینم را نگه داشته بودم. قدیر با اینکه مهدیقلی روی دوشش بود، خوب راه میرفت. قدش بلند بود و خیلی زور داشت. من که یادم نمیآید، یعنی توی این بیست و هفت، هشت سالی که با هم دوست و همسایهایم، ندیدهام کسی قدیر را زده باشد. فقط یک بار قدیر را زدند. هم مرا زدند و هم قدیر را. وقتی که بچه بودیم و رفته بودیم توی باغ و داشتیم گیلاس میخوردیم. هر دو رفته بودیم بالا، بالای بالای درخت و بیخبر از آنکه صاحب باغ همان مردی که الان روی دوش قدیر میرود، آن پایین، پای درخت آمده و دارد ما را نگاه میکند. داد زد بیایید پایین. گفت که کاری باهاتان ندارم.» آمدیم با ترس، من حتا گریه میکردم. اما کار داشت با ما مهدیقلی.
مردها کی از گورستان میآیند؟
تنها تجربه روایت سومشخص در این مجموعه... که از قضا به نظرم به قوت باقی داستانها نیست. این داستان هم مانند دو سه داستان قبلی به موضوع مرگ میپردازد. «نزاکت» پیرزنی است که هر روز مسیر خاصی را پیاده میرود و برمیگردد و با افراد مختلفی روبرو میشود و نقبی به گذشتهی او و دیگران... که البته این دیگران آنقدر زیادند که طبعاً در یک داستان کوتاه به هر کدام یک جمله هم نمیرسد! مرگ در این داستان به سراغ پیرمردی به نام «حقیقت» میرود...
هیچکس جرئت نداشت اول صبح چیزی به حقیقت بگوید یا چیزی از او بپرسد و یا حتا سلام علیک کند. بعضیها اگر سلام میدادند ممکن بود فحش هم بشنوند. حاجحسینقلی هم بعدازظهرها سر صحبت را با حقیقت باز میکرد. با او شوخی میکرد. میپرسید که چندتا زن صیغهای دارد یا چرا مکه نمیرود. حقیقت هم مینشست روی گونی لپه یا برنج، سیگاری در میآورد - همیشه هم سیگار بدون فیلتر میکشید و میگفت: «آخر حاجی خودت که بهتر میدانی، مال من که حلال نیست، با این پول چه طوری بروم مکه؟!»
سلام میله
چه پست گیرا و خوبی! چسبید حسابی مرسی، یادم آورد که بد نیست آدم کتاب های نویسنده های ایرانی را هم بخواند.
آن نکته در مورد رواج فلان ایراد و بهمان فرهنگ را هم گفتید و بگذارید منهم غری بزنم و بروم. یادم نیست کجا در مورد انفعال زن سووشون خواندم و نتیجه گیری در مورد انفعال نویسنده یا چیزی مشابه این. خیلی هم متاسف می شوم در اینجور مواقع. کمی شبیه موضع جمهوری اسلامی ست که بجای استقبال از نشان دادن سیاهی ها و ضعف ها فقط می خواهد سیاه نمایی نشود.
اگر نشان بدهیم که زن ایرانی/مسلمان قوی ست و وابسته نیست (یادمان باشد که مدت زیادی نیست که تک و توک زنانی هستند که مستقل فکر و زندگی می کنند و ضمنا قصد هم ندارند هم از آخور بخورند و هم از توبره) دروغ گفته ایم و نشان دادن حقیقت هم نشانه ترویج چیزی نیست. به همین نسبت نشان دادن خشونت و سیاهی در زندگی روزمره بخشی از طبقات فرهنگی و اجتماعی جامعه چیزی جز بیان واقعیت نیست.
ممنون بابت معرفی این کتاب
سلام شیرین
و بدین ترتیب خودم را به تئوری توطئه رساندم تا به اومبرتو اکو برسم و سخنانش در مورد اینترنت و شبکههای اجتماعی و دارودسته احمقها
عادت بدی شده است که هرکسی در مورد هر چیزی به خودش اجازه اظهار نظر میدهد! این جمله شاید از نگاه برخی از ما ضد آزادی بیان به نظر برسد اما چه میشود کرد، باید گاهی تلنگری به ما بخورد تا از این توهم بیرون بیاییم... ما آزادیم که در هر زمینهای حرف بزنیم و احدی حق ندارد این آزادی را از ما سلب کند اما این بدان معنا نیست که خودمان به خودمان اجازه بدهیم هر چیزی که از ذهنمان عبور میکند را به زبان بیاوریم! بد نیست قبل از آن مقداری به خودمان زحمت بدهیم و مطالعه و تحقیق و فکر کنیم...
برخی انتظاراتی از داستان دارند که خودش میتواند دستمایه یک نوشته طنز قرار گیرد! مثلاً تصور کن «زری» (شخصیت زن درسووشون) در آن فضا و زمان جور دیگری پرداخت میشد... بعضی از گزینهها خیلی خندهدار میشد... سووشون داستان علمی-تخیلی یا طنز نیست.
همین الان که یک قرنی از زمانی که آن داستان جریان دارد گذشته است وضع جامعه بهگونهایست که هنوز آن شخصیت را میتوان یک زن آوانگارد خواند
یا برای همین مجموعه داستان، تصور کن که بچهها و بزرگترها فحش ندهند، در باغ سید به کودکان تجاوز نشود، و... خلاصه همه چیز گل و بلبل باشد؛ آن وقت منِ خواننده در دلم نخواهم گفت نویسنده ما را احمق فرض کرده است!؟
پنهان کردن این مسائل مثل این میماند که آشغالها را به زیر فرش هدایت کنیم... همین کار را میکنیم که وقتی آشغال از سر و کولمان بالا میرود متعجب میشویم و فانوس تئوری توطئهمان را روشن میکنیم و دنبال مقصر میگردیم
بگذریم
سلام. این کتاب رو که نخونده ام، اما درباره دغدغه ذهنی شما؛ خوب کمی موضوع پیچیده ست. به طور عمومی پاسخم به سوالتون "نه" هست؛ نشون دادن چیزی با رواج دادنش یکی نیست. اما هر نشون دادنی هم به منظور واقع نمایی یا اشاره به بد بودن اون موضوع نیست. من فقط تونستم 30 صفحه از کتاب the turner diaries رو بخونم، این حجم از خشونت و زن ستیزی و دیگرستیزی رو نتونستم تحمل کنم، چون نویسنده دقیقا داشت این موارد رو ترویج می کرد. پس اگر شخصیت اصلی داستان یک بنیادگرای سفیدپوست ضدزن سادیست باشه، "ممکن هست" بشه نویسنده رو هم مروج همین طرز فکر دونست. خیلی مهمه که شخصیتی که ازش صحبت می کنیم protagonist داستان محسوب بشه یا antagonist.
سلام
طبعاً وقتی در مورد یک داستان میخواهیم نظر بدهیم باید نظرمان مبتنی بر متن باشد و همچنین منطق نیز داشته باشد... یعنی صرفاً احساسی نباشد (مثلاً من حس کردم که ...) و انتقال برداشت خودمان و چسباندن آن به نویسنده نیز نباید به این سادگیها باشد و به نظرم علاوه بر داستان دلایل و ضمائمی مهیا باشد که بتوان چنین احکامی صادر کرد. تازه به مرحله حکم دادن که رسیدیم باید حواسمان باشد نظرمان چه میزان از قطعیت در خودش دارد! آیا مستندات ما برای دادن حکم قطعی کفایت دارد؟! شاید لازم باشد چند مقاله و کتاب در فضیلت عدم قطعیت بخوانیم
حالا در مورد کتابی که شما اشاره کردید:
من آن کتاب را نخواندم و یک جستجویی در این رابطه انجام دادم. اول برایم جالب بود که بین 124 هزار پیغمبر چگونه سراغ ایشان رفتید؟
اینطور که از بررسیهای اولیه مشخص است نویسنده در همان راستایی که این کتاب را نوشته است (گوشزد کردن خطر برخی گروههای نژادی و مذهبی خاص) در آمریکا سالها فعالیت کرده است و این را اصلاً پنهان نمیکرده است و بسیار شفاف نظراتش را بیان کرده است.
