آرتور شنیتسلر (1862-1931) در وین در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. پدرش پزشکی یهودی و سرشناس بود و مادرش نیز دختر پزشکی یهودی بود. آرتور نیز تحصیلاتش را در همین رشته به پایان رساند. از دوران نوجوانی به ادبیات و بهویژه تئاتر علاقمند بود و خیلی زود در این عرصه دست به قلم شد. پس از مرگ پدرش در سال 1893 مطبی شخصی برای خود برقرار کرد و به مرور از فعالیتهای پزشکیاش کاست تا جایی که منحصراً همه اوقاتش را صرف نویسندگی کرد.
شنیتسلر هم مانند همشهریاش فروید به مقولههای روانی علاقمند بود و همواره در نوشتههایش تلاش میکرد با زیر ذرهبین قرار دادن درونیات شخصیتهای داستان و توصیف صادقانۀ امیال جنسی آنها، وضعیت روانیشان را بررسی و بیان کند. طبعاً این دروننگری در تعامل فرد با جامعه در داستانهایش نمود پیدا میکرد ولذا تصویری از اوضاع اجتماعی آن دوران؛ اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم که با افول و سقوط امپراتوری هابسبورگ همراه است، در آثار او قابل رؤیت است. اهمیت آثار او از حیث روانشناختی در این نامه که از طرف فروید برای شنیتسلر فرستاده شده است قابل درک است:
«جناب آقای دکتر [...] قصد دارم نزد شما به مطلبی اعتراف کنم، اعترافی که شما بزرگوارانه آن را پیش خود نگه میدارید و به خاطر رعایت حال من آن را با هر دوست یا بیگانهای در میان نمیگذارید. من چه بسیار از خود پرسیدهام راستی چرا در طول این همه سال سعی نکردهام به دیدار شما بیایم و با شما گفتوگو کنم؟ [...] به گمانم پاسخ این پرسش در اعترافی نهفته است که برای من به شدت جنبهی خصوصی دارد. منظورم این است که من به علت نوعی ترس از روبهرو شدن با بدل خودم از دیدن شما احتراز کردهام. البته نه این که من معمولاً به آسانی تمایل داشته باشم خود را با دیگری یکی فرض کنم یا احیاناً بخواهم تفاوت استعدادی را نادیده بگیرم که شما را از من متمایز میکند، نه. با این همه هر بار با عمیق شدن در آثار زیبای شما، به نظرم میرسد در پس ظاهر شاعرانهی آنها، آن ملزومات، علایق و استنتاجهایی را میبینم که در وجود خود سراغ داشتم. [...] تمام این چیزها مرا سرشار از حس آشنایی میکند. [...] این است که احساس میکنم که شما به گونهای شهودی – البته در اصل از طریق مکاشفهی ظریف در روحیات خود به تمام آن دانشی دست یافتهاید که من با کار طاقتفرسا روی دیگران کشف کردهام. [...] »
او در نوشتن آثارش وسواس خاصی داشت بهگونهای که چندین نوبت در زمانهای مختلف نسبت به بازنویسی آنها اقدام میکرد. با توجه به نظم و دقتی که در بایگانی دستنوشتههایش داشت اکنون مشخص است که برخی آثار او پس از گذشت سالها از نگارش اولیه و پشت سر گذاشتن چند نوبت بازنویسی منتشر شده است. شاید به همین خاطر است که در زمان مرگش آثار منتشرنشدهی زیادی از خود برجای گذاشت.
کارهایی که در زمان حیاتش منتشر شد معمولاً با اعتراض جریانها و محافل سنتگرا و ارزشمدار مواجه میشد. به عنوان مثال نمایشنامه «چرخ و فلک» در اوایل دهه سوم قرن پیش در وین و برلین روی صحنه رفت و در هر دوجا توقیف شد. از این نمایشنامهنویس و داستاننویس برجسته آلمانیزبان بیش از 20 نمایشنامه، 2 رمان و بیش از ده رمان کوتاه و تعداد زیادی داستان کوتاه و بلند برجای مانده است. او در برخی عرصهها از جمله به کار بردن تکگویی درونی و جریان سیال ذهن در ادبیات آلمانیزبان، اولین نویسنده محسوب میشود. از مهمترین آثار او میتوان به «دوشیزه الزه»، «رویا»، «مردن»، «ستوان گوستل»، «چرخ و فلک»، «کور و برادرش» اشاره کرد.
او در پاسخ به مصاحبهکنندهای که از درونمایههای مشترک آثارش پرسیده بود گفته است: «من دربارۀ عشق و مرگ مینویسم، مگر چیز دیگری غیر از اینها وجود دارد؟»
*****
پ ن 1: کتاب بعدی که در وبلاگ در مورد آن خواهم نوشت مجموعهای از دو نوول زیبای این نویسنده «بازی در سپیدهدم» و «رویا» خواهد بود. این کتاب توسط علیاصغر حداد ترجمه و انتشارات نیلوفر آن را روانه بازار کرده است. نامه فروید به شنیتسلر را از پسگفتار مترجم در همین کتاب آوردهام.
پ ن 2: به نظر میرسد بهترین زمان رفتن به مرخصی همین ایام سوت و کوری در وبلاگستان باشد. به امید روزهای بهتر و شروعی دوباره.
درود بر شما---چقدر مفید و زیبا اطلاعات زمان خود را منتشر میکنید---استفاده کردم ولذت بردم--به وضعیت حال زیاد اهمیت ندهید شاید در اینده این نوشته ها راه گشای افراد جستجو گر باشند--موفق باشید
سلام بر محسن عزیز
ممنون از لطف شما
امیدوارم این نوشته ها به کار دیگران بیاید چه در حال و چه در آینده... اما عجالتاً به کار خود من خیلی آمده است شاید به واسطه همین نوشتن باشد.
سلامت باشید
میله جان ممنون برای معرفی آرتور. هر چقدر در مورد دوران طلایی امپراطوری هاپسبورگ در سالهای بین 1850- 1930 گفته بشه کمه. انقدر چهره برجسته در این دوره وجود داره که سالهای بعد از این دوره به شدت میان مایه و بی رنگ جلوه می کنه. انگار که شخصیت ها هم مثل قصرها به تاریخ پیوسته اند و الان باید از آنها بازدید کرد و افسوس خورد.
به قول سید محسن استناد می کنم که وضعیت حال شایسته اهمیت دادن بیش از حد نیست. اگر بخواهیم به وضعیت حال نگاه کنیم و دست از اندیشه کردن و به اشتراک گذاشتن آن بکشیم خود به خود به جمعیتی خواهیم پیوست که بی حسی و بی تفاوتی شون رنج آور و فرو رفتن شون در ملال موجود سریع و جانفرسا است.
من به شخصه آینده را با وجود کسانی مثل شما آنقدر تاریک و تار از آنچه جلوه می کند، نمی بینم.
متاسفانه فیض روح القدس از مدد کردن دست کشیده و گرنه بودند خیلی ها که مثل مسیحا معجزه کنند.
سلام بر کامشین گرامی
شنیتسلر به نوعی راوی زمزمه های به زوال رفتن این دوران طلایی است. وین در همین دورانی که در کتاب روایت می شود در اوج شکوفایی است , بزرگترین شهر آلمانی زبان است, پایتخت امپراتوری است, شهر موسیقی است, شهر کافه هاست, شهری است که فروید را در خود پرورده است که این آخری خودش یک دنیاست... بعد همین فروید چنان اعترافی را برای شنیتسلر می نویسد! این تجربه اول من در مورد این نویسنده بود... باید اعتراف کنم که نویسنده بسیار گردن کلفتی است. فقط کافیست بدانیم کارگردان گردن کلفتی همچون کوبریک در آخرین فیلمش به سراغ داستانی از او می رود... آن هم احتمالاً پس از سی سال کلنجار ذهنی!
.......
از لطف شما و دوستان که بگذریم ایام تعطیلات تابستانی ما رسیده است و من هم مختصر استراحتی به خودم داده ام تا به برخی امور عقب افتاده برسم وگرنه اینجا بخشی از هویت من است و به این سادگی از آن دست نخواهم کشید.
خوشحال کننده نیست که به جایی رسیده ایم که فقط می توان به انتظار معجزه بود! ولی خب از فحوای کلام شما هم این امر قابل دریافت است که معجزه هم برای کسانی رخ می دهد که به خودشان زحمت حرکت کردن را می دهند نه برای در سایه به خواب رفتگان
ایمان شما به آینده ، قابل ستایش و محترمه . دعا کنید روح کافر من هم به دامنه های این ایمان اندکی نزدیک بشه
ای الهه ادبیات , دل این دوست ما را به سمت خودت متمایل فرما! باشد که اندکی از اخبار ناامیدکننده فاصله بگیرد و به همان نسبت به امیدواری به آینده نزدیک شود. آمین!
سلام دوست عزیز
دعا کردم
چه نویسندۀ جالبی، هیچی ازش نخوندم و مقادیر زیادی حسودی کردم!
این آدم ها بشر قرن بیستم را تکان دادند و متحول کردند، یعنی این سیرِ دو هزار ساله را در فاصلۀ چند دهه کلاً دگرگون کردند و سرعت زیادی به آن دادند.
سلام بر سحر گرامی
واقعاً نویسنده قدرتمندی است. آن را دریابید که بسیار مغفول مانده ایم در این فقره.
حاصل ابتدایی دعاتون لبخندی بود که بر لب ما اومد در این وانفسا و قحطی لبخند
الهه ادبیات هم حی و حاضر نشسته روی میز تحریر و لبه کتابخونه ، ولی خودش هم میدونه تاثیر موثری نداره ، از بس هوا در این فضا کمه برای تنفس ازاد و دل ، گرفته ست از این هواهای عفن ، به قول شاعر !
سه هفته ست کتاب " آیلین" رو گذاشتم جلو چشم ، بلکه حوصله ام بیاد بخونمش . دریغ!
توی این هیر و ویر کتاب نادیا مراد رو هم کادو گرفته ام که بخونم و از عمق درد این دختر ایزدی و بقیه طایفه شون که زجرهای نازل شده از طرف داعش رو تحمل کردند ، در کل بزنم روی کانال بهشت زهرا و الفاتحه !
ببخشید که انگلیسی اسمم رو هم می نویسم . مردم اینقدر که در نوشتار ، ملت اسمم رو پرسانporsan (پرسشگر ) میخونن
امیدوارم عقبه های دعاتون ، به دادم برسه
سلام مجدد
بابت تاخیر عذرخواهی میکنم... امیدوارم از امروز دوباره بتوانم چراغ وبلاگ را بهروز روشن نگه دارم
....
اون الههای که خودش بدونه تاثیر موثری ندارد حتماً الهه نیست! شاید از این فیکها باشد! الان توی بازار برای هر جنسی تقلبیاش درآمده است و هیچ بعید نیست آن الههای که سر طاقچه شماست از نوع چینی و آن هم چینی درجه 3 باشد! یک کنترل مجدد در این زمینه بفرمایید.
اما هوا را قبول دارم که گرفته است. اصولاً هرگاه ما انتظار داریم در اثر برخی پارامترها، میزان هوا در داخل کمی بهبود پیدا کند برعکس رو به کاهش میرود و فشارها اضافه میشود! عجیب است اما همین است!
امیدوارم آیلین بالاخره شما را سر حوصله بیاورد و ترجمه خوبی هم داشته باشد و جوری نباشد که حالتان را بدتر کند.
و اما ایزدیها یا همان یزیدیها در طول تاریخ زجرهای زیادی کشیدهاند و شاید باورتان نشود که روزهای بدتر از داعش را قبلاً دیدهاند!! هم تحملشان بالاست و هم باورهایشان بهنحوی است که زندگی را ادامه بدهند و در کانال سوگواری گرفتار نشوند.
خوب کردید که انگلیسی اسمتان را نوشتید. قشنگ است. یاد پر اثر ماتیسن افتادم که در ایام نوجوانی خواندم ... خیلی لطیف و البته اشکبرانگیز بود
من هم امیدوارم ظرف حداکثر یک هفته اثر کند.
سلام بر حسین خان کتابخوان.
۱_ پیش بسوی بازی در سپیده دم و رویا :)
۲_ اینجا در مقایسه با وبلاگ یک در سایه به خواب رفته پرترافیک محسوب میشه!
۳_تعطیلات دلپذیری براتون آرزو دارم.
سلام بر یار آفتاب، مهاجر همراه
1- واقعاً پیش به سوی آن کتاب... امروز بخش اولش را خواهم نوشت.
2- در واقع وبلاگ اکثر یاران قدیم به خواب رفتهاند ... امیدوارم که همگی در صحت و سلامت باشند.
3- ممنون. الان تعطیلات تمام شده است و مشغولیم. سپاس
سلام
آخرش مرخصی مورد نظرو از حسین کارلوس گرفتی،خوش بگذره. ما منتظر بازگشت پرسپولیس وارت می مانیم.
یکی دو سال پیش بود که با یکی از بچه های نشر ماهی صحبت می کردم که در واقع شنیتسلر را می پرستید و به من می گفت هر طور شده اثری از او بخوانم. خودشان هم "مردن" را از او منتشر کرده بودند. شخص قابل احترامی بود و براحتی می شد به حرفش اعتماد کرد و کتاب را گرفت و خواند و احتمالا لذت برد. اما متاسفانه من هنوز هم به سراغش نرفته ام. این تلنگر تو شاید باعث شود به زودی سری به او بزنم. از کتابهایی که اخیراً از این دوره و از حوالی امپراتوری هابسبورگ خوانده ام ایتالو اسووو که حسابی بهم چسبیده تا ببینیم کی میشه سراغ این آقا با این تیپش بریم.
مرخصیت طولانی نشه رفیق، ما دلمون تنگ میشه
سلام
بله به زور گرفتمش! اوهاوه...منظورم تشبیهت در مقوله بازگشت است! یاد خاطرهای از باجناقِ آخرم افتادم که چهارسال قبل در هنگام فامیل شدن با ما کمی در این زمینه برای ما که سالها قهرمان نشده بودیم کری خواند!! طفلک از آن روز به بعد در این زمینه روز خوشی نداشته است
راستش بعد از خواندن این کتاب به سراغ بررسی آثار دیگر از این نویسنده برای خریدن رفتم و اتفاقاً یکی از گزینههایی که پسندیدم و حتماً آن را به کتابخانه اضافه خواهم کرد همان مردن است. یکجورایی به مرگ ایوان ایلیچ شباهت دارد با این تفاوت که شخصیت اصلی جوان است و در ابتدای کسب لذایذ زندگی!
دیگر با این سن و سال نمیتوانم مرخصی طولانی بروم
آقا welcome back !
نکته ی پیامم مغفول ماند!
شما هم خوش بازگشتید
البته انگلیسی من ضعیف بود کمی طول کشید...
فکر کنم مغفول نماند یا اینکه من گیج می زنم
سلام. فعلا در سکوت میخوانم و بیشتر یاد میگیرم و دریغم میاد از اظهار نظر. خواستم بدونید که ممنون از فرصتی که میذارید برای نوشتن
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
البته که من هم مشغول یادگیری هستم
کسی که فروید به توانایی های روانکاوانه ی او غبطه بخورد پدیده ای است.
سلام بر مداد گرامی
واقعاً پدیدهایست... و من حتماً چند کتاب دیگر از ایشان را به کتابخانه اضافه خواهم کرد.