مقدمه اول: در مشخصات ذکر شده در ابتدای کتاب، عبارت «داستانهای کوتاه» آمده و در معرفی پشت جلد از آن به عنوان «رمان» یاد شده است. تصمیمگیری و قضاوت در این مورد ساده نیست! میتوان گفت کتاب مجموع 9 داستان کوتاهی است که برخی از آنها پیوستگی عمیق با یکدیگر داشته و بقیه داستانها نیز با آن گروه اصلی دارای مشترکات و تقاطعاتی هستند و میشود گفت که این داستانها مجموعه منتظمی را پیرامون مسائل هائیتیتبارهای مهاجر در آمریکا شکل میدهند.
مقدمه دوم: چند روز قبل که در مورد جانی آبس گارسیا نوشتم و نامهاش را منتشر کردم (اینجا) واقعاً فکر نمیکردم به این زودی گذارم به کشوری برسد که جانی در آن ناپدید شد! دنیای کوچکی است. هائیتی هم کشور بسیار کوچکی است با اکثریت قریب به اتفاق سیاهپوست: اولین کشور در میان کشورهای آمریکای لاتین که به استقلال دست یافت، تنها کشور فرانسویزبان در آن منطقه، فقیرترین کشور نیمکره غربی، دارای پایینترین سرانه ناخالص تولید داخلی در میان کشورهای غیرآفریقایی، دارای یکی از پایینترین رتبهها در شاخص توسعه انسانی و... خلاصه اینکه هائیتی کشور «ترین»هاست. خواندن سفرنامه یکی از هموطنان در اینجا خالی از لطف نیست.
مقدمه سوم: بین تمام این شخصیتهای دیکتاتور که در داستانها و ... با آن مواجه شدهایم نقاط مشابه زیادی وجود دارد. اگر بخواهیم به یک خصوصیت مشترک اشاره کنیم آن خصوصیت میتواند بیاهمیت بودن جان انسانها باشد.
******
شخصیتهای مختلفِ داستان اگرچه همگی در آمریکا زندگی میکنند اما نمیتوانند خود را از مشکلات زادگاه و گذشتهی خود خلاص کنند و البته با مشکلات خاصِ مهاجرت نیز دست به گریبان هستند. در بخش اول با دختری جوان همراه هستیم که در نیویورک به دنیا آمده است اما مواجهه با حقایقی از گذشتهی والدینش، زندگی او را تحت تأثیر قرار میدهد. در داستان دوم مرد جوانی است که پس از هفت سال زندگی در مهاجرت، میخواهد به استقبال همسرش برود که بعد از این همهسال کارش به سرانجام رسیده و میتواند به نزد شوهرش بیاید. در داستان سوم با پرستار جوانی روبرو هستیم که والدینش در گذشته تمام دار و ندارشان را هزینه کردهاند تا او بتواند درس بخواند و در آمریکا آیندهای برای خود دست و پا کند و حالا این زن جوان علاوه بر جبران فداکاریهای خاواده با مشکلات شخصی خود دست به گریبان است و در بخشهای بعدی نیز شخصیتهای دیگر به همین ترتیب... یکی از مشکلات مشترک این شخصیتها موضوع «زبان» است که آنها را به سمت سکوت و تنهایی سوق میدهد. مسئلهی دیگر اتفاقاتی است که در گذشته و حال در وطنشان رخ داده و میدهد و این نیز مانند زبان، جبری است که از آن گریزی قابل تصور نیست. اما مگر در هائیتی چه خبر بوده است!؟
یکی از رکوردهای هائیتی تعداد بالای کودتاهای نظامی است! آدم میماند این هوس به قدرت رسیدن را در این کشور فقیر و بدون منابع چطور تحلیل کند. در ایام نوجوانی یکی از گزارههایی که زیاد به چشم یا گوش من میخورد این بود که تمام بدبختی ما به خاطر نفت است و اگر روزی این نفت تمام بشود، اوضاع خوب خواهد شد و غارتگران داخلی و خارجی دست از سر کشور برمیدارند! هائیتی نشان میدهد که این گزاره بیش از یک تاکسیشر نیست و دیکتاتورها در بیابان بی آب و علف هم میتوانند رشد و زاد و ولد کنند.
غیر از حضور متواتر نظامیان در صحنه، این کشور شاهد ظهور یکی از دیکتاتورهای غیرنظامی شاخص در عالم سیاست بوده است: فرانسوا دووالیه ملقب به پاپادوک (بابا دکتر). این پزشک سیاهپوست در سال 1957 با یک انتخابات به قدرت رسید و آن را قبضه کرد و دیگر رها نکرد. قوانین را تغییر داد و مخالفین را تارومار کرد و خود را منتخبِ مسیح خواند و ولایتش را در امتداد ولایت مسیح بازتعریف کرد. او همچنین بر موج ملیگرایی سوار و خود را نماد ملت و سرزمین میخواند و سرنگونی خود را مترادف با فنای کشور عنوان میکرد. وقتی دوره ریاستش طبق قانون اساسی به سر آمد در یک انتخابات فرمایشی، حائز اکثریت صد درصدی آرا شد و دلش رضا نداد که خواست مردم را برای باقی ماندن در قدرت نادیده بگیرد!
او که طبیعتاً از همان ابتدا از کودتای نظامیان واهمه داشت برای تضمین بقای خود به تأسیس یک گروه شبهنظامی یا لباسشخصی اقدام کرد. این گروه به «تونتون ماکوت» معروف بود که معنای آن میشود «جنی که شبها بچهها را میخورد» که تقریباً همان لولوخورخورهی خودمان میشود که اسم بسیار بامسمایی است. ماکوتها عمدتاً ریشه در مناطق روستایی داشتند که به دووالیه اعتقادی ویژه و همچنین خشمی نهفته نسبت به شهرنشینان و صاحبان قدرتِ پیشین و نخبگان و... داشتند. یک ماکوت واقعی و بصیر کسی بود که بتواند به خاطر حکومت پدر و مادر خودش را هم بکشد. تعداد آنها در یک دوره کوتاه به دو برابر نظامیان ارتش رسید و با توجه به تصفیههای پی در پی و گاه خونینی که دووالیه در سطح امرای ارتش صورت داد، خطر کودتا کمرنگ شد.
ماکوتها که عمدتاً درآمد ثابت و رسمی نداشتند از طریق باجگیری و غارت و چپاول کسب درآمد میکردند. دووالیه به کمک ماکوتها توانست یکی از طولانیترین دورههای حکومتی در هائیتی را تجربه کند و کاری کرد که پس از مرگش ژانکلودِ نوزده سالهاش (معروف به بچهدکتر) به قدرت برسد. این پدر و پسر در مجموع سی سال بر این کشور تسلط کامل داشتند. در تمام این سالها و حتی دورههای پیش و پس از آن، دمدستترین راه رهایی مردم، مهاجرت بود. روایات این کتاب نشان میدهد این راه به حل مسئله منتهی نمیشود.
اما ژالهکش به چه معناست؟
ماکوتها همانطور که از معنای اسمشان برمیآمد عملیات سرکوبی خود را عمدتاً شبانه انجام میدادند. از نیمههای شب تا سحرگاه و بیشتر هم ساعات نزدیک به صبح، یعنی درست زمانی که ژاله و شبنم بر روی برگ درختان مینشیند. طبعاً با سبک خشونتباری که داشتند پس از عملیاتشان بر روی برگها اثری از ژاله و شبنم باقی نمیماند. ژالهکش این افراد هستند.
در ادامهی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
ادویج دانتیکا (1969) در پورتوپرنس، پایتخت هائیتی به دنیا آمد. در دو سالگی پدرش به آمریکا مهاجرت کرد و دو سال پس از آن مادرش نیز به پدر پیوست و ادویج کودکی خود را نزد اقوام سپری کرد تا نهایتاً در دوازدهسالگی به سوی والدینش در نیویورک رهسپار شد. او به واسطهی همان مشکلات زبانی فردی گوشهگیر شد و به ادبیات پناه برد و چه پناهی بهتر از خدای ادبیات! او که در ابتدا قصد داشت پرستاری بخواند سر از ادبیات فرانسه درآورد و نهایتاً فوقلیسانش را در نویسندگی خلاق از دانشگاه براون در ردآیلند اخذ کرد. در همین سال (1994) اولین رمانش به چاپ رسید. ژالهکش در سال 2004 منتشر شده است و نویسنده بابت آن کاندیدای دریافت جایزه کتاب ملی آمریکا شده است. از دانتیکا تاکنون چهار رمان و دو مجموعه داستان و چند رمان نوجوان و کودک به چاپ رسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه شیوا مقانلو، نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1388، 230 صفحه، شمارگان 1500 نسخه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: گراهام گرین رمانی دارد به نام مقلدها که به هائیتی در همین دوران دووالیه میپردازد. جملهای کوتاه از آن داستان توسط دانتیکا استفاده شده است که مرورش خالی از لطف نیست: «در این شب، ظلماتی بیش از این ناممکن است.»
پ ن 3: کتاب بعدی جلاد (پر لاگر کوئیست) خواهد بود. کتابهای پس از آن: « «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی و «اومون را» از ویکتور پلوین.
پ ن 4: مواردی جهت اصلاح (تایپی و نگارشی و...) به چشمم خورد که چون تعدادش زیاد نبود به آن اشارهای نکردم. چنانچه مترجم یا ناشر مایل بودند برای اصلاح در اختیارشان خواهد بود.
«مِرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچهها هنوز در خواب بودند: عباس، اَبراو، هاجر.»
داستان با این جمله آغاز میشود. مکان، روستایی به نام زمینج در حاشیه کویر در خطهی خراسان است و زمان، تقریباً اواسط دهه چهل شمسی. مرگان زنی سیوچند ساله است که سختیهای زندگی با او چنان کرده است که در نگاه ناظر، سن و سالش بیش از اینها به نظر میرسد. همسرش سلوچ زمینی ندارد و کارهایی نظیر تنورمالی، لایروبی قنات، دروگری و... انجام میدهد تا امورات زندگیش را بچرخاند. زمستان است و پیش از آغاز روایت وضعیت خانواده به جایی رسیده است که سلوچ توان سیر کردن شکم آنها را ندارد و حتی این چند صباح آخر را با پولی که از یکی از خردهمالکان (سالار عبدالله) قرض کرده، گذراندهاند. سلوچ که به استیصال رسیده است ناگهان در میانهی زمستان خانه را ترک میکند و داستان آغاز میشود. مرگان و جای خالی سلوچ و شکم گرسنهی فرزندان و طلبکاری که برای نقد کردن طلبش با خشونتِ تمام به سراغ چند تکه ظرف و ظروف مسی خانهی سلوچ آمده است.
چالشهای مرگان منحصر در تهیه غذا (منظور همان نانِ خالی است) و پول نیست بلکه... زنده ماندن در شرایط سخت و خشن (طبیعت و اجتماع) ابعاد گوناگونی دارد که ما هم همانند مرگان به مرور با آن مواجه میشویم و جای خالی سلوچ را آنگونه که او احساس میکند، درک میکنیم. داستان روایت یک سال از زندگی این خانواده در چنین شرایط سختی است.
داستان نثری قدرتمند دارد که با توصیفاتی دقیق و محتوایی عمیق، گریبان خواننده را گرفته و با خود میکِشد و میبَرد. دردناک است اما همچون کلالهی زخمی است که دوست داریم آن را بخارانیم تا خون بیافتد. دردناک است اما با خودش امید هم دارد و خوشبینانه است. روان است و خوشخوان. کلمات بومی و محلی زیادی دارد که برای ما جدید هستند و در صورت مواجهه با آنها خارج از این متن، محال است که معنای آن را حدس بزنیم اما در طول داستان با این کلمات پیش میرویم و مشکل چندانی هم احساس نمیکنیم. همه این موارد نشان میدهد که اثر، عمق و بُعد یافته است و وقتی اثری به این درجه از کمال رسیده باشد فقط میتوان گفت باید خوانده شود. همین! در ادامه مطلب به روستا و شناخت کچومعوج ما از آن، موانع توسعه و نمونههایی از داستان و البته مرگان خواهم پرداخت. مختصری هم درخصوص سلوچ و پایان داستان و نکاتی از این دست. امیدوارم به کار بیاید.
*****
در وبلاگ پیش از این داستان روز و شب یوسف از این نویسنده معرفی شده است. در مرگان و یوسف تشابهاتی از حیث عبور از یک دوره کشمکش درونی و فائق آمدن بر ترسها و تردیدها میتوان دید. جای خالی سلوچ یکی از مهمترین آثار محمود دولتآبادی است و در سال 1357 نگاشته شده است.
مشخصات کتاب من: چاپ پنجم 1372، نشر چشمه نشر پارسی، تیراژ 5000 نسخه، 405صفحه.
پن1: نمره من به کتاب 5 از 5 گروه A. (نمره در سایت گودریدز 4.13)
پن2: مطلب بعدی درخصوص سور بز (یوسا) خواهد بود.
ادامه مطلب ...
منطقه آناتولی در سالهای انتهایی امپراتوری عثمانی و سالهای آغازین جمهوری ترکیه، دوران تلخ و پر تنشی را از سر گذراند؛ جنگهایی که تلفات بسیاری به بار آورد و همچنین کشتار و نسلکشی و کوچدادن اجباری ساکنینی که اقلیت محسوب میشدند. یکی از این اقلیتها یونانیهایی بودند که در سواحل غربی این منطقه زندگی میکردند. این داستان در جزیرهای به نام «کارینجالی» جریان دارد که از سه هزار سال قبل تا کمی پیش از شروع روایت، محل سکونت یونانیها بوده است. ساکنان این جزیره مثل باقی اتباع امپراتوری در جنگها در کنار ترکها حضور داشتند و کشتههای زیادی هم دادهاند اما پس از پایان جنگ جهانی اول و تشکیل جمهوری ترکیه، طبق توافقات مابین یونان و ترکیه قرار بر این شد که ترکهای ساکن در یونان و یونانیهای ساکنِ ترکیه به سمت مقابل کوچانده شوند و این قضیه شامل حال ساکنان این جزیره نیز شد و همگی علیرغم میل باطنی به یونان فرستاده شدند.
حال در ابتدای روایت فردی به نام «پویراز موسی» وارد این جزیره خالی از سکنه میشود. ظاهراً شهرت یافته است که در این جزیره، «اجنه» حضور دارند ولذا هیچکس راضی نشده در آنجا سکونت یابد. پویراز اما به دلایلی، علیرغم اینکه از همان ابتدا متوجه حضور یک فرد دیگر در جزیره میشود خیلی زود تصمیمش را برای سکونت میگیرد. داستان در تقابل پویراز موسی و فرد دیگر که خیلی زود هویتش آشکار میشود به پیش میرود.
دو مسئلهی محوری در این داستان جلب توجه میکند؛ محور فرعی: وطن چیست و کجاست؟ آیا با خطکش نژاد یا مذهب یا زبان میتوان محدودهی یک کشور را مشخص کرد؟ و محور اصلی: آیا آثار مخرب جنگ فقط محدود به کشته شدن انسانها و تخریب و نابودی شهرها و آبادیهاست؟ آیا محو انسانیت اثر وحشتناکتری نیست؟ به این دو مورد در ادامه مطلب خواهم پرداخت.
******
یاشار کمال (1923 – 2015) نویسنده کُرد زبان اهل ترکیه اولین اثرش را در سال 1955 با نام «اینجه ممد» منتشر کرد که با آن به شهرتی جهانی رسید و در طول شصت سال فعالیت ادبیش پس از آن کتاب، 35 رمان دیگر نوشت. کتابِ حاضر بخش اول از سهگانه «قصه جزیره» است که در سال 1997 منتشر شده است. دو کتاب بعدی با عناوین «آب خوردن مورچه» و «خروسخوان» ترجمه شده است.
.........
مشخصات کتاب من: ترجمه علیرضا سیفالدینی، نشر ققنوس، چاپ اول 1386، تیراژ 1650نسخه، 448 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.4 که با توجه به نمرات و نظرات گویا غیر از زبان اصلی فقط به فارسی ترجمه شده است)
پ ن 2: در جستجویی که برای نمره گودریدز کردم متوجه شدم گویا قصه جزیره4 هم داریم و به جای سهگانه شاید چهارگانه باشد!
پ ن 3: کتابهای بعدی «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» از مجتبا هوشیار محبوب، «دختری در قطار» از پائولا هاوکینز خواهد بود.
ادامه مطلب ...
هفته اولی که مشغول به کار شدم صبحها با چنین صحنهای در اتاق کارمان روبرو میشدم: همکاران دورتادور یک میز مینشستند و تندتند لقمههای صبحانه را فرو میدادند و همزمان نگاهشان روی مطالب روزنامه بالا و پایین میشد. بیست دقیقه برای صبحانه وقت داشتیم و بعد باید از اتاق خارج میشدیم و هرکس به سر کار خودش میرفت. هرکس روزنامهی خودش را داشت. دو سه نفر صبحِامروز، چند نفری هم عصرِ آزادگان و آفتاب امروز و آریا و فتح و بیان و آزاد و امثالهم، دو سه نفر همشهری و ایران و ... و یک نفر هم یالثارات. دوازده نفر بودند. من که تازهوارد و سیزدهمین نفر بودم فقط نظارهگر همکاران بودم... نه صبحانه و نه روزنامه؛ چون صبحها قبل از حرکت، صبحانهای که مادر پیش از بیدار کردن من آماده میکرد را میخوردم و چون مشترک روزنامه بودم باید تا عصر صبر میکردم تا عصر آزادگان به درِ خانه برسد! فضای جالبی بود، تقریباً به همین کیفیتی که سر آدمها الان داخل گوشیهایشان میرود آن زمان داخل روزنامه میرفت... اما این کجا و آن کجا!
این تصویر البته چندان نپایید و هفته دوم جماعت روزنامهخوان به آن دو سه نفری که همشهری و ایران میخواندند محدود شد و البته آن همکار یالثارات و شلمچهخوان! بله کنفرانس برلین و تعطیلی فلهای مطبوعات در آن زمان رخ داد. تقریباً یکی دو ماه بعد دیگر کسی در اتاق روزنامه نمیخواند!
منیرو روانیپور یکی از مدعوین کنفرانس بود و تعدادی از داستانهای این مجموعه با سفر ایشان به آلمان ارتباط دارد. خواندن این داستانها مرا به فضاهای مختلفی برد (از جمله فضای بالا!)....
این مجموعه حاوی 14 داستان کوتاه است که محوریترین مضمون مشترک آنها از نظر من غربت بود. غربت در خانه و خارج از خانه... در داخل و خارج از وطن! زن داستان کافهچی در خانهاش غریب است و یا نویسندگان حاضر در داستانهای دیدار و یا مویهکنندگان برای نویسندهی ناپدید شده در داستان کشتیشکستگان... اما داستانهایی که پایی در آلمان دارند این مفهوم را عمیقتر به ذهن خواننده فرو میکنند و ترکیباتی همچون غربت و هویت، غربت و فراموشی، غربت و فروپاشی، غربت و توهم در ذهن به وجود میآورد.
داستانهای نیمه اول مجموعه بیشتر شامل فضاهای واقعی هستند و داستانهای نیمه دوم در مرز توهم و واقعیت در نوسان هستند. من نیمهاولیها را بیشتر پسندیدم. در خصوص هر کدام از داستانها در ادامه مطلب مختصری خواهم نوشت.
*******
مشخصات کتاب من:نشر قصه، چاپ دوم 1381، تیراژ 3300 نسخه، 143 صفحه (تفاوت تیراژ آن روزها با این روزها خود حاکی از سر درون است!)
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 3 از 5 است.
ادامه مطلب ...
پاراگراف ابتدایی داستان چنین است:
«نیکی، اسمی که بالاخره روی کوچکترین دخترم گذاشتیم، مخفف چیزی نیست؛ فقط توافقی بین من و پدرش. جالب اینجاست پدرش بود که دنبال اسمی ژاپنی میگشت، و من شاید به خاطر این خودخواهی که نمیخواستم گذشته را به یاد آورم روی اسمی انگلیسی پافشاری میکردم. بالاخره با نیکی موافقت کرد، معتقد بود این اسم حالوهوایی شرقی دارد. نیکی امسال، در ماه آوریل، وقتی روزها هنوز سرد بود و سوزنریز باران بیداد میکرد، به دیدنم آمد. شاید هم میخواست بیشتر پیشم بماند، نمیدانم. اما خانهٔ من در بیرون شهر و سکوتی که آن را در بر گرفته بود، حوصلهاش را سر برد، و چیزی نگذشت که آشکارا برای بازگشت به لندن بیتابی میکرد.»
راوی زنی میانسال و ژاپنی است که همسری انگلیسی داشته و حالا هم در انگلستان زندگی میکند. زمانِ حالِ روایت، چند ماه پس از دیدار نیکی از مادرش است. نکتهای که برای من مهم بود، نوعی نیاز به فرار از گذشته در ذهن راوی است اما جالب است که از همین ابتدا نوکِ پیکانِ روایت به سمت گذشته است. در ادامه خواهیم دید که راوی (اتسوکو) به دو مقطع از زندگی خود ارجاع میدهد: گذشته نزدیک، که همین دیدار پنج روزهی دختر دومش نیکی است؛ و گذشتهی دور، زمانی است که او در ناکازاکی زندگی میکند و دختر اولش (کیکو) را باردار است.
در همان صفحات ابتدایی مشخص میشود سالها قبل، اتسوکو و دخترش در شرایطی خاص مهاجرت کردهاند و کیکو (که پدرش ژاپنی است) در گذشتهی نزدیک خودکشی کرده است.
به نظر من خواننده اگر میخواهد لذتِ کامل از خواندن این کتاب ببرد لازم است که به انگیزههای راوی از روایت فکر کند. اگر این امر مغفول بماند، البته مسائلی نظیر پیامدهای جنگ و بمباران ناکازاکی، تفاوت و تغییرات فرهنگی ژاپن قبل و بعد از جنگ، مرگ و یکی دو موضوع دیگر، منفرداً در ذهن او پررنگ میشود. چنانچه دقیق هم خوانده باشد یکی دو سوال اساسی در ذهنش شکل میگیرد که نمیداند جوابش را از کجا باید بگیرد! اما اگر انگیزهی روایت را بچسبد و رها نکند این مسائل و موضوعات با هارمونی دلچسبی در کنار هم قرار میگیرند و به قول علما فیض اکمل را خواهد برد... هرچند آن دو سوال کماکان سوال باقی خواهد ماند!
*****
این دومین کتابی است که از این نویسندهی انگلیسیِ ژاپنیالاصل خواندم. همهی هفت رمان ایشان به فارسی ترجمه شده است. از میان این هفت اثر، پنج رمان در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور داشت (در ورژن آخر یکی از آنها حذف شده است که از قضا گزینهی مزبور "هرگز رهایم مکن" است که من بهشخصه از خواندنش لذت بردم) که "منظر پریدهرنگ تپهها" یکی از آنهاست. این کتاب اولین اثر نویسنده (1982) است.
.......
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه امیر امجد، انتشارات نیلا، چاپ دوم1389، 2200 نسخه،203صفحه
پ ن 2: نمره من به کتاب 4.4 از 5 است. (در گودریدز 3.7 و در سایت آمازون 4.1)
ادامهی مطلب خطر لوث شدن را دارد.ادامه مطلب ...