میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پشت فرمان با مامان لیز نورگوآ

اگر در یک مهمانی خسته کننده گیر افتادی, یا صحبت به سیاست و احتلافات عقیدتی رسید, یا اگر خواستی گروهی دل مرده و بی حال را سرزنده و هیجان زده کنی, پای رانندگی زن ها و مهارت های رانندگی شان را به میان بکش. (ص56)

اشتباه نکنید! من قصد ندارم با این نقل قول خودم را "میله بدون پرچم سربدار" بنامم و بین باشتین و سبزوار و نیشابور خودم را دستی دستی دم تیغ ترکان بانو, عروس ارغون شاه مغول بدهم. نه!! گفتم که بلاتشبیه...نگفتم؟!...ای بابا...

این خانم نویسنده دانمارکی که البته الان سن و سالی ازشان گذشته است این کتاب را در اواخر دهه پنجاه قرن بیستم نوشته است. این کتاب هشت فصل دارد و در هر فصل به یک موضوع می پردازد که اشتراک آنها : 1- راوی اول شخص که خود ایشان باشد , 2- موضوع مربوط به تجربیات شخصی خودش یا خانواده اش است و 3- این که محور داستان-خاطره موضوع رانندگی زنان است و از همه مهم تر 4- نثر ساده و روان و طنز آن است که لحظات لذت بخشی را پدید می آورد.

در فصل اول به چگونگی راننده شدن مادرش در دهه سوم قرن گذشته می پردازد, زمانی که پدر قرص و محکم شعار می داد که زنان نمی بایست پشت فرمان بنشینند اما مادر با روش های جالب توجهی به مقابله بر می خیزد و...

در فصل دوم داستان راننده شدن خواهر راوی بیان می شود و در فصل سوم نوبت راننده شدن خود راوی می رسد و پس از آن راوی است و ماشین و اتفاقات جالب خانوادگی:

سایر پدرها وقتی دخترشان را به خانه بخت می فرستند در گوش داماد نجوا می کنند:«دخترم را به دست تو می سپارم. مراقبش باش.» ولی بابای من با همه باباهای دنیا فرق داشت. او به خاطر اصرار بر حفظ اصول اخلاقی اش در رابطه با زن ها و ماشین سواری نتوانست جلو خودش را بگیرد و شب عروسی ام در گوش شوهرم نجوا کرد:« هیچ وقت نگذار گواهینامه بگیرد.» شوهرم هم سر تکان داد و کاملاً موافق بود. او با بابا هم عقیده بود که هر بلایی قرار است سر ماشین بیاید باید توسط مرد خانه باشد. نیازی به کمک زن خانه نبود. ... گاهی وقتی پسرهای دوقلویم را ترک دوچرخه می نشاندم و پسر سه ساله ام را هم پشت دوچرخه جاسازی می کردم و چهارمی را هم توی شکمم حمل می کردم و بند قلاده سگمان را هم دست می گرفتم و فرمان را می چسبیدم, شوهرم را پشت فرمان ماشین فوردش در خیابان می دیدم. او با ژستی درست و حسابی برای من و سایر اعضای خانواده اش دست تکان می داد و بچه ها هم برایش دست تکان می دادند و من مجبور بودم برای حفظ تعادل خانواده هم که شده به یک سر تکان دادن کوتاه قناعت کنم.

من از خواندن این کتاب لذت بردم. بخش بزرگی از این لذت طبیعتن به نوع طنز آن بود که باب میل من است و نمونه اش را در بالا آوردم که در این زمینه لازم به ذکر است کمتر پیش می آید که زبان طنز به خوبی ترجمه شود اما وقتی پیش می اید  باید قدر دانست. بخش دیگری از آن به نوع چاپ آن و به طور مشخص قطع جیبی آن است. جان می دهد برای جیب بغل...و این موضوع با کاغذ کاهی و سبک آن ترکیب شده است و محصول نهایی کتابی جمع و جور و سبک است که به راحتی قابل حمل است.

این کتاب را مهرداد بازیاری ترجمه و نشر هرمس منتشر نموده است. (مشخصات: چاپ اول, سال 1393, تیراژ 2000 نسخه, 198 صفحه, 3500 تومان)

مادربزرگت رو از این جا ببر دیوید سداریس

 

یک مجموعه داستان کوتاه که در آن نویسنده با زبان طنز به بیان بخشی از اتفاقاتی که در گذشته آنها را تجربه کرده است می پردازد. این نویسنده و طنزپرداز آمریکایی، همانطور که از نامش پیداست, پدری یونانی تبار داشته است که در برخی از این داستانها و به خصوص داستان مادربزرگت را از... به خانواده پدری اش اشاره می کند. داستانهای این مجموعه خوشخوان و روان هستند و می توانند لحظاتی لبخند و حتا خنده را با لبانتان آشتی دهد ولذا از این جهت بد نیست که لبانتان از سیگار و دیگر مشغولیات منشوری اندکی فارغ شود.

طاعون تیک: پسربچه ای که فرامین صادر شده از مغزش را انجام می دهد؛ ذهنی که صاحبش را یک لحظه آرام نمی گذارد و دکمه ای برای خاموش کردنش در دسترس نیست. فرامینی نظیر لیس زدن کلید چراغ های کلاس درس, فشار دادن دماغ به در یخچال و کاپوت ماشین (چه نوستالژیک!!), کوبیدن پاشنه کفش به پیشانی و کلی تیک دیگر... لذت جایی در این فرایند نداشت, باید این کارها را می کردم چون هیچ چیز بدتر از اضطراب ناشی از انجام ندادن شان وجود نداشت. موقعیت های طنز جالبی در داستان پدید آمده است و پایان خوب داستان هم مزید بر علت می شود که بگویم این داستان خیلی خوب بود.

