میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا - ماریو بارگاس یوسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

به زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نزدیک می‌شویم!

به‌طور کاملاً اتفاقی جلوی دادگاه دیدمش، بعد از بیست سال. یادی از گذشته‌ها کردیم. خندیدیم. درگیر سه پرونده بود، شاکی! قدیمی‌ترینش هشت سالی عمر داشت. کلاهش را به همراه بخشِ عمده‌ای از موهایش برداشته بودند. خسته بود. از رویِ زیادِ خانواده‌ی کلاه‌بردار بیشتر از روند فرسایشی گرفتنِ حقش شاکی بود. خیلی کوتاه پرونده‌هایش را توضیح داد. کلافه و اندوهگین بود. به اوضاع روز رسیدیم! همه‌چیز برایش علی‌السویه شده بود. «وضع از اینی که هست بدتر نمی‌شود». موافق نبودم اما به احترام اندوهش دهنم را بستم. باید جدا می‌شدیم.

*****

تقریباً دوان‌دوان به سوی میدان سان‌مارتین می‌روم تا اتوبوس سوار شوم. دیروقت است و نیم‌ساعت به زمان منع عبور و مرور مانده. می‌ترسم مأموران حکومت نظامی بین خانه‌ام و آونیدا گرائو بازداشتم کنند. فاصله‌اش فقط چند بلوک است اما تا هوا تاریک می‌شود، اوضاع خطرناک می‌شود. چند مورد لخت‌کردن اتفاق افتاده و تازه هفته‌ی پیش هم به کسی تجاوز کرده‌اند: زن لوئیس سالدیاس. تازه ازدواج کرده‌اند. لوئیس سالدیاس مهندس هیدرولیک است و درست تو همان خیابانی که من زندگی می‌کنم، خانه دارد. اتومبیل زنش خراب شده و بعد از ساعت منع عبور و مرور تو خیابان مانده بود. زن پای پیاده از سان‌ایزیدرو به طرف خانه‌اش راه افتاد. چند بلوک نرسیده به خانه، اتومبیل گشت پلیس توقیفش کرد. سه پاسبان توی اتومبیل انداختندش. لباسش را پاره کردند و بعد از زدن کتک مفصلی، چون مقاومت کرده بود، به او تجاوز می‌کنند. بعد جلوی خانه‌اش رها کردند و گفتند، «خدا را شکر کن که نکشتیمت.» و این دستور قاطعی است که به آنها هنگام توقیف افرادی که مقررات منع رفت‌و‌آمد را نقض می‌کنند، داده شده. لوئیس سالد‌یاس با چشمانی خون‌گرفته، همه چیز را برایم تعریف کرد و دست آخر گفت که از آن به بعد هروقت کسی به پلیس‌ها تیراندازی می‌کند، خوش‌حال می‌شود. می‌گوید هیچ برایش مهم نیست که تروریست‌ها پیروز شوند چون «بدتر از این وضع ممکن نیست.» می‌دانم که اشتباه می‌کند. اوضاع می‌تواند بدتر از امروز شود و حدومرزی برای بدترشدن زندگیمان وجود ندارد، اما به احترام اندوهش دهنم را می‌بندم.

زندگی واقعی آلخاندرو مایتا – ماریو بارگاس یوسا – ترجمه حسن مرتضوی – نشر دیگر – ص161


ماریو بارگاس یوسا

در 28 مارس سال 1936 در منطقه آرکیپای پرو در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. پدر و مادرش قبل از تولد او از هم جدا شدند. ده سال اول زندگی را با خانواده مادری‌اش در بولیوی گذراند چون پدربزرگش به سمت کنسول افتخاری آنجا منصوب شده بود. سپس به پرو بازگشت و والدینش زندگی با یکدیگر را از سر گرفتند. در 14‌سالگی پدرش وی را به دبیرستان نظام فرستاد که تأثیری عمیق بر او گذاشت. در 1953 در دانشگاه ملی سن‌مارکوس ثبت نام کرد تا حقوق و ادبیات بخواند.

در بیست‌سالگی اولین داستانهایش را در یکی از نشریات پایتخت به چاپ رساند. در 1958 فارغ‌التحصیل شد و یک فرصت تحصیلی از دانشگاه مادرید به دست آورد و در رشته ادبیات درجه دکترا گرفت. وی سال‌ها در اروپا، به ویژه در پاریس و لندن و مادرید به مترجمی، روزنامه‌نگاری و تدریس زبان پرداخت. شهرت یوسا در سال 1963 با نخستین رمانش، سالهای سگی (عصر قهرمان) آغاز شد. رمانی که در آن به تجربه‌های سختش در مدرسه نظام می‌پردازد. این کتاب در پرو جنجال برانگیز شد. در سال 1965 دومین رمانش، "خانه سبز" برنده جوایز بسیاری از جمله روملو گالگوس شد و او را در میان نویسندگان برتر قاره جا داد.

در 33 سالگی یکی از شاهکارهایش گفتگو در کاتدرال را نوشت. سال 1974 پس از اقامت طولانی در اروپا به زادگاهش بازگشت. «جنگ آخر الزمان» را در سال 1981 منتشر کرد، این اثر بزرگ را به عنوان نظیری برای «جنگ و صلح» تولستوی در ادبیات آمریکای لاتین توصیف کرده‌اند. آثار یوسا در بر دارنده عناصر تاریخی و تجربیات شخصی می‌باشد. وی در رمان‌های خود فساد جامعه را به تصویر کشیده است و ردپای نبرد برای آزادی، و علیه بی‌عدالتی در جامعه در آثارش نمایان است.

در سال 1988 در کنار تعدادی از احزاب راست‌گرا در تشکیل «جنبش آزادی‌« شرکت کرد. در سال 1990 نامزد ریاست‌جمهوری پرو شد. در سال 1995 جایزه سروانتس که مهمترین جایزه ادبی نویسندگان اسپانیایی‌زبان به شمار می‌رود را از آن خود کرد. دریافت جایزه صلح آلمان در سال 1996 نیز از افتخارات این نویسنده به شمار می‌رود. در سال 2010  به دلیل "ترسیم ساختارهای قدرت و تصویرسازی نافذ او از مقاومت، طغیان و شکست افراد جامعه" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات شد. یوسا اکنون در مادرید زندگی می کند.

.

*****

پ ن 1: مرگ در آند، سال‌های سگی، گفتگو در کاتدرال، جنگ آخرزمان کتاب‌هایی است که تاکنون در مورد آنها نوشته‌ام. به‌زودی آلخاندرو مایتا هم در کنار آنها خواهد نشست.

 

جنگ آخرزمان ماریو بارگاس یوسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سالهای سگی (2) ماریو بارگاس یوسا


خشونت, سرکوب, ارتش

شاید اولین چیزی که در هنگام خواندن این داستان به ذهن خواننده برسد خشونتی است که بین شخصیت های داستان جریان دارد. دانش آموزان جدید به طرز فجیعی توسط قدیمی ها "توجیه" می شوند تا بفهمند وارد چه جایی شده اند. آنها جدیدترها را رسمن سگ خطاب می کنند و با آنها بدتر از سگ رفتار می کنند:

تازه وارد شده بود و لبخند به لب داشت که مشتی بر شانه اش فرود آمد. زمین خورد و به پشت روی زمین پهن شد. پایی بر شکم او قرار گرفت. ده چهره او را, که گویی حشره ای بود به خونسردی می نگریستند, سقف را نمی دید. صدایی گفت:«برای شروع کار شعر من سگم رو صدبار با آهنگ مکزیکی بخون.» ... همه دهان گشودند و او را تف باران کردند و آنقدر ادامه دادند که چشمهایش را بست...

غیر از این, رفتار دانش آموزان جدید با خودشان نیز سرشار از خشونت است...این قضیه در نوع رفتار نظامی ها بین خودشان یا با دانش آموزان و حتا بیرون از پادگان و داخل خانواده ها هم به نوعی دیده می شود. با این وصف امکان ایجاد ارتباط انسانی در چنین جامعه ای منتفی است و به نظرم یوسا در اولین رمانش خیلی هم خوشبینانه در این روایت عمل کرده است و سرانجام نیکویی برای برخی آدمهای داستان در نظر گرفته است.

اما با همه این احوال به نظرم "خشونت" درونمایه کتاب را به خوبی توصیف نمی کند. "سرکوب" عنوان بهتری است. سرکوب فردیت ها. ارتش ها در ذات آموزشهایشان هم اعمال سرکوب می کنند و هم سرکوب را آموزش می دهند و برخی معتقدند که این جنگها نیستند که عامل انحطاط گروهی از جوامع شدند و خواهند شد بلکه گسترش نظامی گری در قالب توسعه ارتش ها و به دلیل استواری این سیستم بر سرکوب و تعارضش با اصالت فرد موجب سقوط خواهد شد.

اگرچه خشونت در بسیاری از جنبه های فعالیت ما دیده می شود اما افراد اندکی هستند که دست به قتل و کشتن دیگران می زنند... نمی خواهم قتلی که در داستان رخ می دهد را سراسر به محیط پادگان و ارتش ربط بدهم اما در دهه 1950 (زمان وقوع داستان) ارتش ها جزء معدود نهادهایی بودند که با آموزش هایشان افراد را آماده کشتن دیگران می کردند (الان تلویزیون هست! فرقه های بنیادگرای سازمان یافته و ...).

کار ارتشها، در نهایت، عبارت است از کشتن و بنابراین بخش مهمی از آموزش افراد برای سربازی, یاد دادن این مطلب به آنهاست که حدودی را که معمولاً برای استفاده از خشونت در عمل قایل هستند نادیده بگیرند، به طوری که در شرایط مناسب در برابر "دشمن" هیچ گونه محدودیت را در نظر نگرفته و عملاً او را بکشند. برای اکثریت عظیم مردم، کشتن می باید آموزش داده شود...اگرچه استثناهایی وجود دارد. (گیدنز –ص382 )


 

ادامه مطلب ...