پهن پرده اول
حساب تسویه شد. طلاهای گرو گذاشته شده را تحویل گرفت. به همان اندازه که بار قرض از روی دوشش برداشته می شد , استرس حمل طلاها تا خانه روی ذهنش سنگینی می کرد. مطابق توصیه های اکید همسرش از همان داخل بانک به آژانس زنگ زد. منتظر آمدن ماشین بود. خدا خدا می کرد موقعی که ماشین رسید جلوی بانک جای توقفی باشد تا مجبور نشود مسافت بیشتری را از در بانک دور تر برود.
ماشین جلوی بانک متوقف شد. با احتیاط از در بانک خارج شد. آن دو متر را هرطوری که بود طی کرد. تازه بعد از نشستن توی ماشین بود که نفسش آزاد شد. ماشین حرکت کرد و با خیال راحت موبایلش را درآورد و به همسرش زنگ زد. ماموریت انجام شد.
جلوی بلوک از ماشین پیاده شد. محوطه سنگفرش شده مثل همیشه ساکت و آرام بود. جوانه های سبز از لابلای سنگها خودشان را به هر زحمتی که بود بیرون آورده بودند. دقت می کرد هنگام راه رفتن پایش را روی آنها نگذارد. هرچند بی موقع بیرون آمده بودند و سرمای زمستان به تلاش و نیاز آنها اعتنایی نمی کرد اما خب, او کار خودش را می کرد و زمستان کار خودش را.
از در ورودی گذشت و به نگهبانها سلام کرد. به طرف آسانسور رفت. تعمیرکاران مشغول سرویس آسانسور بودند... لبخندی به نگهبانی که این را اعلام کرد زد و به سمت پله ها رفت. سه طبقه... چه خوب که طبقه یازدهم نبودند! یکی از همسایه هایی که طبیعتن نمی شناخت, با دختر پنج ساله اش از پله ها پایین می آمدند. هنوز خیلی جدی به بچه دار شدن فکر نکرده بودند. شاید آمدن بچه روال تکراری روزهای زندگی را تغییر می داد. شاید هم نمی داد و فقط روال ساده تکراری را به روال پیچیده تکراری تبدیل می کرد.
پاگرد طبقه دوم را رد کرد. کمی نفسش به شماره افتاده بود. نشانه پیری نبود, تازه سی و یک سال را پر می کرد. جوانی پله ها را دو تا یکی بالا می آمد. این مردان جوان همیشه برای رسیدن عجله دارند. پسر یا دختر , شاید پسر را ترجیح می داد.
جوان با عجله از کنارش گذشت. به سمت او چرخید. فشار دست سنگینی رو گلو و تیغه کارد پهن و سوزش روی بازوی دست راست. یاد طلاها افتاد.
پهن پرده دوم
عطش داشت. جلوی مغازه حمید سوپر نگه داشت. از ماشین پیاده شد. حمید دو ماهی بود که از آنجا نقل مکان کرده بود اما کلمات سوپر و حمید هنوز روی دو لنگه شیشه قدی مغازه باقی بود.پانزده سال از نوشته شدن شان می گذشت. چه قدر سر این لقب با بچه ها و البته خود حمید , خندیده بودند.
محله دیگر مثل سابق نبود. کسی , کسی رو نمی شناخت. کم پیش می آمد که چهارتا جوان دور هم جمع بشوند و بگویند و بخندند, بازی کردن که هیچ.سگرمه ها همیشه توی هم بود. مغازه دار جدید هنگام باز کردن ایستک لبخندی زد اما لبخند کمی زورکی به نظر می رسید. شرط واجب کسب و کار. عطش فرو نشست. از کیف دستی اش پول رفع عطش و یک نخ سیگار وینستون قرمز را پرداخت کرد. فندک مثل سابق کنار در آویزان بود. سیگار را روشن کرد و از مغازه خارج شد.
کنار درخت نارون جلوی مغازه پک دوم را زد.چهار تا جوان با همان اخم های توی هم رفته به مغازه نزدیک می شدند. باز هم خوبه که لااقل کنار هم هستند!
سیگار برای زدن پک سوم به لبش نزدیک شد. همیشه اعتقاد داشت سیگار را باید در آرامش کشید. راه رفتن و رانندگی کردن آرامش آدم را به هم می زد , موقع کشیدن سیگار فقط باید سیگار کشید. متوجه نشد پک سوم را زد یا نزد ... برادرش گفته بود آمبولانس او را از جلوی خانه علی کوتول , پنجاه متر آن طرف تر سوار کرده است.
پهن پرده سوم
کنار جاده مخصوص ایستادم. کار هر روزه و البته همیشه با استرس... تشخیص مسافرکش از زورگیر هم به دغدغه های قبلی اضافه شده. سه ماه پیش محسن همین جا خفت شده بود و علاوه بر پول های همراهش و ساعت و حلقه , کارت اعتباری اش را هم گرفته بودند, البته با رمزی که به ضرب قمه از زبانش بیرون کشیده بودند. مقداری که می شد از کارت بیرون کشید رو از همین عابر بانک بعد چهارراه گرفته بودند و باقی موجودی را کارت به کارت کرده بودند. در حالیکه همان زمان محسن کف ماشین دراز بوده و به خون های خشک شده روی زیرپایی , خیره نگاه می کرده...
پژوی آردی جلوی پام نگه داشت. به راننده و نفر کناری نگاه کردم. عادی بودند چیز قابل توجهی به نظرم نرسید. در عقب را باز کردم و مطابق معمول قبل از سوار شدن به دستگیره داخلی نگاه کردم که سالم باشه... آخه اون دفعه ای که بابک خفت شده بود , می گفت در عقب دستگیره نداشت و نمی شد در را باز کرد. دستگیره سر جاش بود.
همزمان با سوار شدن نگاهی به مسافر عقب انداختم. ام پی تری گوش می داد , دلم قرص شد, همینجوری. سوار شدم. ماشین راه افتاد. سریع از توی کیفم کتاب را بیرون کشیدم و مشغول خواندن شدم. رنج های ورتر جوان اثر گوته. مطمئنم که یک صفحه را کامل خوانده بودم , زمانی که مسافر عقب هدفون رو از گوشش درآورد. چون یادمه که موقع ورق زدن یک لحظه نگاهم از روی کتاب بلند شد و همان موقع بود که اون پسر از خیر گوش کردن چیزی که گوش می کرد گذشت. فکر کردم می خواد پیاده بشه آخه به سمت جلو خم شد و چیزی به راننده گفت. راننده سرش را به سمت عقب چرخاند و خندید. بعضی ها هنگام خنده چهره شان چه قدر تغییر می کرد.محسن تعریف می کرد که اون پنج ساعتی که کف ماشین بود فقط به این فکر می کرد که زنده بمونه , بس که خنده های خفت کنندگان بعد از کشیدن حشیش ترسناک شده بود.
رسیدیم به چهارراه , ماشین متوقف شد... راننده با بغل دستیش شروع به صحبت کرد. صحبت ها نشان می داد که با هم رفیقند. ناخودآگاه دستم به سمت دستگیره رفت. آرام دستگیره را به سمت خودم کشیدم اما خالی کرد...دوباره امتحان کردم.فایده نداشت. راننده گفت دستگیره خراب است و باید از بیرون باز شود.
از سه ماه پیش هیچ وقت کارت اعتباری ام را همراه نبرده بودم. یک ماه پیش که مجبور شدم , گذاشتمش داخل کشوی میز کارم و با خودم برنگرداندم. البته تا ظهر امروز! امشب می خواستم هدیه تولد بخرم. آذر ماه آخر پاییز... چند روز پیش توی فکرش بودم اما یادم رفته بود و امروز ظهر دوباره یادم افتاد و کارت را از کشوی میز کارم درآورده بودم. گذاشتم توی کیف بغلیم اما نمی دانم چی شد که در آخرین لحظه کارت را گذاشتم توی جورابم...الان که چند ساعتی از ماجرا گذشته هنوز در حیرت این احتیاط به موقع خودم هستم.
ماشین از چهارراه گذشت. ورتر هنوز پیش شارلوت بود , یعنی امکان نداشت که دیگه از جاش تکان بخورد. نفر بغل راننده ساکی رو به نفر عقبی داد و او ساک را گذاشت سمت چپش و به همین خاطر کمی به من نزدیک تر شد. زیپ ساک رو باز کرد. دست راستش را داخل کیف کرد و بیرون نیاورد. به محسن فکر می کردم که با یک شورت توی بیابان های اطراف شهریار رها شده بود. فقط توی ذهنم مرور می کردم ببینم محسن از درآوردن جورابهایش هم حرفی زده بود یا نه. چیزی به یادم نیومد. البته الان که زنگ زدم بهش معلوم شد جورابهای او را هم درنیاورده بودند.
من چیز دندان گیری همراهم نبود. حلقه , انگشتم را اذیت می کند. هیچ وقت عادت به بستن ساعت نداشتم. موبایلم هم چندان تحفه ای نبود , از شش سال قبل عوضش نکرده بودم و راستش دیگه وقت عوض کردنش شده بود , غصه اش را نمی خورم فقط شماره تلفن های ذخیره شده اش مهم بود که آن هم فکر کنم روی سیم کارتم ذخیره کرده ام.داخل کیفم و کارت های اعتباری متفرقه ام که برای خالی نبودن عریضه همراهم این ور آن ور می برم سعی می کنم بیشتر از سیصد چهارصد تومان نباشد. البته آن شب متوجه شدم حسابم اشتباه بوده چون واریز سود سهام هفته گذشته به یکی از کارتهایم را فراموش کرده بودم که این هم ...
باقی در ادامه مطلب
..................
پ ن 1: امیدوارم در کنار به کنترل درآوردن "پهن پاد" کسانی هم باشند که به فکر کنترل "پهن کارد" ها باشند. در ازای فرود آمدن هر یک از آنها , هزاران عدد از اینها فرود می آید و البته دردناک...
پ ن 2: پرده ها بر اساس واقعیت پهن شده اند... محسن هم به رغم کارت به کارت شدن پولش! به جایی نرسیده است.
پ ن 3: مطالب بعدی به ترتیب در خصوص "اگنس" پیتر اشتام , "لب بر تیغ" حسین سناپور می باشد.
پ ن 4: در حال خواندن "تریسترام شندی" در خانه و "رنج های ورتر جوان" در تاکسی هستم. خدا وکیلی خفت اونایی که کتاب می خونند رو نگیرید!
به پل نزدیک شدیم. گفتم زیر پل پیاده میشم. ماشین ایستاد. نفر بغل راننده پیاده شد و در را برایم باز کرد. پیاده شدم.
- آقا نمی خوای کرایه بدی؟
صدای راننده بود که منو از منگی درآورد. کرایه رو حساب کردم.
بله درست است... امشب هم خفت نشدم.
سلام
نفس خواننده را حبس میکنی میله ؟!
...
توی این شرایط حالا بیا زن هم باش .
امنیت از هر نوعی حق مسلم ایران نبوده و نیست !
تجربه سرقت شدن یکی از بدترین تجارب آدمه . نشتارود که بودیم یک شب دزد اومد از کنار تختمون کیف دستی رو با حقوق برد . یک ماه حقوق نداشتیم و مدتهای مدیدی ترس بیمارگونه از اتاق خواب . تصور اینکه اگه یه لحظه چشم باز میکردیم و...
درست میشه ایشالا . صدقه بدین رفع بلا
سلام
حالا توی این شرایط پول عمل تغییر جنسیت رو از کجا بیارم
بیمه هم تازه تقبل نمی کنه...
...
ترس از اتفاق گاهی از خود اتفاق بدتره
صدقه رو هم دیگه با ارز مرجع حساب نمی کنند...
کارت عالیه میله!
لذت بردم. واقعا لذت بردم.
مرسی ازین پست...
و حادثه اگر بخواهد بیفتد می افتد. گاهی ذکاوت هم بی فایده است. گاهی اوقات باید بدترین حالات ممکن را در نظر گرفت.
ولی میله جان مراقب باش به خدا
سلام
ممنون
گاهی باید زندگی کرد...
خسته شدم. انگار یه چیزی اومد رو شونه هام بعد خوندنش!
سلام
ممنون! البته هدف من فقط این نبود
خواستم بگم مراقب باشید و اینا
..........
من هم جدیدن هر بار شونه می زنم یه چیزای بیشتری می بینم!
وحشتناکه .
سلام
می دونم من هم نظرم در مورد داستان نویسیم همینه
عجب تعلیقی... یعنی داشتم گوشی رو برمیداشتم این نصفه شبی باهات تماس بگیرم ببینم چی شده... ای رفیق... ای داستانپرداز ِ ماهر...
سلام
شما بگو من دیگه چی کار باید بکنم تا دوستان یه زنگی بهم بزنند یه کامنتی بگذارند و اینا
کم کم دیگه این حنا هم رنگی نخواهد داشت
ضمنن مخلصیم
سلام میله جون:)
جالب بود داستان اولی ، ولی نه آنقدر که ترغیبم کند برای بقیه شان.
در ضمن کنترل پهن بادها بیشتر عظمت نظام را نشان میدهد تا کنترل پهن کاردها
...
دو تا رمان هم زمان ؟!؟!؟
خداییش الان می فهمم اون موقع که فرت و فرت رمان میخوندم چه آرامش خیالی داشتم.
...
در خوندن رمان
بهم امید میدی میله
دستت در نکنه
سلام
ممنون از ابراز نظرت
موریانه ها از درون پوک می کنند... موریانه عظمتی ندارد اما عظمتی را به خاک می نشانند.
...
من الان اصلن آرامش خیال ندارم اتفاقن
...
بازم شکر
نوشته هایتان خیلی بلند است و در حد حوصله خوانندگان نیست. این مشکل خوانندگان نیست بلکه شما شناخت صحیحی از وبلاگ و وبلاگ نویسی ندارید.
سلام
سلام
یادم اومد خیلی از این اتفاقات پلیسی رو موقع سوار شدن به تاکسی برای خودم بافتم و سناریوهای مختلف و نحوه برخوردهای متفاوت خودم رو بررسی کردم. اما هیچ وقت واقعه ای اتفاق نیفتاد ببینم چند مرده حلاجم!
سلام
وقت وقوع حادثه همه اینها تبدیل به کشک می شوند...
دقت کردی این جور اتفاقا فقط تو ایران می افته؟
سلام هم بی سلام
سلام
نه اتفاقن همه جای دنیا اتفاق می افته
این اتفاق ها محتمل الوقوعه در هر جایی
قبلن هم اینجا اتفاق می افتاد
منتها الان تواتر و تعدادش بیشتر شده و این قابل انکار و لاپوشانی نیست.
من آماری ندارم که مقایسه کنم با جاهای دیگه اما یه زمانی آدم سالی یه بار از آشنایانش این چنین اتفاقاتی رو می شنید اما ظرف ماه گذشته من چند تا این جوری در اطرافیانم شنیدم و دیدم!
مجددن سلام
میله جان متاسفم. خیلی متاسفم.
ماجرای ناجور و ترسناکی مثل این می تواند برای هر کسی اتفاق بیافتد؛ اما تعداد بسیار اندکی می توانند مثل میله بدون پرچم از آن داستانی به این خوبی بسازند.
...
راستی این اسم پهن باد یا پهباد مخفف چیزی است؟
سلام
از پرده سوم فقط قضایای مربوط به محسن و بابک واقعی بود! در واقع خودم هنوز سوار چنین ماشین خوفی نشدم
ممنون
.......
پهن پاد همین هواپیماهای بدون سرنشین هستند که تا الان دو تاش رو نشوندن...
واسه آدمیزادی که همیشه پاش لب گوره و مرگ بین دم و بازدمش جولان میده، به قول سلین، شکست بزرگ در هر موردی فراموشیه. مخصوصن فراموشی چیزایی که آدم رو از بین می برند و به آدم فرصت نمیدند که بدونه آدمیزاد در چه حد پسته!( یه جایی توی سفر به انتهای شب، پرسوناژ اصلی داستان اینو می گه!) ممنون که یاد آوری کردین گاهی اوقات نه مث یه آدم، بلکه مث یه موش ترسوی تهوع آور باید زندگی کنیم!
سلام
ممنون دوست من
اس و اساس حرف همین بود که آدم وار زندگی نمی کنیم وقتی مدام در حال تجربه اقسام دلهره و اضطراب هستیم...
چه اشاره خوبی هم به آن کتاب سترگ داشتید ... حال مان سر جا اومد
مرسی
توصیفات جالبه ..
حدس می زنم توهمات ونگرانیاش بیش از حد توی تنگنا قرارش داره وگرنه خبری نیست...
درسته؟ درود__
سلام
اگر منظورتان این است که پرده سوم در واقع سر خودم نیامده است بله درست است...
اما هر وقت در یه خودروی مسافرکش رو باز می کنم ناخودآگاه چشمم به دستگیره داخلش میافته
میله جان همکاران اون آقاهه تو راه پله یک بار خدمت ما و کیفمان رسیدند و حالمان را جا آوردند. نمی دونم چرا تو این شرایط آدم همه دارو ندارش را با خودش همراه داره. یک ریزه مسخره نیست؟ من که هر چی داشتم و نداشتم چپانده بودم تو کیفم! کیف هم نصیب دوستان خفت کن شد! دلم هنوز پیش آینه قابدار پشت چینی نازنینمه که معلوم نیست نصیب دوست دختر کدوم یکی شون شد!
سلام
متاسفانه همکاران اون آقاهه رو به گسترش هستند...نمی دانم اینا هم جزء آمار شاغلین محسوب می شوند یا خیر؟!!
و اما در مورد اتفاقی که براتون افتاد امیدوارم با همون یه بار سهم شما ادا شده باشد و مجددن رخ ندهد...
حداقل تجربه ای باشد برای همه مان که دار و ندار مان را همراه نداشته باشیم...
من هم داغدار یک عینک آفتابی دوست داشتنی هستم و پیش خودم می گفتم که الان روی چشمای کدوم ... هست؟
سلام.
اولی و سومی از دومی بهتر بودن و هردو پیشگیرانه به موضوع میپرداختن. پایانبندی اولی شبیه کارهای اُ.هنری و موپاسان بود. سومی ولی روایت پیچیدهتری داشت و طنز هم توش بود.
فقط خدا نصیب نکنه. حس وحشتناکی داره. تا مدتها ترس مث خوره میافته به جون آدم. من البته تجربهی کیفقاپی دارم؛ یعنی کیفم رو زدن، نه اینکه خودم اینکاره باشم
سلام
دومی نصیب نشه واقعن چون نه میشه پیشگیری کرد و نه هیچ کار دیگه ...
ممنون از توجه
................
اتفاقن امروز با یه اکیپ ماموریت بودم یکی از همراهان از دوبار خفت شدنش تعریف کرد کلی خندیدیم!! آخه تا قبل از سوزاندن سیم کارتش مدام با آقا دزده صحبت می کرده و سر خریدن گوشی ازش چونه می زده
و آخرش معامله شون نمیشه ...
نمی دونم تصادفی و یا هر چی امروز شوهر جان یهویی شروع کرد به هشدار دادن بهم که من نگرانتم بیرون می ری با این اوضاع و احوال و.... ( تو دلم گفتم یه ماشین برام بخر و قال رو بکن دیگه !!) و حالا هم اینجا در مورد خفت گیری خوندم و راستش ترسیدم .. من موبایلم رو دوست دارم ! امیدوارم نشه که بگم معلوم نیست دست کدوم گور به گوریه !!!
سلام
تصادفی نیست... اوضاع احوال جوریه که آدم نگران میشه.
با خرید ماشین قال قضیه کنده نمیشه باضافه این که آلودگی هوا هم بیشتر میشه
ایشالللللا تا وقتی دوسش دارین باهاتون باشه این موبایل
سلام
پردازش وتعلیقش عالی بود موفق باشی
سلام
ممنون... سلامت باشید
سلام
سلام
به همچنین
تو بی نظیری...
سلام
بونو جان دمت گرم
مخلصیم