میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

1984 جورج اورول (قسمت اول)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

لیدی ال رومن گاری

 

لیدی ال زنی هشتاد ساله است. بانوی پیر باشکوهی است. بیوه لرد ال در قصر اشرافی خود در حال نگاه کردن به نوه ها و نتیجه های خود است که برای برگزاری جشن تولد هشتاد سالگی او جمع شده اند. علاوه بر آنها سر پرسی رادینر پیرمرد شاعری که ده ها سال! است عاشق سینه چاک لیدی است, حضور دارد. در میان نویسندگانی که لیدی ال می شناسد این پیرمرد هفتاد ساله اشرافی از محترم ترین هاست:

احتمالاٌ دلیلش آن بود که هرگز اثر بزرگی از خود به یادگار نگذاشته بود. محترم بودن پیوسته الهامات شاعرانه و استعدادهایش را تحت الشعاع قرار داده بود و به این ترتیب از لحاظ موقعیت اجتماعی او را به پیش رانده بود: مملکتش تمام افتخاراتی را که در ید قدرت داشت به او بخشیده بود... پر آوازه ترین اثرش غزل های عاشقانه بود, اما اینکه چگونه کسی می تواند امیدوار باشد که از رموز عشق سر در بیاورد و در عین حال معزز و محترم بماند از حیطه درک لیدی ال بیرون بود.

آرزوی سر پرسی آن است که روزی سرگذشت لیدی ال را بنویسد. سرگذشتی از یک زندگی نجیبانه و با شکوه و... و بالاخره در روز تولد هشتاد سالگی لیدی ال لب به سخن می گشاید.

آنت بودن در یکی از مناطق پست پاریس به دنیا آمد. واقعه ای عجیب, چون کوچه لاپ در اواخر سال های هزار و هشتصد و هفتاد ناحیه ای نبود که کودکی در آن متولد شود; با این وجود جای انکار نبود که تعداد زیادی از اعمالی که موجب به دنیا آمدن بچه ای می شود در آن رخ می داد. پدرش یک آنارشیست* است, او در خانه در حالیکه بوی الکلش به مشام من خواننده نیز می رسد صحبت از آزادی ,برابری و برادری می کند در حالیکه خرج خانواده را مادر آنت با رختشویی در می آورد! علاوه بر این پدر به طور مداوم توسط پلیس بازداشت می شود. اواخر قرن نوزدهم است و موج ترورهای آنارشیست ها اروپا را فرا گرفته است.

آنت با توجه به رفتار و اعمال پدرش از تمام اندیشه هایی که طرفداری از آنها مستلزم صرف هزینه و تحمل مرارت است متنفر می شود (آشناست چه قدر!). بعد از مرگ مادرش در سیزده سالگی به کار رختشویی می پردازد و دو سال این کار را ادامه می دهد. در این مدت پدر تئوری های آنارشیستی خودش را در مورد خانواده صریح تر بیان می کند! و طبیعتاٌ منظورش از اینکه پدران و دختران باید خود را از کلیه روابط بورژوایی رها کنند و به آزادی واقعی دست یابند معلوم است.

او به دنبال کار دیگری است و دلالان محبت این محله بدنام مدام پیشنهاداتشان را ارائه می کنند. او به دنبال کار به محلات دیگر می رود و در می یابد که در جاهای دیگر نیز برای یافتن کار و ادامه کار می بایست با مردی بخوابد. خوشگل تر از آن بود که دست از سرش بردارند. به زودی تصمیمش را گرفت و با خود گفت که بهتر است شروع زندگیش از پیاده رو باشد تا خاتمه آن... بعد از مدتی کار یکی از معروفترین دلالان محبت پاریس او را احضار می کند تا پروژه ای خاص را کلید بزند و او که همیشه در رویاهایش می دانست که بهترین چیزهای زندگی نصیبش خواهد شد متوجه می شود که رویدادهای مناسب در راه است. او از طریق آن دلال با آرمان دنی آنارشیست 26 ساله معروف آشنا می شود...

مضمون اصلی این داستان رومن گاری مانند خداحافظ گاری کوپر تلاقی عشق و آزادی است که اینجا به نوعی در تضاد عشق و فعالیت سیاسی پدیدار می شود. البته شاید بتوان گفت تنها وجه تشابه این داستان با خداحافظ گاری کوپر همین باشد چون نوع روایت داستان با آن متفاوت است که امری طبیعی است چون هر داستانی سبک خاص خودش را می طلبد. این داستان خیلی ساده و روان و لطیف است و البته انتهایی غیر منتظره دارد.

این کتاب را مهدی غبرایی ترجمه و انتشارات ناهید در حال حاضر (چاپ پنجم که من خواندم چون حداقل تا چاپ سوم را نیلوفر منتشر کرده است) متولی انتشار آن است.

* آنارشیسم در زبان سیاسی به معنای نظامی اجتماعی و سیاسی بدون دولت، یا به طور کلی جامعه‌ای فاقد هرگونه ساختار طبقاتی یا حکومتی است. آنارشیسم برخلاف باور عمومی، خواهان «هرج و مرج» و جامعه «بدون نظم» نیست، بلکه همکاری داوطلبانه را درست می‌داند که بهترین شکل آن ایجاد گروه‌های خودمختار است. طبق این عقیده، نظام اقتصادی نیز در جامعه‌ای آزاد و بدون اجبار ِ یک قدرت سازمان‌یافته بهتر خواهد شد و گروه‌های داوطلب می‌توانند بهتر از دولت‌های کنونی از پس وظایف آن برآیند. آنارشیست‌ها به طور کلی با حاکمیت هرگونه دولت مخالفند و دموکراسی را نیز استبداد اکثریت می‌دانند (که معایبش کمتر از استبداد سلطنتی است). منبع :فرهنگ سیاسی داریوش آشوری که من از ویکی پدیا نقل کردم. 

 

پ ن: نمره کتاب 3.7 از 5 می‌باشد.

خداحافظ گاری کوپر رومن گاری

 

تعدادی اسکی باز جوان از ملیت های مختلف و بریده از جامعه به خانه ای کوهستانی در ارتفاعات آلپ سوییس پناه آورده اند. خانه به جوانی ثروتمند و فیلسوف مآب به نام بگ مورن تعلق دارد که آن را در اختیار این جوانان می گذارد. لنی شخصیت اصلی داستان جوانی 20 ساله و خوشگل و تو دل برو است که شباهتی نیز به گاری کوپر هنرپیشه آمریکایی دارد. لنی که از خدمت نظام و اعزام شدن به ویتنام فرار کرده است به همراه دیگران در این خانه حضور دارد. آنان در فصل زمستان از طریق دادن آموزش اسکی درآمدی بخور و نمیر کسب می کنند ولی در فصل تابستان و با آب شدن برفها و عدم امکان درآمد از راه اسکی مجبورند برای سیر کردن شکمشان از ارتفاع 2000 متری پایین بیایند و در شهرها از طریق کارهای متفرقه نظیر آموزش اسکی روی آب و... پولی به دست بیاورند تا شکمشان را سیر کنند. خانه کوهستانی و ارتفاعات بالای 2000 متر مکانی آرمانی است که همه چیز پاک است مانند برف و همه چیز حساب و کتاب دارد و منطقی است ولی در ارتفاعات پایین تر, شهرها و یا باصطلاح خود آنها در ارتفاع صفر متر بالای سطح گه هر کاری ممکن است از آدم سر بزند و گرچه غم انگیز است ولی حساب نیست!همه چیز مجاز است و بایست همرنگ جماعت شد.تنها چیز مهم آنست که آدم مواظب باشد و به دام نیفتد.

یکی از جوانان تابستان سال گذشته تا زوریخ پایین آمده بود و شش ماه بعد او را در یک مغازه لوازم التحریری پشت دخل در شرایطی پیدا کرده بودند که با مرده فرقی نداشت. بیچاره ازدواج کرده بود و مشغول کاغذ و مداد فروختن بود. آدم واقعاٌ دلش می سوزد. اسمش را جزو گمشدگان ثبت کرده بودند و دیگر جز برای ترساندن تازه کارها اسمش را نمی بردند...بگ برای پدر و مادر این جوان نوشت: پسرشان وسط خیابان روی خط عابر پیاده مرده است ; چه فایده داشت که آنها را ناراحت کند.

لنی ابتدا با عزی بن زوی اسکی باز اسراییلی که انگلیسی هم بلد نیست دوست می شود ولی بعد از سه ماه که عزی انگلیسی یاد می گیرد حجاب زبان بینشان شکل می گیرد و فاتحه دوستیشان خوانده می شود:

عزی آدمی بود پر از عقده های روانی. به محض اینکه زبانش باز شد شروع کرد به صحبت از نژادپرستی و مسئله سیاهان و مجرمیت آمریکا و بوداپست و از این حرفها. لنی با این جور مسائل روانی کاری نداشت. اصلاٌ توی این خطها نبود.

آن بالا در خانه کوهستانی پر است از آدمهای مختلف که نویسنده در حین معرفی آنها حرف ها و کنایه های خود را می زند و از این طریق همه مظاهر تمدن را هجو می کند. سرآمد این اشخاص بگ مورن است. همجنس بازی مریض احوال که همانطور که در بالا اشاره شد حرفهای فلسفی خاص خودش دارد:

تمدن ما تمدن دست خر پلاستیکی است. تمدنی که همه چیزش مصنوعی و ضد طبیعت است; همه چیز در آن نقش بازی می کند, همه تظاهر می کنند, اتوموبیل, کمونیسم, میهن, مائو, کاسترو, همه اینها همان ذکر مصنوعی است.

در فصل اول هیچ کس و هیچ چیز از تیغ هجو در امان نیست. از آمریکا , فرانسه, سوییس و کوبا گرفته تا عشق و دین و سوسیالیسم و ایدئولوژی ها و لنین و کامو و پلیس و سیاستمداران و مردان و زنان و تقریباٌ هر چی و هر کی به ذهن می رسد! اگر جنگ ویتنام به سخره گرفته می شود همزمان مخالفین آن هم بی نصیب نمی مانند.البته در میان آنها طبعاٌ آمریکا در صف اول قرار دارد جایی به میلیونها اسپرماتوزوئید تشبیه می شود و جاهای زیادی به حماقت و البته لنی از این احمق پنداشته شدن ضرر نمی بیند! هرچند بالاخره از حفظ این شهرت خسته می شود:

آدم باید خیلی سعی کند تا شهرت حماقت خود را تائید کند... لنی از این کار خسته شده بود. آخر او که سفیر کبیر آمریکا نبود. حفظ شهرت آمریکائیها کار سفیر است ... اصلاٌ برای همین منظور است که آمریکا یک مرکز فرهنگی در پاریس دایر کرده است. البته بلافاصله با نثر گزنده ای فرانسه و سوییس را هم بی نصیب نمی گذارد. یکی دو نمونه دیگر جهت آشنایی :

آلدو می گفت سوسیالیسم واقعی وقتی است که انزال به انسان دست می دهد. قبل و بعد از آن زیاد جالب نیست. بلبشو و تاریکی و بی نظمی است.

به عقیده بگ مردها , همه, مطلقاٌ سورآلیست اند. لنی درست نمی دانست سورآلیست یعنی چه؟ ولی بگ می گفت : سورآلیست درست یعنی همین نباید کوشش کرد که آن را فهمید. مردها همه کاملاٌ همینطورند.

 در فصل اول (60 صفحه) آنقدر جملات قصار و مطلب هست که تا شصت روز وبلاگ نویسی را کفاف می دهد! انگار با بیل مطلب ریخته اند داخل صفحات ! البته به روانی کتاب لطمه ای نخورده است. به نظر می رسد نویسنده فکر می کرده این آخرین کتابش است و باید تمام حرفهایش در مورد تمام چیزها را بزند. (نکرده است مثل مستور خودمان هر پنج شش تا مطلب را داخل یک کتاب کند و...!) خلاصه که فصل اول جا برای چند بار و چندین بار خواندن را دارد.

به هر حال مطابق فال علمی! که بگ برای لنی گرفته او باید از ماهی و دختران باکره پرهیز کند و این نقاط تاریکی در طالع اوست ولی در عوض اقبالش خوب است به شرطی که در ماداگاسکار قدم نگذارد. ماداگاسکار اصطلاحی است که نویسنده برای وضعیت هایی که آزادی آدمی به خطر می افتد (همرنگ جماعت شدن هم یک وضعیت ماداگاسکاری است) ابداع می کند (در کنار اصطلاحات دیگری که می سازد مثل مغولستان خارجی و...) و لنی این موارد را آویزه گوشش می کند و در نیمه اول داستان همه جا به آن عمل می کند اما در نیمه دوم داستان چه اتفاقی می افتد که همه چیز عوض می شود؟ مطابق نظراتی که در نیمه اول و به خصوص فصل اول مطرح می شود خواننده انتظار اتفاقات نیمه دوم را ندارد و برخی دیالوگ ها در نظر اول پاک نا امید کننده به نظر می آید (مثل دیالوگ های پایانی). آیا رومن گاری نیمه دوم که معروف به نیمه مربیان است! را باخته است؟ وقتی کتاب را تمام کردم اعتقادم این بود که نیمه دوم را باخته ولی به دلیل گل های زیادی که در نیمه اول زده نتیجه نهایی را برده است. ولی وقتی برای نوشتن مطلب کمی دقیقتر شدم رگه هایی از تفکرات سرمربی را در نیمه دوم دیدم که اشاره خواهم کرد!

*******

این کتاب در لیست مذکور 1001 ...نیست. و امیدوارم روزی ما لیست خودمان را داشته باشیم! کتابی که من خواندم از دست دوم فروشی های میدان انقلاب خریداری شده و جلد ندارد و شناسنامه آن مشخص نیست فقط چون یک صفحه از مقدمه سروش حبیبی مترجم کتاب موجود است و در انتها معرفی چند کتاب از انتشارات امیرکبیر را دارد می توان نتیجه گرفت که این کتاب باید چاپ اول (1351) باشد و... یادگاری های خانمی که صاحب اول یا... بوده است مربوط به تابستان 1360 است. در هر حال کتابی که من خواندم نیاز به ویراستاری اساسی دارد که ظاهراٌ در چاپ های جدید صورت پذیرفته است. چاپ های جدید را انتشارات نیلوفر انجام داده است.

....................................................

پ ن: نمره کتاب 4.3 از 5 می‌باشد.

  ادامه مطلب ...

11سال پیش چند روز قبل!

کمی زیادی خوشبینانه است شاید!! کمی هم یه جورایی... بالاخره دوران سربازی است دیگه! 

***

می روم در دشت تنهایی

می سرایم خویشتن را

چیستم من ای من از من غریب

چیستم من چیستم جز یک مسافر در درون این قطار زندگی

راهی راهی عجیب

بی اختیار

راه بی پایان ره روزانگی

کوره راهی که مرا با خود برد هر جا که می خواهد

چیستم من غیر یک پر در هوا

درمیان بادهای سهمگین

چیستم من غیر یک پف روی آب

آب غران , آب توفنده

مرا هر دم زند بر روی هر سنگی که می خواهد

من چیستم بازیچه این چرخ گردون؟

زندگی را دود کردن از برای زنده بودن

زنده بودن از برای دود کردن زندگی را

من همینم یا که چیز دیگرم؟

راست می گویند که من

جانشین آن خدا بر روی خاکم

                                     یک من آزاد , خود مختار

***

در کنار کوره راه زندگی

در میان صخره ها

گاه و بیگاه چشم من

آشنا گردد به روی منظره هایی شگفت انگیز و تکراری

بر زمین افتاده اجسادی به زیر صخره ها

در کنار شان ریخته خونهای پاک

در درون دستهاشان پرچمی خشکیده است

که حکایت می کند با من از این پیشینیانم این چنین:

ما خواستیم از کوره راه روزمره ی  زندگی

راه بی پایان ره روزانگی

راه دیگر را گزینیم

                       آن ره آزادگی

از همین رو از درون راه خارج می شدیم

تا که راه دیگری را طی کنیم

تا به بالای بلندای زمان

صخره ها را زیر پامان پی کنیم

ای که بعد از ما درون راه خواهی زد قدم

چشم بگشای

تو به غیر از یک پری روی هوا

تو به غیر از یک پفی بر روی آب

تو نیستی بازیچه این چرخ گردون

چشم بگشای , راه ما پی گیر

***

اینک

این منم آن جانشین خالقم بر روی خاک

این منم آن وارث خونهای پاک

اینک آن پرچم به روی دستهایم

                                      پرچم آزادگی

راهی ام در کوره راه

لیک خواهم من به روی صخره ها بالا روم

می توانم در رهی دیگر گذارم پا

                                   یک مسیر تازه سازم

کوله بار راهیان قبل خود را هم به دوش خسته ام گیرم

جای پای خویش را در راه هایی من گذارم

کاندر آن از قبل من

هیچ انسانی نکردست امتحان آن راه را

من توانم ساختن فردای خود را

***

اینک

      من

         در درون دشت تنهایی به هر سویی که خواهم راه می پویم.

1378/5/20

مشهد

زن در ریگ روان کوبو آبه


 

 مردی به نام نیکی جومپی در تعطیلات آخر هفته به واسطه علایق حشره شناسی اش به جایی در ساحل دریا می رود تا بلکه بتواند حشره ای جدید کشف کند. زیرا اگر نامش یادآور حشره ای باشد در حافظه همقطارانش جاودانه می شود و کوشش هایش قرین موفقیت خواهد شد.او بعد از گشت و گذار در بخشی از ساحل به دهکده ای می رسد و در گفتگو با پیرمردی از اهالی دهکده تصمیم می گیرد که شب را درآنجا اقامت کند.بخشی از دهکده ساختار عجیبی دارد. چندین گودال عمیق که در انتهای هر گودال کلبه ای قرار گرفته است.او را به یکی از این گودالها هدایت می کنند که در آن زنی تنها و جوان زندگی می کند. فردای آن روز متوجه می شود که خلاصی از این گودال که توسط شنهای روان همیشه در حال تهدید به پر شدن است به سادگی امکان پذیر نیست و او در این گودال زندانی است. شبها تا صبح باید شن های اضافی را جمع کنند و در زنبیل هایی بریزند تا افرادی که در بالا هستند آنها را بالا بکشند. اگر یک روز این کار انجام نشود خرابی کلبه ناگزیر است و امکان دفن شدن زیر شن های روان زیاد است. از طرفی این گودال ها سدی است در مقابل شن های روان برای محافظت از باقی دهکده لذا اهالی دهکده روی این موضوع که افراد داخل گودالها کارشان را انجام دهند و یا فرار نکنند حساس هستند. داستان روایتی است از تلاش های مرد برای فرار از این وضعیت....

*

فضایی که نویسنده خلق کرده بسیار عمیق از کار در آمده همانند گودال های عمیق شنی! از اولین چیزی که لذت بردم از خلق چنین ابزار بدیعی برای طرح مفاهیم مورد نظر نویسنده بود.

شاید اولین چیزی که بعد از خواندن داستان به ذهن آدم برسد (یا از خواندن همین خلاصه) کار بیهوده و بی امیدی که زن و مرد به آن محکوم شده اند و تشابه آن با افسانه سیزیف است (البته قبل از خواندن داستان هم با خواندن مقدمه مترجم این به ذهن می رسد!). کار ته گودال گرچه تکراری است ولی با توجه به اینکه زنده ماندن منوط به آن است چندان بیهوده نیست اما باید به همین زنده ماندن و لذت های کوچک و شاید پوچ رضایت داد. اما این هست و ظرایف دیگری هم هست . هست چون همین زندگی عادی ما همینگونه است و همه جا همینگونه است فقط شاید طرف دیگر تپه سبز تر به نظر بیاید. آیا اهداف زندگی مرد قبل از ورود به گودال خیلی متعالی بوده است که پس از فعل و انفعالات گودال با رضایت به زندگی برده وار تن دادنش را حاصل جبر و محدودیتهای زندگی در گودال بدانیم؟ نه, اوج لذت مرد این است که اسمش تداعی گر گونه ای از حشره باشد اتفاقاٌ به نظر می رسد جایی که در انتهای داستان مرد قرار می گیرد نسبت به ابتدای داستان متعالی تر است! حداقل احساسش که این را می گوید:

" این نکته که او هنوز ته گودال است تغییر نکرده بود, اما احساسش چنان بود که انگار به بالای برج بلندی رفته است. شاید دنیا وارونه شده بود و تورفتگی ها و برجستگی هایش جا عوض کرده بودند." اما نکته ظریف باز همینجاست که شرایط محیطی و وضعیت, انسان را به جایی می رساند که با سخت ترین شرایط هم سازگاری پیدا می کند و علاوه بر سازگاری احساس تعالی هم می کند و لذت هم می برد که علاوه بر جمله بالا این جمله نیز شاهد این نگاه است (پس از اینکه مجله فکاهی به دستش می رسد و به کارتون های بی مزه می خندد) :

 "در چنین موقعیتی چطور می توانست این جور بخندد؟ شرمش باد! آخر سازگاری با مصیبت کنونی هم حدی داشت. می خواست سازگاریش وسیله باشد, نه هدف"

 یا جای دیگر در اواخر داستان می گوید: " فقط کشتی شکسته ای که تازه از غرق شدن نجات یافته حال کسی را می فهمد که چون می تواند نفس بکشد غش غش می خندد" . در کل به نظر می رسد که با تمثیل گودال این امر یعنی اسیر زندگی روزمره شدن عیان تر به نظر می رسد وگرنه در حالت عادی هم همه ما در گودال به سر می بریم.

در ابتدای داستان مرد جنبش بی امان شن روان را در مقابل روش ملالت باری که آدمیزاد سال های سال به آن می چسبد قرار می دهد و دچار هیجان می شود و این سوال را از خود می پرسد که آیا وجود وضع ثابت برای زندگی مطلقاٌ اجتناب ناپذیر است؟ آیا رقابت ناخوشایند دقیقاٌ از اینجا ناشی نمی شود که آدم می کوشد به وضع با ثبات بچسبد؟ اگر بنا باشد که آدم وضع ثابت خود را رها کند و خود را به دست حرکت شن ها بسپارد, طولی نمی کشد که رقابت از بین می رود. و در همین راستا به انطباق پذیری حشرات و بالاخص سوسک های مورد علاقه اش با شرایط اشاره می کند. و به نظر می رسد که کل داستان آزمون همین تصور باشد. انسان هم قدرت سازگاری خارق العاده ای دارد!

انسانهایی که غرق زندگی روزمره شده اند معمولاٌ درک درستی از هستی ندارند و به عقیده اگزیستانسیالیست ها همین انسان اگر در درون خود ترس و دلهره ای از مرگ یا پوچی احساس کند می تواند به این درک دست پیدا کند. انسان بودن از دید آنها یعنی زیستن در مخمصه ای همراه با ترس و اضطراب در دنیای توضیح ناپذیر. نویسنده با خلق گودال ها فضایی آکنده از ترس و دلهره برای مرد (که تا قبل از آن در زندگی روزمره خود غرق است) پدید می آورد و می بینیم که مرد در پی تلاش هایش برای خلاصی از محدودیتها به نوعی درک از زندگی می رسد.

برای مثال در اواسط داستان وقتی اولین روزنامه برایش فرستاده می شود و اخبار را مطالعه می کند:"اگر زندگی فقط از چیزهای مهم ساخته شده باشد, به راستی خانه شیشه ای خطرناکی خواهد بود که کمتر می توان بی پروا دست به دستش کرد. اما زندگی روزمره دقیقاٌ شبیه این عنوان ها (تیتر و اخبار روزنامه) بود. و بنابر این هرکس با دانستن بی معنایی وجود , مرکز پرگارش را در خانه خود می گذارد."

و در اواخر داستان فلسفه زندگی از دید مرد اینگونه بیان می شود: "نفهمیدم. اما گمانم زندگی چیزی نیست که آدم بتواند بفهمد. همه جور زندگی هست, و گاه طرف دیگر تپه سبزتر به نظر می رسد. چیزی که برایم مشکل تر از همه است این است که نمی دانم این جور زندگی به کجا می کشد. اما ظاهراٌ آدم هرگز نمی فهمد, صرف نظر از اینکه چه جور زندگی کند. به هر حال چاره ای جز این احساس ندارم که بهتر است چیزهای بیشتری برای سرگرمی داشته باشم."

هر چند ممکن است این درک به نظر پوچ برسد که همینگونه هم هست ولی پوچیی که بیان می شود به بی عملی و یا خودکشی منجر نمی شود (تکرار مکرر وجود سیانور در گودال به همراه مرد و اینکه صحبتی از خودکشی نمی شود می تواند نشانه ای از چنین چیزی باشد). می خواهد زندگی کند و وجود خود را در مقابله با محدودیت ها تایید می کند. انسان در هر لحظه ناگزیر است که با انتخاب از میان مجموع گزینه های پیش رویش به زندگی ادامه دهد و انسان راهی جز این گزینش ها ندارد و باصطلاح "محکوم به آزادی" است.

در مکتب اگزیستانسیالیسم آزادی یعنی امکان برگزیدن و هیچ وضعیت دشوار بیرونی نیست که آزادی انتخاب انسان را به طور کامل از بین ببرد. بی شک برخی وضعیت‌ها از تعداد و تنوع گزینه‌ها می‌کاهند اما امکان انتخاب را به طور کلی از بین نمی‌برند.ما حتی در زندان و یا همین گودالها نیز به طور کامل از امکان گزینش بی بهره نمی‌شویم.می توانیم انتخاب کنیم که آیا مقاومت بکنیم یا با زندان بانان و شکنجه گران همراهی کنیم . سارتر پس از آزادی فرانسه نوشت که فرانسویان هیچ گاه مانند زمان اشغال حکومت استبدادی ویشی و جنبش مقاومت آزاد نبوده‌اند .زیرا در گزینش بدیل‌هایی چون پیوستن به جنبش مقاومت ,مدارا, سکوت و یا همکاری با اشغالگران آزاد بودند. این آزادی به معنای دقیق کلمه خود را به آن‌ها تحمیل می‌کرد.هیچ کس نمی‌توانست در این مورد تصمیم نگیرد و هر روزه این انتخاب که باید آزادانه شکل می‌گرفت پیش روی فرانسوی‌ها قرار داشت.

مرد در وضعیتی که نویسنده برایش طراحی کرده با چنین گزینه هایی روبروست و همواره در پی مقاومت و پیدا کردن راه خروج است از راه های ساده گروگانگیری و درست کردن طناب تا راه حل پیچیده "تله امید" برای گرفتن کلاغ و استفاده از آن به عنوان کبوتر نامه بر! در حالیکه می توانست مانند زن به این زندگی تن بدهد یا مانند گرفتاران دیگر ظرف مدت کوتاهی تلف شود. دقیقاٌ ماهیت ما به وسیله گزینشهای ما ساخته می شود و خود ما مسئول آن چیزی هستیم که هستیم. و همین امر موجب می شود که ما همواره با دلهره انتخاب درست روبرو باشیم (که در جای جای داستان به خصوص در هنگامه فرار در ذهن مرد مشاهده می شود) و باز به همین علت است که بیشتر مردم از آشنایی با آزادی خود و یا استفاده از آن طفره می روند که به "فرار از آزادی" معروف است (مانند زن). آنها ترجیح می‌دهند که به آغوش کسی که به جای آنها انتخاب می کند، تصمیم می‌گیرد،نیرویی مقتدر و نظارت ناپذیر،مستبدی پدر سالار پناه ببرند که هر چه هم به آن‌ها زور بگوید دست کم این مزیت را دارد که شر گزینش آزادانه را از سر آننها کم می‌کند (دیدگاهی که زن نسبت به تعاونی دهکده دارد). به قول سارتر افراد بردگی را می‌پسندند و اجازه می‌دهند تا با آن‌ها همچون شیی رفتار شود. (مثال خوبی که در این مورد می‌توان آورد باور بیش تر مردم به نظریه ی توطئه است.بیش تر مردم ترجیح می‌دهند که فکر کنند کسانی تمامی قدرت‌ها را در چنگ خود دارند،و درباره سرنوشت بقیه تصمیم می‌گیرند.به این ترتیب امکان تصمیم گیری یا گزینش آزادانه‌ای برای چنین مردمی باقی نمی‌ماند)

*****

کتاب به نظرم حرفهای زیادی برای گفتن دارد که در تک گویی و مونولوگ در نمی آید. دوستانی که خوانده اند یا اینکه فیلم ساخته شده بر اساس آن را دیده اند در تکمیل کردن این صفحه کمک کنند. دوستانی که نخوانده اند یا ندیده اند من توصیه ای نمی کنم ولی واقعاٌ حیف است که نخوانید یا نبینید.

چند جمله ای هم از کتاب (که اتفاقاٌ در هیچ لیستی هم نیست!) اینجا ذکر می کنم که با نثرش آشنا بشوید: 

"فروتنانه خم شد و بیل را برداشت بعد از آن همه اتفاق حفظ مناعت طبع به آن می مانست که پیراهن چرکی را اتو کند." 

"وقتی عملاٌ شروع به کار کرد به دلیل نامعلومی خلاف تصورش مقاومت نکرد. حیران بود که علت این تغییر چیست. آیا می ترسید که آب را قطع کنند؟ به علت دینی بود که زن به گردنش داشت؟ یا چیزی بود مربوط به خصلت خود کار؟ کار گویی برای مرد چیزی اساسی بود, چیزی که قادرش می کرد پرواز بی امان زمان را تاب بیاورد." 

"تکرار به نحوی هولناک ادامه داشت. بی تکرار نمی شد زندگی کرد, مثل ضربان قلب , اما این نکته هم درست بود که ضربان قلب همه چیز زندگی نبود." 

"عشق به زاد و بوم و تعهد فقط در صورتی معنا می دهد که آدم با دست کشیدن از آن چیزی را از دست بدهد. آخر این زن چه داشت که از دست بدهد؟" 

"کمک! چه حرف مفتی! خوب بگذار حرف مفت باشد. وقتی داری می میری فردیت به چه دردت می خورد. دلش می خواست در هر وضعی به زندگی ادامه دهد. حتی اگر در زندگی اش به قدر کاهی در انباری نشانی از فردیت نباشد." 

"ناگهان اندوهی به رنگ سپیده دم در دل مرد جوشید. چه بسا زخم های یکدیگر را هم بلیسند. اما تا ابد می لیسند و زخم ها هرگز شفا نمی یابند, و سرانجام زبان ها فرسوده می شوند."

 


پی نوشت: کتاب توسط آقای مهدی غبرایی ترجمه و نشر نیلوفر آن را منتشر کرده است.

پ ن 2: خدمت دانشجویان محترم سلام عرض می‌کنم. به استاد سلام مرا برسانید. ببخشید دیگه! توان بنده در همین حد بود. ولی حتمن اصل کتاب را سر فرصت بخوانید.

پ ن 3: نمره کتاب 4.5 از 5 می‌باشد.