میله جان
باید سر صبر بنشینم و به موضوع بازنمایی زن در داستان سووشون بپردازم! این ماجرا از کامنت های وبلاگ من شروع شد و من به طرز مناسبی به آن جواب ندادم. وقتی کامنت های شما آنقدر ایده برای نوشتن به آدم می دهند وای به حال این پست ها! ما هم که فعلا در شرایط مناسب نیستیم و اگر وقت داشته باشیم به سان مجانین می رویم در زمهریر موقتی که به پا شده قدم می زنیم و افسوس می خوریم به کوتاهی عمر زمستان.
سلام کامشین
آن کامنتها، کامنتهای منحصر بفردی نیستند و اتفاقاً این روزها مشابه آن نظرات را به کرات در مورد مسائل مختلف میشنوم و میبینم. یعنی ما هر روز که از خواب بیدار میشویم با انواع و اقسام چنین نظرات و تحلیلهایی در محل کار و در فضای مجازی، پیرامون شیر مرغ الی جان آدمیزاد روبرو هستیم.
شما فقط یک فقره فوتبال را در نظر بگیر که کامنتگذاران ایرانی در سایتها و صفحات مربوط به فیفا و کنفدراسیون آسیا و صفحات شخصی بازیکنان چه حماسهها که نمیآفرینند! یعنی حالت تهوع به آدم دست میدهد.
شانس آوردیم که داستان و ادبیات در اولویت nاُم مردم ماست وگرنه چه حماسهها که در این عرصه نمیآفریدیم!
نمیخواهم بکوبم توی سر خودمان! ما هم نقاط مثبت کم نداریم... حتماً داریم... باید پیدایشان کنیم و خودمان را بابت آنها دوست بداریم
اول فکر کردم منظورتون نقد واقعی هست. با صحبتهاتون موافقم. من خودم شخصا بهایی به نظرات کسانی که می دونم از سر بی اطلاعی حرفی رو می زنن نمی دم.
درباره انتخاب اون کتاب هم، جریان حداقل مربوط به ده سال قبله و دقیق یادم نیست، ولی فکر کنم یکی از دلایلم کنجکاوی در چرایی قرار گرفتنش در فهرست کتابهای ممنوع بود.
مشکل وقتی خودش را نشان میدهد که نظرات بیپایه آنقدر دست به دست میشود که متواتر شده و به نوعی برای خودش پایهدار میشود!
نویسنده آن کتاب اگر زنده بود حسابی در «اینجا» قدر میدید.
خب من باز اومدم اظهار نظر کنم. به نظرم کسانی که از مردم توقع انفعال رو دارند آدم های خیلی خطرناک و البته احمقی هستن. خطرناک از این بابت که اپسیلون اعتراض رو در جا سرکوب می کنند و احمق از این بابت که نمی دونن در بطن جامعه بمب ساعتی رو دارند کوک می کنند.
سلام
یعنی کسانی هستند که توقع دارند از این هم منفعلتر باشیم!؟
سلام مجدد
در مورد اظهار نظر اومبرتو در مورد اینترنت و سخنورانش خیلی موافقم. این وسط یاد لولیتا هم افتادم و راوی داستان و همراهی خواننده با راوی که علیرغم اینکه قهرمان داستان است، بارها و بارها علنی هیات ژوری را - و نیز خواننده را - به همدلی دعوت می کند، دروغ چرا دلسوزی و همراهی خواننده را هم بدست می آورد، اما بهیچ عنوان نمی شود این کتاب را وسیله ای برای ترویج پدوفیلی محسوب کرد. و خوب البته که ذهن کژ و بیمار زیاد است و هنر دستاویز قرار دادن هر چیزی نیز.
سلام
یادآوری خوبی بود. خواننده تاحدودی به ترحم نسبت به هامبرت ترغیب میشد...
قضاوت کار بسیار سختی است اما ما مثل نقل و نبات خوردن آن را انجام میدهیم!
نویسنده بومی برای هر شهر و روستایی نعمت بزرگیه من خیلی موقع ها با خودم فکر می کنم چرا شهر ما چنین نویسنده ای نداشته حتما بعد از سال ها که نوشته هاشو بخونی برای اهالی شهر جذابیت زیادی داره داستانی که ریتم تند داشته باشه برای خوندن جذابتره . طنزش برام جالب بود
سلام
یک لحظه تصور کردم اگر داستانی در شهر زادگاه پدرم میخواندم چه حسی داشتم... بله واقعاً لذتبخش است. موافقم.
سلام
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
حق با توئه این خشونت این روزها، مهربونی فراوون دیروز ها و مسائلی از این دست حرفهاییه که همه به هم می زنیم و فکر میکنیم همیشه شرایط در گذشته به شکلی بوده که انگار یه بمب اتم یهو همه چیو عوض کرده و به قول خودت خوندن کتابهایی از این دست بهمون نشون میده که خیلی هم این اتفاقات یهویی نبوده و این ما و پیشنیان ما بودن که نمی دونستن دارن چی می کارن و ما هم البته حواسمون نیست که داریم چی می کاریم و این حرفا.
ترتیب راوی داستان ها هم که از پسر بچه جوان شروع میشه تا به پسر جوان و مرد جوان می رسه هم جالب بود، داستان مردی که گورش گم شد منو یاد چند صفحه اول داستانی از اورهان پاموک انداخت که تو کتابفروشی تورقش کرده بودم و اسمش یادم نیست، اونجا هم یه مرده ای که کشته بودنش داشت داستان رو روایت می کرد.
درباره دغدغه ای که بیان کردی چند وقت پیش در پای یکی از مطلب های وبلاگ کامشین بحثی مطرح شده بود که یکی دو تا از دوستان همین موضوع سیمین دانشور رو مطرح کرده بودند و البته حملاتی به جلال آل احمد هم شده بود که البته پاسخ های من به آن دو عزیز هم بی فایده بود و در واقع مشکل از کم سوادی بنده در این زمینه هم بود. اما من حرف این دوستان رو نفهمیدم که چطور میشه از زنی که در اون برهه از تاریخ که در داستان می خونیم زندگی می کرده انتظار استقلال تمام معنای تعریف شده امروزی رو داشت؟
یادم میاد یه روزی تو یه جمعی این بحث رو با دوستی که داشت به شریعتی حمله می کرد داشتم، اونجا هم البته شکست خوردم. فکر می کنم در این جور مواقع باید جمع رو ترک کنم.
با عنوان این دغدغه ات یاد مجموعه داستان سه تار و دید و بازدید جلال می افتم که اونجا هم در بسیاری از داستان ها از خرافات حرف می زنه و صرفاً همه می دونیم که داره با بیانش نقدش می کنه نه ترویج.
سلام
بله همینطور است...
هرچه کنی کشت همان بدروی
کار بد و نیک، چو کوه و صداست
یا بهتر است بگویم:
از مکافات عمل غافل نشو... گندم از گندم بروید جو ز جو
..........
ما حمله کردنمان خوب است البته به کسانی که حمله به آنها چندان هزینهای ندارد!
انگشتانمان همیشه به سوی دیگری نشانه میرود!
به نظرم نویسنده ها مجازند در باره ی هر چه می خواهند و هر طور که دوست دارند بنویسند و خواننده ها هم حق دارند آن چه را که می خوانند بپسندند یا نپسندند. اما موضوع ارتباط داستان با واقعیت مسئله ی دیگری است. در مورد داستان های واقع گرایانه به نظرم همانطور که هیچ ایرادی ندارد که یک نویسنده مثل چوبک با آن توانایی مثال زدنی فقط به سویه ی سیاه و تاریک زندگی زمانه ی خودش پرداخته، ایرادی هم ندارد که نویسنده ای دیگر _ که من برایش مثالی ندارم _ در داستانش از واقعیت های گل و بلبل همان زمانه گفته باشد. و در نهایت یادمان باشد که واقع گرایانه ترین و مستند ترین داستان ها هم تاریخ نیستند، که اگر چنین باشند دیگر اسمشان داستان نیست.
سلام بر مداد گرامی
دقیقاً با حرف شما موافقم. منتها منِ خواننده وقتی چیزی را نمیپسندم اگر برای بیان علت نپسندیدن آن به چیزهایی اشاره کنم که در مقوله نفرتپراکنی قرار بگیرد مرتکب اشتباه شدهام. مثلاً اگر انتری که لوطیش مرده بود را خواندم و بعد نظر دادم که نویسنده سیاهنمایی کرده است یا ترویج ضربه زدن به طبیعت و حیوانات را مرتکب شده است! یا اینکه چون در انتهای داستان انتر رها و آزاد نشده است این را به جامعه القا میکند که آزاد شدن امکانپذیر نیست و از این طریق انفعال و تن دادن به استبداد را ترویج میکند و از این دست تحلیلها... و بعد آن را به شخصیت نویسنده تسری بدهم و حکم بدهم و نفرتپراکنی کنم؛ در چنین حالتی خودم را مضحکه کردهام...
در اینجور موارد حس بدی به من دست میدهد.
حسین جان ممنون که این چنین مفصل به کتاب پرداخته ای! خوشحالم کردی.
سلام حافظ عزیز![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
بابت تاخیر در پاسخگویی پوزش میخواهم
در واقع از هفته گذشته گرفتار سنگ کلیه و دردهای اون هستم.
اتفاقا دیروز یک تبلیغ از رادیو شنیدم در مورد منطقه گردشگری مشکین شهر و یاد شما افتادم. حدس میزنم خیاو هم در حال از بین رفتن است! البته امیدوارم اینطور نباشد اما تجربه مناطق گردشگری دیگر چنین چیزی را روی تخت بیمارستان به ذهنم انداخت.
موفق باشی
امیدوارم که حالا خوب بوده و درد نداشته باشی و به قول ترک های ترکیه« کئچمیش اولسون!»
خوب حدس زدی حسین جان، مهمانها نفس خودمان و رمق طبیعت را بریده اند و داریم با شتاب این طبیعت زیبا را مصرف می کنیم و از بین می بریم.
ممنونم... الان خیلی بهترم و درد ندارم و فقط تاثیرات عمل و وجود جسم خارجی در بدن است که کمی اذیت میکند که آن هم دو هفته دیگر و در عمل بعدی حل میشود![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/123.png)
این مناطق گردشگری و دعوتهای عام (تبلیغات و...) مثل این میماند که کتابی را که در سطح سواد و حوصله یک جماعتی نیست را به رایگان به آنها بدهیم! چه اتفاقی رخ میدهد!؟ کتاب که خوانده نمیشود هیچ، انواع و اقسام بیاحترامیها هم به کتاب انجام میشود... زیر دست و پا ورقورق میشود... سر از زیر قابلمه درمیآورد... به عنوان آتشزنه یا فوتفوتک (لولههای کاغذی برای استعمال مواد!) از آن بهرهبرداری میشود و... خلاصه اینکه ختم به خیر نمیشود.
سلام وقت بخیر
تشکر بابت موضوع های خوب و چالش برنگیزتان
در بخش «دغدغه ی ذهنی» بنده کمی با شما زاویه ی دیدگاه دارم. این پرسشهایی را که مطرح نمودید به نظر خنده دار می آید، اما حقیقتا اینطور نیست. کار نقد همین است که به این دست مطالب بپردازد البته نه به شکلی که مطرح نمودید، بلکه به اینصورت اگر مطرح شوند دیگر مضحک نیستند و حتی موضوع بسی جای تامل هم پیدا می کند. مثلا موضوع «تجاوز» که شما هم طرح پرسش نموده اید اگر به این شکل مطرح شود که «موضع نویسنده در قبال تجاوز چیست؟ آیا موقع تعریف داستان جایی ایستاده که موافق متجاوز است یا حامی قربانی تجاوز! متاسفانه این دست موارد در بین قشر هنرمند ما ایرانی جماعت اساسا مسئله و موضوع برای داستان نویس یا فیلمساز و غیره نیست. و این بزرگترین تفاوت بین هنرمند ایرانی و سایر هنرمندان دنیاست.
شاید کسی در پاسخ بگوید نتیجه گیری و قضاوت نهایی با خواننده است و خالق اثر نباید خود نتیجه گیری بکند. منم موافقم ولی نه در همه امور... در اموری مثل تجاوز شکنجه و غیره اگر بی طرف باشی انگار به نفع آنها رای داده ای. بنابراین نویسنده ای که در زمینه «متجاوز و قربانی» اگر تجاوز را محکوم نکند می توان او را بعنوان حامی متجاوزگر محکوم کرد.
امیدوارم از نوشته بنده سوءبرداشت نشود تنها قصدم شرکت در بحث ارزشمندتان و بیان نظر شخصی حقیر بود و لاغیر. دوست دار شما از صمیم دل-جهان
سلام دوست عزیز
ممنون از توجه شما به این مطلب.
اشاره کردید:«کار نقد همین است که به این دست مطالب بپردازد البته نه به شکلی که مطرح نمودید، »
با شما موافقم و طبیعتاً نقدمن به این شکلی بود که مطرح کردم. حالا که کلی زمان از نوشتن این چند سطر گذشته است میتوانم موضوع را باز کنم! آن زمان موضوع را دربسته نوشتم و مخاطبان خاص این سطور البته متوجه شدند. که در کامنتها مشخص است و آن را هم بازتر کردیم. بحث سووشون بود و شخصی که اعتقاد داشت نویسنده با ساختن چنین شخصیتی زن ایرانی را به انفعال تشویق کند و... بعد هم مطابق معمول دیگرانی آمده بودند و در همین راستا قلمفرسایی کرده بودند و خدمت نویسنده و همسرش رسیده بودند و گناهان آنها را یک به یک شمرده بودند!
میتوان در مورد اموری مثل شکنجه و تجاوز بیطرف بود!؟ شدنی است؟ به نظر من نشدنی است. فکر نکنم کسی پیدا بشود که ...آهان مگر مواردی از جنس آن نویسندهای که خانم نیکی در کامنتش اشاره کرد. بله غیر از بیمارانی از آن دست... و البته کسانی که خودشان را موظف میدانند از یک چیزی دفاع کنند! این گروه اخیر معمولاً معتقدند که بله تجاوز و شکنجه امر مذمومی است منتها در این مورد خاص چنین اتفاقی رخ نداده است یا آنجوری نبوده و اینجوری بوده است یا علت وقوعش آن نبوده است و این بوده است... که نتیجهاش میشود توجیه شکنجه یا تجاوز.
ممنون از لطف شما
کتاب بسیار خوبی بود.جوری خوب ک اینطور بگم مدت ها کتاب ایرانی خوب نخونده بودم مثل این.![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
۳ بار خوندم.
شما هم خیلی خوب هم نوشتی.
مردی ک گورش گم شد بهترین داستانش بود.مادر اون داستان باعث شد خیلی حالم گرفته بشه.در واقعیت هم حس میکنم نویسنده خیلی مادرش رو دوست داره.
من این کتاب رو به همه پیشنهاد میکنم.میره کنار کتاب آویشن
https://s8.uupload.ir/files/20240612_055915_2v94.jpg
سلام بر مارسی
بله واقعاً مجموعه داستان خوبی بود.
باعث شد دو سه سال بعد به خیاو بروم و چند روزی آنجا باشم
ایام کرونا بود و به محض رسیدن همسرم و بچهها یکی یکی زیر سرم رفتند! اما هنوز هم که هنوز است بچهها از آن مسافرت به خوبی یاد میکنند.
کامنتها را که خواندم یاد نویسنده کتاب افتادم که دو کامنت نوشته بود... البته در سفر به مشکینشهر به یادش بودم اما به همان دلیل کرونا نشد که بیشتر از یاد کردن پیش بروم
ممنون