میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

از خوش‌شانسی‌هایت بگو! (1)

داشتم برای دوستی از بدشانسی‌هایم می‌گفتم که ناگهان خودم را جای او گذاشتم و دیدم ای وای چه حال‌به‌هم‌زن شده‌ام! بس است دیگر! هرکسی برای خودش انبانی از بدشانسی‌ها دارد و می‌تواند اگر گوشی پیدا کند مدتها برایش دکلمه کند. تصمیم گرفتم برای درمان خودم مدتی به‌صورت سریالی از خوش‌شانسی‌هایم بنویسم. اگر از این رهگذر لبخندی هم بر لب شما نشست، دو سر برد خواهیم شد.

*****

بلیت اتوبوس به مقصد تهران در دستانم بود. چند ساعت قبل توانسته بودم آخرین امضای مرخصی را بگیرم و از پادگان بیرون بزنم. مرخصی گرفتن در دوران سربازی خودش به تنهایی یک خوش‌شانسی است اما این بار دست تقدیر موهبت بزرگتری را برای من تدارک دیده بود! معمولاً در سریال‌ها و داستان‌های آبکی دست تقدیر برای یک سرباز یالغوز، یک همسفر ویژه که از قضا نیمه گمشده او به شمار می‌رود، تدارک می‌بیند؛ اما کارمندان ترمینال و مسئولین خطوط که یکی از تنها مسئولین همیشه در صحنه به‌شمار می‌آیند، تمام تلاش خود را انجام می‌دهند تا پوزه‌ی دست تقدیر را به خاک بمالند و انصافاً بیست سی سال قبل این کار را به ظالمانه‌ترین شکل ممکن انجام می‌دادند. لذا جمع مجردان و بی‌کس‌وکاران همیشه در انتهای اتوبوس جمعِ جمع بود.  

صندلی من این‌بار یکی به آخر بود. کنار پنجره هم نبودم. اولین کاری که یک سرباز قاعدتاً پس از نشستن روی صندلی اتوبوس انجام می‌دهد خلاص شدن از پوتین و گتر است. گتر همان کشی است که پاچه‌ی شلوار سربازی را کمی بالاتر از پوتین به‌طرز شکیلی، آراسته نگاه می‌دارد. پوتین و جوراب و متعلقات را زیر صندلی جاساز کردم و بعد درحالی که دو زانویم را روی پشتی صندلی جلویی مستقر کردم و کمرم را در بهترین حالت روی پشتی صندلی خودم جابجا کردم، کتابم را از داخل کوله بیرون آوردم. تا چند ساعت دیگر هوا تاریک می‌شد و باید حسابی چشمانم را خسته می‌کردم بلکه بتوانم دو سه ساعتی بخوابم.

اتوبوس از مشهد خارج شد و تا توقفگاه اول، غیر از خروپف مرد بغل‌دستی که به‌غایت حسرت‌برانگیز بود، فقط صدای چیک‌وچیک تخمه‌شکستن دو جوان پشت‌سری جلب توجه می‌کرد که گویا با یکدیگر در حال مسابقه بودند. اولین توقف، ایست‌بازرسی بود. یک ستوان‌یک نیروی انتظامی وارد شد و تا نیمه‌های اتوبوس پیش آمد. درست زمانی که می‌خواست عقب‌گرد کند و برود، پشیمان شد و دو سه قدم دیگر پیش آمد درحالیکه برق خاصی را توی چشمانش می‌دیدم به سراغ دو جوان صندلی عقبی رفت. سین‌جیم‌شان کرد. برای شرکت در مراسم عروسی به تهران می‌رفتند. مغازه‌دار بودند. یک کیف سامسونت کوچک همراهشان بود که توسط جناب سروان بازرسی شد. بعد از رفتن مأمور، برای اولین‌بار به آنها نگاه کردم. چهره‌های معقولی داشتند. این اتفاق ساده باب گفتگو بین ته‌نشینان، که تجارب مشابهی را از سر گذرانده بودند باز کرد.

توقف بعدی برای شام بود. مشغول کشیدن سیگار بعد از غذا بودم که دو جوانِ معقول به من پیوستند. سمت سه‌راه راهنمایی بوتیک داشتند. فردا عروسی رفیق مشترک‌شان بود. یکی از آنها ریش بلندی داشت که آن زمان بیشتر یک نوع زینت کمیاب ادبی-عارفانه بود. هنوز سیگار اولش زیر پا له نشده بود که دومی را بیرون کشید و آن را بین انگشتانش پیچ و واپیچ داد. حرف ‌می‌زد و انگشتانش کار می‌کرد. نگاهم از روی ادب به صورتش بود اما نیم‌نگاهی هم به حرکات حرفه‌ای انگشتانش داشتم. چنان پر و خالی کرد و سر سیگار را پیچ داد که حیران مانده بودم. تعارف کرد. در همان زمان کوتاهی که دلیل عدم همراهی‌ام را به پایین بودن فشارخونم ربط می‌دادم، دومی را هم پیچید و دوتایی مشغول شدند. به اندازه مصرف بین‌راهی جاساز کرده بودند. به این فکر می‌کردم چگونه آن ستوان‌یک میان همه مسافران انگشت روی این دو گذاشت!

توقف بعدی شریف‌آباد بود. سحر بود و هنوز سپیده نزده بود. مأموری که بالا آمد یک به یک مسافران را برانداز کرد و عدل آن دو را بلند کرد و برای بازرسی بیرون برد. چمدانی که داخل بار داشتند بیرون کشید و خیلی دقیق آن را تفتیش کرد. دنبال چیزی می‌گشتند که مصرف شده بود. بعضی از مسافران زیر لب غرولند می‌کردند. بازرسی بالاخره تمام شد و اتوبوس حرکت کرد.

ساعت شش صبح به ترمینال رسیدیم. مسافران یکی‌یکی پیاده شدند. من مناسک خودم را داشتم؛ پوشیدن جوراب، پوشیدن پوتین، بستن گتر، هدایت لباس داخل شلوار و انجام تنظیمات نهایی برای پیاده شدن در هیئت یک افسر وظیفه. همه مسافران پیاده شده بودند و فقط من مانده بودم و آن دو جوان که بالای سر من پا به پا می‌شدند و با من بر سر این صبوری و کُند کار کردن شوخی می‌کردند. من گوشم بدهکار نبود و خم شده بودم با دقت هرچه تمام‌تر بندهای پوتین را شُل‌تر می‌کردم تا بتوانم آن را به راحتی پا کنم و بعد هم حتماً باید بندها را خانه به خانه سفت می‌کردم تا تمام اعضای پوتین شق ‌و رق سرجای خود قرار بگیرد. سرآخر حوصله یکی‌شان سررفت، همان که ریش نداشت. خم شد. صورتش نزدیک صورت من قرار گرفته بود که در حال ور رفتن با بند پوتین بودم. دستش را داخل سطل آشغال زیر صندلی من کرد و از زیر یک عالمه پوست تخمه، یک قلقلی بزرگِ مشماپیچ‌شده‌ به قاعده یک گریپ‌فروت بیرون کشید و در حالی که من دیگر صدایشان را نمی‌شنیدم و حرکاتشان را به صورت اسلوموشن می‌دیدم، با من خداحافظی کردند و پیاده شدند!

******

شاید بگویید این کجایش خوش‌شانسی بود؟! احتمالاً جوان هستید و کم‌تجربه! نمی‌دانید که در صورت کشف آن مواد در خوش‌بینانه‌ترین حالت، چند سالی باید دنبال پرونده‌ام می‌دویدم یا اینکه کمی بدتر، پدرم دنبال پرونده‌ام می‌دوید درحالیکه من آب‌خنک می‌خوردم. در هر دو صورت مسیر زندگی‌ام کاملاً عوض می‌شد. حالت‌های بدبینانه را هم کنار می‌گذارم! خوش‌شانسی از این بالاتر؟!

.........................

پ ن 1: مشغول خواندن «بائودولینو» از اومبرتو اکو هستم.  


نظرات 12 + ارسال نظر
ماهور پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:48 ب.ظ


همش منتظر بودم تو پوتینت انداخته باشن
چه ایده ی خوبیه مدام از خوش شانسیامون بگیم

یعنی اون روز وسط تکانهای تهوع اور اتوبوس و صدای خروپف و تخمه شکستن چه کتابی میخوندی؟

سلام
توی پوتین امکان پذیر نبود چون هم جا نمی شد و از آن مهمتر اینکه زمان جاسازی پای من داخل پوتین بود
ایده خوبیه... حالا ذهن من مدام در حال آنالیز خوش شانسی های خودمه
در مورد کتاب هم باید بگم منم مثل همه توی تکان تکان اتوبوس های قدیم چندان نمی تونستم بخونم اما مشکل بزرگتر من عدم توانایی در خوابیدن توی اتوبوس بود. خیلی عذاب آور بود.
کتاب رو یادمه از سروش بود.

zmb پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:20 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
چقدر عجیبه که این جماعت انگار روی پیشونی شون نوشته، و از اون عجیب تر اینکه این پیشونی نوشت را مامورها از همه سریع تر و درست تر می خونند.
شاید اگر الان اون دو نفر رو می دیدید شما هم شک می کردید، به هر حال تجربه واقعا موثره
خیلی خوش شانسی بودید... خدا رو شکر واقعا

سلام
نکته در همان تجربه است. در کنارش البته پیش فرض های ذهنی هم اهمیت دارد. من آنها را به چشم یک مسافر می دیدم و می بینم و لذا تصویر کلی برام معقول بود اما مامور پیش فرض هاش مبتنی بر مشکوک بودن است و به جزئیات بیشتر توجه می کند.
حالا من خلاصه کردم و یک ایست بازرسی رو حذف کردم! توی اون هم مامور به همین دو نفر گیر داد
واقعا خوش شانس بودم.
توی اتوبوس باید حواس آدم جمع باشه. راننده ها هم اگر بخواهند تشخیصشان بد نیست. این را هم بر اساس تجربه میگم.

در بازوان پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 05:09 ب.ظ

سلام
با این شانس خوب اگر دستگیرتون می کردن شاید به والتر وایت تبدیل می شدید. الان یه منطقه به دست شما می چرخید

سلام
فکر کنم از والتر وایت شدن به همان بخش سرطان ریه اش نائل میشدم نه حرفم رو پس می گیرم با این شانس خوب محتمل بود. منتها اینجا یک مانع اساسی هست و آن هم اینکه اگر شما یک واشر تولید کنید و سود خوبی داشته باشید اصحاب قدرت واقعی به سراغتان خواهند آمد و... مخصوصا این حوزه که یک جورایی انحصاری است.
ممنون

آزاده جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 02:14 ب.ظ

چقدر موضوع جالبیه... نوشتن از خوش شانسی!
البته شما در مرز بین خوش شانسی و بدشانسی حرکت کردید و نهایتا خوش شانسی پیروز شد و البته بدشانش بودید که مورد انتخاب اون دونفر قرار گرفتید.

سلام
آنها مرا انتخاب نکرده بودند! آنها صندلی مرا انتخاب کرده بودند و قبل از ورود من هم این اتفاق رخ داده بود و آن صندلی می‌توانست نصیب هر کسی بشود. شاید اگر کس دیگری می‌نشست مواد هم کشف می‌شد! کسی چه می داند

monparnass جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 04:38 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
1- " مشکل بزرگتر من عدم توانایی در خوابیدن توی اتوبوس بود. خیلی عذاب آور بود."
من هم از بی خوابی در اتوبوس در زمان دانشجویی و خدمت خاطره ها دارم .
صد ها بار از نیمه شب تا صبح ، اتوبوس بود و راننده و من و فوجی از مسافران خفته !!!
حساب کن به شهر محل تحصیل در حالی بر می گردی که صبح روز ورود ساعت 8 کلاس داری و از 5 عصر دیروز پلک روی هم نذاشتی . خوش شانسی از این بالاتر داریم؟

2- " اما مامور پیش فرض هاش مبتنی بر مشکوک بودن است و به جزئیات بیشتر توجه می کند. "
در جریان زلزله رودبار ،مدتها راه قزوین - رودبار بسته بود .چند ماه بعد از بازگشایی این محور ، سوار اتوبوسی بودم که منو از دانشگاه به خونه میرسوند و این محور هم جزو مسیرش بود
من یک دانشجوی یه لا قبای معمولی بودم اما با کمال تعجب در اولین ایست بازرسی در رودبار منو پیاده کردند و بعد پرسشهای الکی مثل " صورتت رو کی اصلاح کردی ؟" و قضیه تمام شد .
در شهر بعدی باز ایست بازرسی بود .با کمال تعجب ماموری که بالا اومد راست اومد سروقت من و دوباره منو پیاده کردند .
اگر درست یادم مونده باشه فکر کنم تا ختم قائله این داستان سه بار تکرار شد .
واقعا جلوی مسافر ها خجالت کشیدم .
آخه آدمهای نادون !!!
دانشجویی که فقط یه کلاسور و چند تا کتاب همراهشه کجاش مشکوکه ؟ اصلا به چی مشکوکه ؟
سالها بعد که در این مورد فکر کردم حدس زدم مورد بازرسی قرار گرفتن در سه ایست متوالی تصادفی نبوده و حتما اولین پست به پست بعدی بیسیم زده و گرا داده و الی آخر .
این یکی از موارد زیاد خوش شانسی هایی بود که در زمان تحصیل برام پیش اومد .
شاید به همین دلیله که اصلا دوست ندارم که اون دوران خوش !!! رو بیاد بیارم . میترسم خوشی زیاد دلم رو بزنه



3- "اگر شما یک واشر تولید کنید و سود خوبی داشته باشید اصحاب قدرت واقعی به سراغتان خواهند آمد "
حرفی به ظاهر یک شوخی مضحک و خنده دار ولی در عمل کاملا واقعی و تلخ و مصیبت بار
"نشستگان برسفره انقلاب " خیلی چیز ها رو متعلق به سفره انقلاب میدونند از جمله هر نوع کار پر سود و پرنفعت علی الخصوص در حد کلان و شرکتی
چندین سال پیش مالک شرکت " تاید واتر " که دارای ناوگان حمل و نقل دریایی بود به دلیلی مثل دریافت سوخت برای ناوگانش به قیمت دولتی و فروش اون به قیمت آزاد دستگیر شد .
همسرش نامه ای سرگشاده به روزنامه ها نوشت که تقریبا نصف صفحه روزنامه رو اشغال کرده بود .
خلاصه اش این بود که از زمانی که شرکت سود ده شده بود چند مقام مهم به صاحبش گیر داده بودند که بیاد و به اونها پیشنهاد شراکت بده !!! .
مرد بیچاره مقاومت کرده بود و حاضر نشد پیشنهاد شراکت بده . غافل از اینکه دوست من دوستی داره که دوستش ....
در نتیجه سر و کارش با قوه ق ض ا ی ی ه افتاد تا بعد این حواسش باشه که دیگه پررو بازی در نیاره
و
یادش باشه که در هر نعمتی از نعمات خدا حق مومنین محفوظه علی الخصوص شرکتهای سودده
این شرکت الان هم هست و داره کار میکنه ولی نمیدونم داستان شراکت در مالکیتش آخرش به کجا رسید.
الله اعلم

سلام
1- من این تجربه را اکثراً در مرخصی آمدن داشتم چون پروسه مرخصی را از یک هته قبل شروع می‌کردیم اما پایانش مشخص نبود چه روزی همای سعادت آخرین امضا بر روی آن می‌نشیند! (ده یازده نفر باید امضا می‌کردند!!!) ولذا اصلاً نمی‌شد برنامه ریزی کرد و مثلاً بلیط قطار رزرو کرد. البته اواخر خدمت راهی را پیدا کردم که برای سوار شدن به قطار نیازی به رزرو بلیط از قبل نداشت که این خودش بماند برای یک مطلب دیگر! القصه که من توی قطار می‌توانستم حداقل دو سه ساعتی را بخوابم ولی در اتوبوس مطلقاً... پس علت قضیه «حرکت» نبود. دلیل اصلی «صندلی» بود و هست! من الان در تایم استراحت ناهار در محل کار نمی‌توانم روی صندلی چرت بزنم! درحالیکه برخی همین پانزده دقیقه را به چنان خواب عمیقی می‌روند که نگو...
2- باید اصلاح کنم که منظورم دقیقاً فقط ماموران کشف مواد مخدر بود که در مسیر مشهد تهران فعالیت داشتند. من که دیگران را تجربه نکردم. حالا شما یک نوبت دیگر اگر دست داد بعد از دوران کرونا آن مسیر را بروید ببینید آیا هنوز هم بین مسافران به سراغ شما خواهند آمد یا خیر تجربه شما در این مورد قابلیت تعمیم بیشتری دارد به نظرم.
3- این عین واقعیت است. آن شرکت تایدواتر نبود ولی اسمش در همین مایه‌ها بود. یادم هست. قصه‌ای بود پر آب چشم. مثل خیلی از قصه‌های دیگر. یک کارآفرین باتجربه و فنی را می‌شناسم که ایده‌ای جالب را دنیال می‌کرد و یک نوبت داشت برای من تعریف می‌کرد که چه کارهایی کرده است... وارد جزئیات نمی‌شوم... سر آخر که ایده را به مرحله اجرایی شدن رسانده بود به سراغ فلان شرکت رفته بود... به اینجا که رسید من پرسیدم چرا این شرکت؟ شما که سرمایه لازم را خودت داشتی؟ او در پاسخ همین جمله «واشر» را بیان کرد. در واقع این جمله را من از آن کارآفرین باتجربه در گوش و ذهنم دارم. همان اول با روی گشاده خودش رفته بود به سراغ آنها

سمره شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 05:56 ق.ظ

سلام
ولی من خوش شانس بودم ،هر دفعه جلوی اتوبوس همراه یک خانمی می‌نشستم که یه قصه داشت ...برام تعریف میکرد و میرسیدیم

سلام
هم خوش‌شانس بودید هم مسیرتان کوتاه بوده است این مسیر که نوشتم 17 ساعت بود در آن زمان مگر اینکه کسی در حد تولستوی و داستایوسکی یا جانی واکر بغل‌دستی آدم می‌شد که تا مقصد سرمان گرم می‌ماند.

الهام شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 05:19 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
نمی‌دانم قضیه چیست؛ ولی من به چیز دیگری غیر از آن نسخه‌ی چاپی سروشگان!!! که دست سربازی در اتوبوس بود نمی‌توانم به چیز دیگری فکر کنم.
پ.ن: اخیراً دیدم مجموعه‌ی سخنرانی‌های استاد را بازنشر کرده‌اند در یک مجموعه به نام سروشگان.

سلام
برای اینکه تصویر دقیق تر باشد کتاب رازدانی و روشنفکری و دینداری بود
این نام به دلم ننشست

اسماعیل بابایی یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 08:42 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
کلی خاطره از اتوبوس ها برام زنده شد!
یکی از دغدغه های همیشگیم این بود که صندلیم سمت شیشه هست یا نه؟!
اولین باری که تنهایی با اتوبوس سفر طولانی کردم، دوم راهنمایی بودم و مسیر تهران به کرمانشاه بود. برادر بزرگترم جوری برام بلیط گرفت که به قول خودش کنار آدم معقولی بشینم، و البته که بغل دستم یه آقای میانسالی افتاد که تا اونجا کتاب خوند. یادمه کتاب شعر هم بود.
...
طنز نوشته رو دوست داشتم، به ویژه سطرهای نخستین رو.

سلام
همین که برای من و شما و دیگر دوستانی که این مطلب را خوانده‌اند و می‌خوانند خاطرات سفر با اتوبوس زنده شده است خودش نشان از خودشانسی ما دارد! خیلی از خاطره‌دارانِ این عرصه متاسفانه این شانس را نخواهند داشت که خاطراتشان را بیان کنند چون در حوادث مربوط به همین وسیله نقلیه از دنیا رفتند. روحشان شاد.
انتخاب کتاب شعر برای چنین سفری انتخاب بهتری است و همین نشان می‌دهد که برادر بزرگتر شما خوب توانسته است آدم معقول را شناسایی کند
برای پاراگراف اول بیشتر مایه گذاشتم. دو سه روزی به همین شروع فکر کرده بودم ولی بقیه را بعد از نوشته شدن این پاراگراف، نیم ساعته تایپ کردم. ممنون از تذکر در این مورد.

بندباز یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:54 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله
خداییش هم خیلی خوش شانسی بوده. فقط کافیه حالت های دیگری رو براش تصور کرد، اون وقت کل زندگی آدم به شکل دیگه ای درمی اومد که فقط خدا داند!!
من رو یاد خاطره ای از دوران دانشجویی انداختید. موقع امتحانات، همیشه از خودم می پرسیدم که این مراقب ها چطوری می تونند مچ تقلب کننده های حرفه ای رو بگیرند؟! - البته این خاطره مربوط به سال های قبل هشتاد هست، مثل الان امتحانات شل و ول نبود - بعد از فارغ التحصیلی، چند ماهی رو در همون دانشگاه، مشغول به کار شدم. یک دوره مراقب امتحان هم بودم. به شکل خنده داری، متوجه چهره ی دانشجوهایی شدم که حتی قبل از شروع امتحان، معلوم بود که می خواهند تقلب کنند!! صورت های منقلب و تابلو!!! اون زمان فهمیدم که جریان از چه قرار بوده.

سلام
یادآوری خوبی است این قضیه امتحانات و بحث مراقبت... همه‌ی ما مرتکب عمل شنیع تقلب شده‌ایم بی افتخار کلی هم خاطره داریم با اینکه مواردی از این دست برای تعریف کردن دارم حقیقتاً شرمنده می‌شوم اگر بخواهم تعریف کنم پس زدم به ناخودآگاه اما وقتی بعدها چندین بار تجربه مراقبت را چشیدم همانند شما احساس مشابهی داشتم و واقعاً کسانی که دوست داشتند تقلب کنند به غایت تابلو بودند یک بار مراقب بودم توی کنکور آزمایشی و با یکی از این عزیزان تابلو یک گفتگوی ریزی داشتم که بابا تو اومدی کنکور آزمایشی که خودت را بسنجی!!! تقلب چه فایده‌ای برای تو دارد؟؟؟ ولی ایشان خیلی اصرار داشت! من هم پاسخ ده بیست تا از سوالات را برایش یکی یکی حل کردم داستانی بود!

پیرو یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 01:42 ب.ظ

سلام رفیق متفکر و بدون پرچم
باعث شدید به فکر فرو بروم و متوجه شوم آنقدر که لازم است به خوش شانسی های کوچک هر روزه اهمیت نمی دهم چون هیچکدام را یادم نمی آید که بنویسم برایتان!
انگار بطور ناخودآگاه بدشانسی ها بیشتر اهمیت پیدا می کنند در روزمرگی هایمان و بیشتر حضور ذهن داریم از آنها حرف بزنیم و نه بالعکس. باید به خودم تمرین ذهنی بدهم!
روزتون خوش

سلام
پیرو گرامی. به نظر می‌رسد که ما به صورت خودکار خوش‌شانسی‌های کوچک را جزء ذات این دنیا محاسبه می‌کنیم و بودن آنها را بدیهی و الزامی می‌شماریم و در صورتی که «نباشند» تازه کمی توجهمان جلب می‌شود و آن را بدشانسی هم قلمداد می‌کنیم. دنیا ولی آنطوری که ما فکر می‌کنیم نیست
اما این کامنت شما مرا به یاد جمله اول تولستوی در آناکارنینا انداخت. تولستوی خیلی ادبی آن را ارائه می‌کند: «تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است.»
به همین خاطر است که داستان‌ها عموماً در اطراف بدبختی‌های یک فرد یا جمع چرخ می‌خورد چون به هر حال جذابیت بیشتری دارند و یکنواخت نیستند.
ممنون از لطف شما

مدادسیاه چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1400 ساعت 12:21 ب.ظ

میله جان این اسمش خوش شانسی آوردن نیست؛ بد شانسی نیاوردن است! اگر آن قلقلی حاوی طلا و جواهر بود و مال تو می شد آنوقت می شد خوش شانسی.

سلام

علامت تعجبی که بعد از عنوان آوردم تا حدودی این قضیه را می‌رساند. نمی‌رساند؟
تصور کن اگر آن قلقلی حاوی طلا و جواهر بود و من پیدایش می‌کردم و به محض خروج از اتوبوس مورد حمله سارقان مسلح قرار می‌گرفتم و کشته می‌شدم؛ حالا من خوش شانسی آوردم یا بدشانسی نیاوردم یا بدشانسی آوردم و خوش‌شانسی نیاوردم مبحث خوش شانسی و بدشانسی خیلی پیچیده است

مارسی پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1400 ساعت 09:08 ق.ظ

آخ آخ آخ...دوران خدمت سربازی
خب بعد از قرن ها من اومدم مطالب شمارو خوندم.
شاید دو سه صفحه حدود ۱۰ پست رو یکجا....
واقعا اگر از شغل قبلیتون راضی هستید بخاطر مبلغ ناچیزی بیشتر اونو عوض نکنید.
من ک از خدمت سربازی ک فقط یک روز در میون استخر...شبگردی های پارک لاله.پیاده از انقلاب تا چهار راه ولیعصر برای خرید کتاب و مهمتر از همه افزایش ۴۰ کیلویی وزن رو به یاد دارم

سلام
واقعاً نگران کننده بود غیبت شما
مخصوصاً که من بدهکار هم هستم
آن مطلب مناسبتی را به وقتش حتماً خواهم نوشت.
اگر از شغلی راضی هستید تحت هیچ عنوان آن را عوض نکنید. مهمتر از رضایت شغلی که نداریم.
شبگردی و پیاده‌روی و استخر آن هم در سربازی اما در هایت 40 کیلو اضافه وزن!؟؟ فقط در یک صورت امکان دارد! آن هم اینکه قبل از سربازی 60 کیلو اضافه وزن داشته باشیم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد