میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دختری در قطار - پائولا هاوکینز

«ریچل» زن جوانی است که هر روز صبح از منطقه‌ای در حومه با قطار به لندن می‌آید و عصر بازمی‌گردد. قطار همواره در نقطه‌ای از مسیر، خارج از ایستگاه، توقفی کوتاه دارد؛ جایی که مشرف به تعدادی خانه است. یکی از عادت‌های ریچل این است که از پنجره قطار به یکی از این خانه‌ها نگاه کند و در ذهن برای ساکنین آن داستانسرایی کند. در این خانه زوج جوانی زندگی می‌کنند و گاهی ریچل آنها را روی تراس در حال خوردن چای و... می‌بیند. از نظر ریچل زندگی آنها بسیار عاشقانه است؛ مردی مهربان و باشخصیت به نام جیسون که احتمالاً پزشکی دلسوز است و چنانچه در اقصا نقاط عالم حادثه‌ای رخ دهد برای کمک به آسیب‌دیدگان احتمالی سر از پا نمی‌شناسد! زن نیز با نام جِس احتمالاً هنرمندی است که در صنعت مُد فعالیت دارد و... خلاصه از نظر ریچل زندگی بی‌نقصی دارند.

دلیل این تصور رومانتیک چندان پیچیده نیست. ریچل تا همین دو سال قبل، چند پلاک آن‌طرف‌تر از این خانه، با همسر سابقش «تام» زندگی می‌کرد. این ازدواج به‌خاطر خیانت تام به شکست انجامید و در حال حاضر، تام با همسر جدیدش «آنا» و دخترشان در همان خانه زندگی می‌کنند. ریچل رویاها و آرمانهای خودش را در این تخیل ذهنی زنده می‌کند. این کار هر روزه ریچل است تا اینکه در همان اوایل داستان با صحنه‌ای مواجه می‌شود که فانتزی ذهنی او را منهدم می‌کند: مردی غریبه جس را در حیاط خانه به آغوش کشیده و عاشقانه می‌بوسد. این برای ریچل که مدتهاست گرفتار الکل است ضربه سنگینی است. چند روز بعد در حال مستی، تصمیم می‌گیرد به آن خانه نزدیک شود اما حادثه‌ای عجیب رخ می‌دهد که او و ما را تا انتهای کتاب به دنبال خود می‌کشاند.

تریلر به داستانهایی گفته می‌شود که هیجانی در خواننده ایجاد می‌کند و او را از طریق قرار دادن در شرایط تعلیق دچار کنجکاوی و احساساتی نظیر ترس و دلهره و... می‌کند. در توصیف این کتاب اصطلاح تریلر روان‌شناختی زیاد به کار برده شده است که در واقع به تلاش نویسنده در نزدیک شدن به ریشه‌های روانی رفتارهای شخصیت‌های اصلی داستان اشاره دارد. این امر در واقع حاصل انتخاب زاویه اول‌شخص است. این داستان از زاویه دید سه زن روایت می‌شود: ریچل، آنا، و مگان (همان جِس). جابجایی زاویه دید به نویسنده و خواننده کمک می‌کند تا به آدم‌های درگیر در ماجرا از زوایای مختلف نگاه کند و به برخی ریشه‌های رفتاری آنها نزدیک شود.

******

پائولا هاوکینز نویسنده بریتانیایی در سال 1972 در زیمبابوه به دنیا آمد و در سن 17 سالگی به لندن رفت و پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه به عنوان روزنامه‌نگار در نشریه تایمز مشغول به کار شد. او تا قبل از نوشتن این رمان چندین تجربه نویسندگی دیگر با نام مستعار داشت اما هیچ‌کدام توفیقی نیافتند. دختری در قطار (2015) اما بسیار پرفروش شد و بر اساس آن فیلمی نیز به همین نام ساخته شد. این داستان مهیج و سرگرم‌کننده (البته بسته به نوع خوانندگانش) توانست رکوردهای فروش را جابجا کند. در پشت کتابی که من خواندم عنوان شده است که رکورد فروش هری‌پاتر را پشت سر گذاشته است. اینکه برخی کتاب‌ها چه دارند که در نقاط مختلف دنیا به فروش می‌روند موضوع جذابی برای تحقیق است اما وقتی از میان این کتاب‌های پرفروش، گاهی یکی دو کتاب در ایران هم پرفروش می‌شود موضوع جذاب‌تری برای تحقیق است. عجالتاً به هر علتی که باشد، این پرفروش شدن جای خوشحال شدن دارد. اما وقتی در ایران کتابی پرفروش می‌شود پدیده‌ای رخ می‌دهد که من اسمش را می‌گذارم ال‌دومینو!... یک‌جور ناهنجاری یا طوفان است که در اثر آزاد شدن انرژی انباشته شده ناشرین، از مرکز و شهرهای بزرگ گرفته تا قم، رخ می‌دهد. مثلاً همین کتاب پس از گل کردن، تاکنون توسط 17 ناشر و مترجم مختلف (که ان‌شاءالله همگی واقعی باشند) به بازار روانه شده است.

در ادامه مطلب به برخی برداشت‌های خودم اشاره خواهم کرد.

.........

مشخصات کتاب من: ترجمه خانم محبوبه موسوی، نشر میلکان، چاپ شانزدهم 1396، تیراژ 1000 نسخه، 319 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است.گروهA (در سایت گودریدز 3.91 از مجموع 1738177 رای که واقعاً از لحاظ تعداد رای خیره‌کننده است. در سایت آمازون 4.1 )

پ ن 2: من از ترجمه‌ای که خواندم راضی بودم.

 

  

برداشت‌ها و برش‌ها

1) ایها الناس! آنچه از دریچه اینستاگرام و امثالهم می‌بینید نمایی از زندگی دیگران است. این «نما» ممکن است ارتباط چندانی با واقعیت زندگی دیگران نداشته باشد.

2) انسانها ذاتاً حقیقت‌طلب هستند اما معمولاً در طلب حقیقتی هستند که با پیش‌فرض‌های ذهنی‌شان تطابق داشته باشد!

3) جنایت و خیانت محصول دوران مدرن نیست لذا بهتر است بعد از خواندن این کتاب و نظایر آن جوگیر نشویم که واویلا! بشر به کجا می‌رود؟! بشر در گذشته هم همین جاها بوده است!

4) این کتاب در گروه عامه‌پسند جای می‌گیرد اما عامه‌پسندخوانانِ ما با عامه پسندخوانانِ ممالک دیگر بعضاً تفاوت‌هایی دارند. بنا به تجربه‌ی من در اینجا عمدتاً دوست دارند در کنار شخصیت‌های شرور یک‌سری شخصیت‌های کاردرست هم حضور داشته باشند و در انتها بخشی از آن بدها به سمت ما خوبان بازگردند! مثلاً در این داستان، دوست دارند که شخصیت گمشده پیدا شود و با شوهرش آشتی کرده و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنند! و اگر نویسنده کمی اهلِ دل باشد کاری کند که تام دچار ندامت شده و به نزد ریچل (ریچلی که غول اعتیاد را شکست داده) بازگشته و دوباره کلبه عشق خود را بنا کنند بهتر از قبل!! باور کنید اینها را از خودم درنمی‌آورم... دیدم که می‌گم! البته شاید در بلاد کفر هم این طیف کم نباشند.

5) از نظر این تیپ خوانندگانِ بالا دختری در قطار خیلی افسرده کننده است... سیاه است. سیاه است چون آن فرد یا افراد معصوم به عنوان وزنه‌ی تعادل در این داستان حضور ندارد. این نوع نگاه را نباید ساده گرفت چون فکر می‌کنم مدلی از قضاوت‌های عجیب‌غریبِ ما در متنِ زندگی اجتماعی ماست. وقتی یک فرد خطا می‌کند لزوماً در همه‌ی زمینه‌ها به یک آشغال تبدیل نمی‌شود؛ از این‌رو نمی‌توان ریچل را در شرابخواری، مگان را در بی‌بندوباری و آنا را در فریبکاری و حماقت منحصر کرد و بعد شاکی شویم که آیا نویسنده در اطرافش زن نرمال ندیده است! در واقع این نویسنده نیست که مشکل دارد، مشکل ماییم که سیاه و سفید می‌بینیم.

6) شاید یکی از دلایل اعتیاد ریچل به الکل تام باشد. تام همواره در گذشته و حال در ریچل احساس گناه ایجاد می‌کند. نقطه‌ی اوجش زمانی است که بعد از شبی که با اسکات می‌گذراند احساس می‌کند به تام خیانت کرده است. تصویری که ریچل در بخش دوشنبه 12 آگست 2013 از خودش ارائه می‌کند کاملاً تصویری باورپذیر از انسانی است که عزت‌نفس خود را از دست داده.

7) شاید از دست دادن یک چیز گاهی از نگاه داشتن همان چیز با ضرب و زور بهتر باشد.

8) یک گروه برای فرار از مشکلات خود و فراموش کردن آنها به مخدرات رو می‌آورند و یک گروه برای فرار از خود و فراموش کردن خود...

9) امیدوارم همه در وضعیتی زندگی کنیم که مجبور به دروغ گفتن نباشیم، مجبور به رفتار دوگانه نشویم. این دوگانگی مثل خوره آدم را از پا می‌اندازد.

10) کاش نویسنده در روایت مگان در 7 مارس 2013 و 21 مارس 2013 یکی دو کُد غیرلازم را ارائه نمی‌کرد. به نظرم این یک پوئن منفی برای یک چنین داستانی است.

11) کپه‌های لباس آبی‌رنگ کنار ریل مرا به یاد طپانچه چخوف انداخت... تا آخر همانطور پُر ماند و شلیک نشد! فکر کنم هاوکینز آرسنالی است و این کپه لباس مربوط به طرفدارهای چلسی بوده است که آنجا انداخته‌اند و دیگر به سراغش نیامده‌اند!

12) من هر روز با قطار به خانه می‌روم و گاهی در منطقه‌ی کلاک به خانه‌باغ‌های کنار ریل نگاه می‌کنم اما... طبعاً قدرت تخیلم به اندازه ریچل نیست و البته نوشیدنی خوب هم بی‌تأثیر نیست! برای کلیه‌ی سنگ‌ساز هم می‌گن مفیده!   

نظرات 17 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 04:23 ب.ظ http://fala.blogsky.com

سپاس بابت معرفی.

سلام

ملیکا یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 07:36 ب.ظ

سلام بر میله ی عزیز و پر تلاش،
خواندن مطالب شما همیشه دلپذیر ودل گرم کننده است،جناب میله ی عزیز،یه سوالی از شما داشتم،چندی پیش باشخصی عالم دین وفقه ومنطق درباره ی خواندن رمان و وقت گذاشتن به آن بحث می کردیم؛معتقد بود که این کار بی فایده است وباید مطالب علمی خواند من نتواستم پاسخ مناسبی به او بدهم در عین حال که خواندن داستان را بسیار مفید وتاثیرگذار می دانم وفقط با خنده گفتم شما نیز بخوانید ،نظر شما در این مورد چیست؟

سلام بر دوست خوبم
ممنون از لطف شما... و اما سوالتان... من هم چندین بار در چنین موقعیتی قرار گرفته‌ام و ظاهراً فرقی نمی‌کند آن شخص در چه زمینه‌ای تخصص داشته باشد (سنتی یا مدرن) و البته این عجیب است اما به هر حال این تیپ افراد همگی معتقدند که خواندن رمان امری بی‌فایده و تلف کننده وقت است؛ وقتی که طلاست و مثل دُر گرانبهاست. پاسخ دادن به آنها آسان نیست چون معمولاً پیش‌فرض‌های ذهنی غیرقابل تغییری دارند. مواردی که من با آنها برخورد داشتم اصولاً رمان را چیزی می‌دانند در حد همین داستان‌های کوچه‌بازاری عاشقانه... من هم با ایشان معمولاً موافقم که خواندن آنها چندان مفید نیست.
یکی از پاسخ‌های مناسب می‌تواند کشاندن بحث به به موارد مشخصی از رمان‌ها باشد. معمولاً پیدا کردن رمانی که این افراد با آن مواجه شده باشند بسیار سخت است ولی برخی از آنها بالاخره چند تا فیلم دیده‌اند که از آنها خاطره خوشی داشته باشند. اگر یکی دو فیلم مورد پسند ایشان را بشناسید می‌توانید بحث را از همان جا شروع کنید. فیلم اگر اقتباسی هم نباشد بالاخره گونه‌ای روایت است و اگر آن فیلم اقتباسی باشد که دیگر حل است و مباحث در مسیر درست قرار خواهد گرفت. (اگر منظور از پاسخ مناسب قانع کردن طرف مقابل و وادار کردن او به تامل در مورد موضوع باشد) به هر حال رمان روایتی است از یک زندگی یا مقطعی خاص از یک زندگی... و ما یک بار بیشتر در این دنیا زندگی نمی‌کنیم. بد نیست که خودمان را در موقعیت‌های متعدد دیگر محک بزنیم. یک راهش تخیل خودمان است. یک راهش مرور تخیل دیگران است و....
موضوع بعدی سرگرمی است. سرگرمی امری بیهوده و غیرمفید نیست. متاسفانه یکی از پیش‌فرض‌هایی که گفتم همین است. از نظر ایشان هرجور سرگرمی امری باطل و بیهوده است. شما شاید یادتان نیاید ولی این طرز فکر باعث شد سالها روزنامه‌ها بدون جدول کلمات متقاطع منتشر شوند! خنده‌دار است نه!؟ سرگرم‌شدن امر مذمومی نیست ضمن اینکه رمان هم فقط سرگرمی نیست.
یک مواجهه مناسب دیگر این است که بپرسیم مطالب علمی دقیقاً چیست!؟ به چه چیزهایی می‌توانیم صفت علمی بدهیم. این راه را البته توصیه نمی‌کنم اما بین خودمان باشد اگر آن چیزهایی را که ایشان علم می‌دانند علم باشد رمان قطعاً یک مکتوب علمی است.
......
من اما در این جور مواقع از طرف مقابل می‌خواهم چند کتاب خوب به من معرفی کند. خدا را چه دیدی شاید به راه راست هدایت شدم! از طرف دیگر این مواجهه باعث می‌شود غریزه نصیحت‌گری و ارشاد طرف مقابل ارضا شود و فضای گفتگو تلطیف شود. از تلطیف فضا همه سود می‌برند.
در این جور موارد لبخند و سکوت هم پاسخ‌های خوبی هستند

الی یکشنبه 30 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 08:49 ب.ظ

شخصیت اون دکتر هندی در رمان به‌نظرم بیهوده بود. ولی تریلر پرکششی بود. منو تا صبح بیدار نگه داشت.
گرچه فیلمش چندان موفق نبود

سلام
موافق نیستم. آن دکترِ مهاجر( بوسنیایی بود در نسخه من) کارکردهای مفیدی داشت مثلاً فضاسازی خوبی انجام می‌داد تا گزینه‌های مشکوک دیگر(از جمله قاتل) از جلوی چشم خواننده کمی دورتر شوند و این برای تریلر از اوجب واجبات است. به‌طور اخص همان دو تکه‌ای که در یکی از بندهای ادامه مطلب اشاره کردم کاش نویسنده دقت می‌کرد تا گزینه اصلی لو نرود، در همان دو تکه این شخصیت دکتر می‌توانست ذهن ما را منحرف کند که این شخص اوست که با مگان در هتلی بیرون شهر است اما خُب کدهایی که داده شده بود به نظرم کار را خراب کرد و برای من که لو رفت. کارکرد دیگر این شخصیت صحبتهای مگان با او و برگشت به گذشته بود. مگان نتوانسته بود هیچگاه آن اتفاقات را برای کسی تعریف کند... طبعاً فرض کنید دکتر نبود آن‌وقت با چه تمهیدی مگان می‌توانست این وقایع را به اطلاع ما برساند. همچنین به اطلاع پلیس (این هم یک نکته کلیدی دیگر). یک کارکرد دیگر هم این است که شخصیت آدم‌ها در خلاء شکل نمی‌گیرد، بلکه در ارتباط با دیگران خودش را نشان می‌دهد. برای شناخت بهتر مگان (و حتی ریچل) وجود کاراکتر دکتر لازم بود.
ممنون رفیق

مهدی دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 10:16 ق.ظ

باسلام
با تشکر از به اشتراک گذاری کتب مورد مطالعه تان.
یکی از وبلاگ های مورد علاقه من است
تبریک بابت تغییر دکوراسیون وبلاگ
موفق باشید

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما

مدادسیاه دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1398 ساعت 01:09 ب.ظ

عجب فرمایشی است برداشت2

سلام بر مداد گرامی

برداشتی خیلی آزاد!

ملیکا سه‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 09:28 ب.ظ

سلام برمیله ی عزیز و تیزبین،
از پاسخ بسیار دقیق،موشکافانه درعین حال طنز آلود شما لذت بردم،بی نهایت سپاس گزارم.

سلام

ناهید چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 08:45 ق.ظ

سلام بر تلاشگر همیشگی
هنوز هم کتابخوانه های ما با هم همخوانی ندارد!! انگار از کره ی دیگری باشی این چه قادر حکمت است؟

سلام بر رفیق قدیمی
لزوماً نمی‌توان چنین قضاوتی کرد چون در فاصله آخرین دیدار شما از اینجا انواع و اقسام رمان آمده است و رفته است مگر اینکه رمان به کتابخانه شما راه نداشته باشد
امیدوارم حال و احوال خوب باشد.

ناهید چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 12:42 ب.ظ

ممنونم. حال ما خوب است و ملالی نیست جز اینکه دلمان میخواست به اندازه شما رمان میخواندیم اما کتابهای متفرقه نمی گذارد
پی نوشت: چراغ خاموش ها رو هم خواننده حساب کنید لطفا دوست قدیمیِ عزیز

دلم نمی‌آید بگویم رها کن ولی در میان آنها گاهی هم رمان بخوانید... امتحان کنید... مخصوصاً که دلتان هم می‌خواهد
حتماً همین‌طور است و محاسبه می‌شوند اما حق بدهید که وقتی چراغ‌ها روشن باشد کیف ما بیشتر می‌شود و ریاضیات و محاسباتمان بهبود می‌یابد.

یک لیلی جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 02:15 ق.ظ http://Yareaftab. Blogsky.com

درود بر حسین خان کتابخوان،
اینجا حس خانه ای را دارد با در همیشه باز و چای همیشه تازه دم. قدرش را می دانم.

جدای نسخه های الکترونیکی، در کتابخانه این شهر شش نسخه کاغذی از این کتاب موجود است که همگی در دست استفاده اند و به امید خدا ۱۸ هفته آینده نوبت به من می رسد!

سلام بر دوست قدیمی و مهاجر
عذرخواهی می کنم بابت تاخیر در پاسخ
یک مسافرت یک هفته ای پیش آمد و از دنیای مجازی کاملاً دور شدم.
ممنون از لطفت امیدوارم من هم قدر شما مخاطبان پیگیر را بدانم
یک هفته اش به همین سرعت گذشت و باقی هم خواهد گذشت... کتابهای دیگر را دریاب که هفته ها از پی هم خواهند گذشت

ثریا جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام. من سالهاست که وبلاگتون رو خاموش مطالعه می کنم. وقتی مطلب جدیدی ازتون می بینم‌یک‌عالمه ذوق می کنم که اینجا آپ دیت میشه و با وجود اینستا و کانال های تلگرامی و .. مثل اغلب وبلاگ‌ها به فراموشی سپرده نشه. همیشه بمونید و بنویسید؛ باشه؟

سلام دوست عزیز
عذرخواهی بابت تاخیر در پاسخگویی
همین که بدانم دوستی با به روز شدن اینجا یک کوچولو ممکن است ذوق کند برای بودن و ادامه دادن کفایت می کند
ممنون رفیق

محبوبه موسوی جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 07:25 ب.ظ http://www.damadamm.bkogspot.com

ممنون. یادداشت‌تان خواندنی بود.
یک نکته و یک حاشیه:
ترجمه این کتاب، اولین ترجمه‌ای است که انجام شده و به فاصله تقریباً یکماه بعد از آن، ترجمه نشر البرز بیرون آمد که میتوان گفت تقریبا همزمان مشغول ترجمه این کار بوده‌ایم؛ بقیه ترجمه‌ها، همه بعد از انتشار این کتاب و با خبر پرفروش شدنش در آمد.( خیر و برکت برای همه).
حاشیه: چخوف آن نکته را در مورد داستان کوتاه می‌گوید و نه رمان‌ در مورد رمان، گرچه اطناب مخل زبان است، اما قواعد خودش بر آن حاکم است. آن کپه لباسهای آبی کنار ریل، از همان اول حس تعلیق را زنده می‌کند و خبر از اتفاقی شوم دارد. لباسهای رها شده و صاحبش معلوم نیست و آله.
یک حاشیه دیگر هم یادم آمد. دختری در قطار اگر اولین رمان پائولا هاپکینز نباشد، دومی است ،اگر درست به خاطرم مانده باشد، او پونزده سالی مشغول کار نوشتن بوده( قبل از نوشتن این رمان) ولی نوشتن روزنامه نگارانه و نه داستان. گو اینکه کار بعدی‌اش، از میان آب، چندان چنگی به دل نزد.
پیروز باشید و چه خوب که چراغ وبلاگتان روشن است.خواننده‌های وبلاگ من همه کوچ کرده‌اند. :)

سلام بر خانم موسوی گرامی
اول اینکه بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی می کنم.
و اما بعد... موقع خریدن کتاب به این موضوع دقت کردم و رفتم سراغ اولین ترجمه ای که از کتاب بیرون آمده بود و چند صفحه ای از آن را هم خواندم و بعد آن را خریدم. الان که کتاب را خوانده ام می توانم بگویم ترجمه شما کاملاً حق مطلب را ادا کرده است.
می دانم ترجمه همزمان چهفشاری بر دوش مترجمان وارد می کند. تصورش هم برای من طاقتفرساست... مشغول ترجمه هستید و ناگهان در اواسط کار فیپای اثر درمی آید! ... کتابت منتشر می شود و بلافاصله نسخه ای دیگر هم بیرون می آید و گاه نسخه هایی دیگر... کاش زودتر سازوکاری برای جلوگیری از این اتفاق بیاندیشید (جامعه مترجمین).
و اما ترجمه هایی که بعد از یک فاصله زمانی (مثلاً یک سال به بالا) بیرون می آید داستانش چیز دیگری است. عمدتاً ناشی از منفعت طلبی و سوءاستفاده از این آشفته بازار است. واقعاً آشفته بازاری است این وضعیت نشر... و تا نظم و نسق نگیرد همین آش و همین کاسه است و راه برای کسانی که می خواهند میان بر بزنند کاملاً باز است.
.....
و اما حاشیه اول: اشاره من کمی طنازانه بود و بیشتر برای استفاده فوتبالی جمله ی بعد از آن... اما طبعاً این طنز را هنوز هم بدون پایه نمی بینم. من قبول دارم که این لباسها حس تعلیق را به خواننده وارد می کند کما اینکه من هم تا انتها آن را گوشه ذهنم داشتم اما در داستانهایی که خصلت معمایی دارند به نظرم لازم است که از همه ابزارهایی که برای تعلیق و هیجان استفاده کردیم به صورت کامل استفاده کنیم و خلاصه وقتی کارمان تمام شد یکی دو وسیله رو همینجوری پخش و پلا رها نکنیم! الان متاسفانه کتاب در کشوی میز کارم است و نمی توانم چک کنم که دفعه آخری که این لباسها رویت می شوند چه زمانی است. من اگر قرار بود به هاوکینز قبل از چاپ کتاب مشورت بدهم حتماً به ایشان می گفتم که در آخرین بخش روایت باز هم این کپه لباس رویت شود. اینجوری به نظرم خیلی بهتر می بود. البته به هر حال این سلیقه من است.
در مورد حاشیه دوم منبع من ویکی پدیا بود... امیدوارم منبع سوراخی نبوده باشد! البته به فارسی آن اکتفا نکردم... آنجا ثبت شده است که ایشان با نام مستعار امی سیلور چهار رمان نوشته که هیچکدام توفیق چندانی نداشته است. این در واقع اولین کاری است که با نام اصلی خودش نگاشته است.
.........
من هستم و همین وبلاگ و البته خوانندگانش
شما هم البته در جاهای دیگر چراغ های بسیار روشنی دارید.
موفق باشید و ممنون از لطفتان

مهرداد شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:18 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر میله بدون پرچم
فضایی که در عالم کتاب و کتابخوانی و بازارش در این مملکت وجود دارد حسابی آدم را گیج می کند. در این مرزو بوم ثابت شده که غالباً کتابهایی که اینجا پرفروش می شوند کتابهای خوبی نیستند مخصوصاً آنهایی که بر بال تبلیغات در فضای مجازی و جشن امضاها بالا می روند. این وسط کتابهای لایقی هم اگر وجود داشته باشد که خودش را بالا بکشد که حتماً هم وجود دارد با آتش زرد بودن باقی کتابها می سوزد. بعد از خواندن یادداشتت به این نتیجه رسیدم که دختری در قطار هم یکی از همان کتاب های لایق بوده و چه خوب که تو خواندی و درباره اش نوشتی و این قضاوت اشتباه من را تغییر دادی.
برش ها و برداشت هات بسیار کاردبری بودند و بخاطرشون ازت سپاسگزارم.
خودمانیم کتاب خوبی برای پیدا کردن مخاطب های پنهان و چراغ خاموش وبلاگ بود. تا باد چنین بادا.

سلام بر مهرداد
بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی می کنم... سفری پیش آمد و خلاصه رفتیم
اتفاقاً در بخشی از سفر به یک کارکرد مثبت رمان فکر می کردم... اینکه در رمان مای خواننده این فرصت را پیدا می کنیم که با افراد مختلفی همراه شویم و در جریان ذهنیات او هنگام انجام کارهایش قرار بگیریم مثلاً در رمان تونل ما همراه کسی می شویم که در اولین جمله آشنایی اش با ما خودش را یک قاتل معرفی می کند و ... تا آخر هم به دنبال تبرئه خودش نیست و اتفاقاً نزد ما هم تبرئه نمی شود ولی ما در همراهی او یاد می گیریم که زیاده خواهی و تمامیت خواهی ممکن است چه بلایی سر ما بیاورد! این یک مثال بود... می خواستم بگم خیلی اوقات ما در همراهی های خود یاد می گیریم برای قضاوت کردن صبور باشیم. وقتی با ذهنیات افراد آشنا می شویم گاهی رفتار آنها برای ما منطقی می شود. در جامعه ما متاسفانه همه خودشان را محور حق می دانند و به نظرم خواندن رمان های خوب می تواند کمی به ما کمک کند.
دنبال جایی برای بیان این کشف هنگام رانندگی بودم که جایش اینجا شد
رمان های عامه پسند واقعاً لازم و بااهمیت هستند چون به روشن شدن موتور کتابخوانی کمک می کنند. در کشور ما سلیقه عامه پسندخوانان ما تقریباً همان است که در بند 4 و 5 به آن اشاره کردم (امیدوارم که من اشتباه بکنم و خوشحال خواهم شد که من اشتباه کرده باشم!).
اینکه چند کتاب به مدد تبلیغات در فضای مجازی و گروه ها و غیر و غیره پرفروش می شوند خبر خوبی است... این نشان می دهد که راه برای پرفروش شدن باقی کتابها چندان مسدود نیست! فقط و فقط امیدوارم که این گزینه ها موجب کور شدن اشتهای خوانندگان تازه کار نشود.

سحر شنبه 12 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:09 ق.ظ

من کتاب رو به انگلیسی خوندم، هم چون خیلی سر و صدا کرد، هم چون به هر حال تریلرها را دوست دارم!
یک تریلر کاملاً موفق بود و البته ساخته شدن فیلمش هم در بیشتر شدن محبوبیتش خیلی تأثیر داشت. این نوع روایت را ـ از زبان سه زن ـ قبلا دیده بودم، اما الان خیلی بیشتر شده است، یعنی تو کتابهای امسال دو سه بار دیده ام! خوبی اش این است که فصل ها کوتاه و ضرباهنگ سریعتر می شود و برای ترجمه هم خیلی راحت تر است
تریلرها و داستانهای معمایی بیشترین خواننده را در دنیای غرب دارند و اصلاً هم پیش پا افتاده تلقی نمی شوند. اینجا چون شکاف بین خوانندگان ما خیلی زیاد است، این اتفاق می افتد. یعنی ما که کتابخوان نداریم، آنهایی که داریم هم کتابهای خاص و شاهکارها را ترجیح می دهند و طبعاً سلیقه شان متفاوت می شود. به قول شما از استثناهایی مثل این کتاب و ملت عشق و جوجو مویز هم باید گذشت.
من چون خودم علاقه دارم و مدام سرچ می کنم از میزان زیاد ترجمه های کتابهای تریلر روز تعجب می کنم (همین الان شما کتابخانه ملی را ببین ... "بیمار خاموش" تریلر اول سال 2019 سه بار ترجمه شده است!) اما به ندرت می بینم ناشر معتبری پشت سرشان باشد و بعد هم به ندرت دیده و خوانده می شوند و به چاپهای بعد می رسند، برای همین است که امثال "دختری در قطار" را باید استثنا بدانیم.

سلام
ممنون از توضیحات کافی و وافی شما.
این شکاف را باید جدی گرفت. واقعاً بین داستان‌های عاشقانه سطحی و رمان‌های عامه‌پسندی که ترجمه می‌شود تفاوت زیادی وجود دارد اما این گونه هم از سمت کتابخوانان خاص طرد می‌شود و هم مورد پسند خوانندگان عام قرار نمی‌گیرد و به همین خاطر زیاد در اینجا پا نمی‌گیرد... این که استثناءهایی این وسط شکل گرفته است نشان می‌دهد که این بازار واقعاً پتانسیلش را دارد ولی اصلاً رها شده است... واقعاً رها شده است. البته منظورم از رها شدن توسط نهادهای دولتی و امثالهم نیست! که این رها شدگی کاملاً مفید است! بلکه همان ناشرین مطرح، چهره‌های فرهنگی، نشریات معتبر و... مد نظرم است.
پتانسیل بالای کتابخوانی را در همین چند موردی که اسم بردید می‌توان دید. من بارها با سوالاتی پیرامون این چند کتاب از سوی کسانی که سالهاست لب به کتاب نزده‌اند مواجه می‌شوم... تلنگری برای خواندن به آنها وارد شده است منتها اینکه دقیقاً چه بخوانند برایشان مسئله است. مسئله‌ای که پاسخ درخوری نمی‌یابد و این شور خاموش می‌شود!

ماهور شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 03:29 ب.ظ

سلام
کتاب من انتشارات سپهر ادب بود که پر بود از اشکالات گرامری و تایپی..‌.انگار یه عجله ی بدی داشتن زودتر چاپ شه و فروش بره بیشتر و زودتر سود ببرن
تصویر جلد کتاب هم تصویر فیلمی که ازش ساخته شده
با جمله ی دروغ برنده جایزه نوبل ادبی ۲۰۱۵

خلاصه اینکه گاهی توقع خودخواهانه ای دارم که کاش کتابی پرفروش نشه تا این سطح که بوی بد بگیره!
بگذریم
کتاب خوبی بود بیشتر انگار داشتم فیلم میدیدم برای منم انگار بعضی کدها زیادی اومد
بیشتر از اینکه هیجان زده بشم از فهمیدن پایان ماجرا چیزی که خیلی هیجانزده ام کرد این بود که ریچل خیلی وقتها توی مستی کارهای اشتباه نکرده بود ولی تام خیلی چیزهارو گردن اون انداخته بود
شخصیت پردازی کتاب رو دوست داشتم.
به نظرم کمال نقطه ی پررنگی توی کتاب بود و باید میبود
مخصوصا تو دیدارهای ریچل باهاش...
با قسمت تفاوت عامه پسندی ما و اونا باهاتون موافقم
اون کپه لباسها کنار ریل باز ثابت کرد که خیلی جذابه که گلوله ای باشه و شلیک نشه.
ولی اونا همون لباسهایی بودن که مگان از خونه برداشت گذاشت تو کیفش دیگه...نه؟؟؟

سلام رفیق
با عرض پوزش دقیقاً رفتی سراغ یکی از آن مواردی که همه می‌دانیم قضیه‌شان چیست! اینا دقیقاً بعد از اینکه یک کتاب روی دور فروش می‌افتد شروع به کتابسازی می‌کنند و خلاصه فقط دنبال سود هستند. اینا ذره‌ای دغدغه فرهنگی ندارند وگرنه چنین خزعبلی را روی جلد کار نمی‌کردند. اینا حتا وقت نمی‌گذارند یک طرح جلد مناسب کار کنند و شما ببینید چند تا ترجمه از این کتاب با یک طرح جلد وارد بازار شده است!!! شهر هرت هم اینقدر بی در و پیکر نیست!
اساساً معلوم نیست این مترجم‌ها با این اسامی وجود خارجی داشته باشند... حالا این کتاب‌ها یک طرف، وقتی آدم می‌بینه این اسامی به عنوان مترجم زیر عناوینی چون ابله و آناکارنینا و جنگ و صلح نشسته است می‌خواهد سرش را بکوبد به دیوار
دراینجور موارد همه باید هوشیار باشیم. متاسفانه ضربه‌ای که اینا به نهال نوپای کتابخوانی می‌زنند مغول به ایران نزد
......
لباس‌ها ارتباطی با مگان نداشت چون تا جایی که یادمه اولین بار لباس‌ها را وقتی ریچل می‌بیند که هنوز مگان در خانه خودشان زندگی می‌کند.
ممنون رفیق

مهرداد دوشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1398 ساعت 10:06 ق.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
این خاصیت موتور روشن کن رو شدیداً موافقم چون گاهی خوب به کارم اومده و منو از وسط بیابون بی حوصلگی نجات داده. هرچند چند وقتیه یه موتور روشن کن خوب گیرم نیومده.
راستش با این بی سوادیم در این حوزه خواستم بازم درباره این ترجمه در کشورمون حرف بزنم که نصف حرفهامو تو در پاسخ کامنت ماهور زدی و بقیه اش رو هم سحر حجت رو تمام کرد(قضیه معما چو حل گشت آسان شوده)، دیروز هم مصاحبه ای از همکارش کاوه میرعباسی خوندم که اونم همین حرفها رو میزد و میگفت مخصوصاً تو ژانر پلیسی ترجمه ها فاجعه شدند و گاهی در خط اول شما با اشکال مواجه میشی. همین حرف سحرم گفت که من تعجب میکنم که یه کتای 400 یا پانصد صفحه ای که دو ماه از انتشارش نگذشته تو ایران ترجمه و چاپ میشه و اگر ببینید هیچ ناشر درست و درمونی هم پشتش نیست و دردآور اینو میدونست که این کتاب ها اگر ذوق مخاطب رو هم کور نکنه و از کتاب خوندن زده اش نکنه، زبان فارسی غلط رو بهش آموزش میده و اونو تبدیل می کنه به اون کتاب خون مدعی که طبق کتابهایی که خونده غلط حرف میزنه و مینویسه. و همینطور افسوس میخورد که متاسفانه هیچ چیزی وجود نداره که جلوی این خیانت رو بگیره.
برامون از کتابهای بعدی که قراره بخونی یا مشغولشی هم بگو

سلام مهرداد جان
قصه پر غصه ایست این اوضاع نشر... واقعا خیلی نادرند کسانی که در این عرصه دغدغه فرهنگی شان بر سایر دغدغه هایشان مقدم باشد یا اساساً دغدغه فرهنگی داشته باشند حتی شده در اولویت های آخر
توی این فکر هستم بجای غر زدن یم صفحه اختصاص بدهم به ناشرین خطاکار و معرفی آنها و هرازگاهی آن صفحه را به روز کنم
مشغول دو رمان کوتاه از آرتور شنیتسلر هستم. بازی در سپیده دم و رویا...

شیرین سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:05 ق.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله جان
ممنون بابت معرفی. کتاب رو خوندم، آسان خوانده میشد و خوشایند بود. گیرم جزو آثار ادبی برتر هم نباشد، سرگرم کننده بود. مثل خیلی از بی مووی هایی که دوست دارم.
شرح جزییات احوال یک آدم الکلی را خیلی دوست داشتم.

سلام شیرین جان
اول اینکه خوشحال شدم که کتاب را خواندید و بخصوص که خوشایند هم بوده است.
راستش الان وسط قضایایی هستم که واقعاً می‌طلبد یک‌جورایی برای 2 ساعت از این زندگی فارغ شوم! تقریباً همه به نوعی این‌جوری هستند. لذا ادبیات سرگرم‌کننده چیز خوبی است

مارسی سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1398 ساعت 12:33 ق.ظ

میخوام یکی دو نکته بگم
اول اینکه کتاب ادم رو جذب میکرد ک ببینیم آخرش چی میشه
دوم اینکه پایان خوبی داشت
سوم اینکه تو ج ا دلیل پرفروش شدن کتاب معرفی در برنامه خندوانه هم میتونه باشه.دیدم و میگم
چهارم اینکه شما هم یه کتاب پرفروش ایرانی خوندید و من چند بار از شما پرسیدم چرا این کتاب پرفروش شد(روی ماه ...)
نکات زیاد هست فعلن همین
در پایان هم بگم ک خوشه های نگون بختی رو یک روزه به نیمه رسوندم

سلام بر مارسی
خیلی ممنون از نکاتی که گفتید...
بله من هم کتاب‌های پرفروش می‌خوانم و از این بابت نگران نیستم
بله خندوانه و برنامه‌هایی از این دست می‌توانند خیلی موثر باشند بخصوص اگر مسابقه بگذارند و جایزه درخوری اعلام کنند که واویلا خواهد شد البته کاش کتاب به درد بخوری در اینجور مواقع معرفی شود. آمین.
موفق باشید. ببخشید بابت تاخیر

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد