میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

حیاط خلوت فرهاد حسن زاده


آشور بچه آبادان است. پدرش سرایدار دبیرستان بود و آنها در مدرسه زندگی می کردند. جنگ که شروع شد او و خانواده اش در شهر ماندند و آشور تمام سال های جنگ را در آبادان و جبهه های جنگ ماند و جنگید و با کلکسیونی از آثار جنگ در بدنش، حالا (یعنی دو سه سال بعد از اتمام جنگ – زمان حال روایت) با عصا و ویلچیر در همان مدرسه زندگی می کند.

مالک مدرسه بعد از جنگ به ایران برگشته است و می خواهد مدرسه را تبدیل به پول کند. شریفه خواهر آشور است و او هم دلبستگی عجیبی به مدرسه دارد. او بدون اطلاع برادر آگهی گم شدن آشور را به روزنامه می سپارد تا از این طریق دوستان نزدیک برادرش را پیدا کند و از آنها کمک بگیرد. آنها شش نفر بودند که از اول ابتدایی تا انتهای دبیرستان با هم همکلاس بودند و وقتی انقلاب و پس از آن جنگ شروع شد همه از هم جدا و پخش و پلا شدند. آگهی به همراه عکس دوران مدرسه ی آشور چاپ می شود: عاشور مشعلی...اختلال حواس...گم شده...

***

شروع داستان تکنیکی است. چند فصل ابتدایی همانند رودخانه ای است که در نواحی کوهستانی جریان دارد، داستان ضرب آهنگ مناسبی دارد. اما وقتی دوستان آشور در آبادان جمع می شوند، گویی این رودخانه وارد دشتی هموار و بدون شیب می شود...آب رودخانه پخش می شود و گاه به هر سویی می رود...عرض رودخانه زیاد می شود و گاهی به نظر می رسد که آب جریان ندارد. علتش شاید این باشد که نوستال بازی این دوستان زیاده از حد است و نویسنده از طریق شخصیت هایش می خواهد ادای دین تمام عیاری به زادگاهش آبادان داشته باشد و چیزی، محله ای، مکانی از قلم نیافتد. تحقیقن این قضیه(ثبت وضعیت شهر کمی پس از جنگ و یادی از همان محلات قبل از جنگ) همین الان و سالهای بعد و برای نسل های بعدی آبادانی ها بسیار مفید خواهد بود، اما کمی به داستان از جهت سرعت داستان در فصول میانی ضربه زده است...

باقی در ادامه مطلب

***

    فرهاد حسن زاده  نویسنده آبادانی است که مثل برخی فوتبالیست ها که در تمام رده های تیم ملی از نوجوانان تا بزرگسالان حضور داشته اند, برای تمام رده های سنی داستان نوشته است. رمان حیاط خلوت در سال 1382 نوشته و توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است.

مشخصات کتاب من: چاپ سوم, سال 1386, تیراژ 1100 نسخه, 351 صفحه, 3800 تومان

 

ادامه مطلب ...

آشفته حالان بیداربخت غلامحسین ساعدی

مجموعه ای از ده داستان کوتاه از مرحوم غلامحسین ساعدی که زمان نگارش آنها از سال 1340 تا سال 1360 می باشد. از ایشان قبلن مجموعه ترس و لرز را خوانده بودم (اینجا).

وقتی هر ده داستان را در کنار هم یک مرور سریع بکنیم می بینیم وجه اشتراک بیشتر آنها تمثیلی بودن و اشاره داشتن به شرایط امنیتی حاکم بر جامعه می باشد که دومی خود به نوعی نویسندگان را به سمت اولی سوق می دهد. بهترین تمثیلی که من ِ خواننده را به خود جذب کرد تمثیل "تمیز کردن خانه" است که با توجه به تعدد کاربردش به نظر می رسد جایگاه ویژه ای نزد نویسنده داشته است.

تمیز کردن

اصولن تمیز کردن فعالیتی است که موجب می شود کیفیت زندگی افزایش پیدا کند و به همین خاطر است که زن و شوهر جوان داستان چهارم و احتمالن همه ما یکی از معیارهای اساسی مان در مورد خانه همین تمیز بودن آن است.اما تمیز کردن های به کار برده شده در داستانها اقسام متفاوتی دارد که با هم مرور می کنیم:

در داستان اول وقتی ماموران امنیتی وارد خانه سمندر می شوند شروع به تفتیش می کنند و هر گونه مورد مشکوکی را جمع آوری می کنند و داخل یک گونی می ریزند و در نهایت چند گونی با خود بیرون می برند که محتویات آن واقعن برای ما خنده دار است اما وقتی "متهم" و "محکوم" دو لغت جداگانه ای هستند که مصداق یکسانی دارند و اصولن وقتی ماموریت مامور تهیه مدرک برای محکومیت متهم باشد طبیعتن یک "موش کوکی" هم می تواند مدرک جرمی در حد "بمب ساعتی" باشد. از موضوع پرت نشویم!...ماموران به جمع آوری این مدارک از خانه ها "تمیز کردن" می گویند، نشان به آن نشان که این تمیز کردن منجر به ایجاد آرامش در جامعه می شود!

در همین داستان اول، اسکندر در بخش پایانی خودش به پیشواز تمیز کردن خانه اش می رود تا گزک دست کسی ندهد کاری که دوستان رضوی در داستان نهم همگی انجام می دهند.

در داستان "خانه باید تمیز باشد" تمیز کردن به نوعی تمثیلی است از نابود کردن همه زشتی ها و پلشتی های اجتماعی موجود...شاید برای زن و شوهر جوانی که برای سه روز به ماه عسل آمده اند بهترین انتخاب بعد از مواجه شدن با وضعیت خانه مذکور، رفتن به مسافرخانه یا هتل بود (مثل ما آدم ها که دو روز در این دنیا زندگی می کنیم و گاه عاقلانه ترین انتخاب این است که بزنیم به چاک مهاجرت) اما مرد این داستان که نمونه ایست از آرمانگرایان دهه چهل و پنجاه، آستین بالا می زند تا خانه را تمیز کند و تقریبن اکثر زمان ماه عسلش را (بخوانید دوران جوانی) صرف مبارزه برای تمیز کردن خانه می کند...این نگاه آرمانی در داستان هفتم (پادگان خاکستری) هم دیده می شود؛ جایی که طوفان کویری شروع می شود و همه چیز را با خودش می برد و تمیز می کند و این تمیزی موجب احساس آرامش می شود.

البته این که تمیز کردن های اینچنینی واقعن منجر به تمیزی می شود خود بحث دیگری است اما عجالتن در دو داستان متاخرتر این مجموعه با این واقعیت مواجه می شویم که: اولن آسمان تیره تر و هوا کثیف تر شده است و دومن تمیزی خانه به قدر نیم بوسه ای نیز دوام نیاورده است.

تعصب فرمانده پادگان در داستان ششم (صداخونه) بر تمیزی پرچم و یا کوشش رابرت برای تمیز کردن خانه قبل از ورود شارلوت در داستان دوم نیز قابل توجه است.

***

در ادامه مطلب مختصری به داستانهای این مجموعه اشاراتی شده است.

مشخصات کتاب من: انتشارات نگاه، چاپ اول 1388 ، تیراژ3000 نسخه، 272 صفحه، 4500 تومان


ادامه مطلب ...

مونالیزای منتشر شاهرخ گیوا



این رمان 9 فصل دارد که هر کدام داستان و فضای جداگانه ای دارد اما از دو طریق عمده به یکدیگر ارتباط دارند: اول این که محور هر فصل یک رابطه عاشقانه است و دوم این که شخصیت های اصلی هر کدام از فصل ها از یک تبار و خاندان هستند. درخصوص ارتباط اول اضافه می کنم که در همه موارد, عشقِ شخصیت های اصلی به معشوقشان اولن با نوعی ناکامی همراه است و دومن موجب گونه ای مجنون صفتی می شود که با عبارت مشترکی این موضوع بیان می شود:

مردها که عاشق می شوند, انگار جنون را هم به جانشان راه می دهند.(ص17)

که البته این عبارت به فراخور زمان روایت کمی تغییر می کند چرا که داستانِ فصل اول در زمان فتحعلیشاه قاجار می گذرد و همینطور به جلو می آییم تا در فصل آخر به زمان حال, یعنی همین چند سال قبل, می رسیم.

اما درخصوص ارتباط دوم, این نکته قابل ذکر است, خصلت هایی که برای این خاندان عنوان می شود قابلیت تعمیم دارد کما اینکه هرچه به پایان نزدیک می شویم دیگرانی هم هستند که از این تبار نیستند و دچار آن سرنوشت هستند که این موضوع در فصل های هشتم و نهم مشهود است. به عبارت دیگر می شود گفت که در فصول اولیه شخصیت های اصلی (قیونلو ها) ویژه و یگانه هستند و از اطرافیان خود قابل تمایز, اما هرچه به زمان حال نزدیک می شویم این خصلت ها موجب تمایز نیست و گویی همه در خون خود ژنی از تبار قیونلوها دارند. پس بی ربط نیست اگر بگویم نام دیگر کتاب می توانست "قیونلوی منتشر" باشد.

.................

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1650نسخه, 208 صفحه, 4200تومان

 

ادامه مطلب ...

پیش درآمدی بر مونالیزای منتشر

یقین دارم فیروزخان این ها را بر خیال و پندار همان زن می نوشته و نوشته:«تنویرم کن, بر من آشکار کن کید و مکرت را. همان هستی؟ انتشار مدام زنی سمرقندی, کشمیری, بت چینی, حوای اولین یا لیلای سامی که اینک بر اهواء من طالع شده ای. همان هستی؟ یا سفاهت اوهامی که بر من می گذری؟ می هراسم. من از فتانگی چشمهایت می هراسم. رهایم کن. من از هجمه این اصوات می هراسم. از صدای جماع اسلافم می هراسم. همگی همین جا هستند, پشت پرده پنجدری ها, ارسی ها و تمام این دیوارها و شب و روز چون آینه مکرر در مکرر می شوند.»

............................

گاهی فکر می کنم: اگر آن طور نمی شد که شد، پس چه باید بر ما می گذشت؟ زندگی شاید همین است که هست! شاید بیخود برای خودمان خیال می جوریم، باید طور دیگری می بوده. همه این ها که از روزگارمان گذشته، پژواک میل و رغبت خودمان بوده است، نیست؟! هوم؟ نه خودم را تبرئه نمی کنم. اگر تقصیری بوده با همه بوده. نبوده؟ مگر تنها من بودم؟ یا فقط تو بودی؟ یا ... خودش هم بوده که قدم جلو قدم می گذاشته، ما که زیر پایش نبودیم، هوم؟ نه هیچ کس اجبار نمی کرده با خودت این طور کن. کسل می شوم از این حرف ها. برایم آسان نیست بفهمم چرا این طور شد، که شد. فکر می کنی هرکس دیگری جای من می بود چه طور می شد؟

...........................    

 اگر ناگهان یک روز الهامی به شما برسد که مثلاً جایی از شهری که در آن زندگی می کنید کسی هست که با رنج ها و وحشت های شما آشناست، می توانید بی تفاوت از کنار آن بگذرید یا نادیده بگیریدش؟ می توانید؟ من می گویم: نه، نمی توانید. خوره به هستیتان می افتد لااقل حرفی، حتی کلمه ای از رنج هایی که نصیب شما شده را از زبان آن دیگری نیز بشنوید؛ بشنوید و بعد به خودتان بگویید:«هاه می بینی!؟ می بینی؟ بیخود این همه سال خودت را تنها فرض می کردی. حالا ببین، ببین یکی دیگر هم هست! شاید هزارها هزار نفر دیگر هم باشند و تو نمی دانی.» 

.........................

پ ن 1: مونالیزای منتشر ؛ شاهرخ گیوا ؛ انتشارات ققنوس

پ ن 2: به زودی اصل مطلب را در پست بعدی خواهم نوشت.

کوزه بشکسته مسعود بهنود


در کوران سالهای جنگ جهانی اول چهار نوزاد پا به عرصه وجود می گذارند که در سالهای آتی سرنوشت شان به یکدیگر گره های خفنی خورده است و این گره ها البته فقط به خود آنها ارتباط نداشت که ما بخواهیم همین اول کار بگوییم: خب به ما چه!...این چهار نوزاد عبارتند از: محمدرضا فرزند رضا شصت تیر یا همان سرهنگ رضاخان میرپنج یا همان رضاشاه آینده؛ نوزاد دوم پسر ژاندارم غلامحسین که به نوعی همزاد نوزاد اول است و سالهای سال همراه محمدرضا بود یعنی همان حسین آقای فردوست یا همان ارتشبد حسین فردوست که خاطراتش را می توانید با احتیاط بخوانید!؛ نوزاد سوم ته تغاری سردار معظم خراسانی است که گمانم 5 دوره نماینده مجلس مشروطه بود و در زمان به دنیا آمدن این فرزندش حاکم گیلان است و همانی است که در سریال کوچک جنگلی دکتر حشمت را بر دار کرد یعنی همان عبدالحسین خان تیمورتاش که معرف حضور می باشد ولذا این نوزاد یعنی "مهرپور" می شود ته تغاری تیمورتاش؛ نوزاد آخر در داستان مسمی است به آلیس گلن وایت که اسمی است مستعار که در ادامه به ایشان بیشتر خواهم پرداخت چون قاعدتن و احتمالن کمتر شناخته شده اند اما عجالتن بدانید این نوزاد انگلیسی دختری از خانواده اشراف معرفی می شود که مادرش لیدی است و پدرش یک ژنرال ارتش انگلیس است که عمده ماموریت هایش را در مشرق زمین انجام داده است...

ارتباط سه شخصیت اول به یکدیگر در تاریخ (که نمی خوانیم!) واضح و مبرهن است. وقتی که رضاشاه تصمیم می گیرد فرزندش را برای تحصیل به سوییس بفرستد چند نفر دیگر را هم همراه او می کند که یکی همان حسین فردوست است و دیگری همان ته تغاری تیمورتاش که آن زمان وزیر دربار رضاشاه بود و به نوعی نفر دوم نظام (همینجا داخل پرانتز باید گفت که در نظام های دیکتاتوری بدترین موقعیت نفر دوم بودن است که تاریخ و جغرافیای ما سرشار است از سرها و نعش های همین نفرات دوم...).

می ماند ارتباط نفر چهارم که همان آلیس باشد... ایشان را هم دست روزگار یا دست توانای نویسنده گرامی کتاب، به همراه خانواده در همان جایی قرار می دهد که این عزیزان برای ادامه تحصیل به آنجا می روند ولذا جمع شخصیت های داستان در دامنه های آلپ جمع می شود و لینک ها برقرار و داستان جریان می یابد...

رمان تاریخی

زبان خیلی ها مو درآورد ولیکن ملت تاریخ خوان نشدند که نشدند و طبیعتن بعضی از خیلی ها تسلیم نشدند و رفتند سراغ داستانیزه کردن تاریخ با افزودنی های مجاز! بلکه از این طریق ملت هایشان را تاریخ خوان کنند و احتمالن اینچنین رمان تاریخی زاده شد. در ایران نیز با این وضع و اوضاعی که دور و اطراف خودمان می بینیم اگر نویسنده ای کار درست و درمانی درآورد باید شب و روز دعایش نمود ...آمین.

روده درازی نمی کنم چون کار دارم در ادامه مطلب، این کتاب را به دوستی دادم و خواند...پرسیدم چطور بود؟ گفت قشنگ بود... و پرسید آیا همه ش واقعی بود؟ گفتم مثلن چیش منظورته؟ گفت مثلن تیمورتاش,آیا همچین کسی واقعن بوده؟!... این قضیه خنده دار نیست، نشون به اون نشون که پسفردا همین دیالوگ ممکنه در مورد محمدرضاشاه هم جایی از همین کشورمون برقرار بشه! اصلن مگه الان نمیشه!؟ همین الان طرف یه جوری از رضاخان صحبت می کنه کانه داره از مهاتیر محمد حرف میزنه...خوداییش! دیدم که میگم!

***

در ادامه مطلب روده درازی کرده ام ولی بد نیست بخوانید...چیزی از داستان را لو ندادم و هیچ اشاره ای به سقوط رضاخان هم نکرده ام! پس هیچگونه خطر لوث شدن ندارد...مشخصات کتاب من: نشر علم, چاپ سوم 1388, تیراژ 4400 نسخه, 400 صفحه, 8500 تومان. 

ادامه مطلب ...