میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خیلی خوشبختم خانوم صادقی علیرضا مجابی

 

دیگر نه مثل سابق دل و دماغ درس خواندن داشتم نه پیزی کار کردن , به یک سر به هوای تمام عیار تبدیل شده بودم و دایم پایم به چیزی گیر می کرد...

رسول نوجوان پانزده شانزده ساله ای است که بعد از جدایی پدر و مادرش با مادربزرگ خود در یکی از شهرستانها زندگی می کند. او متوجه تغییرات دوران بلوغ در خود شده است و از صحبتهای درگوشی بزرگترها می فهمد که بالغ شده است و حالا می خواهد بداند این بالغ شدن یعنی چی...سوالات خود را با اطرافیان در میان می گذارد و طبیعتاً چون اینجا ایران است و در این زمینه پرده پوشی های خنک و بی موردی انجام می پذیرد , جوابهای پرت و پلایی دریافت می کند... به اقتضای این دوران و علاقه اش به نویسندگی, شروع به نامه نگاری برای دختر عمویش رعنا که در تهران است می کند. با شروع تعطیلات تابستانی به خانه عمویش می رود تا به رعنا که در درس زبان تجدید شده است کمک کند و....

***

داستان ساده و سرراست و کم حجمی است که با زبان طنز به چند ماهی از زندگی یک نوجوان تازه بالغ و مسائلی که با آنها دست به گریبان است می پردازد. مسائلی که به صورت خود به خودی برای هر آدمی پیش می آید و البته هیچکس (خانواده – بزرگترها و...) هم از پیش به راه حل آنها فکر نکرده است و البته اگر خوش شانس باشیم , این مسائل خودشان به همان صورت خود به خودی حل می شوند وگرنه که هیچ... حسابش با کرام الکاتبین است.

ما که اصولاً مردمان پنهان کاری هستیم اما وقتی پای مسائل جنسی و امثالهم در میان باشد , شورش را در می آوریم و یا بهتر است بگوییم گندش را در می آوریم. راه حل عمومی خانواده های ایرانی در مواجهه با بلوغ فرزندانشان در همین جمله معلم دینی خلاصه می شود:

خیر , فعلن هرچی کمتر در این باره بدونه بهتره!

یا

نباید توی خونه تنها باشه بیشتر به صرافتش میفته , مسافرت براش خوبه , چند وقت دیگه مدارس تعطیل میشه , ببریدش یه گوشه کناری از سرش بپره! که به قول همین رسول الکل که نبود زود از سر آدم بپره!

***

برای ما که کلاً در غم و غصه غوطه وریم و بیشتر با این فضاها دم خوریم بد نیست که گاهی یک داستان طنز بخوانیم بلکه به صورت خود به خودی فرجی شد و قدری خندیدیم. این داستان طنز قابل قبولی دارد و تا نیمه داستان هم به خوبی پیش می رود اما به نظرم در نیمه دوم کمی تحلیل رفت....

***

مشخصات کتاب: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان , چاپ اول 1385 , 160 صفحه , تیراژ 2000 نسخه و قیمت 2000 تومان.

***

پ ن 1: در حال خواندن گفتگو در کاتدرال هستم. مطالب بعدی به ترتیب "بارداری بی هنگام آقای میم" محمدرضا مرزوقی و "نوای اسرارآمیز" امانوئل اشمیت خواهد بود. امیدوارم که به زودی این فاصله پر شود.

پ ن 2: بعد از کتاب یوسا به سراغ "امید" آندره مالرو می روم.(رای دوم دوستان)

ادامه مطلب ...

پوست انداختن (4) کارلوس فوئنتس

  

قسمت چهارم

1- کتاب با نقل پراکنده ای از نحوه ورود فاتحان اسپانیایی به شهر مقدس چولولا در اوایل قرن شانزدهم آغاز می شود (با نقل همزمان ورود این چهار نفر و ورود راوی و ورود آن شش راهب نوازنده در زمان حال). ارنان کورتس اسپانیایی با شعار صلح بر لب وارد شهر می شود و بزرگان شهر به استقبالش می آیند و قرار است در روزهای آتی ضیافتی هم برپا کنند. او از بزرگان می خواهد که به تبعیت از پادشاه اسپانیا گردن نهند و همچنین دین مسیحیت را بپذیرند. بزرگان با خواسته اول مشکلی ندارند اما رها کردن خدایان امر ساده ای نیست. شب قبل از ضیافت شایعه ای به گوش کورتس می رسد و بر اساس آن شایعه , مردم شهر قتل عام می شوند... در تکه های مهمی از داستان هم به وقایع هولوکاست پرداخته می شود (جنایتی که به قول راوی اگر یک قربانی هم داشت باز ننگ آور بود)... در قسمتهایی هم جسته و گریخته به ویتنام و بمب های ناپالم اشاره دارد...شاید از نظر نویسنده وجود این خشونت ها در طول تاریخ بیانگر آن است که شرارت یک صفت انسانی است که در درون همگان به نوعی وجود دارد (بند3 همین مطلب)و لذا با مقابله این خشونتهای عام و خشونتی که خاویر به صورت انفرادی و نرم اعمال می کند , به گونه ای به ما می گوید که حتا دومی چند درجه از اولی هم بدتر است! و این را به زیبایی هم در ذهن خواننده جا می اندازد.(همینجا داخل پرانتز بگم که راوی وقتی شهر چولولا را در زمان حال به زیبایی توصیف می کند و از مردمان درب و داغون آن که نوادگان تجاوزهای سربازان اسپانیایی هستند می گوید و یا از ساخته شدن چهارصد کلیسا بر خرابه های چهارصد معبد, توصیفش به فروشگاه بزرگ شهر می رسد که در ورودی اش بر روی یک مقوا نوشته شده "شایعه پراکنی موقوف, حتا شما" ... این را خیلی پسندیدم... )

2- با هر نوع خوانشی باز هم به نظر می رسد که خاویر گناهکار است... به نظرم حتا گزینه ای مثل فرانتس که به صورت غیر مستقیم نقشی در هولوکاست داشته است , صرفاً جهت مقایسه با خاویر خلق شده است. شاید در ابتدا به نظر برسد که خاویر در مقایسه با فرانتس واقعاً پاک است اما وقتی به انتها می رسیم به نوعی با روایت در این زمینه همدلی می کنیم(صفحات درخشان 591 الی 593). بحث دیکته نوشته شده و دیکته ننوشته است ...ما درست مثل همیم. با این تفاوت که در او عمل بود و در من احتمال...

3- یکی از حرف های اساسی رمان (با آن طرح پیچیده اش) با توجه به دو مورد بالا از نظر من جایی است که شخصیت نقش وکیل مدافع چنین می گوید:

شما این را نمی فهمید چون امروز احساس می کنید حقانیت و تقدس خودتان را در مقابله با جنون آشکار متهم ثابت کرده اید. با همه این ها او منجی شماست. جنون پر برکت او چیزهایی را که شما همگی فراموش کرده اید به یادتان می آرد, این که هر کدام از ما ازش برمی آید که تا آنجا که شقاوت پیش می رود شقی باشد, غرور محض داشته باشد, حتی قادر است کمی رنج ببرد. (ص527)

4- به همین دلیل است که اتفاقاً برعکس ظاهر نظر راوی باید به گفته های وکیل مدافع توجه کرد. و آن نظر راوی در باب این که هیچ کس به حرفهای او توجه نمی کند چون کار وکیل بافتن دروغ است هم با توجه به علامت سوالی که در انتهای اون فراز گذاشته است (ص515) و مدافعات او , به نظرم در همان راستای بازی هایی است که سر خواننده بیچاره پیاده می شود.

5- ... هستی آدمیزاد در نهایت یک راهپیمایی سخت و انفرادی است که برنده اش نه آدم تیزپاست و نه آدم شجاع یا حتی آدم مریض و وامانده بلکه آن کسی است که تصوری از عظمت احتمالی خودش دارد و آن قدر دلیر هست که به خاطر آن عظمت زندگی کند. راز آلمان هم این بود که هر فرد آلمانی, خودش تک و تنها , چنین تصویری از خودش دارد. مهم ترین کار رایش سوم این بود که این تصویر پنهان و فردی را به یک مقصد ملی تبدیل کرده بود, چیزی مایه ستایش و ارضا کننده. مشابه این تحلیل را در چند جای دیگر هم دیده بودم اما این نحوه گفتن فوئنتس واقعاً چسبید.

6- در مورد نقش پررنگ اسطوره ها در داستان در کامنتهای پستهای قبلی صحبت شد. فقط اضافه کنم آیا می دانستید که آلمانهای دوره باستان اجازه داشتند بچه های دیوانه یا ناقص الخلقه خود را بکشند!؟ خیلی جالب است وقتی این را در کنار همین رفتار در رایش سوم قرار دهیم...

7- در دوران ما و در فرهنگ ما, عمل نوشتن همواره عملی انقلابی است. نویسنده دارد ساختارهای ذهنی را درهم می شکند, عادات ذهنی را درهم می شکند, نقبی به دل خاموشی می زند, که خود واقعیتی نمایان در آمریکای لاتین و, فکر می کنم , در کل دنیای اسپانیایی زبان است. این هم دلیل این که چرا این قدر ساختار رمان , غریب و عجیب است.(نقل از فوئنتس ص625)

8- این هم بدون شرح: و من دلم می خواهد ریشخندشان کنم. راست توی صورتشان بگویم که به من دروغ گفته اند. مگر ادعا نمی کردند که این بازی کوچک زندگی را تنهایی به عهده می گیرند؟ این که دنیا را همان طور که هست قبول می کنند, و این که هر کدام از ما به نوعی به خاطر تقصیری که به دیگران نسبت می دهیم مقصریم؟ دلم می خواهد این حرف ها را بزنم توی صورتشان... (ص592)

9- چیزی که آواز پر مفهوم آنها به من می دهد این هشدار آرامش بخش است که داستان ما یگانه داستان نیست, داستانی بزرگ تر هم هست که در درون آن داستان ما چیزی کمتر از کابوسی کوتاه است که برای چند لحظه بی تابی در خواب جاودانی مرگ ذخیره شده. (غیر از نثر ادیبانه فوئنتس در بخش هایی که انتخاب کردم ترجمه خوب کوثری را هم دارید دیگه) 

*** 

لینک قسمت اول

لینک قسمت دوم

لینک قسمت سوم

ادامه مطلب ...

پوست انداختن (3) کارلوس فوئنتس

 

قسمت سوم

1- برخی از قطعات به نوعی نقیضه برخی قطعات دیگر هستند و این یکی از بازی هایی است که بر سر خواننده می آید. خاویر و الیزابت به نوعی در حال نوشتن رمان زندگی خود هستند یا نوشتن سناریوی فیلم زندگی خود... گاهی آدم به برخی گفتگوها شک می کند! (تازه این را بگذاریم در کنار یکی از قول هایی که آنها به هم داده اند; این که دلیل واقعی چیزها را نگویند!!)

خاویر نویسنده سترونی است که بعد از موفقیت اولین کتابش دیگر نتوانسته است بنویسد (اگر کتاب دوم را که در اثر فداکاری الیزابت , ایده اش به دست آمده را حساب نکنیم!!!)و مدام ایده هایی را در ذهن می پروراند اما دریغ از خلق... دریغ از عمل... اما به هر حال آدمی هست که بتواند همه جور دیالوگ و جمله ای را خلق کند. در طرف مقابل الیزابت است که علاوه بر داشتن قوه تخیل بسیار قوی , دلبستگی عمیقی به سینما و کلاً دنیایی که به قول خودش دنیایی که "بهش می گویند پارامونت تقدیم می کند" دارد (و به قول طعنه آمیز خاویر بخش اعظم زندگی خود را در یک فیلم طولانی گذرانده است). او از سفر رویایی به یونان می گوید و اتفاقات آن , که چند بار مچش را راوی می گیرد و چند بار هم با انکار همسفرش مواجه می شویم!... پس از این دو نفر بر می آید که برخی از دیالوگ هایشان صرفاً برای خلق داستانی جدید باشد...

به عنوان مثال به صفحات 430 به بعد می توان نگاه کرد... دیالوگ های این قسمت به نظرم ابتدایش این گونه است و البته از یک جایی به بعد جدی می شود و بالاخره الیزابت به صورت واقعی رودرروی خاویر می ایستد و ...

2- یک صحنه در قسمت انتهایی دارد که راوی و ایزابل در کافه ای نشسته اند و نوازنده ها روبرویشان... ایزابل از شنیدن صحبتهای الیزابت به خاویر می گوید مبنی بر اینکه زندگی باید ادامه داشته باشد ...اساساً وجود این صحنه خودش جالب است چون گویی کسی دوباره از عدم پا به وجود گذاشته است... اما جالبیش این است که راوی کاری می کند که انتهای این صحنه کاملاً مشابه همان صحنه پایانی مهمانی های معروفی است که الیزابت و خاویر با هم می رفتند... منظورم بیان بازی های تودرتویی است که سر خواننده می اید...

3- در لابلای این داستانی که به ظاهر سمت و سویش یک مسئله عاطفی است تحلیل های ظریفی از جامعه مکزیک ارائه می شود که بعضاً دلنشین هستند. در چندین جای مختلف این مضمون تکرار می شود که علیرغم اینکه مکزیکی ها نسبت به آمریکایی ها بد و بیراه می گویند اما همیشه مشغول تقلید از آنها و ادای آنها را درآوردن هستند. این چند بار بیان می شود تا بالاخره در یک تکه ای این عمل ناموفق را خیلی قشنگ توضیح می دهد که خلاصه اش می شود این: تو پیش از این که بخواهی ادای دیگری را دربیاری , باید خودت یک کسی باشی.

در قسمت قبل از این هم الیزابت با ذکر خاطره جالبی ,فساد و دزدی در جامعه و حکومت را بیان می کند تا می رسد به این که : توی مکزیک یک وقت کارت به جایی می رسد که می بینی داری به خودت رشوه می دهی. عجب جنونی. و راوی هم بلافاصله این تحلیل را ارائه می دهد که:

این همان هرم قدرت قدیمی است, دراگونس, همین و بس. یعنی تو می توانی زیبایی اش را تحسین نکنی؟ توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست, اقتصاد, عشق, فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل می کند, تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه استو اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورت های بدلی داریم, وقتی به پایین نگاه می کنیم یک صورت , وقتی به بالا نگاه می کنیم یک صورت دیگر.

4- لذت می برم ... اما شاید دیگران لذت نمی برند... اما گاهی هم سهم دل خود را باید ادا کرد...اما به قول حافظ: در بزم دور یک دو قدح درکش و برو ... یعنی طمع مدار وصال دوام را ...!!!!

 فکر کنم یک قسمت دیگر هم بنویسم که حداقل اگر روزی برگشت کردم روی این مطالب خاطراتی زنده شود... این هم یک قسمت صوتی که ادای دینی به ماکیاولی است... اینجا

5- باقی مطلب قسمت قبل در خصوص اینکه چگونه عشق به نفرت تبدیل می شود را در ادامه مطلب دنبال نموده ام.

6- مطابق آرای دوستان کتاب گفتگو در کاتدرال اثر ماریو بارگاس یوسا را شروع نمودم... من اگر بخواهم به خودم آنتراکت آمریکای لاتینی بدهم باز هم دوستان می گویند کجا کجا!!!؟   

*** 

لینک قسمت اول

لینک قسمت دوم 

لینک قسمت چهارم

ادامه مطلب ...

پوست انداختن (2) کارلوس فوئنتس

 

قسمت دوم

1- تلاش زیادی انجام دادم که یادداشتهایم را دسته بندی کنم و در قالب یک متن منسجم بیاورم, اما ظاهراً این روزها روزهای من نیست! اما به هر حال یک زورآزمایی مذبوحانه در ادامه مطلب انجام می دهم و شما دوست عزیزی که قصد کرده ای کتاب را بخوانی لطفاً به ادامه مطلب نیا چون به قول معروف!! می خواهیم چراغ ها را خاموش کنیم و مقداری لخت بشویم و سینه ای بزنیم , ممکن است داستان برایتان لوث شود... هرچند این از اوناش نیست (واقعاً هم الان که دوباره مطلب را می خوانم چندان خطرناک هم نیست!) ...اما به هر حال ... خطر لوث شدن در ادامه مطلب 

2- طی این مدتی که با این کتاب محشورم سوالات زیادی برایم ایجاد شده که فکر کنم بیشترش رو باید بگذارم تا دوستان دیگری از سرزمین پارس که در آینده ظهور می کنند , دست یابند و در این طرف و آن طرف این دنیای مجازی نکته ای را بگشایند و ما هم استفاده ای ببریم...اما برخی را در لابلای متنی که در ادامه مطلب (به خصوص قسمت بعد!) خواهم آورد از شما خواننده صبور خواهم پرسید و در کامنتها جوابهای شما را خواهم خواند...

3- یکی از موانع فهم کتاب , مسلماً این سنت ادبیات آمریکای لاتین در استفاده از حجم بالای اسامی است , اسامی مختلفی که بعضاً به گوش خواننده ناآشناست... این کتاب هم در این زمینه برای خودش رکورد دار است. حجم بالای اسامی اشخاص حقیقی, فیلم ها و هنرپیشه ها, کتاب ها و مکان ها و اساطیر یونانی و مکزیکی, نمادها و... توصیه من این است که بعد از خواندن هر تکه از روایت , اسامی مورد نظر را در گوگل سرچ کنید و در موردش بخوانید... فایده دارد, حتماً این کار را بکنید...نه در مورد این کتاب بلکه در همه موارد... در هر صورت این کتاب با این حجم بالا از اسامی که در روند داستان هم موثر هستند را نمی شود هورتی بالا انداخت باید مزه مزه کرد... می دانم که مزه مزه کردن یک گالن چهار لیتری حوصله می خواهد!

4- یک نقد خوبی هم در انتهای کتاب هست که کمک زیادی می کند...از مترجم گرانقدر هم بابت این نقد باید ممنون بود و هم بابت ترجمه خوب کتاب... البته من فقط از دید یک خواننده در این زمینه اظهار نظر می کنم , بحث تکنیکال قضیه می ماند برای صاحب نظران... اما چون راضی بودم به یک مورد اشکال/سوال اشاره می کنم که البته قسمت انتخابی خودش به تنهایی خواندنش خالی از لطف نیست در ص550 راوی رو به خواننده کتاب این گونه می گوید:

و تو , تماشاگر صبور, ناظری که در تمام این سفر شبانه طولانی دنبال ما آمدی, من به تو اعتماد دارم, با ما همراهی کن تا سپیده , تو خواننده مهربان , پر سخاوت , ضروری , آیا خبر داری که خانم های ایالات متحد هر سال ...

بله , منظورم همین کلمه "ضروری" است که احتمالاً ترجمه Necessary است و فکر می کنم که باید معنای دیگری در این جمله داشته باشد. این را از این جهت آوردم که بار چندم است که در کتابهای مختلف یا مقالات مختلف با نچسبی واژه "ضروری" در یک متن مواجه شده ام. من که متاسفانه در زمینه زبان تعطیلم اما دوستان نظرشان چیست؟ من با توجه به متن فارسی اگر می خواستم صفتی را برای خواننده اضافه کنم "محرم راز" , "همدل" یا چیزی توی این مایه ها به کار می بردم ...

5- جا داره همین جا عذرخواهی مبسوطی از یکی از دوستان بکنم که پارسال وقتی یه بار این کتاب اومد توی انتخابات (و رای نیاورد) ابراز علاقه ای نسبت به فوئنتس کرد و در ادامه گفت این کتاب رو از نصف رد نشد و ... من هم در جواب شوخی و طنز که این چه علاقه ایست!؟ ... نخوانده بودم و از روی نادانی چیزی گفتم... از کلاغ شورشی طلب بخشش دارم... دو ماهه درگیر این کتابم!!

6- این دو قسمت صوتی از کتاب را هم گوش کنید بد نیست... لینک اول ... لینک دوم ... تقریباً مرتبط با ادامه مطلب است.

7- مشخصات کتاب من: مترجم عبدالله کوثری , انتشارات آگاه , چاپ چهارم , زمستان 1388, تیراژ2200نسخه , 632 صفحه (داستان حدود 600 صفحه) , قیمت 12000 تومان)

*** 

لینک قسمت اول 

لینک قسمت سوم لینک قسمت چهارم
ادامه مطلب ...

پوست انداختن (1) کارلوس فوئنتس

  

قسمت اول

عجیباً غریبا... فرض کنید یک پازل هزار تکه را خوب مخلوط کنند و یکی یکی به شما بدهند... اگر صبرتان ایوبی نباشد احتمالاً بعد از پنجاه , صد یا دویست تکه , بیخیال می شوید... اما به این سختی هم نیست , چون برخی تکه ها منفرداً تصویر زیبایی دارند و همچنین بعد از کنار هم گذاشتن چند تکه اول یک نیمچه تصویری هم خواهیم داشت که این دو مورد به کمک هم می توانند شما را یاری کنند تا بیشتر جلو بروید و اگر خودتان را به دو سوم کتاب رساندید , آنگاه تکه هایی در اختیارتان قرار می گیرد که می تواند شما را به سمت پایان کتاب هول بدهد... حالا به پایان رسیده اید! انتظار نداشته باشید که به یک جمع بندی مشخصی در مورد تصویر نهایی رسیده باشید چون قرار هم نبوده که به چنین جایی برسید! اگر همت کنید و بار دوم را هم شروع کنید قطعاً لذت بیشتری خواهید برد و ارتباطات و نکات تازه تری دریافت خواهید نمود ...روی هم رفته کتابی سخت خوان است که من نمی توانم به هرکسی آن را توصیه کنم... هرچند به قول یکی از دوستان , وقتی چنین چیزی بیان شود اتفاقاً تعداد بیشتری به سمت این کتاب می روند!

خلاصه ای از نمای ظاهری داستان

 خاویر و همسرش الیزابت , به همراه دو شخص دیگر (فرانتس و ایزابل) با اتوموبیل از مکزیکوسیتی به مقصد ساحل دریا در وراکروز حرکت کرده اند. بعد از ظهر روز روایت (یکشنبه یازدهم آوریل 1965) به علت بروز نقص فنی در ماشین بالاجبار در شهری کوچک و باستانی و مقدس به نام چولولا توقف می کنند و به هتلی درجه دو جهت اقامت وارد می شوند. در همین زمان راوی داستان هم در این شهر حضور دارد و ورود این چهار تن را نظاره می کند... شش تن دیگر هم در همین زمان با هیبتی راهب وار وارد شهر می شوند و به راوی می پیوندند که در یک سوم پایانی نقش عمده ای خواهند داشت!

خاویر ,مردی مکزیکی و حدوداً 40 تا 45 ساله است که در یکی از نهادهای وابسته به سازمان ملل کار می کند و در دانشگاه هم درس می دهد. او در ابتدای جوانی رمانی نوشته است و به واسطه همین رمان بورس تحصیلی از آمریکا دریافت می کند و به نیویورک می رود. در دانشگاه با الیزابت که دختری یهودی و آمریکایی است آشنا می شود و این آشنایی به ازدواج ختم می شود و در حال حاضر سالهاست که با هم زندگی می کنند اما از همان ابتدای داستان می بینیم که این دو روابط همدلانه ای ندارند.خاویر در نویسندگی ناکام است و از آن عشق اولیه چندان اثری نیست...

فرانتس مردی چک تبار و همسن خاویر است.در جوانی در پراگ معماری می خوانده و به موسیقی هم علاقمند بوده و عاشق دختری یهودی است. جنگ دوم جهانی آغاز می شود و... حالا که بیست سال از پایان جنگ می گذرد در مکزیک زندگی می کند و...

ایزابل دختری بیست و سه ساله و از دانشجویان خاویر است و به او نیز علاقمند است...

بعد از فعل و انفعالاتی در نیمه شب روایت این چهار نفر به دیدار هرمی باستانی می روند... جایی که همه اشخاص داستان حضور دارند و قرار است اتفاق ویژه ای رخ دهد....

راوی و نوع روایت

راوی مردی مکزیکی و در ظاهر امر راننده تاکسی است... او بخش عمده ای از داستان را خطاب به الیزابت و ایزابل روایت می کند (همانند آئورا راوی دوم شخص) و بخش های دیگر را (مثلاً کودکی خاویر و جوانی فرانتس و...)به صورت سوم شخص بیان می کند. این راوی با احاطه کامل به گذشته این افراد می پردازد که البته برای این تسلط و دانستن ها , اسباب و وسایل قابل باوری تعبیه شده است. راوی با الیزابت و ایزابل آشنایی دارد و هرکدام را با القاب خاصی خطاب می کند و...

راوی کسی است که آن تکه های پازل فوق الذکر را در اختیارتان می گذارد. او از موضع حال حاضر مدام به گذشته نزدیک و دور افراد می رود تا چرایی وضعیت اکنون این افراد را نشان دهد. لیکن توالی این رفت و آمدها در نگاه اول چندان به هم پیوسته نیست و برخی تکه ها علامت سوالی را در ذهن خواننده ایجاد می کند که اساساً این تکه اینجا به چه کار می آید!!؟ اما در انتها تصدیق خواهید کرد که هیچ چیزی در داستان اضافه نیست و حتا اگر چشم بسته غیب نگویم تکه هایی هم کم است!...

فوئنتس این کتاب را به خولیو کورتاسار تقدیم کرده است که پیشگام در امر مشارکت خواننده در شکل گیری اثر است و طبیعتاً می توان انتظار داشت که این کتاب هم چنین سبکی را داشته باشد. در واقع چنین هم هست , با تکه های در اختیار گذاشته شده می توان چند تصویر متفاوت و معنادار ساخت و این به سلیقه و حوصله خواننده برمی گردد.

این را هم در نظر بگیرید راوی داستان از روشن شدن همه زوایا حتا برای خودش فراری است! پس زیاد توقع نباید داشت...تازه این را هم بگذارید در کنار دیدگاهش در مورد دروغ و حقیقت...

من آهی می کشم , می خواهم از اتومبیل پیاده بشوم. حالا دیگر دلم نمی خواهد خیلی چیزها را بدانم. اگر همه چیز روشن بشود, دیگر برایم جالب نیست...(ص529)

این هم لینکی صوتی مرتبط با این موضوع: اینجا

آئورا و پوست انداختن

نام رمان نشانه ایست از پوست انداختن شخصیت ها در طول زمان و در طول رمان... اما علاوه بر این تغییر شخصیت ها با پدیده دیگری از نوع آئورایی هم روبروییم:

تو جوانیت را فراخواندی. از برکت تلاش مداوم و ناشاد , تلاشی که کم و بیش به هلاکت می کشاندت سرانجام توانستی به جوانی ات جسمیت ببخشی, جوانی ای نه در جسم خودت که جدا از تو: شبحی.

...

برای چند ساعت , چند روز, می توانی تصویری از گذشته را که دوباره تجسم یافته بود حفظ کنی. خب, حالا با آن چه می کنی؟ وقت عشقبازی به کارت می آید. دوباره جوان می شوی و حالا می توانی به راستی عشق بورزی , به واسطه شبحی که تو هستی, با همه تجربه هایت , با آن نوستالژی , و آن تمنای برجا مانده از گذشته, که وقتی به راستی جوان بودی نمی توانستی احساسش بکنی. بله, به او می گویی که ما فقط وقتی می توانیم موضوع تمنایمان را به دست بیاوریم که دیگر تمنایش نمی کنیم. یک همچو چیزی. و خاویر این گفته را یادداشت می کند و دستمایه کتاب دومش می کند. رمان کوتاهی در هشتاد صفحه که با جلد زیبایی منتشر شد.(ص233 و234)

مسلماً این کتاب دوم که کوتاه بود و جلد زیبایی داشت همان کتاب آئورا است که فوئنتس چند سال قبل آن را نوشته بود. از این که بگذریم آن تکنیک شخصیت های شبح مانند که تجسم بیرونی آرزوها و تمناهای درونی افراد هستند در این جا هم به کار می رود و کلید بخشی از داستان همین است.

البته داستان را می توان فارغ از این موضوع و با اتکای صرف بر ظواهر آن , خواند و به تصویری هم  دست یافت... اما می توان با این دید هم نگاه کرد که ایزابل همان تجسم جوانی الیزابت است و یا فراتر از آن می توان فرانتس را هم زاییده ذهن مثلاً راوی دانست تا از این راه بین رفتار یک انسان معمولی همچون خاویر با کسی که در شرایطی دیگر تصمیم به ظاهرفجیع تری گرفته است مقایسه ای بکند...یا فراتر از آن شش راهبی که در انتهای کار با انجام محاکمه ای نمادین برخی گره ها را می گشایند را زاییده ذهن راوی دانست (در این مورد می توان نص صریحی هم در متن پیدا کرد) و یا فراتر از آن همه شخصیت ها را خلاصه کرد در دو نفر , یک راوی و یک الیزابت و در ادامه اش حتا می توان همانند من متصور شد که راوی همان خاویر است که حالا در آسایشگاه یا تیمارستانی چیزی بستری است... و یا فراتر از همه اینها می توان به صورت بدیهی گفت یک فوئنتس داریم و یک داستان ... به قول خودش:

تنها راه برای درک این رمان این است که داستانی ]خیالی[ بودن مطلق آن را بپذیرید. گفتم مطلق. این داستان محض است. اصلاً قصد آن ندارد که بازتاب واقعیت باشد.

...........................

پ ن 1: انتخابات کتاب بعدی تا نوشتن قسمت دوم این مطلب ادامه خواهد داشت. فعلاً کتاب یوسا پیشتاز است و کتاب بهنود و مالرو پشت سرش... یه کم به فکر من هم باشید و به یک کتاب ساده تر رای بدهید تا من بتوانم به شرایط عادی برگردم!!

پ ن 2: دارم فکر می کنم که شاید مطالبی که در مورد این کتاب در ذهنم دارم به جای یک قسمت دوم نسبتاً طولانی , در چند قسمت کوتاه بگنجانم (با توجه به نظرات قبلی دوستان و با توجه به خفانت! کتاب و ...) فعلاً سه تکه صوتی از آن را تهیه کرده ام... 

لینک قسمت دوم

لینک قسمت سوم

لینک قسمت چهارم