نمایشنامهای در چهار پرده که کل ماجرای آن در ملکی روسی میگذرد؛ ملکی که در حال حاضر به استادی بازنشسته به نام سربریاکوف تعلق دارد و در واقع جهیز همسر اول ایشان بوده است و توسط دخترش سونیا و دایی او ایوان پترویچ ووینیتسکی اداره میشود. سربریاکوف بعد از مرگ زن اولش با زنی جوان به نام یلنا ازدواج کرده است. این پروفسور بعد از بازنشستگی به دلیل مخارج زیادِ زندگی در شهر، به ملک خود بازگشته است. با حضور سربریاکوف و همسر جوانش در این ملک، زندگی ساکنین آن دچار تغییر و تحولاتی شده و از روال معمول و یکنواخت پیشین خارج شده است؛ از تغییر ساعات خورد و خوراک و خواب گرفته تا امور دیگر. به عنوان مثال حضور یلنای زیبا و جوان موجب شده است دایی وانیا به تکاپو بیفتد تا به هر نحوی شده نظر یلنا را به خودش جلب کند و از طرف دیگر پزشکی که تا پیش از این ماهی یک بار به آنها سر میزد (و سونیا به او علاقه دارد) حالا به بهانه ویزیت استاد پیر بیش از پیش به آنجا میآید و...
*****
آیا ملال زندگی یکنواخت روزمره با چنین ترفندهایی قابل رفع است!؟ چه چیزهایی میتوان یافت که زندگی را برای ما معنا یا جذاب کند؟ آیا خارج شدن از یکنواختی همیشه گزینه خوشایندی است؟ آیا ملال و روزمرگی و مسائلی از این دست محصولات دوران مدرن است؟
پیرامون مضمون اصلی این نمایشنامه میتوان سوالاتی از این دست مطرح و به آن فکر کرد. این سوال آخر مرا به یاد جمله زیر انداخت؛ جملهای که مشابهش را زیاد به کار میبریم و یا زیاد میشنویم: «روز میسوزانیم و روزگار میگذرانیم.» در ادامه مطلب خواهم نوشت این جمله را که غلظت ادبی آن هم بالاست چه کسی گفته است!
*****
آنتوان چخوف (1860-1904) از مشهورترین نویسندگانِ داستانِ کوتاه و نمایشنامه در روسیه محسوب میشود. او همزمان با تحصیل در رشته پزشکی نوشتن در نشریات را آغاز کرد و پس از فارغالتحصیلی نیز به صورت حرفهای نوشتن را ادامه داد و در طول حیات کوتاهش بیش از 700 داستان کوتاه و نمایشنامه منتشر کرد. او در ابتدای جوانی به بیماری سل دچار شد و عاقبت با همین بیماری از دنیا رفت.
دایی وانیا (1899) حداقل سه بار به فارسی ترجمه شده است: سروژ استپانیان، هوشنگ پیرنظر، احسان مجیدتجریشی.
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه هوشنگ پیرنظر، نشر قطره، چاپ پنجم 1390، تیراژ 1100 نسخه، 110 صفحه.
پ ن 2: نمره من به کتاب 3.7 از 5 و گروه A (نمره در گودریدز 3.84 نمره در آمازون 4.3 )
پ ن 3: دو لینک مفید در مورد این نمایشنامه اینجا و اینجا
نارضایتی عمومی!
تمام اشخاص موثر نمایش از زندگی خود احساس نارضایتی میکنند.
دایی وانیا و خواهرزادهاش سونیا ملک را سالها اداره کردهاند و بیشتر ماحصل درآمدهای آن را برای پروفسور میفرستادند. وانیا حتی سالها قبل از سهم خودش چشمپوشی کرده است چرا که فکر میکرد تحقیقات و تتبعات استاد در دانشگاه به پیشبرد هنر و فرهنگ سرزمین منتهی میشود. حالا که با بازنشسته شدن استاد و بازگشت او به ملک، با واقعیت استاد روبرو میشود احساس شکست میکند. احساس میکند جوانی خود را در مسیری نادرست هدر داده است. از نظر او سربریاکوف بعد از 25 سال تدریس هنر هنوز چیزی از هنر نمیداند و در این مدت فقط گفتهها و عقاید دیگران را بلغور کرده و به دانشجویان و مخاطبین تحویل داده است و حالا بعد از بازنشستگی حتی یک نفر هم او را نمیشناسد اما چنان رفتار میکند انگار خدای این عرصه است! خلاصه اینکه ایشان حس میکند مغبون شده است و جوانی خود را هدر داده است... بخصوص اینکه استاد در این سن و سال و با خصوصیاتی که دارد زنی جوان و زیبا دارد، چیزی که وانیا از آن محروم است و بدبختانه هرچه هم تلاش میکند نمیتواند یلنا را راضی کند که به عشق او پاسخ مثبت بدهد!
یلنا آندریونا، با خصوصیاتی که از آن یاد شد، به گفته خودش جذب دانشمندی و شهرت استاد شده است و گمان میکرد از روی عشق ازدواج کرده است اما حالا متوجه شده که آن احساس هرچه که بوده عشق نبوده است. او هم از زندگی و روابطش رضایت ندارد. همسر بدخلق و بدعنقش از یک سمت و عاشق سمجی مثل ایوان پترویچ از سوی دیگر...
میخائیل لوویچ آستروف پزشک منطقه است. او در راستای علایقش جهت حفظ محیط زیست، فعالیتهایی در زمینه کاشت درخت و جنگلداری و... دارد. او به خاطر کار زیاد و پراسترس پزشکی و سر و کله زدن با آدمهای عجیب و غریب، خواب و خوراک سالمی ندارد، و به واسطه مصرف الکل کمی شکسته شده است... مخصوصاً اخیراً یک فرد مصدوم زیر دست او از دنیا رفته است و او خودخوری میکند. دکتر به قول خودش نه به چیزی دلبسته است و نه به کسی... او هم به شدت احساس ملال میکند. البته او این روزها به واسطه حضور ساکنان جدید، اشتیاق بیشتری برای آمدن به این ملک پیدا کرده است!
سونیا در سن ازدواج است اما از نظر ظاهری جذابیت آنچنانی ندارد یا احساس خودش در این زمینه چنین است. او مدتی است که به دکتر آستروف علاقمند شده است اما پالس مثبتی دریافت نمیکند. از طرف دیگر مشاهده میکند که چگونه مردان مورد احترام زندگی او (دایی وانیا و دکتر) جذب همسر پدرش شدهاند و... به همین سبب او هم دچار نوعی ملال و نارضایتی است.
این چهار شخصیت اصلی بزعم من، در این برش از زندگی خود تلاش میکنند جایگزینی برای عمر به هدر رفته خود پیدا کنند و از وضعیتی که به آن دچار شدهاند خلاص شوند. تلاش برخی کنشگرانه و تلاش برخی منفعلانه است اما سرانجام کار به نظر میرسد این تلاشها راه به جایی نمیبرد و گویی از یکنواختی و ملال گریزی نیست و باید به همین زندگی ادامه داد و این سختیها را تحمل کرد و مثل سونیا امیدوار بود که در آن دنیا (یا بزعم دیگران در زیر خاک!) به آرامش برسیم. به شادمانی برسیم و راحت شویم!
نام نمایشنامه
ایوان پتروویچ ووینیتسکی نام اصلی این شخصیت است. ما در زندگی نقشهای متفاوتی به عهده داریم... فرزند، همسر، پدر یا مادر، رئیس یا مرئوس و امثالهم... نقش اصلی ایوان پتروویچ پیش از شروع نمایش به دایی وانیا بودنش بازمیگردد چرا که او به سبب نسبتش با سونیا این ملک را اداره میکند. او و سونیا. او دایی وانیاست. اما پس از شروع نمایش میبینیم که او در تلاش است که نقش دیگری را به عهده بگیرد. نقشی که به زندگی او معنای دیگری بدهد. اصولاً ملال به سبب ناتوانی ما در پیدا کردن چیزهایی که به زندگی ما معنا بدهد یا آن را برای ما جالب کند پدید میآید. او تلاش میکند خودش را از شر ملال راحت کند اما در انتها میبینیم که او به همان دایی وانیا بودن بسنده کرده و به غار تنهایی خویش خزیده است. از این حیث انتخاب نام دایی وانیا هوشمندانه است.
امیدهای واهی
در نمایشنامه «مرد یخین میآید» شخصیتی بود به نام لاری که عقیده داشت دروغهایی که ما به خودمان میگوییم و امیدهای واهی که برای خود خلق میکنیم ما را سرپا نگه میدارد. سونیا هم در مقطعی از داستان میتوانست با نگه داشتن امید خود، رنگ و لعابی به زندگی خود بدهد. اما وقتی آن امید را به محک واقعیت آزمود دیگر چیزی باقی نماند که با آن دلخوش باشد جز همان تصویر انتهایی و آرامش بعد از مرگ!
مصائب زیبایی!
یکی از موققعیتهایی که قرارگیری در آن به هیچوجه خوشایند نیست موقعیتی است که هلن در مواجهه با آستروف در آن قرار میگیرد... منظورم آن صحنهایست که یلنا موضوع علاقه سونیا به دکتر را طرح میکند و با چنان پاسخهایی مواجه میشود. بر فرض که حدسیات دکتر کاملاً صحیح هم باشد باز هم برخورنده است!
آن جمله از چه کسی بود؟
ابوالفضل بیهقی (370-456 ه.ش) تاریخنویس مشهور ایرانی قرن چهارم و پنجم!
سلام
جایی خواندم که نوشته بود، جریان سریع اطلاعات نمی گذارد ما ملول شویم! و با وجود این همه عشق به اعجاب انگیز به نظر رسیدن و هیجان و شگفتی در اینستاگرام، وای به حال آدم های رمانتیک این داستان!
دایی وانیا را چند سال پیش خواندم و از آن آدمهای رمانتیک و فضای ملال آورش به خاطرم مانده، آنها اگر امروز بودند برای جلب توجه با ادا و اطوار سر میز شام و جملات قصار و نگاه و ... نمی توانستند کاری کنند ...باید نفری یک دوربین گوپرو می خریدند و می زدند به دل زندگی لاکچری!
با
پ.ن: هرچند به نظر من تکنولوژی و اضافه بار اطلاعات هم ملال آور است
سلام
جریان سریع اطلاعات ممکن است این کارکرد را داشته باشد منتها نه برای همه! به نظر من میرسد که برای کسانی که خودشان را به این جریان میسپارند چنین کارکردی داشته باشد (مادامی که در جریان باشند البته)... هنگام خواندن کامنت شما "مثال" بازی به ذهنم رسید، بازیها ما را سرگرم میکنند به شرطی که داخل بازی و جریان آن باشیم وگرنه اگر از آن خارج شویم یا با حفظ فاصله سوالات ساختارشکنانه (در ارتباط با بازی) طرح کنیم طبعاً بازی آن کارکرد را برای ما نخواهد داشت به عنوان مثال همین فوتبال! همین پیشبینیها! همین حواشی فوتبال! برای کسی که خودش را کامل در جریان آن قرار داده باشد فرصتی باقی نمیگذارد که ملال بیاید و به قول سلین مخ آدم را یک لقمه چپ کند! اما برای کسی که سوالهای اندیشهسوزی نظیر "خُب حالا که چی!؟" و "خُب بعدش که چی!؟" و "به ما چیمیرسه!!؟" یا "همه اینا برای منحرف کردن افکار عمومی است!!!" و... به ذهنش میرسد آن کارکرد را نخواهد داشت و...
به صورت تئوریک برای فرار از ملال همان چنگ زدن به نظریه غفلت جواب میدهد... اُستن این عالم ای جان غفلت است... البته طبیعتاً هر کسی نمیتواند غافل باشد
نخوندم مثل همیشه ولی با توضیحات شما حس میکنم فضای داستان رو خوب می شناسم هرچی نباشه اینجور ادما دور و برمون زیادن
سلام
شخصیتهای چخوف عموماً از جنس همین آدمهایی هستند که دور و بر ما هم زیاد دیده میشوند. این یکی از مشخصههای کارهای چخوف است.
لطفا سقوط البر کامو و یک کتاب از چارلز بوکوفسکی
سلام
الان مشغول لولیتا هستم... سری بعد که به سراغ ادبیات آمریکای شمالی بیایم سراغ یکی از کارهای بوکوفسکی خواهم رفت... انتخابات هم که نداریم و به راحتی میتوانیم اعمال ولایت کنیم
سلام میله وقتت بخیر
خیلی بده توی این سن و سال چیزی از چخوف نخوانده باشم. می گویند نمایشنامه هایش شاهکارند و آدم از تصور تعداد شاهکارهای نخوانده توی دنیا می خواهد سر به بیابان بگذارد!
سلام
وقت شما هم به خیر... خیلی هم بد نیست! خیلی بد است که بعد از این هم به سراغ آثار او نرویم
من داستانهای کوتاه چخوف را بیشتر دوست دارم... یعنی آن قدیمها که دوست داشتم!... به فکرم رسید یکی از آنها را انتخاب کنم و سر موقع یک داستان صوتی اینجا بگذارم
درود بر میله ی عزیز
به نظرم سیستم موجود در کشور ما به خوبی توانسته پاسخگوی این مسئله باشد یعنی جوری همه چیز را می چینند که آدم یک روز هم احساس ملال نکند! مثل چی بدود دنبال زندگی و همه ی هم و غمش این باشد که هشتش گروی نه نشود. آیا این عالی نیست؟ آیا نباید قدردان باشیم؟ ...
به نظرم ملال در ذات بشر است.میل به رشد و حرکت هم در نقطه ی مقابل آن. پس شاید بشود نتیجه گرفت هر زمان که بتوانیم مسیری برای رشد خود بیابیم، مادامی که در آن مسیر باشیم، کمتر دچار ملال می شویم.
اما میله! واقعا فکر نمی کنم با مردن و رفتن زیر خاک، به شادی برسیم... من دلم نمیخواد بمیرم!
سلام
) ...
بسیار بسی بیشتر!
حتی آنهایی که دیوانهوار در جادهها رانندگی میکنند هم دلشان نمیخواهد بمیرند!
بعید میدانم سیستم موجود در کشور ما توانایی چنین برنامهریزیهایی را داشته باشد!
در واقع در جامعهای که امید به شکوفایی و اصلاح ساختارها (یا همان سیستم!) نیست تنها راه گریزی که مردم این جوامع (آنهایی که در آن باقی میمانند) دارند یا دستیابی به ثروت است یا دستیابی به شأن و منزلت فرهنگی... لذا این وضعیت مسابقهگونه برای دستیابی به این دو مورد که در جامعهی ما قابل رؤیت است نتیجه قهری انسداد تمام مجاری اصلاحی است و نه برنامهریزی خاص (البته متوجه طنز و کنایه شما شدهام ولی از فرصت استفاده کردم تا نظرم را بنویسم
الان میزان دویدن آنهایی که هشتشان گرو نهشان نیست از میزان دوندگی آنهایی که هشتشان گرو نهشان است بسی بیشتر است
......
کمتر کسی دلش میخواهد بمیرد
ولی بعد از صد و بیست سال مردن به احتمال زیاد به شادی نخواهیم رسید اما از غم و حسرت رسیدن به شادی (هر دو) خلاص میشویم
اگر ملال ناشی از تکرار یکنواخت باشد، می شود فرض کرد انسان مدرن کمتر به آن دچار می شود. انسان معاصر که اساساً تا می آید به چیزی عادت کند، چیز دیگری جایگزینش شده.
سلام
اگر یک معادله چند جملهای جبری برای مدلسازی زندگی خودمان به کار ببریم آن جملهای که شامل متغیر مصرف است به واقع مشابه توصیف شما است و تنوع و تطور فراوانی دارد.
برخی معتقدند انسان مدرن زمان بیشتر برای اندیشیدن دارد (و یا شاید افق دیدی بلندتر نسبت به پیشینیان داشته باشند...شاید) و این فکر کردن به چرایی امور و معنای زندگی و... او را به ملال میاندازد.
خیلی فکر خوبیه میله!
من از همین الان به این ایده رای می دهم!
دنبال یک داستان کوتاه خوب و مناسب صوتی شدن خواهم گشت
سلام
حداقل بریم اون دنیا ببینیم چطوریه؟
شده تا حالا بخوای که مدتی دست از خوندن بکشی یا اصلا بخوای که بخونی ولی نتونی کتاب دستت بگیری و انقدر درگیری های ذهنی و اضطراب و استرس داشته باشی که مجبور شی یک خط را چند بار بخونی و اخرشم هم متوجه نشی چی خوندی؟ شده اصلا یک مدت دو سه ماهه دیگه دوست نداشته باشی کتاب بخونی ؟الان دچار این وضعیتم و عقب افتادن از برنامه ای که برای خودم چیده بودم به استرسم اضافه می کنه...می خوام بدونم من اینطورم یا از این بحران ها شامل حال بقیه هم میشه؟ .....با آرامش بعد از مرگ موافقم از مرگ نمی ترسم این دنیا رو که اومدیم دیدیم
سلام
قطعاً شده است و خیلی هم زیاد... در همین هشت سال وبلاگنویسی تقریباً سالی یکی دو بار دچار این وضعیت شدهام و باز هم خواهم شد.
من اینجور مواقع کارهای متفاوتی میکنم؛ مثلاً به سراغ رمانهای پلیسی میروم (شاید ناخودآگاه تجربیات دوران نوجوانی و لذتی که از مطالعه میبردم مرا به آن سو میکشد) یا به سراغ رمانهای کلاسیک میروم یا به سراغ یک رمان مدرن با آن سبک طنزی که دوست دارم میروم. در اینجور مواقع اصلاً به چیزهایی مثل برنامهریزی قبلی و... فکر نمیکنم. اولین اصل در مطالعه (از نظر من) این است که از کتاب لذت ببریم.
غیر از مورد فوق یک کار ویژه دیگری میکنم که آن هم بسیار مؤثر است: گشت زدن در کتابفروشی! گاهی این گشتزدنها مرا از آن استرسها و مشکلات ذهنی و شخصی و... جدا میکند و گاهی با کتابی مواجه میشوم که شوق دوباره خواندن را در من زنده میکند.
یکی از نمایشنامه نویس های مورد علاقه ام است که اتفاقا نمایشنامه هایش را بیشتر از داستانهای کوتاهش دوست دارم. یعنی مجموعه داستانهایش را تا جلد دوم ادامه دادم و بعد دیگر بریدم!
اما "مرغ دریایی"، "سه خواهر" و "باغ آلبالو" را همین الان هم اگر گیر بیاورم، باز می خوانم! اجرای روسی "باغ آلبالو" را هم یک سال در جشنواره دیدم و هنوز یادم است!
"دایی وانیا" را خیلی سال پیش خوانده ام و الان چیزی یادم نیست، به جز همان تم ملال و زندگی های از دست رفته و حسرت آدمها که کمابیش تم بقیۀ آثارش هم هست.
سلام
خواندن پشت سر هم داستانهای کوتاه یک نویسنده معمولاً به بریدن منتهی میشود
من هم برای سالهای بعد این نمایشنامهها را در برنامه خواهم داشت.
سلام![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
دیشب خواب موپاسان رو دیدم گفت میله منو به چی فروخته ؟ گفتم نمیددنم والا گویا لولیتا باشه. در ابن لحظه بود که نعره زنان و سپس آه کشان خواب مرا ترک کرد و من رو با فریاد زنگ گوشی موبایل تنها گذاشت.
به به شما هم مثل من در این ایام جام جهانی سری به روسیه زدی
اما احتمالا مقصد شما سارانسک بوده و برا من سن پترزبورک.
چخوف رو با داستان "زندگی من" میشناسم و حالا که مطلبت باعث یادآوریش شد میبینم ازخوندنش خاطره شیرینی دارم.
و اما از اون جالبتر پرداختن این کتاب به ملال و زندگی یکنواخت و این حرفاست .چرا که چند روز پیش خوندن کتاب هویت میلان کوندرا رو تموم کردم که با توجه به اسم کتاب به مسائلی از این دست میپرداخت.امروز فردا یادداشتشو تموم میکنم.
به خانم نیکی هم خواستم بگم این داستان که برا شما اتفاق افتاده با این دنیای پراسترس طبیعیه .نمونه اش خود منم که زیاد به این درد دچار میشم.
این مصغر های اسم های روسی هم از این جهت که ربط آنچنانی به اسم اصلی ندارند در نوع خودشان عجیب هستند.
این نمایشنامه در کنار باغ آلبالو رو در نظر داشتم که بخونم اما هنوز ندارمشون .علی الحساب چندی پیش مجموعه داستان اتاق شماره ۶ رو از این نویسنده گرفتم هنوز نخوندم.
تادیر نشده و به ملال نرسیدیم ما بریم سرمان را با فوتبالی که شروع شده گرم کنیم.
راستی میله فکر نکن حواسمون نیست و داری کم کم سلطه دیکتاروریت بر ما رو پرزورتر میکنیا .
سلام
کاش واقعاً سری به روسیه میزدم
![](http://www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
خیلی شانسی این اتفاق افتاد
کار گیدوموپاسان از قلم افتاد!؟؟
به نظرم همینطوره که میگی... ای وای بر من... این هم از مصایب دیکتاتوری! اگر انتخابات بود محال بود این اتفاق بیفتد.
تقصیر برانکو بود که برنامههای ما را به هم ریخت
وای همین الان فیلمش رو دانلود کردم ببینم.
برمیگردم بخونم نظرات رو. بعد از فیلم
سلام
زدی توی کار فیلم اساسی
سلام
تیله بازی یادش بخیر. یک بازی پسرانه بود البته ...
مثل هفت سنگ. مثل گل کوچیک. مثل دوچرخه سواری مثل تمام بازی های گروهی که نیاز به فضایی داشت به اسم کوچه ...
یادمه تیله هایی که این طرف و اونطرف پیدا می کردم یا از پسرهای فامیل کش می رفتم و جمع می کردم می ریختم توی یک شیشه بزرگ مربا و به عنوان دکوری روی طبقه های فلزی کتابخونه اتاق مشترکم با خواهرهام می گذاشتم. اون وقت ها کسی پولی از بابت خرید دکوری و این سوسول بازی ها نمی داد....
و تمام حسرت من ازآن سالها، تغذیه رایگان مدرسه بود و زنگ های تفریح و.... خواهرم درآن سالها مدرسه می رفت. و بعضی از خوراکی هایی که نمی خورد را برای ما می آورد. چقدر عجله داشتم تا زودتر بروم مدرسه...
وقت مدرسه رفتن من که رسید انقلاب شده بود و..................
پیگیرم سریال سرگذشت ندیمه رو گیربیارم و ببینم. ممنون ازمعرفی. نمی دونستم سریالش هم هست.
روز می سوزانیم و روزگار می گذرانیم. چقدر خوب بود.
سلام
چون یادمه کامشین توی کامنتش در پست مربوط به چشم گربه اشاره کرده بود که در محلهی آئها بیشتر دخترها این بازی را میکردند. کاملاً مشخص است که محله با محله متفاوت بوده است چون آدمها متفاوت بودهاند و هستند... البته الان با حذف کامل عنصری مثل کوچه و بازی بچهها در کوچه کلاً این قضیه منتفی و برابری بین همه برقرار است!
اگر بعد از صد و بیست سال کسی بیاید این صفحه را بخواند دچار این تشویش ذهنی میشود که تیلهبازی بازی دخترانه بوده است یا پسرانه
....
من هم تغذیه خواهر و برادر بزرگترم یادم هست. شیرهای سهگوش و...
بله یادش به خیر
موفق باشید
بله زدم تو کار فیلم. از خودم راضی نیستم البته ولی یه مدت اینطوریه.
این اسم رو اشتباه خونده بودم. فیلم ربطی به نمایشنامه جخوف نداشت.
راستش فقط داستان کوتاه خوندم از چخوف. ولی اگه عمری بود دوباره مطالعه شروع کردم ترحیج میدم جدیدترها رو بخونم
و قدیمیترهای ایران
موفق باشی
در دیدن فیلم و احیاناً خواندن جدیدترهای خارجی و قدیمیترهای ایرانی
من ۴ تیر ۹۷ اینجا نظر دادم و چارلز بوکوفسکی و سقوط رو خواستم![](//www.blogsky.com/images/smileys/105.png)
جالب بود نظرم
اما بعد ۳ سال از خوندن شما منم خوندم.
خیلی خیلی خوب بود.چرا نمره کم میدی
سلام![](//www.blogsky.com/images/smileys/104.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/112.png)
![](//www.blogsky.com/images/smileys/107.png)
ای بابا بوکوفسکی هنوز منتظر حکم حکومتی است!
کم ندادم
اون موقع نمره خوبی هم بود تازه این نمره
الان بهتر نمره میدهم
میزان از دستم داره خارج میشه