میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

وضعیت سفید!!

کلاس‌بندی تمام شد و مدرسه رسماً برای من شروع شد. سی‌ویکم شهریور. آن زمان هم بودند مادرانی که برای بازگرداندن فرزندشان پشت در مدرسه منتظر ایستاده باشند اما اکثریت با ما بود که پیاده به خانه بازمی‌گشتیم. از خواهر و برادرانم تعریف «لوح زرین» را زیاد شنیده بودم و شاید باورتان نشود ولی واقعاً دوست داشتم روزی به آنجا بروم! از مدرسه که بیرون می‌آمدیم، آن روبرو کوه‌های شمالی تهران را می‌دیدیم. کمی متمایل به سمت راست‌مان، توقفگاه و تعمیرگاه شرکت واحد بود و گاهی می‌شد اتوبوس‌های غول‌پیکر دوطبقه را آنجا دید. روبروی توقفگاه خیابانی بود به سمت جنوب که انتهایش به حاشیه میدان آزادی می‌رسید. سمت چپ این راه یک باغ سرسبز با دیوارهای بلند و سمت راست آن چند زمین کشاورزی بود. مسیر برگشت من از مدرسه همین خیابان بود. خانه ما پشت آن باغ‌ها بود اما درختان بلند و در هم فرورفته اجازه دیدن خانه را نمی‌داد. نهر پرآبی هم بود که ما معمولاً از روی لنگه‌ دری چوبی که به عنوان پل روی نهر کار گذاشته بودند، از روی آن عبور می‌کردیم. سال قبلش، دوره آمادگی یا همین پیش‌دبستانی فعلی را در همین مدرسه گذرانده بودم؛ زمانی که کلاس‌ها جداسازی و مربی و معلم‌ها هنوز مقنعه‌به‌سر نشده بودند. بعد از چندبار رفت و برگشت با بزرگترها، خودم این مسیر را می‌رفتم و می‌آمدم. امسال که حسابی بزرگ شده بودم!

به در خانه که رسیدم مطابق معمول زنگ نزدم، از در بالا ‌رفتم و یک لنگه کفشم را با دقت طوری روانه آن‌طرف کردم که روی زنجیرِ در فرود بیاید و در باز شود. صرفاً برای اینکه بدون دردسر و بدون فوت وقت به بازی در کوچه برسم، کیف را داخل حیاط می‌گذاشتم و ...  همیشه هم تعدادی از بچه‌ها در کوچه مشغول بازی بودند. آن روز هم همینطور بود. سرگرم بازی بودیم که ناگهان گویی همه‌چیز زیر و زبر شد. همسایه‌ها سراسیمه بیرون پریدند و یکی‌یکی فرزندان خود را به داخل کشیدند. آن‌روز کسی خانه ما نبود و اگر بود هم احتمالاً فکر می‌کردند من هنوز مدرسه هستم. در هر صورت من در کوچه تنهای تنها ماندم. چند صدای انفجار مهیب و بعد صدایی بسیار شدید که با شکستن شیشه پنجره خانه‌ها همراه شد. آن‌قدر صدا گوش‌خراش بود که من ناخودآگاه خزیدم زیر تنها ماشینی که در کوچه پارک شده بود و دستهایم را با فشار روی گوش‌هایم گرفتم. چند هواپیما در ارتفاع بسیار پایین از سرِ کوچه گذشتند! و من نظاره‌گر آنها بودم.

چند دقیقه بعد وضعیت سفید شد اما هیچگاه به سفیدی قبل بازنگشت.

...............................

پ ن 1: تا کتاب بعدی خوانده شود و مطلبش نوشته شود گریزی از این خاطره‌نویسی‌ها نیست.

پ ن 2: اگر بخواهیم از منظر پست قبلی به موضوع نگاه کنیم، من ذهنم به آن وانتِ شورولت سیمرغ که سرِ کوچه پارک بود میل می‌کند! شاسی این ماشین بلند بود و خزیدن زیر آن خیلی راحت،اگر مثلاً فولکس قورباغه‌ای آقای ... (فامیلی بابای سورنا یادم رفته!) آنجا پارک بود چطور زیر آن می‌خزیدم!؟

پ ن 3: چند روز قبل به‌واسطه بنایی در خانه پدری بودم. از آن زمین‌های کشاورزی طبعاً هیچ اثری نیست. آن باغ دیگر دیواری ندارد، درختی هم ندارد! یک بیابان بی‌آب و علف است. از آن نهر پرآب هم هیچ اثری نیست. لوح زرین هم دیگر نیست. توقف‌گاه هم دیگر توقف‌گاه نیست. داخل کوچه هم هیچ بچه‌ای نیست. آن زمان ما آرزو داشتیم که یکی دو ماشین توی کوچه پارک شود تا در بازی‌هایی مثل همه‌گرگه و بالابلندی و قایم‌موشک از آنها کمک بگیریم؛ با کمی تأخیر به آرزویمان رسیدیم چون الان هیچ جای پارکی داخل کوچه برای ماشین پیدا نمی‌شود. مطلقاً هیچ. ماشین‌ها در هر دو سمت، ردیف پارک شده‌اند!


نظرات 14 + ارسال نظر
فاضله پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 02:54 ب.ظ http://golneveshteshgh.blogsky.comخاط

سلام

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
خاطره تون حسی از تنهایی رو برام داشت. دوست داشتم نوشته رو.
من هم روز اول مدرسه ام تنها رفتم. کمی احساس غریبی می کردم اما با پسری به نام علی دوست شدم که بچه ی خوبی بود.
مدرسه ی کلاس اولیم هنوز هست که البته الان اسم عوض کرده و دبیرستان دخترانه است و اثری از پناهگاه های زمان جنگ نیست.

سلام
برای خودم هم چنین حسی را داشته همیشه... وقتی روز اول مدرسه ما با روز اول جنگ همزمان شد بالاخره چنین تبعاتی اجتناب ناپذیر است.
این مدرسه اول من هم بعدها دخترانه شد و بعدتر هنرستان شد و این اواخر شنیدم که کلا از مدرسه بودن خارج شده است. حالا امروز یادم باشه بروم نگاهی بیاندازم.

کامشین جمعه 2 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 05:33 ق.ظ

یک بینوایی هم هست که جشن تولدش مصادف با این روز منحوس شد!
میله کوچک چه ترسی را تجربه کرده.

سلام
ای بابا... البته قابل تصور است که همه جمع شدند توی جشن تولد و بعد آن بینوا و تولدش کلا به حاشیه رفته و همه دارند می پرسند چی میشه حالا؟ فکر میکنم اون روز برای دایمی شدن این سوال که حالا یا بعد چی میشه در سرزمین ما نقش کلیدی داشت. یک جور اضطراب و بلاتکلیفی دایمی. خلاصه همه در کنار هم شدیم شاهکار ویکتور هوگو!
در مورد ترس ... هنوز متوجه نشده بودم از چه چیز این جریان باید بترسم... اما صدای گوشخراش و خالی شدن کوچه ناخودآگاه من رو به زیر ماشین هدایت کرد. کم کم ترس رو یاد گرفتیم بعد از اون.
............
تازه ما توی پایتخت بودیم اگر در مناطق مرزی بودیم که...

monparnass جمعه 2 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 10:21 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
من اولین سال رفتنم به مدرسه رو یادم نیست چون خیلی کوچک بودم . من قبل از سال قانونی حضور در مدرسه یکی دو سال زودتر مدرسه رفتم .
بهش می گفتن "مستفی آزاد "
بعد ها که خوب بهش فکر کردم متوجه شدم که احتمالا این کلمه " مستمع آزاد" بوده .
یعنی مثل بچه های دیگه سر کلاس می رفتم مثل اونها درس می خوندم و امتحان می دادم ولی کارنامه رسمی برام صادر نمی شد .
این یادم هست که همون موقع شاگرد اول شدم . درست تر بگم جزو کسانی شدم که تمام نمراتشون بیست بود .
اون موقع چقدر شاگرد اول شدن آسون بود !!!

به همین دلیل سال حضور قانونی ام در کلاس اول برام خسته کننده و تکراری بود چون اون درسها رو قبلا یک یا دو بار خونده بودم
تصور می کنم این روزها به اون " مستفی آزاد " میگن " پیش دبستانی" و فکر میکنم اجباری یا نیمه اجباری باشه .

سلام
به نظر می‌رسد همان مستمع آزاد خودمان باشد
ما توی دانشگاه داشتیم اما مدرسه با آن سبک و سیاق امنیتی خودش چنین اجازه‌ای رو نمی‌داد. حالا که حرفش شد واقعاً چرا اینقدر امنیتی بود مدرسه در زمان ما... حالا البته کمتر شده است اما آن زمان خیلی وحشتناک بود. حالا بدبختانه من مدرسه‌هایی رفتم که کمی جو بدتری هم داشت نسبت به متوسط جامعه... حالا به مرور گاهی خاطراتی از آن دوران بیان خواهم کرد. به نظرم برای خودم مکتوب کردن بعضی از آنها لازم است حالا برای دیگران را نمی‌دانم
اتفاقاً الان خیلی ساده‌تر می‌توان شاگرد اول شد. در مقاطع ابتدایی دیگر نمره نداریم و به صورت کیفی ارزیابی می‌کنند و تعداد زیادی از بچه‌ها «خیلی خوب» می‌گیرند و شاگرد اول محسوب می‌شوند. بعد که وارد متوسطه اول می‌شوند ناگهان مشخص می‌شود که داخل این هندوانه قرمز است یا سفید! شیرین است یا مزه آب می‌دهد!!

مراد شنبه 3 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 12:38 ق.ظ

با درود و آرزوی بهترین‌ها برای شما،
فقط خواستم بگم که جای کتاب "پوست" اثر "کورتزیو مالاپارتا" در وبلاگتان خالیه. اینکه چطور این کتاب از چشمان تیز‌بین شما دور مانده خودش یک معماست! شمایی که " گر بر سر خاشاک یکی پشه بجنبد"... الی آخر . به نظرم با این زمان محدودی که در اختیار داریم ( شاید بایستی بگم برایمان باقی مانده) و انبوهی از شاهکار‌ها، انتخاب‌ها بایستی بسیار سختگیرانه باشه تا کتابی بتونه جایگاهی در وبلاگتان داشته باشه. شما در این راه از عمرتان خرج می‌کنید پس بیراه نیست اگر در انتخاب کتاب سختگیر باشین.

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
جای خیلی از کتابها در اینجا خالی است. گاهی که به این موضوع فکر می‌کنم، مثل الان، واقعاً اشک توی چشمام جمع می‌شود.زمان ما محدودتر از آن چیزی است که در اشعار و مثل‌ها و حکایات می‌بینیم... متاسفانه... من هم مدتهاست به این امر واقف شده‌ام که به دلیل همین محدودیت وقت باید انتخاب‌ها را سخت و سخت‌تر بکنم اما به این سادگی‌ها هم نیست. البته اگر ممکن هم می‌بود شاید چیز مطلوبی از آن درنمی‌آمد. دمخور بودن با نوابغ آن هم بی‌وقفه و بیست و چهاری! حالا من خیلی از این وضعیت عجیب تصوری در ذهن ندارم چون وضعیت تجربه نشده‌ایست و این به دلیل بخش «ممکن» نبودن آن است. واقف شدن به شاهکار بودن یک اثر همیشه امکان‌پذیر نیست. خیلی از شاهکارها حتی عنوانشان به گوش ما نمی‌رسد چه رسد به اینکه آنها را بخوانیم. یک خاطره کوتاه بگویم: کتابفروشی پاتوق من (در اوایل دوران وبلاگ نویسی و اندکی قبل از آن) یک قفسه‌ای داشت که باصطلاح کتابهای مانده‌ی خود را همه در آن قفسه گذاشته بود با تخفیف های درشت چهل پنجاه درصدی. من شاید به جرئت بگم حدود چهل پنجاه رمان از آن قفسه (طی چند نوبت) خریداری کردم. سری آخر که واقعاً ته همه رمانهای نام آشنا و ناآشنا را درآورده بودم به یک کتابی برخوردم که در تمام دفعات عنوان و نام نویسنده‌اش به چشمم می‌خورد ولی هیچ واکنشی در من به وجود نمی‌آورد. حتی چند بار بیرون کشیدم و طرح جلدش را هم برانداز کردم ولی باز هم مرا به داخل دعوت نکرد! در آخرین بار باور کن شاید از روی نوعی ترحم آن کتاب را خریدم و البته نام مترجمش که اتفاقاً اثری از هاینریش بل را ترجمه کرده بود (سیمای زنی در میان جمع) ... بعدها وقتی نوبت خواندنش فرا رسید از تعجب شاخ درآوردم! یک شروع خیره کننده... شاهکار بود... بعد دیدم که ای بابا این برای خودش بچه غولی بوده است... وجدان زنو اثر ایتالو اسووو ... هموطن همین مالاپارته
این کتاب در میان ده کتاب برتر من جای دارد. (البته لیست ده تایی من به قول دوستان حدود صدتاست!)
الغرض. شانس و تصادف هم خیلی موثر است. سر من که همیشه در نشریات تخصصی داستانی نیست. اصلاً کدوم نشریات تخصصی
در مورد این اثر دوست دیگری به من آگاهی داده بود. کامنت شما موجب شد بروم در مورد نویسنده و اثر کمی تحقیق کنم. خب شما سبب خیر شدید. ولی آیا من در همه موارد چنین خوش شانس خواهم بود؟!

الهام شنبه 3 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 09:48 ق.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام

چه اشکالی دارد! از لکه‌های کبود و صورتی روی وضعیت سفید بازهم بنویسید ... بالاخره ما نسل بسیار مهمی هستیم.
حالا به اقتضای ذهن بازیگوشم دارم به انتخاب‌های سختگیرانه در خرج کردن از عمر فکر می‌کنم که دوست دیگری قبل از من نوشته‌اند، فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم آیا ضروری است؟ آیا ممکن است؟

سلام
قدیم‌ترها می‌نوشتم... مدتی بود که همه اوقات خالی را به نوشتن همان مطلب مربوط به کتاب اختصاص می دادم و خب واقعاً وقت کم هم می‌آوردم. حالا به خاطر جنگ و صلح و حالا اکو شرایطی پیش آمد که می‌بینی دوستان عزیزی هم تشویق کردند خاطرات هم هجوم می‌آورند!(پیر شده‌ام!؟) ... خوبی این موارد این است که می تواند کوتاه باشد!
چه جالب!
من هم در مورد ممکن و مطلوب بودن آن وضعیت نوشتم همین الان در کامنت دوستمان.
حالا اگر دامنه انتخاب را فراتر از ادبیات داستانی ببریم (که طبعاً ضرورت منطقی دارد) آن وقت باید برویم داخل بستر و طالب مرگ شویم از بس هدر داده‌ایم و غفلت ورزیده‌ایم! البته من وقتی به اینجا می‌رسم یادی از آن بیت مولانا می‌کنم و خودم را می‌رهانم :
اُستن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است

مراد شنبه 3 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:56 ب.ظ

با درودی دوباره،

با توجه به محدودیت و دشواری کار که در بالا ذکر کردین، من حداقل می‌تونم در طول مطالعه‌ام اگر کتابی رو ارزنده دیدم و درخور این که شما براش وقت بذارین، همینجا معرفی و پیشنهاد بدم و شما پس از تحقیق و بررسی، آنگونه که خود صلاح می‌دانید عمل فرمایید.

" من اشتیلر نیستم! از روزی که به این زندان تحویلم داده‌اند، زندانی که برایتان شرحش خواهم داد، هر روز این را می‌گویم و سوگند می‌خورم و درخواست ویسکی می‌کنم، چون بدون اون لب به سخن باز نخواهم کرد."

کتاب "هویت گمشده" (اشتیلر) اثر ماکس فریش با این جملات شروع میشه که تازه شروع به خواندش کردم و از همون ابتدا جذبش شدم و در ادامه اگر درخور و ارزنده بود، مطلع‌تون می‌کنم.

با سپاس

سلام دوباره
حتماً این کار را بکنید و من استفاده خواهم کرد.
اشتیلر کتاب توصیه شده‌ایست... مدتها قبل آن را به کتابخانه اضافه کرده‌ام و چند بار هم تا آستانه انتخاب شدن آمده است اما نشده که بشود. امیدوارم امسال سعادت خواندنش نصیبم شود.

سمره یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام،میله جان روز اول مهر خاطره انگیزی داشتید، خواستند که فراموشتون نشه هیچ وقت
شاید هم خواستند که خوب درس بخونید و بگن مدرسه جنگیدنه

اما خب دیگه وضعیت سفید نمیشه

بعد جدید مد شده میگن بچه ها تا فلان سن نباید مرده ببینند ،نباید چی ببینند و....برای نسل ما این حرفها خنده دار به نظر میرسه
جنگ با کسی شوخی نداره

سلام
طبعاً روز خاصی برای همه متولدین سال 53 بوده است.
اینکه وضعیت سفید نمیشه من را به یاد فیلم کلاسیک «دره من چه سرسبز بود» انداخت. فکر کنم موقع نوشتن گوشه ناخودآگاه ذهنم داشته بالا پایین می‌پریده! یک سکانسی دارد آن فیلم که کشیش (یکی از شخصیت های محوری فیلم) به راوی (کودکی راوی) پس از اتفاقاتی که در میان اهالی و معدن و... افتاده است می‌گوید چیزی در این دره تغییر کرد که سالهای سال قابل جبران نیست. (قریب به مضمون) به واقع چیزهایی در آن سالها تغییر کرد که بعید است حالا حالاها وضعیت سفید بشود.

مراد یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 02:14 ب.ظ

خواستم اطلاع بدم که هر وقت تصمیم به خواندن کتاب "پوست" (ترس جان) گرفتید برای اینکه سانسور کتاب اذیت‌تون نکنه فایل pdf ترجمه قبل از انقلاب بهمن محصص را هم بگیرین که در صورت نیاز استفاده کنین. فایل 10 مگابایتی کیفیت بهتری داره و بدون نام سایت روی صفحات.

قدم اول اضافه کردنش به کتابخانه است. ولی حتماً فایل را هم دانلود می‌کنم. منتها در کنارش. بعید است بتوانم یک کتاب را در گوشی بخوانم. صد درصد نمی‌توانم. اما در کنارش چرا ، خوب است.
ممنون

پیرو یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 06:07 ب.ظ

سلام میله عزیز
خیلی قشنگند روایت خاطراتتون
درسته، هیچوقت به سفیدی قبل نشد اوضاع. نه سفیدی اوضاع بازگشت و نه آرامش ِ قبل از شورش 57.

سلام
ممنون از لطف شما
اگر این زنجیره علت و معلولی را به عقب برویم همینجور باید برویم و برویم و برویم تا اوایل تاریخ مکتوب خودمان! ظاهراً توانایی ساختن و نگه‌داشتن وضعیت سفید در این منطقه همیشه لنگ می‌زده است.

ماهور جمعه 9 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 08:01 ق.ظ

سلام
داستان گویی های بائودولینو تاثیر مثبت داشته

چرا که نه خیلی جذاب و خوش خوان هم که تعریف میکنید
نیکتاس طور گوش میدیم به خاطراتتون

سلام
همیشه اینگونه است! تاثیر می گذارد. اما طبعا نه به اون اندازه
ممنون رفیق

مارسی پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 09:12 ق.ظ

واقعن این مطلبو زیبا و روون ادا کردی...کارت درسته.
به شدت درگیر گور ب گور هستم.با اینکه یکبار ولش کردم.دومین بار هم اخیرن ولش کردم.اما این سری بیشتر از دو سومش رو خوندم.مطمئنم باید دوبار یا ۳ بار دیگه بخونمش با رسم شکل
شاید بعد تموم کردن بیام مطلب شمارو بخونم .احتمال میدم شما رسم شکل رو انجام داده باشید

سلام
هووووم. دو بار کفایت می‌کند.
امیدوارم که مطلب همانطور باشد که شما می‌خواهید.

مراد یکشنبه 18 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 01:45 ب.ظ

با درود،
در راستای کامنت قبلم در مورد کتاب "پوست" اثر "کورتزیو مالاپارتا"، خواستم بگم که واقعاً با یک شاهکار روبروییم. نمیدانم چرا این کتاب یاد "سفر به انتهای شب" سلین را در من زنده می‌کنه. به هر حال پیشنهاد می‌کنم که این اثر را مد نظر قرار دهید.
با سپاس

سلام دوست عزیز
این کتاب را با توجه به توصیه شما در لیست خرید گذاشتم.
ممنون

مدادسیاه سه‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 10:42 ق.ظ

میله جان خوش شانسی ها و دیگر خاطره نویسی هایت می تواند در همین شکل یا به شکلی داستانی تر به یک مجموعه چاپی تبدیل شود.
پایان بندی مطالبت جالب است و این یکی خیلی خوب است. توصیه می کنم از آن نگذری و کمی با کلماتش بازی کنی.

سلام بر مداد گرامی
ممون از لطف شما
ایشالا بازنشست که شدم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد