میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خشم و هیاهو ویلیام فالکنر

 

زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود, آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد. (مکبث  ویلیام شکسپیر)

داستان,حکایت زوال یک خانواده جنوبی در آمریکای ابتدای قرن بیستم است. خانواده ای که بیشتر در گذشته زندگی می کند. خانواده ای که شامل پدر (جیسون کامپسن) مادر (کاولین باسکومپ) سه پسر به نامهای کونتین , جیسون , بنجامین و یک دختر به نام کدی و دایی آنها به نام موری و تعدادی خدمه سیاه پوست است.

کتاب چهار فصل دارد و هر فصل راوی متفاوتی دارد و البته سبک روایی هم متفاوت است. فصل اول از زبان بنجامین (بنجی) بیان می شود. بنجی عقب مانده ذهنی است (البته به نظر من که او یک بیمار اوتیسمی است که این را با توجه به تجربه خودم می گویم وگرنه تخصص آکادمیک در این خصوص ندارم ولی با توجه به متن به نظرم اوتیست آمد – به کتاب ماجرای عجیب سگی در شب که معرفی کردم مراجعه شود البته این نوع حاد است). این فصل خفن ترین قسمت داستان است بدین سبب که تشخیص زمان اتفاقات و ... این فصل خواننده را مستاصل می کند. عنوان فصل هفتم آوریل 1928 است و کل اتفاقات این روز از زبان بنجی روایت می شود(روز تولد 33 سالگی اوست) اما بنجی در خود مانده است در گذشته مانده است هر چیزی برای او تداعی گذشته و البته بخش خاصی از گذشته را می نماید. این است که روایت او مدام تغییر زمان می دهد و خواننده گیج می شود. فرض کنید من و شما با هم در حال قدم زدن هستیم, من با دیدن مکان ها یا شنیدن برخی کلمات در ذهنم خاطره ای زنده می شود و آن را مرور می کنم و شما و دیگران هم گاهی دیالوگی را برقرار می کنید. حالا اگر من چیزهای که در ذهن و بیرون در جریان است را پشت سر هم (با توجه به توالی بروز آن در ذهنم و بدون توجه به تقدم تاخر زمانی وقوع در بیرون) روی کاغذ بیاورم چه می شود؟ فصل اول می شود! تازه با یک راوی آنورمال!

کدی گفت: بگذار بگه من که باکم نیست. ورش موری را کول کن از تپه ببرش بالا.

ورش چمبک زد و من سوار کولش شدم.

لاستر گفت: به امید دیدار تا امشب موقع نمایش. بیا اینجا. باید اون ربع دلاریو بجوریم.

کونتین گفت: اگر یواش بریم تا برسیم آنجا هوا تاریک میشه.

خط اول و دوم مربوط به 5 سالگی بنجی است (بنجامین وقتی به دنیا آمد اسم موری روی آن گذاشته شد که همنام دایی اش است ولی وقتی مشخص شد که مشکل روانی دارد به خواسته مادر اسمش را عوض کردند) و خط سوم مربوط به 33  سالگی اوست و خط چهارم برگشت به همان 5 سالگی است.

چند سال قبل که این کتاب را برای بار اول دستم گرفتم وسط همین فصل ناک اوت شدم! گیج شده بودم که چی به چیه و یا به عنوان مثال نفهمیدم این کونتین پسر است یا دختر!! البته این بار عزمم را جزم کردم تا انتها بروم و از فصل یک و دو گذر کردم و در فصل سوم فهمیدم که دو تا کونتین داریم!! یکی پسر بزرگ خانواده است و دیگری دختر کدی است! لذا بعد از تمام کردن داستان دوباره فصل اول و دوم را خواندم که به مراتب از بار اول راحت تر بود.

عجالتاٌ در این فصل متوجه می شویم که بنجی نا آرام با چند چیز آرام می شود که در رتبه نخست خواهرش کدی قرار دارد (آتش و دمپایی ها و گل نرگس و مزرعه اش هم هستند). حضور او موجب آرامشش است و هنگامی که کدی به مدرسه می رود او در پشت دروازه منتظر است تا برگردد و این عادت را سالها بعد از خروج کدی از خانواده انجام می دهد و گویا در پی اشتباهی که نسبت به تشخیص یک دختر بچه انجام می دهد او را اخته می کنند. متوجه می شویم که پدر توجه ویژه ای به کدی و کونتین و بنجی دارد و مادر همیشه متمارض, توجه ویژه ای به جیسون (برادر وسطی که در بچگی هم بدجنس است) و برادر خودش موری دارد. متوجه می شویم که در تاریخ عنوان فصل, پدر مرده است, کونتین (پسر) مرده است , کدی از خانواده خارج شده است و کسی حق ندارد اسم او را ببرد و ...

فصل دوم , دوم ژوئن 1910 و راوی آن کونتین پسر بزرگ خانواده است. او را به هاروارد فرستاده اند تا درس بخواند. پول این کار را از فروش قسمتی از مزرعه که متعلق به بنجی است پرداخت کرده اند. نوع روایت مشابه فصل قبل است مضاف بر اینکه ذهن کونتین از ذهن بنجی پیچیده تر است و در این فصل وسط جمله تغییر زمان داریم! ولی خوب شما کمی نوع روایت دستتان آمده است! البته زمانهای مورد اشاره بیشتر به دو سه سال منتهی به تاریخ فصل می باشد.کونتین به کدی علاقه ویژه ای دارد و از طرفی کدی بعد از بلوغ روابط خلاف عرفی با پسران دارد و این کونتین را به واسطه همان علاقه ویژه عذاب می دهد. کدی در یکی از همین ارتباطات دچار مشکل بارداری ناخواسته می شود و کونتین در یادآوری گفتگویی که با کدی دارد سعی دارد این را از زبان کدی بشنود که آن فرد خلاف خواسته کدی به او تجاوز کرده است و این را نمی شنود. می خواهد طرف را بکشد زورش نمی رسد... مادر پس از اطلاع از بارداری دختر, او را به شهر دیگری می برد و یک شوهر دم دستی (یا مصلحتی به قول مترجم که البته به نظرم جور نمی آمد و به وقایع بعدی آن نمی خورد) برایش تور می کند. کونتین با این قضیه هم مخالف است تا حدی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و با کدی و بنجی از خانه فرار کند. همین سرخوردگی ها و نومیدی ها وقایع روز مذکور را رقم می زند.

فصل سوم ششم آوریل 1928 و راوی آن جیسون برادر دیگر است. این فصل روایت ساده ای دارد. شما گردنه ها را رد کرده اید و مناظر اطراف و اکناف داستان برایتان پدیدار می شود. حدود 15 سال است که جیسون عهده دار امور خانواده شده است. کدی بعد از ازدواج ناموفقش حق بازگشت به خانه و حتی حق دیدن دخترش را ندارد. پول می فرستد اما توسط جیسون بالا کشیده می شود. این جیسون آدم حرص در آوری است, خیلی کثافت است. حاضر است بلیط ربع دلاری را به آتش بیاندازد ولی آن را به خدمتکار سیاهپوست ندهد.

فصل چهارم هشتم آوریل 1928 و راوی آن دانای کل است و این فصل هم ساده است و خبری از جریان سیال ذهن نیست. آسوده باشید داستان را به پایان برده اید حالا فقط لازم است که برگردید و فصل اول و دوم را دوباره بخوانید تا پازل تکمیل شود...

گویا هنگامی که فالکنر برنده جایزه نوبل شد ضمیمه ای بر این داستان نوشت که کمی توضیحات جهت فهم بهتر داستان در آن فصل ارائه شده است. البته کتابی که من خواندم (نیلوفر چاپ 1384) فاقد این فصل است و به جای آن در انتها چند مقاله تفسیری دارد که یکی از آنها مقاله زمان در نظر فاکنر از ژان پل سارتر با ترجمه ابوالحسن نجفی است که جالب توجه است:

http://www.dibache.com/text.asp?id=347&cat=38

این کتاب دو ترجمه دارد: آقای بهمن شعله ور در سال های دور و آقای صالح حسینی در سال های نزدیک... من ترجمه آقای حسینی را خواندم و به نظرم باز هم نیاز به بازنگری دارد به عنوان مثال:

بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند _ نه مذهب, نه غرور, نه هیچ چیز دیگر _ بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. (متن کتاب ص 95)

فقط پس از آن که فهمیدی که هیچ‌چیز نمی‌تواند کمکت کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ‌چیز دیگر ـ وقتی این را فهمیدی آن‌وقت به هیچ کمکی نیاز نداری. (از مقاله سارتر با ترجمه نجفی ص 387)

خوب به نظر من که این دو جمله خیلی خیلی خیلی با هم مغایرت دارد و ...

فالکنر در خطابه خود هنگام دریافت جایزه نوبل می گوید:

... نویسنده جوان امروزی مسائل دل آدمی را از یاد برده است, دل در کار کشمکش با خود: که مایه نوشته خوب است و بس, چه تنها همین است که ارزش نوشتن دارد و رنج و عرق ریزی روح برازنده آن است... خواستم بگویم که نویسنده مطمئناٌ رنج و عرقریزی زیادی در هنگام خلق این داستان کشیده است و خواننده در هنگام خواندن آن بیشتر! (مگر اینکه به تورقی بسنده نماید).

این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. من این کتاب را به کسانی که تعداد زیادی کتاب نخوانده در قفسه های کتابخانه شان دارند توصیه نمی کنم. به کسانی که به پازل های بالای 1000 تکه علاقه ای ندارند توصیه نمی شود.

...........................

پ ن: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.

پایان ابدیت آیزاک آسیموف

 

اندرو هارلان یک ابدی است! جهان تصور شده در این داستان علمی- تخیلی توسط آسیموف عبارت است از جهان های موازی (از لحاظ زمانی) که به دو بخش عمده تقسیم می شود: زمانی و ابدی. زمانی ها مانند ما در محدوده زمان زندگی می کنند و دنیای آنها مثل دنیای ماست. اما ابدی ها در ابدیت و مستقل از زمان زندگی می کنند هرچند که آنها نیز تحت تاثیر زمان فیزیولوژیکی قرار دارند و به طور مثال پیر می شوند و... ولی این امکان را دارند که به زمان های مختلف بروند و کار خود را انجام دهند.

اما کار آنها چیست؟ کار آنها نظارت بر واقعیت است, آنها با آنالیز واقعیت ها سعی می کنند راه هایی را پیدا کنند تا با انجام حداقل تغییرات لازم (ح ت ل) در زمان های قبل از آن واقعیت آنالیز شده, تحولی در آن واقعیت ایجاد کنند که به حداکثر پاسخ مطلوب (ح پ م) دست پیدا کنند. تنها ملاک و هدف آنها برای این تغییرات مصلحت بشریت است.

او واقعیت را دستکاری کرده بود. او در عرض دو سه دقیقه از قرن 223 , ساز و کار خاصی را از کار انداخته بود ] گیر کردن کلاچ[ و در نتیجه جوانی که می خواست در سخنرانی ای درباره علم مکانیک شرکت کند به جلسه نرسید. بدین ترتیب , هیچ وقت تمایلی به مهندسی خورشیدی نیافت و توسعه دستگاهی کاملاٌ ساده به مدت ده سال به تاخیر افتاد. در نتیجه با کمال شگفتی , یک جنگ در قرن 224 به کلی از صحنه واقعیت پاک شد.

در ادامه بحث های فلسفی جالبی به ذهن خواننده می رسد. آیا درک مصلحت بشریت امر ممکنی است؟ با علم به اینکه تغییرات کوچک در زمان A منجر به تغییرات دامنه دار در زمان های دیگر می شود آیا می توان جوازی برای ایجاد تغییر برای کسی (ابدی, انسان برتر, خدا و...) قائل شد؟! می توان با از بین بردن 1 نفر جان 1000 نفر را نجات داد؟ اگر اعتقاد داشته باشیم آینده مشخص است و از پیش مقرر شده اتفاقاتی در آینده واقع شود, انتظار ما از قدرتی فراتر از بشریت (تخیلی یا واقعی) برای دخالت در امور جاری (با توجه به تاثیر این دخالت در امر مقرر شده!) چگونه انتظاری خواهد بود؟! ممکن است؟

برگردیم به داستان!

اندرو هارلان یک ابدی است. او نیز مانند باقی ابدی ها از میان زمانی ها انتخاب شده است و پس از طی مراحل مختلف آموزشی به مقام تکنسینی ابدیت رسیده است.

بر عهده تکنسین بود که با نگاهی گذرا روی داده ها, نقطه دقیق ح ت ل را بیابد.تکنسین خوب به ندرت به اشتباه می افتاد و تکنسین برتر هرگز خطا نمی کرد. هارلان هرگز خطا نکرده بود.

مطالعه و تفکر در خصوص دوران باستان (خیلی حال خوشی به من دست داد که دوران قرن 27 به ماقبل را دوران باستان نامگذاری کرده است) از علایق اوست و گاهی چنین فکرهایی به ذهنش می رسد:

هر از گاهی خود را در دنیایی که زندگیش, زندگی واقعی و مرگش, مرگ واقعی بود گم می کرد; جایی که از وقوع پلیدی ها گریزی نبود و نیکی ها را نمی شد افزایش داد, جنگ واترلو یک بار و برای همیشه به ضرر ناپلئون به پایان رسیده بود. حتی ضرب المثلی را یاد گرفته بود که می گفت: آب رفته را دیگر نمی شود به جوی بازگرداند.

 او طی یک سلسله اتفاقات عاشق زنی در سده 482 می شود که در اثر این ارتباط حواشی جالبی نظیر این مطرح می شود:

البته با توجه به استقلال مالی زنان به اندازه مردان و در صورت تمایل خودشان , قابلیت آنها برای مادر شدن, آن هم بدون مقتضیات بارداری فیزیکی, تنها بودن آن دو نفر با هم , دست کم از دید مردم سده 482 هیچ ایرادی نداشت. با این حال هارلان خود را در مظان اتهام و خطر می دید.

 و الی آخر! که جهت کم نشدن از جذابیت کتاب داستان را زیاد باز نمی کنم. در همین راستا به دوستانی که مایلند این کتاب را مطالعه نمایند توصیه می کنم که بلافاصله پس از خرید کتاب از برادر یا خواهر کوچکتر خود یا فرزند خردسال خود بخواهید که متن پشت جلد را با ماژیک مشکی سیاه کنند! یا اگر اهل این گونه کارهای خشن نیستید بلافاصله پس از خرید اقدام به جلد نمودن کتاب به وسیله روزنامه نمایید (با عرض پوزش از دوستان روزنامه نگار). البته توضیحات پشت جلد بیشتر گمراه کننده است تا لوث کننده ولی خوب به هر جهت چیز غیر لازمی است و من هدف از نگارش آن را درک نکردم.

موضوع سفر در زمان البته ایده ای بسیار تکراری است اما فضای تصویر شده در این کتاب قابل توجه است. نمی خواهم نقد علمی بکنم به بعضی مطالب , چون به هر حال علمی – تخیلی است دیگر , اما به نظرم آسیموف زیاده روی هایی نموده است که بعضاٌ در پیشبرد داستان هم غیر ضروری است. مثلاٌ تجارت بین زمانی!! از قرنی به قرن دیگر کالاهایی صادر می شود و وارد می شود. تخیل جالبی است که سیگارهای اعلاء را از قرن 72 به قرن 575 بیاوریم و به دوستمان توصیه کنیم که حتماٌ از این سیگار استفاده کند, اما اگر در جای دیگر تحلیل می کنیم که با جابجا کردن یک قوطی نوشابه در قرن X تغییر مورد نظر در قرن Y اتفاق می افتد (همان اثر پروانه ای تغلیظ شده خودمان) آن وقت جابجایی چنین حجمی از کالا از زمانی به زمان دیگر چه حکمی پیدا می کند؟!

سده موطنش در اعماق فرو زمان , در قرن 95 بود. سده 95 قرنی بود که نیروی هسته ای را به شدت ممنوع کرده, کمی روستایی و شیفته چوب به عنوان مصالح ساختمانی و انواع خاصی از نوشیدنی های تقطیر شده را تقریباٌ به همه زمان ها صادر و تخم شبدر وارد می کرد.

یا مثلاٌ آن شخص نوآموز (کوپر) که باید به دوران باستان برود تا کاری را انجام دهد , منطق این کار کمی نچسب بود; اگر سیر تحولات از قرن بیستم تا بیست و هفتم به گونه ای بوده است که در قرن 27 واقعیتی به وقوع پیوسته است چه لزومی دارد برای وقوع همان اتفاق آدم بفرستیم و ... می شد این قسمت را به گونه ای چسبنده تر روایت نمود (البته به عنوان یک خواننده می گویم و الا پا در کفش بزرگان نمی کنم) این هم جواب آسیموف به خودم !

خیلی جالب است. وقتی کسی حرفش را با اعتراف به نداشتن تخصص در زمینه ای شروع می کند, معمولاٌ به این معناست که بلافاصله دیدگاهی سطحی را در همان زمینه ابراز خواهد کرد. (آقا من دوستت دارم این جوری ضایعمان نکن!!)

در نقطه مقابل بعضاٌ مباحث جالبی در این فضا مطرح می شود که قابل توجه است به عنوان مثال این بحث تکامل:

من اهل قرنی در حدود 30000 هستم و تو اهل قرن 95 ... اما بین ما دو نفر چه تفاوتی هست؟ من با چهار دندان کمتر از تو  و بدون آپاندیس به دنیا آمده ام. تفاوت فیزیولوژیک ما دو نفر فقط در همین است.

از جملات معترضه لعنت به زمان و یا به زمان سوگند و ... لذت بردم. همچنین مطمئناٌ بحث ازدواج موقت مطرح شده در بخشی از کتاب هم برای نمایندگان مجلس خودمان قابل توجه خواهد بود! نتیجه گیری فلسفی آسیموف از فضای تصور شده که از زبان زن در صفحه 273 بیان می شود هم قابل تامل است که نمی نویسم! و به جای آن با این جمله مطلب را به پایان می رسانم.

یک بار تویی سل ]محاسب ارشد و عضو شورای هر زمان[ پس از خنده گفته بود: یک روز وارد آن هم می شویم ] اشاره به سده های پنهان یعنی قرون 70000 تا 150000 [ فعلاٌ همین که این 70000 سال ]قرن؟[ اول را اداره کنیم خودش کار بزرگی است.

این کتاب را آقای پیمان اسماعیلیان ترجمه و انتشارات جوانه رشد آن را منتشر نموده است. این کتاب نیز در لیست معروف 1001 موجود است.

....................

پ ن: نمره کتاب 3.1 از 5 می باشد.

سلاخ خانه شماره پنج کورت ونه گوت

 

بله رسم روزگار چنین است!  

داستانی با لحنی طنز آمیز و ضد جنگ با محور قرار دادن بمباران شهر درسدن در جنگ دوم جهانی که البته مشخصه اصلی آن چند پاره بودن داستان در بعد زمان است. قهرمان داستان بیلی پیل گریم (به معنی زائر) در سال 1922 در یکی از شهرهای ایالت نیویورک متولد می شود..."قیافه مسخره ای داشت , دراز و ضعیف به شکل بطری کوکاکولا"...برای خدمت نظام وظیفه در جنگ جهانی دوم فراخوانده شد...در طول مدت آموزش و قبل از اعزام به جبهه دستیار کشیش بود و مایه تمسخر همگان...به محض اعزام به اروپا و بدون اینکه اسلحه ای به دست بگیرد در حمله نیروهای آلمانی پشت آنها قرار گرفته و سرگردان می شود تا به همراه سه سربازِ دیگرِ هم وضعیتِ خود به راه ادامه می دهند و در نهایت اسیر می شود ...بعد از انتقال به درسدن در زیرزمین یک سلاخ خانه نگهداری می شوند تا بمباران درسدن انجام می شود که در آن همه شهر نابود شد ... بعد از اتمام جنگ و اتمام با افتخار خدمت سربازی در مدرسه بینایی سنجی ثبت نام و در سال آخر با دختر مدیر مدرسه ازدواج می کند...به کمک پدرزن به شغل عینک سازی که حرفه پررونقی است مشغول میشود...در 1968 در یک سانحه هوایی که همه مسافران کشته شدند فقط او زنده ماند...همان موقع همسرش در اثر مسمومیت با گاز co از دنیا رفت ...بعد از بهبودی در یک برنامه رادیویی شرکت کرد و در مورد این که چگونه زمان او را چند پاره کرده است سخن گفت و همچنین گفت که سال 1967 سرنشینان یک بشقاب پرنده او را دزدیده اند و به سیاره خود ترافالمادور برده اند جایی که ساکنانش در چهار بعد زندگی می کنند یعنی آن‌ها می توانند تمامی لحظات زندگی خود را در آن واحد ببینند ، ولی تغییری در سرنوشت خود نمی‌دهند و می‌توانند در لحظه‌ای از زندگی خود که دوست دارند، متمرکز شوند....

حالا قسمتهایی از کتاب را با هم می خوانیم:

"مهمترین چیزی که در ترافالمادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است , بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته , حال و آینده همیشه وجود داشته اند و وجود خواهند داشت... ما خیال می کنیم لحظات زمان مثل دانه های تسبیح پشت سر هم می آیند و وقتی لحظه ای گذشت دیگر گذشته است اما این طرز فکر وهمی بیش نیست."

موضوع جالبیه و آدم را برای فکر قلقلک می دهد ولی اشکالش در این است که کاملاٌ جبری است یعنی سرنوشت مشخص است و دخل و تصرفی در آن نمی شود برد در همین راستا یکی از اهالی ترافالمادور می گوید :" در میان 31 سیاره مسکونی که تا آن زمان دیده، تنها روی زمین حرف از اراده‌ی آزاد است." و در جای دیگر راوی چنین بیان می کند:" در میان چیز‌هایی که بیلی پیل گریم قادر به تغییر دادن آن‌ها نبود گذشته، حال و آینده هم وجود داشت."

"بله، رسم روزگار چنین است." تکیه کلام نویسنده هر گاه با مرگ روبرو می شود چه مرگ یک نفر چه مرگ هزاران نفر...و این هم برگرفته از دیدگاه ترافالمادوری در خصوص زمان است.

"من با چشم های خودم بدن دختر مدرسه ایهایی را دیدم که زنده زنده در منبع آب شهر جوشانده شده اند.این کار به وسیله هموطنان خود من که در آن زمان با غرور ادعای مبارزه با شر ناب را داشتند صورت گرفته است... و شب ها در یک زندان پیش پایم را شمع هایی روشن کرده اند که از چربی انسان ساخته شده بود و این انسانها را برادران و پدران همین دختر مدرسه ایهای جوشانده شده , سلاخی کرده بودند."

"اتوموبیل مرسدس تنها یکی از چراغ های جلویش را از دست داد اما عقب کادیلاک به چنان حال و روزی افتاده بود که هر صافکاری آن را می دید عشق می کرد." این جمله را هم صرف نظر از اینکه چه کسی راننده کادیلاک بوده آوردم که اولاٌ بگم داستان مایه هایی از طنز داره و ثانیاٌ روز زن را تبریک بگویم!! 

"به نظر می رسد منادیان خلع سلاح اتمی بر این اعتقادند که چنانچه به هدف خود دست یابند جنگ پدیده ای قابل تحمل و انسانی خواهد شد... در اثر حمله هوایی با همان سلاح های متعارف 135000 نفر در درسدن جان خود را از دست دادند ... در بمباران توکیو در شب نهم مارس 1945 به وسیله بمب های آتشزا و بمب های انفجاری نیرومند 83793 نفر مردند. بمب اتمی که روی هیروشیما انداخته شد 71379 نفر را کشت"

"بیلی به ساعت روی اجاق نگاه کرد، تا آمدن بشقاب پرنده هنوز یک ساعت وقت مانده بود، وارد سالن شد، گردن یک بطری را مثل گرز در دست گرفته بود و حرکت می‌داد؛ تلویزیون را روشن کرد. کمی در بعد زمان چند پاره شد؛ بیلی فیلم آخر شب تلویزیون را یک بار از آخر به اول و بار دوم به طور عادی از اول به آخر تماشا کرد. فیلم درباره بمب افکن‌های آمریکا در جنگ جهانی دوم بود و درباره مردان شجاعی که آن‌ها را به پرواز درمی آوردند. از چشم بیلی که فیلم را برعکس تماشا می‌کرد داستان آن چنین بود:
هواپیماهای آمریکایی، که پر از سوراخ و مردهای زخمی و جنازه بودند، از فرودگاهی در انگلستان، پس پسکی از زمین بلند می‌شدند. در آسمان فرانسه، چند جنگنده آلمانی پس پسکی پرواز می‌کردند و ترکش خمپاره‌ها و گلوله‌ها را از بدنه هواپیماها و تن خدمه آن‌ها می‌مکیدند.
گروه هواپیماها پس پسکی از روی یکی از شهرهای آلمان که در شعله‌های آتش می‌سوخت پرواز می‌کردند. بمب افکن‌ها دریچه مخزن بمب‌هایشان را باز کردند، با استفاده از یک سیستم مغناطیسی معجزه آسا شعله‌های آتش را کوچک کردند، آن‌ها را به درون ظرف‌های فولادی استوانه‌ای مکیدند و ظرف‌های استوانه‌ای را به درون شکم خود بالا کشیدند. ظرف‌ها با نظم و ترتیب در جای خود انبار شدند.
وقتی هواپیماها به پایگاه خود بازگشتند، استوانه‌های فولادی از جای خود پیاده شدند و با کشتی به ایالات متحده آمریکا بازگردانده شدند. این استوانه‌ها را در کارخانه‌هایی که شبانه روز کار می‌کردند، پیاده کردند و محتویات خطرناک آن‌ها را به مواد معدنی مختلف تجزیه نمودند. دردناک این که بیشتر این کارها را زنان انجام می‌دادند. مواد معدنی را برای عده‌ای متخصص در مناطق دورافتاده حمل کردند. این متخصصان کارشان این بود که مواد معدنی را به داخل زمین برگردانند، با زیرکی آن‌ها را پنهان کنند تا دیگر هرگز این مواد معدنی نتوانند به کسی آسیبی وارد کنند…"

داستان در زمان های مختلف در جریان است ولی این تغییر زمان به گونه ای نیست که خواننده را اذیت کند. من که لذت بردم و به نظرم حقش بوده که در لیست 1001 کتاب... قرار گرفته است. در مورد قسمتهایی که تعریف کردم نگران نباشید با این مطالب در همان چند صفحه اول روبرو میشوید و لطمه ای به لذت مطالعه نمی زند. 

پی نوشت: این کتاب توسط آقای علی اصغر بهرامی ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.