میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دیو باید بمیرد – نیکلاس بلیک (سیسیل دی‌لوئیس)

قصد کشتن مردی را دارم. نمی‌دانم اسمش چیست، نمی‌دانم کجا زندگی می‌کند، هیچ تصوری از قیافه‌اش ندارم . اما قصد دارم پیدایش کنم و بکشمش...

خواننده‌ی محترم، حتماً مرا به خاطر این شروع احساساتی می‌بخشی. درست شبیه جمله‌ی شروع یکی از رمان‌های کارآگاهیِ خودم شد، درست است؟ فقط تفاوتش این است که این داستان به هیچ وجه قرار نیست چاپ شود و «خواننده‌ی محترم» هم رسمی از روی ادب است. نه. شاید فقط رسم و عادتی از روی ادب نباشد. من قصد دارم در کاری وارد شوم که جهان «جرم»اش می‌خواند؛ هر مجرمی که هم‌دستی نداشته باشد، سنگ صبور می‌خواهد: تنهایی، انزوای هراس‌آور و تعلیق انجام جرم بیشتر از آن است که مردی بتواند همه‌ی این‌ها را در خودش نگه دارد. دیر یا زود همه چیز را خودش بروز می‌دهد. یا، اگر اراده‌اش هم‌چنان قوی مانده باشد، خویشتن برترش به او خیانت می‌کند – یعنی همان معلم اخلاق سخت‌گیر درونش که بازی موش و گربه‌ای به راه می‌اندازد که مجرم را هم مخفی‌کار، هم بزدل و هم از خود مطمئن می‌سازد، او را به لغزش زبان می‌اندازد، برایش دامِ اطمینان مفرط پهن می‌کند، علیه‌اش کلی سرنخ جور می‌کند و خلاصه نقش مأموری اقرارگیر را بازی می‌کند. در برابر آدمی که مطلقاً وجدانی ندارد، تمامیِ نیروهای قانون و نظم ناتوان‌اند؛ منظورم از وجدان نوعی احساس گناه است، همان خائنی که درون دروازه‌ها جا خوش می‌کند. حتی اگر زبان از اقرار دوری کند، اعمال غیرارادی دست به این کار خواهند زد. همین است که مجرم را به صحنه‌ی جرمش بازمی‌گرداند...»

سرآغاز داستان همین جملات بالاست که در 20 ژوئن 1937 در دفترچه خاطرات نویسنده‌ای به نام «فرانک کیرنیس» درج شده است. او اینچنین از قصد خود برای کشتن مردی ناشناس پرده برمی‌دارد. فرزند شش‌هفت‌ساله‌ی فرانک چندی قبل در تصادف با اتومبیل در مقابل خانه‌ی خود که در یک منطقه روستایی است کشته شده است. راننده‌ی خودرو که بنا بر نظر کارشناسی پلیس سرعت دیوانه‌وار 80 کیلومتر در ساعت داشته، از محل حادثه گریخته و ردی از او پیدا نشده است. حالا با گذشت شش‌ماه، فرانک که با نام مستعار «فلیکس لین» رمان‌های جنایی می‌نوشت با این انگیزه به زندگی عادی خود بازمی‌گردد که این راننده را یافته و جامعه را از لوث وجود او پاک کند.

بخش اول داستان به همین سبک روزانه‌نویسی است اما حوادث به گونه‌ای پیش می‌رود که روایت از این شکل خارج و سر و کله کارآگاه خصوصی داستان‌های این نویسنده «نیگل استرنج‌ویز» و سربازرس «بالانت» از اسکاتلندیارد به داستان باز می‌شود...

*****

سیسیل دی لوئیس (1904-1972) شاعر پرآوازه بریتانیایی، در زمینه نویسندگی و بخصوص رمان‌های جنایی پرکار و پرآوازه بود. او بیست رمان‌ با نام مستعار «نیکلاس بلیک» نوشت که در شانزده کتاب کارآگاه نیگل استرنج‌ویز حضور دارد. این کتاب یکی از شاخص‌ترین کارهای اوست که در سال 1938 منتشر شده است. طبعاً با توجه به قریحه‌ی شاعرانه او می‌توان انتظار داشت دغدغه‌های درونی شخصیت‌های داستان بیشتر از جنبه‌های معمایی و رازآلود این ژانر و یا حداقل هم‌سنگ آنها مطرح شود.

......

مشخصات کتاب من: ترجمه شهریار وقفی‌پور، انتشارات نیلوفر، چاپ اول بهار 1386، شمارگان 2200 نسخه، 261 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 3.85 و در آمازون 3.9 )

پ ن 2: کتاب بعدی مطابق آرای اخذ شده در انتخابات (که البته کاملاً در سایه انتخابات آمریکا قرار گرفت) سوءقصد به ذات همایونی اثر رضا جولایی خواهد بود.

 

 آیا دیو چو بیرون رود فرشته درآید!؟

در جوامع مختلف هنجارهایی وجود دارد که اعضای آن جامعه با همنوایی خود با آنها نظم و پیش‌بینی‌پذیری رفتار را تقویت می‌کنند و از این طریق تداوم و کارآمدی جامعه را تضمین می‌کنند. این هنجارها در فرهنگ‌های متفاوت با شکل‌های مشابه یا مختلف و گاه متضادی بروز و ظهور می‌یابند. گاه این هنجارها حتی در یک جامعه‌ی واحد ممکن است در گذر زمان دچار تغییر شود، مثلاً در همین ایام انتخابات آمریکا دیدیم که شهروندان چند ایالت به خارج شدن خرید و فروش ماری‌جوانا برای مصرف تفریحی و دارویی از حالت «جرم» رأی مثبت دادند.

طبعاً در هر جامعه‌ای برخی از اعضا این هنجارها را نقض می‌کنند و بابت این تخطی گاه مجازات می‌شوند و گاهی از مجازات هم فرار می‌کنند. برخی هنجارها با کنترل‌های بیرونی پایش می‌شوند و برخی با کنترل‌های درونی که عمدتاً از طریق سیستم آموزشی و رسانه‌ها تقویت می‌شوند. گاهی تخطی از برخی هنجارها به خودیِ‌خود جرم محسوب نمی‌شوند اما مرتکبین آن مذمت و طرد می‌شوند (مثلاً راستگویی و...). دروغگویی و ریاکاری و امثالهم تقریباً همه‌جا امور مذمومی هستند اما برخی با توجیهاتی آلوده آن می‌شوند و با همین توجیهات سعی می‌کنند از زیر بار فشار درونی و بیرونی خود را خارج نمایند. بدیهی است جوامعی که از طریق نهادینه کردن کنترل‌های درونی هنجارهای خود را تقویت می‌کنند خسارات و هزینه‌های به مراتب کمتری را متحمل می‌شوند.

«قتل» امری است که به قول شخصیت اصلی داستان در همه جهان جرم تلقی می‌شود. البته کجروانی در همه جوامع یافت می‌شوند که با خلق توجیهاتی سیئاتی این چنین را به امری مباح و یا حتی به حسنات تبدیل کنند. در همین منطقه خاورمیانه انواع مختلف آن به وفور قابل مشاهده هستند، کسانی که دست به آدمکشی‌ می‌زنند و نه تنها ذره‌ای احساس گناه و جرم نمی‌کنند بلکه خود را مستحق پاداش‌های این‌جهانی و آن‌جهانی می‌دانند. این جماعت مطلقاً وجدانی برایشان باقی نمانده است و در واقع تعلیماتی که فلسفه و هدفش تقویت این کنترل‌کننده درونی بوده است مسیر معکوسی را طی می‌نماید.

برگردیم به داستان خودمان... آیا شرایطی وجود دارد که انجام قتل را توجیه کند!؟ شخصیت دیوصفت داستان کسی است که نه‌تنها صحنه تصادف با یک کودک را ترک کرده است بلکه هیچ احساس شرم و گناهی در این رابطه ندارد. علاوه بر این موضوع، رفتارش با اعضای خانواده و دیگران چندش‌آور است. پسرش را مدام تحقیر می‌کند، همسرش را کتک می‌زند، به همسر شریکش نظر دارد و... تقریباً هیچ نکته مثبتی در مورد او روایت نمی‌شود. اما آیا همه اینها جوازی برای قتل او فراهم می‌کند؟! طبعاً نه. پاکی هدف اصلاً کفایت نمی‌کند، پاکی وسیله هم شرط لازم است. اگر چنین بود دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌ماند.

بله، دیو باید بمیرد، اما این‌گونه نیست که دیو به هر روشی بیرون برود، شرایط برای ورود اتوماتیک فرشته هموار گردد!


نظرات 13 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 09:26 ق.ظ

با سلام و آرزوی سلامتی شما
در تایید حرف شما لزوما دیو چو بیرون رود لزوما فرشته در نمی آید این دیگه خوب فهمیدیم زمان کافی برای فهمیدنش بوده.
قسمت دیگر که گفتید قتل را امری پسندیده می دانند این روزها تیراندازی در دانشگاه کابل و انتحاری که انجام شد کسانی که متاسفانه این کار را کردند قائدتا برای رفتن به بهشت این کار را کردند.
آرزومند سلامتی شما

سلام دوست عزیز
قبول می‌کنیم و بر زبان هم می‌آوریم و گاه معتقد هم می‌شویم اما باز هم سر بزنگاه پایمان می‌لغزد و گمراه میشویم! به نظر می‌رسد هنوز نیاموخته‌ایم! یاد آن دیالوگ قاضی شارح و شیخ حسن در سریال سربداران افتادم که با ترجیع‌بند امین تارخ همراه بود که نیاموختی...
و اما افغانستان که در آن جملات پیش چشمم بود... متاسفانه به واسطه حضور طولانی مدت طالبان و حالا داعش و دیگران حرمت جان آدمیان به پایین‌ترین میزان ممکن رسیده است. اصولاً منطقه ما از این لحاظ کارنامه چندان قابل دفاعی ندارد و به راحتی قتل انسانها توجیه می‌شود. هی..
سلامت باشید

مدادسیاه دوشنبه 19 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 10:25 ق.ظ

متاسفانه دلایل بسیاری برای توجیه آدم کشی وجود داشته و دارد که از شایع ترین آنها جنگ یا قائل شدن به شرایط جنگی در تقابلات فردی است.
به نظرم دفاع ناگزیر و مشروع حداکثر امکان توجیه کشتن دیگری است و امیدوارم دامنه ی تعریف همین مقوله هم با افزایش عقلانیت انسان هرچه محدودتر شود.

سلام بر مداد گرامی
بله همین طور است.
نویسنده هم البته هنرمندانه پایان کار شخصیت‌ها را طوری رقم می‌زند تا خوانندگان متوجه شوند این سبک قتلهای دگرخواهانه و مشروع‌نما آخر و عاقبت خوشی برای خود و دیگران ندارد.
امیدوارم روزی برسد که این محدوده‌ها کوچک و کوچک‌تر شوند.

محبوب سه‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 09:22 ب.ظ

سلام و خدا قوت
من وقتی اینجا رو می خونم تازه می فهمم چقدر کتاب نخوانده دارم و چقدرکتاب ندارم. یعنی یاد نخوانده ها و نداشته هام می افتم بیشتر.

سلام دوست عزیز
مبادا این احساس موجب شود که پای کتابخوانی‌تان بلرزد

دریا چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 01:46 ق.ظ http://jaiibarayeman.blogfa.com

سلام بر دوست بسیار گرامی ما

جدا که این تقابل دوتایی خیر و شر کلک بشر را کنده. تا این ذهن اسطوره ساز مسیر عقلانی سازی رو شروع نکنه همچنان دیو و فرشته در حال ترددند!

همیشه با خواندن هر پست شما میفهمم چقدر دلم رمان و غرقه شدن در ادبیات میخواد. باید رفت سراغ ترک عادت اگه خاورمیانه بگذاره

سلام دوست من
تا در بر آن پاشنه بچرخد علاوه بر اینکه دیو و فرشته در ذهن ما حال تردد هستند بلکه به یکدیگر تبدیل هم می‌شوند! یاد تصویر آخر مزرعه حیوانات افتادم...
ترک عادت کنید خاورمیانه حالاحالاها همین بساط است

بندباز چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 06:27 ق.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله
راستش این چند ماه اخیر به واسطه ی فیلم هایی که دیدم و کتابی که می خوانم بدجوری به این نتیجه رسانده شده ام!! که انسان درست در همان بزنگاه هایی که گفتی، کاملا بر اساس غریزه رفتار می کند! تمامیت خواهی او ملاک تصمیم گیری هایش تلقی می شود. چیزی شبیه همان ماری جوانا... خیلی متاسفم. چون تابحال فکر می کردم سالیان سال صرف آموزش و بعدش تهذیب نفس و این حرفها می تواند جلوی انسان را بگیرد اما یا ظاهرا اینطور نبوده یا اینکه اخیرا انسان ها خودشان را زده اند به سیم آخر و برای انجام هر آنچه دلشان می خواهد، هزار و یک دلیل و نظریه و منطق جور می کنند و در سریال های چند ده قسمتی و کتاب های فلسفی ارائه می کنند به من مخاطب! جوریکه دیگر قانع می شوم هر چیزی که رخ می دهد طبیعی است!! و نباید از چیزی تعجب کرد! پس بله دیو باید کشته شود!

سلام بر بندباز
در مراجعه به تجربیات تاریخی می‌توان دو پیش‌فرض در مورد انسان داشت که البته هر کدام از آنها راه‌هایی متفاوت در پیش ما قرار می‌دهد: یکی آنکه انسان موجودی است که در طول تاریخ نشان داده موجودی غریزی، نسبتاً درنده‌خو (همان که جناب هابز می‌فرماید انسان گرگ انسان است) ... و دیگری آنکه موجودی است که علیرغم خونریزی‌های تاریخی بسیار به تدریج خودش را به سطحی رسانده است که توان همزیستی با دیگران را دارد و می‌تواند انتخاب‌های درستی داشته باشد (تقریباً همان چیزی که جان لاک می‌گوید). این دو نوع نگاه البته در حوزه فلسفه سیاسی دو رویکرد و نتایج متفاوتی را در پی خواهد داشت... یکی توصیه می‌کند که این موجود را باید حسابی مهار و در بند کرد و دیگری خوشبین است که ما می‌توانیم و... ما که در ذیل نگاه اول مشغول زیست هستیم ترجیح می‌دهیم که امیدوار و خوشبین باشیم که بله ما می‌توانیم مسائل را به صورت مدنی حل و فصل نماییم و همزمان بر غرایز و کاستی‌های خود در ذیل قانونی عادلانه مهار بزنیم. فکر کنم همچنان خوشبین و امیدوار باقی بمانیم بیشتر به صلاح است!
گاهی که خشم مهار من را به دست می‌گیرد در خودم این را می‌بینم که نقش کسی مثل پول‌پوت در کامبوج را بازی کنم!!! اما می‌دانم پس از این قتل عام فرضی اوضاع بدتر می‌شود که بهتر نخواهد شد

ماهور چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 01:36 ب.ظ

سلام
جالبه برام که یک شاعر پرآوازه، سری کتابهای جنایی مینوشته من فکر می کردم ته روح این دو مورد، از جنسهای متفاوته!!!
چه عکس بی ارتباطی داشت جلد کتاب، تو این عکسی که گذاشتید بقیه جلدها بهتر بوده اند.
من همیشه یک چیز تو داستان های کارآگاهی اذیتم می کنه و آن هم اینه که بر پایه شانس یک گره ی بزرگ حل می شه.

شروع داستان را خیلی دوست داشتم توجه به نکات روانشناسانه ی زیادی هم داشت با جملات قشنگ اما همان اوایل که با یک شانس بزرگ داستان از گره درامد من توی گارد و نارضایتی قرار گرفتم تا اواسط داستان.
اواسط داستان تا اخرای داستان همش حرص می خوردم که چرا مدام یک نفرو کاملا نادیده می گیرند و اصلا بهش شک نمی کنن. اما این فریبی بود که نویسنده به کار برد تا یک پیچ خوبی در صفحات اخر داستان ایجاد کنه.

راستش من دوست داشتم همه با هم همدستی می کردند و دسته جمعی دخل طرفو می اوردند و با صحنه سازی گردن خانم راتری پیر می انداختند ...پس حالا که پیام اخلاقی داستان کشتن نیست چجوری می شه ادم از فردی که بچه اش را کشته و میبینیم داره بچه خودش را هم از نظر روحی می کشه و زنش را و همه رو باید چجوری انتقام گرفت؟
یک ایده ی دل خنک کننده تر و بهتری از اینکه تحویلش بدیم به پلیس

چقدر دلم آگاتاکریستی خواست یاد کارهای خوبش مخصوصا مرگ راجر آکروید بخیر...

شما تو پرونده ی میله هیچی از چخوف ندارید؟ جز یک فایل صوتی داستان کوتاه چیز دیگری پیدا نکردم؟من اتاق شماره شش رو شروع کرده ام و فکر می کنم بعد از سه قطره خون هدایت خیلی انتخاب خوبی است.

سلام بر دوست کتابخوان ما
احتمال دارد یک دلیلش کسب درآمد باشد. به هر حال در بلاد کفر این ژانر خواننده فراوانی دارد. قاعدتاً اینجا هم می‌بایست به همان نسبت خواننده می‌داشت ولی ... بالاخره باید تفاوتی بین آنجا و سرزمین ایمان باشد!
حالا احتمالاً به این نتیجه رسیدی که ته روح آن دو از یک جنس است
بله واقعاً طرح جلد ایرانی یک طرح کاملاً پرت از داستان است. فقط در یک صحنه اسلحه وجود داشت که آنجا هم اساساً کاربردی نداشت!
چه جالب... روند مشابهی را طی کردیم... من هم بعد از رسیدن به آن چاله آب و کشفیات راوی حیرت کردم که در هشتاد درصد باقی‌مانده کتاب به چه چیز خواهد پرداخت ولی خوشبختانه چرخش خوبی در داستان به وقوع پیوست.
علاقه شما به جنایت در قطار سریع‌السیر شرق کاملاً مشهود است.
آدم باید به یک بزرگواری خاصی در مقوله بخشش و انتقام برسد که طبعاً فاصله بشر با آن خیلی زیاد است. من اگر به جای راوی بودم البته این نسخه را نمی‌پیچیدم! ولی حتماً ارتباطی عمیق همانند ارتباطی که با فیلیپ برقرار کرد با دیگر اعضای ستم‌کشیده داستان مثل وایلت و لینا و حتی رودا برقرار می‌کردم و از این راه فشار سنگینی بر جرج وارد می‌کردم. تنها ایده دل خنک کننده‌تری که فاقد قتل باشد همین بود که به فکرم رسید
در مورد ارتباط نوع روایت این داستان و راجر آکروید هم می‌توان صحبت کرد.
پرونده میله در زمینه‌های زیادی تهی است. چخوف هم یکی از آنهاست. البته در مورد چخوف یک دلیلش هم این است که چند کار از او را در ایام جوانی خوانده‌ام (دوران ماقبل وبلاگ).
گمونم در مورد دایی وانیا هم نوشته باشم.
موتور کتابخوانی‌تان همواره گرم باد

مهرداد چهارشنبه 21 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 01:43 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
این کتاب در کنار امریکایی آرام و روباه کتابهایی بودند که من از بین کاندیداهای انتخابات قبلیت برگزیدم و موفق به تهیه آنها هم شدم. اما فقط امریکایی آرام رو خوندم که خیلی هم ازش راضی بودم.
بخش پیش از ادامه مطلب یادداشتت رو خوندم و به نظرم این هم میتونه کتاب جالبی باشه. راستش از بس از اون بلاد پشت هم کتاب خونده بودم که دیگه فعلا بیخیال این شدم و به همخوانی نرسیدم اما حتما بسراغش خواهم رفت.
کتاب بعدی را هم که با هم همراه نیستیم. دوست دارم بدانم مقصد بعدی‌ات کجاست.

سلام بر مهرداد
راست می‌گی خواندن پشت سر هم از یک بلاد هم کار جالبی نیست. اما من سه تا بریتانیایی پشت سر هم خواندم تا عدد حاصل از تقسیم خوانده‌ها بر ناخوانده‌های کتابخانه را در بخش بریتانیا به عدد نیم برسانم تا با دیگر بخشها برابر شود و در انتخابات بعدی هم اگر دو تا آمریکای شمالی بخوانم آنجا هم به نیم خواهد رسید تا پس از آن به حول و قوه الهی از این عدد در همه بلاد کفر بگذریم! در داخل سرزمین ایمان اوضاعمان خیلی خوب است و نزدیک به 0.7 هستیم. این هم مقصد بعدی که گزینه‌هایش تا الان جاده از مک‌کارتی، هدیه هومبولت از سال بلو، اروپایی‌ها از هنری جیمز، سفید بینوا از شروود اندرسن، دلبند از تونی موریسون، ترجیح می‌دهم که نه از هرمان ملویل، دشمنان از باشویتس سینگر است.
این هم از مقصد بعدی

بندباز پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 01:21 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

بله میله. درسته. کاملا درک می کنم. دیروز مستندی درباره ی یکی از تالابهای آستارا می دیدم که چطور با سوءمدیریت مسئولین، در شرف نابودی بود و وقتی مراسم افتتاح طرح های به اصطلاح سالم سازی شان را نشان می داد، آرزو کردم یک اسلحه با هزاران فشنگ داشتم و همه شان را یکجا به رگبار می بستم!!!!!! در این حد خشمگین بودم. اما بعدش چه؟!... جای اینها مثل قارچ دوباره سبز می شود... پس بیفایده است. باید امیدوار بود به تلاش اهالی آن روستا که بعد از یکسال هنوز هم پیگیر بودند تا از روش های حقوقی و قانونی بتوانند از میراث روستایشان حمایت کنند...

دقیقاً نکته همین است که بعد از نابودی اینها جانشینان بعدی به دلایلی دوباره طبق روال سابق روند امور را هدایت می‌کنند! منتها با شکل و شمایل متفاوت! نهادها و سازمان‌های ما علیرغم اینکه اساساً مطابق الگوهای مدرن پایه‌ریزی شده‌اند کاملاً مطابق الگوی سنتی ارباب-رعیتی فعالیت می‌کنند. ارباب دستوری صادر می‌کند که فکر می‌کند درست است و کارشناسان زیردست که همان رعایا هستند به جای کارشناسی (همان دستور یا نیت و خواست و منویات ارباب) صرفاً آن را تایید و در مورد فواید آن به‌به و چه‌چه می‌گوید.
گاهی ارباب جدیدی ممکن است بیاید که افکار خوبی هم داشته باشد (بر فرض) همین رعایای باصطلاح کارشناس به مرور او را شبیه قبلی‌ها می‌کنند.
واقعاً خیلی کار سختی است اصلاح چنین اوضاعی... البته نباید ناامید شد... شاید روزی برسد که این عزیزان ناگهان به صورت احساسی همجهت بشوند در جهتی درست!! و کار به ریل صحیحش بیافتد... مثل قرعه‌کشی این جشنواره‌های فروشگاه‌های زنجیره‌ای شد

ماهور پنج‌شنبه 22 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 09:05 ب.ظ

دقیقا من هم به این راه حل فکر کرده بودم. و اتفاقا ایده ی بدی هم نبود دو سر سود بود ولی مطمئن نبودم انتخاب وایلت برای یک عمر زندگی با آن خصوصیات اخلاقی که در کتاب دیدیم انتقام از پدر فیلیپ است یا شکنجه خودم
مخصوصا که باید قید لینای عاشق را هم میزدم و انوقت بین دو خواهر جدالی ابدی شکل میگرفت و یه درصدی هم احتمال دادم شاید طرز فکر پدر فیلیپ شبیه اقای کارفاکس باشد انوقت هیچی هیزم در منبع سوزشش نریخته ام
نه همان ایده ی قبلی را بیشتر میپسندم.

هاهاها
شوخی میلان کوندرا را خوانده‌اید؟ آنجا هم شخصیت اصلی به خیال خودش می‌خواهد چنین انتقامی بگیرد اما گرفتار یک شوخی می‌شود... شوخی تاریخ... تقریباً مشابه همین اوضاعی که اشاره کردید... از کارفاکس هم یک درجه اونورتر بود و می‌خواست یکجوری خلاص بشود از همسرش و راوی انتقامجو دقیقاً کار مطلوب او را انجام داد
بهترین کار همان بود که با هوش و ذکاوتی که به خرج داد مجرم را در سه‌کنج گرفتار و به دست قانون می‌سپرد. با همان لینا زندگی می‌کرد و هوای فیلیپ را هم می‌داشت. که البته طبیعتاً در چنین حالتی داستان دو ریال هم ارزش نمی‌داشت در عالم واقع اما این بهترین کار بود.

مهرداد شنبه 24 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 12:01 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام.
آقا دست روی چه گزینه هایی برای انتخابات های بعدی گذاشتی؟ برای دلخوشی هم که شده یکی از این کتابها رو هم ندارم.
پس متاسفانه همچنان همخوان نخواهیم شد. حالا سعی می کنم با انتخاب کتابهایی دیگر از همین کشورها یا همین نویسنده های که انتخاب کردی در فضایی نزدیک حرکت کنم. به گمانم در درک بهتر کمک خواهد کرد.
هرچنداز نویسندگانی هم که نام بردی فقط سرود سلیمان و خانه را از موریسون دارم. البته مدتهاست که پل استر در آن سرزمین منتظرم است و همچنین علاقه مندم سری هم به مارک تواین بزنم.
بعد از گذر از این مرز 0.5 اگر به سراغ روسیه رفتی بلیطش را با من اوکی کن تا خودم را برسانم. البته احتمالا با هم در سیاهی زمستان همانجا یخ می زنیم.
فکر کنم باید لیست به روز شده‌ی اکسلی که چند سال پیش ازت گرفته بودم رو دوباره بگیرم. قبلی رو به تازگی گم کردم.

سلام
لعنت به کرونا که کتابخانه‌ها را تعطیل کرد...
من هم اکثر اوقات که به وبلاگ مداد می‌روم با رمان‌هایی مواجه می‌شوم که نه تنها ندارم بلکه گاه اسمشان را هم نشنیده‌ام اما خب همونجا چشم و گوشم باز می‌شود تا بلکه در آینده فرجی شد ...
برخی از این کتابها که در لیست قرار گرفته اند از آن جایزه بگیرهایی هستند که نمرات مردمی خوبی هم در گودریدز دریافت کرده اند. حالا ببینیم چه می شود.
می خوای نوبت روسیه شد با حکم حکومتی برویم سراغ جنگ و صلح؟! البته اگر کتابخانه ها باز شود.
لیست را برایت می فرستم. بعد از به روز کردن آخر...

بندباز شنبه 24 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 11:28 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

دقیقا به همان اندازه تصادفی! و البته همچنان امیدواریم!

به هرحال شانس و تصادف هم برای خودش چیزی است که می‌توان به آن امید بست... مثل لاتاری آمریکا
امان از روزی که شانس و تصادف هم به کار نیاید!

ماهور سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 07:50 ق.ظ

سلام
نه متاسفانه من هیچی از میلان کوندرا نخوانده ام. اتفاقا میخواستم سراغش بروم و حدس میزدم بهترین کتابش بار هستی باشه.
شما از این نویسنده فقط شوخی را خوانده اید؟به نظرتون کدوم کتابش را اول بخونم ؟

سلام
شوخی و عشقهای خنده‌دار را در دوران وبلاگی و بی‌خبری را هم قبل از وبلاگی ...
شوخی برای شروع خیلی انتخاب خوبی است.
بار هستی را بگذار در نوبت چهارم پنجم .

مارسی پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 10:22 ق.ظ

این کتاب خیلی معمولی بود ولی ادم رو پشیمون نمیکرد از خوندنش...
خیلی از کشور ها از خروج دیو و وروود فرشته خاطرهی خوبی ندارند
از نظر من دیو با دیو فرق میکنه...
مثلا دیو ما با دیو داستان
شاید از نظر شما دیو این داستان خیلی دیو باشه ولی از نظر من نه.من هم اگه در شرایط اون مرد بودم شاید بدتر بودم ولی از خودم مطمئنم که حداقل عذاب وجدان رو میگرفتم
نمره نمیدم ولی در گروه A
منظورم سو قصد به ذات بود ...
هر کتابی که ضعیف تر باشه طرفدار های به اصطلاح روشن فکر ترش بیشترن
در مورد انتخابات بعدی به نظرم انتخابات رو کنسل کن...واقعن همه ی ۷ تا رو باید بخونیم.جدی ۶ تا رو بخونیم.

سلام بر مارسی
بله به هر حال دیو با دیو فرق می‌کند. باهات موافقم که دیو این داستان در قیاس با مواردی که روزمره با آها برخورد می‌کنیم چندان دیو شاخص و دندان‌گیری نیست اما به هر حال کشتن و قتل خودسرانه آخر و عاقبت خوشی برای هیچکس ندارد.
حالا که داری ذات همایونی را هم می‌خوانی بد نیست از همان جا مثال بزنم... هیچکدام از ترورهای موفق و ناموفق آن دوران به نفع مشروطه و مملکت منتهی نشد. حتی به نفع ترورکنندگان هم تمام نشد. حالا این موضوع بماند برای همانجا.
بالاخره هر 7 تا را خواهیم خواند ولی در این مقطع فقط دو تا را بخوانیم بهتر است. دوباره نوبتشان خواهد رسید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد