میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آخرین ضربه را احساسی نزن!


شنبه روز پرهیجانی بود. البته ما در روزهای عادی هم هیجان زیادی داشتیم: فوتبال و شطرنج! ممکن است شما فکر کنید شطرنج چه هیجانی می‌تواند داشته باشد؟ اگر آن روزها گذارتان به محل تحصیل ما در بوگوتا افتاده بود حتماً همان روبروی درب ورودی دانشکده با جمعی از دانشجویان روبرو می‌شدید که همگی دور یک صفحه شطرنج جمع شده بودند و با هیجان زیادی به دو نفری که مشغول بازی بودند حرکت پیشنهاد می‌دادند و بلافاصله هم پیشنهادات مطرح شده یکدیگر را نقد و تحلیل می‌کردند. در جذابیت آن همین بس که گاهی این جماعت به صورت برنده‌به‌جا هفت‌هشت ساعت مشغول بودند و خم به ابرو نمی‌آوردند.

کلاس‌ها تعطیل بود و ما مشغول شطرنج بودیم. طرف‌های ظهر یکی از دوستان قدیم خبر داد که تعدادی از بچه‌های کومونیداد را بچه‌های بالا (خیلی بالا!) خواسته‌اند و خلاصه گوش آنها را اندکی پیچانده‌اند که چرا هنوز از راهروهای دانشکده بوی افکار «دون اینفنیرو امپرِساریو» به مشام می‌رسد. و بعد مقرر شده بود روز یکشنبه جلوی دانشکده تریبون آزادی شکل بگیرد و نمایندگانی از دو طرف صحبت کنند و ماجرا به پایان برسد و تعطیلی کلاس‌ها پایان یابد. بعد از صرف ناهار وقتی مطابق عادت داشتم به یکی از تابلوهای ستون آزاد دانشکده نگاه می‌کردم، توجهم به بریده‌های «ال پریودیکو کاسموس» که شرحی از وقایع چهارشنبه در آن درج شده بود جلب شد. من و دو سه هزار نفر دیگر شاهد تمام اتفاقات بودیم اما در روزنامه، داستانی کاملاً متفاوت نقل شده بود. آن زمان هنوز افتخار آشنایی با هاینریش بل و کتاب مستطابش «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» نصیبم نشده بود ولی بعدها که این کتاب را می‌خواندم همیشه این روزنامه جلوی چشمانم بود! در داستانی که روزنامه خلق کرده بود؛ سخنرانی انجام شده و تعدادی از دانشحویان سؤالاتی را از سخنران پرسیده و او را به چالش می‌کشند! سپس سخنران که از عهده پاسخ به سوالات برنیامده فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و برگزارکنندگان جلسه هم به تلافی این مزاحمت بر سر سؤال‌کنندگان ریخته و آنها را حسابی کتک می‌زنند! بی‌خود نیست که کلمبیا در نگاه عامه پرچم‌دار رئالیسم جادویی در آمریکای لاتین به حساب می‌آید.

آن شب وقتی در خانه، پدرم جلوی تلویزیون مشغول انجام مناسکش بود، هنوز هم بدم نمی‌آمد که عَلم مخالفت در برابرش بیافرازم. تقریباً اواخر اخبار ناگهان خبری در رابطه با اتفاقات چهارشنبه پخش شد. خبر عیناً خلاصه‌ای از همان مطلب کاسموس بود. پدر نگاهی پرسش‌گرانه به من انداخت، گویی می‌خواست با توجه به محل وقوع خبر، از اطلاعات احتمالی من جهت تعیین کیفیت عکس‌العملش استفاده کند. کاملاً گنگ بودم و سکوت کردم. گمانم از چشمانم خواند که باید آخرین ضربه را محکم‌تر بنوازد!

فردای آن روز، مطابق برنامه مراسم تریبون آزاد برگزار شد. ابتدا یکی از بچه‌های کومونیداد در مورد اینکه خود آنها به افکار و عقاید سخنران دعوت‌شده در روز چهارشنبه انتقادات جدی دارند صحبت کرد و پس از آن به این مسئله پرداخت که ما باید نظرات و آرای گوناگون را بشنویم و مقابله صحیح با نظرات مخالف برخورد فیزیکی نیست. بعد از او گادبستووال پشت تریبون رفت. او گویی به میان جمعی از دشمنان مسلح خود آمده باشد چندین بار تأکید کرد که دست به عملی شجاعانه زده است و تنهای تنها برای بیان حرف حق پشت این تریبون آمده است. او سپس در واکنش به صحبت‌های سخنران قبلی گفت که این آقایانی که صحبت از شنیدن نظر مخالف می‌زنند اعمالشان چیز دیگری است. او گفت که در شب وقوع حوادث به صورت اتفاقی با یکی از دوستانم در کنار درب خروجی دانشگاه ایستاده بودم که همین آقایان به من حمله کردند و یکی از آنها با مشت چنان به سینه من کوبید که قلب من برای لحظاتی دچار مشکل شد و یکی دیگر از آنها با وارد کردن ضرباتی محکم به خودروی من اقدام به تخریب آن کرد! او در میان سخنانش کلماتی را به عنوان فحش به کار برد که برای من در آن سن کاملاً جدید بود: سکولار و لیبرال! او بعد از به پایان رساندن سخنرانی به سمت بخشی از جمعیت رفت و همراه با آنها با خواندن سرود تشکیلاتی‌شان دورِ دانشکده چرخیدند و رفتند. تقریباً یک‌سوم جمعیت از همراهان این مردِ شجاعِ تنها! بودند که به سختی می‌شد در میان آنها یک دانشجو پیدا کرد.

******

در آن دوران در بوگوتا باجه‌های تلفن همگانی قرمزرنگی وجود داشت که با انداختن سکه‌های دو پزویی داخل آن به کار می‌افتاد. گاهی برخی سکه‌ها توسط دستگاه خورده می‌شد و گاهی سکه‌ها بدون اینکه کاری انجام بدهد از طرف دیگر خارج می‌شد. اگر کاربر خوش‌شانسی بودید و دو پزویی شما هم ایرادی نداشت با انداختن آن در داخل دستگاه بوق آزاد را می‌شنیدید و توانایی برقراری ارتباط را پیدا می‌کردید. به همین خاطر ضرب‌المثلی شکل گرفت که مشابه آن را حتماً شنیده‌اید؛ وقتی کسی بعد از طی مراحلی بالاخره متوجه موضوعی می‌شد می‌گفتند دو پزویی‌اش افتاد!  

دو پزویی من هم بعد از این جریانات افتاد. این از خوش‌شانسی‌های من بود که برای آوردن کتانی از داخل کمدها، زمین فوتبال را ترک کردم و در مسیر وقایعی قرار گرفتم که موجب این افتادن شد. آن روز متوجه شدم که چرا برخی کلمبیایی‌ها به مدل مویی شبیه کارلوس والدراما گرایش دارند؛ آنها با این مدل مو می‌خواهند شاخ‌هایی را که بر سرشان می‌روید بپوشانند! بعد از اتمام این مراسمِ سرِ دستی، کلاس‌ها دوباره برقرار شد. آن روز پس از خروج از دانشگاه وقتی مطابق معمول در «پلازا دِ لا رولوسیون» کنار دکه روزنامه‌فروشی ایستادم تا تیترهای روزنامه‌ها و مجلات ورزشی را بخوانم، تیتری بر روی جلد یکی از ماهنامه‌ها توجهم را جلب کرد: معنا و مبنای سکولاریسم. در قیاس با تیتر روزنامه‌ها البته تیتر بسیار ریزی بود و هفته‌های قبل اصلاً به چشمم نیامده بود اما با چیزهایی که شنیده بودم این بار به چشمم آمد! ماهنامه را خریدم و به سمت «کایه دو لیبرتا» حرکت کردم.  

........................

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد رمان «عامه‌پسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود.  


نظرات 5 + ارسال نظر
سعید جمعه 24 دی‌ماه سال 1400 ساعت 01:45 ق.ظ

سلام و درود بر حاج حسین ...

آقا به نظرم ما هم باید از همین نوع مو استفاده کنیم ...
ممنون

سلام سعید جان
تکلیف اونایی که موهای وسط سرشون کم پشت میشه چیه؟!
آهان فکر کنم یکی از دلایل رونق کاشت مو در ایران همین باشه.

مهرداد جمعه 24 دی‌ماه سال 1400 ساعت 02:54 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر مسافر بازگشته کلمبیا
در رابطه با این یادداشت که ادامه آن ماجرای افتادن دو پزویی می باشد به یاد روزهایی افتادم که ما هم قبل از افتادن دو کوپکی خودمان پای منبر میسیونرها آن دیار می‌نشستیم و آنها هم با روایت‌های مختلف این نکته را به ما یادآور می‌شدند که پسران و دختران عزیزم از خدا بخواهید در هر حالتی که هستید عاقبت به خیر شوید. به گمانم شما را خدا خیلی دوست داشت که در آن زمان دو پزویی‌تان را انداخت و عاقبت خیرتان کردو بلکه ما را هم
راهکار والدراما هم جالب بود اما خب برای من هم جوابگو نیست. چون موهای منم حسابی کم‌پشت و کم‌رو شده شاید راهکارش تونیک و لوسیون‌های ضد شاخ باشه، اما خب قبلا سالی یکبار دم عید استفاده میشد، حالا هر شب و در مواقعی هم هر 6 ساعت یکبار باید مصرف کنی
حالا یکی نیست بهت بگه رفیق بشین سرجات تو این مملکت به این خوبی و امنی، آخه کلمبیا رو می‌خوای چیکار. بیخیال.

سلام
من پشیمون نیستم که از کلمبیا برگشتم. دیگه بخت ما همین بود دیگه... بعضی‌ها برای ادامه تحصیل می‌روند ممالک پیشرفته و بعضی‌ها حتی در همانجاها به دنیا می‌آیند! چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند / گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
واقعاً برای این اندک‌ها نباید خرده گرفت
هرچند که اندک اندک جمع مستان می‌رسند
و قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود
والله ما با پدرمان کل‌کل کردیدم الان پسرمون با ما کل‌کل می‌کنه ایشالا دو پزویی ایشون هم به موقع بیافتد و عاقبت به خیر شود. شما و ما و همه عاقبت به خیر بشوند. آمین
این همه سال کلمبیا بودیم موهایمان به موهای آنها نکشید این یکی را دیگه واقعاً شاکی هستم

الهام یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1400 ساعت 04:16 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

آری این چنین بود برادر ...

سلام

سلام
چه باید کرد
از کجا آغاز کنیم

ماهور یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1400 ساعت 08:50 ب.ظ

منِ بوگوتا ندیده هم داشتم به اولین باری که دوزاریم‌افتاد فکر میکردم.
که یک حادثه ی خاص نبود
افراد و اتفاقهای زیادی دست به دست هم دادند.
و تا امروز هم گاهی این قصه در زوایای مختلف هنوز برایم ادامه دارد.
بهرحال نشانه ها که به وفور یافت میشود.

یاد عزیزی افتادم‌ که با اینکه امروز میدانم همه ی حرفهایش هم بدون ایراد نبوده در کنار اینکه گاهی شاهد توهینهایی هستم از اقشار مختلف نسبت به خودش یا کسانی که او را خوانده اند، اما یاد و احترامش همیشه در ذهن و قلب من باقی و جاریست.
خدا دوزاری هممان را ختم به افتادن بکند.
ممنون

سلام
هرکس به نوعی دوزاری‌اش می‌افتد که البته در کیفیت آن بسیار تاثیرگذار است. هرچه از فاکتورهای احساسی دورتر باشد افتادن ماندگارتری رخ می‌دهد! و احتمال ختم به خیر شدن و آزاد شدن بوق بیشتر خواهد بود.
یعنی صرفاً واکنشی نباشد.
تقلیدی نباشد.
پشتش فکر باشد.
خلاصه افتادنی عمیق از کار در بیاید
سلامت باشید

zmb جمعه 8 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 08:16 ب.ظ

ولی تو دانشگاه های مملکت خودمون اصلا از این خبرا نیستا
شما وارد یه جایی میشید، ساکت و آروم، یه جای بزرگ، سرسبز، همه هم قهوه و نسکافه و شیرکاکائو می خورن، شبیه یه...یه.. آها، کافی شاپ خیلی بزرگ و بی حاشیه ست.
می خوام بگم کلمبیایی ها یه کاری می کردن تیتر روزنامه، هر چند با فونت ریز، سکولار و فلان بشه، ولی اینجا همه حواسشون هست الان، که دردسر نباشن، تازه روزنامه هم که نداریم، راحت

سلام
واقعاً تفاوتهای زیادی بین دانشگاه‌ها الان و دانشگاه‌های کلمبیا در آن زمان هست که چندتای آن را اشاره کردید. راستش آن زمان قشنگ یادم هست که وقتی ورودی‌های سال 1995 وارد دانشگاه شدند خیلی متفاوت از ما بودند. چند سال بعد که برای دوره ارشد عازم همین دانشگاه شدم اساساً با یک فضای متفاوت روبرو شدم... می‌خوام بگم توی کلمبیا هم تغییرات اینچنینی رخ داده است
راضیم که از دانشگاه‌های الان خبری ندارم
حالا امسال ببینم این پسر ما کنکور چه کار می‌کند! شاید سال دیگه باخبر شدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد