میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

فیل‌ها – شاهرخ گیوا

«فیروز» مرد میانسال تنهایی است که دل‌خوشی‌اش جمع‌آوری اسکناس‌هایی است که روی آنها جمله یا جملاتی نوشته شده باشد. پدرش مصحح کتاب‌ بوده و غیر از ملک و املاک برای او تعداد زیادی کتاب هم باقی گذاشته است. مدتی کارمند بانک مرکزی بوده و در چهل‌سالگی با توجه به اینکه به درآمدش هیچ احتیاجی نداشته است تصمیم به رها کردن کار می‌گیرد. در زمان حال روایت، مدتهاست که سر کار نمی‌رود، مدت‌هاست که همسرش او را رها کرده و از ایران رفته است. این اواخر چند نوبت با خانمی به قول خودش مُسن هم‌کلام شده است و داستان دقیقاً چند روز پس از خودکشی این خانم آغاز می‌شود؛ زمانی که خانه‌ی فیروز در اثر خرابی موتورخانه شوفاژ سرد شده است و او در انتظار آمدن تأسیسات‌چی آلبوم‌های اسکناسش را نظاره می‌کند و تحت تأثیر اتفاقاتی که پس از برگزاری مجلس ختم آن زن رخ داده برخی خاطرات را در ذهنش مرور می‌کند و در نهایت...

پیش از این «مونالیزای منتشر» را از این نویسنده خوانده بودم و طبعاً انتظارم بسیار بالا رفته بود. نثر استخوان‌دار و تعابیر قوی در این داستان هم قابل مشاهده است. تنهایی فیروز به خوبی تصویر شده و تغییرِ متوالی منظرِ روایت از سوم‌شخص به اول‌شخص هم به شکل‌گیری این تصویر کمک کرده است اما علیرغم همه تمهیداتی که به کار رفته حداقل برای من اتفاق پایانی و قدم گذاشتنِ احتمالی فیروز در مسیر تغییر و تحول چندان قابل قبول نبود. در ادامه مطلب بیشتر به این موضوع و داستان خواهم پرداخت و نامه‌ای که در این رابطه دریافت کرده‌ام خواهم آورد.

...................

مشخصات کتاب من: نشر ققنوس، چاپ اول پاییز 1393، شمارگان 1650 نسخه، 144 صفحه

....................

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 2.47)

 

 

 

تلواسه‌ی تغییر و تحول!

راوی عنوان می‌کند که من کلکسیونر اسکناس نیستم بلکه کلکسیونر رنج هستم و این اشاره دارد به رنج‌هایی که در پس و پشت هر جمله‌ای که بر روی اسکناس نوشته می‌شود نهفته است. حرف فیروز کاملاً قابل دفاع است بخصوص وقتی به کارایی اسکناس در دیده‌شدن و پیام‌رسانی و ارتباط در آن زمانه فکر کنیم (الان طبعاً زمانه دیگری است). با توجیه اقناع‌کننده فوق که در ذهن او وجود دارد، این کار را برای نوزده سال ادامه داده است و این یعنی ریشه‌دار شدن آن تعلق... این یعنی مسیری دور و دراز و این یعنی تاول‌های کف پایی که به آسانی اجازه نمی‌دهد راه رفته را غلط و بی‌حاصل ارزیابی کند. با این وصف تحولِ راوی و تصمیمی که در انتها برای کنار گذاشتن کامل این کلکسیون و حتی کل گذشته خود و تغییر کامل سبک زندگی می‌گیرد، تصمیم ساده‌ای نیست. اکثریت آدمیان به چنین حال و هوایی که کل گذشته خود را نفی کنند نمی‌رسند. تغییر بنیادی که هیچ! تغییرات جزئی هم گاهی فقط در قالب یک رویا باقی می‌ماند.

البته نویسنده به این امر کاملاً واقف بوده و تلاش خود را کرده است؛ از احساس نزدیک شدن مرگ و تأثیرش بر فهم زندگی استفاده می‌کند، از ضربه مستقیم خانم قادری در نامه‌ی آخرش و زیر سوال بردن زیربنای فکری فیروز، و از اقدام یکی از کلکسیون‌داران (محمد سلمان) برای رها کردن تعلقاتش و افسوس خوردن راوی در مورد خودش، از الگو قرار دادن پدری که با کتاب‌هایش چنین کاری می‌کند، از سرمای زمستانی و تنهایی و... بهره می‌برد. حتی یک نوبت هم تغییر و تحولی موفقیت‌آمیز در سابقه او قرار می‌دهد که همان طغیان و رها کردن شغل باشد. او به خوبی از پسِ غلبه کردن بر بیهودگی و کسالت‌باری کار روزمره (وقتی به درآمد آن هم نیازی نیست) برمی‌آید و البته بعد از کش‌وقوس فراوان می‌تواند این تصمیم را عملی کند. همینجا داخل پرانتز به یکی از آن تعابیر قشنگ راوی در مورد سالهای کارمندی اشاره کنم: «سالهایی که همچون یونس در شکم آن ساختمان نهنگ از دست داده بودم...»

خلاصه اینکه به نظر می‌رسد همه اسباب لازم برای رساندن راوی به فراز انتهایی به خوبی مهیا شده است. شاید باید بیشتر وقت می‌گذاشتم تا بفهمم چه چیزی این وسط کم یا زیاد بوده است و اینکه آن چیز در درون داستان بود یا در درون من!؟

من ترجیح می‌دهم که تغییر و تحولات این‌چنینی با فراز و فرود داستان رخ بدهد یعنی شخصیت در کوره حوادث پخته و متحول شود. طبعاً نمی‌توان منکر شد فکر کردن و موشکافی ذهنی هم این امکان را فراهم می‌آورد. در این روش معمولاً شخصیت مورد نظر دلایل و جملات قابل تأملی برای پروژه تحولش خلق می‌کند که خواننده از آنها لذت خواهد برد.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) البته بعید می‌دانم علت برآورده نشدن انتظارم از داستان موارد فوق باشد. اگر داستانهای ضعیف را کنار بگذاریم اصولاً پیدا کردن نقاط ضعف داستانهای دیگر به این سادگی‌ها نیست که اگر این‌طور بود نویسنده یا منتقد شدن خیلی در دسترس بود! این داستان هم داستان ضعیفی نیست.

2) بعد از خواندن کتاب با خودم فکر می‌کردم چرا راوی مدام از خانم قادری تحت عنوان «پیرزن جادو» و تعابیری که از آن بوی خشم و نفرت به مشام می‌رسد یاد می‌کند حال آنکه ایشان تاثیر به‌سزایی در چرخش ذهنی او دارد و روایت هم در زمانی شکل گرفته که او در آستانه تحول است. البته این شانس را هم می‌توان قایل بود که فیروز به تصمیمش جامه عمل نپوشاند و هیچ تحولی بعد از پایان داستان رخ ندهد! اما به هر حال برداشت من این بود که همه آن خطاب‌های تحقیرآمیز واکنش ناخودآگاه راوی در برابر تغییر باشد.

3) من در طول خواندن داستان این حس را داشتم که خانم عطیه قادری همسن‌وسال فیروز جناح است! این یک حس است که البته به نظرم بیراه هم نیست!

4) تصویر جسد آویزان در مرغ‌داری بر فراز جوجه‌های جیک‌جیک‌کننده به خوبی احاطه مرگ بر موجوداتِ فانی را نشان می‌دهد. شاید به برخی جملات مستقیم نیازی نبود.

5) ریتم داستان مثل حرکت فیل‌ها کند بود و البته این کندی شاید متناسب با محتوا و موضوع آن باشد. فیل حیوانی است که چند نوبت در داستان ذکرش می‌رود. یکی از آنها جایی است که از شباهت سوگواری انسان و فیل یاد می‌کند که از قسمتهای زیبای کتاب است. وقتی فیلی می‌میرد جفتش به بالین او می‌آید و خرطومش را دور عاج او حلقه می‌کند. شاید اشکی هم می‌ریزد و بعد ناگهان عاج را رها می‌کند و پی کار خود می‌رود. شاید زندگی همین است دیگر.

6) پیرو بند قبلی از خصوصیت‌های دیگر فیل که می‌تواند خیلی شبیه انسان باشد طول عمر آنهاست که میانگین آن حدود 70 سال است. فیل‌های درون باغ‌وحش‌ها البته نصف این مدت بیشتر عمر نمی‌کنند! چرا؟ چون وقتی آنها از گله‌ی خود جدا می‌شوند دچار افسردگی می‌شوند و زودتر از موعد از دنیا می‌روند (اینجا). آدمهای داخل این داستان بالاخص راوی نیز همین گرفتاری را دارند؛ زیادی از جمع آدم‌ها دور شده‌اند.

7) خانه راوی به صورت نمادینی در حوالی میدان فردوسی قرار گرفته است. هم بحث زبان فارسی را در بطن خود دارد و هم اینکه کلی اتفاقات در حوالی خانه آنها رخ داده است: از پیش از ملی شدن نفت تا انقلاب و پس از آن. حتی آن شهروندی که زیر چرخ‌های ماشین له شد! این خودش امتیاز است!

8) از نکات مثبت داستان حضور راوی در تسخیر سفارت آمریکاست... بالاخره یک نفر پیدا شد که به این امر اعتراف کند! وگرنه ظاهراً این کار فقط توسط همان چند نفر شناخته‌شده صورت پذیرفته و هیچ‌کس در آن زمان موافق این کار نبوده است!!: «پس از تسخیرِ سفارت تا مدت‌ها برای این و آن شرح می‌دادم چطور از آن در آهنی بزرگ بالا رفته‌ام. آن روزگار هم چند پَر گوشت و پیهِ اضافی زیر پوستم بود و هرکس شرح آن فتح را می‌شنید، متعجب می‌پرسید: «تو با این هیکلِ گنده چطور از در بالا رفتی؟» و من با تفاخر چنان ماجرا را نقل می‌کردم که انگار یکی از دیواره‌های صعب‌العبور دماوند را صعود کرده‌ام

9) در ادامه اعتراف بالا اما نکته مهمی را گوشزد می‌کند: «همه سرمست این فتح بودیم. حریف هم در ینگه دنیا آن سوی میز گرد زمین نشسته بود و هارت و پورت می‌کرد. کارتر به عز و جز افتاده بود که گروگان‌ها را آزاد کنید، و ما هم با سرهای پرشور انقلابی به او و به استعمار شرق و غرب دهن‌کجی می‌کردیم.]...[ به مرور از صرافت نقل اینها افتاده‌ام. حق با ویل‌دورانت است، هر ارزشی روزگاری می‌تواند به ضد خود بدل شود، یا بالعکس.»  

10) تعداد اسکناس‌های آلبوم فیروز ابتدا 7337 عدد عنوان می‌شود و سپس در ص73 تعداد آنها 7338 تا ذکر می‌شود. می‌توان نتیجه گرفت که در اثنای روایت کردن یکی از همان بیست‌تومانی‌های سبزآبی که خانم قادری بر روی آن چیزی نوشته است به داخل آلبوم راه پیدا کرده است. زندگی همین است دیگر.

11) در طول روایت فیروز تنهاست. فقط چند دقیقه‌ای تعمیرکار تأسیسات وارد داستان می‌شود و بعد خارج می‌شود.

12) خودکشی خانم قادری برای من چندان موجه نبود! (از خودم خنده‌ام گرفت) طبعاً موضوع داستان ایشان نبود ولی چون این حادثه تأثیرگذاری در داستان است و از معدود حوادث نزدیک به زمان حالِ روایت است به عنوان یک خواننده به خودم اجازه دادم مته را وارد خشخاش کنم!

......................................................................................

 سلام میله جان!

تو تنها کسی هستی که هنوز باور نمی‌کند من در را به روی سمسارها باز کرده و خود را خلاص کرده باشم! آیا با تغییر و تحول افراد مشکل داری!؟ (آیکون خنده)

به پیوست این ایمیل عکسی از خودم و آنیتا در صحرای کالاهاری برایت می‌فرستم تا این موضوع برایت کاملاً حل شود! البته محتمل است که آن را هم فوتوشاپ ارزیابی کنی! تنها یک راه برای اثبات وجود خودم باقی می‌ماند: با یک اکانت توافقی بروم زیر پست‌های مرد شریفی مثل زیدآبادی و چند نفر امثال او و آنها را به قلم‌فروشی و ماله‌کشی متهم کنم!! این هم از امکاناتی است که بالاخره برای ابراز وجود مهیا شده است و می‌توان از آن استفاده کرد.

پدرم می‌گفت صاحب اصلی هر کتابی همان کسی است که می‌خوانَدش منتها هرکس صاحب آن چیزی می‌شود که خوانده است! هر نویسنده‌ای سواد خودش را لای کلمات و کاغذها می‌پیچد و هر خواننده‌ای هم معنی خودش را از میان آن‌ها بیرون می‌کشد. گاهی معانی غریبی بیرون می‌کشد که به عقل جن هم نمی‌رسد و گاهی چنان برداشت‌های متناقضی دارند که آدم را به حیرت می‌اندازند. من که به این نتیجه رسیده‌ام هیچ‌کس نمی‌تواند حرف دیگری را تمام و کمال بفهمد. همین است که توی دنیا این همه جنگ و جنون هست. باز صد رحمت به ده سال قبل! الان ظاهراً درک دو جمله هم بسیار سخت شده است. عینکهایی بر چشمان خود زده‌ایم یا بر چشمانمان زده‌اند به‌غایت رنگی و ضخیم که کسی حرف کسی را نمی‌فهمد و در عین حال توهم آن را دارند که همه چیز را می‌فهمند.

چنانچه متهم نشوم که مردم را مقصر دانسته‌ام باید اعتراف کنم که تاجرهای خوبی نیستیم! تاجر خوب بودن برابر است با زندگی خوب داشتن. اگر تاجر خوبی نباشیم چیزی را می‌دهیم و چیزی که به جای آن می‌گیریم حجمی دردناک است که می‌چسبد گوشه زندگی‌ خودمان. البته تقصیری هم نداریم! «اگه عملی شدیم عملی‌مون کردن!». اجدادمان وقتی احساس خطر می‌کردند به غارها پناه می‌بردند، و حالا ما به جای غار پشت کارت‌های بانکی‌مان پنهان می‌شویم. هرچه این کارت‌ها پُرمایه‌تر، پنهان شدن پشت آن راحت‌تر و امن‌تر! مسابقه‌ای راه افتاده است که معلوم نیست خط پایان داشته باشد. و ندارد. همه ریاکار شده‌ایم، به جبر یا به غریزه! این‌گونه عملی شده‌ایم!

دیشب باخبر شدم که محمد سلمان از دنیا رفته است. وقتی به میانسالی می‌رسی رفته‌رفته عادت می‌کنی بشنوی: فلانی مُرده یا به به فلان مرض لاعلاج دچار شده. مرگ آشنایان در این سن و سال به آسانی سوپ سبزیجات در معده‌ی سر هضم می‌شود و یک روز ناگهان می‌بینیم خودمان هم قاطی این سوپ ناگزیر شده‌ایم، یا درست‌تر این است که بگویم دیگرانند که می‌بینند ما هم قاطی سوپ شده‌ایم. محمد سلمان حجت اصلی من برای تغییر بود. او بود که ابتدا توانست نقبی به خروج بزند و آزاد بشود و در فضایی بی‌مرز و بی‌نهایت پرواز کند. همیشه رها شدن و سبک شدن او را در گوشه ذهنم داشتم.

از مطلبی که نوشتی مشخص است که تصمیم نهایی من را سست وبی‌ریشه برداشت کرده‌ای. وجداناً اعتراف می‌کنم که سال‌ها آن را در ذهنم پرورانده بودم. حتی یک بار به روی تعدادی اسکناس این جملات را نوشتم: «یک شادی کوچکِ واقعی، حتی رنجی کوچک و واقعی خیلی بهتر از صدها آرزوی بزرگ ناکام است. لحظه‌ای نظربازی واقعی خیلی شیرین‌تر از غزلی است که در آن صد جفت چشم آهو غمازی می‌کند». این اسکناس‌ها را خرج کردم و به گردش انداختم. این هم یکی از رنج‌های من بود که می‌بایست به دست دیگران برسد. اما همین نشان می‌دهد که از سال‌ها قبل به این موضوع فکر می‌کردم. واقعاً جا خوردم وقتی دیدم یکی از آن اسکناس‌ها به دست خانم قادری رسیده است. راستش هنوز هم گاهی که به آن روزها فکر می‌کنم به نظرم می‌رسد شاید جایی در یادداشت‌های خودم آن را خوانده باشد. از این که بگذریم به هر حال ایشان حق داشت که ما همه عمر خودمان را گول زدیم. با خیال‌هامان زندگی کردیم و زندگی واقعی را باختیم.

هیچ‌کس جز خانم قادری نمی‌داند چرا ایشان خودکشی کرد و شاید حتی خودش هم نداند! اما خودکشی او مثل یک سیلی به صورت من برخورد کرد. سوزش این سیلی مرا به حرکت انداخت. دیدم در مطلبت نوشته‌ای که تغییر و تحول مرا نپسندیده‌ای چون مبتنی بر حوادث و کوره و داستان نبوده است! این کم‌حادثه‌ای بود!؟ من خوشبختانه نیازی ندارم که تو را در این رابطه توجیه کنم. همین عکسهایی که برایت فرستاده‌ام کافی است!

به خودت بیا و بجنب میله! حیف است که بگذاری وقتی آن چین و چروک‌های ترسناک تمام پوست صورتت را تسخیر کرد و وقتی زبانم لال شتر مرگ (بعد صد و بیست سال!) به خانه‌ات نزدیک شد تازه دوزاری‌ات بیفتد!

از ما گفتن بود!

ارادتمند

فیروز جناه!


نظرات 11 + ارسال نظر
الهام یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:55 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام میله جان
متن خوب و شیرینت تصویری کامل از «فیل‌ها» ساخته... به حدی که می‌شود بدون خواندنش درباره‌اش نظر داد! البته درست‌تر این است که کتاب را بخوانم.
حالا فعلاً برداشت خودم از چیزی که نوشته‌ای را می‌گویم. به نظرم آمد که در این کتاب نویسنده‌ی هم‌نسل و هم‌وطن‌مان خواست برای «تغییر» باز هم تبدیل به تلواسه نشده... اگر تلواسه می‌بود باید کمی جدی‌تر گرفته می‌شد و جزئیات و دنباله‌های بیشتری داشت و اصلاً در یک داستان با این مختصات سرهم نمی‌شد. چرا این عصیان و خواست برای تغییر هست ولی در ادامه تبدیل می‌شود به یک انفعال؟ یک سرهم بندی؟ یک مسیر را کوتاه کردن و میانبر زدن؟ باز هم ساده کردن چیزهای پیچیده؟ چرا خود نویسنده رنج و تلواسه‌ی تغییر را تاب نیاورده و از زیرش در رفته؟ منظورم این است که زحمت بیشتری نکشیده که تغییر و چگونگی تغییر را بهتر و پذیرفتنی‌تر در داستانش نشان بدهد؟ مونالیزاش منتشرش را خوانده‌ام و آن‌جا هم همین بود. ایده‌های خیلی خوبی را حرام کرده بود.
می‌بینم که الان ناخودآگاه مقایسه‌اش می‌کنم با دگرگونی و روایت میشل بوتور از یک تغییر کوچک در شخصیت اصلی‌اش که چقدر مقدمه دارد چقدر لوازم و جزئیات دارد و چقدر بقول خودت سخت است و اصلاً تصمیم ساده‌ای نیست.
خواندن رمان ایرانی خوبی‌اش این است که فاصله‌ی ما و آن‌ها را خیلی خوب و دقیق نشان می‌دهد. حالا ترس از آن چروک‌های وحشتناک که گفتی هست ولی امان از این دوزاری

سلام
هرچند خودتان استاد هستید و می‌دانید و در کامنت هم ذکر کرده‌اید ولی همین ابتدا برای تنویر افکار دیگران من هم حرف شما را تکرار و تأکید کنم که برای قضاوت، هیچ مطلبی جای خود کتاب را نمی‌گیرد.
و اما نظر شما که بر اساس نظر من شکل گرفته است:
من تلواسه را از همین داستان وام گرفتم (چندین بار تکرار شده بود) که با توجه به فرهنگ لغات معنای آن اضطراب و بی‌قراری و اندوه و ملالت است. ما در جامعه خودمان «تلواسه تغییر» را داریم و در این داستان هم شخصیت اصلی چنین حالتی را داراست. منتها من فکر می‌کنم برای تغییر دادن چیزی بیش از تلواسه نیاز است. نمی‌دانم آیا اگر اسم آن چیز را بگذارم دغدغه مفهوم را می‌رساند یا خیر. دغدغه تغییر است که در نهایت به تغییر منتهی می‌شود. تلواسه به‌زعم من به جایی نمی‌رسد. همین است که می‌بینیم. تکرار دوباره و دوباره و بازتولید همان وضع سابق و بل بدتر از آن.
در مورد داستان هم تمنا و آرزوی نوشتن یک کار خوب کفایت نمی‌کند. تلواسه هم کفایت نمی‌کند! دغدغه نوشتن یک کار خوب است که ممکن است به تولید یک کار خوب منتهی شود. همان که داستایوسکی در یکی از نامه‌هایش در مورد کار بعدی‌اش عنوان می‌کند که به دنبال خلق یک شاهکار است چون داستان متوسط به کار ادبیات و خوانندگان نمی‌آید (قریب به مضمون). از این دغدغه است که اعداد عجیب پنج بار و ده بار و بلکه بیشتر بازنویسی کار رخ می‌دهد. این اثر را کنار می‌گذارم که نویسنده واقعاً نثر قوام‌یافته‌ای دارد و اشکالات نگارشی و ویرایشی در دو کاری که از او خوانده‌ام به چشمم نخورده است ولی عمده آثاری که می‌خوانم (چه نویسندگان و چه مترجمان) از این بابت واقعاً اوضاعشان خراب است. این قدم اول و جزء ملزومات اولیه یک اثر ادبی است که در همین قدم اول نشان می‌دهیم که دغدغه‌ی کار خوب را نداریم. بعد از دغدغه البته چند چیز دیگر هم مورد نیاز است که چون قبلاً در موردش ذیل کامنت شما نوشته‌ام تکرارش نمی‌کنم. همان مجلات تخصصی و ... که در نبود آنها روز به روز سلیقه خوانندگان هم آب می‌رود و در نبود آنها فیلترهای کیفی مناسب به عنوان بازوهای یاریگر در کنار نویسنده قرار نمی‌گیرد. نویسنده‌ای که به هیچ عنوان نمی‌تواند از نوشتن ارتزاق کند تمام داشته‌هایش را در یکی دو کار اول رو می‌کند و این جرقه‌ها به کمک آن بازوها به شعله تبدیل نمی‌شود و بعد هم نمی‌تواند تجربه‌ها و تحقیقاتش را گسترده‌تر بکند و در نتیجه خیلی زود رو به خاموشی می‌گذارد.
من اگر نویسنده بودم و چاپ نود و خدایُم یک کار بی‌سروته را در بازار می‌دیدم تمام تلواسه‌ام برای نوشتن کار خوب به تلماسه‌های کویری تبدیل می‌شد!
یادی از مونالیزای منتشر کردی که در مورد آن در کامنت تصحیحیه بالا می‌نویسم.
انصافاً با چیزهایی که فیروز برایم نوشته است جای این صحبتها اینجا نبود من عکسشان را دیدم و واقعاً در کالاهاری بودند کمی احساس شرمندگی می‌کنم
دوزاری‌های نیافتاده زیاد داریم.
ممنون که وقت گذاشتی و خواندی و نوشتی.

الهام یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:58 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

مونالیزای منتشرش

هفت هشت ده سالی از خواندن مونالیزای منتشر می‌گذرد. بعد از خواندن کامنت شما به مطلبی که در موردش نوشته بودم مراجعه کردم. دیدم در آنجا هم حسرت خورده بودم که فصل‌های انتهایی کار می‌توانست بهتر باشد ولی به طور کلی آن اثر (برای من) چنان شروع معرکه و ادامه خوبی داشت که هم پس از خواندنش و هم بعدها که زمان از آن گذشت به عنوان یکی از کارهای خوب در ذهنم باقی ماند. طبعاً سلیقه‌ها متفاوت است. اما هم شما (که ممکن است به آن نمره پایین 2 بدهید مثلاً) و هم من (که به آن نمره 4 را می‌دهم) هم‌عقیده هستیم که ایده معرکه‌ای داشت. این ایده‌های معرکه به آسانی به دست نمی‌آید. شاید اگر چند بار بیشتر بازنویسی می‌شد و خوانندگان بهتری کنار دست داشت که مشاوره می‌دادند به یک شاهکار 5 نمره‌ای تبدیل می‌شد. واقعاً ظرفیتش را داشت. ولی خوشبختانه باز هم در حدی هست که بزعم من قابل توصیه باشد خواندنش و در این سالها به دوستان زیادی توصیه هم کرده‌ام.

نورا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1400 ساعت 02:01 ب.ظ

طنز مطلوب و نقد موجز ومفیدتان من بی‌حوصله را هم وادار به امتنان فراوان ساخت.سپاس بسیار.

سلام
کامنت شما دلگرم کننده بود دوست عزیز

مشق مدارا دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام میله‌ی عزیز
چقدر مطلب خوبی بود، حتی اشارات ظریف و دقیق در قسمت نظرات. ترغیب شدم و مطلب مونالیزا را هم خواندم و صد البته برای حمایت از نویسنده‌ی داخلی باید کتاب را بخوانم. ممنونم

سلام
از نیت خوبتان سپاسگزارم
مونالیزای منتشر را توصیه می‌کنم که هم خوشخوان‌تر است و هم قابل تأمل‌تر

مشق مدارا دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:13 ق.ظ

نویسنده‌ی وطنی بگویم بهتر است

بله بله حتماً

ماهور سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1400 ساعت 12:29 ق.ظ

سلام
اول نظرم رو درباره ی کتاب بگم
من هم مونالیزارو دوست داشتم هم این کتاب رو. نسبتا این کتاب کتاب خوبی بود
نسبتا یعنی نسبت به ایرانی هایی که مخصوصا اخیرا خواندم ، نسبت به موضوع تکراری و زیاد پرداخته شده و نسبت به فضای سردی که لازم بود در کتاب باشه.
اما من هم موافقم کتاب چیزی کم داشت
با خواندن مطلب شما من هم در ذهن مرور کردم که چی به کتاب اضافه میشد بهترش میکرد. حسی بخوام بگم میگم با فیروز مشکل نداشتم همانطور که شما اشاره کردی گیوا مسیر دقیق و حساب شده ای برای فیروز رسم کرده بخش نچسب داستان برایم عطیه بود خوب نفهمیدمش و بقول شما مرگش هم خیلی موجه نبود حتا مطالب داخل نامه اش هم متاثرم نکرد پس به عنوان تاثیر گذار ترین چیز بر فیروز کمی تو ذوق زننده بود
اگر ظریفتر عطیه را ترسیم میکرد و اگر خیلی نتیجه گیری واضح و کلیشه ای و گل درشت نبود حتما داستان بهتر جا می افتاد
ان بخش مرگش خیلی خوب تصویرسازی شده بود و راست میگویی توضیحات زیادی اش مزه ی کشف این صحنه ها رو کم میکرد
در خلال داستان زیاد یاد فیلم پرویز افتادم
راستش در ذهنم چهره ی فیروز شبیه چهره ی پرویز ساخته شد.
مخصوصا آن بخش تمارض در بانک منو یاد سگ کشی پرویز انداخت. نمیدانم فیلم را دیده اید یا نه پرویز با بازی لوون هفتوان.
خراب شدن شوفاژ خیلی در فضاسازی داستان تاثیر داشت آفرین
لینک اینجا وصل نیست
ممنون از مطلب دقیق و کاملتون
داستان را تقریبا کامل گفتید هرچند از آن کتابهاست که تمرکزش بر داستانش نیست

سلام
ممنون از ابراز نظر صریح
نسبت‌بندی خوبی هم کردید. واقعاً نسبت به تعدادی از وطنی‌های اخیراً خوانده شده در وبلاگ بهتر بود اما خب مطمئناً برای نویسندگان خوب است که با احساس و نظر خوانندگانی مثل ما هم آشنا بشوند. اگر بخواهند باید فضای دسترسی مهیا باشد. نمره در گودریدز یکی از این ابزارهاست اما به تنهایی اطلاعات صحیحی مخابره نمی‌کند! این کتاب 2.5 نمره گرفته است و کتاب بعدی که سراغش را گرفته بودید 4 نمره گرفته است؛ این دو از لحاظ سبک و سیاق و موضوع و محتوا البته متفاوت هستند و قابل قیاس نیستند اما من اگر می‌خواستم در گودریدز نمره بدهم به هر دو 3 می‌دادم! عنایت دارید؟! دو کتابی که از نگاه من کاملاً متفاوت هستند نمره یکسانی می‌گیرند. پس در کنار آن نمرات باید شرحی ارائه شود که به چه دلیل این نمره داده شده است. در صفحات مربوط به بعضی شاهکارها که من در 5 دادن به آنها درنگ نخواهم کرد دیده‌ام که فردی پایین‌ترین نمره یعنی 1 را داده است و نظر هم نوشته که مثلاً من نتوانستم ارتباط برقرار کنم و بعد از صفحه 20 آن را کنار گذاشتم. این توضیحات را دادم که این تذکر را بدهم که هیچ نمره‌ای به تنهایی (صِرف نمره) نشان‌دهنده چیزی نیست. البته این توضیحات را باید در جواب کامنت دوم شما که در آن به گودریدز اشاره می‌شد می‌نوشتم!!!
حالا بقیه را آنجا می‌نویسم.

ماهور سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1400 ساعت 02:29 ق.ظ

درباره لفظ پیرزن جادو هم، چیزی که چند روز پیش اتفاقی از اقای چهل ساله ای شنیدم را مینویسم چون بی ربط نیست : بین صحبتهایش به خانمی اشاره کرد و ازش به اسم پیرزن یاد کرد که ظاهرا دو سه سالی از من بزرگتر است !!!!!!!یعنی کمتر از چهل سال
دلیل استفاده اش از این لفظ این بود که این خانم برای بعضی رفتارها مسن هست اصطلاحا سنش از این حرفها گذشته

شاید فیروز میخواسته بگوید عطیه سنش از آن عشوه‌ها و ناز و اداها (ی ظریفانه) و دقتی که بر رفتارش داشته گذشته.
یعنی به نوعی بیان و اظهار تاکیدی برای اعلام جذاب نبودن این فرد برای فیروز
البته این مربوط به بخش پیرزن بود نه جادو، جادو رو چرا بکار میبره نمیدونم

فیروز در زمان زنده بودن عطیه به نظر میرسه اصلا ازش تاثیر نمیگیره و گاهی با تحقیر باهاش حرف میزنه و گاهی هم دستش میندازه. برا همین یکم جور در نمیاد تحول فیروز بر محوریت عطیه حتا به بهای خودکشی اش.

عکس فیلها چقدر غم انگیزه

اسم این کتاب رو پسندیدم خیلی به متن میخورد

عجب رتبه ای در گودریدز داره

کتاب بعدی را اعلام نکردید.

سلام مجدد
فکر کنم شما دلیل یا چیز بهتری پیدا کردید. موافقم. شاید این کیفیت حضور عطیه برخی مشکلات را ایجاد کرده است.
واقعاً سرد بودن فضای داستان هم در احساس ما بی‌تأثیر نیست منتها به تنهایی علت خوبی نیست. یاد یک رمان بسیار سرد افتادم که از قضا بزعم من کار جذابی بود: اگنس اثر پیتر اشتام.
این واضح کردن پیام و ایده شاید یک وجهش ما خوانندگان پیام‌دوست و بعضاً دیرگیر باشیم! ولی بطور کلی من مخالف گل‌درشت شدن هستم. کتاب بعدی هم که در دست خواندن دارم به همین مشکل دچار است. یادم رفت بگویم در کامنت قبلی: کمدی انسانی از ویلیام سارویان. اینکه چرا عنوان نکردم به این علت است که از این به بعد اعلام نمی‌کنم که احیاناً اگر کتاب خوبی از کار دریامد دیگران را گرفتار انتخاب خودم نکنم. با توجه به فاصله‌ای که بین خواندن و نوشتن مطلب ایجاد شده است اگر کتابی که خواندم چیز معرکه‌ای باشد در ذیل مطالب دیگر آن را اعلام می‌کنم که اگر کسی خواست همراهی کند.
من یاد پرویز نیافتادم. پرویز یکی از فیلمهای خوب و کمتر دیده شده سینمای ماست. بله آن را دیدم و از قضا بسیار دوست داشتم. چه شرح خوبی در مورد شکل‌گیری خشونت داشت. از لحاظ هیکل بین فیروز و پرویز شباهت‌هایی هست!
لینک مورد نظر را چک کردم. باز می‌شود! اما به هر حال این لینک بود:
https://lastsecond.ir/blog/7473-saddest-slephan
کامل کامل که نگفتم!! لو دادنی نیست این داستان.
در مورد پیرزن جادو... طبعاً توجیهی که آن آقای چهل ساله داشتند مورد قبول من نیست و در هر صورت یک خطاب تحقیرآمیز است (در مورد آن آقای چهل ساله منظورم است و نه داستان). در داستان اگر ترتیب زمانی را بخواهیم باز کنیم اینجور است که خانم قادری خودکشی کرده است و نامه‌ای پیش از آن برای فیروز نوشته که در آن نامه کل فلسفه و دلیل زندگیِ فیروز را زیر سوال برده است. طبعاً وقتی فیروز شروع به روایت می‌کند از دست این زن عصبانی است و این عصبانیت در این خطاب نمود پیدا کرده است.
ممنون

مهرداد چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1400 ساعت 10:30 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
اینجا سه پست خوانده نشده دارم و خیلی زود برای خواندنشان بازمی گردم.
اما با توجه به اینکه یکی از علایقم در کتابخوانی همخوانی با شما بزرگوار است که البته کمتر پیش میاید. به این جهت با انتشار هر پست اولین بخشی که به دنبالش می گردم نام کتاب بعدی است که قصد داری بخوانی، تا بلکه کتاب مشترکی بیابم و بخوانیم.
در کامنت آخر خواندم که قصد داری اعلامش نکنی. اعلام نکن اشکالی نداره. اما خب پس لطفا هر چه سریع تر دست از این دیکتاتوری بردار و یک انتخابات کتابی برگزار کن

سلام
در مورد اعلام نام کتاب یا کتابهای بعدی توضیحاتی را دادم. شاید لازم باشد قضیه را بازتر بکنم. واقعیت امر این است که در میان دنبال‌کنندگان خاموش این صفحه هستند چند نفری که با من همراهی می‌کنند همانطور که در میان دوستانی که کامنت می‌گذارند هم یکی دو تا از دوستان هستند که همراهی می‌کنند. دوستانی هم هستند که دوست دارند همراهی کنند و گاهی هم همراهی می‌کنند. خلاصه اینکه وقتی کتابی را می‌خوانم که جذاب نیست بیشتر بابت اینکه همراهی‌کنندگان الان چه احساسی دارند دچار عذاب وجدان می‌شوم. این روی من فشار وارد می‌کند. بعضی دوستان بیان نمی‌کنند و برخی هم بیان می‌کنند اما در هر صورت حتی اگر همگی آنها بنویسند به‌به چه کتاب خوبی! باز هم من در طول مدت خواندن کتاب آن فشار را حس می‌کنم.
از طرف دیگر این روزها بین خواندن کتاب و نوشتن مطلب فاصله کافی افتاده است و این فاصله اجازه می‌دهد که در صورت مواجه شدن با کتابی که قابل توصیه باشد آن را اعلام کنم. الان کتاب بعدی واجد این خصوصیات نیست.
در مورد انتخابات هم همین دلایل وارد است. انتخاب گزینه‌ها آسان نیست. ایشالا در شرایط نرمال و کم‌فشار این کار را خواهم کرد.

مدادسیاه چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1400 ساعت 01:01 ب.ظ

میله جان رنج پشت نوشته های اسکناس را متوجه نشدم.
من زیاد رمان ایرانی نمی خوانم اما از میان همان تعداد کم هم فکر کنم نصفش مثل این داستان به مرور تاریخ معاصر ایران پرداخته باشد.

سلام
توضیح من ناقص بوده است. حتماً دیده‌اید که گاهی روی اسکناس‌ها جملاتی توسط یک ناشناس نوشته شده است: مثلاً فلانی دوستت دارم و... شخصیت اصلی این داستان کلکسیونی از اسکناس‌هایی دارد که روی آن چنین جملاتی نوشته شده است. او هرگاه در مغازه‌ها و یا تاکسی و... باقی‌مانده پولش را دریافت می‌کند روی اسکناس‌ها را نگاه می‌کند تا چنین مواردی را کشف و به آلبوم‌های خود اضافه کند. این نوشته‌ها عمدتاً نشانی از رنج نویسنده آنها در خود دارد: رنج عشق، رنج دلتنگی و رنجهای دیگر.
از قضا این داستان چندان به مرور تاریخ نپرداخته است. یعنی فقط همان تکه‌ای که از قضیه سفارت ذکر کردم را دارد. یا مثلاً در یک پاراگراف به میدان فردوسی اشاره کرده است و... این از اوناش نیست!
ممنون از گوشزد کردن دو پیشنهاد ویرایشی درست

آریا چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1400 ساعت 11:29 ب.ظ

شاهرخ گیوا از نویسندگان درجه یک ماست ممنون که به ادبیات فارسی معاصر می‌پردازید

سلام
برای حرکت به سمت وضعیت بهتر حداقل در سمت خودمان باید تلاش کنیم خواننده بهتری باشیم.

مارسی دوشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1400 ساعت 09:39 ق.ظ

با دقت کتاب رو خوندم.بسیار کتاب خوبی بود.من نمره خیلی بالاتری میدم.همیشه گفتم.ایرانی خوب بخونیم خیلی بهتره ک خارجی سانسور دار(اوشین وار) بخونیم.
در متن شما قسمت ۷ و ۸ رو خیلی پسندیدم.
حتمن باید اون کتاب ایشون رو ام بخونم.کتاب فعلی رو ک کتابخونه داشت ولی منولیزا رو نداره.
امسال هرچی ایرانی خوندی خوب بود ب نظرم
در مورد عکسایی ک برات فرستاده شد تو ایمیلت چرا ما چیزی ندیدیم؟

سلام
خوشحالم که رضایت داشتی و حتی نمره بالاتری هم در ذهنت داده‌ای
حتماً مونالیزای منتشر را هم بخوانید.
عکس ها را خوب شد گفتی... اینها بودند:
https://s3.amazonaws.com/safaritalk/monthly_2020_07/IMG_9652.jpg.5703af136a5cb2f05cda9bd85d68f919.jpg
و
https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcSK02X_1WALSkohysSqzwl_OGixqrEltQW9Eg&usqp=CAU

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد