«پریرا» روزنامهنگار باسابقهایست که اخیراً در یک روزنامه درجه دوی لیسبون به عنوان مسئول صفحه فرهنگی مشغول شده است. در این چند ماه او یکتنه صفحه فرهنگی را که هفتهای یکبار در روز شنبه چاپ میشود چرخانده است. پریرا دچار فشار خون و بیماری قلبی است و دکتر به او تأکید کرده است که در صورت ادامه سبک فعلی زندگیاش مرگ به او بسیار نزدیک خواهد بود. او یک مسیحی کاتولیک است اما به معاد اعتقادی ندارد. در آغاز روایت پریرا در حین ورق زدن یک مجله روشنفکرانه کاتولیکی به مقالهای در خصوص مرگ برمیخورد که توجه او را جلب میکند. تلفن نویسندهی مقاله (مونتیرو روسی) که جوانی تازه فارغالتحصیل است را پیدا و به او پیشنهاد همکاری میدهد. موضوع همکاری نوشتن مقالات یادبود برای نویسندگانی است که در آینده نزدیک خواهند مرد؛ تا در صورت فرارسیدن مرگ غیرمترقبه یکی از آنها، روزنامه بتواند در سریعترین زمان ممکن آن را چاپ کند.
تاریخ شروع داستان ماه ژوئیه سال 1938 است یعنی کمی پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. در این زمان صفبندیها در اروپا شکل گرفته و از چندی قبل به صورت آزمایشی این اتحادها توان خود را در جنگ داخلی اسپانیا به آزمون و تجربه گذاشته بودند. در پرتغال هم دولتی ناسیونالیست و راستگرا بر سر کار بود که اگرچه به صورت رسمی با آلمان و ایتالیا متحد نشده است اما علایق مشترک و همسو را به صورت شفاف نشان میداد و خواننده در پسزمینه داستان این نشانهها را میبیند.
پریرا که چند سال قبل همسرش را از دست داده است و فرزندی هم ندارد بیشتر در گذشته سیر میکند و ارتباطات چندانی با زمانه و محیط خود برقرار نمیکند. او خود و روزنامهاش را موجوداتی مستقل تعریف میکند که نمیخواهند وارد سیاست و صفبندیهای موجود شوند. مونتیرو روسی و نامزدش مارتا، جوانانی آرمانخواه هستند و برخلاف پریرا نمیتوانند خود را از اتفاقات روز جدا کنند. مقالاتی که مونتیرو روسی مینویسد ارزش ادبی چندانی ندارد و از لحاظ معیارهای سیاسی موجود امکان چاپ هم ندارد. قاعدتاً پریرا میبایست این همکاری را خاتمه دهد اما ....
در ادامه مطلب بیشتر در مورد داستان خواهم نوشت. دو سه پاراگراف اول داستان را در اینجا بشنوید.
********
پیش از این «میدان ایتالیا» را از این نویسنده خوانده و در موردش نوشتهام. «پریرا...» تنها کتاب نویسنده است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. من اگر میخواستم بین این دو کتاب یکی را برای این لیست انتخاب کنم حتماً میدان ایتالیا را برمیگزیدم. این کتاب بنا به شواهد سه نوبت ترجمه شده است. ترجمهای که من خواندم توسط دو انتشارات مختلف چاپ شده است؛ در نوبت نخست همانطور که در عکس مشخص است یک عنوان فرعی در زیر عنوان اصلی آمده است که من را متعجب کرده است!
مشخصات کتاب من: ترجمه شقایق شرفی، انتشارات کتاب خورشید، چاپ اول مرداد1393، تیراژ 500 نسخه، 190صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.4)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص کتاب «ژه» (ابله محله) اثر کریستسن بوبن خواهد بود. کتاب بعدی که شروع خواهم کرد «زنگ انشاء» اثر زیگفرید لنتس است.
داستان اینگونه آغاز میشود:
«همه نمیدانند من چهطور فیلیپ مَتِرز پیر را کشتم، فکش را با بیل خرد کردم. ولی بهتر است اول راجعبه دوستیام با جان دیونی بگویم، چرا که مترزِ پیر را اول او از پا انداخت، با یک تلمبهی دوچرخه که خودش از یک میلهی آهنی توخالی درست کرده بود محکم کوبید به گردنش. دیونی کارگری بود قلچماق، ولی تنبل و آزاد از مخ. متهم ردیف اول ماجرا او بود. او بود که به من گفت بیلم را بیاورم. او بود که دستورها را داد و گفت که در هر موقعیت چه باید بکنم.»
پس از این شروع چکشی، راوی یک معرفی ساده از خودش و خانوادهاش به ما ارائه میکند؛ اینکه مدتها قبل به دنیا آمده و پدرش کشاورز بوده و مادرش هم در محل زندگیشان یک پیالهفروشی را اداره میکرده است. او از والدینش چیز زیادی برای تعریف کردن ندارد چرا که در همان اوان کودکیاش آنها یکی پس از دیگری و بدون هیچ توضیحی او را ترک کردهاند. میتوان حدس زد که آنها از دنیا رفتهاند. این پسربچه به یک مدرسه شبانهروزی فرستاده میشود و اداره مزرعه و مغازه به یک کارگر به نام جان دیوْنی سپرده میشود. تنها واقعه قابل ذکری که در مدرسه رخ میدهد آشنایی راوی با کتابی از یک نویسنده به نام «دو سلبی» است که در زمینه فیزیک و فلسفه نظریاتی خاص و عجیب دارد. او پس از فارغالتحصیلی به خانه بازمیگردد و بیشتر اوقاتش را به بررسی آثار دو سلبی و کتابهایی که شارحان مختلف بر نظریات او نگاشتهاند اختصاص میدهد ولذا جان دیونی هم به کارش در آنجا ادامه میدهد و هم اوست که بالاخره راوی را وسوسه میکند تا برای تهیه پول جهت انتشار دستنوشتههای ارزشمندش پیرامون آثار دو سلبی، مترزِ پیر را بکشند و اندوختهی افسانهای او را بدزدند. آنها دو نفری به شرحی که در پاراگراف ابتدایی داستان آمد این کار را انجام میدهند اما...
تا اینجای کار به نظر میرسد با یک اثر رئال و حتی جنایی روبرو هستیم اما اینگونه نیست. نویسنده با خلاقیتی عجیب و غریب به مرور و کمکم ما را به جاهایی میبرد که مدام بین واقعیبودن و ناواقعی بودن امور دچار تردید و تعجب بشویم و شاید حتی خواننده را به جایی برساند که از ادامه خواندن کتابی که با هیجان آغاز نموده است منصرف نماید. طبعاً اینجا هم صبوری و پشتکار موجبات رضایت را فراهم خواهد آورد.
**********
فلن اوبراین (1911-1966) با نام اصلی برایان اونولان، در کنار جیمز جویس و ساموئل بکت یکی از بزرگان ادبیات ایرلند به حساب میآید. اولین رمانش در سال 1939 منتشر شد که بسیار مورد توجه قرار گرفت. دومین رمان او همین کتاب است که توسط همه ناشران به دلیل فانتزی بیش از حدش رد شد ولذا نویسنده دستنویس کتابش را جایی زیر تختههای آشپزخانه پنهان کرد و به دوستانش گفت که وقتی در قطار خواب بوده است، باد این اوراق را از پنجرهی باز کوپهاش بیرون برده و ... یک سال پس از مرگش، این کتاب توسط همسرش از محل اختفا خارج و منتشر شد. شاید بتوان گفت وقتی همسر اوبراین دستش به جعبهی حاوی دستنوشتهها رسید فضای ادبیات و رمان مقداری رقیقتر یا به همان میزان متراکمتر شد!
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر چشمه، چاپ اول بهار 1391، تیراژ 1500 نسخه، 256 صفحه.
...........
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 5 از 5 است. گروه C. (نمره در سایت گودریدز 4.01 نمره در سایت آمازون 4.1)
پ ن 2: معرفی دوست خوبم مداد سیاه در اینجا و برای خواندن یک نمونه از نقدهایی به این کتاب نوشته شده و از خود کتاب سختتر است به اینجا مراجعه کنید. همچنین یکی از دوستان قدیمی نقدی بر ترجمه کتاب در اینجا نوشته است که آن هم خواندنی است. اگرچه ما در ترجمه مقداری از لحن و زبان نویسنده را از دست دادهایم اما بههرحال ترجمهای روان و قابل فهم از کتاب در دسترس ماست.
ادامه مطلب ...
اتفاقاتی که در این ده روز بر ما گذشته است بیشتر به تریلرهای پرحادثه میماند؛ داستانهایی که در آن مدام خواننده در تعلیق قرار گرفته و شگفتزده میشود. شاید ما با فکر کردن به فقط یکی از اتفاقات این روزها میتوانستیم یک زمستان را سر کنیم. زندگی البته با داستان و انیمیشن متفاوت است و ما این قابلیت را نداریم که بعد از له شدن و یا منفجر شدن دوباره شکل بگیریم و ادامه بدهیم.
ما مشغول چه هستیم و مشغول چه باید باشیم؟ یعنی واقعاً فلسفه حضورمان در دنیا چیست؟ جوابی که به ذهن من میرسد «زندگی» است. یعنی اولویت اول با زندگی است و هر امر و هدف دیگری در مرتبه بعدی قرار میگیرد. ما برای مردن به این دنیا نمیآییم. آیا وقتی ما فرزندی به دنیا میآوریم به فکر تدارک مرگ او هستیم؟ هیچ انسان نرمالی در آن لحظات به فکر مرگ نیست. اگر بر سر این قضیه توافق کنیم آنوقت این میزان همنشینی با مرگ که در سرزمین ما عادی شده است بسیار جای نگرانی دارد. اگر مدام در حال دستوپنجه نرم کردن با اخبار و افکار مرگآلود هستیم حتماً داریم راه را اشتباه میرویم.
میدانم که از برخی جبرهای زمانه و جغرافیا و طبیعت و غیره و ذلک نمیتوان فرار کرد. مرگ هم یک واقعیت و جبری است که از آن خلاصی نخواهیم داشت. مرگ خطوط زندگی ما را روشن میکند و به آن معنا میدهد. مرگ همهی این محاسن را دارد اما به قول سلینجر مشخصه یک فرد نابالغ این است که میل دارد به دلایلی، با شرافت بمیرد؛ و مشخصه یک فرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند.
آموختن از تجربیات خود و دیگران یک عمل حکیمانه است. کاش ما همگی میتوانستیم از روزگار درس بگیریم. فرصتها مثل ابر در آسمان میگذرند. اگر کسی ارادهای برای جبران خطا در فاجعه تلخ هواپیما را دارد به این فکر کند که مسافران این پرواز «چرا» میرفتند. لااقل در همین جهت به فکر اصلاح امور باشد. شاید این مرهمی باشد بر دل داغداران. البته که فرصتها مثل برق و باد میگذرند و همیشه در دسترس نیستند.
این مجموعه داستان کوتاه شامل هفت داستان است؛ به غیر از داستان آخر باقی داستانها توسط راوی اولشخص روایت میشود. در سه داستان ابتدایی، راوی پسربچهای نوجوان و در سه داستان بعدی مردی جوان است. راویان اسمی ندارند اما نویسنده با تغییر در اسامی دیگر (مثلاً برادران راوی) تلاش کرده است که این راویان شخص واحدی تلقی نگردد. علت آن قابل درک است، چرا که همینطوری هم مخاطبان ممکن است همهی اتفاقاتی که برای راویان رخ میدهد را به تجربیات شخصی نویسنده مرتبط سازند. مکان روایات هم اگرچه نامشخص است اما قرائن نشان میدهد که همگی ریشه در خیاو (مشکینشهر) دارند. داستانها طرح سادهای دارند و راویان ضمن پیشبردن خط اصلی داستان گاه و بیگاه به حواشی متعدد اما کوتاهی میپردازند. ساختار جملات در داستانها عمدتاً کوتاهکوتاه است. نتیجه اینکه در کل، ریتم داستانها تند و پرکشش از کار درآمدهاند و در کنار موقعیتهای بعضاً طنزآلود، موجبات جذابیت این مجموعه برای مخاطب را فراهم آورده است. بهگونهای که من اطمینان دارم درصد بالایی از مخاطبان وبلاگ از خواندن این کتاب احساس رضایت خواهند داشت.
اصطلاح بومیگرایی در مورد این مجموعه زیاد به کار برده شده اما این بدان معنا نیست که داستانها به یک محدوده خاصی منحصر شود. در واقع جنس اتفاقاتی که در این شهر کوچک در سیچهل سال قبل رخ داده است (و حتی همین الان رخ میدهد) با شهرهای دیگر این سرزمین تفاوت چندانی ندارد لذا ممکن است مخاطبان از نفاط مختلف این سرزمین با آن احساس تجربههای مشترک کنند... البته طبیعتاً نه از جنس تجارب باغ سید!
گاهی ما از خشونت جاری در فضای مجازی و غیرمجازی مینالیم و اینطور به نظرمان میرسد که گویی ده سال قبل یا بیست سال قبل "در" بر پاشنههایی کاملاً متفاوت میچرخیده است. یکی از محاسن چنین داستانهایی میتواند این باشد که به یاد ما بیاورد در روزگار نهچندان دور چه کاشته شده است و...
داستانهای این مجموعه، بد یا خوب، غلظت بالایی از خشونت کلامی و جسمی را در بر دارد. کودکانی که در داستانهای ابتدایی ذهنی تقریباً لطیف دارند و هنوز میتوان در آنها نشانهای از مهربانی و رحمت را یافت، در مواجهه با محیط اطراف تبدیل به جوانانِ سه داستان بعدی میشوند و از آنها افعالی سر میزند که مو بر تنِ آدم سیخ میگردد. شاید به همین علت باشد که داستانهای انتهایی همه بر محوریت مرگ روایت میشوند و از این زاویه ترتیب قرار گرفتن داستانها هوشمندانه است.
در ادامه مطلب اشارات مختصری به داستانها خواهد شد.
..............................
مشخصات کتاب: حافظ خیاوی، نشر چشمه، چاپ هفتم زمستان 1388، 96 صفحه، تیراژ 2000 نسخه (چاپ اول زمستان 1386)
پ ن 1: نمره من به مجموعه 3.7 از 5 است. گروه A. (نمره کاربران سایت گودریدز 3.1)
پ ن 2: کتاب بعدی خداحافظ برلین اثر کریستوفر ایشروود خواهد بود و پس از آن وقتی یتیم بودیم از ایشیگورو.
ادامه مطلب ...