میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جزء از کل – استیو تولتز

مقدمه اول: می‌توان گفت برای انسان‌ها قطعی‌ترین حقیقت زندگی در این دنیا مرگ است. مرگِ ما آدمیان انکارناپذیر است اما ما عمدتاً این حقیقت را پس می‌زنیم و نهایتاً مرگ را شامل دیگران می‌دانیم! اگر مرگ ایوان ایلیچ را خوانده باشید متوجه منظور خواهید شد. سازوکار بدن ما به گونه‌ایست که در گذر زمان دچار مشکلات و فرسودگی خواهد شد و گوشه‌ای از آن بالاخره دیر یا زود موجبات مرگ را به وجود می‌آورد. البته بشر همواره به دنبال تأخیر انداختن در این موضوع است و در این راستا تلاش کرده و می‌کند و هرچند اندک تاحدودی هم توفیقاتی داشته است اما درعین‌حال در هر دوره و زمانه‌ای، کارهایی کرده و می‌کند که ناخواسته این فرایند را تسریع می‌کند؛ مثل بیماری‌ها، جنگ‌ها و... تلاش‌های انسان تنها در جهت به تأخیر انداختن مرگ نبوده بلکه از دیرباز به دنبال دور زدن آن بوده است؛ از جستجوی اکسیر حیات گرفته تا خلق جاودانگی. اکسیر در دوره و زمانه‌ی ما می‌تواند خودش را در تعویض اندام‌های بدن نشان بدهد (هرگز رهایم مکن ایشی‌گورو) اما خلق مفهوم جاودانگی راهی بوده است که به قول شخصیت اصلی این داستان، ناخودآگاهِ انسان در تقابل با مرگِ گریزناپذیر دست و پا کرده است: این‌که انسان و هستی معنایی دارند و فاقد هدف و غایت و معنا نیستند ولذا با فرمول‌های مختلف، پس از این مرگ، زندگی جاودانه آغاز خواهد شد. این تیپ باورها به شکل‌های متفاوت از دیرباز پدید آمده و پس از آن نیز در اشکال جدید ظهور کرده و در آینده نیز ادامه خواهد داشت چرا که انسان‌ها احساس می‌کنند برای زندگی به این باورها احتیاج دارند اما طنز قضیه در اینجاست که بیشتر آنها مستقیم و غیرمستقیم، «زندگی» خود را فدای این باورها و یا به عبارتی نامیرایی و جاودانگی می‌کنند. این قضیه منحصر در باور دینی و مذهب و خدا نیست؛ شخصیت اصلی داستان جزء از کل یک آتئیست است (پدر و پسر هر دو، به ویژه در اینجا پدر مد نظرم است) اما مفهوم مرگ و در تقابل با آن میل به نامیرایی و جاودانگی، تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار داده و به تعبیرِ پسر، نابود کرده است. دنیا اگرچه از یک زاویه به یک فاضلاب می‌ماند اما یک «فاضلاب دل‌انگیز» است و ترک و دل کندن از آن آسان نیست.

مقدمه دوم: نگاه راویان داستان به دنیا و به‌خصوص انسان‌ها تاحدودی بدبینانه است؛ طبیعت انسان را هیولاگونه می‌دانند و برای اثبات آن به رفتارهای کودکان با یکدیگر استناد می‌کنند. در واقع تجربیات این پدر و پسر از کودکی و رفتار خشونت‌بار کودکان با یکدیگر در مدرسه منشاء چنین نگاهی است. در کنار این تجربه‌های زیسته که در کتاب با طنزی درخشان کنار هم آمده است، یک ریشه از بدبینی آنها در این باور است که خوشبختی و خیر در این دنیا محدود است ولذا همانند بازی صندلی‌ها هنگام قطع شدن موزیک جای نشستن برای همه وجود ندارد و در نتیجه برای موفقیت باید به یکدیگر چنگ و دندان نشان داد. پدر در این زمینه از پسر بدبین‌تر است و نویسنده اندکی از این دو معتدل‌تر! چند اصل از اصول پدر در مورد انسان‌ها چنین است: «مردم» اهل فکر کردن و تحلیل نیستند و صرفاً چیزهایی را که وارد ذهن‌شان شده (اخیراً یا از زمان طفولیت) تکرار و نشخوار و غرغره می‌کنند. انسان‌ها عاشق آزادیِ خیالی خود هستند اما درعین‌حال میل‌شان برای بردگی بی‌انتهاست. آدم‌ها عاشق باورهایشان هستند و نمی‌توانند قبول کنند که حقیقت‌شان ممکن است فقط جزئی از حقیقت را داشته باشد (صفر و یکی) و اینکه انسان در تنهایی احمق است و در جمع رسماً بدل به الاغ می‌شود (برای این یکی بهترین مثال استادیوم‌های فوتبال و گروه‌های هواداری است) و... خلاصه اینکه باید توجه داشت توصیه راوی به مردم‌گریزی چنین مقدماتی دارد و نتیجه چنان نگاهی به انسان است.     

مقدمه سوم: در دوران مشروطه یکی از باورهای همه‌گیر که در نقاط مختلف ایران هواخواه و عاشقان پیگیر داشت، راه‌اندازی مدارس جدید بود. این باور وجود داشت که مدارس جدید حلقه گمشده‌ی خروج از عقب‌ماندگی است. پُر بیراه هم نبود. به هر حال هنوز هم می‌توان برای آن دوره یکی از عوامل تاثیرگذار را به بی‌سوادی مردم و عدم کفایت مدارس قدیم اختصاص داد. شیوه قبلی هم طولانی بود و هم بهره‌وری پایینی داشت. یک و نیم قرن از آن دوران گذشته است و به نظرم مدارس ما جایگاهی همچون مکتبخانه‌های آن دوران دارند: اگر همه کلاه‌مان را قاضی کنیم تقریباً قبول خواهیم کرد این سیستم آموزشی بسیار بسیار ناکارآمد است. خروجی‌های چنین سیستمی نه قدرت تفکر دارند و نه قدرت تصمیم‌گیری و نه خیلی چیزهای دیگر! اگر حتی مثل راویان داستان (مقدمه دوم) به طبیعت انسان‌ها بدبین نباشیم، باز هم ریسک فرستادن کودکان به چنین مکان خطرناکی بالاست! هم به واسطه سیستم معیوب که خرف‌کننده، مبتذل و نابودکننده‌ی خلاقیت شده است و هم به خاطر انواع آسیب‌هایی که در چنین محیطی از سوی قلدرها یا گروه‌های رسمی و غیررسمی و... به کودک وارد می‌شود. البته این ریسک را می‌پذیریم چون چاره‌ی چندانی نداریم! وقتی در این کتاب به شرح دوران مدرسه‌ی پدر و پس از آن پسر می‌رسیم، مواردی را خواهیم دید که سنگین و آسیب‌زا هستند اما برای ما غریب نیستند!

******

لینک چند صفحه ابتدایی کتاب به صورت صوتی در کانال گذاشته شد: اینجا (آدرس کانال تلگرامی بالای صفحه آمده است)

«جسپر دین» روایتش را از داخل زندان آغاز می‌کند و ما بدون اینکه بدانیم راوی کیست و چگونه و چرا زندانی است با او همراه می‌شویم. انگیزه او برای روایت، شرایطی است که در زندان دارد، و به‌طور مشخص برای فرار از ملال و رهایی از درون‌نگری فاجعه‌بار، تنها کاری که به نظرش می‌رسد نوشتن و پنهان کردن کاغذهاست. چه بنویسد؟ طبیعتاً داستان زندگی‌اش را که در واقع یک سفر اودیسه‌وار عجیب و غریب است و از پیش از به دنیا آمدن او آغاز می‌شود. شخصیت محوری در زندگی جسپر بدون شک پدرش (مارتین دین) است لذا طبیعی است که خیلی زود به سرگذشت او بپردازد.

مارتین شخصیت عجیب و غریبی دارد. بیشتر عمر خود را بیکار بوده و با کمک‌هزینه اجتماعی دولت و... زندگی کرده است، به شدت اهل مطالعه و فکر کردن و نوشتن در دفترچه‌هایش است. او یک بدبینِ خستگی‌ناپذیر است که به قول راوی به زندگی خودش و پسرش توجهی ندارد و عشق متعصبانه‌ای به نفرت از جامعه دارد. بسیار ایده‌پرداز است اما اجرای ایده‌هایش به فاجعه منتهی می‌شود. در مقاطعی(پیش‌دبستانی و دبستان) آموزش فرزندش را خود به عهده می‌گیرد که مواد آموزشی جالب توجه است: نامه‌های ونسان ون‌گوک یا کتابی از نیچه یا روزنامه‌ها! این پدرِ فیلسوف دوست دارد آموزش فرزندش را بر اساس دیالوگ‌های سقراطی پیش ببرد اما طبعاً این درس‌ها به مونولوگ‌های گیج‌کننده برای فرزند تبدیل می‌شود که نمونه‌های آن برای مایِ خواننده جذاب هستند. او درس‌های روزانه را با داستان‌های شبانه تکمیل می‌کرد؛ داستان‌هایی سیاه و چندش‌آوری که خودش خلق می‌کرد و نقش اصلی در آنها را پسری به نام کسپر بر عهده داشت و حاوی پندهای اخلاقی بود که معمولاً با این نتیجه همراه بود که «اگر بدون فکر کردن از باورهای مردم پیروی کنی، مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است»! در این داستان‌ها کسپر هرگز موفق نمی‌شد چون این داستان‌ها ماحصل تجربیات و ذهنیات پدر بود و در ذهن مارتین هرگز «آرامش پایدار و پیروزی حقیقی» وجود نداشت. این عناصر در کنار هم خانواده‌ای را شکل می‌دهد که مشکلاتش هم عجیب و غریب است: «به خانواده‌های عادی فکر کردم که مشکلات عادی از قبیل الکلیسم، قمار، همسرآزاری و اعتیاد دارند. به‌شان حسودی کردم.»

در همان صفحات ابتدایی ذکر می‌شود که اهالی استرالیا همگی از مارتین نفرت دارند و به برادرش «تری دین» که یکی از بزرگترین و مشهورترین خلافکاران و جنایتکاران استرالیاست عشق می‌ورزند! برای اینکه از علت این تناقضات و چند و چون آنها باخبر بشوید چاره‌ای نیست جز همراه شدن با روایت جسپر که چندین نوبت به نوشته‌های پدرش ارجاع می‌دهد ولذا در مقاطعی راوی مارتین خواهد بود؛ روایتی طولانی اما روان، جذاب و طنازانه، با قلمی رها و دوست‌داشتنی. در ادامه مطلب به برداشت‌ها و برش‌هایی از داستان خواهم پرداخت و امیدوارم نامه‌ای از یکی از شخصیت‌های موثر داستان هم به دستم برسد و آن را در ادامه بیاورم.

******

استیو تولتز متولد سال 1972 در سیدنی استرالیا است. او تا پیش از چاپ اولین رمانش مشاغل مختلفی از نگهبانی تا فروشندگی تلفنی و تدریس زبان تجربه کرده است اما در سال 2008 با انتشار جزء از کل به موفقیت بزرگی دست یافت؛ به لیست نهایی نامزدی جایزه بوکر راه پیدا کرد و فروش فوق‌العاده‌ای را نیز به دست آورد. او در مصاحبه‌ای چنین بیان کرده است: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه می‌نوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه می‌نوشتم و رمان‌هایی را آغاز می‌کردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقه‌ام را برای به پایان رساندن‌شان از دست می‌دادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط می‌خواستم با شرکت در مسابقات داستان‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگی‌ام را بگذرانم که البته هیچ فایده‌ای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض می‌کردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایین‌تر می‌رفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقی‌ای بود که می‌توانستم بردارم. فکر می‌کردم یک سال طول می‌کشد ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت تاثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»

...............

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار نشر چشمه، چاپ نوزدهم بهار 1396، تیراژ 2500 نسخه، 656 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 است)

پ ن 2: اگر بخواهم از بین نویسندگانی که تولتز به آنها اشاره کرده یکی را انتخاب کنم (به عنوان کسی که تاثیرش در این داستان به نظر من آمده) جان فانته را انتخاب خواهم کرد.

پ ن 3: کتاب بعدی «نگهبان» اثر پیمان اسماعیلی خواهد بود. پس از آن به سراغ رمان پطرزبورگ اثر «آندرِی بیِه‌لی» خواهم رفت.

  نکته‌ها، برداشت‌ها و برش‌ها

1) ابتدای داستان این‌طور به نظر می‌رسد که موتور محرک داستان تضاد بین پدر و پسر باشد اما اگرچه این تقابل وجود دارد اما تقابلی که موتور پیشران این داستان است بین پدر و عموی راوی قابل شناسایی است هرچند نیاز به تضاد و تقابل نبود چون پدر، فیلسوفی پارانوئید است که درباره همه‌چیز عقاید متضادی دارد.

2) وقتی پدر به سراغ نشان دادن ریشه‌های هویتی جسپر می‌رود طبعاً همه روایتش معطوف به خانواده پدری جسپر است. کل فصل اول که طولانی هم هست به همین ریشه‌ها می‌پردازد. مادر حضوری ندارد. اما فصل دوم کنجکاوی جسپر برای شناخت مادرش، با راهنمایی اِدی به خواندن یکی از دفترچه‌های پدرش منجر می‌شود که در آن خاطرات حضور پدر در پاریس و آشنایی با استرید نوشته شده است. اینجا تاحدودی جسپر با مادرش، البته از زاویه دید پدرش، آشنا می‌شود. در ذهن جسپر و برخی ناظران این امر بدیهی است که او به پدرش شباهت بسیار دارد و روزی به چیزی شبیهِ او تبدیل می‌شود و جسپر از این موضوع دل خوشی ندارد. تا اینکه با مواجهه اتفاقی او در بخش‌ها پایانی با نقاشی‌های مادر، این جرقه در ذهنش زده می‌شود که همه عناصر هویتی او در پدرش خلاصه نمی‌شود و کتاب جایی به پایان می‌رسد که راوی سفر اودیسه‌وار دیگری را برای شناسایی بخش مادری هویتش آغاز می‌کند.

3) آیا دقت کردید که جلد همه دفترچه‌های پدر سیاه‌رنگ است!؟ طبعاً با شخصیت پدر هماهنگ است. در میان ده‌ها و صدها دفترچه پدر که از یکدیگر قابل تفکیک و شناسایی نیستند پیدا کردن آن دفترچه‌ای که وقایع پاریس در آن نوشته شده است امکان‌پذیر نیست! چطور این امر ممکن می‌شود؟ چون ادی در لابلای صحبت‌هایش اشاره می‌کند دفترچه‌ای که پدر در آن روزهای حضور در پاریس به همراه داشت جلدش سبز بوده است. سبز.

4) مادربزرگ لهستانی جسپر وقتی مارتین را در شکم دارد و وارد استرالیا می‌شود، زبان انگلیسی بلد نیست. با مردی آشنا می‌شود و ازدواج می‌کند که زبان یکدیگر را نمی‌فهمند اما به تدریج که این زن، زبان انگلیسی را یاد می‌گیرد، شوهرش را می‌شناسد و اوضاع به هم می‌ریزد! این حصار حرف زدن به یک زبان مرا به یاد یکی از شخصیت‌های فرعی رمان خداحافظ گاری کوپر انداخت.

5) مارتین عقیده دارد که شخصیت آدم‌ها امکان تکامل را دارد و تکامل هم پیدا می‌کند اما انسان‌ها همواره نقابی بر چهره خود می‌زنند که این نقاب بدون تغییر باقی می‌ماند. بدبینی او نسبت به انسانها از این جنس است.

6) برخی عقاید مارتین ساده و جذاب هستند و در مورد آنها مثال‌های قابل تأملی در اطراف خود می‌توانیم مشاهده کنیم: مردم از پولدارها متنفرند اما کرم پولدار شدن دارند. یعنی برای رسیدن به چیزی لَه‌لَه می‌زنند که از آن نفرت دارند! یا مثلاً اینکه مردم هیچ‌وقت طرفدار چیزی نیستند بلکه علیه ضد آن هستند!

7) ایده‌های مارتین همین‌که از ذهنش خارج می‌شوند و به اجرا درمی‌آیند به نتایجی منجر می‌شوند که از ابتدا مد نظر او نبوده است و برای ما ناظرین بیرونی هم چنین عواقبی قابل تصور نیست. دنیا همین است! ما در هر وضعیت و موقعیتی که هستیم، حاصل دوراهی‌ها و چندراهی‌های بیشماری است که پشت سر گذاشته‌ایم و در انتخاب مسیر نیز فقط خودمان نقش نداشته‌ایم و بی‌شمار پارامتر در آن دخیل بوده‌اند. به همین خاطر است که من همیشه تعجب می‌کنم که دوستان و همکاران خودم و خیلی‌های دیگر چگونه معتقدند که کل دنیا را چند نفر معدود بر سرانگشتان خود می‌چرخانند و همه چیز را «مقدر» می‌نمایند.

8) صندوق پیشنهادات برای شهرداری به تنهایی در سرنوشت کل شهر تاثیر گذاشت و در عرض چند ماه واقعاً شهر را به بدترین مکان برای زندگی تغییر داد! و حتی می‌توان گفت با آن پیشنهاد ساخت رصدخانه که هدف آن منزه کردن روح آدمیان بود (با نگاه به آسمان و عظمت کهکشان و...) در واقع شهر به باد فنا رفت. اول اینکه هر ابزار خوبی به خودیِ خود نتایج خوبی به بار نمی‌آورد و بسیار بستگی به استفاده‌کنندگان از آن ابزار دارد و مردم شهر بعد از مدت کوتاهی از صندوق پیشنهادات برای تسویه‌حساب‌های شخصی استفاده کردند و کلاً چیزهایی از کوزه آنها بیرون تراوید که متناسب با همان شهرت شهرشان بود (بدترین مکان زندگی) و در نتیجه خیلی سریع وضعیت‌شان به شهرت‌شان شبیه شد. دوم اینکه برای چنین مردمانی نردبام آسمان به کار نخواهد آمد و به تعالی منجر نخواهد شد و بیشتر به ته چاه راه پیدا خواهند کرد! خوشبختانه برای این فقره آخر احتیاج به استدلال نیست!!

9) انسان‌های نخستین با چه انگیزه‌ای تولید مثل می‌کردند؟ یک پاسخ ساده این است که کاری که دوست داشتند را انجام می‌دادند و طبیعتاً این کار منجر به تولید مثل می‌شد! بعدها البته تعداد بیشتر این «مثل» باعث شکل‌گیری قدرت در گروه می‌شد و در نتیجه انگیزه مضاعفی به وجود آمد. در دوره کشاورزی این «مثل» به هر حال به نیروی کار بیشتر منتهی می‌شد و در دوره شکل‌گیری امپراطوری‌ها و پس از آن به سرباز و... و در همه دوره‌ها از این طریق به پیروان ادیان اضافه می‌شد. سوال اول بند در حال حاضر چنان پاسخی ندارد. چند ده سال است که ندارد (به غیر از نقاط بدوی و نقاطی که افکار بدوی درخصوص جلوگیری دست بالا را دارد). اکنون به نظر می‌رسد بیشتر همان میل به جاودانگی و تداوم است که در این زمینه نقش دارد. البته ردیابی این موضوع چندان ساده نیست. اما به اینجا می‌رسیم که بیشتر از آنچه که بچه‌ها به والدین احتیاج دارند این والدین هستند که به بچه‌ها نیاز دارند! چه نیازی؟ معنا دادن به زندگی! فائق شدن بر مرگ!  

10) انشایی که جسپر در مورد هملت برای درس ادبیات خود نوشته است انصافاً نشان می‌دهد روش آموزش مارتین خیلی هم گنگ و گیج‌کننده نبوده است و به هر حال محصول فرایند تربیتی او فردی است که چنین تشخیص بزعم من درستی در مورد هملت به دست می‌دهد. البته این حرف من یک نتیجه‌گیری غلط است! چرا که این یک داستان است! معلوم نیست در عالم واقع چنان فرایندی چنین نتیجه‌ای بدهد. حس من این است که نمی‌دهد! نقدی که به داستان می‌توان وارد کرد همین است.

11) جسپر با توجه به شناختی که از عقاید و نظرات نوابغ و فلاسفه دارد چنین نتیجه می‌گیرد که وقتی آنها از انسان و انسانیت صحبت می‌کنند، علاقه و احترامی که به این مفاهیم دارند معطوف به یک نوعِ خاصی از انسان است (چیزی شبیه به خودشان یا ایده‌آل‌های خودشان) و از طرف دیگر نسبت به باقی انواع (بقیه آدم‌ها) ترس و نفرت دارند. استدلال او با چندین نقل قول از بزرگان همراه می‌شود که یکی از آنها از نیچه است با این مضمون که اکثریت انسان‌ها حق زندگی ندارند چون باعث رنج ابرانسان می‌شوند. این نوع نگاه منحصر در این افراد نیست. مثال‌های زیادی در اطراف ما و در این دنیا وجود دارد.

12) یک مورد بامزه در ادامه بند بالا این است که جسپر نقل‌هایی را می‌آود که نشان می‌دهد برخی از این نوابغ معتقدند سرگرمی توده‌ها نشان از رو به موت بودن آن تمدن دارد و بعد در مقابل می‌گوید: «اگر یک انسان به چیزی کودکانه بخندد و تنش از لذت گرم شود چه اهمیتی دارد این اذت حاصل از یک اثر هنری والا باشد یا بازپخش سریال کمدی ...؟ چه فرقی می‌کند؟» و بعد چند جمله بامزه دیگر می‌زند و نتیجه می‌گیرد اینها از «میل عوام به شادی» نبود که تنفر داشتند بلکه بیشتر از این بیزار بودند که می‌دیدند عوام گاهی به این شادی دست پیدا می‌کنند. این تیپ استدلال‌ها از یک زاویه خیلی درست و همچنین بامزه است اما حواسمان باید باشد که این طنز است و در این مورد کمی هم عوامانه!

13) کتاب راهنمای تبهکاری که توسط «هری وست» نوشته و توسط مارتین ویرایش شده است حاوی قسمتهای معمولی و قسمتهای بامزه‌ایست اما بخشی از آن که در مورد عشق است معرکه است! جالب است که جسپر برای سنجش میزان احساساتش به آسمانخراش جهنمی به این کتاب مراجعه می‌کند! و این آموزنده است که علیرغم خواندن آن توصیه‌های گهربار باز هم دچار خطا شده و در همان تله‌ای که در مورد آن هشدار داده شده فرو می‌رود. امان از عشق یک سره که مایه‌ی دردسره!

14) یک نمونه از طنازی‌های نویسنده در توصیف یک کازینو در سیدنی: «بیایید درباره‌ی فضای داخلی کازینوِ سیدنی با هم روراست باشیم: انگار لاس‌وگاس و زیرشلوار لیبراچی با هم یک بچه‌ی نامشروع به وجود آورده باشند و این بچه از پله افتاده باشد پایین و سرش خورده باشد به لبه‌ی یک بیل.» (لیبراچی یک پیانیست و خواننده آمریکایی هستند که لباس‌های پر زرق و برق به تن می‌کرد).

15) ایده مارتین برای میلیونر کردن تمام مردم استرالیا اگرچه بر پایه همان طرح لاتاری و بلیط بخت‌آزمایی است و اگرچه 19320 سال طول می‌کشید تا همه میلیونر شوند ولی بطور کلی از باقی ایده‌هایش اجرایی‌تر بود و به نظرم اگر اِدی گند نمی‌زد می‌شد بهش امیدوار بود! از این که بگذریم سخنرانی مارتین در این مراسم و نطقش واقعاً خارق‌العاده بود. (صص 487 الی 491)

16) اِدی واقعاً انسان بی‌آزاری است... واقعاً هم سالها فداکاری کرده است... حتی احساس من این بود که آدم بسیار مهربانی است و طبعاً بوده است! اما انسان‌ها در شرایط بحرانی و خاص، کاملاً این امکان را دارند که به چنان موجودی که اِدی در نهایت به آن تبدیل شد، تبدیل شوند. این امکان در خلقت انسان، یا در ذات انسان، یا در فرایند تکاملی و... به وجود آمده و وجود دارد.

17) ادی حدود بیست سال تظاهر به دوستی با مارتین کرده است درحالیکه از او متنفر بوده است. این شاید عجیب و غریب به نظر برسد اما اگر در برخی ارتباطات مردم عادی دقت کنیم، در خانواده و در محیط کار و... می‌بینیم آدم‌ها گاهی همه عمر چنین تظاهراتی دارند.

18) یکی از پناهجویان به جسپر تسلیت می‌گوید و عنوان می‌کند که پدرت الان پیش خداست و الان بخشی از یک مفهوم بزرگتر از خودش شده است. در افکار درونی جسپر پس از شنیدن این تسلیت چنین عنوان می‌شود که ما از اول چنین بوده‌ایم. از ابتدا جزئی از یک چیز عظیم‌تر بوده‌ایم: بشریت. عنوان کتاب به همین اشاره دارد: جزء از کل. حالا انتخاب با خود ماست که آن کل را یک سازمان قرار بدهیم (یعنی با سبک زندگی خود، هویت خود را یک جزء از یک سازمان تعریف کنیم) یا یک فرهنگ یا یک مرام و مسلک و... جسپر نظرش این است که این موارد از ما بزرگ‌تر نیستند بلکه خیلی خیلی کوچک‌ترند. خود دانید!

19) یکی از نشانه‌های توسعه می‌تواند همین باشد که یک پدر و پسر توانایی آن را داشته باشند که به یکدیگر احساس و حرف دلشان را بزنند و مثلاً «دوستت دارم» را بر زبان بیاورند. و چه یادبودی هم پسر در روزنامه برای پدرش نوشت. آورین!

20) پیشنهاد غیرمستقیم جسپر به خدا هم قابل تأمل است! او به این نقد دارد که چرا او در کتب مقدس هیچگاه نگفته است که اگر یک انسان به انسان دیگر ظلم کند همه چیز را تمام می‌کنم! البته تهدیدهای مشابهی داریم ولی پیشنهاد مشخص جسپر این است که پس از 3 بار ارتکاب یک فرد به چنین جرمی، گیم‌اور بشود و بمیرد. در صورت وجود چنین قانونی در خلقت، حتماً انسانها اصلاح می‌شدند. پیشنهاد خوبی است اگر هدف، خلق یک جامعه انسانی ایده‌آل بود! ظاهراً این‌گونه نبوده است چون فرشتگان به این امر اشاره دارند که سرنوشت چنین خلقتی چیست اما خدا به چیزی اشاره می‌کند که خودش از آن خبر دارد و دیگران از آن باخبر نیستند. ولذا ما کماکان باید منتظر باشیم.  

21) جملات قصار طلایی کم نداشت ولی غیر از مواردی که در مطلب کار کردم عاشق این چندتا شدم: بازنده‌ها پدرشان را مقصر می‌دانند و وامانده‌ها فرزندانشان را / نمی‌دانم چرا فکر می‌کرد می‌تواند خواست خدا را بفهمد. / یا آن پیشنهاد مارتین که پرورش کودکان با یک باور بنیادگرایانه ... جرمی شبیه سوءاستفاده جنسی محسوب شود / تک‌تک اهالی استرالیا باید با این حقیقت کنار می‌آمدند که مرگ مشکل فایق نیامدنی است که با تولید مثل خستگی‌ناپذیر حل نخواهد شد./ آدمیزاد را فقط وقتی تنها است می‌شود تحمل کرد.  

  .......................

میله‌ی عزیز

می‌دانید مشکل شما چیست؟ فکر می‌کنید که اگر زیاد وقت داشته باشید به کارهای مورد علاقه‌تان می‌رسید ولی اینطور نیست. فکر می‌کنید (البته واقعاً دوست دارید این کار را بکنید!). شما اگر وقت بیشتری داشته باشید، بیشتر به خودتان و کارهایتان فکر خواهید کرد، آن‌وقت می‌دانید چه خواهد شد؟! در صورتی که کارِتان بی‌عیب و بی‌نقص نباشد پدر خودتان را درمی‌آورید! و چه کسی و چه کاری بی‌نقص است؟ خدا را شکر کنید که وقت ندارید، در آن صورت افسردگی روی شاختان بود. اتفاقاً مشکل جوامع بشری الان داشتن زیادی وقت است! چون افسردگی بعد از خستگی چشمِ ناشی از تماشای سایت‌های مستهجن، دومین بیماری شایع در جهان است که هر دو ناشی از داشتن وقت زیاد است.

افسردگی و اضطراب و غم و تنهایی روی سیستم دفاعی بدن تأثیر می‌گذارد. شما هم که سنی ازتان گذشته است و از همه‌جا خاطره دارید. باید مراقب فکر کردنتان باشید! باید مواظب باشید چه فکری می‌کنید! شخصیت ما نتیجه اعمال ماست و اعمال هم نتیجه افکار و اگر شخصیت ما سرنوشت ما باشد، پس سرنوشت ما به فکر کردن ما مرتبط است. افکار منفی به اندازه کشیدن یک کارتن سیگار سرطان‌زاست. اگر دوست دارید خودتان هم مثل خوابتان به فنا برود به این منفی فکر کردن ادامه بدهید!

یک مشکل کوچک دیگر هم دارید. می‌دانید چیست؟ زیادی نگران بیماری هستید. بیماری وضعیت طبیعی بدن ماست. ما همیشه مریض هستیم و سلامتی در واقع دوره‌ایست که زوال پیوسته جسم‌مان قابل فهم نیست. توصیه من به شما مدیتیشن است و دوری از اخبار! مردم این روزها به اخبار اعتیاد پیدا کردند، چون متاسفانه رسانه‌ها آن را به شکل یک سرگرمی ارائه کردند و می‌کنند. اخبار هم چیزی نیست جز حادثه و مرگ! هرچه بیشتر مورد‌توجه‌تر! سازوکار اعتیاد را هم که می‌دانید؛ از یکی دو تا آغاز می‌شود و رو به بالا... الان کشته شدن صدها غیرنظامی ذهن‌ها را چندان نشئه نمی‌کند. انگشت بر روی گوشی کشیده و جنایت و جنگ می‌جویند!

پیدا کردن دشمن هم دیگر مختص شما نیست. همه جای دنیا اپیدمی شده است. اتفاقاً من معتقدم جنون مسری است و تاریخ بشریت هم پر است از قصه‌های دیوانگی جمعی، چون مردم دوست دارند موقع ساخته شدن تاریخ روی صندلی ردیف اول نشسته باشند. هیچ بعید نیست یک دیوانگی جمعی پیش روی شما باشد. کاری هم از کسی برنمی‌آید. این یکی را واقعاً باید فقط به شل و توکل سپرد.

می‌دانید مشکل اصلی شما چیست؟ احساس می‌کنید یک جای زندگی را غلط رفته‌اید ولی آن‌قدر جلو رفته‌اید که دیگر انرژی برگشتن را ندارید. اشتباهتان همین‌جاست! هر زمان که متوجه شدید مسیر را اشتباه رفته‌اید برای برگشتن دیر نیست. به این فکر کنید که چند ماه بعد یا انشاءالله چند سال بعد، موقع خواندن غزل خداحافظی، به این نتیجه نرسید که تنها چیزی که با خودتان به گور می‌برید شرمندگی بابت زندگی نکردن باشد.

اما در مورد سوالاتتان!

خوشحالم که پرسیدید نقش من در سقوط مارتین چه بوده است و چگونه روی افکار و آرزوها و اعتماد به نفس او اسید ریخته‌ام! بیشتر نامه‌هایی که دریافت می‌کنم به واسطه این است که ثروتمندترین زن استرالیا هستم و مدت کوتاهی است که با کسی در رابطه نیستم. کسی در مورد این چیزها سوال نمی‌پرسد. می‌دانید مشکل شما کجاست؟ خاطرات جسپر و مارتین را خوانده‌اید و این سوال برایتان پیش آمده است. خاطره شاید تنها چیز روی زمین باشد که ما می‌توانیم آن را به نفع خودمان دستکاری کنیم. هیچ‌کس دوست ندارد وقتی به عقب نگاه می‌کند به خودش بگوید عجب عوضی بی‌شرفی!

وقتی من وارد زندگی این پدر و پسر شدم، یک سبک جاافتاده‌ای برای خودشان داشتند: ول گشتن در آپارتمان و پنهان شدن از دیگران! آن هم در آپارتمانی که آدم احساس خفگی بهش دست می‌داد. بعدها در آن هزارتو هم به نحو دیگر. وحشتناک بود. تنها کاری که داشتند این بود که سینه‌خیز به سمتی که غرایزشان آنها را می‌کشاند حرکت کنند و هر دو برای جلب توجه لَه‌لَه می‌زدند. من بودم که تلاش کردم آنها را به موجوداتی باملاحظه، یاری‌رسان، وظیفه‌شناس، اخلاقی، قوی، عاشق، شجاع و از خود گذشته تبدیل کنم. نمی‌توانم بگویم موفق بودم اما تا حدودی هم موفق بودم. بعد از مدتی به ندرت غذای گوشتی می‌خوردند، کیسه پلاستیکی از زندگیشان حذف شد، در تجمعات اعتراضی و طومار امضا کردن مشارکت می‌کردند، اهل مدیتیشن و یوگا شدند و... در مورد مارتین هم کاملاً مشخص است که نقش من در فروپاشی روانی او بیشتر به طنز می‌ماند. اگه نگویم بی‌انصافی! مارتین رهایی را در شبیه بودن به دیوانه‌ها می‌دانست و انصافاً قبل از این که ببینمش آدم رهایی بود!

مارتین هم مثل همه‌ی آدمها دوست داشت دوستش داشته باشند ولی خیلی در این زمینه بدشانس بود. بعد از خروج از کمای دوران کودکی همواره برادرش تری بود که تمام توجهات را به خودش جلب می‌کرد. خیلی تلاش کرد تا از زیر سایه تری بیرون بیاید. مثلاً در همین برنامه میلیونر کردن مردم؛ برنامه‌اش این بود کاری کند که حمایت و اعتماد مردم و چه‌بسا محبت آنها را جلب کند، غول‌های رسانه را در طرف خود داشته باشد، بعد وارد سیاست بشود و رای بیاورد و به مجلس راه پیدا کند و اصلاحات مورد نظرش را انجام بدهد و محبوب خاص و عام شود. برای اینکه در انتها همین جسپر را تحت‌تاثیر قرار بدهد و بیاید عذرخواهی کند و بعد در آرامش بمیرد و مجسمه‌هایش را در میدان‌ها بگذارند. خواسته‌ی زیادی هم نبود! همین یک بار هم که به نظر داشت موفق می‌شد، باز هم برادرش کارها را خراب کرد. طفلکی! آنقدر برای خودش دلسوزی کرده بود که برایش طبیعی بود دیگران هم برایش دل بسوزانند. واقعاً انتظار داشت. شاید یکی از دلایل انزواطلبی‌اش همین بود که اطمینان داشت انتظارش برآورده نخواهد شد.

مارتین به خودش خیلی سخت می‌گرفت. به هیچ وجه نمی‌توانست خودش را ببخشد. اتفاقات بی‌ربط و کم‌ربط را زیر سر کارها و ایده‌های خودش می‌دید و از این بابت خودش را سرزنش می‌کرد. مثلاً همان صندوق پیشنهادات یا رصدخانه! اینطوری بخواهیم قضاوت کنیم بابت همه اتفاقات بد می‌توانیم به خودمان گیر بدهیم. البته این رویه را فقط در مورد خودش نداشت، برای دیگران هم همینطور عمل می‌کرد. نشان به آن نشان که گراهام بل را پایه‌گذار سکس تلفنی می‌دانست. مارتین یک فیلسوف بود و تری یک جنایتکار حرفه‌ای، شاید باورتان نشود که این دو چه اشتراکاتی می‌توانند داشته باشند. هر دو با جامعه تضاد دارند و هر دو با قوانین تغییرناپذیر خودشان زندگی می‌کنند و از هیچ‌کدام والد به‌دردبخوری در نمی‌آید.

در مورد احساس من از پولدار شدن باید بگویم که واقعاً بوگندوترین تعصب روی زمین همین نفرت از ثروت و ثروتمندان است. نفرت سفیدپوستان نژادپرست از سیاهان لااقل صادقانه بود اما نفرت از ثروت حکایت گوشت و گربه است. اگر بدانید آدم‌های موفق چقدر کار می‌کنند دیگر کلامی در ضدیت با آنها از دهانتان خارج نمی‌شود و خودتان هم دیگر دوست ندارید داخل این گروه باشید. خدابیامرز اسکار شبانه‌روز کار می‌کرد و رینولدز از او هم بیشتر! اما همین‌ها که فناناپذیر به نظر می‌رسیدند هم از دنیا رفتند. پس شما هم ناامید نباشید! از این جهت که جناب مرگ خیلی از گره‌ها را باز می‌کند. البته ایشان در سرزمین شما خیلی پُرکار است اما مُدام باید بهش تذکر بدهید که: «داری اشتباه می‌زنی داداش!»


ارادتمند

انوک فرلانگ (هابز)

 

بعدالتحریر:

اگر جناب ایشان کارش را درست انجام نداد، غصه نخورید، آدم‌های گناهکار به مرگ محکوم نمی‌شوند، به زندگی محکوم می‌شوند! اینجوری خودتان را آرام کنید. کلاً خوش‌بین باشید. به قول جسپر:«حتا اگر دیگر هیچ عزیزی برایت باقی نمانده که دفنش کنی، خوب است خوش‌بین باشی و محض احتیاط یک بیل همراه داشته باشی.»


نظرات 15 + ارسال نظر
سمره سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام
خداقوت
سال نو پیشاپیش مبارک

سلام
به امید سالی بهتر ... انسان به امید زنده است
سپاس

لیلا سه‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1403 ساعت 03:02 ب.ظ http://raaviyechaharom.blogsky.com

نویسنده خیلی میخواست مارتین رو یه شخصیت منفور و دوست‌نداشتنی جلوه بده ولی به نظر من مارتین چندان هم نفرت‌انگیز نبود. اما محبوب بودن تری که یه خلاف‌کار حرفه‌ای بود خیلی جالب توجه بود برام، چیزی که توی روابط مختلف هم نمونه‌هاشو زیاد دیدم (محبوب‌تر بودن آدمای بی‌اخلاق‌تر).

سلام
مارتین علیرغم تمام مشکلاتی که به خودش منتسب می کند اصلا نفرت انگیز نبود.نفرت مردم استرالیا از مارتین به خاطر برنامه میلیونر کردن مردم و گندی که ادی به آن زد حاصل شد و ما خوانندگان طبعا از زاویه دیگر این ماجرا را خواندیم و دلیلی برای نفرت از او نداریم اما محبوب بودن تری نزد این مردم به آن سبب بود که قتل هایش انگیزه ضد فساد داشت که باز هم به سبب زاویه ورود ما به داستان برای ما چندان محبوبیتی نداشت. اما اینکه قضاوت مردم اینگونه است خود نکته ایست که مد نظر نویسنده و نقدش بوده است و توجه شما را هم جلب کرده است.
ممنون

ر.ر شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 01:42 ق.ظ http://Plancinema.blogsky.com

سلام.سال نو مبارک استاد!
قبل از خواب دیرهنگامم ، سری به وبلاگتون زدم که آخرین مطلبون رو بخونم . تو مقدمه اول صحبت از مرگ شد و الان دارم به این فکر می کنم که فردایی (در واقع امروز! چون ساعت 1 شبه!) برای من وجود داره یا نه! البته همیشه این ترس از مرگ قبل از خواب به سراغم میاد ! یکی از راهکار هام اینه که اصلا نخوابم! الان که این رو نوشتم ، دیالوگی از یکی از فیلم های روی اندرشون به یادم اومد : انسان بودن خیلی سخته!

جواب من ، بیشتر در مورد خودم ، اینجوریه : انسان احمق بودن سخت تره !

در مورد این بخش از مطلب ...(((انسان در تنهایی احمق است و در جمع رسماً بدل به الاغ می‌شود (برای این یکی بهترین مثال استادیوم‌های فوتبال و گروه‌های هواداری است))))... هم دوران مدرسه به یاد اومد ، که دیدم خودتون هم در مورد فضای مسمومش نوشتید. اگر با بقیه فرق داشته باشی مدرسه برات سخت میشه.
پارسال نزدیک بود دانشگاه فرهنگیان قبول بشم ، در واقع معلم بشم ولی همونطور که از ساز و کار استخدام در کشور خبر دارید و البته شانس بد من ، قبول نشدم. البته حالا که دارم فکرش رو می کنم توفیق اجباری بوده چون همانطور که خودتون فرمودید فضای آموزشی ما فضای خوبی نیست. شاید هم چون دستم به انگور نمیرسه میگم ترشه! .
جالبه که همین یک ساعت پیش دوباره مستند بودن و داشتن (در وبلاگ در موردش چند کلمه نوشتم https://plancinema.blogsky.com/1401/06/20/post-1/%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86-%d9%88-%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%d9%86-%c3%8atre-et-avoir-To-be-and-to-have-%d9%81%d8%b1%d8%a7%d8%aa%d8%b1-%d8%a7%d8%b2-%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86) رو دیدم .
پیشنهاد می کنم این مستند رو ببینید و به شیوه برخورد یک معلم توی روستایی در فرانسه با دانش آموز ها و بچه ها و چالش هایی که پیش میاد دقت کنید.
ببخشید که بیشتر به جزئیات توجه کردم تا کلیت نوشته تون!
سالی پر از کتاب داشته باشید!

سلام رفیق
سال نو مبارک امیدوارم در سال جدید نسبت به سال گذشته وضعیت بهتری ایجاد نماییم در همه زمینه ها ، کتابخوانی و دیدن فیلم و ... و چه بسا با هم افزایی حتی در حوزه های دیگر... آمین.
در مورد مرگ هزار تا مقدمه هم کفایت نمی کند... و حرف باز هم باقی خواهد ماند. مرگ و مرگ اندیشی و حتی ترس از مرگ و...، وجوه مثبت هم دارند و در واقع باید گفت وجوه مثبت کم ندارند! بزرگترین وجه مثبتش معنا پیدا کردن زندگی است... مرگ اندیشی هم (حتی در همین حد قبل خواب) باعث می شود برخی وابستگی های غیرضروری کمرنگ شود و خلاصه اینکه سعی نکنید نخوابید
نکته اصلی در سخت بودن دوران مدرسه همان است که اشاره کردید: متفاوت بودن! در واقع اگر همرنگ و همانند جمع باشید خیلی هم خوش می گذرد!! ولی انسانها چه بخواهند و چه نخواهند وجوه متفاوتی دارند و این جمع ها و حواشی آن باعث می شود خودآگاه یا ناخودآگاه به سمت یکسان شدن و قالبی شدن حرکت کنیم و... این سم است.
به نظرم امسال دوباره تلاش کنید. چرا؟ چون چه کسی یا کسانی بهتر از شما برای تغییر رویکرد.... این سیستم آموزشی از بالا تغییر نخواهد کرد. تنها امید حرکت معلمان آگاه و باانگیزه از پایین است. معلمانی که کتاب بخوانند و فیلم ببینند و از تجربیات دیگران آگاه باشند و صرفا مجری بخشنامه ها نباشند.
مطلب شما را خواندم و دوست دارم مستند را هم ببینم.
ممنون از کامنت
سال گذشته من فرصت کمتری برای کتاب داشتم و تنبلی هم کردم و اشتباهات دیگر و لذا کمترین کتاب ممکن را خواندم. ایشالا امسال جبران کنم.

ماهور یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 08:15 ق.ظ

مطلب رو تا برداشتها و برشها خواندم
یه نفس بگیرم ادامه بدم

سال نوتون هم مبارک

کتاب بعدی نگهبان شد؟

سلام
مطلب مربوط به کتابها آنقدر دراز شده است که در یک مجلس نمی شود آن را خواند ! امیدوارم در عوض مفید باشد.
....
سال نو مبارک. امیدوارم سال جدید را به گونه ای طی کنیم که نسبت به سال گذشته احساس توفیق بیشتر و پیشرفت داشته باشیم. در همه امور.
کتاب بعدی نگهبان است و بعد از آن پطرزبورگ. در واقع الان دارم با پطرزبورگ دست و پنجه نرم می کنم

ماهور یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 01:10 ب.ظ

خب
با اینکه، نگاهش بدبینانه است، اما خیلی جاها باهاش نمیتونستم مخالفت کنم، انگار نظراتش، اون بخش واقع بینانه ای بود که ناخودآگاه سعی به نادیده گرفتنش دارم.

هرکاری که انجام میدی، اونی نمیشه که فکرشو میکردی، اره اینو قبول دارم
نظم و منطق و برنامه ای نیست
اما اینی که مارتین داشت یک "شانسِ کور" نبود که همه چیز اتفاقی پیش بیاد، انگار فورتون غامضانه میخواست بدترین نتایج رو براش رقم بزنه

طنز کتاب فوق‌العاده است
اما اکثرش میبینی که داری به یک درد میخندی

مطلب اخری که میخوام بگم رو میرم کامنت بعدی

طنز سیاه همین است. طنز است و خنده بر لب می آورد اما مضامین عمدتا تلخ و دردناک هستند.
یاد فورتونا به خیر کدام کتاب بود؟! بعد از دقایقی جستجو ، یافتم اتحادیه ابلهان و ایگنیشس
وقتی ما بخواهیم به سبک برخی شخصیتهای رمانهای اکو چیزهای مختلف را به هم ربط بدهیم قادر خواهیم بود برای برخی اعمال ساده خود در گذشته، تبعات وحشتناکی در زمان حال پیدا کنیم واقعا امکانپذیر است. اگر هنر و استعداد داشته باشیم این خط ارتباطی را هم جذاب نشان خواهیم داد به نحوی که مو لای درزش هم نرود و هر کس خواند متاثر شود.
یاد برخی شخصیت های پارانویید در داستانهای اکو افتادم و ناگفته نباید گذاشت که مارتین هم از این عارضه بی نصیب نبود.

ماهور یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 01:26 ب.ظ

به اسم کتاب و دلیلش اشاره کردی، یادمه کتابم بهش اشاره کرد
اما من دقیقا متوجهش نشدم
درواقع شخصیت ها جز هستند و جامعه، کل
و هر کار کنیم باز بخشی از این کل هستیم
و نمیتونیم ازش جدا بشیم ؟

از خودم میپرسم
اگه مارتین یا جسپر رو توی دنیای واقعی ببینم
چقدر میتونم تحملش کنم؟
توی داستان
توی ذهنشون و منطقشون هستم و همدلی میکنم، حتا دوستشونم دارم
اما کسی حتا کمی شبیه به مارتین رو، تو واقعیت، هم میشه دوست داشت؟

و نهایتا انوک
دانایِ کلِ منفعل
که میشه بگم خیلی باهاش حال نکردم
شاید چون اون منو بیشتر از بقیه یاد خودم میندازه

نمره من از نمره شما دو صدم بالاتره

ازین نویسنده ریگ روان رو هم خوندم
و اون رو هم خیلی دوست داشتم

بازم کامنتم طولانی شد
ممنون که حوصله میکنید و میخونید

اها راستی
یه سوالم گوشه ذهنم مونده
اون بخش که
مربوط به نقاشی ها میشه
و شباهت نقاشی های مادرش با خودش
یعنی چی
میفهمم میخواد بگه
اونجوری که فکر میکنی همش شبیه بابات نشدی شبیه مامانت هم شدی
اما
چرا، که چی، و چطور!!

پطرزبورگ رو اگه بتونم پیدا کنم حتما میخونم(بعد از نگهبان)
اینجوری که شما گفتید یعنی کتاب سختیه؟ نرم سمتش؟

کل می شود بشریت و نه یک جامعه و یا حتی مجموع جوامع بشری.
برای فهم دقیق به این موارد توجه کن و فکر کن: مارتین و جسپر هر دو آتئیست هستند. حتی مارتین وقتی متوجه شد سرطان دارد در یادداشتهای خود حسابی با خودش کلنجار می رود که عدم اعتقاد به خدا یک ظلم است! ظلم به خودش! و ... اما نتوانست خودش را راضی کند جسپر هم راضی نشده است... حالا در مقابل می خواهد مفهوم دیگری را قرار بدهد که از نگاه او فراتر است و آنگونه که دیدیم نظر می دهد. مذهب انسانیت چیز جدیدی نیست و اعمال و رفتار معتقدین به مذاهب رایج و عمده در جهان به گسترش آن کمک می کند.
بحث جدا کردن هم نیست. بلکه برعکس. فرض کن از شما بخواهند در یک جمع غریبه خودتان را معرفی کنید به نحوی که با این تعریف شما را بتوانند شناسایی کنند و بشناسند.... کدام وجه از خودتان را دوست دارید برجسته کنید؟ من در موقعیت مشابه این گزینه ها را دارم:
پدر فرزندانم
مهندس یک کارخانه
نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم
یک پرسپولیسی
یک مسلمان
یک ایرانی
یک لیورپولی
یک دانشگاه تهرانی
یک نطنزی
و....
قاعدتا بستگی به جمع و موضوع مورد نظر دارد که من چه پاسخی بدهم اما آن وجهی را که من بیشتر از همه دوست دارم نشان بدهم همانی است که هویت من از نگاه خودم است. آن وجهی که دیگران معمولا من را به آن می شناسند هویت من از نگاه دیگران است. دارم کم کم منحرف میشم یک کلیتی هست که من خودم رو نسبت به اون تعریف می کنم. حالا انتخاب با من است که یک استقلالی باشم یا یک سایپایی یا یک انسان
.....
مارتین و امثالهم خیلی سخت قابل تحمل اند! حالا مارتین اگر بخواهد یک آدمی باشد که مثلا خودش را در یک محدوده جمعتری تعریف کند که واویلا... مثلا یک پدر خالی... یا یک استقلالی و حتی پرسپولیسی... پارانویید باشی و با این جهان بینی محدود واقعا غیرقابل تحمل خواهند بود.
......
در مورد نقاشی مادر و جسپر
میخواد بگه در ناخودآگاه جسپر عناصر قدرتمندی از مادر وجود دارد. او تصویری ذهنی از چشمانی را نقاشی کرده که هرگز ندیده است و فقط در خوابهای خودش و به نوعی کابوس های خودش این چشمان را دیده است و بعدها او و ما متوجه می شویم که این تصویر همان چشمانی است که مادر در هنگام بارداری می کشیده است و.... لذا همانطور که این حس منتقل شده است خیلی چیزهای دیگر هم منتقل شده است که جسپر در انتها سفر خود را برای کشف بیشتر آغاز می کند.
.......
پطرزبورگ سخت است بخصوص اگر بخواهید به همراه پی نوشتارهایی که در انتهای کتاب آمده و خودش حجم قابل توجهی دارد ... بخوانید! من فعلا یک پنجم کتاب را خوانده ام.... ولی سختی های خاص خودش را دارد... نه آنقدر که بخواهم هشدار بدهم ای واااای

ر.ر یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 02:16 ب.ظ

سلام دوباره. ممنون از صحبت های امیدوار کننده تون.
خودم هم بدم نمیاد دوباره شرکت کنم. ولی متاسفانه قبول شدن توی فرهنگیان جریان خیلی طاقت فرسایی داره. غیر از خود کنکور سه بار باید به مرکز استان بری : معاینه ، مصاحبه و گزینش. و فاصله محل زندگی من تا رشت تقریبا زیاده. همچنین متاسفانه(!) از متقاضیان خیلی پول می گیرند که با توجه به شرایط بسیار پیچیده فعلی من ترجیح میدم دوباره به اصطلاح ریسک نکنم، و وقت و پولم رو هدر ندم .
البته شاید هم به پیشنهاد امیدوار کننده شما عمل کردم! شاید هم یک مدرکی گرفتم و بعدا از طریق آزمون استخدامی وارد آموزش و پرورش شدم!
خاطره نویسی کوتاهی کردم از تجربه ام در مورد شرکت توی این آزمون که جسارتا براتون می فرستم.
خیلی ممنون. سلامت باشید.

سلام مجدد
خاطره دریافت شد منتها باید از روی کامپیوتر بخونم ... فردا ایشالا.... ولی با این حساب امیدوارم هر کدوم از این دو مسیر را رفتید ، به خوبی و بدون دردسر و با کیفیت بالا طی کنید

ر.ر یکشنبه 3 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 03:19 ب.ظ

امیدوارم فیلم رو ببینید و لذت ببرید.

(خوشحالم که پرسپولیسی هستید!)

ایشالا قسمت بشود
در مورد پرانتز حاشیه ای هم باید از داییم تشکر کنیم

اسماعیل دوشنبه 4 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 07:41 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
سال نوی شما شادباش،
امید که سالی پر از لحظه های خوب باشه براتون.

سلام بر معلم گرامی جناب بابایی عزیز
اتفاقا یکی از مخاطبان را داشتم به سمت همکار شدن با شما سوق می دادم. چشم امیدمان به شماهاست
به امید آنکه سال بهتری از پارسال بسازیم. کائنات هم یاری کنند. سال نو مبارک

مارسی سه‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 04:32 ب.ظ

خب میخوام از اینجا شروع کنم ک سال ۹۵ یه همخدمتی تهرانی داشتم بخاطر ازدواج با یه خانم کرجی ساکن اونجا شده بود.یادمه یبار منو بازی نساجی و نماینده کرج تو لیگ یک برد ورزشگاه انقلاب(اشاره به جمله شما در مورد هوادارای فوتبال)
این همخدمتی ما اهل مطالعه بود.میرفت شهر کتاب کرج به فروشنده میگفت یه کتاب خوب معرفی کن اونم معرفی میکرد و ایشون میخرید.من شدیدن مخالف این کارش بودم و میگفتم فروشنده معمولا کتاب های عامه پستد پر حجم و گرون رو دست مونده معرفی میکنه.
بیا نمونش این کتاب جز از کل ک اینقدر پرحجمه و الان رو بورسه و همه دارن میخرن.باور کن اون سال خیلی مد شد و رو بورس افتاده بود.من واقعن فکر میکردم یه کتاب عامه پسند با جملات انگیزشی کو ... باشه.
بعد ک کتاب رو خوند ازش پرسیدم چطور بود گفت بد نبود.
گفت حالا تو یه کتاب معرفی کن ببینم تو چی میگی.منم کتاب سفر به انتهای شب رو معرفی کردم البته خودم رفتم به مبلغ ده تومن براش از افست فروش های انقلاب خریدم.پولشم گرفتم
خیلی از کتاب من راضی بود.البته من هنوز سفر رو نخوندم و بخاطر تمجید شما از اون کتاب بهش معرفی کردم.
خلاصه اون از کتاب سلین خیلی راضی بود و منم الان از فروشنده حلال خور شهر کتاب کرج راضی و متشکر.
همچنین از شما بخاطر معرفی کتاب های خوب مخصوصن کتاب های جان فانته

سلام
عجب
البته باید عرض کنم که من پیشینه‌ی پر رنگی از حضور در استادیوم آزادی دارم. به خصوص در دوران نوجوانی و اوایل ایام جوانی که تقریباً اکثر قریب به اتفاق مسابقات را می‌رفتم. اشاره‌ای که داشتم معطوف به تجربیات خودم است حتی یک بار اواسط همین دوره وبلاگ‌نویسی تجربه الاغ شدن در هنگام بازی پرسپولیس-سپاهان را داشتم یعنی شدم که میگم
..........
البته این را به دوستان جدید عرض می‌کنم نوشتن در مورد یک کتاب به معنای توصیه کردن آن نیست. گذشته از این توصیه کتاب به یک فرد به معنای توصیه همان کتاب به دیگران نیست. خلاصه اینکه توصیه کتاب ظرایف بسیاری دارد و منم هنوز در این زمینه پایم می‌لنگد.
موفق باشی

مدادسیاه چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 10:34 ق.ظ https://frnouri.blogsky.com

سلام و درود
سال نو مبارک
این کتاب را یادم نیست از چه کسی هدیه گرفته ام. با این نمره ای که آورده باید نوبت خواندنش را جلو بیاندازم.

سلام
سال نو بر شما مداد گرامی مبارک باد. انشاءالله من در سال جدید بتوانم یک چهارم شما کتاب بخوانم و شما هم بیش از پیش در این زمینه توفیق داشته باشید.
حالا که هدیه گرفته‌اید حتماً بخوانید

مهرداد چهارشنبه 6 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 11:13 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
نوروز مبارک
امیدوارم حال‌ت خوب باشه و این روزهای آغاز سال رو هم به خوبی و خوشی آغاز کرده باشی و به قول خودت آرزو میکنم همه با هم امسال سال خوبی بسازیم و البته کائنات هم بهمون کمک کنند.

بزار برات از یه روند درباره جزء از کل صحبت کنم:
اگر در خاطرت باشه چند باری در انتخابات‌ها این کتاب جزء از کل حضور پیدا می‌کرد و رای نمی‌آورد. تا پیش از آن به فکر خوندنش نبودم چرا که بعد از اون موج محبوبیت و تبلیغاتی که نشرش انجام می داد و در مدت کوتاهی کتاب رو به چاپ شصستم رسوند خبر از این میداد که با کتاب احتمالا چرت و پرتی طرف هستیم. (امروز دیدم به چاپ 88 رسیده اما خب به نظرم در همان یکسال اول به حداقل 70 رسید.) بعدا فهمیدم ار معدود دفعاتی بود که اینطور نبود و با تعریف دوستان کتاب خوبی بود. بخشی از اون دید منفی هم مقصرش جناب ریش انبوه، مو انبوه و موارد دیگر انبوه نشر چشمه بود که آن روزها از هر کتابی تعریف می‌کرد من دیگر آن را نمی‌خواندم امروز در نشر ثالث مشغول همین کار است
تا اینکه همین حضور در انتخابات‌های تو تابوی قبلی ذهن من درباره این کتاب رو یه مقدار جا به جا کرد و کار رو به جایی رسوند که اگه اشتباه نکنم سه چهار سال پیش بعد از یکی از انتخابات‌ها من که عمراً به فکر خوندنش نبودم نمیدونم چطور شد که حتی کتاب رو هم خریدم
بعد با خودم گفتم در انتخابات بعدی اگر این بار این کتاب رای آورد قطعا منم همراهی می کنم و میخونم. اما خب احتمالا از ترس شکست مجدد در انتخابات بعدی شرکت نکرد تا اینکه وقتی دیدم خودت گفتی قصد داری بخونیش گفتم هر طور شده منم این کتاب حجیم رو میخونم و چی بهتر از چند روز تعطیلی نوروز.
پس نتیجه می گیریم که در دنیای سیاست هم میشه از این سیستم استفاده کرد (اصلا میشه چیه قطعا استقاده میشه) و شخصی که مخاطب فکرش رو نمیکنه انتخابش باشه رو بهش قبولاند که باید انتخابش کنه.
اما این وسط سیستم یه چیزی رو پیش بینی نکرده نبود و به باگ خورد، به هر حال باید حساب همه چیزو بکنه دیگه. الان میگم چی
خب، این کتاب نسبتاً حجیم هست و به همین دلیل گفتم در نوروز خوندنش منطقیه اما وقتی بالاخره تصمیم گرفتم که به سراغ خوندنش برم همینطور که کتاب را از قفسه کتابها بیرون کشیدم و در حال خارج شدن از اتاق بودم نگاهی به سایر کتابهای کتابخونه کردم و چشمم به چند تا کتاب حجیم دیگه افتاد و با خودم گفتم اگر قراره در این نوروز که اولین نوروز من با چند تعطیلی در 7 سال اخیر به حساب میاد و من قراره در اون کتاب حجیم بخوانم چرا جزاز کل؟ و اینگونه بود که پس از یکی دو دقیقه کلنجار ذهنی کتاب عریض و طویل جنگ آخر زمان یوسا را از قفسه‌ها بیرون کشیدم و جز از کل را به جای او در قفسه گذاشتم و دستی بر روی عطفش زدم و به او گفتم جوجه جان از اینکه مدتی در جایگاه قبلی جناب یوسا می نشینی خوش باش و بعدا که دوباره برگشتی استرالیا برای بچه محل هاتون تعریف کن و بگو مهرداد اول اشک ششم این لطف رو بهت کرد و بعد خوشحال و خندان اتاق را ترک کردم (هر چند کتاب یوسا را هم فقط موفق شدم فعلا 200 صفحه بخوانم.)
خلاصه اینکه نتیجه دیگری که می‌توانیم بگیریم این که درسته آن سیاست شرح داده شده خیلی موثره اما در مجموع روی مردم آگاه خیلی جواب نمی‌ده مگر اینکه خودشان روزی با انتخاب خودشان به سراغ کاندید مورد نظر که در اینجا جزء از کل است بروند یه نوشابه هم برای خومون باز کنیم چی میشه

سلام
مهرداد عزیز نوروز بر شما هم مبارک و امیدوارم سلامت و شاد باشی
این روند پر فراز و نشیب آخرش به خواندن این کتاب منتهی نشد هرچند رقابت را به رقیب قدری واگذار کرد که حداقل بنده به آن ارادت ویژه دارم. حتماً این امر را می‌توان در زمره توفیقات این رمان حساب کرد.
خوب شد که این کتاب را همان ایام لااقل خریدیم! وگرنه الان حتماً با این قیمتها به اتخابات هم راه پیدا نمی‌کرد!
ایشالا بخت خواندن این کتاب هم برای شما باز خواهد شد.
آمین

بندباز پنج‌شنبه 7 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 01:33 ق.ظ http://dbandbaz.blogfa.com

سلام و عرض ارادت و شادباش سال نو!
به امید روزگاری بهتر از قبل، اقبالی بیش از پیش و تلاشی افزون تر...
امیدوارم خوب باشید . خیلی وقت از آخرین باری که به اینجا سرزدم گذشته، زندگی مجال نوشتن و خواندن رو از آدم میگیره. فراغ خاطر آن ایام دیگه رویا شده...
این کتاب رو من هم دقیقا به دلیلی که مهرداد اشاره کرد، نخوندم. یکی _ دو سالی گذشت و همسر خریدش، با هم تا نیمه ها خواندیم و بعدش در انبوه کارها، از یاد رفت. ولی من همچنان مشتاق تمام کردنش هستم. همچنان شخصیت‌ها درونم زنده اند. حتی بعدش کتاب هر چه بادا باد را هم خریدیم، هر چند هنوز نخواندیم.

سلام
سال نو بر شما بندباز گرامی مبارک
یادش به خیر ... من هم به همچنین گاه حسرت روزهایی را می‌خورم که فرصت‌ها بیشتر از این روزها بودند و با این روند فرداها هم حسرت امروز را می‌خوریم
امان از نیمه کاره رها کردن‌ها... یکی از مشکلات قدیمی من بود که خوشبختانه رفع شد و دیگر عادت کرده‌ام که به پایان برسانم
امیدوارم که برسید و بخوانید.

اسماعیل جمعه 8 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 06:38 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

محبت دارید،
سپاس
امید که بهترین ها پیش بیاد.

به خودش باشد پیش نمی‌آید
باید پیش آورد منتها شانس هم دخیل است
ایشالا که خیر باشد.
..........
بیشتر اوقات وبلاگ شما در دسترس نیست. چرا؟

شیرین یکشنبه 10 فروردین‌ماه سال 1404 ساعت 04:42 ب.ظ

فرخنده باد نوروز رفیق میله عزیز
امیدوارم سال جدید کار و بار و مطالعه بر وفق مراد باشه و‌صد البته در صحت و سلامت

سلام
ممنون شیرین گرامی
به همچنین برای شما رفیق قدیمی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد