ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
انگار یک قرن پیش بود که نزدیکای تغییر و تحویل سال، بهاریه میخواندیم و مینوشتیم. برای برخی شمارههای نوروزی مجلات تا همین سه دهه قبل... سه دهه!!!... برای تلفظِ «سه دهه» ناخودآگاه سه تا چین عمیق روی پیشانی آدم نقش میبندد... اصلاً دست و پا زدن برای تهیه آن ویژهنامهها را بیخیال! الان دیگر برای خیلیها قابل فهم نیست کسی برای خرید یک روزنامه یا مجله به ده پانزده کیوسک روزنامهفروشی سر بزند؛ اصلاً مگر روزنامه و مجله را میخرند!؟ اصلاً مگر این کیوسکها مجله و روزنامه هم میفروشند؟!
«یعنی شما برای خوندن چهار تا تیتر این همه به خودتون فشار میآوردید!؟»
«شب عیدی رفته بودین پشت در بیمارستان سینا؟!»
«به غیر از تیترِ اخبار مگر چیز دیگری هم میخوندید؟!»
«اراذل»
«زمان دادید بهشون»
انگار گلوی «اونا» زیر پوتینِ «اینا» به خِرخِر کردن افتاده بود و ناگهان برگی رو شد و روزنامههایی بر سر نیزه و ما فریب خوردیم. بعد برای اینکه کار طبیعی جلوه کند همان نیزهها حوالهی روزنامهنگاران شد و یک به یک و فلهای... حالم از تئوریهای توطئهاندیشانه به هم میخورد. باورتان میشود هنوز هم کسانی هستند که معتقدند ترور فلان روزنامهنگار ساختگی بوده!؟
«چی شد!؟ تو که اصلاً میخواستی چیز دیگری بنویسی! میخواستی از روضه شب عید بگی و این سالی که گذشت. مگه نمیخواستی یادی از آقای دوربینی بکنی!؟»
این سال نمیگذرد. امیدوارم آنطور که آن سالها گذشتند این سال نگذرد. سالها همینطوری و روی کاغذ و به راحتی نمیگذرند که پس از گذشتن زمان، کوتاه یا دراز، زیرش بزنند و با چند تا کلمه آن را هوا کنند. زیر قدمهای هر سال چه استخوانها که خُرد نشده.
...
آقای دوربینی یک مرد میانسالِ بیآزاری بود و از این حیث مرا یاد دکتر عابدی کوی میانداخت، با این تفاوت که عاشق دوربین و دیده شدن بود. خوب خودش را در موقعیتِ دوربین قرار میداد! نمیدانم هنوز هم هست یا بازنشسته شده... برای دیده شدن، اسلحه و باتوم نمیکشید یا اینکه موی یک زن را چنگ و به افتادهای لگد بزند یا روشهای دیگر برای دیده شدن...
اینا همش روضه است. کافیه فقط اخبار امسال را یک مرور گذرا بکنیم. منتها نه برای گریه کردن. برای درس گرفتن.
امسال برای خودش قرنی بود. «درسِ این قرن» را باید گرفت. یادش بهخیر چه کتاب کمحجم و خوشدستی بود. آینده، باز بود. به نظرم هنوز هم باز است.
...............
پ ن 1: خوانش دور دوم زیر کوه آتشفشان را شروع کردم. البته که در نوبت دوم سادهتر است و آن دستاندازها و ... و... مانع از پیشروی مطالعه نمیشود. علاوه بر این، بالاخره دکتر چشم رفتم و عینکی شدم و باید اعتراف کنم که کلمات خیلی واضحتر شدند!
سلام. عید شما مبارک.
سلام
عید شما هم مبارک
سلام میله
سال نوی تو هم مبارک
غصه نخور
من هم چند وقتیه بالاجبارعینکی شدم
افتخار کن جزو گروه بزرگ "عینک داران" شدی !!!!
از بچه گی فکر می کردم عینکی ها ابهت و جاذبه خاصی دارن
حالا من و تو هم جزوشونیم
سلام
سال نوی تو هم مبارک.
چرا غصه بخورم؟! خیلی هم خوبه. مدتی بود سخت شده بود مطالعه اما الان با عینک خیلی خیلی بهتر می خونم. اصلا کلمات ابهت پیدا کردند
سال نو مبارک رفیق
سلام رفیق
سال نو مبارک
سال نو مبارک
سلام
سال نو بر شما هم مبارک
سلام
عیدت مبارک میله عینکی
چه ترکیب جالبیه
امیدوارم امسال سالتون پر از بوی کاغذ باشه
سلام
عید شما هم مبارک
در مورد فرشته ها و آرزوها نوشته بودم.... این آرزوی شما را آنها با پرتاب شدن میله در سطل زباله های خشک یا گرفتار شدن زیر پرس هانتا (فکر کنم شخصیت اصلی تنهایی پر هیاهو این نام را داشت) تعبیر و اجرا کنند
من علاقه ی ویژه ای به آدینه و دنیای سخن داشتم که تا مدتها روی پیشخوان ها منتظرم می ماندند. بر عکسش پیام امروز بود که متاسفانه نظمی در زمان توزیع نداشت. بنابر این از چند روز قبل از زمان تخمینی مورد نظر هر روز به دکه ی نزدیک منزلمان سر می زدم و گاه این کار دو هفته ای تکرار می شد و جالب است که اگر در آن میان یک روز را فراموش می کردم همان یک روز شماره ی جدید آمده بود و تمام شده بود و کار من این می شد که به چندین دکه ی دیگر سر بزنم بلکه آن شماره را تهیه کنم.
چه جمله ای اس که«زیر قدمهای هر سال چه استخوانها که خُرد نشده»
حفظ امید و خوشبینی یکی از مهمترین ضروریات هر تغییر و تحول ارادی و آگاهانه است.
سال نو بر شما و خانواده ی گرامی فرخنده و مبارک باشد. به امید سالی بهتر.
سلام
یکی از ماهنامه هایی بود که اعتراف می کنم حتی آگهی های آن را می خواندم. یعنی در واقع بخشی از آن نبود که نخوانده باقی بگذارم. سالهای آخر دانشجویی کار می کردم و دست به جیب شده بودم و چند نشریه دیگر را هم مشترک شدم ... واقعا ماهنامه های خوبی داشتیم. تاثیرگذار هم بودند.
دقیقا به همین دلیل پیام امروز را من مشترک شدم
بعدها که از دل آنها روزنامه ها و روزنامه نگاران درآمدند و تاثیر آن مشخص شد ، خب دیگه... تحمل نشدند و فرصتی تاریخی از کف رفت . حیف و صد حیف و میلیونها حیف.
برخی در مورد تلاشهایی که پیش از این انجام شده کم لطفی می کنند....
سال نو بر شما و خانواده محترم مبارک باد
سال نو مبارک میله جان
امیدوارم به زودی پرچم افتخار را بدهی بالا. می دونم جزو هویتت شده و نمی شه باهاش شوخی کرد اما دیگه بسه بدون پرچم بودن! هیچ وقت نگفتی کی و چطور پرچمت را از دست دادی. شاید هم گفته ای و من به یاد نمی ارم. این حکایت سالی که گذشت قصه درازی خواهد شد و با توجه به فطرت بیهوده ای که الان ایجاد شده، بعید می دونم قصه ختم به خیر بشه.
همه ما در سال گذشته چیزهایی را از دست دادیم که به سختی می شه جبران شون کرد اما شاید چیزی که واقعا از دست دادیم توهمی بود که به امید، آرزو، هدف، دوستی، همیاری، ساخت، و تغییر داشتیم.. به خودمون آمدیم و دیدیم که هر چه حاصل کرده بودیم نقش بر آب شده. اگر به خواندن و اندیشیدن می نازیدیم، متهم شدیم به بی عملی و تنبلی، اگر امید به اصلاح و تغییر از درون داشتیم فحش خوردیم، عاقبت اندیشی مون به زیر سوال رفت، بیزاری مون از خشونت مورد نفرت بقیه قرار گرفت و خلاصه که هر چه اندوخته بودیم از دید بقیه منفور و ننگین شناخته شد. بنابراین همه ما پرچم هایی که به آن می نازیدیم را از دست دادیم و الان جملگی میله های بدون پرچمیم.
اما این هم بد نیست. جمع ما آدم های بی ادعا هم برای خودش هویتی داره. فکر کنم اگر یک روز مریخی ها بخواهند رفتار جامعه نابود شده ما را با توجه به اشیاء بازمانده تحلیل کنند، در برابر این همه میله انگشت به دهان بشوند و نفهمند که حکمت این همه میله بدون پرچم چیست.
بازهم سال نو مبارک!
سلام

این را روانشناسان میگویند «خودویرانگری» که در مطلب مربوط به کتاب بعدی هم خواهیم دید! 
و عرض تبریک بابت سال نو
قصه بیپرچم بودن این وبلاگ برمیگردد به اولین کتابی که در اینجا معرفی شد. یعنی در واقع عنوان وبلاگ را از همان کتاب اخذ کردم. رمان کمحجمی به نام «زنگبار یا دلیل آخر» اثر آلفرد آندرش نویسنده آلمانی. آن داستان در زمانی جریان دارد که نازیها قدرت را در آلمان به دست گرفته و مدام فیتیلهی فشار را بر روی رقیبان و مخالفین داخلی خود بالا میبرند. چپیها و یهودیها و... جند نفر از همین طیفها برای فرار خودشان را به صورت مجزا به بندری کوچک رسانده و قصد دارند با قایق خودشان را از مخمصه خارج کنند و... و... جالب است که شخصیت چپ داستان دیگر مثل سابق به عقایدش ایمان ندارد و دچار تردید شده است و کمونیستها را همانند نازیها تمامیتخواه میداند و دختر یهودی داستان هم اصولاً فردی غیرمذهبی است که تا همین چند ماه قبل خودش را آلمانی میدانست و تازه بر اثر فعالیت تهاجمی-تبلیغاتی نازیها متوجه شده است یهودی است!... خلاصه اینکه در چنین جوی داستان جریان دارد. یک جملهای داشت که چشمم را گرفت؛ در مورد ایدئولوژیها و مکاتبی که تا آن زمان خودشان را نشان داده بودند و البته دنیای ایدهآل آینده:
«ما در دنیایی زندگی خواهیم کرد که درآن پرچمها همه کهنه پارههای مردهای خواهند بود. بعدها زمانی، زمانی بسیار دور شاید، برسد که پرچمهای تازهای پیدا شود، پرچمهای اصیل، ولی گمان می کنم که شاید بهتر باشد که دیگر هیچ پرچمی افراخته نشود. آیا ممکن است که آدم در دنیایی زندگی کند که درآن میلههای پرچم خالی بمانند؟»
خلاصه اینکه میلهی بدون پرچم از چنین مواجههای بیرون آمد و بیشتر ناظر به کنار گذاشتن پیشفرضهای ذهنی بود. کار آسانی نیست. برخی میگویند نشدنی است. اما آدم انتظار دارد در عالم نظر کسانی که اهل مطالعه هستند، اهل فکر کردن هستند، کنشگر هستند، دغدغهمند هستند، و چند چیز دیگر... بتوانند فارغ از پیشفرضهای ذهنی با دیگران تعامل کنند یا با نظرات مخالف خود مواجه شوند و از این آرزوهای این تیپی!! اتفاقاً وقایع این چند سال اخیر و نوع کنشها و واکنشها نشان داده (حداقل به من!) که این موضوع چقدر حیاتی و جدی است. عدهای آگاهانه و خیل عظیمی ناآگاهانه فضایی به وجود آوردهاند درست در نقطه مقابل این آرزو! و چهارنعل داریم به آن سمت میتازیم! خُب در چنین شرایطی من درک میکنم امیدوار بودن چقدر سخت است.
بارها دیدهام که ما تحمل موافقین خود را هم نداریم چه برسد مخالف و مخالفین! خُب از دل چنین فضایی چه بیرون خواهد آمد؟! نخست استمرار وضع موجود! یعنی عملکردآن دوستانی که مدام به طعنه از استمرارطلبی سخن میگفتند و میگویند و به آن حمله میکنند، خود به استمرار وضع موجود کمک میکند و این طنز روزگار ماست...
یکی از دوستانم در گروهی تلگرامی به عبارتی از لنین (قبل از انقلاب) استناد کرده بود که هرچه اتفاق بد در داخل بیفتد خوب است چون منجر میشود که نهایتاً اتفاق خوبی بیفتد! یاد خودم در دوم و سوم دبستان افتادم که خطم متوسط رو به پایین بود و معلم فشار میآورد که خطت را خوب کن... من در عوالم کودکانه به این فکر افتادم که بروم ابتدا بدخطترین دانشآموز کلاس بشوم و بعد خودم را آرام آرام به سطوح بالای خوشخطی برسانم
حالا بماند اینکه درستی مدعای لنین کاملاً شفاف پیش چشم ماست! اما آن دوست حاضر نبود حتی قبول کند که حداقل برای «مردم» روسیه و مناطق همجوار، آن اتفاق خوبی که لنین وعده داد رخ نداد
بگذریم.
در نقطه مقابل موارد فوق اما میبینیم تعداد کسانی که دغدغهی این چیزها را دارند کم نیست بخصوص در قیاس با 45 سال قبل که تک و توکی بودند! خُب این تاحدودی امیدوارکننده است.
باز هم سال نو مبارک
سلام میله عزیز
امیدوارم تنت سالم و حالت تا حد امکان خوب باشد مدت زیادی بود به وبلاگ شما سر نزده بودم دلنوشته شما را خواندم با شما موافقم عجب سالی بود. و ترسم از این هست که همچنان ادامه دارد.
امیدوارم سر پا ببینمت
زنده باشی
سلام

این چند ماه گذشته مدیریت ساختمان به من واگذار شد که اگر از این قضیه جان و تن سالم به در ببرم وارد مرحله بعد خواهم شد!
ده درصد نخاله
ده درصد با فرهنگ
هشتاد درصد بیتفاوت!
اینطوری میشود که آن طور میشود و مشت نمونه خروار است.
.....
ممنون رفیق
سلامت باشی
سلام میلهی عزیز
به امید روزهای روشن
سال خیلی خوبی را برایتان آرزو میکنم و مثل همیشه از رویکرد آهسته و پیوستهیتان در تشویق منِ نوعی به کتابخوانی و جور دیگر خواندن ممنونم.
من هم در این مورد اخیر پابهپای شما آمدم و به تازگی در کمال ناباوری ابهت و عیار کلمات را با عینک میسنجم.
سلام
ممنون از همراهی در کتاب و کتابخوانی و حتی عینک
با آرزوی بهترینها برای شما معلم خوب که امیدها را روشنتر خواهید کرد
درود بر میله عزیز
مبارک بادت این سال و آن عینک!! و وضوحی که به کلمات بخشیدی!

برای شما و همه ی دوستان این وبلاگ، اتفاق های خوب و خبرهای شادی بخش آرزو دارم. امیدوارم بتونیم به آرزوهامون برسیم و به وضوح که شما کلمات رو می بینید، ما هم تحقق شون رو ببینیم!!
چی گفتم!!
گمونم از این قرن ها، چند تا دیگه باید بیاد و بگذره ... اما امیدوارم آخرش خوب باشه.
سلام
در هنگام مطالعه که مبارک است و با وضوح اما وقتی سر برمیدارم برای یکی دو ثانیه همه چیز درهم میرود


درود بر همراه قدیمی
ایشالا
من که طاقتش را ندارم ولی اگر چند تای دیگر از این قرنها آمد و رفت و من نبودم و شما بودید و آخرش خوب بود جای ما را هم خالی کنید
سلام
سال نو شما هم مبارک
غلطهای املاییتان هم کمتر شده به لطف همین عینک
موتور کتابخانی ام یکم خاموش شده بود
بالاخره روشنش کردم و در قدم اول اومون را را تمام کردم.
سلام بر رفیق کتابخوان من


سال نو بر شما مبارک
نگران برخی دوستان از جمله شما بودم. خیلی بیشتر از کم موتور را خاموش کردید
روشن شدن دوباره را به فال نیک میگیرم و این نشانهایست ایشالا برای سالی خوب
سالی کم غلطتر
درود
وبلاگت به مثابه رستورانی در داخل جزیره ایست که فقط طیف خاصی میتوانند غذا سفارش دهند و تست کنند، چیزی شبیه the menu 2022. حالا آخرالامر مثل همان داستان مِنو در پرده آخر تمام مشتریان را به هوا نفرستی!
راستیاتش هفته گذشته مطلب زیر کوه آتشفشان را خواندم و دلیل این رنجی که متحمل میشوی تا رمان سخت را بخوانی درک نکردم؟ لااقل اگر خواندن اینگونه نوشته کمکی به درخشش خودت و ایجاد مهارتت در خواندن سختها میکند مفید فایده است وگرنه مثل اینست که خود را با انجام حرکت سخت ۳ کیلومتر بی وقفه سینه خیز رفتن زخمی کنی و پس از انجام رزمایش دوباره خوب شوی و البته در مانور دوم ظاهرا مسیر سینه خیز رفتن برایت آشنا شده. شاید به هر حال این تمثیل علاقمندی به سخت خوانی برایم قابل ادراک نباشد و تهش بگویی (م. رها) نمیداند برایم اینکار لذت دارد حالا آمده دستی بر زیر و بم کلیدهای پیانو زده و راحت میگوید "باخ" شدن هم کاری ندارد. شاید اینگونه باشد و من ندانم، نتوانم و نخواهم به درک رنجت نائل شوم.
بگذریم اما توضیحاتت در مورد بدون پرچم بودن را خواندم. البته پیش ازین در ذهنم تصور میکردم حسین (صاحب وبلاگ) شخصیتیست که فرامرزی و فراجهانی می اندیشد پس متعلق به هیچ پرچمی نیست. اما گویا در پس ذهنت بمانند من هنوز بارقه هایی از ایرانی بودن (شاخص جغرافیایی)، و یا فارس بودن (شاخص قومیت)، اسلامگرایی (شاخص آموزه های دینی) و تعدادی پارامتر کلی و جزئی داری. بنابراین جمعا با اینکه در یک نقطه خاص ازین ملک بدنیا آمده، رشد کرده و زندگی میکنی پرچم نامرئی یا عَلمی انحصاری داری بنام مخالفت با نظام سیاسی(؟) اعتقادی(؟) جمهوری اسلامی. این حاکمیت بمانند اکثر نظامهای حاکم دارای پرچم؛ در عین مردم فریبی و عامه پسندی عجیب بیرحم و خفه کننده است. داعش وار شبیه به کمباینی که وظیفه اش درو کردن خوشه های روییده شده (در مدارس) است، استخوان هم لب تیغش بیاید کمافی السابق می بعلد و خرد میکند! عقل حکم میکند موجود زنده ازین ماشین غولپیکر بگریزد چرا که صدای شکسته شدن خیلیها را در زندانهای نظام شنیده! علی الظاهر گوشمان بوضوح شنیده ولی زبانمان نمیگذارد زیر سایه سکوت لذت (؟) ببریم و در جمعیت خاموش چند صباحی بپلکیم چرا که قدرت هنوز هم از لوله تفنگ آقایان اصولگرای شرقگرا خارج میشود. و ما فردی ازین جامعه موجودات زنده ایم و بر پرده سینمای غرب زندگی نمیکنیم که بگوییم تیراندازی به پرده سناریوهای از پیش تعیین شده نمایشی خونبار نیست، حتی اگر بالفرض محال دست به خودفروشی زده و زیر پوشش رسانه غرب برویم اراذلشان مانند سایه دنبالمان میکنند و بالاخره در یک جای خلوت میکشند!!!
سلام

من غذای مورد علاقه خودم را میپزم و در دجله میاندازم 
نه اتفاقاً چون دسترسی به این جزیره برای عموم آزاد و استفاده از منو رایگان و بدون محدودیت است شباهتی با آن رستوران جهنمی ندارد
در مورد زیر کوه آتشفشان و کتابهایی از این دست طبعاً دلایل خاص خودم را دارم. سالی یا دو سالی یک بار از این دست کتابها میخوانم تا خودم را به چالش بکشم و توانایی خودم را در این راه بسنجم... مسلماً منِ الان به نسبت منِ ده سال قبل حوصله و دقت بیشتری دارد وگرنه که هیچ!
بله واقعاً گاهی عقل حکم میکند که از سر راه این کمباین کنار برویم اما نه پلکیدن در کنار لطفی دارد و نه اینکه کناری مانده است که به آنجا بگریزیم! از نشانههای تمامیتخواهی همین است که کناری باقی نمیگذارد.