میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

به تبصره‌ی 22 نزدیک می‌شویم!

همین چند دقیقه‌ی قبل خواندن کتاب در نوبت دوم را به پایان رساندم. معمولاً خوانشِ دور دوم برای من جذاب‌تر است اما هیجانی را که در اواخر داستان، در نوبت دوم داشتم در کمتر داستانی تجربه کرده بودم. این‌که نکند پایان داستان آنی نباشد که در نوبت اول خواندم! شاید کمی عجیب به نظر برسد یا این‌که فکر کنید پیش از موعد دچار آلزایمر شده‌ام اما این‌گونه نیست؛ بخشی از این اتفاق به دلیل فرم داستان است و بخشی دیگر به دلیل آن است که در طول دور دوم، فیلم اقتباس شده از کتاب در سال 1970 را دو بار (یک نوبت دوبله فارسی سانسور شده و یک نوبت زبان اصلی سانسور نشده) دیدم و بین این دو نوبت فیلم، مینی‌سریال شش قسمتی را که اخیراً بر اساس این کتاب ساخته شده، دیدم و طبعاً این سه روایت(!) تفاوت‌هایی با یکدیگر و با کتاب داشتند ولذا نتیجه این شد که در اواخر کتاب آن هول و هیجانِ مجدد را تجربه کردم.

خوشحالم.

خوشحالم از این‌که کتاب و شخصیت الهام‌بخشِ آن، سر راه من قرار گرفت؛ آن هم در این شرایط. حالا باید بروم و یادداشت‌هایم را بخوانم و در مورد دلایل این خوشحالی بنویسم. تا آماده شدن مطلب این قسمت کلیدی از داستان را با هم مرور کنیم:

«... یوساریان با آمیزه‌ای از تحقیر و ترحم نگاهش کرد. توی تختش بلند شد نشست و تکیه داد به بالای تخت، سیگاری گیراند، از سر دل‌مشغولی لبخندی خفیف زد، و با همدلی‌ای بوالهوسانه خیره شد به هراس آشکار و ورقلنبیده‌ی حاکم بر چهره‌ی سرگرد دنبی در روز عملیات آوینیون، وقتی ژنرال دریدل دستور داده بود او را ببرند بیرون و تیربارانش کنند. این چین‌و‌چروک‌های حاصل از هراس همیشه برجا خواهند ماند، مثل زخم‌هایی عمیق، و یوساریان برای این ایده‌آلیست نرم‌خو، اخلاقی و میان‌سال متأسف شد، همان‌طور که برای دیگر کسانی متأسف شد که نقایص‌شان بزرگ نبود و مشکلات اندکی داشتند.

با لحن دوستانه‌ی ظریفی گفت «دنبی، چه‌طور می‌تونی با آدم‌هایی مثل کث‌کارت و کورن کار کنی؟ حالت رو به هم نمی‌زنه؟»

سرگرد دنبی از سؤال یوساریان شگفت زده می‌نمود. جوری که انگار جواب کاملاً مشخص است، گفت «این کارو می‌کنم تا به کشورم کمک کنم. سرهنگ کث‌کارت و سرهنگ کورن مقامات مافوقم هستن، و اطاعت از اونا تنها کاریه که می‌تونم برای خدمت به این جنگ انجام بدم. باهاشون کار می‌کنم چون وظیفه‌مه. و چون...» نگاهش را گرفت و با صدایی آرام‌تر اضافه کرد «چون آدم خیلی پرخاشگری نیستم.»

یوساریان بدون خصومت استدلال کرد «کشورت دیگه بهت احتیاج نداره. پس تنها کاری که داری می‌کنی اینه که به اونا کمک می‌کنی.»

سرگرد دنبی صادقانه تأیید کرد «سعی می‌کنم به این قضیه فکر نکنم. سعی می‌کنم فقط روی نتیجه‌ی بزرگ این قضیه تمرکز کنم و فراموش کنم که اونا هم دارن موفق میشن. سعی میکنم وانمود کنم که اونا مهم نیستن.»

یوساریان بازویش را خم کرد و همدلانه فکر کرد «میدونی، مشکلم همینه. همیشه بین خودم و هر آرمانی آدم‌هایی مثل شایزکوف، پکم، کورن و کث‌کارت رو می‌بینم. و این یه‌جورایی خود اون آرمان رو تغییر می‌ده.»

سرگرد دنبی تأییدگرانه نصیحت کرد «باید سعی کنی به‌شون فکر نکنی. و نباید بذاری هیچ وقت ارزش‌های اخلاقیت رو تغییر بدن. آرمان‌ها خوبن، ولی آدم‌ها چندان خوب نیستن. باید سعی کنی به تصویر کلی‌تر نگاه کنی.»

یوساریان این نصیحت را با تکان بدبینانه‌ی سرش رد کرد. «وقتی به اون بالا نگاه می‌کنم آدم‌هایی رو می‌بینم که دارن منفعت می‌برن. نه بهشتی می‌بینم و نه فرشته و قدیسی. آدم‌هایی رو می‌بینم که از هر اقدام خیرخواهانه و هر تراژدی انسانی‌ای پول در می‌ آرن.»

سرگرد دنبی اصرار کرد «ولی باید سعی کنی بهش فکر نکنی. و نباید بذاری ناراحتت کنه.»

«اُه، واقعاً ناراحتم نمی‌کنه. اما چیزی که ناراحتم می‌کنه اینه که به خیال‌شون احمقم. به خیال‌شون خیلی زرنگن. و بقیه‌ی ما ببو هستیم. و میدونی، دنبی، و همین الان برای اولین بار به ذهنم خطور کرد که شاید راست میگن.»

سرگرد دنبی استدلال کرد «به این هم نباید فکر کنی. فقط باید به خیروصلاح وطنت و شأن انسان فکر کنی.»

یوساریان گفت «آره.»

«منظورم اینه، یوساریان، که این جنگ جهانی اول نیست. نباید فراموش کنی که با متجاوزهایی طرفیم که اگه پیروز بشن نمی‌ذارن هیچ کدوم‌مون زنده بمونیم.»

یوساریان با خاطری که ناگهان آزرده شده بود، مختصر جواب داد «میدونم اینا رو. ای خدا، دنبی، من مستحق اون مدالی بودم که گرفتم، حالا دلایل اونا برای دادن این مدال هر چی هم که بوده باشه. من هفتاد‌تا پرواز عملیاتی کوفتی انجام دادم. با من در مورد نبرد برای حفظ وطن حرف نزن. این‌همه نبردی که کردم واسه حفظ کشورم بوده. حالا می‌خوام یه‌کم برای حفظ خودم بجنگم. کشور دیگه در خطر نیست، ولی من هستم.»

«جنگ هنوز تموم نشده. آلمان‌ها دارن میرن سمت آنت‌ورپ.»

«آلمان‌ها چند ماه دیگه شکست می‌خورن. و بعدش هم ظرف چند ماه ژاپن هم شکست می‌خوره. اگه الان زندگیم رو ببازم دیگه واسه خاطر کشورم نیست. واسه خاطر کورن و کث‌کارته. پس فعلاً اسلحه رو غلاف می‌کنم. از این به بعد به فکر خودمم.»

سرگرد دنبی با لبخندی برتری‌جویانه و با حالتی بزرگ‌منشانه گفت «ولی یوساریان، فکر کن چی می‌شه اگه همه این جوری فکر کنن.»

یوساریان با قیافه‌ای مبهوت صاف‌تر نشست. «در اون صورت خیلی احمقم اگه جور دیگه‌ای فکر کنم، درسته؟..

 

 

  

 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
جان دو سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:31 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

من فقط مات و مبهوت یادداشت های پیرامون این کتاب هستم و بس و ایموجی های بلاگ اسکای هم محدود و گویا من بعد واژه‌ها رو غلاف کنیم و دیگر چیزی بر صفحه ها وارد نکنیم.

من رمان رو در کل به خاطر عکس جلدش برای خواندن انتخاب کردم و خوشبختانه این تصادف هم اون قدر خوب بود که گفتن نداره
منتظر مطلب اصلی هستیم

سلام
این هم از برکات طرح روی جلد باب میل شماست که باعث شد این کتاب را بخوانید... و آنقدر از آن رضایت داشتید که به قول خودتان گفتن ندارد.
من متاسفانه به دلایل دیگری چند سالی تاخیر داشتم در خواندن کتاب... به نظرم بد هم نشد... شاید الان خیلی بیشتر از هفت سال پیش لذت می‌بردم و استفاده می‌کردم.
این یادداشتها بیشتر نکاتی است که نوشتم تا الان موقع نوشتن از آنها بهره ببرم و شما می‌دانید که کتاب چقدر نکته داشت
اون برگه‌ای هم که در قسمت سمت چپ بالا قرار دارد و خودش چهار صفحه است مربوط به بخش‌های سانسور شده است

محمد سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:59 ب.ظ

سلام ممنون برا بررسی های عالیتون فک کنم یه ۵ در انتظار کتابه البته من احتمالا چن سال دیگه بخونمش الان در حال خوندن اگنسم بعدشم بارتلبی اینقد عقبم از شما

سلام
اگنس... اوه اوه... عجیب است که آن کتاب را بسیار بسیار پسندیدم ولی به یکی دو نفر از دوستان توصیه کردم و کنف شدم خلاصه اینکه آنقدر دوستش داشتم که کار دیگری از پیتر اشتام نخواندم تا خاطره‌اش حفظ شود
حالا ایشالا با کامنت شما در ذیل آن مطلب دوباره به حال و هوای اگنس بازگردم.
در مورد نمره 5 هم تقریباً هیچ شکی ندارم

نیکی چهارشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 01:08 ق.ظ

سلامی دوباره. تشکر مربوط به معرفی مو یان بود. من تا پیش از نوشته شما درباره سورگوم سرخ با این نویسنده آشنا نبودم. هرچند هنوز خود این کتاب رو نخوندم، اما واقعا این نویسنده گوهر نابی بود که از چشمم دور مونده بود. میخواستم بعد از قورباغه، سورگوم سرخ رو شروع کنم اما الان بیشتر از شش ماهه که نتونستم از صد صفحه اول قورباغه جلوتر برم. شاید باید کنار بذارمش تا فرصتی دیگه.
درباره ترجمه این کتاب هم بعد از پیام‌قبلی شما کنجکاو شده بودم برای همین این قسمت از متن کتاب که نوشتین رو با متن اصلی مقایسه کردم. به نظرم ترجمه ضعیفی میاد؛ مثلا مترجم folding his arms رو که به معنی دست به سینه شدنه، بازویش رو خم کرد ترجمه کرده. یا with antagonism رو بدون خصومت :/ به جای آلمانی ها نوشته آلمان ها که صادقانه بگم به جز از زبان مش قاسم جای دیگه ای ندیده بودم و فکر نمیکنم مناسب سطح گفتگوهای این کتاب باشه.
زیاد کشش نمیدم، از مشکلات چاپ کتاب در ایران کاملا و به شکل مستقیم باخبرم و میدونم حق انتخاب زیادی نداریم. صحبت شما درباره نداشتن وقت کافی برای خوندن کتاب به زبان انگلیسی هم قابل درکه. در آخر هم اضافه کنم که مشکل در ترجمه فقط به ترجمه های فارسی محدود نمیشه. یکی از دلایلی که خوندن قورباغه انقدر سخت بود همین نارسایی ترجمه انگلیسی در برابر متن اصلی چینی بود. اما برتری ترجمه انگلیسی به فارسی در دید کلی، نبودن سانسوره.

سلام
به‌به مو یان
حقیقتاً بعد از خواندن ذرت سرخ و طاقت زندگی و مرگم نیست هنوز کتاب دیگری از ایشان به کتابخانه اضافه نکرده‌ام. باید خیلی دقت کنم که خدشه‌ای به جایگاه ایشان در ذهنم وارد نشود. ولی وقتشه که در این زمینه همت کنم.
من اگر به جای شما بودم کتاب را رها می‌کردم و می‌گذاشتم در موقعیتی دیگر دوباره به سراغ کتاب می‌رفتم. شش ماه خیلی طولانی است.
ممنون که وقت گذاشتید و این بخش را در متن اصلی دیدید. طبیعی است که صحبتهایمان در مطلب قبلی در این زمینه شما را کنجکاو کرده بود
یک متن کوتاه را اگر ده نفر ترجمه کنند مطمئناً اختلافات کوچک و بزرگی در نتیجه کارشان وجود دارد و این اجتناب‌ناپذیر است و این خاصیت زبان است و گستردگی معنای واژه‌ها... بعضی از این تفاوتها را من به شخصه ضعف نمی‌دانم اما اگر مثلاً چنین تفاوتی به وجود آمد که در دو نمونه از یک کتاب معروف به چشم دیدم آن را خطا و ضعف می‌دانم:
ترجمه اول: بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند _ نه مذهب, نه غرور, نه هیچ چیز دیگر _ بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد.
ترجمه دوم: فقط پس از آن که فهمیدی که هیچ‌چیز نمی‌تواند کمکت کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ‌چیز دیگر ـ وقتی این را فهمیدی آن‌وقت به هیچ کمکی نیاز نداری.
ببینید در گفتگوی مورد اشاره در کتاب، یوساریان درازکش روی تخت بیمارستان است و در میان صحبت گاهی دست یا پایش را تکان می‌دهد و گاهی نیم‌خیز هم می‌شود، اشتباه در ترجمه حرکات واقعاً آسیبی نمی‌زند هرچند که خطا باشد. ما را به بیراهه نمی‌برد. اما در برخی آثار برخی اشتباهات واقعاً خواننده را به بیراهه می‌برد.
البته من در مقام دفاع نیستم و احتمالاً در مطلبی که خواهم نوشت چند موردی را با توجه به بضاعت خودم ذکر می‌کنم که اگر چشمی دید آنها را اصلاح کند. حالا شاید بخشی را هم به موارد سانسورشده اختصاص دادم و آنها را ذکر کردم که خوانندگان بعدی استفاده کنند.
ممنون

محمد رها جمعه 3 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 11:49 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
با خوندن جملات آبی رنگ لازم شد مقدارکی راجع به مفهوم تبصره ۲۲ و اینکه فضای داستان متعلق به افسران نیروی هوایی امریکا و نقش سلسله مراتب در عملیاتهای نظامی بوده مطالعه سرانگشتی کنم.

پارادوکسیهایی از نوع غلیظ در بیان داستان وجود دارن. اینکه اگر بخوای کارت رو داشته باشی حتما باید اطاعت کنی و اگر تخطی کردی زندگیت رو از دست میدی. مجبوری از ابتدا تا انتهای خدمت سی ساله ات همین تفکر محدود و بسته رو با خودت یدک بکشی و در عمل فقط یک کلمه ناجی تو خواهد شد: "اطاعت قربان".
حتی اگر در پیروزی نبرد مجروح، مفقود یا جنازه هم شدی ارتش پرچم رو بیاد فداکاری تو بالا خواهد. اما اگر ذره ای شرایط علیه تو شد و ارتش شکست خورد حالا بدلیل خطای انسانی یا خطای ماشین و بعنوتن اولین نفر فرار کردی و تونستی از مهلکه جان سالم بدر ببری دادگاه نظامی برات گرفته میشه.

و خلاصش کنم در قوانین ارتش نظمی که قرار بوده عملیاتی رو به پایان برسونه با کمترین انحراف از دستورات مافوق موقعیت شخص رو بشدت متزلزل میکنه.
نظام بدون انعطاف و خشک اداری-قضایی در ارتش در برابر رفتار و عملکرد افراد دو حکم متقابل بهم داره.
۱. به فرد مطیع اوامر مدال افتخار اعطا میکنه (بهش میگه تو جانفدایی برای حفظ کشور و آرمانت کردی پس بیا اینم جایزه بچسبون به سر شونه یا جلوی سینه ات)
۲. شخص خاطی رو به جوخه اعدام میسپاره (بهش میگه تو با کمکاریهات به مجموعه ای که به یک آرمان مشترک وفادارن خیانت کردی پس باید حذف بشی بطوریکه حذفت اثربخش و بازدارنده برای سایر نظامیان کمکار باشه با تبعید، حبس و اعدام)

در اداره کشورهایی که معمولا راس هرم افراد نظامی باشن اگر مجموعه زیردست به فراخور حالت و شکل دولت قبلی، قادر به پیروی از دستورات مافوق باشن یکپارچگی و اعتقاد به شعار واحد بیشتر از سایر نظامهای مبتنی بر دموکراتیک/جمهوریتخواهی نمودار میشه و افراد لخت و تنبل یا افراد دارای انحرافات فکری با پایش و پالایش از مجموعه کنار زده میشن (نمونه هاش استالین، رضاشاه، جرج بوش و...)

هرچند در پشت کلمات دموکرات و جمهوریخواه دسیپلین حمله و تجاوز در کنار آماده سازی و تاب آوری ۸ ساله خوابیده و نبایستی فریب الفاظ دهن پرکن را خورد.

و خوب است بدین نکته برسیم که برای حفظ منافع همه چیز به ساخت سلاح و تقویت لشکر محدود نمیشه.
اگر کشوری شبیه بازی تراوین صرفا به تربیت سرباز و ساخت سلاح پرداخت نبایستی یکجانبه و تک منظوره به آرمانش بپردازه چراکه خودبخود دچار تهی شدن منابع انسانی، ناترازی انرژی، کمبود بودجه و غافل شدن از تولید یا ورود ملزومات زندگی خواهد شد.
در کنار دیپلماسی و مذاکره با رقبا، چندین پتانسیل دیگر هم وجود دارن که در بخشهای مختلف اعم از هنر بعنوان رکن اصلی پرورش + جمع آوری داده بعنوان خشت اول آموزش بایستی رشد کرده و بهبود پیدا کنن.

سلام
توصیه می‌کنم دلخوش به این مقدار نباشید
با خواندن مطلب اصلی که تا چند روز دیگر آماده می‌شود و خواندن نظرات موجود در فضای مجازی و حتی با دیدن فیلم و حتی با دیدن مینی سریال که تقریباً بیشتر وقایع داستان را پوشش می‌دهد نمی‌توان آن طور که باید و شاید به یوساریان نزدیک شد!
خود کتاب را باید خواند
بخوان و لذت ببر و ثوابش را هدیه کن به اموات تمام دهکده‌های ویران شده در تراوین
اگر نپسندیدی یه تو روحت حواله کن
تجربه کن رفیق

مدادسیاه شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 10:42 ق.ظ

این داستان یک تجربه ی استثنایی است. شگفت زدگی خودم را از خواندنش را به یاد دارم.
منتظر یادداشتت هستم.

سلام
الان رفتم مطلب شما که مربوط به هفت سال قبل بود را خواندم... نمی‌دانم آیا آن زمان ارتباط داشتیم یا نداشتیم اما مطلب را ندیده بودم... تاخیر داشتم اما بالاخره این تجربه ناب را به دست آوردم. واقعاً رفت در لیست ده تایی برتر من

مشق مدارا شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 01:21 ب.ظ

سلام
خداقوت و دست مریزاد به آن یادداشتهای مفصل که خلاص‌اش می‌شود: "ما هیچ، ما نگاه!"
با تاکید توامان مداد و میله بر این تجربه‌ی استثنایی، خواندن اثر می‌شود از واجبات. برش‌های انتخاب شده هم که جای خود دارد. منتظر مطلب خواندنی‌تان هستم.

سلام
به نظر من که از واجبات است. هنوز خودم را در مصدر فتوی نمی‌بینم ولی تا حدودی (مثلاً نود و نه درصد!) مطمئنم که اگر روزی در آن جایگاه قرار بگیرم حتماً چنین حکمی خواهم داد. منتها نه برای همه. ولی برای شما چرا

بندباز یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 01:06 ب.ظ

درود بر میله عزیز

شما حالا ستون وبلاگید! و خوشحالم که در غیاب دوستان، شما هستید!! امیدوارم خوب باشید و از دیدن لذت کتابخوانی تان من هم لذت می برم. در پیچ و تاب شرایط زندگی، آنچنان پیچیده شده ام که مجال فکر کردن به آنچه دوست داشتم، پیدا نمی کنم... همه اش هم هیچ است ها!... دویدن برای بقا!
مانا باشی میله جان. تنت سلامت و دلت خرم!

سلام

واقعاً جای تعجب دارد برای خودم چون زمانی که قاعدتاً نباید باشم هم هستم
از بیرون یک جور ریلکسی و بیکار و بیعاری خاصی مثل هاله نور دور و بر من به نظر می‌رسد که برای خودم هم جالبه
خارج از شوخی واقعاً جالب است و خودم در عجبم.
اگر در همه زمینه‌ها اینطور کرگدن باشم دیگه چیزی نمی‌خوام
سلامت باشی رفیق

اسماعیل دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 06:32 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
هیجانی که از خوندن کتاب و تماشای فیلم ها توصیف کردین، همزمان با خوندنش منم حس کردم؛ حال خوبیه!
و چه عکس جالبی؛ چه قدر یادداشت!

سلام
بله... یکی از کتابهای خوبی که در سالهای اخیر خواندم.

مهرداد شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 09:56 ق.ظ http://Ketabnamehblogsky.com

سلام بر حسین عزیز
امیدوارم خوب باشی
خوشحالم که حداقل میتونم مطمئن باشم که در عالم وبلاگ و کتابخوانی در اینجا مثل همیشه خوبی و حالت هم با این کتاب اخیر خوبترین. این شوقت از این کتاب منو یاد حس و حال‌ت در زمان خوندن و نوشتن درباره آثار اکو و سلین و یوسا میندازه‌.
یادمه وقتی در حال وهوای خوندن کتابهای مربوط به جنگ جهانی بودم تبصره ۲۲ رو تهیه کردم و وقتی خانواده تیبو را میخوندم به خودم قول داده بودم بعدش به سراغ این برم که متاسفانه نشد و حتی پس از اینکه تو از خواندش گفتی و من باز وسوسه شدم و را از قفسه کتاب رو درآوردم و گذاشتمش روی میز که در کنار کلیدر بخونمش اما بازم نشد.
نمیدونم من کم حوصله شدم یا روزگار و حواس پرتی هاش نمیزاره مثل قبل با تمرکز کتاب بخونم.
بگذریم، حالا برمیگردم و یادداشت بعدی که مربوط به کتابه رو میخونم بلکه این بار بالاخره به سراغش برم. هرچند گمان میکنم چنین کتابهایی که تو این همه موشکافانه بهش پرداختی و این همه حرف داره بهتره با آرامش و فراغ بال خونده بشن.

راستی از اینکه بعد از مدتها کامنتها رو خوندم و دیدم اغلب دوستان قدیمی هنوز اینجا هستند و کامنت میزارن حس خیلی خوبی برام داشت. فکر کنم اگر مثل قبل به عنوان همون خواننده‌ی وبلاگ‌ها در این فضا باشم و بخونم و کامنت بزارم و از پاسخ‌هات لذت ببرم و فعلا روی نوشتنی که جوهرش خشک شده اصرار نکنم حال بهتری در این فضا خواهم داشت و صرفا بخاطر عدم توانایی نوشتن در این روزها با اینجا قهر نکنم.
برمیگردم

سلام مهرداد جان
واقعاً شوقی که این کتاب ایجاد کرد کمک به موقعی بود چون در فکر مرخصی و استراحت و بازنشستگی و مشکلاتی بودم که پیش رویم ایستاده‌اند و خیره خیره مرا نگاه می‌کنند و گاهی هم تیکه می‌اندازند تا کی به ما بی محلی می‌خوای بکنی و سرت رو با کتاب گرم کنی؟!
این کتاب و بچه‌های نیمه شب هر دو به موقع آمدند. حالا تا چند ماه بیمه هستم.
برای من هم دیدن کامنت دوستان قدیمی لذت‌بخش است.
دیدن کامنت دوستان خاموش هم لذت‌بخش است.
سلامت و شاد باشی

جان دو جمعه 20 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام
وقتتون بخیر
امیدوارم شما هم حالتون خوب باشه و دست اندازی که سرعتتتون رو کم کرده بوده هم رد کرده باشید و مشابه این دست اندازها سبز نشه

در پلتفرم جدید به خاطر مسائلی که مثل جن یهو ظاهر شدن خوردم به بن بست و کشان کشان دنده عقب زدم زدم تازه رسیدم سر بلوار و باید از نو و کانال نو شروع کنم

البته ببخشید من این مدت مطالب رو می خوندم اما نتونستم کامنت بذارم

*** خصوصی

سلام
امیدوارم در تجربه جدید با استفاده از تجربه قبلی موفق باشی
دست اندازها می‌آیند و می‌روند و به هر حال ما باید فکری به حالشان بکنیم.
من هم تقریباً راهکارهایی پیدا کردم و دارم روشون کار می کنم
ممنون از لطفت

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد