میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مثل واتیکان در نقشه‌ی جهان – رضا مهرعلیان



مقدمه اول (حاج اصغر): اخیراً تعداد زیادی از همکاران بازنشسته شدند و بعد از سالها تعداد قابل توجهی پرسنل جدید وارد سازمان شدند. چند روز قبل باخبر شدم که از سیصد نفری که برای خط تولید استخدام شده بودند، حدود 170 نفر پس از چند روز عطای کار را به لقایش بخشیدند و دیگر نیامده‌اند. یاد جوانی‌های خودمان افتادم! هر وضعیت و موقعیتی را تحمل می‌کردیم و این البته حُسن محسوب نمی‌شود. ماهِ اولی که مشغول به کار شده بودم پیشِ چشمم است: دورتادور میزی که بخش بزرگی از اتاق را اشغال می‌کرد، همه تندتند صبحانه می‌خوردند و هر یک به روزنامه‌ای چشم دوخته بودند... صبح امروز، نشاط، خرداد... حاج‌اصغر که هنوز حاجی نشده بود، آن وسط شلمچه را طوری به دست می‌گرفت که انگار سیمینوف را به دست گرفته است. چند هفته بعد فقط یکی دو تا همشهری باز می‌شد و چند ماه بعد دیگر در اتاقِ ما اثری از هیچ روزنامه‌ای نبود. چند وقت بعد، حاجی مسئولِ مستقیمِ من شد. کارشناس، زیرِ دستش چندان دوام نمی‌آورد. یکی از بچه‌های فوقِ‌مذهبی که واقعاً حاجی بود، شش ماه هم نتوانست دوام بیاورد. بعد از او نوبت به من رسید! به شهادتِ اسناد و مدارک، طولانی‌ترین زمانِ تاب‌آوری را به ثبت رساندم و به این امر اصلاً افتخار نمی‌کنم که هیچ، هرگاه تصویر و یادی از مصائب آن دوران در ذهنم شکل می‌گیرد به خودم بد و بیراه می‌گویم. حاجی در موقعیت حساسی قرار داشت و امکان و قدرت آن را داشت که به غیر از ما، پاچه‌ی دیگران را بگیرد و البته در این زمینه امر بر او مشتبه شده بود! بعد از دو سال و اندی او را به جایی دورتر از خط تولید فرستادند تا اختلال اضافی تولید نکند.     

مقدمه دوم (اوسّا): دیو چو بیرون رود فرشته درآید؟! اگر پشت در فرشته‌ها به صف منتظر ایستاده باشند ممکن است جواب مثبت باشد اما تجربه‌ی من که این را تأیید نمی‌کند. به جای حاجیِ درشت‌هیکل و تندخو، فردی آمد لاغراندام و نازک‌صدا که کاملاً با وظایف و فعالیت‌های ما بیگانه بود. صورتِ قضایا نشان می‌داد که قرار است مزدِ صبرمان را بگیریم. تقریباً بعد از یک سال، آن فردِ افتاده‌حال به دیکتاتور عجیب و غریبی تبدیل شد؛ به همه بدبین بود حتی به ما که کار یادش دادیم و دستش را گرفتیم تا سقوط نکند. هیچ مخالفتی را حتی در زمینه‌های فنی برنمی‌تافت و خود را در همه‌ی اموری که بلد نبود صاحب‌نظر می‌دانست! لذا از جانب ما لقب «اوسّا» را دریافت کرد. گندهایی که زد قابل شمارش نیست ولی محض رضای خدا حتی یکی از آن‌ها را گردن نگرفت و نمی‌گیرد و نخواهد گرفت. از صدقه‌سرِ ریاستِ او بسیاری از همکارانِ آن زمانِ من، سالهاست که در کانادا و استرالیا حضور دارند. من اما همچنان گرفتار ویروسِ تاب‌آوری و رکوردزنی بودم! از سال چهارم و پنجم سایه یکدیگر را با تیر می‌زدیم. دو سال برای جابجایی زور زدم و ضربه خوردم. اواخر سال هفتم بالاخره راهی باز شد که در مقدمه بعدی خواهم نوشت! اوسّا که از نگاه ما اسطوره‌ی زیان‌باری و بی‌کفایتی بود، در حال حاضر از مدیرانِ سازمان است!!!        

مقدمه سوم (رضا و من): آشنایی من و رضا کاملاً با حاجی و اوسّا گره خورده است. او یک دهه بعد از من آمد و از بد حادثه به عنوان کارشناس درست افتاد پیشِ حاجی! البته آن زمان دندان‌های حاج‌اصغر کشیده شده بود اما به اندازه‌ای بود که تنِ تنها کارشناسِ خود را گازگاز کند. رضا علیرغم روحیه شاعرانه‌اش انصافاً خوب دوام آورد: حدود دو سال. وبلاگی تحت عنوان دازاین داشت که در آن اشعار خود را می‌گذاشت؛ در زمینه وبلاگ‌نویسی پیش‌کسوت من بود و اگر آن بلا به سر پرشین‌بلاگ نیامده بود لینکش را در پیوندهای وبلاگم می‌شد دید. مکانیک خوانده بود و برای ادامه تحصیل در مقطع ارشد رشته منطق را انتخاب کرده بود. دوره دانشجویی فعالی در زمینه ادبی و نشریات ادبی پشت سر گذاشته بود. خلاصه اینکه نقاط اتصال‌مان زیاد بود. تبادل لینک نهایتاً منجر به جابجایی ما با یکدیگر شد و هرکدام دیگری را در قامت منجی موعود می‌دیدیم! حاجی کاری با او کرده بود که با شادمانی و هیجان رفت نزد اوسّا و من هم آمدم کنار دستِ حاجی. رضا رستگار شد چون چند وقت بعد اوسّا در یک جابجایی ارتقاگونه از آن واحد رفت. کجا رفت؟! ... آن قصه دیگری است!... فعلاً موضوع، مجموعه اشعار رضاست که در چهل‌سالگی‌ و پختگی‌اش به چاپ رسیده است.

******

«مثل واتیکان در نقشه‌ی جهان» مجموعه شعرهای رضا مهرعلیان است که عمدتاً در دهه هشتاد و اوایل دهه نود سروده شده است. برخی از آنها را در وبلاگش خوانده بودم و برخی از آنها برایم تازگی داشت. در مورد اهمیت خواندن شعر، قبلاً چیزهایی نوشته‌ام و تکرار مکررات لازم نیست، فقط تصور کنید هر روز قرار باشد در یک فضای آلوده و در معرض تابش مستقیم نور خورشید و خشکی هوا، رفت و آمد داشته باشید؛ آیا به این فکر نمی‌کنید که مثلاً از پوست خود حفاظت کنید؟! آیا به سراغ مرطوب‌کننده و ضد آفتاب‌ها نمی‌روید!؟ برای معضل خشکی روان چه کنیم؟! طبیبان حاذق و مشهوری خواندن شعر را بدین منظور توصیه کرده‌اند. اگر این تمثیل کفایت نمی‌کند؛ به پشمینه‌پوش‌های تندخویی نظیر حاجی و اوسّا فکر کنید که دیگر با هیچ معجون عشق و مستی نمی‌توان آنها را درمان کرد... مراقب خودتان باشید!

دو شعر از این مجموعه را انتخاب کرده‌ام :

*******

کلاغ‌بازی

به دلم صابون زده‌ام

جایی دوباره به تو برمی‌خورم دختر شرجی

                 با صدای سمج پولک‌های گوشواره‌ات

 

به بوی قهوه می‌خورم و برمی‌گردم

به دختر تو برخورد می‌کنم

                              خیلی تصادفی

مثل دو باجناق قهر در خیابان‌های شلوغ تهران

ولیعصر یا شریعتی

به هم شبیه‌اند و هیچ‌وقت به هم نمی‌رسند

وقتی تمام کوچه‌های این شهر

                            هندی تمام می‌شوند   

******

اگر مرا...

زنگ می‌زنی

یا من هستم که هیچ

اگر نبودم این نامه را بگیر

بیا در خانه‌ی ما

در بزن

یا من هستم که هیچ

یا من نیستم

و زنم دری را که می‌زنی باز می‌کند

یا از درز دری که می‌زنی یا از طرز در زدنت

                                 می‌بیند تویی و می‌گوید

که یا خودم رفته‌ام    که هیچ

یا مرا برده‌اند   که هیچ   

...................

مشخصات کتاب من: نشر لف، جاپ اول 1402، 71 صفحه.

پ ن 1: مطلب بعدی به رمان « بچه‌های نیمه‌شب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.

پ ن 2: در پاسخ به سوالی که در متن بود یک پاسخ سرراست این است که «بابا فکر نون باش که خربزه آب است!» راستش دیروز به همسایه‌ای که آب را رها کرده و عین خیالش هم نبود تذکری نرم دادم ... پاسخش این بود که «بابا خانه از پای‌بست ویران است!!»  

 


نظرات 13 + ارسال نظر
الهام پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 03:44 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق
من مانده‌ام برای نسلی که تاب آورد و می‌آورد و به احتمال زیاد خواهد آورد، چه باید نوشت؟
در ستایش تاب‌آوریش یا مرثیه‌ای برای رویاهایش...

قصه بنویسم بهتر است :
مرد پیری به نوهٔ خود می‌گوید: «درونم غوغایی است. نبردی هولناک است میان دو گرگ. یکی شرور است ـ‌عصبانی، طمع‌کار، حسود، خودبین و بزدل. دیگری نیک است. صلح‌جو، مهرورز، فروتن، دست‌ودل‌باز، شریف و طرف اعتماد. این دو گرگ درون تو نیز در نبردند. و درون هر فرد دیگر.» پسرک بعد از لحظه‌ای می‌پرسد: «کدام گرگ پیروز می‌شود؟» پیرمرد لبخند می‌زند. «همانی که به او غذا بدهی.»

سلام
برای ما تاب‌آوران تنها چیزی که در نگاه به آن دوران در یک کلام می‌توان گفت : حسرت!
در دو کلمه: برادران لیلا
....
عجب قصه آموزنده‌ای یادم باشد در فرصت مقتضی به فرزندان انتقال بدهم

محمد رها پنج‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:55 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

در آخرین بحثمان ناخواسته صحبت از اتم کردم. اگر قرار بر تجزیه همه آدمها بر اساس همان جدول شیرین تناوبی مندلیف باشد چه خواهد شد؟
البته شیمی مثل هندسه نیست. هندسه ای که خطوط متنافرش به جهت ایجاد ارتباط فضایی یک پاره خط بیکار را اسیر کرده اند که بر هر دو عمود باشد با کمترین فاصله!
شیمی قابل فهم تر و چینشش راحت تر است و البته دوست داشتنی تر علی الخصوص در بحث شیمی آلی که نان سفره نفتیها از همین راه تامین میشود و الباقی غیرنفتیها ارزش یک لیتر آب معدنی را با یک لیتر بنزین قیاس مع الفارق میکنند.
بگذریم مثل باستانی پاریزی قلمم که جاری میشود از خوابگاه ناصرالدینشاه دست در زلف سوگلی میرود داخل جنگهای صلیبی کودکان و دوباره مهارش را خودم میکشم و میگویم قصه جدول تناوبی بود.
۱. برخی آدمهای ارزشی مثل طلا فریبنده اند و از قدیم با دندان تست میشدند. (همان گازگرفتگی خودم یا گازگاز شما)
۲. برخی مثل گازهای بی اثر قصد ازدواج و تشکیل خانواده حتی با بازها و اسیدها را ندارند. اینها را هرکاری کنی اصلا وارد هیچ جناح و حزبی نمیشوند. اما وقتی درون لامپ به حبس ابد بروند مقدارکی تشعشع دارند برای کور کردن و نه شفا دادن. اما کدام بچه اطلاعاتی میتواند آنها را شکار کرده و به زندان بیاندازد؟
۳. جماعت مهم و اکثریت یک لنگشان هیدروژنی (معلق روی گروه جامدات خودسوز) و یک ورشان اکسیژنی (باز هم روی گروه جامدات اکتیو و آلاینده) است که اگر در فرایند تزویج بطور گهانی یا ناگهانی دولنگ با یک ور بهم بخورد از حالت گازی،
2H2+O2---->2H2O
زوج آبی تشکیل میشود که دستش را در هر سوراخی بخواهی میکند. هم یخ میزند و هم بخار می شود. هم میسوزاند و هم خاموش میکند.
خلاصه بجای حل درگیری "گرگ نیک و بد" و سنگین شدن کفه خیر یا شر، نهایتا این آقا یا خانم آبکی در بلاتکلیفی همیشگی با یک غوره ترش میکند و با یک مویز آتش می گیرد.
القصه رفتم روی منبر و گرم هم شدم که ویراست مطلب قبلی سردم کرد. فقط خواستم بگویم حسین آقای عزیز اراده تان بسیار عالی و قلم نقدتان هم متعالیست اما وقتی در جامعه ای زندگی میکنی که اگر ملتش را تجزیه کنی البته بعد از فیلتراسیون آبهایی که در بالا بحثشان شد، نهایت فلز با ارزشی که پیدا کنی آهن است مبتنی بر اراده های آهنی. و بدبختانه این آهنها یا در جبهه یا در خیابان با گلوله سوراخ میشوند میرسی به الباقی ملت که فقط در همدیگر میلولند حالا سم گوگردی باشند یا جیوه ای، رادیواکتیو غنی شده باشند یا ایزوتوپهای کربن! مشکلشان جنسیت است البته نه به منظور تفکیک نر و ماده. بلکه کدام جنس میتواند با کدام جنس بُر بخورد!
فعلا که من نوعی در عرصه وبلاگنویسی شاگردی عاجز و علیل بیش نیستم در وب شما گه گداری نکته هایی را قلم میزنم و البته شما در حیطه مدرس مچ شیطنتهای شاگرد را بوقتش میگیرید!

سلام
مثالت به آب رسید و داغ دل ما را تازه کرد و قسنتهای مختلف بدن را که در این چندروزه دردناک شده‌اند به فغان آورد. داستان از آنجایی آغاز شد که من در اثر فشار یک سری همسایه زرنگ (در جدول عناصر نمی‌دانم کدام گروه می‌شوند!) مدیر ساختمان شدم و چند ماهی است گرفتار آنم... و این روزها... پدرم درآمده است... یادش گرامی... در ساختمانها مثل جامعه گروه قابل توجهی هستند که در جلسات حضور پیدا نمی‌کنند و هیچ دغدغه‌ای بابت مشارکت و همفکری ندارند و فقط وقتی مسئله‌ای باب میلشان نباشد صدایشان درمی‌آید که چرا فکر اساسی نمی‌کنید!؟ داداش! بیا فکر اساسی بکن و به ما بگو چی کار کنیم!
گروهی هستند که چشمان و مجاری مغزشان آنقدر تنگ است که همواره فکر می‌کنند مدیرساختمان در حال اختلاس است
کماکان یک خصوصیت مشترک همه‌گیر هم هست که در آن حکایت قدیمی که پدری با بچه و خرش به بازار می‌رفت و آن جماعتی که ترکیبات مختلف سوار و پیاده بودن را می‌دیدند و ایراد می‌گرفتند ... این گروه جمعیتشان از همه بیشتر است!
چه باید کرد؟
مرغ و تخم مرغ!
مگر اینکه معجزه شود.
شانس هم دخیل است.
امیدوارم شانس به ما روی بیاورد و ما هم از آن استفاده کنیم.
لذا به نظرم بهترین کار خواندن کتاب است
....
دعا کنید از مدیریت خلاص شوم و به کار کتاب و خواندن و نوشتن برسم

پرهام جمعه 2 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 01:08 ب.ظ

سلام جناب میله
شعرهای انتخابی خیلی خوب بود.

سلام
به نظرم مجموعه خوبی است بخصوص به شما توصیه می‌کنم

zmb جمعه 2 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 01:21 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
یه نسل جدیدتری هستند که روتین پوستی دارند، حتما هفته ای یه بار تراپی میروند، ست کامل مانیکور و پدیکور دارند و البته آقای خودشان هم میخواهند باشند، بنابراین اگر پرداخت حقوق یک روز کج و راست شود کارفرما را به جای هیتلر بازخواست می کنند!
و من فکر می کنم وقتی در سن و سال این مردان بزرگوار و حساس بودم، چقدر به این فکر می کردم که کار کنم و یاد بگیرم و..‌. کار خوبی کردم...نمی دانم، فقط متوجهم که دنیای متفاوتی داریم

و اما شعر، به راستی سایه خنکی است در این روزگاری که از ساعت چهار صبح خورشید زل زل می سوزاندمان، فقط من با شعر سپید نتوانستم ارتباط بگیرم

و اما کتاب ها، سه نفر در برف، از معدود کتابهایی بود که در این چندسال اخیر خواندم و تلخ نبود، سرگرم کننده و بامزه، مثل کتابهایی که در کودکی می خواندم و کیف می کردم، کِیف کودکانه

سلام
حاجی و اوسّا به پست این نسل نخوردند! حاجی بازنشست شد و اوسا دیگه در دسترس نیست... واقعاً اون موقع که اینا برای خودشون الدرم بلدرم داشتند نیاز بود که ... بگذریم!
این البته برای سازمانهای دولتی و خصولتی است. در جاهایی که خصوصی است داستان تفاوتهایی دارد... قاعدتاً باید بلد بودن کار اهمیت داشته باشد. اما در آن سازمانها که گفتم چندان اهمیتی ندارد...برخی شاخ غول می‌شکنند و صدایش به دو متری خودشان نمی‌رسد و برخی باد گلو می‌زنند و در دو کیلومتری عده‌ای در وصف این باد شعر می‌سرایند و کثیری به‌به و چه‌چه می‌کنند.
واقعاً دنیای متفاوتی داریم. البته ما هم در غار منجمد نشده‌ایم و تغییر کرده‌ایم! الان اوسای فعلی اگر بخواهد درصدی از آن رفتارها داشته باشد مسلماً واکنش نشان خواهم داد و داده‌ام... متاسفانه آن حاجی و اوسا دیگر در دسترس من نیستند.
........
اوه پس تلخ نیست چه خوب... یک زمانی برای برادرزاده‌ام سه نفر در برف را می‌خواستم بخرم و راستش مختصری توی کتابفروشی خواندم برای خودمم خریدم پس حسم درست بوده.
ممنون

محمد رها شنبه 3 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:17 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد
یادش بخیر را بیاد زمانی باید بگویی که تراوین بازی میکردی و البته اعترافی داشتی که دو همکار دستت را در پوست گردو گذاشتند و سرگرم شدی کمی تا قسمتی شبیه همان همسایه های زرنگ. اگر همسایه ها در خانواده ای زندگی میکنند شبیه گروه نیتروژن است و توان جذب ۳ الکترون آزاد را دارد (مدیر ساختمان فعلی، قبلی و بعدی)، آن همکاران عزیز یحتمل در گروه فلوئور بودند که توان جذب یک الکترون و بازیکنی بنام حسین کارلوس را داشته اند.
در تراوین یا هر بازی استراتژیک دیگری بحث مدیریت منابع و زمان پیش می آید زمانیکه شکست در اثر حمله رقبا ناشی از سوء مدیریت را یافتی در اولین پاسخ ذهنی به دهکده ویران شده چه میکنی؟ چه طرح یا نقشه ای میریزی تا کمتر آسیب ببینی؟ اگر بازی اجازه چیدمان دفاعی بهتر را بدهد که حتما همینکار را میکنی ولی اگر اجازه تغییر دکوراسیون داخلی را نداد استراتژی بعدی نقل مکان است و اگر نه بهبود وضعیت داخل و نه جابجایی (نوعی فرار از موقعیت فعلی) قابل پیاده سازی نبود. استراتژی آخری صبر است و البته مذاکره با عامل مخرب خارجی.
خوب این مقدمات را گفتم تا مدل بازی را بر روی مشکل آب ساختمان پیاده سازی کنی. اولا همسایه ها بایستی همانکه الگوی مصرف را به قسمت چپش حواله نموده بیاورند داخل جلسات و ازو راهکار برونرفت از وضع موجود را بخواهند. ثانیا اگر نیامد پای میز مذاکره و مشاوره همسایه ها او را به بدترین نقطه ساختمان هدایت کنند، مثلا روزی ۲ ساعت در اوج گرما بروند خانه ایشان یا ایشان را دعوت کنند به بالاترین و بدترین نقطه ساختمان. ثالثا اگر اصلا گوشش بدهکار ورود به حل مشکل جمعی نشد و دور خودش دیوار کشید تحریم همگانی با مقدارکی آزار و اذیت شاید آن آدم را بیاورد داخل گود ماجرا جوریکه آب به خانه طرف نرسد! شاید داستان جیره بندی و ارائه گزارش به پلیس آب قابل پیاده سازی باشد.
و اما اگر هرگونه اقدام در تغییر دکوراسیون داخلی نتیجه نداد استراتژی دوم فرار از وضع موجود متوجه جناب مدیر ساختمان میشود. با کمال احترام رای گیری را برگزار نموده و وضعیت اسفبار مدیریت را با کمال احترام بکند داخل پاچه یک نفر دیگر و خودش برود کتابش را بخواند!
و اگر راهکارهای اول و دوم جوابگو نبود صبر است و اگر داستان را ادامه دهیم مردم بمانند طبقه بردگان سیاهپوست گرفتار کمبود آب و توی کله هم زدن میشوند و اربابان سفیدپوست (نظام حاکم) عین خیالشان هم نیست و چه بسا در کنار فرهنگسازی مصرف آب در بخش خانگی و ندادن این همه طرح احمقانه درخصوص ذخیره سازی، انتقال و مصرف آب در بخش کشاورزی (اجرای طرح ها در مناطق فاقد رطوبت نسبی) و صنایع بلعنده آب در بخش صنعت (علی الخصوص پتروشیمی، فولاد، کارگاه های بتن سازی و ساخت آجر در مناطق کویری و...)؛ اصل منابع آب و مخازن انرژی در خلیج فارس اگر درست مدیریت شوند البته با تغییر سیاست این همه فلاکت گریبانگیر ماها نمیشود.
از عربستان و مردمش بیچاره تر نیستیم که شرکتهای چینی بیابانش را تبدیل به جنگل سرسبز میکنند و از نور خورشید برق میگیرند. و از افغانستان بدتر نیستیم که محصور در خشکی شده! بقول بروز در قهوه تلخ این مملکت در دوتا کله اش دریا داره ولی آب داخلش نداره...
بگذریم فعلا حسین آقا تابستان شروع شده و امروز سومش بود تا هفتم و چهلمش راه زیادی پیش رو داری! همان جمله خودت فکر نان باش که خربزه آب است.

سلام
آره برای اینکه دلمان خنک بشود می‌توانیم از تراوین یاد کنیم که اتفاقاً در دوران اوسا تجربه کردم یا همین بنیانگذاری وبلاگ و ادامه دادنش در دو سه سال اول همه در آن دوران بود.
آن راه های مشارکت جویانه و غیره و ذلک هیچکدام جواب نداده است و فقط مانده که یکی را گول بزنم و در جلسه‌ای حداقلی و کوتاه، همانطوری که در پاچه من رفت در پاچه نفر بعد بکنم! الان دوره شش ماهه من تمام شده است و در همین شش ماه چند کار عظیم کرده‌ام که می‌توانم آن را کتاب کنم
من به راهکار دیگری هم فکر کردم و همانا اسباب‌کشی و رفتن از این ساختمان است یعنی اگر کسی را پیدا نکردم برای بحث پاچه و اینا به نظرم تنها گزینه رفتن از ساختمان و اجاره دادن آن و اجاره نشستن در جای دیگر است! در این حد!!
در این بلاد اگر در بر همین پاشنه بچرخد فقط می‌توان انتظار بالا رفتن دیوار بلاهت را داشت. استفاده از دو کله بالا و پایین مملکت از عهده پت و مت برنمی‌آید. ما داریم گام دوم را برمی‌داریم و هدف اساساً خدای ناکرده افزایش رفاه و توسعه نیست هدف رساندن پرچم به دست ... است.

سجاد یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 04:19 ق.ظ http://sajjadfilm.ir

بند های پایانی که:

«بیا در خانه‌ی ما
در بزن
یا من هستم که هیچ

یا من نیستم
و زنم دری را که می‌زنی باز می‌کند
یا از درز دری که می‌زنی یا از طرز در زدنت

می‌بیند تویی و می‌گوید
که یا خودم رفته‌ام که هیچ
یا مرا برده‌اند که هیچ»

محمد رها یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 09:38 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

حسین آقا بعنوان پیشنهاد بجای فکر دربدر شدن و رفتن بجایی با احتمالا فرهنگ والاتر از همسایه های کنونی، مدیریت را من بعد به چپت حواله کنی و از فردا همسایه ها خودشان میگردند دنبال کیس بهتری برای مدیریت.
اصلا مردم لیاقت همین گونه مدیران مسئولیت گریزی را دارند تا خودشان جمع و جور و مطالبه گر کنند.
بجان خودم سخن درستیست که گلیم خود را از آب بیرون بکشیم و دلمان بحال احدالناسی نسوزد.

اگه من به چپ حواله‌کن بودم الان وضعم این نبود
من الان حال سندباد را در آن قسمتی دارم که یه پیرمرد رو کول کرد از روی خیرخواهی و اون پیرمرد دیگه پایین نمی‌آمد

جان دو سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 02:18 ب.ظ https://johndoe.blogsky.com/

چه مقدمات عجیب (از لحاظ ـاسطوره‌ی زیان‌باری و بی‌کفایتی بودـ و مدیر سازمان شدن و اشنایی شما با دوست مولف)و جالبی ... و اینکه شما یه پا محور مقاومت هستین

این کتاب من رو یاد یه کتاب شعر بی نام و نشان پاره پوره انداخت که اوایل سال کنار اتوبان پیداش کردم و تا الان گوشه ای افتاده و هنوز نرفتم جستجو کنم شاعرش را پیدا کنم و الان هم کتاب رو باز کردم و تصادفی طور یکی شعرش را می نویسم بلکه کامنتم پرمحتوا دیده بشه
مگو که هیچ نکردم کاری
که کار من بود هیچ را به سر بردن
جز آن چه کاری در خورم بود؟
دیدنت تنفس من بود
جز این، نفس به چه کارم می آمد؟
تو ماندی و همه بودند آن سوتر
از کودکی به پیری درآمدیم و
باز تو کودک گشتی، اما
بازگشتی میسر نبود مرا ...

سلام
تشبیه خوبی به محور مقاومت بودن کردید... آفرین .... راستش گاهی از لت و پار شدن خودم به عنوان یک پیروزی تجلیل هم می‌کردم و یا مورد تجلیل دیگران قرار می‌گرفتم
«خوب حالش رو گرفتی... دمت گرم»
این جمله بالا را به همدیگر می‌گفتیم و سرمان را بالا نگه می‌داشتیم
......
عجب سرنوشتی داشته آن کتاب شعر
من جستجو کردم و چیزی دستگیرم نشد.
گفتم چیزی دستگیرم نشد یاد امینه سینایی افتادم وقتی خبر توقیف اموال احمد رسید.
البته منظورم این بود که نام شاعر را نیافتم

مدادسیاه سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 10:37 ق.ظ

فکر کنم ایشان را از همان دوره ای که به وبلاگشان پیوند داده بودی می شناسم و بعضی از اشعارشان را خوانده ام.

سلام
بله با توجه به حافظه خوب شما این اطمینان را در مورد شما داشتم.

محمد رها چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 12:43 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

حسین آقا ببخشید من زیادی تنبلم و جستجو نمیکنم. شما کتاب بر باد رفته رو جایی تو وبت داری؟
حس میکنم درونم اسکارلت اوهارا شعله میکشه و در عین حال رت باتلری هستم که ادای وینستون ۱۹۸۴ رو درمیاره.

سلام
بر باد رفته را در دوره اول رمان‌خوانی خودم خواندم ... یادش به خیر... طرح کاد توی کتابخانه دانشکده ادبیات دانشگاه تهران... افتاده بودم توی خمره عسل....
حس و حالت بد نیست... صرف نظر از سن تقویمی به نظر می‌رسد مثل وینستون در آستانه چهل سالگی قرار گرفته‌اید.

محمد رها چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:32 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

حسین تو که منو میخونی و علاقه خاصی به سخت خوندن داری الان کدوم فصلش رسیدم؟
فصل اولم که در مراسم ابراز تنفر گلدشتاین به مردمانی که کواک کواک میکنن نگاه میکنه یا فصل دومم اونجا که بدنبال جولیاست و آزادی؟
فصل سوم رو در آینه تمام نمای خودم و آینده نه چندان دور می بینم، "نادانی توانایی است" آنجا که بفهمی در وزارت عشق، چیزی جز وارونه نمودن حقیقت نیست!

پ.ن: این روزها در محل کارم با "شبه اوسا" درگیرم، گویا اون پلنگ خوشخط و خال چالاکیست که در افق بیشه محو شده، منتظر بلند شدن و دویدن گورخری چون من شده. بازی باهاش رو دوست ندارم چرا که عاقبت اون منو شکار میکنه و تحویل وزرات عشق میده!!!

سلام
والله علاقه زیاد به سخت‌خوانی ندارم
ولی اگر چنگکم گیر کند ول نمی‌کنم.
شده که گاهی هم گیر نکند!
تو الان اون فصلی هستی که داره از روی یک کتاب دیگر می‌خواند! (تا جایی که یادمه یک فصل زائد و خسته کننده‌ای بود)
ولی از این گردنه هم عبور خواهی کرد.
هوووم! شرایط سختی است. من رو هم چند بار خوردند
ولی من در جوانی خیلی بدقلق بودم و جفتک می‌زدم... شاید با سیاست بهتری می‌توانستم کمتر خورده شوم

محمد رها پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 05:58 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

چنگک گفتی و کردی کبابم نمیدونم چرا ذهنم رفت سمت عمل لابیاپلاستی! از روی همان فصل زائد، واژه اش (لابیاپلاستی) را پیدا کردم. البته قبلش چندتا عمل مهم دیگه رو در برنامه SRS دارم. فقط نمیدونم "کندرولارینگوپلاستی" چی هست؟

انتهای فصل دو رو میخونم که همان بخش آموزنده و تفسیر جملات "نادانی توانایی است" و "جنگ صلح است". ولی کلهم داخل کتاب نگفت چرا "آزادی بردگی است". این جمله رو گذاشته بود برای برداشت آزاد و هرکسی میخواست تفسیرش رو پیدا کنه این ذهن تو درتو ولش نمیکرد و میشد برده ای در زندان ذهن!

من رو هنوز نخوردند ولی عنقریب به انتهای فصل دوم میرسم و از در و دیوار سربازان گمنام میریزند داخل خانه. مرحوم پدرم رو زیاد خوردند آخر عمری جانی برایش نمانده بود خودش رو زده به دیوانگی ولی من ترجیح میدهم مسیر منتهی به لابیاپلاستی را بروم البته پشمالو هستم نافرم

ای بابا!
این عملها در همان کتاب است!؟ چرا از این اعمال چیزی یادم نمیاد!
البته ده سالی گذشته است.
در واقع در عرض ده سال خود آن عمل هم نیاز به تجدید کردن دارد
خیلی ساده است... الان در تبلیغات سیمای ما معمولاً از آزادی در اروپا چه تعبیری ارائه می‌شود؟ تقریباً نزدیک به بردگی است.
خدا رحمتشان کند

محمد رها یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:07 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود مجدد
واقعا ازینکه وقتت رو میگیرم عذرخواهی میکنم. در کتاب اورول واژه های اینچنینی نوشته نشده بود و من از ویکی پدیا اونها رو پیدا کردم. ویکی پدیا در واقع مثل اون فصل زائد در اورول کارامو راه میندازه و هرآنچه در کامنتهای قبلی دیدی از کتاب زندگی خودم کمی تا قسمتی شرح دادم.
البته حسین آقا اگر در کنار شغل شریف خواندن و نقد کردن، هنر و استعداد نوشتن رمان داری که صد البته داری و رو نمیکنی. از شخصیتم میتونی در کتابت استفاده کنی. اون گوشه موشه های درحد نظافتچی میشه نقش آفرینی کنم. ضمنا یاد این داستان افتادم.
http://www.iranmojri.com/gangoor/94-speachstory/1751-short-story-sp-787902721.html
کتاب ۱۹۸۴ رو در حال حاضر ندارم. کاغذیش رو همون خانم برد و در خلالش شما داستان بابک رو گفتی که ۳ ماه بعد از اهدا کتاب، طرف با عشق تمام امضاء بابک رو گذاشته بود برای فروش.

و اما در مورد عبارت آزادی بردگی است. خیلی هم ساده نیست! خودم بحثی در فروم هم میهن باز کردم با عنوان "آزادی بردگی است. چرا؟" و این مقدمه که از جمع جبری ۳ معادله ۳ مجهول عبارات زیر استخراج میشه:
نادانی + جنگ = آزادی
توانایی + صلح = بردگی.
نظر شما چیست؟
یادمه این موضوع تقریبا چند صفحه پست خورد و هر صفحه ۲۰ تا نظر داشت. یعنی بالغ بر ۷۰ یا ۸۰ گفتگو در دل موضوع شکل گرفت. و آخرش هم بحثمون به نتیجه خاصی ختم نشد، فقط جنبه قلقلک ذهن و دوباره خونی رو پیدا کرد.

مثلا یکی از دوستان اومد و گفت: وقتی شما در ذهنت آبشاری در میان جنگلی رو تصور میکنی و با خیال اونها به لذت وافر میرسی. ذهنت رو آزاد گذاشتی تا به آرامش برشه درحالیکه مغز و اندامهای حسی رو اسیر و زندانی اونچه که موجود نبوده کردی.
یا دوست دیگری اومد گفت این گزاره سفسطه است و ارزش معنایی نداره. آزادی قابل تعریف و حدگذاری نیست درحالیکه بردگی صحبت از محدودیتها داره.
دوست دیگری گفت: آزادی در تئوریها خواست جمعی افراد است با انجام عمل فرد الف بدون تضعیع حق فرد ب (یا جمعی از افراد) است اما قابل اعمال و بالفعل نیست، بردگی خواسته معطوف به اراده دوطرفه (ارباب و برده) است. برده تا زمانی در خدمت ارباب باشه برده است و وقتی آزاد شد یا در طلب خدمت و نیکی به دیگران (منجمله ارباب قبل) یا در طلب انتقام از اربابان و نجات بردگان. پس میشه گفت برده همواره در آرزوی زندگی خوب و خوش به سبک ارباب هست اما بدون سلطه جویی بر دیگری!

و اما درباب نظر شما، چه از قاب رسانه و چه از نزدیک اروپا را نگاه کنیم آزادتر بودن را از هر لحاظی حس می کنیم. اما جایی که پای قوانین و مقررات که منتهی به فرهنگ و عرف جامعه شده صحبت از آزادی بهمعنای مطلق بودن و مختار بودن به انجام هر عمل منتفی میگردد. مثلا طبق قوانین همانجا شما در ساحل یا استخر حق تصویربرداری از بدنهای لخت چه مرد و چه زن را نداری. یا اگر قدری ذهنت تخریبگر باشد حق به رگبار بستن مردم را در یک مکان عمومی نداری. پولشویی، قاچاق انسان، تجاوزجنسی، کشتار آزاد نیست درحالیکه در تعریف آزادی قرار نیست حدی برای خواست انسان وجود داشته باشد.
و بردگی برای ما ایرانیها ملموستر است چون در ذهن ما و نیاکان ما اصلی بنام قدرتهای برتر قابل ستایش نهادینه شده و زمانی قدرت به انحطاط میرسد که در ساختنش غلو کرده باشیم و پوشالی بودنش برای خودمان هم محرز شده. آنوقت تبر برداشته و ارباب (مظهر پرستش) را درهم میشکنیم و در خلاء نبود ارباب بدنبال مظاهر قدرتمندتر میگردیم.

سلام
اختیار دارید
در میان نویسندگانی که می‌شناسم فقط یک مورد به ذهنم می‌رسد که اولین اثر مهمش را در سنی بالاتر از آنچه که من الان در آن هستم نوشته باشد
این یک لطیفه بین‌المللی است... دم سازنده اولیه گرم
یاد بابک و عشقش هم گرامی
آزادی بردگی است گزاره‌ایست که قاعدتاً در متن برره‌ای گونه بررسی می‌شود... مثل باقی گزاره‌هایی که در 1984 برای آن دنیای خیالی (ضد آرمانشهری) روایت شده است... پیش‌بینی اورول درست درآمد و خیلی از نقاط دنیا به آن حدی از نبوغ رسیدند که آن گزاره‌ها را کاملاً به منصه ظهور رساندند! و به آن افتخار کرده و پیرامون آن نظریه‌پردازی هم می‌کنند. این عظمت کار اورول است.
من هم با توجه به این متن عرض کردم که ساده است و با مراجعه به صدا و سیما این قضیه را به عنوان یک گزاره بدیهی می‌بینیم.
گیج شدم! نکند که برخی آن را خارج از متن به عنوان یک گزاره درست برداشت کرده و می‌کنند!؟؟ یعنی آزادی را با استدلال منتهی به بردگی ارزیابی می‌کنند؟ البته که در بلاد خودمان از شیخ شهید! تا شیخ کیهان همین عقیده را داشتند و دارند. یک فرض غلط آنها همین است که آزادی حد ندارد ولذا به آنجاهایی ختم می‌شود که می‌گویند... اصولاً تمام دیکتاتورهای عالم و تمام اقتدارگرایان (خواه در صدر باشند و خواه در زیر همکف) ازادی دیگران را برنمی‌تابند...
اگر ساده بخواهیم صحبت کنیم در حیطه جامعه، آزادی حد دارد و حد آن آزادی دیگران است.
.......
پاراگراف آخر درد بزرگی است. خیلی بزرگ.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد