میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

کمدی انسانی - ویلیام سارویان

این داستان در سال 1942 در ابتدا به صورت فیلمنامه به نگارش درآمده و سپس در قالب رمان در آمریکا منتشر شده است؛ یعنی درست در اوج جنگ جهانی دوم. این نکته مهمی است که باید همین ابتدا اشاره می‌کردم! داستان با محوریت خانواده‌ متوسطی شکل می‌گیرد که پدر را اخیراً از دست داده‌اند، پسر ارشد به جبهه‌های نبرد اعزام شده است و برادر کوچکتر (چهارده ساله) برای کمک به معیشت خانواده به صورت پاره‌وقت در تلگراف‌خانه مشغول به کار شده است. او به فراخور کارش تلگراف‌هایی را به مقصد می‌رساند که برخی شادی‌آور و بعضاً غم‌انگیز هستند نظیر آنهایی که حاوی خبر کشته شدن فرزندانی است که به جنگ اعزام شده‌اند؛ وضعیتی که هر لحظه ممکن است برای خانواده آنها نیز پیش بیاید...

فکر کنم نیاز به طول و تفصیل نیست. برخی شرایط سخت، می‌طلبد که فیلم‌ها و سریال‌ها و داستان‌هایی ساخته شود که توسط آنها به جامعه امید تزریق شود و یا روی خصوصیات اخلاقی مورد نیاز جامعه (انسانیت، همدردی، حفظ همبستگی و...) تأکید شود. با توجه به نکته‌ای که در ابتدا به آن اشاره کردم کاملاً درک می‌کنم چرا این داستان در آن زمان مورد توجه قرار گرفته و حتی اسکار مربوط به فیلمنامه را کسب کرده است. معمولاً در چنین شرایطی داستان‌هایی که عمق چندانی هم ندارند به شرط رعایت موارد مورد نیاز (تزریق امید و...) ممکن است مورد استقبال قرار بگیرند. نمی‌خواهم بگویم این داستان خوب نبود بلکه می‌خواهم بگویم واقعاً خوب نبود! دلایل من برای خوب نبودن داستان:

الف) توصیه‌های اخلاقی گل‌درشت، شخصیت‌های داستان در هر موقعیتی که دست می‌دهد خطابه‌ای اصولی و اخلاقی ایراد می‌کنند!

ب) به نحو مبتذلی همه اعضای جامعه خوبند، عنوان اثر نیم‌نگاهی به کمدی الهی دانته دارد و تقریباً می‌شود گفت بخش بهشت آن را البته با پسوند انسانی شرح می‌دهد؛ جایی که همه هوای یکدیگر را دارند. علیرغم اینکه عاشق زندگی کردن در چنین فضایی هستم (حتی نصف چنین فضایی!) باید بگویم بیشتر به کمدی به معنای مصطلحش شبیه بود!

ج) مادر خانواده مانند مجریان تلویزیونی که قبل از برنامه به فراخور موضوع جملات قصاری برای ارائه انتخاب می‌کنند هربار که در داستان ظاهر می‌شود سخن‌سرایی می‌کند! مجریان تلویزیونی گوگل می‌کنند اما این مادر به گمانم علم لدنی داشت!

د) جامعه‌ای که در آن تبعیض نژادی یا نیست یا اگر احیاناً ناخواسته بروز پیدا کند بلافاصله با برخورد همگانی مواجه و در نطفه خفه می‌شود!

ه) اسامی انتخاب شده برای شخصیت‌ها و مکان (هومر، یولیسس، ایثاکا و...) انتظاراتی ایجاد می‌کند که اصلاً و ابداً متن در آن جهت حرکتی نمی‌کند. گو اینکه همانند عنوان فقط اشارات و ارجاعاتی به اسامی شناخته‌شده دارد و این اشارات فقط در سطح و در حد اسامی باقی می‌ماند. 

و) در داستان همه چیز همانگونه پیش می‌رود که بعد از ورود به داستان حدس می‌زنید.

البته علیرغم موارد فوق داستان حاوی جملات قابل توجهی است که در صورت خواندن کتاب می‌توانید با بازخوانی آنها خودتان را دلداری بدهید. ترجمه کتاب هم در سال 1334 انجام شده است که طبعاً برای ما سلیس و روان نیست هرچند به نظر من فارغ از شرایط زمانی، ترجمه کاستی‌هایی دارد.

*******

ویلیام سارویان (1908-1981) داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی (ارمنی)، در سال 1940 برای نمایشنامه دوران زندگی نو برنده جایزه پولیتزر و در سال 1943 برنده جایزه اسکار برای فیلمنامه کمدی انسانی شده است. از معروف‌ترین کارهای او در حوزه داستان مجموعه داستان کوتاه «نام من آرام است» (1940) می‌باشد.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سیمین دانشور، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم  1380، شمارگان 5500 نسخه، 291 صفحه

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.02 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: چرا نمرات بالا با نمره من اختلاف فاحش دارد؟! از سلایق شخصی متفاوت خوانندگان که بگذریم ظاهراً در سال 1966 نسخه اصلاح شده‌ای از این کتاب منتشر شده است که چهل پنجاه صفحه از آن تراشیده شده است. حدس می‌زنم این ویرایش خیلی مؤثر بوده است. کتابی که ما به فارسی می‌خوانیم نسخه اولیه اثر است. نگاهی متفاوت به این رمان را در نوشته دوستمان سعید در اینجا بخوانید. ممنون سعیدجان.

پ ن 3: اقتباس جدیدتری از این کتاب تحت عنوان «ایثاکا» در سال 2015 به فیلم درآمده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «عامه‌پسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود که فضای کتابش صد و هشتاد درجه با فضای این کتاب متفاوت است.

 

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) مادر به هومر می‌گوید: «به یاد داشته باش باید از هر چیز که داری به دیگران هم ببخشی، حتی اگر احمقانه ببخشی، حتی اگر آدم ولخرجی به نظر بیایی. آدم باید به هر کسی که در زندگی روبرو می‌شود چیزی ببخشد. در این صورت هیچ‌کس نمی‌تواند کلاه سر آدم بگذارد. زیرا اگر به دزد هم چیزی بدهی او دیگر از تو نخواهد دزدید و هر چه بیشتر بدهی بیشتر خواهی داشت». توصیه زیبایی است هرچند ممکن است برخی بگویند همه هست و نیست خودشان را به دزدان واگذار کرده‌اند اما آنها ول‌کن نیستند!

2) مادر به هومر می‌گوید: «تو احساس تنهایی می‌کنی زیرا دیگر بچه نیستی. دنیا همیشه پر از این نوع تنهاییها است. این تنهایی به علت جنگ نیست. جنگ آن را بوجود نیاورده است، بلکه تنهایی آدمی بود که جنگ را باعث شد.»  توصیه قشنگی است. در ذهنتان تصور کنید مثلاً مادر یکی از همین بچه‌های دهه هشتادی خودمان با این لحن بخواهد چنین سخنانی به فرزند چهارده‌ساله‌اش بگوید!

3) معلم ورزش مدرسه تنها فردی است که کمی خصوصیات منفی از خود بروز می‌دهد. او برای خوشایند پدر یکی از دانش‌آموزان شرایط ویژه‌ای برای آن پسر به وجود می‌آورد که البته خود همان پسر هم در مقابل این تبعیض می‌ایستد. در بخشی از داستان این معلم به یک دانش‌آموز ایتالیایی‌تبار صفت غربتی می‌دهد! مدیر مدرسه وارد می‌شود و در نهایت چنین حکم می‌دهد: «بله درست است. اینجا امریکاست. و تنها غربتی در اینجا کسی است که از یاد ببرد اینجا امریکاست.» 

4) در تلگرافخانه دو فرد صاحبدل مشغول هستند: رئیس که آقای اسپنگلر هستند و دیگری پیرمردی به نام گروگن. گروگن می‌فرماید: «تمام مردم جهان در حکم یک فردند. همان طور که تو یک فرد هستی. اکنون درست به همان گونه که در تو خوبی با بدی به هم آمیخته است، در تمام مردم هم خیر و شر  بهم آمیخته. میلیونها افراد بشر از هر ملتی که باشند، بله حتی ملت ما، از خوبی و بدی عجینند. و همان طور که در وجدان آدمی بد و خوب در جنگ و ستیزست همان طور هم در خلقت بشری، در تمام جهان، خیر و شر در مبارزه است و این مبارزه به نام جنگ صورت می‌گیرد...»

5) و اما اسپنگلر! من حاضرم رایگان زیر دست این مرد شریف کار کنم. رویارویی مرد غریبه‌ای که جهت سرقت مسلحانه وارد آنجا می‌شود ستودنی است! یاد آن کشیش و ژان‌والژان و شمعدانهای نقره افتادم. ایشان هم با خوبی‌های بی حد و مرز او را به راه می‌آورد... اسپنگلر واقعاً به خاطر خوبی خوبی می‌کند. او در همه چیز زیبایی می‌بیند حتی در دوست دخترش! شاید این مورد آخر برای شما بدیهی باشد اما اگر بخوانید کتاب را خواهید دید که اتفاقاً این مورد آخر او را به مرحله قدیس بودن و حتی فراتر از آن ارتقا می‌دهد.

6) یک نمونه برای آن اشاره‌ای که به نواقص ترجمه داشتم (ص147): «خجالت می‌کشم به کسی غیر از شما این حرفها را بزنم. اما روزی من هم شروع به کار خواهم کرد و کاری در این راه انجام خواهم داد. نمی‌دانم چه کاری خواهم کرد. اما کاری انجام خواهم داد که به کردنش بیرزد. من چیزی نمی‌دانستم. همیشه در عالم خواب و خیال مطبوعی بودم. خانواده ما اصلاً خانواده خوشحالی است. ما اشخاص بانشاطی هستیم. اما می‌دانم که از کنه زندگی خبری نداشتیم. اما حالا کم‌کم دارم خبردار می‌شوم، کمی می‌فهمم کجا به کجاست...»

7) بازگردیم به سخنان گهربار مادر به فرزند خود که هم اشارات فلسفی دارد و هم نمونه دیگری برای مبحث ترجمه. این مادر مخلوطی از سارتر و مادر ترزا و ماندلا و گاندی و امثالهم است: ساترماندی!: «اگر در دنیا حزن عمیق موجود است و این حزن در عین حال به زیبایی بهم آمیخته است، بشر و قضاوت بشر آن را بوجود آورده است. وگرنه اشیاء به خودی خود نه غم می‌انگیزند و نه شادی. درباره بدی و زشتی هم این موضوع صدق می‌کند. این بشر است که زشتی و زیبایی و غم و شادی را بوجود می‌آورد. هر انسانی برای خود دنیایی است و دنیایی دارد. هر انسانی تمام دنیاست و دنیای وجود خود را به اشیاء جهان و نژاد بشر انتقال می‌دهد. آنها را دوست می‌دارد یا نسبت به آنها کینه می‌ورزد. دنیا در انتظار است که هر فردی که در آن زندگی می‌کند آن را بسازد و ما هر روز که خانه خود یا تختخواب خود را مرتب می‌کنیم و می‌سازیم، دنیای خود را هم می‌سازیم. همیشه این ساختن انجام می‌گیرد و البته همیشه تغییر هم صورت می‌پذیرد.»

8) خارج از شوخی انسانی که با دیگران همدردی نمی‌کند یا بلد نیست همدردی بکند انسان نیست.

9) من یک مشکلاتی در ناحیه غدد اشکی چشمانم دارم که باصطلاح اشکم دم مشکم است. فکر نمی‌کردم به داشتن این مشکل مباهات کنم. «انسان واقعی است که می‌تواند گریه کند. اگر انسانی باشد که به عمرش به دردهای دنیا گریه نکرده باشد او انسان نیست بلکه از زباله، از خاک راهی که بر آن قدم می‌گذارد هم پست‌تر است. زیرا زباله به هر جهت استفاده‌ای میرساند. کودی میشود که دانه‌ای می‌رویاند، به ریشه‌ای، به ساقه‌ای، به گلی غذایی می‌رساند. اما روحی که همدردی ندارد روح عقیمی است که ثمری ندارد.» اتفاقاً خیلی راحت در اواخر کتاب متأثر شدم و اشک به هر حال (فارغ از آن مشکل غدد اشکی) در چشمانم جمع شد اما هنوز معتقدم کتابی که خواندم واقعاً خوب نبود. از این مسئله که بگذریم بدبختانه با اینکه امکاناتی که گفتم را در اختیار دارم در مجالس ختم همواره در حال زور زدن جهت جلوگیری از ترکیدن خنده‌ی خودم هستم! یعنی بساطی است واقعاً!

10) با این اوضاع و احوال جامعه واقعاً گریه کردن دیگر آپشن محسوب نمی‌شود. طرف بدون هیچ‌گونه تجربه و جد و جهدی گریه‌ می‌کند. به راحتی! «فکر می‌کردم آدم وقتی بزرگ می‌شود هیچ وقت گریه نمی‌کند. اما حالا می‌فهمم که در حقیقت وقتی آدم بزرگ می‌شود و از ته‌توی کار سر در می‌آورد تازه گریه اش میگیرد و دلش به درد می‌آید.»

11) این توصیه هم ظاهراً به مسئولین ما ارائه شده است غافل از اینکه نیازی به این توصیه‌ها نیست: «اهمیتی به اشتباههای خود نده. از اشتباه نترس و از اینکه ممکن است باز هم اشتباه بکنی روحیه خود را نباز.»

12) «من می‌دانم که دشمن مردم نیستند، زیرا اگر مردم می‌توانستند دشمن باشند پس خود من هم دشمن خود بودم. مردم دنیا همه مثل یک فرد واحدند. اگر از همدیگر نفرت داشته باشند، به خودشان نفرت ورزیده‌اند.» من به همه این توصیه‌ها عمیقاً اعتقاد دارم ، این یکی را که باید مدام تکرار کرد اما در عین‌حال بیان این جملات آن هم در این «میزان» از زبان شخصیت‌های پرداخت‌شده و پرداخت‌نشده‌ی داستان قابل قبول نیست.  

13) «اگر برادرم در این جنگ لعنتی کشته شود، تف به روی دنیا خواهم انداخت. همیشه از دنیا متنفر خواهم بود. از همه بدتر خواهم شد. بدجنس‌ترینِ آدمهایی که ممکن است خواهم شد.» این واکنشی طبیعی است که هومر از خود بروز می‌دهد اما در همنشینی با مادر و دو همکارش مجالی برای بروز این واکنش طبیعی باقی نمی‌ماند و او به خوبی به کمال می‌رسد: «من دشمنی انسانی نمی‌شناسم زیرا هیچ انسانی نمیتواند دشمن من باشد. دشمن هر که هست، از هر نژاد و به هر رنگی که هست، اصول عقایدش هر چقدر خطاست، باز دوست من است نه دشمن من. زیرا متفاوت از من نیست. جنگ من با او نیست بلکه با خاصیتی، با خوئی است که در او است و من باید اول با چنان خوئی اگر در خود من هم هست بجنگم.»  

 


نظرات 12 + ارسال نظر
آریا جمعه 17 دی‌ماه سال 1400 ساعت 01:53 ب.ظ

درودها

سلام بر شما

الهام شنبه 18 دی‌ماه سال 1400 ساعت 02:22 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
همان گریزی که نویسنده به اسم سه‌گانه‌ی دانته زده باعث شده بود من کتاب را در قفسه‌ی کتاب‌هایی که باید بخوانم بگذارم. کمدی انسانی چه اسم با شکوهی ... نویسنده ناشناس و مترجم هم که سیمین خانم.
البته نوبتش حالاحالاها نمی‌رسید؛ ولی با این حساب می‌تواند با همان خوبی موج‌زننده و خیره‌کننده در کتاب نوبتش را به دیگران هم واگذار کند و در صف عقب برود. فکر می‌کنم زیاد هم بد نیست کش و قوس‌های ادبیات و انتظارات از ادبیات را در زمان‌ها و موقعیت‌های متفاوت تجربه کنیم. حتی اگر مثل این یکی از آمیختگی خیر و شر بگویند ولی به دامان یکی بغلتند. بالاخره ...
به قول شیخ اشراق چون تبسمِ حُسن پدید آمد و خواست که حرکتی کند، حزن در وی آویخت.

سلام
اگر با حلوا حلوا دهان شیرین می‌گردید اکنون جهان پر از قند و نبات بود و ما در قند هندوانه زندگی می‌کردیم! تغییر به این سادگی حادث نمی‌شود و خیر و خوبی و انسانیت به این سادگی حاکم نمی‌شود. اینگونه نمی‌شود که چرتی بزنیم و بعد ندا درآید برخیز که آن خسرو شیرین آمد
اما با همه این احوال بمباردمان پیوسته و همه‌جانبه ظاهراً بی‌تأثیر هم نبوده است
غیر از دو موردی که گفتید برای من انتشارات کتاب هم اهمیت داشت که کتاب چند سال قبل وارد کتابخانه‌ام شد. اصولاً این استیل کتابهای خوارزمی را می‌پسندم.
حالا این شما و این کتاب و آن صف

ماهور شنبه 18 دی‌ماه سال 1400 ساعت 11:33 ب.ظ

سلام
هم‌مطلبتان را خواندم‌ و هم مطلبی که لینکش را گذاشته بودید
این تفاوت نگاه را در چه میبینید؟
سلیقه؟
دلیل اینکه یک کتاب برای عده ای خیلی خوبه برای عده ای خیلی بده به چی بر میگردد؟ اصلا درستش هم همین باید باشه؟
تنها این حس ماست که یک اثر را خوب میکند (چون منطبق با علایق ماست) یا دلایل تکنیکی و حرفه ای‌تر هم باید در آن نقش داشته باشند؟

سلام
سوال خوبی را طرح کردید. راستش جواب به آنها در حد یک پایان‌نامه خواهد بود! چون به واقع یک علت و دو علت ندارد و مجموعه‌ای از علل و دلایل در کنار هم چنین تفاوتی را می‌سازند. من تا جایی که عقلم می‌رسد تعدادی از آنها را بیان می‌کنم. شاید در ادامه مباحثی طرح شود که همه به جاهای بهتری برسیم. من اولین بخش را که خیلی هم گسترده است را تفاوت خوانندگان می‌دانم. کتابخوانان را می‌توان به گروه‌های مختلفی تقسیم کرد: سرگرمی‌محور / آموزش‌محور / نیازمحور و... بسته به اینکه یک خواننده در چه گروهی قرار بگیرد طبعاً به نکات متفاوتی توجه می‌کند. سرگرمی تکلیفش مشخص است و بسته به روحیات خواننده و سلایق متفاوتش و کیفیت کتاب، حالات متفاوتی پدید می‌آید. در مورد جنبه‌های آموزشی و یا مواردی که یک خواننده به آنها احساس نیاز می‌کند و در کتابها آن مسائل را می‌جوید هم طیف گسترده‌ای شکل می‌گیرد. برای فردی موضوع عشق همیشه جذاب است و برای فردی دیگر همین موضوع دافعه دارد. فردی به فرم و تکنیک‌های فرمی اهمیت ویژه دارد و فردی دیگر به محتوا و پیامها بیشتر می‌پردازد. فردی دوست دارد که نویسنده شفاف همه چیز را روی دایره بریزد و فردی دوست دارد که نویسنده جایی و گره‌ای و رازی را هم برای او باقی گذاشته باشد. از این مثالها و دوگانه‌ها تعداد دیگری را هم می‌توان شمرد. در واقع یک پاسخ به سوال شما که چرا چنین تفاوتهایی بین نگاه افراد به یک کتاب واحد وجود دارد این است که چون افراد متفاوتند نگاه‌ها هم متفاوت است. این بخش کاملاً طبیعی و بدیهی است. بله درستش هم همین است. اگر دیدید در جایی همگان از یک کتابی عاشقانه تعریف می‌کنند یا همگان یک‌صدا با نفرت از کتابی یاد می‌کنند بدانید که یک جای کار می‌لنگد!
حالا به خودمان فکر کنیم. یک فرد واحد. من در سیزده چهارده سالگی کتاب ناخدای پانزده‌ساله ژول ورن را خواندم و به شدت مجذوب آن شدم اما همین کتاب را برای پسر نوجوانم گرفتم و البته خودم هم تورقی کردم. من الان به این کتاب 2.5 هم نمی‌دهم اما آن زمان نمی‌گذاشتم گوشه 5 ساییده شود! من در این فاصله تجربیات زیادی از سر گذرانده‌ام، کتابهای زیادی خوانده‌ام، پیراهن‌های زیادی را جر واجر کرده‌ام! لذا بدیهی است که نظرم متفاوت شده باشد. همین کتاب را پسرم در حد سه، سه‌ونیم ارزیابی می‌کند چون زمانه هم عوض شده است.
همه این موارد به شخص خواننده ارجاع داشت و راستش من وزن اعظم پاسخ به آن سوال را هم به همین می‌دهم. بعضی کتابها آنقدر هیولا هستند که بر مرزهای زمان و زمانه می‌تازند و طیف وسیعی از مخاطبان را به سجده و تعظیم وامی‌دارند منتها همین شاهکارها هم همواره مخالفین پر و پا قرصی داشته و خواهند داشت. برخی شاهکارها در همان ابتدا گاهی چنان بد ارزیابی شده‌اند که به مرحله چاپ نرسیده یا به سختی رسیده‌اند. برخی بعد از چاپ با شکستی سنگین روبرو شده‌اند اما بعدها توانسته‌اند اوج بگیرند. کتاب که همان کتاب است. خوانندگان دیگری وارد عرصه شده‌اند. گاهی هم البته پیش‌فرض‌های خوانندگان تحت تاثیر اتفاقات عظیم تغییرات بنیادین یافته است. گاهی هم البته تبلیغات این جابجایی را انجام می‌دهد.

اگنس دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1400 ساعت 02:05 ق.ظ

سلام میله جان

اوووووه که بعد از حدود چهار سال( ما را به سخت جانی خود این گمان نبود ) ، دوباره گذرم به اینجا افتاد و چقدر خوشحال شدم از دیدنت !

یاد باد دوران رونق وبلاگها و دید و بازدیدهای مجازی

زنده و برقرار باشی

سلام
اگنس عزیز خوش آمدید. همه‌مون به نوعی سخت جانیم
من که هنوز وبلاگ می‌نویسم کمی بیشتر
یاد آن دوران به خیر
زود به زود سر بزنید چون ممکنه دفعه بعد آلزایمر صاعقه‌وار فرود آمده باشد و...
سلامت باشی

مدادسیاه دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1400 ساعت 03:54 ب.ظ

میله جان به نظرم نمره های آمازون و گودریدز نشان می دهد استقبال از کتاب مربوط به شرایط خاص زمان خودش نیست.پاسخت به سئوال ماهور را خواندم. نمی دانم چرا در بحث همه پسندی، داستان های عاشقانه را استثنا کرده ای.

سلام
تحلیل نمرات گودریدز و آمازون ساده نیست. باید حتماً در کنار نمره به نظراتی که ثبت شده و حتی لایک‌هایی که به نظرات داده شده توجه کرد. خیلی پیچیده است. اما در مورد این کتاب به نظرم ممکن است بعد از بازنویسی محصولی تراش‌خورده‌تر در اختیار خواننده قرار گرفته باشد. اما همین اثر موجود هم قطعاً طرفدارانی خواهد داشت و دارد که بخواهند در این دو جا نمره 5 بدهند.
در آن پاسخ و قسمت اتفاق آرا و همه‌پسندی تفکیکی انجام نداده‌ام
«اگر دیدید در جایی همگان از یک کتابی عاشقانه تعریف می‌کنند یا همگان یک‌صدا با نفرت از کتابی یاد می‌کنند بدانید که یک جای کار می‌لنگد! » عاشقانه در این جمله صفتی بود برای عمل تعریف کردن و نه برای کتاب. منظورم این بود که اگر همگان تعاریفی عاشقانه و شیدا از یک اثر کردند الی آخر. کاش بین کتابی و عاشقانه یک ویرگول به کار می‌بردم.
ممنون از توجه شما

مدادسیاه دوشنبه 20 دی‌ماه سال 1400 ساعت 07:00 ب.ظ

کاش من با دقت بیشتری می خواندم.

اختیار دارید قربان

سعید چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1400 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام و درود بر حاج حسین

کاملاً درست می‌فرمایید. شهر داستان یک شهر آرمانی بود ... ولی باورتون میشه امروزه نیاز به چنین داستان‌های برای فرار از واقعیت تلخ جامعه داریم ... گاهی این داستان‌ها حداقل امیدی حتی واهی به آدم می‌دهند ...
البته حال دل ما اینه:
بر در دل ناشناسی حلقه زد، گفتم که باشی؟
گفت امیدم، عاقبت از ره رسیدم
گفتم آخ، دیر کردی نا امیدی کُشت دل را
رو بجو زنده دلی را، من امید از تو بریدم

حاج حسین عزیز ... عامه پسند خیلی فوق العاده بود ... لطفا کتاب بعدی را هم معرفی کنید.
ممنونم

سلام
بله سعید جان برای فرار از واقعیت تلخ راه‌هایی هست که یکی از آنها خواندن داستانهای امیدبخش است. اما خب همانطور که نوشتم این رمان از منظر فاکتورهایی که گفتم لنگ می‌زند وگرنه با امید بخشی و تمام توصیه‌های اخلاقی آن موافقم.
امروز می‌خوام شروع کنم به نوشتن در مورد عامه‌پسند... برای دست‌گرمی قسمت پایانی افتادن دوزاری را امروز خواهم گذاشت. بعد از عامه‌پسند ایشالا غرامت مضاعف از جیمز ام کین خواهد بود.
ممنون رفیق

مراد چهارشنبه 22 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:03 ب.ظ https://t.me/joinchat/SuZphpAX_9wY8pQp

با درود،

معرفی و پیشنهاد:
کتاب: اوریدیس
نویسنده: ژان آنوی
مترجم: شهلا حائری

با سپاس

سلام
ممنون از شما و دوستان دیگری که پیشنهاد می‌دهند.
راستش ایشالا اونور سال یادم بیاندازید که یک پست بگذارم و در آن از همه بخواهم سه چهار کتابی را که خیلی خیلی خیلی جایش را در اینجا خالی می‌بینند توصیه کنند و... تا آن زمان این موارد را یادتان نرود.
ممنون

لیلا بارنگی پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1400 ساعت 08:20 ق.ظ

سلام
چقدر جمله‌های زیادی حکیمانه داره این کتاب.
فکر کنم با توجه به گزینه‌ی و، کتاب تو گروه "خیلی A" قرار بگیره

سلام
علاوه بر جملات برخی خرده‌داستانهای حکیمانه هم دارد. کلاً حکیمانه است.
گروه خیلی A
آفرین

اگنس پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:14 ق.ظ

سلام میله جانم

راستی کتاب برکه های باد رضا جولایی و زنی در برلین رو احیانا بهش پرداخته ایی در اینجا ؟

میدونی که ،به خاطر غیبت کبرایی که داشتم ، اندازه یک کهکشان از مطالبت عقب مونده ام و باید گاماس گاماس خودم رو برسونم به مطالب روزت

سلام
اگنس کوچیکه‌ی بیگ برادر؟!! وبلاگتان الان یادم آمد

غیبت کبرای شما به گمانم بیش از چهار سال است! شش هفت سال قبل بود. رفتید عمل قلب کنید و بعد دیگر خبری از شما نشد. گفتیم شاید اتفاق تلخی افتاده است.
مطالب اینجا منتظر هستند و همان گاماس گاماس به سراغشان بروید. غلط غلوط هم اگر بود مستقیماً به خودمان بگویید مثل آن دست مریضاد رفیقمان نشود
این دو کتاب را نخوانده‌ام. ولی از جولایی سوءقصد به ذات همایونی را خوانده و در موردش نوشته‌ام.

اگنس پنج‌شنبه 23 دی‌ماه سال 1400 ساعت 08:24 ب.ظ

بله هنوز همان اگنس کوچیکه ی بیگ برادر هستم

راست میگی . بیش از چهار سال شده . سال ۹۳ بود که قلبم رو عمل کردم و در این هفت سال به اندازه هفتاد سال چشم توی چشم روزگار شدم !

واقعا نمیدونم چرا نوشتم چهار سال . شاید چون ۹۶ خیلی سال تاریک و کدری بود برام و تاریخ ، به نوعی بعد از اون وقت شروع شد برام

بگذریم

چشم بیگ برادر ، با سرعت مورچه مطالب رو یکی یکی میخونم و غلط غلوطها رو یواشکی به سمع و نظرت میرسونم !هه هه

راستی میله کانال تلگرام هم داره؟

و احیانا کانال تلگرام کتاب شنیداری سراغ داری که گوشمون رو از هیاهوی دنیا خالی و از واژگان پاکیزه پر کنه ؟

در این هفت سال همه ما وضعمان از جهاتی همین بوده.
امیدوارم این سالهای تاریک دیگه برنگردند و هفتاد سال روشنی در پیش رو باشه.
کانال تلگرام آدرسش اون بالا هست
منتها در واقع دریچه ایست به همین وبلاگ.
بررسی کنم اگه کانالی مناسب دیدم بهت خبر می دم. اما تا اون زمان می تونید از چند داستان صوتی کوتاه موجود در وبلاگ استفاده کنید

مهرداد جمعه 24 دی‌ماه سال 1400 ساعت 03:31 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
از همین چند سال پیش که قیمت کتابها به شکل عجیی رو به افزایش رفت عملیات‌هایی در کتابفروشی‌های محدود شهر داشتم که در آنها به دنبال آثار مورد نظرم در بین چاپ قدیم‌ها می‌رفتم. یکی از کتابهایی که به خاطر نام جالب توجهش و همینطور نام مترجمش که نویسنده‌ی نام آشنای کشورمان است همواره وسوسه می شدم که تهیه اش کنم این کتاب بود که البته هیچوقت نخریدمش.
یکی از نکات آزاردهنده برای من در کتابها همین دیالوگ‌های مدل مادر این داستان است که اشاره کردی و فکر می کنم به واسطه آن به شعور خواننده توهین می شود. در واقع در کتاب شوهر آهو خانم که اخیرا خوانده‌ام هم همین موضوع دیده می شود که شخصیت اصلی داستان که فردی بی‌سواد است گاهی سخنانی حکیمانه آنهم گاه از قصه‌های اساطیری غرب و شرق به زبان می آورد که این به هیچ وجه با فضا سازگاری ندارد.
درباره این داستان نکته مهم را خودت در ابتدای پاراگراف دوم یادداشت بیان کردی و آن هم زمان انتشار کتاب و نیاز جامعه به تزریق چنین امیدی است. اما خب نکته همینجاست که می شود خیلی بهتر این کار را انجام داد. مثل نمونه‌های فراوانش.

نظرم درباره پاسخت به ماهور را در کامنتی دیگر می نویسم.
ممنون بخاطر این پست خوب و پر ادله

سلام
درست نیست این را بگویم اما خیلی یواش عرض می‌کنم که حالا با خیال راحت کتاب دیگری را خواهی خرید امیدوارم آن یکی ساعات خوشی را برایت بسازد.
آن چیزی که شما می‌گویید هم از آن هاست که بله حسابی روی اعصاب است. گاهی ناگهان در زیرزمین یک خانه در شهرستان انرژی هسته‌ای! تولید می‌شود
...
بله دقیقاً نمونه های خوب
سلامت باشی رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد