میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بخور، دعا کن، عشق بورز الیزابت گیلبرت

 

الیزابت نویسنده و خبرنگاری است که در کار و زندگیش موفق به نظر می رسد. کاری که به او اجازه می دهد در راستای علاقه او به سفر و ارتباط با دیگران ، چهار گوشه جهان را کندوکاو کند. هشت سال است که با همسرش زندگی می کند و شش سال از ازدواج رسمی شان می گذرد. حالا او مطابق قرارهای قبلی شان تصمیم دارد که پس از گذراندن سی سالگی اش و در ابتدای ورود به دهه چهارم، بچه دار شود. در واقع چند ماه است که در این راستا تلاش می کند اما در عین حال دچار تردید است ، به گونه ای که هر بار با شروع عادت ماهانه آشکارا خوشحال می شود. وقتی شادی دیگران را از بچه دار شدن می بیند به این فکر می کند که آیا می تواند همان قدر که از به دست آوردن یک ماموریت کاری (مثلن سفر به نیوزلند و نوشتن در خصوص ماهی مرکب) شاد می شود از بچه دار شدن هم ، چنین احساسی داشته باشد؟... تردیدش از این موضوع به جاهای دیگر سرایت می کند: همسرش را دوست دارد اما تحملش را نیز ندارد! زندگی اش آن طور که می خواهد به نظر نمی رسد و به این نتیجه می رسد که می بایست هرچه سریع تر از در پشتی تاهل ،بی سروصدا خارج شود. طبیعتن درخواستش برای طلاق، همسرش را شوکه می کند و فرایند طلاق کشدار و عذاب آور می شود.لیز پس از جدایی فیزیکی از همسرش بلافاصله درون رابطه ای عاشقانه شیرجه می رود و پس از گذشت چندین ماه وقتی این رابطه نیز به شکست می انجامد، افسرده و درب و داغان، از خودش می پرسد که چه کار می خواهد بکند؟ و جوابش در دو گزینه خلاصه می شود: 1- یادگیری زبان ایتالیایی (از علایق قدیمی اش) 2- فعالیت در زمینه علاقه جدیدش یعنی یوگا و مدیتیشن.

زمانی که طلاق نامه اش امضا می شود، او تقریبن همه دارایی اش را از دست می دهد. اما بلافاصله به ایتالیا می رود زیرا ، کتابی که در مورد سفر سه گانه آتی اش (ایتالیا 4ماه ، هند 4 ماه، اندونزی(بالی) 4ماه) خواهد نوشت را ناشر پیش خرید می کند و بدین ترتیب هزینه این سفر استثنایی مهیا می شود.

این کتاب ، شرح و حاصل تجربیات این سفر است ؛ جستجویی که این زن برای شناخت خود و یافتن تعادل در زندگی و افکارش انجام می دهد.

در صورت صلاحدید به ادامه مطلب مراجعه کنید. 

ادامه مطلب ...

عطر پاتریک زوسکیند

 

پاراگراف اول

در فرانسه سده هجدهم میلادی مردی می زیست که یکی از با استعداد ترین و پلیدترین شخصیت های عصری بود که شخصیت های با استعداد و پلید کم نداشت.

پاراگراف اول نشان دهنده آن است که قرار است با سرگذشت مردی فرانسوی در قرن هجدهم آشنا شویم که خیلی پلید و بااستعداد است! حتمن قبول دارید که این تک جمله آهنگی دارد که ما را با خودش به درون داستان می کشاند. ساده ولی جذاب.

مختصری از داستان

در نیمه اول قرن هجدهم که هنوز خبری از پیشرفت های بهداشتی و کشف میکروب و برنامه های بهداشتی نبود , بوی گند همه جای اروپا را گرفته بود. در شهر پاریس که بزرگترین شهر اروپا بود , طبیعتن این بوی گند از همه جا بیشتر بود. زنی بیست و چند ساله در دکه ماهی فروشی اش در بدبوترین محله شهر پاریس (با توجه به مقدمات بدبوترین نقطه جهان!) دقایق آخر دوران بارداری اش را سپری می کند. این زن علیرغم چهار بار زایمان و داشتن بیماری های رایج آن زمان نظیر سفلیس و سوزاک و لاغری ناشی از فقر , هنوز بهره ای از زیبایی داشت و به قول راوی سوم شخص دانای کل , می توانست امیدوار باشد که پنج تا ده سال دیگر زنده بماند و شاید ازدواج هم بکند. این زن برای پنجمین بار زایمان می کند و این بار زیر پیشخوان دکه اش و در میان آشغال های گندیده ؛ بند نافش را خودش با کارد ماهی پاک کنی می برد و نوزاد را که قاعدتن می بایست مثل دفعات قبل مرده یا مشرف به مرگ باشد بین همان زباله ها رها می کند. اما این نوزاد که قرار است شخصیت اول این داستان باشد , بنا ندارد به این سرعت از دنیا خارج شود. لحظاتی بعد , درست زمانی که مادر در اثر ضعف بیحال می شود و چند نفری دورش جمع می شوند , نوزاد شروع به گریه می کند و موجبات کشفش را ایجاد می کند و لذا مادر به جرم اقدام به قتل دستگیر و وقتی اعتراف می کند که چهار زایمان دیگر هم به همین ترتیب داشته است , به جرم قتل گردن زده می شود!

در پاریس آن زمان , سالیانه ده هزار کودک سرراهی و حرامزاده تولید می شد که نود درصد آنها می مردند. این نوزاد با نام ژان باتیست گره نوی غسل تعمید یافت و به دایه ای سپرده شد. او به دلیل حالات خاصش دایه های متعددی را از خودش خسته و متنفر کرد. اما گره نوی سخت جان بود و چندان به غذای جسمی و روحی نیاز نداشت... زنده ماند و بزرگ شد و خطرات زیادی را نظیر بیماری های مهلک و اقدامات اطرافیان را پشت سر گذاشت چرا که هر کودکی را که از تولد در سطل آشغال جان سالم به در برده , نمی توان به آسانی از جهان بیرون انداخت. او بزرگ شد و مشخص شد که چه استعداد غریبی دارد: او نابغه عرصه بویایی بود.  

درصورت صلاحدید به ادامه مطلب بروید.

*** 

پ ن 1: زوسکیند یا سوزکیند؟!

پ ن 2: پاتریک برای ساخته شدن فیلم بر اساس رمانش 15 میلیون دلار دریافت کرده است. گوارای وجودش.

پ ن 3: به جای فونت 10 از فونت 11 استفاده کردم. خوبه؟ 

پ ن 4: انتخابات پست قبل تا دو روز دیگر ادامه دارد!

پ ن 5: حالا که بازار تبریک گرم است , من هم به ایشان تبریک می گویم و امیدوارم از فرصتی که به دستش رسیده است خاطره ای خوش برای خود و همه بسازد و متقابلن به خودم نیز متذکر می شوم قرار نیست همه کتاب های خوب دنیا "خود به خود" خوانده شود یا کس دیگری در گوش من زمزمه اش کند... کتاب را باید از سطر اول تا به انتها مسئولانه خواند. خیلی مثال دقیق و خوبی از کار در نیامد! العاقل یکفیه بالاشاره... یا به قول این ضرب المثل قدیمی: گر گدا کاهل بود تقصیر صاحبخانه چیست! ... کاهل نباش ای میله.

ادامه مطلب ...

انتخاب دو کتاب بعدی

خیلی مختصر باید بگم عطر زوسکیند یا به قولی عطر سوزکیند را تمام کردم و امیدوارم که برای روز شنبه یا یکشنبه مطلب مختصری در موردش بنویسم که البته باید دید آن موقع فضا چه بویی می دهد!

اما بعد از آن سراغ چه کتابی بروم؟ گفتم حالا که انتخابات دوگانه ای پیش رویتان است من هم یک انتخابات دوبل برگزار کنم که از قافله عقب نمانم. منتها همچین بی هدف و پیام و اینا هم نیست, یعنی برای امثال من که نوجوانی شان مصادف بود با فضایی که کوچک و بزرگ - در عین این که می گفتند کوچکتر از اونی هستند که پیام بدهند- برای همدیگر و تمام ملت پیام می دادند ؛ اصلن و ابدن امکان پذیر نیست که میکروفونی دستمان بیاید از خیر دادن پیام به دیگران بگذریم یا قلمی بچرخانیم که درش پیامی مستتر نباشد. بله, غور قورباغه نه از غرض است...

و اما انتخابات اول بین چند کتاب متوسط الحجم است به قرار زیر به ترتیب حروف الفبا:

خانم دلوی Dalloway   ویرجینیا وولف ترجمه فرزانه طاهری

خانم دلوی گفت که گل را خودش می خرد.

 آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه درآورند, قرار بود کارگران رامپلمیر بیایند. خانم دلوی در دل گفت , عجب صبحی- دل انگیز از آن صبح هایی که در ساحل نصیب کودکان می شود. چه چکاوکی! چه شیرجه ای! آخر همیشه وقتی , همراه با جیرجیر ضعیف لولاها , که حال می شنید, پنجره های قدی را باز می کردو در بورتن به درون هوای آزاد شیرجه می زد, همین احساس به او دست می داد....

زندگی و زمانه مایکل ک   جی. ام. کوتسیا (کوتزی) ترجمه مینو مشیری

وقتی قابله به مایکل ک کمک کرد از شکم مادرش به دنیا بیاید, اولین چیزی که نظرش را گرفتلب شکری او بود. لب مثل شکم حلزون تاب خورده بود و سوراخ چپ دماغ هم گشاد و باز بود. قابله لحظه ای بچه را از نگاه مادرش دزدید و انگشتش را در غنچه کوچکی که حکم دهان را داشت کرد و وقتی دید سق بچه سالم است نفس راحتی کشید.

سال های سگی   ماریو بارگاس یوسا  ترجمه احمد گلشیری

جاگوار گفت:«چهار.»

چهره آن ها در نور پریده رنگی که چراغ برق از پشت دو سه شیشه تمیز می انداخت آرام به نظر می رسید. برای هیچ کس , به جز پرفیریو کابا , خطری در پیش نبود. طاس ها از غلتیدن باز ماندند. سه و یک. سفیدی آن ها بر کاشی های کثیف توی چشم می زد.

سیمای زنی در میان جمع   هاینریش بل  ترجمه مرتضی کلانتریان

قهرمان اصلی, در این قسمت, یک زن آلمانی 48 ساله است. قد او یک متر هفتاد و یک سانتی متر است و وزن او حدود شصت و هشت کیلو هشت صد گرم است ؛ یعنی با اختلاف سیصد یا چهارصد گرم با وزن ایده آل برای چنین قدی. رنگ چشمانش چیزی است بین آبی تند و سیاه. انبوه موهای براق و بلوندش , که کمی به خاکستری می زند و او آن ها را به روی شانه هایش افشان می کند, به سرش حالتی می دهد که گویی کلاهی طلایی به تارکش گذاشته باشند...

ظرافت جوجه تیغی   موریل باربری  ترجمه مرتضی کلانتریان

امروز صبح پالی یر کوچولو , که معمولاً هرگز با من حرف نمی زند, اعلام کرد:

-          مارکس دیدگاهم را نسبت به جهان کاملاً دگرگون کرده است.

آنتوان پالی یر , وارث خوشبخت یک خانواده کارخانه دار, پسر یکی از هشت کارفرمای من است, آخرین باد گلوی سرمایه داری بزرگ – باد گلویی که فقط در اثر سکسکه های پاک و سالم به وجود می آید- , سرشار از شادی کشفی که کرده, به طور غیر ارادی , بی آن که حتا تصور کند که بتوانم چیزی از آن سر در بیاورم, آن را برایم نقل می کند: توده های زحمت کش از اثر مارکس چه می توانند بفهمند؟...

**************************

خب حالا , بعد از این که بین این پنج کتاب یکی را انتخاب کردید به ادامه مطلب بروید و گزینه های انتخابات دوم را ببینید و پس از آن هم اشاره ای به پیام...

ادامه مطلب ...

ترس و لرز غلامحسین ساعدی

 

ترس و لرز شامل شش داستان کوتاه به هم پیوسته رئالیستی است. شش داستانی که در یک روستای کوچک در سواحل جنوبی ایران جریان دارد و هر کدام نمایی از مردمان این روستا به ما ارائه می دهد که در کنار یکدیگر تصویری دقیق پیش روی ما قرار می دهد جهت شناخت برخی زوایای فرهنگ روستایی...عمومن در داستان های رئالیستی خوب , موضوعات و پدیده های نامطلوب زندگی به شیوه ای روایت می شود که برخی از این مفاهیم وارد حیطه اندیشه خواننده شود.

اگر خواننده ای مثل من (که از این نویسنده چیزی نخوانده است) شروع به خواندن این کتاب کند اولین چیزی که به ذهنش می رسد این است که اثری از یک نویسنده جنوبی را می خواند و محال است به ذهنش خطور کند که ساعدی , نویسنده ای از دیار آذربایجان است. وقتی به کارنامه نویسنده نگاه می کنیم با تعداد زیادی تک نگاری از روستاهای مختلف مواجه می شویم که به ما نشان می دهد برخی از دلایل خوب بودن این کتاب را...

قصه اول: یکی از اهالی متوجه می شود که یک غریبه وارد یکی از اتاق های خانه اش شده است(مثلن اتاقی آن طرف حیاط را تصور کنید). او از این امر دچار هراس می شود و او را موجودی شیطانی(جن یا امثالهم) می پندارد که آمده و او را گرفتار خودش کرده است. پیش اهالی روستا می رود و از گرفتار شدنش می گوید و همه حرف و هراس او را درک می کنند و به دنبال راه نجاتی برای همولایتی خودشان می گردند...

قصه دوم: غریبه ای وارد روستا می شود (ماشینی او را آورده و پیاده کرده است). این غریبه با ادعای داشتن سواد و پول , اعتماد روستاییان را جلب می کند و ظرف یکی دو روز یکی از زنان روستا را عقد می کند و بعد از دو روز می رود و زنی باردار از خود به جا می گذارد و ...

قصه سوم: زن یکی از اهالی بعد از زایمانی ناموفق(مرده به دنیا آمدن بچه) دچار بیماری شده است. او را با قایق به روستایی دیگر و به نزد یک باصطلاح حکیم می برند و ...

قصه چهارم: دو تن از اهالی , بچه ای را در ساحل می بینند و با خود به روستا می آورند. بچه ای که عجیب و غریب به نظر می رسد و ترس مردم را بر می انگیزد و همه به دنبال خلاص شدن از دستش هستند...

قصه پنجم: اهالی به صورت مشترک یک لنج خریده اند تا در اقتصاد روستا گشایشی ایجاد کنند. در اولین سفر که شماری از شخصیت های اصلی روستا هم سوار لنج هستند وارد محیطی ناشناخته و ترسناک می شوند...

قصه ششم: یک کشتی غریبه وارد ساحل می شود و همه دچار ترس می شوند. غریبه ها وارد ساحل می شوند و جلوی خانه شخصیت اصلی داستان اول چادر می زنند و بساط غذای مفصلی را می چینند. اهالی همیشه گرسنه روستا به نظاره می آیند و کم کم ترسشان می ریزد. غریبه ها به آنها غذا می دهند.این غذا دادن ها ادامه پیدا می کند و مردم دیگر برای ماهیگیری به دریا نمی روند و....

در صورت صلاحدید به ادامه مطلب بروید.

پ ن 1: کتاب بعدی عطر اثر پاتریک زوسکیند خواهد بود.

پ ن 2: نهایتن تا یک ماه دیگر فشار کار کمتر می شود و فرصت ها بیشتر... دلم برای وبلاگ دوستان تنگ شده است. بلاگ اسکای هم ویرایش جدید راه انداخته و به نظرم کمی بهتر شده است. حالا باید کم کم بهش عادت کنم.

ادامه مطلب ...

ادامه مطلب قبل!!

از راه می رسم. خسته و کوفته. تلویزیون را روشن می کنم. گفتم که خسته و کوفته! پس بهترین کار دراز شدن جلوی تلویزیون در این ایام حساس است که مثل همیشه قبل از یک پیچ تاریخی قرار گرفته ایم. اوایل تعجب می کردم که چرا ما همیشه قبل از پیچ هستیم و بعد از گذشتن از هر پیچی یک پیچ دیگر...لاینقطع... اما الان تعجب نمی کنم. می دانم که شما هم تعجب نمی کنید...ولی برای روشن شدن اذهان کسانی که هنوز تعجب می کنند بگویم که ما در یک مسیر دایره ای قرار داریم ولذا همیشه در حال پیچیدنیم.

کانال ها را می چرخانم. راستی یاد اون تلویزیون های بلر 24 اینچ قدیمی به خیر! به خاطر همین چرخاندن کانال می گویم. آخه گاهی که به "کباب بدون سیخ" (بنده زاده را عرض می کنم) می گویم کانال رو بچرخون نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد. جوان هستند و جویای نام...کانال نچرخانده اند که!

در یکی از کانال ها مناظره بخش فرهنگی هنری در جریان است: عطر , رایحه خوش, خوشبوکننده, پرفیوم, شمیم دل انگیز نشسته اند. عکس هایی نشان داده می شود و جماعت نظراتی می دهند. من هنوز هوشیار نشده ام. گفتم که خسته و کوفته... و اصولن وقتی آدم خسته و کوفته از سر کار برمی گردد, برای بازگشت به حالت عادی نیاز به یک شوک مثبت دارد وگرنه تا چند دقیقه ای مثل جنازه جلوی صفحه تلویزیون بی حرکت می نشیند. شوک مورد نظر من اما بغتتاً روی صفحه تلویزیون ظاهر می شود: عکسی تمام قد از جنیفر لوپز!!

پاتریک شماره 1: بله همان طور که قبلن عرض کردم تمام بدبختی ما از تورم است. و تا این تورم باشد هیچ چیز درست نمی شود. این تصویر هم نماد دولتی است که تورم در ناحیه تحتانی اش بیداد می کند. این تورم همه منابع را خواهد بلعید. بیچاره مردمی که گرفتار این تورم شوند. 

پاتریک شماره 2: این تصویر نشان دهنده زیربنای نادرست برنامه چهارم توسعه است که خلاف گفتمان انقلاب بود و آن مجلس ششم ملعون آن را تصویب کرد. آنها می خواستند با چنین مذاکره کننده هایی بر سر میز بنشینند که البته موفق نشدند.

پاتریک شماره 3: 

 یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود...... دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است......آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود

پاتریک شماره 4: این یکی از جذابیت های توریستی است که در صورت سر کار آمدن یک دولت کارآمد می توان از کنار آن حدود دویست هزار شغل ایجاد نمود.

پاتریک شماره 5: دوستان عزیزمان با حسرت به این عکس نگاه کردند اما من در سفرهای متعددی که به استانهای مختلف کشور کرده ام عرض می کنم که اگر مشکل گرد و غبار در 11 استان جنوبی مملکت را حل کنیم و هوا صاف شود آن وقت هر چشم منصفی خواهد دید که ما استعدادهای زیادی در این زمینه داریم که من با استراتژی گلوله برفی آنها را از نوک قله به پایین سر می دهم. 

............................... 

پ ن: بنا دارم شرکت کنم! به شما هم توصیه می کنم به مطلب قبلی بروید و در انتخاب کتاب مرا یاری نمایید. متشکرم.