میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

از خوش‌شانسی‌هایت بگو! (2)

دیدن قاطرهای امام‌زاده داوود!

بی‌تردید یکی از خوش‌شانسی‌های بزرگ من وقتی رخ داد که خواهر بزرگترم دیپلم گرفت. ظاهراً بین او و پدرم قول‌وقراری گذاشته شده بود که بعد از کنکور به امام‌زاده داوود بروند. شبی که قرار بود فردا صبحش بروند از این قضیه باخبر شدم و آمادگی خودم را به ایشان ابلاغ کردم! آنها پس از بازگو نمودن سختی راه و تلاش برای انصراف من، وقتی با قاطعیت من روبرو شدند به ظاهر سپر انداختند و به رختخواب رفتند و سحرگاه خیلی آرام بلند شدند و برای رفتن آماده شدند. بعد پاورچین پاورچین به سمت درِ خروج رفتند اما همانگونه که از یک پسربچه هشت نُه ساله انتظار می‌رود ناگهان مثل عقاب بر سرشان فرود آمدم. تطمیع و تهدید و می‌رویم آمپول بزنیم و زود برمی‌گردیم، دیگر هیچ فایده‌ای نداشت.

در میدان آزادی سوار مینی‌بوس‌ به مقصد فرحزاد شدیم. طبعاً ایستگاه و خط و سوسول‌بازی‌های کنونی وجود نداشت؛ یک مینی‌بوس در گوشه‌ای از میدان توقف می‌کرد، راننده یا شاگردش شروع می‌کرد به فریاد زدن مقصد. صندلی‌ها که پر می‌شد نوبت به پر کردن فضای وسط می‌رسید و با توجه به ارتفاع سقف ماشین، آدمها می‌بایست در حالت نیمه‌خم کنار یکدیگر قرار می‌گرفتند. بعد همین‌طور که تعداد مسافران بیشتر می‌شد درهم‌فرورفتگی و چگالیِ انسانی افزایش می‌یافت. یکی از وظایف شاگرد راننده در نهایت تلاش ویژه برای بسته شدن درِ مینی‌بوس بود که شرایط مشابه آن را می‌توانید در این ابزارهای خانگی تهیه کالباس تجربه کنید. همه وسایل نقلیه عمومی تقریباً همین وضعیت را داشتند.

بعد از طی مسیر قابل توجهی در خارج از شهر بالاخره به فرحزاد رسیدیم. آنجا آغاز مسیر پیاده‌روی به سمت امام‌زاده داوود بود. البته یک‌سری شورولت‌های قدیمی وجود داشت که تا جایی از مسیر شما را می‌برد؛ به گمانم تا کمی بعد از جایی به نام یونجه‌زار، جایی که مسیر قاطر‌ رو آغاز می‌شد. قرار ما این بود که کل مسیر را پیاده برویم. چیزی که از ابتدای مسیر و انواع فروشنده‌ها در خاطرم مانده دستفروش‌هایی بودند که «چوب‌دستی» می‌فروختند: چوب‌های صاف‌وصوفی که با چاقو تراش خورده بودند و برای خریداران می‌توانستد کمک بزرگی باشند.

قاطرها در کاروان‌های چندتایی درحالی‌که بارِ قابلِ توجهی بر روی دوش‌شان قرار می‌گرفت دنبال هم قطار می‌شدند و حرکت می‌کردند. بارِ آنها شامل تمام لوازم مورد نیاز جهت اقامت یکی دو روزه و شاید چند روزه از لباس و ظرف و ظروف و آب و آفتابه گرفته تا گاز پیک‌نیکی و لحاف‌تُشک و... باضافه خود زائران بود. در لجاجت قاطر جماعت زیاد شنیده‌اید اما آن قاطرها بعضاً با آن بارهای سنگینی که حمل می‌کردند به نظرم حق داشتند که برای کم کردن مسیرشان روی سانتی‌مترها حساب کنند! شاید به همین خاطر بود که در لبه پرتگاه قدم برمی‌داشتند و حاضر نبودند که راه خود را اندکی اضافه کنند و از مسیر صاف خارج شده و از پرتگاه فاصله بگیرند. البته شاید هم روی کم شدن بار خود در اثر پرت شدن آن به دره‌ها حساب باز کرده بودند! در هر صورت یکی از جاذبه‌های مسیر همین قاطرها بودند که در نوع خودشان همانند ترن‌هوایی با همه آن هیجاناتش عمل می‌کردند. دیدن آنها از نزدیک هم خالی از لطف و هیجان نبود!

نزدیک ظهر بالاخره این پیاده‌روی سنگین که بیشتر هم سربالایی بود به پایان رسید و ما به جایی رسیدیم که آبادی و امامزاده خود را نشان دادند و به آن سمت سرازیر شدیم. رسیدن به مقصد همیشه لذت‌بخش است. گمانم یکی دو ساعت توقف داشتیم و بعد از همان مسیر بازگشتیم. تا همینجای قضیه واقعاً خوش‌شانس بودم که این مسیر را در دوران کودکی تجربه کردم اما یک اتفاق کوچک در مسیر بازگشت، این سفر را خاطره‌انگیزتر کرد. من همانند اکثر پسربچه‌ها (حداقل در آن زمان) عاشق دویدن در کوه و به‌خصوص سرازیری‌ها بودم. در این مسیر یک چوبدستی هم داشتم که نقش ترمز را برایم بازی می‌کرد. می‌دویدم و تهِ مسیر توقف می‌کردم و به خواهر و پدرم که آرام‌آرام پایین می‌آمدند نگاه می‌کردم. در یکی از همین توقف‌ها و انتظار کشیدن‌ها پیرمردی از دویدن و نحوه استفاده از چوبدستی توسط من تعریف کرد و خیلی هنرمندانه آن را از من طلب کرد. آن زمان فاکتور فردینوسین خون ما عموماً بالا بود و من هم که در حال و هوای عرفانی زیارت بودم لذا بدون معطلی درخواست او برای چوبدستی را اجابت کردم. واقعاً خیلی هم به چوبدستی نیاز نداشتم.

بخشی از مسیر به «کتل خاکی» معروف بود؛ مسیری شنی که شیب بالایی داشت و باید در هنگام پایین رفتن از آن دقت می‌کردیم. البته مسیرِ معمول این کتل را دور می‌زد و طبعاً طولانی‌تر بود. به اصرار من، ما تصمیم گرفتیم کتل‌خاکی را مستقیم پایین برویم. جلو افتادم و گفتم من برای شما جای پا درست می‌کنم تا شما سریع‌تر پایین بیایید. چند متر اول خیلی خوب پیش رفت اما شیب بالا سبب شد که سرعت من گام به گام  افزایش پیدا کند و خیلی زود کنترل آن کاملاً از دستم خارج شد!

بدون هیچ کنترلی به سوی پایین دره شلیک شده بودم. صدای پدرم از پشت سر می‌آمد که فریاد می‌زد و از کسانی که در مسیر مخالف بالا می‌آمدند می‌خواست که مرا متوقف کنند. اولین نفری که به ندای پدرم پاسخ داد مردی بود که دو دستش را از هم باز کرده بود و گمان می‌کرد من خیلی آرام در آغوش او جای خواهم گرفت اما در آخرین لحظه وقتی سرعت مرا دید جاخالی داد. ترس و بُهتی که در چهره‌اش بود هیچگاه از خاطرم محو نمی‌شود. احتمالاً زبان حال پدرم وقتی به دنبال من می‌دوید این عبارات بود: «او می‌دویدُ، من می‌دویدم...»!

وقتی از کنار یک بوته بزرگ عبور می‌کردم بی‌اختیار یکی از شاخه‌ها را گرفتم اما فقط کف دستم را جر داد و به توقف من کمکی نکرد. چند متر پایین‌تر دو سرباز در حال صعود بودند. یکی از آنها دست راستش را جلوی من قرار داد و شکم من محکم با ساعد او برخورد کرد. حالا دیگر من نمی‌دویدم! چون با این برخورد در هوا معلق شدم و باقی مسیر را مثل یک گلوله غلتان به سمت پایین غلتیدم. تا جایی که خاطرم هست پایین کتل‌خاکی چندتا درخت بود و بعد پرتگاه و دره‌ای بود که در کف آن نهر آبی جریان داشت. من وقتی چشم باز کردم کنار همین نهر بودم. ظاهراً به یکی از همان درخت‌ها برخورد کرده و بیهوش متوقف شده بودم.

زخمها و کبودی‌های زیادی داشتم اما فقط دماغم شکسته بود. واقعاً خوش‌شانس بودم!

...............................

پ ن 1: قول و قرار و نذر و نیاز و جوایز قدیمی‌ها چقدر با نسل‌های جدید تفاوت پیدا کرده است؟! با رسم شکل توضیح دهید!

پ ن 2: اگر فکر می‌کنید من در اثر این سقوط متنبه شده و رفتار متفاوتی در کوه‌پیمایی خود در پیش گرفتم اشتباه می‌کنید. آنچه باعث شد این رفتار تغییر کند حادثه دیگری بود!!    

پ ن 3: تا کتاب بعدی خوانده و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطره‌نویسی‌ها نیست!  


نظرات 13 + ارسال نظر
پیرو پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 10:00 ب.ظ

سلام میله عزیز
عجب زیارت پر محنتی بود! ما عمری ساکن سعادت آباد بودیم و یکبار هم به مخیله مون نگذشت بریم امامزاده داوود.
برادر ایشالا که الان ترک کوهنوردی کرده باشید! تکنیکتون پر خطر می زنه!

سلام
برای خودش ورزش بسیار مفیدی بود. نکته جالب البته تعداد زیاد زائران بود که همه در دوره ستمشاهی رشد و نمو پیدا کرده بودند
چند سال بعد یک سقوط دیگر را تجربه کردم و پس از آن دچار ترس از ارتفاع شدم و دویدن در کوه خود به خود ترک شد!
سلامت باشید

در بازوان پنج‌شنبه 8 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 11:03 ب.ظ

سلام
استعداد کوهنوردی که نه ولی اسکی رو اگه دنبال می کردید الان رقیب اصلی شمشکی ها بودید

سلام
اتفاقا اون زمان گاهی که از تلویزیون اسکی کردن را می دیدم خیلی ذوق می کردم. خیلی عشق کوه بودم. اما خب چند سال بعد فوبیای کوه پیدا کردم. کوه که چه عرض کنم تپه هم نمی رفتم البته کم کم بهتر شدم.

ماهور جمعه 9 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:11 ق.ظ

فقط قیافه ی اون مرده که لحظه اخر جاخالی داد

سلام
طفلک برای کار خیر پیشقدم شد اما یه لحظه دید که به اون سادگیها هم نیست

monparnass جمعه 9 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 03:35 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
منو به خنده انداختی چون من هم همین خاطره دویدن در سرازیری در کودکی رو داشتم !!
بدون خین و خین ریزی ولی با ترس و دلهره زیاد
احساسی شبیه به نگرفتن ترمز دوچرخه یا خالی شدن ترمز ماشین وقتی که نیاز به توقف اجباری داری
دیگه تکرارش نکردم
فکر می کنم از تو عاقبت اندیش تر بودم و تا آخر انجام این کار خطرناک رو خونده بودم

تصور کن
اگر و فقط اگر به درخت نخورده بودی و سقوطی عرفانی به ته دره داشتی تبدیل به مرحوم میله شده بودی الان این وبلاگ رو کسی به نام
"جهان بی مرز " می نوشت !!!

احتمالا انقدر هم خشک و بی مزه می نوشت که خواننده ها رو به یک پنجم تقلیل می داد

با خوندن این خاطره ناخودآگاه یا زمانی افتادم که در خردسالی بدون اینکه کسی بدون به قعر چاه خونه مادربزرگم افتادم .
عمقش بالای ده متر بود
حتی تصور چطور زنده موندم هم عجیبه
الان یه هویی تصمیم گرفتم به عنوان یه پست بنویسمش !!!

آخ که چقدر وبلاگ داری مسوولیت داره
یاد اون سالها بخیر که فقط خواننده بودم
خدا بگم این سلی رو چکار کنه که منو از راه بدر کرد
وبلاگ نویسی یه جورایی شبیه هتل داریه و همیشه - علی رغم اداعا های متداول وبلاگ نویس که برای دل خودم می نویسم ؟!!! - باید کای کنی که مسافر جذب هتل بغلی نشه که خوش برخورد ترند و غذاهاشون خوش مزه تر و ...

سلام
یک پسرخاله داشتم که دوتایی می زدیم به کوه... خیلی خوش می‌گذشت. اصلاً «اندیش» نبودیم یادمه بعد از سقوط دوم...یک سال بعدش... دوباره زدیم به کوه ولی همون اوایل کُپ کردم! توی یک گدار ساده با شیب ملایم چسبیدم به زمین! هی پسرخاله می رفت بالا میومد پایین اما من از جام نمی تونستم تکون بخورم! آخرش با یک والذاریات عجیبی اومدم پایین
به همین خاطر است که من به درخت و درخت‌کاری اهمیت ویژه می‌دهم. بخصوص کاشت درخت در دامنه کوه
فکر کنم مطالب جهان بی مرز خواندنی‌تر بود
حتماً بنویس. تو هم خوش شانس بودی حسابی بالای ده متر خیلی زیاده یاد سریال دکتر قریب افتادم
ما غذامون ارگانیکه مسافرا سرآخر تشخیص می‌دهند فرق ارگانیک و تراریخته رو

سعید جمعه 9 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:05 ب.ظ

سلام و درود بر حاج حسین

آقا خیلی جذاب بود ...
خدا رحم کرد که سالم ماندید ...
داستان آن یکی صعود و سقوط را هم بنویسید

سلام
نوش جان...
من خیلی مورد رحم قرار گرفته‌ام... اسم مفعول این ریشه هم می‌شود مرحوم
حتماً خواهم نوشت منتها آسیاب به نوبت.
خوش شانسی بعدی که از آن خواهم نوشت نوزدهم مهر 1374 بود که داریم به سالگردش نزدیک می‌شویم. سقوط بعدی بماند برای بعد.

Semre یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 12:37 ق.ظ

Salam

salam

الهام یکشنبه 11 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:49 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق خوش شانس
پس فقط تجربه‌ی سقوط می‌تواند فوبیا و بعد حزم و احتیاط را در وجود نازنین ما نهادینه کند... در هر حال تا دم آن سقوط را که باید رفت.
من به قیافه‌ی طفلک خواهرتان هم علاقه دارم که قول و قرار و جایزه‌اش را شما تبدیل به یک درام خاطره‌انگیز کردید.
بازم حیف که من خواهر ندارم

سلام
الان مثلاً حزم و احتیاطی که نسل ما و قبل از ما دارند (در مقابل طیفی از مسایل مختلف) ناشی از همین تجربه‌های سقوط است دیگر
البته غیر از تجربه مستقیم ، خواندن تجربه‌های دیگران و از آن بالاتر یادآوری و خواندن تجربه‌های خودمان می‌تواند ما را کمک کند
روایت خواهرم از این ماجرا طبعاً تصویر را برای من روشن‌تر کرده است. مثلاً من دویدن پدرم به دنبال خودم را ندیدم و ایشان تعریف کردند. یا آن درختی که به آن برخورد کردم را من اصلاً ندیدم. فکر کنم بعد از برخورد به دست سرباز و معلق زدن از هوش رفته باشم. خلاصه به ایشان هم خیلی فشار عصبی وارد شده است.
واقعاً حیف جهت همدردی بگویم که پسرهای من هم خواهر ندارند

بندباز سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 01:13 ق.ظ http://dbandbaz.blogfa.com

سلام بر میله
راستش باید اعتراف کنم یکی از خوش شانسی های من در این شب بخصوص خواندن همین پست شما بود. چون بعد از یک گازگرفتگی برق آسا توسط سگی که قدش به زور تا زانوی من می رسید، برای چند ساعتی توی شوک بودم و مدام به جای زخم ها فکر می کردم، اما بعد از خواندن این پست، خط به خط صدای خنده های ریز ریزم توی رختخواب باعث کنجکاوی همسر شد که با تعجب نور گوشی را توی صورتم می انداخت تا ببیند چرا خل شده ام!! :))))
جالب اینجاست که تازه بین خنده های غیرقابل کنترل، اشک های کنترل شده ی حادثه سرریز کرده و خلاصه اشک و خنده قاطی شده بود!!
حالا احساس خیلی بهتری دارم، خدا خیرت بدهد!!

سلام
پس شما هم از این مایه خوش‌شانسی‌ها دارید
مثلاً همین که سگی به آدم چنین شوکی را وارد کند و ... دور از جون یکی از اشناهای ما از پله اول نردبان سقوط کرد و عمرش به دنیا نبود!... حالا به قولی می‌توان گفت او بدشانس بود ولی ما داخل یک جور بازی کامپیوتری هستیم که از در و دیوار آن داغ و درفش می‌بارد و همین که سلامت هر مرحله‌ای را رد می‌کنیم علاوه بر فاکتورهای دیگر کمی هم فاکتور شانس همراهمان هست که اگر نباشد یک سگ که تا قوزک پای ما هم نمی‌رسد می‌تواند مسبب گریه اطرافیان ما شود دور از جون
خدا را شکر که سبب خیر شد این زیارت

مهرداد چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:50 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر حسین عزیز
امیدوارم حال و احوالت خوب و خودت سلامت باشی.
آن انقلاب شغلی که درباره اش گفته بودم با کودتا مواجه شد و حسابی درگیرم کرده. احتمالا تا پایان سال که پایان قرارداد شغلی ام است به فروپاشی نظام حاصل از این انقلاب شغلی بیانجامد.
اما این خاطره شما یک نسخه کاملا مشابه در خاطرات من دارد. من هم در همین حوالی سن و سالی که گفتی یک بار بدون علم به نیاز به چوب دستی و مایل راه رفتن از یک سراشیبی در جنگلی با خیال راحت دویدم و به همین شکل که گفتی با سرعت گلوله به سمت انتهای دره که به یک رود پر آب ختم می شد روانه شدم و چند متر مانده به رودخانه با یک لگد از پسر دایی بزرگم با دنده بر روی سنگ های کنار رودخانه پهن شدم و پس از آن همچون جلبک به آنها چسبیدم. منم خوش شانس بودم که فقط چند خراش و کبودی نصیبم شد.

سلام
ممنون از احوالپرسی شما.
من که نگفتم ، اما متخصصین امر گفته و نوشته بودند که انقلابها آخر و عاقبت خوشی نداشته‌اند (البته همه انقلابها به غیر از ما... ما هم چون الهی بود) کاش تو هم موقع انقلاب شغلی به نوعی الهی‌طور عمل می‌کردی. اما خب اشکالی ندارد، آن جمله از بزوخف (در نامه دریافتی در جنگ و صلح) را برای تو و خودم تکرار می‌کنم:« ما گمان می‌کنیم همین که از کوره‌راهی که به آن خو گرفته‌ایم بیرون افتادیم همه چیز از دست رفته است، حال آنکه چه بسا تازه راهی نو به سوی صلاح کار آغاز شود.» امیدوارم که اینگونه باشد
شما هم تجربه کاملاً مشابهی داشته‌اید

مارسی پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 09:16 ق.ظ

دماغ شکسته رو چیکار کردی؟
یادمه خیلی قبل گفته بودی در دوران ابتدایی تا پول دستت میومد میرفتی انقلاب کتاب پلیسی میخریدی.
از این پست و پست قبلیت میشه فهمید ک میدون ازادی پایین تر خونتون بوده.ستت نبود تا اونجا میرفتی برای کتاب
حتمن بعد گور ب گور باید برم ارمنستان.خودمم بهش رای دادم.بی ربط هم نباید باشه به جغرافیای این روز ها

سلام
دارمش هنوز
بله خانه کمی بالاتر از میدان آزادی بود.
سخت نبود چون معمولاً پول دستم نمیومد
از شوخی گذشته سخت نبود چون محل کار پدرم انقلاب بود.
ظاهراً شاهراه قدیم رم ما را به موقع انتخاب کرده بود

اسماعیل بابایی جمعه 16 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 07:06 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
واقعا شانس آورده اید!
حرکت اون مردی که جا خالی داد خیلی بامزه بود
برای من هم در روستای پدری اتفاق افتاد؛ البته اکشنش خیلی کمتر بود! از سرباز و کوهنورد و این ها هم خبری نبود و در نهایت پیشانی ام زخمی شد!
امامزاده داوود فقط یه بار رفته ام، حدود ده یازده سال پیش و البته برای پروژه ی دانشجویی یکی از نزدیکان. خیلی خوش گذشت!

سلام
به واقع برای سنجش میزان شانس باید دوباره به آن مکان بروم و موقعیت را ارزیابی کنم. مکان سقوط بعدی را چندین بار ارزیابی کرده‌ام اما این کتل خاکی را اصلاً دوباره ندیدم. فکر کنم بد نباشد که بروم ببینم کاش قبل نوشتن می‌دیدم
اون بنده خدا کُپ کرد! وگرنه قبلاً مردم کمتر جاخالی می‌دادند. الان اگر باشد همه گوشی را می‌کشند بیرون و فیلم می‌گیرند: سقوط یک پسربچه همین الان یهویی
فکر کنم وزن کم ما در کودکی سبب می‌شود که از این حوادث جان سالم به در ببریم

مدادسیاه سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 10:30 ق.ظ

میله جان ماجرای امامزاده داوودت من را یاد خاطرات عباس منظر پور انداخت که یکی از بخش هایش به همین سفر زیارتی اختصاص دارد. البته او خوشبختانه به اندازه ی تو خوش شانس نبوده!
اسم جاها را از همان سفر به خاطر داری یا سفر های دیگری هم داشتی؟

سلام

الهی خوش‌شانسی‌های من نصیب گرگ بیابان نشود
فقط همان یک سفر بود اتفاقاً بعد از نوشتن این خاطره هوس کردم بروم از نزدیک دوباره ببینم این مسیر را و به خصوص محل سقوط را... اسم کتل‌خاکی که محاله یادم بره یونجه‌زار هم که اسم خاصی است و جای دیگر ندیدم اسم مکان باشد و یادم مانده است. حتماً در مسیر اسامی دیگری بوده است که آنها را یادم نیست. یک دهی هم از اون بالا می‌دیدیم ته دره که اسمش کیگا بود و آن هم یادم مانده چون افسانه خاصی در موردشان بود که حتماً فیک بوده است! می‌گفتند وقتی تعقیب‌کنندگان امامزاده به آنجا رسیده‌اند و سراغ داوود را گرفته‌اند آنها با چشمانشان مسیر را نشان داده‌اند و به خاطر همین خیانت چشمانشان چپ شده است

محبوب سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 10:42 ق.ظ

سلام چقدرخوب بود این نوشته. واقعا از خوندنش لذت بردم:) و من رو برد به خاطراتی مشابه.ازسختی های راه و اتوبوس سواری. سالهای اول ازدواج مان که هنوز مشهد زندگی می کردیم و برای دیدن فامیل شوهرم باید می رفتیم تا مازندران و این راه با داشتن پسرم که اون موقع کوچیک بود و بارداری م سر دخترم و باروبندیل و ساک و سوغانی، اون هم با این اتوبوس های قراضه که صندلی های سفت و کوچیکی داشت واقغا برای پرمشقت بود.سیزده چهارده ساعت روی اون صندلی ها و توقف ها و ...کم نبود که تازه وقتی می رسیدیم شیرگاه.باید ساعت ها می نشستیم توی ایستگاه تا مینی بوسی که می رفت روستا سر برسد.اون موقع هنوز سریال پایتخت ساخته نشده بود و شیرگاه مثل حالا نبود. یک روستای کوچیک بود با چند تا مغازه و نونوایی و من رو یاد شاملو می انداخت که چند سالی اونجا زندگی کرده بود قبل ازاین ها...خلاصه روستایی ها می آمدند اونجا برای خرید و فروش اجناسشون.درنتیجه وقتی مینیبوس می ریسید.همه هجوم می برند تا صندلی ها رو بگیرند.همگی هم بارداشتند.ازمرغ و غازواردک زنده بگیرید تا بره زنده دبه های بزرگ شیروماست....همسرم برای اینکه بتونه یک صندلی برای نشستن من و پسرم بگیره چه تلاشی می کرد.با چند تا ساک که ازسروکولش آویزون بود و بسته بزرگ نون لواش (روستا اون موقع نونوایی نداشت) و جعبه شیرینی و میوه و...(عادت نداشتیم دست خالی بریم) واقعا فداکارانه می جنگید.:) خلاصه می مردیم و زنده می شدیم تا مینی بوس بالاخره اون مسیر پیچ واپیچ جنگلی رو با جاده خاکی و پردست اندازی که داشت بالا بره و به روستای ما برسه.کف مینی بوس کاه ریخته بودند تا گل و لای باعث سرخوردن مسافرا نشه. و چه بوهایی. بوی عرق و جوراب و پشم بز و کثافت مرغ و اردک...نگم براتون. زن و مردم تو هم فشرده می شدند.و معمولا همیشه دعوا می شد. یک وقت هایی هم مینی بوس بین راه خراب می شد و ما باید تمام اون راه دراز و سربالایی رو باروبنه و بچه پیاده بریم.معمولا هم می رسیدیم اونجا ازخستگی و گرسنگی و بی خوابی مریض می شدیم.برای همین مسافرا عادت کرده بودند هر ده دقیقه یک بار،برای سلامتی مینی بوس و آقای راننده صلوات محمدی بفرستند.
چه دوره یی رو از سرگذروندیم واقعا :‌)
اخرین باری که رفتم امامزاده داوود چهارسال پیش بود. یک روز برفی زمستانی. و یاد فیلم سوته دلان افتادم.

سلام
چه مشقاتی را به یادتان آوردم
دیدن خانواده همسر و صله رحم با این سفری که شما توصیف کردید به نظر من چندین ثواب حج را داشته است
یاد اون صلواتها افتادم خرابی ماشین واقعاً پنجاه پنجاه بود و زیاد اتفاق می‌افتاد.
عالی بود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد