میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پرنده خارزار کالین مک کالو


 

مقدمه غیر لازم

اگر کتاب را خوانده اید و یا فیلم ساخته شده بر اساس این کتاب را دیده اید با خیال راحت به خواندن مطلب ادامه دهید. در غیر این صورت ممکن است تصمیم به خواندن کتاب داشته باشید یا تصمیم به خواندن نداشته باشید! اگر تصمیم به خواندن ندارید که با خیال راحت به خواندن مطلب ادامه بدهید... ولی اگر تصمیم به خواندن دارید یا شکی در این زمینه دارید قدری تامل کنید... چند سالتان است؟ اگر از بیست عبور کرده اید به نظرم شک به خود راه ندهید ... فیلم را توصیه می کنم! هفتصد و پنجاه صفحه خیلی زیاد است!! نه این که با حجم زیاد , عنادی داشته باشم اما خب , بگذریم... پس احتمالن ادامه را می خوانید!

پرندگان خارزار

پدی و فی به همراه خیل فرزندانشان در نیوزلند زندگی می کنند. پدی یک کارگر مهاجر ایرلندی است که کارهایی مثل پشم چینی گوسفند و کشاورزی و امثالهم در مزارع دیگران انجام می دهد و زندگی بخور و نمیری دارند...می گذرد. خواهر پدی در استرالیا یک بیوه خرپول است که ... بله حق با شماست!...وارثی ندارد. خواهر مذکور , برادر و خانواده اش را فرا می خواند تا سرپرستی مزرعه دویست و پنجاه هزار جریبی اش را به آنها بسپارد...از آن مزرعه های رویایی استرالیایی که یه عالمه گوسفند با پشم های مرینوس دارد!

در محل زندگی خانم کارسن (عمه خانم) یک کشیشِ کاتولیکِ جوانِ جذاب مشغول خدمت است که مورد توجه همگان و از جمله مورد عنایت ویژه و ساپورت همین عمه گرامی است. "پدر رالف" به استقبال پدی و خانواده می رود و در نگاه اول توجه ویژه ای به مگی 10 ساله دارد و دخترک نیز به همچنین... بعد از چند سال این توجهات تبدیل به چیزهای دیگری نظیر علاقه و عشق می شود.

از آنجایی که این دنیا محل گذر است ,عمه کارسن وصیت نامه ای رسمی تهیه می کند که در آن وارث اموالش پدی و خانواده اش است(سوای آن مزرعه رویایی یک سبد سهام افسانه ای هم هست). اما وقتی توجهات ویژه رالف به مگی را می بیند , دلخور می شود و با دلی شکسته و قلبی آرام و مطمئن (اطمینان از حس جاه طلبی کشیش) یک وصیت نامه دستنویس آماده می کند که در آن همه اموال را به کلیسای کاتولیک می بخشد به شرطی که سرپرستی اموال با پدر رالف باشد. این وصیت نامه جدید را به رالف می دهد و بدین ترتیب او را بر سر دو راهی می گذارد:


یک) این وصیت را که کسی خبری از آن ندارد را معدوم کند و مگی دوست داشتنی و خانواده زحمتکشش به حق خود برسند و غرق پول شوند...


دو) با اتکا به این وصیت نامه خودش در سلسله مراتب کلیسا سوار آسانسور شود و بالا برود.

شما بودید چی کار می کردید؟!

باقی در ادامه مطلب

پرندگان بازار!

کتاب خانم مک کالو طبیعتن به گونه ایست که پر فروش بوده است و این مذموم هم نیست. در ایران هم خوب مورد توجه قرار گرفته است ... حداقل هفت ترجمه و بیش از سی بار چاپ شدن! (از این علامت تعجب برداشت بد نکنید...جایگاه این کتاب همین است و می بایست بیش از اینها هم چاپ می شد ... مشکل آنجاست که کتابهای دیگر جایگاهشان نباید جایی باشد که هستند) : 

 1 - مرغان شاخسار طرب ، فرشته طاهری ، انتشارات ویس 1367( بعدن نشر درسا) 

 2- مرغ خار    ، طاهره صدیقیان-رویا صدوقی، نشر مروارید 1369  

 3 - پرنده خارزار       ،  مهدی غبرایی         ، نشر نیلوفر  1371   

 4-  

 5- پرندگان خارزار       ،  امیر راسترو   ، نشر قصه پرداز 1379  

 6- مگی              ، عزیز رستمی،   1389 (خود مترجم احتمالن) 

 7- مرغان شاخسار طرب ، تیمور قادری- زهرا قادری ، نشر ابرسفید 1391 

**** 

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مهدی غبرایی, چاپ نهم 1387 , تیراژ 3300 نسخه, 764 صفحه, قیمت 9500 تومان

پ ن 2: بخشی تحت عنوان راوی هفتم هم داشت این مطلب , منتها دیدم طولانی می شود گذاشتم برای بین دو تا پست کتابی...مثل سابق. اینجا و اینجا

پ ن 3: کتابی که با عنوان "آخرین پرنده در شاخه ای تنها" توسط خانم مریم مفتاحی ترجمه شده است و انتشارات شیرین منتشر نموده است ترجمه این کتاب معرفی شده نیست و ترجمه ای از کتاب دیگر این نویسنده با نام an indecent obsession می باشد که بنده اشتباهن در لیست ترجمه های مختلف این کتاب آورده بودم و با تذکر مترجم محترم متوجه این اشتباه شدم که ضمن اصلاح از حسن توجه شان متشکرم.از ایشان اخیرن ترجمه ای از کتاب "و کوه ها طنین انداختند" خالد حسینی وارد بازار کتاب شده است.

ادامه مطلب ...

آویشن قشنگ نیست حامد اسماعیلیون

  

  

برنده عنوان بهترین مجموعه داستان اول در نهمین دوره جایزه بنیاد گلشیری سال 1388 و تقدیر شده در جایزه ادبی روزی روزگاری همان سال... این چیزی است که روی جلد این کتاب کوچک 76 صفحه ای جلب توجه می کند (منهای طرح جلد ساده و تامل برانگیزش که در ادامه باهاش دست و پنجه ای نرم خواهم کرد). البته 76 صفحه را با توجه به مشخصات مندرج در فهرست نویسی کتاب می گویم وگرنه اگر صفحات سفید را کم کنیم حدود 45 صفحه داستان می شود که از کنار هم قرار گرفتن شش داستان کوتاه که به نوعی به یکدیگر پیوسته اند, پدید آمده است.خیلی برای من اهمیت ندارد که این کتاب را مجموعه داستان بنامیم یا رمان, اما این شش داستان که از شش راوی اول شخص (پنج مرد و یک زن که وجه مشترکشان گذراندن دوران کودکی و نوجوانی شان در یک کوچه در شهر کرمانشاه با یکدیگر است) روایت می شود در کنار هم می توانند یک تصویر واحد را بسازند: تصویری از یک نسل تقریبن سوخته!...

طرح روی جلد

یک مکعب باز شده که روی تمام وجوه آن رقم شش حک شده است! ابتدا به ساکن برای من یاداور طرح روی جلد "احتمالاً گم شده ام" است(هر دو کتاب در سال 87 چاپ شده اند): یک تاس شش وجهی با شش سوی یکسان, یعنی عدد شش. اینجا هم همه وجوه مکعب یکسان است و باز یک جور جبر و تقدیر گرایی را القا می کند. فرقی نمی کند از کدام جهت به مکعب نگاه کنی,در هر صورت بکوب بکوب همین است که دیدی و به قول راوی داستان اول ,نهایتن هرچه قدر هم سگ دو بزنیم بالاخره یه جای دنیا زیر خاک می رویم!

البته با توجه به این که شش داستان مجزا داریم می توان این طرح را اشاره ای دانست به این که با کنار هم چسباندن این داستانها یک شکل هندسی متعالی تر (سه بعدی نسبت به دو بعدی) پدید می آید که یعنی همان تاکید مجدد بر پیوستگی داستانها و...

طبیعتن من همان برداشت اول را بیشتر می پسندم با اضافه کردن این نکته که این مکعب باز شده به چه شکلی قرار گرفته است؟ یک صلیب و آن هم با زاویه ای حدود 60 درجه که گویی بر دوش عنوان کتاب قرار گرفته است همچون راویانی که صلیب زندگی خود را به دوش می کشند...

فقط می ماند این سوال که چرا عدد شش که به نوعی عدد شانس است؟ آیا فقط به تعداد داستانها اشاره دارد؟ یا این که می خواهد بگوید اگر شانس هم بیاوریم باز سرنوشت همان است که دیدی!؟ باز هم به قول راوی اول:

شاید اگر ... اکنون داستانی متفاوت ...را شنیده بودید و من جایی دورتر دوره طرحم را تمام می کردم.فرقی که نمی کند. چه آریزونا چه اورامانات, عاقبت هرکسی معلوم است.سهم ما هم این طوری بود دیگر.

ادامه مطلب خطر لوث شدن را دارا می باشد. درصورت صلاحدید مراجعه نمایید.

پ ن 1: کتاب را دوست داشتم.

پ ن 2: مطلب بعدی پرنده خارزار است.

پ ن 3: انتخابات تمام شد و کتابهای آتی: بوف کور, دلتنگی های نقاش خ48, ابرابله , وجدان زنو 

پ ن 4: مشخصات کتاب من؛ چاپ پنجم ۱۳۹۱, نشر ثالث , تیراژ 1100 نسخه, قیمت 2200 تومان

ادامه مطلب ...

هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو


 

در انگلستان و حوالی دهه 90 , کتی اچ. یک پرستار 31 ساله است که 11 سال و اندی است که به این حرفه مشغول است; پرستاری از افراد اهدا کننده عضو! پرستاری که کار خود را درست انجام می دهد ودارای اعتبار ویژه ای است, بدان حد که حق انتخاب کسانی را که باید از آنها مراقبت کند را دارد. البته او تاکنون فقط 4 بیمار را خودش انتخاب کرده است و روت سومین آنها بود. روت دوست دوران کودکی کتی است که در مدرسه شبانه روزی هیلشم با هم همکلاس و هم اتاق و رفیق گرمابه و گلستان همدیگر بودند. در همین ابتدا متوجه می شویم که رابطه آنها زمانی به دلیل مشکلاتی قطع شده است و از اینجا رجوع کتی به خاطرات گذشته آغاز می شود. رجوعی که ما را با دنیایی شگفت انگیز که ساخته و پرداخته ذهن خلاق نویسنده است آشنا می کند. مراکزی مانند هیلشم که دانش آموزانی را تربیت می کند که در آینده قرار است اهدا کننده عضو به مردم عادی باشند! سرنوشتی محتوم و گریز ناپذیر ...

با دوستان کتی از جمله روت و تومی آشنا می شویم و همچنین روابط دانش آموزان و سرپرستان یا همان معلمان مدرسه و از همه مهمتر سبک آموزش آنها; آموزشی که می بایست به گونه ای باشد که همه این سرنوشت محتوم را بدون چون و چرا و از ته دل بپذیرند...

تومی فکر می کرد که احتمالاٌ سرپرست ها در سرتاسر سال هایی که در هیلشم گذراندیم, با دقت و حزم اندیشی هر چیزی را که به ما می گفتند , زمانمندی می کردند, طوری که ما همیشه کم سن و سال تر از آن بودیم که حرف هایشان را در یک مرحله و دوره خاص به درستی درک کنیم, اما البته تا حدودی معنای حرف هایشان را درک می کردیم, طوری که تا چند وقت بعدش کل آن حرف ها , بی آنکه به درستی در آن غور کرده باشیم, در ذهنمان بود.

نحوه بیان خاطرات هم تکنیک ویژه ای دارد, معمولاٌ موضوع مورد نظر را یاد آوری می کند و پس از بیان آن ذکر می کند که این ماجرا قبل یا بعد از فلان ماجرا پیش آمده و اهمیت آن نیز به همین دلیل است و همین طور زنجیره ای از خاطرات مرتبط و با اهمیت نقل می شود تا پازل داستان تکمیل شود.

اوایل وبلاگ نویسی معمولاٌ توصیه نیز می کردم که مثلاٌ این کتاب را بخوانید و یا هر کتابی به یک بار خواندن می ارزد و... دوست خوبی به نام ماهی سیاه کوچولو تذکری داد و بحثی که در نتیجه پس از آن توصیه کردن را کنار گذاشتم و انتخاب را به عهده خواننده گذاشتم. اما در خصوص این کتاب! وقتی به 40 صفحه پایانی رسیدم و وقت هم داشتم که این صفحات را بخوانم آن را بستم و تا شب به آن دست نزدم! حقیقتاٌ نمی خواستم کتاب تمام بشود!! اشک من را درآورد نه به خاطر سرنوشت شخصیت ها بلکه برای خودمان!

ما به این دنیا می آییم و زمانی را در این دنیا به سر می بریم و جبرهای گوناگونی بر ما احاطه دارد و آن را پذیرفته ایم و ظاهراٌ از آن گریزی نیست. به رویا هایی که شنیده ایم دل بسته ایم. سرپرستان و معلمان ما به تدریج آموزه هایی را در ذهن ما جای داده اند که در برخی از آنها هیچ گاه تردیدی نمی کنیم. این آموزه ها البته می توانند باعث آرامش ما در پذیرش سرنوشت باشند اما حقیقت!؟ حقیقت ممکن است چیز دیگری باشد. حقیقت ممکن است ارتباطی با رویا ها و آموخته های ما نداشته باشد.

و حالا گوشه هایی از کتاب:

...یک گوشه پرت افتاده. او این طور گفت, و همین ماجرا را شروع کرد. چون ما در هیلشم, در طبقه سوم, برای خودمان گوشه پرت افتاده ای داشتیم که اموال گمشده را در آن جا می گذاشتیم; اگر چیزی گم یا پیدا می کردید به آنجا می رفتید. کسی که یادم نیست که بود بعد از کلاس ادعا کرده بود که دوشیزه امیلی (سرپرست هیلشم) گفته بود که نورفوک گوشه پرت افتاده انگلستان است, جایی که تمام اموال گمشده کشور از آنجا سر در می آورد. این تصور به زودی فراگیر شد و در سرتاسر مدرسه, بچه های همکلاسی ما آن را به عنوان واقعیتی بی چند و چون پذیرفتند.... شاید مسئله به نظر شما ابلهانه باشد, اما باید به خاطر داشته باشید که برای ما در آن مرحله از زندگی مان , هرجایی فراسوی هیلشم سرزمینی خیالی بود; ما در مورد جهان خارج از هیلشم و پیرامونمان و بود و نبودهای آن تصوراتی بسیار مه آلود و مبهم داشتیم.

***

هیچ کدام از ما نمی توانیم بچه دار شویم... کل ماجرا را به وضوح برایمان گفته بودند. هیچ یک از ما چندان رنجشی از این قضیه نداشتیم; در واقع یادم هست که بعضی ها از این که می توانستند بدون نگرانی رابطه جنسی داشته باشند خوشحال هم بودند,  اما رابطه جنسی صحیح مسئله ای بود که در آن زمان از آن درک صحیحی نداشتیم...

***

حال چیزی که به ذهنم می رسد این است که وقتی سرپرست ها نخستین بار شروع کردند برایمان از روابط جنسی گفتن, این حرف ها را با مطالب مربوط به اهدا ها در هم آمیختند. در آن سن و سال – باز هم منظورم حول و حوش سیزده سالگی است- همه ما در مورد مسائل جنسی نگران و هیجان زده بودیم و طبیعتاٌ همین امر باعث شده بود که دیگر مسائل به پس ذهنمان رانده شود. به عبارت دیگر احتمال دارد که سرپرست ها توانسته باشند بسیاری از واقعیات اساسی مربوط به آینده ما را به شکلی زیر جلی در سر ما فرو کرده باشند.

هر کتابی زاده تخیل نویسنده آن است , برخی کتاب ها فضایی همچون واقعیات دور و بر ما دارند ولی در برخی فضایی کاملاٌ بدیع خلق می شود که در دنیای واقعی مشابه آن را نمی بینیم اما خط سیر داستان به گونه ای است که در انتها می زند توی خال دنیای واقعی و من برای چنین داستانهایی احترامی خاص قائلم و لذا این داستان به نظرم به حق سزاوار حضور در لیست 1001 کتاب بوده است.

این کتاب را سهیل سمی (به ضم سین) ترجمه و انتشارات ققنوس آن را منتشر نموده است. ترجمه بدی نداشت (شاید به خاطر جذابیت داستان متوجه چیزی نشدم). ترجمه دیگر همین اثر توسط مهدی غبرایی و تحت عنوان هرگز ترکم مکن از طرف نشر افق منتشر شده است.

........................

نمره کتاب 4.7 از 5 می‌باشد.

خشم و هیاهو ویلیام فالکنر

 

زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود, آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد. (مکبث  ویلیام شکسپیر)

داستان,حکایت زوال یک خانواده جنوبی در آمریکای ابتدای قرن بیستم است. خانواده ای که بیشتر در گذشته زندگی می کند. خانواده ای که شامل پدر (جیسون کامپسن) مادر (کاولین باسکومپ) سه پسر به نامهای کونتین , جیسون , بنجامین و یک دختر به نام کدی و دایی آنها به نام موری و تعدادی خدمه سیاه پوست است.

کتاب چهار فصل دارد و هر فصل راوی متفاوتی دارد و البته سبک روایی هم متفاوت است. فصل اول از زبان بنجامین (بنجی) بیان می شود. بنجی عقب مانده ذهنی است (البته به نظر من که او یک بیمار اوتیسمی است که این را با توجه به تجربه خودم می گویم وگرنه تخصص آکادمیک در این خصوص ندارم ولی با توجه به متن به نظرم اوتیست آمد – به کتاب ماجرای عجیب سگی در شب که معرفی کردم مراجعه شود البته این نوع حاد است). این فصل خفن ترین قسمت داستان است بدین سبب که تشخیص زمان اتفاقات و ... این فصل خواننده را مستاصل می کند. عنوان فصل هفتم آوریل 1928 است و کل اتفاقات این روز از زبان بنجی روایت می شود(روز تولد 33 سالگی اوست) اما بنجی در خود مانده است در گذشته مانده است هر چیزی برای او تداعی گذشته و البته بخش خاصی از گذشته را می نماید. این است که روایت او مدام تغییر زمان می دهد و خواننده گیج می شود. فرض کنید من و شما با هم در حال قدم زدن هستیم, من با دیدن مکان ها یا شنیدن برخی کلمات در ذهنم خاطره ای زنده می شود و آن را مرور می کنم و شما و دیگران هم گاهی دیالوگی را برقرار می کنید. حالا اگر من چیزهای که در ذهن و بیرون در جریان است را پشت سر هم (با توجه به توالی بروز آن در ذهنم و بدون توجه به تقدم تاخر زمانی وقوع در بیرون) روی کاغذ بیاورم چه می شود؟ فصل اول می شود! تازه با یک راوی آنورمال!

کدی گفت: بگذار بگه من که باکم نیست. ورش موری را کول کن از تپه ببرش بالا.

ورش چمبک زد و من سوار کولش شدم.

لاستر گفت: به امید دیدار تا امشب موقع نمایش. بیا اینجا. باید اون ربع دلاریو بجوریم.

کونتین گفت: اگر یواش بریم تا برسیم آنجا هوا تاریک میشه.

خط اول و دوم مربوط به 5 سالگی بنجی است (بنجامین وقتی به دنیا آمد اسم موری روی آن گذاشته شد که همنام دایی اش است ولی وقتی مشخص شد که مشکل روانی دارد به خواسته مادر اسمش را عوض کردند) و خط سوم مربوط به 33  سالگی اوست و خط چهارم برگشت به همان 5 سالگی است.

چند سال قبل که این کتاب را برای بار اول دستم گرفتم وسط همین فصل ناک اوت شدم! گیج شده بودم که چی به چیه و یا به عنوان مثال نفهمیدم این کونتین پسر است یا دختر!! البته این بار عزمم را جزم کردم تا انتها بروم و از فصل یک و دو گذر کردم و در فصل سوم فهمیدم که دو تا کونتین داریم!! یکی پسر بزرگ خانواده است و دیگری دختر کدی است! لذا بعد از تمام کردن داستان دوباره فصل اول و دوم را خواندم که به مراتب از بار اول راحت تر بود.

عجالتاٌ در این فصل متوجه می شویم که بنجی نا آرام با چند چیز آرام می شود که در رتبه نخست خواهرش کدی قرار دارد (آتش و دمپایی ها و گل نرگس و مزرعه اش هم هستند). حضور او موجب آرامشش است و هنگامی که کدی به مدرسه می رود او در پشت دروازه منتظر است تا برگردد و این عادت را سالها بعد از خروج کدی از خانواده انجام می دهد و گویا در پی اشتباهی که نسبت به تشخیص یک دختر بچه انجام می دهد او را اخته می کنند. متوجه می شویم که پدر توجه ویژه ای به کدی و کونتین و بنجی دارد و مادر همیشه متمارض, توجه ویژه ای به جیسون (برادر وسطی که در بچگی هم بدجنس است) و برادر خودش موری دارد. متوجه می شویم که در تاریخ عنوان فصل, پدر مرده است, کونتین (پسر) مرده است , کدی از خانواده خارج شده است و کسی حق ندارد اسم او را ببرد و ...

فصل دوم , دوم ژوئن 1910 و راوی آن کونتین پسر بزرگ خانواده است. او را به هاروارد فرستاده اند تا درس بخواند. پول این کار را از فروش قسمتی از مزرعه که متعلق به بنجی است پرداخت کرده اند. نوع روایت مشابه فصل قبل است مضاف بر اینکه ذهن کونتین از ذهن بنجی پیچیده تر است و در این فصل وسط جمله تغییر زمان داریم! ولی خوب شما کمی نوع روایت دستتان آمده است! البته زمانهای مورد اشاره بیشتر به دو سه سال منتهی به تاریخ فصل می باشد.کونتین به کدی علاقه ویژه ای دارد و از طرفی کدی بعد از بلوغ روابط خلاف عرفی با پسران دارد و این کونتین را به واسطه همان علاقه ویژه عذاب می دهد. کدی در یکی از همین ارتباطات دچار مشکل بارداری ناخواسته می شود و کونتین در یادآوری گفتگویی که با کدی دارد سعی دارد این را از زبان کدی بشنود که آن فرد خلاف خواسته کدی به او تجاوز کرده است و این را نمی شنود. می خواهد طرف را بکشد زورش نمی رسد... مادر پس از اطلاع از بارداری دختر, او را به شهر دیگری می برد و یک شوهر دم دستی (یا مصلحتی به قول مترجم که البته به نظرم جور نمی آمد و به وقایع بعدی آن نمی خورد) برایش تور می کند. کونتین با این قضیه هم مخالف است تا حدی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و با کدی و بنجی از خانه فرار کند. همین سرخوردگی ها و نومیدی ها وقایع روز مذکور را رقم می زند.

فصل سوم ششم آوریل 1928 و راوی آن جیسون برادر دیگر است. این فصل روایت ساده ای دارد. شما گردنه ها را رد کرده اید و مناظر اطراف و اکناف داستان برایتان پدیدار می شود. حدود 15 سال است که جیسون عهده دار امور خانواده شده است. کدی بعد از ازدواج ناموفقش حق بازگشت به خانه و حتی حق دیدن دخترش را ندارد. پول می فرستد اما توسط جیسون بالا کشیده می شود. این جیسون آدم حرص در آوری است, خیلی کثافت است. حاضر است بلیط ربع دلاری را به آتش بیاندازد ولی آن را به خدمتکار سیاهپوست ندهد.

فصل چهارم هشتم آوریل 1928 و راوی آن دانای کل است و این فصل هم ساده است و خبری از جریان سیال ذهن نیست. آسوده باشید داستان را به پایان برده اید حالا فقط لازم است که برگردید و فصل اول و دوم را دوباره بخوانید تا پازل تکمیل شود...

گویا هنگامی که فالکنر برنده جایزه نوبل شد ضمیمه ای بر این داستان نوشت که کمی توضیحات جهت فهم بهتر داستان در آن فصل ارائه شده است. البته کتابی که من خواندم (نیلوفر چاپ 1384) فاقد این فصل است و به جای آن در انتها چند مقاله تفسیری دارد که یکی از آنها مقاله زمان در نظر فاکنر از ژان پل سارتر با ترجمه ابوالحسن نجفی است که جالب توجه است:

http://www.dibache.com/text.asp?id=347&cat=38

این کتاب دو ترجمه دارد: آقای بهمن شعله ور در سال های دور و آقای صالح حسینی در سال های نزدیک... من ترجمه آقای حسینی را خواندم و به نظرم باز هم نیاز به بازنگری دارد به عنوان مثال:

بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند _ نه مذهب, نه غرور, نه هیچ چیز دیگر _ بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. (متن کتاب ص 95)

فقط پس از آن که فهمیدی که هیچ‌چیز نمی‌تواند کمکت کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ‌چیز دیگر ـ وقتی این را فهمیدی آن‌وقت به هیچ کمکی نیاز نداری. (از مقاله سارتر با ترجمه نجفی ص 387)

خوب به نظر من که این دو جمله خیلی خیلی خیلی با هم مغایرت دارد و ...

فالکنر در خطابه خود هنگام دریافت جایزه نوبل می گوید:

... نویسنده جوان امروزی مسائل دل آدمی را از یاد برده است, دل در کار کشمکش با خود: که مایه نوشته خوب است و بس, چه تنها همین است که ارزش نوشتن دارد و رنج و عرق ریزی روح برازنده آن است... خواستم بگویم که نویسنده مطمئناٌ رنج و عرقریزی زیادی در هنگام خلق این داستان کشیده است و خواننده در هنگام خواندن آن بیشتر! (مگر اینکه به تورقی بسنده نماید).

این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. من این کتاب را به کسانی که تعداد زیادی کتاب نخوانده در قفسه های کتابخانه شان دارند توصیه نمی کنم. به کسانی که به پازل های بالای 1000 تکه علاقه ای ندارند توصیه نمی شود.

...........................

پ ن: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.