اژدهاکشان مجموعهای از 15 داستان کوتاه است که همگی در مکانی مشخص و زمانی تقریباً مشخص جریان دارند: روستای "میلَک" در زمانی نهچندان دور! این روستا در منطقهی الموت واقع است. زبان مردم این روستا تاتی است و طبیعتاً در داستانهای این مجموعه برخی کلمات و گویش تاتی، نمود پیدا کرده است. آن گونه که از داستانها برمیآید مردمان این روستا مثل باقی روستاییان از طریق کشاورزی و دامپروری گذران میکنند و البته محصول عمدهی آن فندق است. طبعاً در سالهای اخیر تعدادی از روستائیان به شهرها از جمله قزوین مهاجرت کردهاند که این قضیه هم در داستانها نمود دارد.
هنگام خواندن این داستانها (بهویژه در خوانش دوم) احساس میکردم که در میلَک زندگی میکنم و این معجزهی ادبیات است. ادبیات در مقایسه با جغرافیا (ابعاد مکانی) و تاریخ (بُعد زمان) به یک بُعد دیگر میپردازد: بُعد پنجم! که مجموعهی باورهای مردم آن جامعه است. باورهایی که در قصهها و افسانهها و اسطورهها نمود پیدا میکند و در این سطح باقی نمیماند بلکه جهانبینی آنها را شکل میدهد... سبک زندگی مردم نیز متاثر از همین باورهاست. یک جامعه را بدون درک این بُعد نمیتوان شناخت و از طرف دیگر یک جامعه مثل این روستا، با از بین رفتن قصهها و افسانههایش از بین خواهد رفت...
چقدر شباهت بین این روستا و روستای خودمان با صدها کیلومتر فاصله دیدم. گاهی مادربزرگم را در میلَک دیدم که مثل مشدی دوستی از دنیا رفت، گاهی عین عباراتی که از آنها شنیدم را در داستانها خواندم (خدا پیغمبر که دیگه مسخره نی!) گاهی با صدای ضربات کلنگ در ظلمات شب، پیش چشمانم تصویر سوراخهای عمیق گنجیابان در جایجای روستا شکل گرفت، و البته پشتم با شنیدن نظر آن آدم شهری درخصوص مرمت امامزاده در داستان آخر لرزید و در حاشیه کتاب نوشتم: ای وای! و یک شکلک غمگین هم زیرش کشیدم!! خب حق دارم؛ چون روستای ما هم یک امامزاده داشت با گنبدی مخروطی و خاص، با قدمت حدود پانصدسال که به بهانه مرمت تبدیلش کردند به همین گنبدهای معمولی که همهجا میبینیم!
*****
از دیگر آثار یوسف علیخانی میتوان به قدمبخیر مادربزرگ من بود، عروس بید و بیوهکشی اشاره کرد. چاپ اول اژدهاکشان در سال 1386 روانه بازار کتاب شده است. این کتاب نامزد نهایی هشتمین دوره جایزه هوشنگ گلشیری و برنده اولین دوره جایزه ادبی جلال آلاحمد بوده است و تاکنون به چاپ ششم رسیده است.
مشخصات کتاب من: چاپ پنجم بهار 1390، نشر آموت، تیراژ 2200 نسخه، 175صفحه
پ ن 1: نمرهی من به این مجموعه داستان 4 از 5 میباشد (نمره در گودریدز 3.2 از مجموع 44 رای است).
بُعد پنجم
باورها نقشی اساسی در شکلگیری داستانهای این مجموعه دارند. باورها اندیشههایی هستند که فرد یا گروه به حقانیت آنها اعتقاد دارند. طبیعتاً در یک روستا با توجه به یکپارچه بودن عناصر فرهنگی این باورها شکل جمعی خواهد داشت. دنیای افرادی که در این جامعه زندگی میکنند به وسیلهی همین باورها شکل میگیرد. به عنوان نمونه، امامزاده و باور اهالی به آن در اکثر داستانها حضوری پُرقدرت دارد (البته امامزاده میلَک برخلاف بلاد ما مورد توجه روستاهای اطراف نیز هست... سمت ما هر روستایی به امامزاده یا امامزادگان خودش مینازد!) و همچنین درخت تادانه که از دیرباز در مناطق مختلف ایران درخت مقدسی است و البته هدف و نشانهای برای گنجیابان! و همینجا به روح پرفتوح سازندگان دستگاه فلزیاب درود میفرستم و اطمینان دارم با سازندگان بمب اتم محشور خواهند شد! باورها معمولاً از تجارب شخصی افراد یا شنیدههایی از تجارب دیگران و همچنین تحلیل و نتیجهگیری از وقوع برخی پدیدهها شکل میگیرد و با تجارب و استنتاجات بعدی تقویت میشود و به حیات خود ادامه میدهد. جهان برای ما روستائیان پُر از عجایب اسرارآمیز است. گاه چیزهای غیرمرتبط با یکدیگر مرتبط میشوند. این رمزآلود و رازآلود بودن جهان، سبب نمیشود که هیچ چیز بدون تحلیل رها شود. تحلیلها طبعاً با مصالح دمِ دست انجام میشود... کاری که هر روز ما در فضای مجازی مشغول آن هستیم!
مروری بر داستانها از زاویه باور
در داستان اول (قشقابُل) پیرمردی بهخاطر تخطی از قوانین مرتبط با یک باور (نذر) دچار پایانی تراژیک میشود و در داستان دوم (نسترنه) دختر دمبختی به خاطر پایداری و تلاش در راه یک باور، از زیر رنگینکمان میگذرد و پایانی خوش را رقم میزند. خوانندهی امروزی ممکن است با خواندن داستان سوم (دیو لِنگه و کوکَبه) خیلی ساده نتیجه بگیرد که معلم روستا، کوکبه را دزدیده است و جماعت سادهدل روستایی گمان میکنند که دیوِ لِنگه او را در هنگام رعدوبرق با خود برده است. اما خب حقیقت این است که کوکبه را دیو دزدیده و حالا به مرغ کوکو تبدیل شده است. سخت است میدانم اما باید کمی باور هم داشت!
به نظر میرسد داستان چهارم (گورچال) در خوانش اول نکتهی خاصی در بر ندارد... جز تلخی! اما به این فکر کنید که اسامی مکانها بعد از وقوع اتفاقات گذاشته میشود یا اینکه نه، این اسامی مکان ها هستند که گاهی سرنوشت ما را رقم میزنند! خانوادهای که در این داستان روایت میشود ظاهراً اولین کسانی هستند که در "گورچال" خانه ساختهاند. اعتقاد به تقدیر و سرنوشت هم یکی از باورهای موثر در شکل و شیوهی زندگی است.
داستان پنجم، اژدهاکشان، که ارتباطش با باورها و اسطورهها به تلاش نیاز ندارد. اژدهایی که به دست یک اسطوره کشته میشود. کسانی که به او کمک نکردهاند سنگ شدهاند (این تبدیل به سنگ شدنها را تا حالا در چند جا دیدهام). امامزادهی روستا و اسطورهی اژدهاکُش ریشهی مشترکی دارند و درواقع امامزاده از نوادگان اسطوره است. میلَک هم دو درخت تادانه دارد که معتقدند ریشهی آنها به یکدیگر متصل است. اهالی باور دارند که شبهای سیزدهبدر نوری از امامزاده بیرون میآید و به نوری که از محل کشته شدن اژدها بیرون آمده میپیوندد و....
در داستان ششم (ملخهای میلَک) عذابی در راه است! علت عذاب معمولاً تخطی از یک باور است... معصیت... و راهی که برای جلوگیری و رفع عذاب بیان میشود جالب است که علاقمندان خواهند خواند اما نکتهای که قابل تامل است این است که راوی در مسیر ورود به روستا از دیگران در مورد هجوم ملخها چیزهایی میشنود اما خودش چیزی نمیبیند. این موضوع سه بار تصریح میشود اما همه مردم داخل روستا ایمان دارند که ملخها در حال نزدیک شدن هستند. باور دارند و همین برایشان کفایت میکند و به دنبال راه های رفع عذاب هستند...
در داستان هفتم (شول و شیون) موردی را میبینیم که گاه منافع، برخی آدمها را به سمت تخطی از باورها سوق میدهد. کودکی با تیرکمان به سمت سارهای حیاط امامزاده سنگ میاندازد و دو زایری که آنجا هستند در باب اینکه نسل جدید به امامزاده بیحرمتی میکنند صحبت میکنند. چندی بعد همان شخص بهخاطر اختلافات بر سر مالکیت زمین، طرف دعوا را از روستای خودشان تا میلَک تعقیب میکند و او را در محوطه امامزاده با تیر میزند... اینجا سلسله مراتب باورها به میان میآید!
داستان هشتم (سیا مرگ و میر) درخصوص مرگ زنی سالخورده است که پیش از مرگ به وقوع آن آگاه شده است. این البته اتفاقی است که چندان برای اهالی چنین جامعهای خارقالعاده نیست... بعضاً دیده میشود اما در جهت وهمآلودتر شدن فضا، خوانده شدن تلقین با صدای شوهر این زن که خودش سالها قبل از دنیا رفته است اضافه شده است.
داستان نهم (اوشانان) حکایت از ما بهتران و اجنه است که "اوشانان" خوانده میشوند. اوشانان در چند داستان دیگر هم حضور دارند و حالا که روستا خلوتتر شده است حضوری پررنگتر دارند. آنها بر همه امور واقف هستند و انکار آنها طبعاً همردیف انکار مسلمات است و در آن بحثی نیست. این هم از آن باورهایی است که نقش قدرتمندی در شکلگیری جهانبینی و سبک زندگی مردمان این جامعه دارد.
در داستان دهم (تعارفی) یکی از اهالی خوابی عجیب میبیند و پس از بیداری در نیمههای شب، برخی نشانههایی را که در خواب دیده است، میبیند...خواب یکی از عناصر مهم شکلدهنده، پرورشدهنده، تقویتکنندهی باورها است.
داستان یازدهم (کَل گاو) برای من دو نکته داشت: اول اینکه روستا و روستاییان برخلاف آنچه که بعضاً در ذهن ما باصطلاح شهریها شکل گرفته مکانهایی عاری از خشونت و پر از سادگی و صلح و صفا و صمیمیت و عشق و امثالهم نیست! (قبلاً در این زمینه نوشتهام...کجا!؟) کلمهی "باصطلاح" را هم از این رو آوردهام که اصولاً ما شهر به معنای واقعی شهر نداریم که کسی "شهری" تلقی بشود. نکتهی دوم مسئلهی شناخت است. عدم شناخت کافی نسبت به دیگران موجب میشود در رابطه با عقاید و زندگی آنها افسانهسرایی شود و برچسب زده شود. همین برچسبها مانعی است برای رابطه و شناخت و تا ثریا دیوار کج میرود.
در داستان دوازدهم (آه دود) اسرافیل صدای پدرش را میشنود. پدری که سالها قبل بهطرز مشکوکی از دنیا رفته است. پدر از او میخواهد که در روستا بماند. وقتی پسر متوجه میشود که پدر هم میتواند حرفهای او را بشنود در مورد نحوهی مرگش از او پرسش میکند. ما البته از جواب پدر باخبر نمیشویم اما نتیجه این دیالوگ را میبینیم. اینجا یکی از جاهایی است که مرا به یاد مارکز و رئالیسم جادویی انداخت. البته این موارد زیاد است.
داستان سیزدهم (اللهبداشت سفیانی) یک نمونهی خوب برای حل مسئله برمبنای نوع شناخت است. مریضی یا مشکل فرد موصوف در داستان (ضمن اینکه براساس مبانی اعتقادی نامگذاری شده است) و میزان شناخت علل آن، ربط موثقی با راهحلهایی است که ارائه میشود.
داستان چهاردهم (آب میلَک سنگین است) به ما نشان میدهد که چگونه باورهای ما در سبک زندگی ما تاثیر میگذارد. همهاش هول و ولا. همهاش سنگینی. همهاش ترس. همهاش زهرهترکی... این ترس و اضطراب ناشی از جهانبینی است. خرافات و اعتقادات، برای برخی دنیایی رمزآلود و ترسناک به وجود میآورد و طبعاً زمینه را برای سادگی و فریبخوردن آماده میسازد.
داستان پانزدهم (ظلمات) آکنده از صدای کلنگ است که به ریشهی آبادی میخورد! گنجیابان و آن قضیه مرمت امامزاده! اقا نکنید این مرمتها را!!!
سلام یه رمان خوب ایرانی ما رمانای خوب معاصر کم نداریم و ممنون که بشون توجه میکنید
سلام
رمان نیست رفیق... مجموعه داستان کوتاه است.
یک مجموعه داستان داشت که اسمش یادم نیست. شروع کردم خواندن. خیلی تلاش کردم . نشد.
الان خواستم بگم خسته نباشی. حتما خیلی سخت بود
برای من حتی در باره اش خوندن هم سخته. باور کن
سلام
تلاشتان کافی نبوده است
برای من سخت نبود. تقریبا دو یا سه بار هر داستان را خواندم.
ولی چرا درباره اش خواندن هم برای شما سخت است؟! شاید علت عدم توفیق شما در خواندن این کتاب در جواب این سوال نهفته باشد.
سلام
اولین باری که به اصطلاح زبان تاتی برخورد کردم یادم است.
با نمره ای که داده ای باید کار خوبی باشد.
اوشانان (داستان نهم) احتمالا همان ایشان است که در بعضی لهجه ها به آن اوشان می گویند.
سلام
خیلی از کلماتشان با کلمات و گویش های مناطق مرکزی قرابت دارد.
از نظر من کار خوبی بود.
بله ایشان ، دیگران، از مابهتران، و... در اینجا به یک چیز اشاره دارند.
سلام یه سوال برام پیش اومد فرق بین رمان کلاسیک و جدید چیه فقط زمانشونه؟؟؟
سلام
کتابی هست به نام "نظریههای رمان" چنانچه علاقمند باشید میتوانید به آن کتاب مراجعه کنید.
فرهنگ معین در باب کلاسیک چنین آورده است: 1 - آن چه که معمول و رایج است و جدید نیست . 2 - هر نوشته و اثر هنری که مطابق اصول و قواعد معمول قدیم باشد. 3 - فراگیری دانش یا فنی از طریق مدرسه و دانشگاه . 4 - به عنوان یک مکتب ادبی ، شامل همه مکاتب ادبی پیش از قرن هفدهم فرانسه می شود که از ادبیات قدیم یونان و روم تقلید کرده است .
با خواندن مقالههای کتابی که معرفی کردم سوالتان صیقل خواهد خورد.
موفق باشید
١. مثل هر مجموعه داستان دیگری داستان های قوی، متوسط و ضعیف داشت، اما در کل کار نویسنده قابل توجه بود؛ این فاصله گرفتن از فضاهاى شهرى و خلق جهانى چند بعدى که شما به خوبى به آن اشاره کردى دستاورد کمى نیست، گرچه این فضاها را سالیان دور ساعدی در دو سه مجموعه داستانش به خوبى به کار گرفته بود .... تنها نکته اى که اهمیت دارد این است که داستان ها چقدر گرته بردارى از تجربه - خاطره هاى نویسنده و تا چه اندازه مدیون تحقیقات و مطالعه بوده اند؛ در مورد ساعدی حدس مى زنم شق دوم بر اولى برترى دارد.
٢. بهترین قصه هاى کتاب از نظر من قشقابل ( که دقیقا آدم را به یاد رابطه ى عاطفى مش حسن و گاوش در عزاداران بیل مى انداخت!) ، ملخ هاى میلک ، اژدهاکشان و آه دود بودند و نکته اى را که در مورد داستان اول روشن کردى خودم نفهمیده بودم، عالى بود میله!
٣. نوع گویش مردم روستا را خیلی دوست داشتم ... آنقدرها هم عجیب و غریب نبود!
٤. فضاى مارکزى هم از نظر من وجود داشت که طبعا بیش از هر چیز از زندگى جمعى و همان باورها ریشه مى گرفت.
٥. به ندرت از داستان هاى فارسى معاصر لذت مى برم، اما این یکى حقیقتا خواندنى بود.
سلام
1- یک زمانی میگفتم یک پنجم داستانهای یک مجموعه خوب باشند آن مجموعه واقعاً قابل توجه است. از این زاویه کاملاً موفق بود. و اما ساعدی عزیز که به نظرم در این زمینه یک ستاره بود. من هنگام خواندن این مجموعه یاد ترس و لرز ساعدی افتادم ...به خاطر فضاش...ساعدی اهل تحقیق بود و یادم هست که اولین بار فکر کردم ایشان جنوبی هستند!! در مورد مجموعه حاضر هم البته درست است که داستانها در زادگاه نویسنده میگذرد اما گمان نکنم برای یک فرد در طول زندگیش بیشتر از پنج شش خاطره که ظرفیت داستان شدن داشته باشد رخ بدهد ولذا ایشان هم قاعدتاً باید با خیلی از آدمهای آن ناحیه صحبت کرده باشد و...
2- من اگر بخواهم انتخاب کنم ملخهای میلک و نسترنه را اسم میبرم. در مورد داستان اول و آن نکته باید بگویم خودم هم در خوانش دوم و حتا پس از آن در هنگام نوشتن مطلب متوجه شدم...به گمانم چینش داستانها نیز از زاویهای که گفتم قاعده و معیاری دارد.
3- برای من که اصلاً عجیب و غریب نبود.
4- موافقم.بخصوص یاد آن حرف مارکز افتادم که میگفت واقعیت در آمریکای لاتین همینطوری که من مینویسم هست ولی به نظر شما سورئال و...میآید.(البته خیلی زیادی قریب مضمون شد )
5- باز هم موافقم.
ممنون
داستان نسترنه چه زیبا و رویاییه
یادمه وقتی کتاب " مردی که همه چیز، همه چیز و همه چیز داشت" رو خوندم از سبک اش بسیار لذت بردم. سبک این کتابها رو دوست می دارم :)))
سلام
بله داستان زیبایی بود
خوشحالم که این کتاب تا الان در میان خوانندگان وبلاگ حداقل دو تا خواننده داشته است. خیلی از موارد که خودم هستم و خودم یا امامزادهی غریب
مثال خوبی هم زدید در جهت مشابهت ... الان هوس آمریکای لاتین کردم در آستانه المپیک ریو
درود
خوب خوندن این کتاب در ابتدا برام سخت بود.اما رفته رفته بهتر شد.نمیدونستم تو زبون تاتی واژه های مازندرانی هم وجود داره.(البته گیلانی هم وجود داشت)
از نظر من آه دود از همه ی داستان ها بهتر بود و تعارفی رو اصلا نفهمیدم.
میله جان حدس میزدم داستان 16 رو هم اضافه کنی و تو وبلاگ بیاری.اما حدسم اشتباه شد.نیاوردی البته بهتر شد.
هیچ وقت به توصیه ی کتاب فروش کتاب نخریم.
همیشه وقتی از کتاب ایی که شما معرفی میکنید و میگیرم نهایت لذت رو میبرم.
میله جان میدونی که مشتری پر و پا قرصتم. نمونش 4 کتابی که اخیرا خوندی منم خوندم.(عکس پایین)
http://uupload.ir/files/xol_k.jpg
جدا چطور این کتابو تو مترو خوندی؟
میشه تو انتخابات بعدی این کتاب ها رو هم قرار بدی
1. سیذارتها 2. آخرین انار دنیا 3.مردگان باغ سبز
سلام
این گویشها علاوه بر داشتان ریشههای مشترک در طول تاریخ بر روی همدیگر اثر هم گذاشتهاند و با هم تبادل داشتهاند.
برای نوشتن نامه و داستان و روایت شانزدهم یک پیشنیاز مهم مورد نیاز است: زمان! (البته استعداد و ذوق و اینها که تکلیفش مشخص است) الان برای نوشتن مطلب هم فرصت کافی ندارم. راستش چند وقت پیش یکی از دوستان پرسید کار شما چیست که این همه فرصت برای خواندن و وبلاگنویسی دارید!؟ خب من هم جوابهایی دادم و اصلاً فکر نمیکردم بلافاصله چنان حجم کارهایم بالا برود که پس از اتمام زمان کار دیگر توانی برای خواندن و نوشتن باقی نماند!! یعنی بلافاصله ایشون زدند توی خال!
....
خوشحالم که از خواندن کتاب لذت میبرید.
...
بسیار شگفتزده شدم از این عکس
خیلی روحیهبخش بود.
راستش برای انتخابات بعدی میخواستم جواب همیشگی را بدهم که انتخابات را بین کتابهای کتابخانهام برگزار میکنم! اما خب این بار آن جواب را نمیدهم!
کتاب اول را بیست سال قبل خواندهام. اما بعد از گرگ بیابان تصمیم گرفتم سراغ هرمان هسه نروم.
کتاب دوم و سوم را حتماً در برنامه خریدم قرار میدهم.
ضمنن انتخابات بعدی اگر برگزار شود بین ایرانیها نخواهد بود...یعنی یه دور کامل توی دنیا باید بزنم و بعد برگردم...
کتاب بعدی را بدون انتخابات انتخاب کردم: فرار کن خرگوش اثر جان آپدایک.
با شما موافقم که نویسنده احتمالا پاى صحبت آدم هاى گوناگونى در آن حوالى نشسته است که به هر حال به دستمایه ى کارش تبدیل شده اند، اما برایم جالب است که تا چه حد مى توان با این دستمایه ها جلو رفت .... مطمئنم که مثلا میشود رمانى از تویشان درآورد، اما با این پشتوانه ى محکم آیا قابلیت هاى دیگر نویسنده نمایان مى شوند؟ مثلا تخیل کجا قرار می گیرد، به عبارت دیگه همین نویسنده آیا در فضاهاى دیگر هم همینقدر موفق عمل خواهد کرد یا قوت این سرچشمه ها عامل پیش برنده است؟
نزدیک ترین نمونه دولت آبادى در " جای خالى سلوچ " و " کلنل " است. همین مساله را میتوان در مورد مثلا مارکز هم گفت در مجموعه داستان ها و بعد " گزارش یک آدم ربایى " ؛ مقصود مقایسه نیست ( که البته ناخودآگاه شکل می گیرد ) بلکه گذر از مرحله اى ملموس و طبعا مورد علاقه به جایى دیگر، دورتر و ناشناخته تر است.
سلام
سوالات متین وقابل تاملی است.
درخصوص جملهی اول برای دوستان دیگر که اینجا را میخوانند توضیح بدهم که طبیعتاً قصههای شفاهی قدیمی و صحبتهای آدمهای گوناگون را شنیدن موجب نمیشود که بتوانیم داستان خوبی خلق کنیم و همانطور که خود شما اشاره کردید اینها مصالح و دستمایه است و باقی هنر و توان نویسنده است...
باهاتون موافقم ... معمولاً اکثر نویسندهها از ژانر خاصی که در آن تخصص دارندخارج نمیشوند که شاید دلیلش ترس از همین قضیه باشد.
سلام خوبید
می تونید چند تا داستان کودک یا نوجوان که تم عاشقانه داشته باشن بهم معرفی کنید
ممنونم
سلام
گمان نکنم در این زمینه ( کودک و نوجوان) بتوانم کمک کنم.
البته تم عاشقانه که مد نظرتان است خیلی کلی است... عشق مادرانه...عشق عاطفی و ...
از یک زاویه می توان گفت همه رمان ها عاسقانه است.
کمی شفاف سازی کنید شاید دوستان دیگر بتوانند یاری کنند.
ممنون
سلام
چه اسم خوبی داره.
+ این که آدم بتونه با داستانُ رمان همذات پنداری کنه خوبه. مثل خیلی از فیلما که من خودمُ یا نزدیکانمُ جای آدمهای غصه می دیدم. آدمهای غصه. آدمهای قصه. قصه غصه. چقدرمثل همند.
سلام
امیدوارم برای همه دوستان قصه های شاد شروع شود... یعنی در واقع ما تلاش کنیم شادتر زندگی کنیم.
آمین
سلام
بسیار جالب بود
من برای اولین باره که از وبلاگ شما دیدن میکنم و هنوز فرصت نکردم کلیه ی مطالب رو بخونم اما برای من هم بسیار مفید خواهد بود چونکه معتقدم اگرچه کتاب خوندن لذت بخش و مفیده ولی به دلیل تاثیراتی که هر کتاب به خاطر باورها و دیدگاه های نویسنده ی اون میتونه روی انسان بذاره ,بهتره یک دید کلی و حتی نظر چند نفری که اون کتاب رو خوندن از ملاک های انتخاب کتاب قرار بگیره
نه صرفا پرطرفدار بودن یک کتاب!
به عنوان کسی که اخیرا دانشجوبودم!چنین مسله ای رو بین دوستانم میدیدم که یک کتاب رو تایید میکنن و بهم پیشنهاد میدن,این خیلی خوبه ولی زمانی کارامدتر خواهد بود که یک دید کلی از فضای اون کتاب رو هم منتقل کنند
به طور مثال زمانی که من دبیرستانی بودم بسیاری از دوستانم مطالعه ی کتاب های صادق هدایت رو بمن پیشنهاد کردن وهمین باعث شد که من تقریبا تمامی داستانهای صادق هدایت رو بخونم ولی اصلا احساس خوبی برام ایجاد نشد که برعکس احساس ناامنی و ترس و ناامیدی برام به وجود اومد (که البته ممکنه تاحدی هم به خاطرتاثیر پذیری من تو اون شرایط سنی بوده باشه)
بنابراین تجربه ای برام به وجود امد که قبل از خوندن یک کتاب بیشتر درموردش اطلاعات جمع اوری کنم
ممنونم که این اطلاعاتتون رو اینجا قرار میدین
من هم تشویق شدم که بعد از خوندن هر کتاب درموردش بنویسم تا سالهای بعدهم بتونم ازش استفاده کنم
درمورد کتاب اژدها کشان هم من ابتدا فکر میکردم کتاب فارسی نباشه و ترجمه باشه
ولی مجموعه داستان رو بسیار میپسندم به این دلیل که یک پیوستگی کلی داره و هم بعد از هر داستان زمان فکر کردن و نتیجه گیری رو فراهم میکنه
و اینکه این کتاب از نویسندگان داخلیه این مزیت رو داره که قابل فهم تر باشه
امیدوارم فرصت مطالعه ی این کتاب رو پیدا کنم
با ارزوی موفقیت
سلام مهندس
من به نحو دیگری نگرانی شما را بیان میکنم. کتابهای خوب برای خواندن کم نیستند. زیادتر از فرصتی که در این دنیا داریم. پس ناگزیر به انتخاب هستیم. طبعاً در این انتخاب باید علایق و سلایق و منافع خود را در نظر بگیریم. دنبالهوری کورکورانه گاهی و شاید بیشتر اوقات جواب نمیدهد. بدیهی است که برای انتخاب نیاز است که تحقیق کنیم.
شما هم مثل کثیری دیگر از هموطنانِ ما در بدترین زمان و شرایط سنی به سراغ هدایت رفتهاید. هدایت از این زاویه نیز بسیار مظلوم است.
درخصوص خواندن و نوشتن تصمیم بسیار خوبی گرفتهاید.
فرصت مطالعه همیشه در دسترس است. کافی است که دستمان را دراز کنیم و...(یاد کارتون زبلخان افتادم)
خیلی خوشتون اومده اما راستش من اون قدرها برام کتاب جالبی نبود یک چیز تو مایه های همون یک ذره بالاتر از 3 به نظرم زبانش نرم و کشنده نبود اما کتاب جدیدشون بیوه کشی را خیلی بیشتر دوست داشتم
سلام
بله من همانطور که از مطلبم مشهود است راضی بودهام. سلیقهها متفاوت است چون نوع و سبک زندگی ما آدمها و نوع نگاه ما به دنیا و انتظار ما از ادبیات متفاوت است (و کثیری دلایل دیگر). گاهی در سایت های گودریدز و آمازون میبینم کسانی به یک شاهکار مسلم ادبیات نمره 1 از 5 دادهاند و گاهی هم به کتابی که من آن را پَرت میدانم کسانی نمره 5 دادهاند. مدتهاست کمتر در اینخصوص تعجب میکنم. طبیعی است.
سلام دوست خوبم. خوشحالم بعد از مدت ها کلمه هایی از این داستان ها شنیدم. سپاسگزارم
سلام جناب علیخانی
تبریک میگویم بابت زنده نگه داشتن روح منطقهای که به آن عشق میورزید.
برخی از عکسهای شما را از میلک دیدم. هرچه از میلک در فضای مجازی بود (از سفر چندساعته یک گروه از جوانان به قلعه میلک تا گزارش تغییرات امامزاده) را خواندم. در واقع حس خوبی داشتم از کندوکاو پیرامون میلک... و شاید کمی حسرت در خصوص روستای خودمان خوردم.
ممنون از حضورتان
سلام
کتاب " گاماسیاب ماهی ندارد" اعجاب آور است ، به لحاظ انتخاب موضوع . دوست داشتید ، بخوانید
خداحافظ
سلام
از حامد اسماعیلیون کتاب آویشن قشنگ نیست را خواندهام و دوستش داشته ام...
ممنون از توصیهتان