گوشت کنسروی : استفاده مناسب از عنصر غافلگیری (خیلی خوب)

مادربزرگت را از اینجا ببر : ابتدا توصیف زندگی مادربزرگ پدری راوی در آپارتمانی بسیار کوچک که اصلن شبیه آپارتمان نیست و به قول راوی, زندگی سگشان به کودکی پدرش شرف داشته است! خانواده پدری راوی از مهاجران یونانی بوده اند و این مادربزرگ ظاهرن هیچ تغییری نکرده است (با توجه به حفظ سنن و عادات و...) بعد از این همه سال, انگلیسی را هنوز خوب حرف نمی زند و بعد از گذشت 11 سال از ازدواج پسرش هنوز به عروسش می گوید "اون دختره" و او را مستقیم مخاطب قرار نمی دهد و البته سایه یکدیگر را با تیر می زنند...خوشبختانه مادربزرگ یونانی در شهر دیگری است اما به واسطه تصادف و شکستگی لگن, این مادربزرگ به خانه آنها وارد می شود و خب حتمن می دانید که با این اوصاف چه موقعیت طنزی پدید می آید. (خوب)

غول یک چشم : پدری که وظیفه خودش می داند که همواره بچه هایش را از خطر بترساند... تا حالا از این زاویه به مضحک بودن رفتارمان نگاه نکرده بودم! (خوب)

یک کارآگاه واقعی : مادر و خواهر راوی کشش نه چندان غریبی! به سریال های تلویزیونی دارند و البته فقط سریال های پلیسی جنایی... (متوسط)

دیکس هیل : راوی وقتی در کلاس هفتم است برای کار مجانی و عام المنفعه به تیمارستان دیکس هیل می رود...(متوسط). من شیفته این سیستم آموزشی و پرورشی هستم: سیستم ما سوسول پرور شده!

حشره درام : در پی حضور یک بازیگر جهت الهام بخشی به دانش آموزان در کلاس نهم, راوی و دوستش به موضوع نمایش و بازیگری علاقمند می شوند و... (خوب). به نوعی یاد عزیز نسین افتادم و البته یاد زمان مدرسه و کلاس نهم خودمون که جهت الهام بخشی یه نفر میومد غسل ترتیبی رو آموزش می داد!

دینا : پدر عقیده دارد که هیچ چیز به اندازه کار بعد از مدرسه شخصیت آدم را نمی سازد و لذا پول توجیبی را قطع می کند و راوی و خواهرش به کار در کافه تریاها مشغول می شوند...(متوسط) اون قضیه سیستم آموزشی که در بالاتر اشاره کردم ترکیبی از نظام رسمی آموزش و سبک زندگی خانوادگی است.

سیاره میمون ها : ماجراهای اتواستاپ زدن های راوی...(خوب). اتواستاپ هم جابجایی رایگان به وسیله ماشین های عبوری که تقریبن همان "تاکسی مرسی" است و در کتاب بعدی نیز حضور دارد!

چهارضلعی ناقص : راوی و هم اتاقی معلولش در دانشگاه و باز هم اتواستاپ... منتظر بودم بالاخره یک زمانی روزنامه را باز کنم و ببینم که دولت از دانشگاه ما به عنوان یک مرکز تحقیقات کثیف و غیرانسانی استفاده می کرده برای سنجش میزان تاثیر صدای بلند و ممتد موسیقی پینک فلوید بر ذهن موجوداتی که بلد بودند از هر چیزی قُلقُلی درست کنند ولی نمی فهمیدند که نمی شود سوار مینی بوس شد و یک راست رفت اروپا! در همین راستا در یکی از داستانهای این مجموعه که برای لو نرفتن موضوعش به اینجا واگذارش کردم نقل قولی از پدرش دارد که جالب است و مرا یاد یکی از برنامه های ترک اعتیاد تلویزیون خودمون انداخت که مهمان برنامه از زمان دانشجویی اش صحبت می کرد و فی الواقع من لای پنبه درس خوندم در قیاس با این عزیزان و همینطور راوی اپرای شناور که مطلب بعد از بعدی است...: پدرم همیشه می گفت:«دانشگاه بهترین چیزیه که ممکنه تو زندگیت اتفاق بیفته». راست می گفت, چون آنجا بود که مواد و الکل و سیگار را کشف کردم...

شب مردگان زنده : راوی از شبی می گوید که جلوی در ویلای تابستانی اش ایستاده و موشی را در آب خفه می کند, مینی بوسی می ایستد و راننده از او آدرسی را می پرسد. راوی می خواهد به او کمک کند اما همه چیز شبیه موقعیتی است که معمولن در فیلهای ژانر وحشت پدید می آید...(خوب)

***

این کتاب مجموعه ای است منتخب که مترجم (پیمان خاکسار) از کتابهای مختلف این نویسنده آمریکایی برگزیده است. با توجه به جمیع جهات شاید این موضوع (به هم خوردن ترکیب مورد نظر نویسنده) در این مجموعه آسیب رسان نباشد اما علاوه بر تشکر از مترجم به خاطر سبک ویژه اش در کشف و شناسایی نویسندگانی که معمولن کشف و شناسایی نمی شوند (چون همه که نوبل نمی گیرند!!) باید اضافه کنم من با این سبک گزینش مخالفم! در مورد پازل تاکتیکی نویسنده قبلن نوشته ام (مطلب مربوط به دلتنگی های نقاش...سلینجر) و علاوه بر این موضوع باید به سرنوشت کتابهای عزیز نسین در ایران توجه کرد: بعد از این که ایشان مورد توجه قرار گرفت انواع و اقسام مجموعه ها روانه بازار شد که اکثرن اسمشان را از یکی از داستانها وام می گرفتند و اشتراکات زیادی با دیگر مجموعه ها داشتند و ما به عنوان مجموعه جدید تهیه می کردیم و کنف می شدیم! آخر سر هم با این که ده برابر تعداد عناوین کتابهایش در ایران چاپ شد بعید می دانم همه داستانهایش ترجمه شده باشد. حالا همه اینها به کنار! انتخاب تصویر کتاب برای وبلاگ هم مشکل می شود!!

 

بیشعوری خاویر کرمنت

 

بدینوسیله اینجانب میله بدون پرچم اعلام می دارم که بیشعور هستم. من صادقانه به خاطر تمام آزار و اذیت هایی که به ]خودم و[ شما خوانندگان محترم رسانده ام پوزش می خواهم و با فروتنی از همگان برای جبران خساراتی که وارد کرده ام یاری می طلبم. باشد که با شعور شوم. (برگرفته از بخش راه های درمان به عنوان اولین قدم!)

بله درست است و این اعتراف ناشی از جوگیرشدن و شوخی نیست. البته همین که احساس می کنم برخی از دوستان این اعتراف را به شوخی برداشت می کنند هم می تواند ناشی از بیشعوری راقم این سطور باشد. چه بسا منطقی این باشد که خواننده با خود بگوید خوب این که واضح بود بابا !  یه چیز تازه تر بگو , برای گیس گلابتون , راستی آکادمی هم به پایان رسید!!

و اما بعد:

این کتاب همان طور که از عنوان فرعی آن بر می آید نوشته ای راهنما است برای شناخت و درمان خطرناک ترین بیماری تاریخ بشریت که به زعم نویسنده a s s h o l ism یا به قول مترجم , بیشعوری است.

نویسنده کتاب که یک پزشک متخصص مقعدشناسی است و تجربه طولانی در این امر دارد! ابتدا در مقدمه کتاب از نحوه متوجه شدن خود نسبت به این بیماری در وجود خودش پرده بر می دارد: من بیست سال آزگار یک بیشعور تمام عیار بودم و به نشانه های آن می پردازد. از نظر او بیشعور کسی است که رفتار وقیح و نفرت انگیزی را به صورت کاملاً ارادی و عمدی از خود بروز می دهد و از ایجاد اختلالی که در کارها به وجود آورده و آزاری که به دیگران رسانده قلباً بسیار خوشحال است. البته تعریف این واژه بسیط, کار سختی است و بهتر است که به وسیله نشانه های آن مشخص شود. ولی من همین جا فرصت را مغتنم می شمارم و یک قید جدید به همین تعریف نصفه و نیمه اضافه می کنم و آن هم اضافه شدن کلمه "خود" به تعریف است زیرا که چه بسیار آزارها که در نتیجه بیشعوری به خود آدم وارد می شود و دیگران روحشان هم خبردار نمی شود و لذا به نظرم رسید که یک قسم جدید به نام بیشعور خودآزار جایش در کتاب خالیست.

همینجا یادآور شوم که زبان کتاب طنز خاصی دارد که مترجم هم از پس آن برآمده و کتابی خواندنی ماحصل این تلاش است. پس زود قضاوت نکنید که آه باز هم از این کتابهای روانشناسی دوزاری!! ... برگردیم سر تعریف بیشعوری:

بعضی ها هم می گویند که واژه بیشعوری خیلی سوبژکتیو و ذهنی است گویا بیشعورها فقط در نظر ناظر وجود دارند. شخصاً به عنوان یک مقعدشناس سابق معتقدم که این نظر فقط به درد استعمال به گویندگان این قبیل حرف های قلمبه و سلمبه می خورد.

بیشعوری شاید یک بیماری باشد ولی قطعاً حماقت نیست چون بیشتر بیشعورهای تاریخی و جغرافیایی احمق نیستند بلکه باهوش هم هستند... مثلاً سیاستمداری که با زیرکی از جهل و زیاده خواهی مردم با دادن وعده های توخالی و ارائه آمار مضحک از آنها سوئ استفاده می کند و...

بیشعوری باید از حالت تابو خارج شود و با  شفافیت و بدون هیچ ملاحظه ای نمایش داده شود, چرا که همین ملاحظات و تعارف هاست که باعث می شود بیشعورها بیشتر و بیشتر در بیشعوری شان غرق شوند.

برخی خصوصیات و نشانه های عام بیشعوری که می توان از کتاب استخراج نمود عبارتند از:

خودپسندی فجیع – نفرت انگیزی بی حد – خیرخواهی متکبرانه – کسب قدرت با خوار و خفیف کردن دیگران – امتناع از صفات اصلی انسانی – سوءاستفاده بیرحمانه از آدم های ساده – مراقبت خواهی – حالت تهاجمی داشتن – تعصب فکری – وقاحت – انکار – حرافی – عصبانیت – عدم فداکاری – غرزدن – و...

اگر پس از مطالعه کتاب متوجه شدیم که بیشعور هستیم اصلاً به این معنا نیست که ما آدمی بی ارزش, فاسد و علیل هستیم, نباید غصه خورد و از آن بدتر انکار نمود, بلکه صرفاً به این معناست که بیشعور هستیم. درک درست این مسئله شانس بهبود ما را بالا می برد.

و یادمان باشد هدف درمان این است که ما در حد معمول شعور , شخصیتی قابل دوست داشتن و رفتار معقولانه ای داشته باشیم و همین کافیست!

***

کتاب حاوی 25 فصل کوتاه است و لذا خواندن آن زیاد سخت نیست! در ابتدای هر فصل از زبان شخصیت های مثلاً مشهور یا کسانی که تحت درمان هستند یا وابستگانشان جملاتی بیان می شود که بسیار جالب توجه است که زائیده ذهن طنازنویسنده است مثلاً:

دو شگفتی بزرگ جهان, اهرام مصر و مجسمه ابوالهول نیستند آنها عبارتند از اینکه 1) چرا بیشعورها به خودشان حق می دهند که اینقدر نفرت انگیز رفتار کنندد؟ 2) چرا از یادآوری این نکته اینقدر می رنجند؟ سنت اراکلیوس شهید صدر مسیحیت (دست کم خودش این طور فکر می کرد)

یا در ابتدای فصل ازدواج با بیشعور(فصل بیستم) چنین می خوانیم:

وقتی فهمیدم عشق از زندگی ما بیرون رفته که او دیگر سیگارش را هنگام بوسیدن من از لب برنمی داشت. (ماری جین همسر یک بیشعور)

مقدمه مترجم هم در نوع خودش جالب است از مشکلات صنفی! گرفته تا فیلترهای ارشاد که قصه پر غصه ایست! اشاره می کند که درنسخه ارائه شده به ارشاد کلیه مطالب حساسیت برانگیز را حذف نموده است اما باز هم موفق نشده از صافی بگذرد. مثلاً از چند تشابه شگفت انگیز یاد می کند که اگر عیناً ترجمه می شد کسی باور نمی کرد که این جوکی از زبان نویسنده باشد و همه فکر می کردند که این از خاطرات واقعی مترجم است !! مثلاً در بخشی که به بیشعوری سیاستمداران می پردازد, نویسنده چنین می نویسد: یکی از خصلت های این بیشعورها این است که خود را چنان برگزیده خداوند می دانند که حتی هاله نورانی دور سرشان را هم می بینند! یادآوری این نکته ضروریست که این کتاب بیست سال پیش نوشته شده است.

***

این کتاب را آقای محمود فرجامی ترجمه نموده و آن را در مجازستان! منتشر نموده است که به احتمال زیاد به سمع نظر خوانندگان رسیده است. به هر حال دستیابی به آن آسان است و هزینه آن نیز صرفاً هزینه یک پیتزای معمولی است که به حساب مترجم خواهید پرداخت (روش های پرداخت در کتاب به دقت بیان شده است)!.

*** 

پ ن 1: درنگ هم به روز شده است!

ادامه مطلب ...

بازرس هاند واقعی تام استوپارد


 

به کسی که زیر کتابخانه بیفتد و بمیرد حسودی می‌کنم، البته اگر این اتفاق نابه‌هنگام نباشد. (استوپارد)

صحنه این نمایشنامه ویژگی خاصی دارد که باید در ابتدا به آن اشاره ای بکنم; صحنه عبارت است از صحنه نمایش باضافه ردیفی از صندلی های تماشاگران , که بر روی دو صندلی آن دو منتقد از دو روزنامه متفاوت نشسته اند.

داستان نمایش داخلی در مورد فرار یک دیوانه جنایتکار از زندان است که بر اساس اطلاعیه های پلیس که از رادیو پخش می شود رد او تا حوالی ملک اربابی مالدون در حومه اسکس توسط بازرس هاند ردیابی شده است. صحنه داخلی مربوط به اتاق نشیمن این خانه اربابی است , جایی که سینثیا بیوه جوان و زیبای ارباب مالدون زندگی می کند (ارباب مالدون چندین سال است که ناپدید شده است اما سینثیا کماکان به او وفادار است!!).

در صحنه ابتدایی اتاق نشیمن خالی است و سینثیا و دوشیزه فیلیسیتی در خارج از ساختمان مشغول بازی تنیس هستند, درحالیکه یک جسد که صورتش رو به زمین است و دیده نمی شود در گوشه ای از اتاق نشیمن روی زمین افتاده است. ترتیب قرارگیری نیمکتها و وسایل دیگر به گونه ای است که این جسد تا بخش قابل توجهی از داستان توسط بازیگران دیده نمی شود...

نمایش با صحبت های دو منتقد آغاز می شود: من و بر و بچه ها یه جلسه ای تو بار داشتیم و تکلیف این نمایشو روشن کردیم که یه جور سرگرمی محفلی واسه یه مشت مرفه بی درده... دو منتقدی که بر اساس کلیشه های موجود اظهار نظر می کنند و یکی از آنها هم مردی زنباره است که از قضا شب قبل هم با هنرپیشه نقش فیلیسیتی شام خورده است و در جواب منتقد دیگر که به کنایه در قسمتی به این موضوع اشاره می کند چنین جواب می دهد: .... خانم من میرتل کاملاٌ درک می کنه که مردی با جایگاه منتقدانه من اجباراٌ باید هر از گاهی با دنیای صحنه آمیخته بشه...

پس از شنیدن اطلاعیه پلیس از رادیو که توسط خانم خدمتکار روشن شده است, مردی غریبه (سیمون) و با مشخصات اعلام شده از رادیو وارد خانه می شود. باز هم از قضا این سیمون نیز مردی هوسباز است که به تازگی رابطه اش را با فیلیسیتی به هم زده و رابطه اش را با سینثیا آغاز نموده است. سیمون به صورت کاملاٌ اتفاقی وارد خانه می شود و در ادامه سلسله اتفاقات مجبور به ماندن در صحنه می شود و به همراه سرگرد مالدون (برادر ناتنی ارباب که شب گذشته از کانادا بازگشته است) و دو خانم مشغول بازی ورق می شوند تا زمانی که بازرس هاند وارد می شود...

شوخی نویسنده با جماعت منتقد البته بسیار ظریف و جالب از کار در آمده است. علاوه بر صحبتهای کلیشه ای که یک نمونه از آن را خواهم آورد , پیشبینی های آنها که بر اساس همین کلیشه ها صورت می پذیرد همگی پرت و گمراه کننده است و به نظرم رسید که می خواهد به گونه ای بیان کند کسی که خودش به نوعی داخل بازی است نمی تواند با ژست های همه چیز دانانه! در خصوص کلیت کار نظرات از پیش تعیین شده بدهد. به همین سبب در بخشی از داستان به طرزی هنرمندانه و البته هجوآمیز آنها را نیز وارد صحنه می کند (به قول یکی از منتقدین آمیخته می کند!) که موقعیت جالبی را پدید می آورند که جهت لوث نشدن اشاره ای نمی کنم.این هم یک نمونه از صحبتهای منتقدین:

... عقیده من بر این است که اینجا دغدغه ما آن چیزی است که بنده در جای دیگر از آن به طبیعت هویت یاد کرده ام. گمان می کنم حق داریم سوال کنیم – و اینجا آدمی به گونه ای مقاومت ناپذیر به یاد این خروش ولتر می افتد که وُلا -  گمان من بر این است که ما حق داریم بپرسیم: خدا کجاست؟

***

سر تام استوپارد نمایشنامه نویس مشهور انگلیسی , برنده 4 جایزه تونی و همچنین جایزه اسکار به خاطر فیلمنامه شکسپیر عاشق می باشد. ایشان رییس کتابخانه لندن است و نظر جالبی در مورد نوع مرگ دلخواهش که همان مرگ در اثر ماندن زیر سقوط کتابخانه است! و در بالا اشاره شد دارد:

شیوه خوبی برای مردن است. وقتی می‌میری هم عقلت سر جایش است و هم در حال انجام کاری خوش و جذاب هستی. خیلی‌ها ممکن است بگویند دوست دارند در اوج خوشی با حمله قلبی بمیرند، در کل من دوست دارم با سقوط کتابخانه بمیرم! 

کتاب فوق را امیر امجد ترجمه و انتشارات نیلا آن را منتشر نموده است (چاپ اول اسفند 1384 با تیراژ 3300 نسخه با قیمت 900تومان در 75 صفحه).

پی نوشت: طبل حلبی تمام شد و احتمالاٌ در ابتدای هفته آتی مطلبش را خواهم نوشت. کتاب بعدی از ایتالو کالوینو به نام اگر شبی از شبهای زمستان مسافری می باشد.

.............

پ ن 2: نمره کتاب 3.8 از 5 می‌باشد.

شوایک یاروسلاو هاشک

 

  

 

شوایک بهلولی است چک تبار در زمان جنگ جهانی اول , زمانی که چک بخشی از امپراطوری اطریش- مجارستان محسوب می شود. او آدم لوده ای است که زیاد حرف می زند , البته شاید بهتر باشد بگوییم خیلی زیاد. همیشه در صحبت هایش به ماجراهایی اشاره می کند که به نحوی طنزآمیز به شرایط مورد نظر شباهت دارد. طنز اجتماعی شوایک به دل آدم می نشیند و البته باید گفت که نوک تیز طنز آن به سمت نظامی گری است. هاشک با خلق شخصیت شوایک به نقد شرایط سیاسی نظامی امپراطوری می پردازد.

این رمان 4 بخش عمده دارد: 1- در پشت جبهه 2-در جبهه 3- کتک کاری پر افتخار 4- دنباله کتک کاری پر افتخار  که البته بخش چهارم با مرگ نویسنده در 40 سالگی ناتمام می ماند. البته ناتمام بودن کتاب لطمه ای به کتاب وارد نمی کند فقط حسرتی به دل خواننده می ماند که البته این زنجیره می تواند تا حال حاضر و در تمام شرایط مشابه ادامه پیدا کند , منظورم این است که این نوع کتاب ها پایان ندارند. بخش اول قبلاٌ توسط ایرج پزشکزاد با نام شوایک سرباز پاکدل توسط انتشارات کتاب زمان چاپ شده است. و بخش هایی از قسمت دوم تحت عنوان مصدر سرکار ستوان توسط مرحوم حسن قائمیان در قبل از انقلاب ترجمه شده است. ولی این کتاب ترجمه کل رمان است که مترجم آن را از زبان مجاری ترجمه کرده است (ظاهراٌ آقای ظاهری سالها در مجارستان اقامت داشته اند و به این زبان مسلط هستند, یاد این جمله شوایک افتادم: "تقصیر همه مجارا نیست که مجارن"!) و به نظرم ترجمه دقیقی است. بد نیست بدانیم که این کتاب به بیش از 50 زبان ترجمه شده است.

هاشک در کتاب خود، شوایک را "سرباز خوب" نامیده است که کنایه از توقعی است که امپراطوری‌ از شهروندان خود دارد. از دیدگاه ارتش امپراطوری سرباز خوب، سربازی است خوش‌خدمت، گوش‌به‌فرمان و غیور.

بعد از هاشک نویسندگان زیادی از شخصیت شوایک استفاده کردند که مشهورترینشان برتولت برشت است که نمایشنامه ای با عنوان شوایک در جنگ دوم جهانی نوشت (این نمایش را فرهاد مجدآبادی با بازی جمشید اسماعیل خانی وبهروز بقایی و آتیلا پسیانی و... روی صحنه برده است).

برشت در جایی اشاره می کند که "چنانچه لازم باشد از سه اثر نام ببریم که ادبیات جهانی قرن ما را آفریده اند, یکی از آنها بی تردید شوایک سرباز غیور است".

خود نویسنده شوایک را اینگونه معرفی می کند: "روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است , حال آنکه خصال شان سرفرازی های اسکندر مقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها ,هنگام گردش در کوچه‌های پراگ به مرد شندرپندری برمی‌خورید که خودش هم نمی‌داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی‌رسد و روزنامه‌نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی‌شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد."

شوایک را نمی توان فقط یک دیوانه در نظر گرفت چون در خلال صحبتهای او با هوشمندی خاصی مواجه می شویم در همین رابطه نویسنده در پی گفتار بخش در پشت جبهه چنین اشاره کرده است: "نمی دانم آیا با این کتاب توانسته ام به چیزی که می خواستم دست یابم.در هر صورت, این که شنیدم کسی به دیگری این طور دشنام می داد:خلی...مثل شوایک , نشان می دهد که موفق نبوده ام. اما اگر کلمه شوایک به دشنام تازه ای در جنگ (به ضم جیم) دشنام ها بدل شود, باید به همین خرسند باشم که زبان چکی را با کلمه ای غنی تر ساخته ام"

***

شوایک از خدمت نظام به دلیل خل بودن معاف شده است و در پراگ مشغول خرید و فروش سگ و قالب کردن سگهای ولگرد بی اصل و نسب به عنوان سگ های اصیل به جماعت است و اوقات فراغت خود را معمولاٌ در میخانه ها می گذراند. زمانی که ماموران مخفی امپراتوری در همه جا حضور دارند و مراقبند تا اگر کسی حرف بوداری بزند ترتیبش را بدهند. داستان با خبر ترور ولیعهد اتریش در سارایوو شروع می شود (کاش مستند بی بی سی در رابطه با این ترور را دیده باشید خیلی جالب بود) و در میخانه ای که شوایک حضور دارد مامور مخفی بعد از تلاش های زیاد! بالاخره موفق می شود که حرفی از زیر زبان شوایک بیرون بکشد و میخانه دار هم که آدم با تجربه ایست و سعی می کند دم لای تله ندهد در خصوص نبود عکس امپراتور روی دیوار می گوید به علت اینکه مگس روی عکس ریده بود آن را برداشته است و همین جمله او را نیز به زندان می کشاند. بعدها شوایک خطاب به همسر پالویتس میخانه دار که بیگناه به زندان محکوم شده است چنین می گوید: "خیال نمی کردم واسه یه آدم بی گناه ده سال حبس ببرن.پنج سال شنیده بودم , اما ده سال...این دیگه زیاده".

اما شوایک بعد از بازجویی به پزشکی قانونی فرستاده می شود و از آنجا به دلیل دیوانه بودن به تیمارستان فرستاده می شود. شوایک بعدها در خصوص روزهای خوش تیمارستان اینگونه یاد می کند:

"فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اون جا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه, مث شغال زوزه بکشه, لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس ,یا مریم مقدسه, یا پاپ اعظمه, یا واتسلاو قدیسه ; هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه, اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید, و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت, روم به دیوار , باهاش هم قافیه س... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن, هرچی که سر زبونشون می اومد, عین پارلمان ... شر تر از همه یه آقایی بود که ادعا می کرد جلد شونزدهم لغتنامه است و از همه می خواست وازش کنن ... وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش, خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد..."

به هر حال دوران خوش تیمارستان به دلیل مشکوک بودن به تمارض می گذرد و این بار در کمیسری با فعل و انفعالاتی آزاد میشود و به خانه برمی گردد اما خانم سرایدار به گمان اینکه کسی که دستگیر (بخوانید بازداشت موقت) شود حالا حالاها بیرون نمیاد اتاق شوایک را به دربان کاباره اجاره می داده است! حالا صحنه ای که شوایک وارد اتاقش می شود: "شوایک فوراٌ دید که غریبه ناشناس تمام و کمال در خانه او بار انداخته, روی تخت او می خوابد, و حتی آن قدر بلند نظر است که به یک نیمه آن قناعت کرده, نیمه دیگر را در اختیار زنک گیسو بلندی گذاشته, که او هم از روی منت, حتی در خواب از گردن دربان محافظت می کند, و در این حال تکه های ریز و درشت لباس با آشفتگی شاعرانه ای دور تخت پراکنده اند..."  باری همانطور که شوایک پیش بینی کرده بود جنگ شروع میشود و علیرغم اینکه کمیسیون پزشکی ارتش قبلاٌ او را به دلیل دیوانه بودن از خدمت معاف کرده است به دلیل نیاز به همه نیروها او نیز به جنگ فراخوانده می شود. او با شوق لباس سربازی می پوشد و در حالی که به علت باد مفاصل روی ویلچر نشسته است برای معرفی خود به خدمت از خانه خارج می شود و صحنه هایی به وجود می آید که در روزنامه های رسمی به عنوان افتخار ذکر می شود ولی شوایک به دلیل مشکوک بودن به تمارض به جمع بیمارنمایان فرستاده می شود. جایی که آنقدر شکنجه داده می شود تا طرف مقر بیاید که سالم است و آماده برای اعزام به جبهه! او پس از طی دوره ای از آنجا به زندان پادگان فرستاده می شود و در گروه زندانیان خطرناک تقسیم بندی می شود و نهایتاٌ به عنوان گماشته کشیش نظامی اتو کاتز انتخاب می شود. این کشیش ید طولایی در عرق خوری و قمار دارد و داستانهای جالبی در این دوره رقم می خورد اما نهایتاٌ کشیش شوایک را در قمار می بازد و صاحب جدید او  ستوان لوکاش است. افسری متعادل که البته بیشتر مشغول افتخار آفرینی در مراودات با زنان است و شوایک به عنوان گماشته مشغول خدمت می شود. داستانهای جالبی در این بخش اتفاق می افتد که بسیار خواندنی است و نهایتاٌ در پی یک شیرینکاری شوایک! ستوان به هنگی در نزدیکی جبهه منتقل می شود. در راه رفتن به جبهه ستوان به نحوی شوایک را می پیچاند و باصطلاح خلاص می شود. اما شوایک سرباز غیور باید به هر نحوی خود را به محل ماموریت برساند برعکس سربازانی که فوج فوج در حال فرار هستند. او پولی که می بایست با آن بلیط قطار بگیرد را صرف عرق خوری می کند و پیاده به طرف جبهه حرکت می کند! که این بخش هم حکایات خواندنی دارد, مخصوصاٌ جایی که جهت را گم می کند و در جهت مخالف به سمت پشت جبهه حرکت می کند و به عنوان جاسوس دستگیر میشود. نهایتاٌ شوایک را به ستوان در مجارستان می رسانند! در اینجا بیشتر با واگرایی ملیت های مختلفی که زیر چتر امپراتوری قرار گرفته اند روبرو می شویم. در اینجا هم شوایک ناخواسته موجب بروز جنجالی می شود که تا سرحد طرح در روزنامه ها و پارلمان پیش می رود و نتیجه امر آن می شود که گروهان ستوان لوکاش به خط مقدم اعزام شود و این داستان به همین سبک ادامه پیدا می کند...

نویسنده با گرداندن شوایک در نقاط مختلف امپراتوری با زبان طنز فسادی که سراسر نظام را در بر گرفته بیان می کند.

"جناب سرهنگ گربیش را به سمت فرمانده تیپ گمارده بودند... دارای آشنایان پر نفوذی در وزارت خانه بود که جلو بازنشسته شدنش را گرفته بودند و از دولتی سر آن ها از ستادی به ستاد دیگر می رفت, حقوق و مواجب کلان می گرفت, از گوناگون ترین مزایای جنگی برخوردار بود, و همه جا هم تا وقتی در پست خود می ماند که بر اثر درد نقرس مرتکب حماقتی نمی شد. بعد باز هم به جای دیگری منتقلش می کردند علی القاعده سر یک پست بالاتر."

این فساد در سطوح پایین تر به نحو دیگری در جریان است و حتی به گونه ای است که کیان امپراتوری را تحت تاثیر قرار می دهد و به همین علت است که زوال امپراتوری کلید خورده است:

"سررشته داران و مباشران آذوقه با نگاهی پر مهر به هم نگاه می کردند, انگار بخواهند بگویند: یک جان در چند قالبیم, می چاپیم برادر, خلاف جریان آب شنا کردن کار دشواری است, اگر تو به جیب نزنی یکی دیگر خواهد زد, و تازه پشت سرت خواهند گفت برای آن نمی دزدی که دیگر به حد کافی دزدیده ای..."

و اینگونه می شود که در اوج جنگ سربازان گرسنه می مانند:

"... افراد گروهان باز هم دست از پا دراز تر از انبار خواربار برگشتند. به جای صد و پنجاه گرم پنیری که وعده شده بود, همگی یک قوطی کبریت و یک کارت پستال گرفتند که کمیته اتریشی قبور سربازان منتشر کرده بود..."

نوک پیکان طنز هاشک به سمت سیستم استبدادی نظامی است که در آن امپراتور از مراحم الهی است و از طرف خدا به این سمت یعنی اداره امور دنیوی منصوب شده است و در صورتیکه به امپراتور خیانت شود در واقع به خدا خیانت شده است. جالب است که بعضاٌ برای خودشیرینی پا را از این هم فراتر می گذارند:

"... روی جعبه های زیبای فلزی آب نبات, تصویر یک سرباز مجار دیده می شد که دارد دست یک سرباز اتریشی را می فشارد ... نوشته هایی به زبان های آلمانی و مجاری دور تا دور تصویر را گرفته بود: در راه امپراتور , خدا , میهن. کارخانه قندسازی مراتب وفاداری را به جایی رسانده بود که نام امپراتور را پیش از نام خدا آورده بود."

افکار نظامیان و دنیای مضحک آنها در جای جای کتاب با خلق شخصیت های مختلف نشان داده می شود که از میان آنها می توان به ستوان دوب(معلمی که به خدمت فراخوانده شده و بعضاٌ از نظامی ها هم دو آتشه تر است) و کادت بیگلر (افسر جزئی که به شدت مطالعه و تلاش می کند تا مدارج ترقی را طی کند) اشاره کرد که صحنه های بدیعی را خلق می کنند که یکی از درخشان ترین آنها قسمتی است که کادت خواب می بیند که ژنرال شده و وارد بهشت شده است:

"از کنار یک میدان مشق عبور کردند که فرشته های تازه سرباز مثل مور و ملخ توی آن می لولیدند و درست داشتند فریاد هاله لویا را مشق می کردند. از کنار دسته ای می گذشتند. یک فرشته سرجوخه سرخ مو که داشت تازه سرباز پخمه ای را ادب می کرد, پس از کوبیدن مشتی به آبگاهش عربده کشید: در اون دهن صاحاب مرده تو بیشتر واکن,خوک بیت اللحم, این جوری هاله لویا می کشن؟ انگار که آلو کرده باشی تو پوزت. دلم می خواد بدونم کدوم الاغی تو خرچسونه رو راه داده تو بهشت..."

گاهی کل جنگ را به تمسخر می گیرد:

"شب پیش گربه ای...به طرز وحشتناکی کار میدان های جنگ را رسیده بود. اول روی رزمگاه های امپراتوری سر سبک کرده بود ... کلیه مواضع,خطوط جبهه ها,سرپل ها و لشگریان امپراتوری را به کثافت آغشته بود.

سرهنگ شرودر بسیار نزدیک بین بود.افسران با کنجکاوی در انتظار بودند که انگشت سرهنگ شرودر کی به طرف برجستگی های تازه روی نقشه پیش خواهد رفت.

از این جا آقایان ,تا سوکال... و انگشتش را در جهت کوه های کارپات به یکی از برآمدگی ها فرو کرد.

این چیه آقایان؟ (در متن به زبان آلمانی نوشته و در زیر نویس ترجمه کرده چون سرهنگ آلمانی است)

کاپیتان ساگنر با منتهای ادب گفت: انگار سنده گربه است جناب سرهنگ..."

البته یکی از موارد برتر در این زمینه شخصیت داوطلب یک ساله که یک معلم فلسفه است و بازداشت های متعدد را از سر گذرانده و در نهایت کار نوشتن افتخارات گردان را به او می سپارند که او هم با نوشتن صحنه های خیالی برای افراد مختلف ایثارگری ها و شجاعت های آنچنانی می نویسد که بسیار خواندنی است , در حالیکه داریم پس گردنی می خوریم و با شکست عقب نشینی می کنیم می توانیم وانمود کنیم که پیروز شده ایم و افتخار آفریده ایم.

اما در کنار نظامیان و جنگ ما در میان حکایات و اتفاقات با شرایط اجتماعی و سیاسی آن زمان آشنا می شویم. قبل از هر چیز میزان می خوارگی که رواج داشته در حد استفاده می و شراب در ادبیات منظوم ماست! بیداد می کند! در این زمینه این جملات گویای کار است:

"در گورستان روی صلیب چوبی سفیدی این نوشته حک شده است:آرامگاه شادروان لاسلو...که در آزمایشگاه فیزیک, تمامی الکل سمی ظرفی را که مار و کژدم در آن نگهداری می شدصرف کرده و به رحمت ایزدی پیوسته است."

یکی از اثرات جنگ تغییر سرنوشت انسانهاست و بازی های عجیبی با آدم می کند.یکی از نام آوران این عرصه دکتر ولفر پزشک نظامی گردان است:

"همه دانشکده های پزشکی کلیه دانشگاه های اتریش-هنگری را گشته و در تک تک بیمارستان ها کار آموزی کرده بود, اما پایان نامه پزشکی اش را نگرفته بود, فقط و فقط به این خاطر که عمویش وصیت کرده بود هزینه تحصیلی فردریش ولفر,دانشجوی پزشکی,تا موقعی که پایان نامه پزشکی اش را نگرفته از محل میراث او تامین شود.

این هزینه تحصیلی تقریباٌ چهار برابر عواید ماهانه یک پزشک تازه کار در بیمارستان بود و فردریش ولفر شرافتاٌ می کوشید زمان دریافت پایان نامه اش را هر چه بیشتر به تاخیر بیاندازد.

وراث بیهوده جامه می دریدند. ولفر را محجور اعلام کردند, سعی کردند عروسان ثروتمند برایش پیدا کنند تا از شرش خلاص شوند. و ولفر , عضو بیش از بیست انجمن دانشجویی, برای آن که آن ها را بیشتر بچزاند, چند مجموعه شعر بسیار اخلاقی هم در وین, لایپزیک و برلین منتشر کرد و به تحصیلاتش ادامه داد, انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد.

و آنگاه جنگ درگرفت و خنجرش را ناجوانمردانه به پشت فردریش ولفر...فرود آورد...او را صاف و ساده به سربازی بردند و یکی از وراث که در وزارت جنگ کار می کرد ترتیبی داد که فردریش ولفر خوب و نجیب پایان نامه پزشکی نظامی بگیرد. آزمایش کتبی بود. روی یک ورقه سفید می بایست به سوال های جورواجور جواب می داد, و او جلوی همه سوال ها یک جور و یک نواخت نوشت:بیایید کونم را بلیسید! سه روز بعد, سرهنگ خبر داد که در امتحان قبول شده ...

حکایاتی که شوایک تعریف می کند به نحو جالبی به موضوع بحث ارتباط دارد مثلاٌ جایی که سربازان با انهدام قطار صلیب سرخ روبرو می شوند و تعجب می کنند که مگر می شود ؟! شوایک با دو حکایت نشان می دهد که بله کردند و شد. بعضاٌ علاوه بر تبیین شرایط به هدف های دیگری ضربه می زند که اصلاٌ انتظار نداریم مثلاٌ در جایی که ستوان در انتظار آماده شدن غذاست و بحث زن پستچی و...:

"... زن خیلی خوبی ام بود...اما خب از اون پاچه پاره هام بود. از پس همه کارای پستخونه بر می اومد اما یه ایراد گنده داشت, خیال می کرد همه تو نخ اونن و می خوان یخه شو بگیرن... یه روز دمدمه آفتاب رفت جنگل قارچ بچینه. وقتی داشت از جلو مدرسه رد می شد, معلم...گفت اونم میاد. سرهمین ... خیال کرد که معلم نقشه های نابابی توی سرش داره, وقتی دید نخیر راس راستی ام داره لای بته ها دنبالش میاد, بند دلش پاره شد و پا گذاشت به فرار ... یه شکایتی ام نوشت و فرستاد کمیسیون آموزش...بازرس فرهنگ...رفت پیش ژاندارم... ژاندارم تا چشمش افتاد به دوسیه گفت همچین چیزی محال ممکنه, چون یه سفر عالیجناب کشیشم از دست معلم عارض شده بود که دنبال دختر خواهر اون - که خودش باهاش می خوابید - افتاده, اما معلم یه تصدیق از دکتر بخش آورد که الان شیش ساله که این وصله ها به اون نمی چسبه, چون از زیر شیروونی یه راست افتاده رو میله گاری اسبی و از کمر عاجز شده. خلاصه سرتونو درد نیارم زنیکه سلیطه رفت از دست همه عالم شاکی شد, از امنیه رییس پاسگاه گرفته تا دکتر بخش و بازرس فرهنگ, که معلم سبیل همه شونو چرب کرده. اون وقت اینام از دست زنه شیکایت کردن و سر آخر محکوم شد, اما استناد کرد به این که مشاعر درستی نداره. واسه همین کارش کشید به پزشکی قانونی و اون جا یه کاغذ دادن دستش که درسته که خله , اما از عهده همه کارای دولتی بر میاد."!

***

این کتاب طبعاٌ در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. این کتاب را نشر چشمه با ترجمه آقای کمال ظاهری منتشر کرده است.

ببخشید طولانی شد! کتاب قطور بود! راستی تا یادم نرفته تصویر های قشنگی هم دارد!

................

پ ن: نمره کتاب 5 از 5 می‌باشد.