میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خاطره ای از من و اخوان ثالث!

امروز به جای معرفی کتاب یک خاطره تعریف می کنم . (علت یاد آوری این خاطره هم یکی از دوستان شد که در وبلاگش بحث اخوان بود و گند زدن و...) 

سالها قبل وقتی مشغول خدمت سربازی در شهر مشهد بودم  یکی از روز های آخر پاییز هوس کردم بروم یک سری به مزار اخوان و البته فردوسی بزنم. ظهر که از پادگان زدم بیرون تا رسیدم خونه لباس ها رو عوض کردم و رفتم طرف طوس ... وقتی رسیدم و رفتم داخل غیر از من کسی نبود! فکر نکنید این جمله معنیش اینه که خلوت بود , نه من تنهای تنها بودم و هیچ احد الناسی نبود... خلاصه رفتیم و چرخی زدیم و شعری خواندیم و ... نزدیکای غروب یک جمع خانوادگی وارد مجموعه شده بودند و بلیط خریده بودند و رفته بودند پایین که بروند داخل آرامگاه فردوسی دیده بودند در بسته است نگو نزدیک اذان طرف در را قفل کرده که بروند برای نماز و ... خلاصه مرد اون جمع خانوادگی داشت با مسئول بلیط فروشی بحث می کرد که بلیط فروختی بیا در را باز کن و طرف هم می گفت وقت تمامه و ما هم وارد بحث شدیم و بالاخره طرف رضایت داد چند دقیقه در را باز کند (طرف بلیط فروخته بود و برای دادن خدمات داشت ناز می کرد عجب مملکت گل و بلبلیه!) خلاصه در خلال این جریان کمی با اون مرد که حدود 35 تا 40 سالش بود رفیق شدیم و ایشون بعدش برام شرح داد که آقا ما قدر میراث فرهنگیمون رو نمی دونیم مثلاٌ ما عید رفته بودیم تخت جمشید اینجوری بود و چنین و چنان ... من هم در همین باب یکی دو خاطره گفتم و ... خلاصه اینها رفتند داخل و من هم کم کم آماده رفتن می شدم که اون خانواده اومدند بیرون و صاف رفتند طرف در خروجی ... من توی دلم گفتم که اینها حتماٌ نمی دونند مزار اخوان ثالث هم غریبانه اون گوشه قرار داره وگرنه اون آقای فرهنگی که من دیدم و شنیدم .... خلاصه تند کردم و کمی نزدیک جمع شدم و اون آقا هم که من را دیده بود کند کرد و از جمع جدا شد که از من خداحافظی کنه. در خلال خداحافظی بهش گفتم مزار اخوان هم اون طرفه و با دست محل را نشان دادم ... با قیافه ای تعجب زده منو نگاه کرد و تشکر کرد و دوید طرف خانواده که اطلاع بده و من هم از اون لبخندهای معروف روی لبم بود (لبخند رضایت از کار نیک مثل گرفتن زنبیل از دست یک خانم مسن) ... طرف چند لحظه ای صحبت کرد و اومد طرف من و همزمان اون جمع خانوادگی به سمت در خروج رفتند که البته مایه تعجب من شد! طرف رسید و دست دراز کرد برای خداحافظی و گفت که دیر شده و وقت نیست و دفعه بعد ایشالله , خوشحال شدیم از آشناییتون راستی اسم اون بنده خدایی که گفتی قبرش اونجاست چی بود؟!!!!

آقا انگار یک تن آب سرد روی من ریخته باشند, وا رفتم ... نگاهی کردم و گفتم هیچی زیاد مهم نیست برید دیرتون نشه اخوان بود....

هنوزم که هنوزه هر وقت شعری از اخوان می خونم یا می رم سر قبرش اولین کاری که می کنم بابت اون روز ازش معذرت خواهی می کنم و واقعاٌ خجالت می کشم نگاهش بکنم ! همش احساس می کنم به من می گه:

مرد حسابی این هم شد کار که زورکی از دست پیرزن مردم زنبیل می گیری!