میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر

این مجموعه داستان شامل هفت داستان کوتاه از نویسندگان انگلیسی‌زبان است که توسط جعفر مدرس صادقی انتخاب و ترجمه شده است. این مجموعه علاوه بر داستان‌ها، یک مقدمه مبسوط درخصوص داستان کوتاه و معرفی نویسندگان منتخب در ابتدای کتاب و شش مقاله کوتاه در باب حواشی مرتبط با نویسندگی در انتهای کتاب دارد که همگی جالب توجه هستند. چاپ اول کتاب در سال 1371 انجام شده است و می‌توان گفت در آن زمان بیشتر این نویسندگان برای خوانندگان فارسی‌زبان چندان شناخته شده نبودند. به عنوان مثال کازوئو ایشی‌گورو (که قرار بود مطلب بعدی در مورد کتاب «وقتی یتیم بودیم» از این نویسنده باشد و هنوز هم قرار است مطلب بعدی همین باشد!) در آن زمان 38 ساله است و اثری از او به فارسی ترجمه نشده است و احتمالاً این داستان کوتاه اولین اثری است که از او به فارسی چاپ شده است. این نویسنده در مقدمه با بزرگانی همچون هنری جیمز و دیگر بزرگان این عرصه مقایسه می‌شود... مقایسه‌ای که حالا می‌دانیم اصلاً بیراه نبوده است. شش نویسنده دیگر همگی آمریکایی هستند؛ سه زن و سه مرد: شرلی جکسن، آن تایلر و آن بیتی، ریموند کارور، جان آپدایک و توبیاس ولف.

خواندن این مجموعه را به دوستداران داستان کوتاه توصیه می‌کنم. در ادامه مطلب مختصری در مورد داستانها و پاراگراف‌هایی از آنها را آورده‌ام و یکی از آنها را هم به صورت صوتی... البته که خواندن آن داستان از روی کتاب چیز دیگری است. واقعاً چیز دیگری است.

..........................

مشخصات کتاب: ترجمه و گردآوری جعفر مدرس صادقی - نشر مرکز – چاپ پنجم 1387 – 183صفحه

پ ن 1: نمره من به این مجموعه 4 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.78 )

پ ن 2: از اظهار لطف و احوال‌پرسی دوستان بسیار متشکرم. اوضاع روبراه است و هفته آینده یک عمل کوچک برای خارج کردن آن جسم خارجی خواهم داشت و تمام!

پ ن 3: مطلب بعدی درخصوص کتاب «وقتی یتیم بودیم» کازوئو ایشی‌گورو خواهد بود. برنامه بعدی نیز «ما» اثر یوگنی زامیاتین است.

 

 

 

لاتاری – شرلی جکسن

مترجم هنگام معرفی این نویسنده در مقدمه، عنوان می‌کند که این داستان بدون شک بهترین اثر نویسنده و شاید تنها داستان خوب نویسنده باشد! این داستان در سال 1948 در مجله نیویورکر چاپ شده و بسیار مورد توجه (اعم از موافق و مخالف) قرار گرفته است. پس از آن این داستان در مجموعه‌های منتخب متعددی چاپ شده است. خوانده‌های من در زمینه داستان کوتاه چندان قابل اعتنا و قابل اتکا نیست ولی در میان آنها، این داستان یکی از بهترین داستان‌های کوتاهی است که خوانده‌ام. آن‌قدر خوب بود که نتوانستم مقاومت کنم و آن را به صورت صوتی در اینجا آورده‌ام.

شام خانوادگی – کازوئو ایشی‌گورو

با توجه به تجربه خواندن سه چهار اثری که از این نویسنده دارم می‌توانم بگویم که ایشان در نحوه روایت و علی‌الخصوص روایتی که در آن راوی اول‌شخص به مرور گذشته و خاطرات خود می‌پردازد استاد است. راوی در این داستان مردی است میانسال که پس از سالها زندگی در آمریکا به زادگاهش بازگشته است. زمانی رابطه پسر و والدینش تیره بوده است و آنها که خود را در نوع تربیت او مقصر می‌دانند تلاش کرده‌اند در تربیت دختر کوچکتر خود بهتر عمل کنند. نتیجه البته پس از تمام شدن کار مشخص می‌شود! مثل همین ماهی که در پاراگراف اول از آن یاد می‌شود:

«فوگو یک جور ماهی‌ست که در ژاپن، در سواحل اقیانوس آرام می‌گیرند. این ماهی برای من منزلت مخصوصی دارد، چون مادرم با خوردن همین ماهی مُرد. زهر این ماهی در غده‌های جنسیِ اوست، داخل دو کیسه‌ی نازک. وقتِ آماده کردن ماهی، این کیسه‌ها را باید با احتیاط برداشت، چون کوچکترین ناشیگری سبب می‌شود که زهر به داخل رگها نشت کند. متأسفانه به این سادگی نمی‌توان گفت که این عملیات با موفقیت انجام گرفته است یا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.»

ذوق زبان – آن تایلر

این نویسنده شهیر آمریکایی در حال حاضر حدوداً 78 ساله است و چند سالی است که همسرش «تقی مدرسی» از دنیا رفته است. تایلر زبان‌شناس است و تعداد قابل توجهی از آثار او تاکنون به فارسی ترجمه شده است. این داستان با این جمله آغاز می‌شود: «شوهرم زبان‌شناس است.» راوی زن جوانی است که به همراه شوهر ایتالیایی‌اش که استاد دانشگاه است برای تعطیلات کریسمس به دیدار پدرش در جنوب آمریکا رفته‌اند. مادر از دنیا رفته است اما حضورش همچنان توسط راوی حس می‌شود چرا که همان رابطه‌ای که بین مادر پرشور و حرارتش و پدر سردش برقرار بود را اکنون میان خود و همسرش حس می‌کند. دختری که به پدر رفته است...

«در کنسرتها سخت احساساتی می‌شد و انگار یادش می‌رفت من با او هستم، که البته برای یک ایتالیایی دور از انتظار نبود. اما توی سینما و تئاتر، آرامشی به او دست می‌داد و دستهام را می‌گرفت. می‌گفت «دستهات چه قدر سرده، سوزان. نشنیدی که میگن هرکی دستش سرده، قلبش گرمه؟ »

بله. شنیده بودم. روحش خبر نداشت که قبل از او چند نفر این حرف را به من زده بودند. اما آنها سرانجام خودشان سرد شده بودند. ناگهان بریده بودند و بی هیچ توضیحی، رفته بودند پیِ کارشان. مارک این کار را نکرد. من هر روز منتظر بودم که این کار را بکند...»

آن طرف خیابان – جان آپدایک

مردی بعد از چهل سال، اجباراً برای انجام کارهای مرتبط با میراث مادرش به شهر زادگاهش بازمی‌گردد. از قضا دفتر اسناد رسمی درست روبروی خانه‌ای قرار دارد که او تا 12سالگی آنجا زندگی می‌کرد....

«من همیشه آرزو داشتم که این طرف خیابان زندگی می‌کردم. به نظرم می‌آمد که - چه طور بگم - این طرف خیابان به آدم بیشتر خوش می‌گذره. با این که خانه‌های این طرف کوچکتر بودند.»

خانه‌ی واندا – آن بیتی

«وقتی که مادرِ مِی رفت دنبال پدر مِی بگردد، مِی را گذاشت پیش خاله واندا. این خاله واندا یک خاله‌ی واقعی نبود، دوست مادرش بود که یک مهمانسرا هم داشت. واندا اسم آنجا را گذاشته بود مهمانسرا، اما به ندرت مهمان قبول می‌کرد. فقط یک مهمان داشت که شش سال بود آنجا بود. مِی قبلا دو بار آنجا مانده بود. اولین بار وقتی بود که نه سالش بود و مادرش رفته بود دنبال پدرش، رِی، بگردد که رفته بود به طرف غرب و تعطیلاتش را در لاگونابیچ زیادی کش داده بود. بار دوم وقتی بود که مادرش سردرد داشت و باید « کمی استراحت» می‌کرد و دو روزی مِی را آنجا گذاشت.»

روایتی از یک خانواده در حال فروپاشی و یا به عبارتی فروپاشیده شده!

آن میلر دیگر – توبیاس ولف

«دو روز است که میلر با بقیه‌ی نفراتِ گروهانِ براوو زیر باران منتظر نفرات یک گروهان دیگرند که قرار است خودشان را برسانند به جاده‌ای کنار جنگل که گروهان براوو آنجا کمین کرده. وقتی که این اتفاق بیفتد، اگر بیفتد، میلر سرش را از توی سوراخی که توش قایم شده بیرون خواهد آورد و همه‌ی فشنگهای مشقی‌اش را به طرف جاده خالی خواهد کرد. همه‌ی نفراتِ گروهانِ براوو همین کار را خواهند کرد. بعد، از توی سوراخهاشان در می‌آیند و سوار چند تا کامیون می‌شوند و می‌روند خانه، یعنی برمی‌گردند به پایگاه.

نقشه از این قرار است.»

خبر می‌رسد که مادر میلر از دنیا رفته است و او باید از مانور خارج شده و به خانه برگردد اما...

چخوف – ریموند کارور

این داستان یکی از آخرین نوشته‌های نویسنده است که به آخرین روزهای زندگی چخوف می‌پردازد و این تصویر محوری از لحظات آخر:

«دکتر شوارِر دستی به سبیل کلفتش کشید و به چخوف خیره شد. گونه‌های نویسنده گود رفته و خاکستری رنگ بود، رنگ و روی او زرد و نفس نفس زدنش به خس خس تبدیل شده بود. دکتر شوارِر می دانست هر دقیقه از این اوقات چه ارزشی دارد. بدون یک کلمه، بدون مشورت با اولگا، به طرف بالای اتاق رفت که تلفنی آنجا به دیوار بود. راهنمای استفاده از این دستگاه را خواند. اگر انگشتش را روی دکمه‌ای می‌گذاشت و دسته‌ای را که پهلوی تلفن بود می‌چرخاند، می‌توانست با قسمت پایین هتل - آشپزخانه - تماس بگیرد. گوشی را برداشت، به گوشش چسباند و طبقِ دستورِ راهنما عمل کرد. وقتی که سرانجام کسی جواب داد، دکتر شوارِر یک بطری از بهترین شامپاین هتل را سفارش داد. طرف پرسید «با چند لیوان؟» دکتر توی دهنی تلفن داد زد «سه لیوان! و عجله کن. می‌شنوی؟» این یکی از آن لحظاتِ نادرِ الهامبخشی بود که ممکن بود بعدها به سادگی نادیده گرفته شود، چون این حرکت چنان بجاست که ناگزیر به نظر می‌آید.»

پیوست‌ها

شرلی جکسن و لاتاری – جودی اوپنهایمر

به حواشی زندگی نویسنده و داستان لاتاری می‌پردازد و نقل‌قول‌های معرکه‌ای دارد. مثلاً وقتی شوهر شرلی داستان لاتاری را می‌خواند به یکی از دوستان شاعر خود چنین می‌نویسد: «شرلی داستانی نوشته که پاک متحیرم کرده است. یک شاهکار واقعی نوشته و هیچ نمی‌دانم از کجاش درآورده».

ریموند کارور صدایی ملایم و آرام – جی مک اینرنی

مقاله‌ای در مورد کارور که توسط یکی از شاگردانش نوشته شده است و برای علاقمندان به کارور بسیار خواندنی خواهد بود. کارور استادی بود که همه‌ی شاگردانش را تشویق می‌کرد و معمولاً به کارهای ارائه شده ایرادی نمی‌گرفت و تلاش می‌کرد به هر حال نقطه قوتی بیابد و به آن اشاره کند:

«یک بار در کارگاه نویسندگی‌اش داشت به داستان طولانی عجیب و غریبی گوش می‌داد: تا آنجا که یادم می‌آید، داستان دو شخصیت ناجور را معرفی می‌کرد، آنها را به هم می‌رساند، ماجراهای نامزدی‌شان را دنبال می‌کرد و سرانجام به ازدواج می‌رسید. پس از یک سلسله کارهای پراکنده، تصمیم می‌گرفتند رستورانی دایر کنند که تدارکات این کار با جزئیات فراوان توصیف شده بود. درست در همان روز افتتاح، ناگهان یک گروه تروریست مسلسل به دست وارد رستوران می‌شدند و همه را از دم می‌کشتند. پایان داستان. بعد از این که تقریباً همه‌ی کسانی که توی آن اتاق دود گرفته نشسته بودند مراتب نارضایتی‌شان را از این طرح بیان کردند، همه‌ی سرها به طرف رِی چرخید. پیدا بود که سخت توی فکر است. آخر سر، به آرامی گفت: «خب، برای بعضی داستانها مسلسل لازمه.» این جواب انگار که هم نویسنده را راضی کرد و هم کسانی را که احساس می‌کردند داستان مورد بحث به کلی پرت است.»

نوشتن پیشه‌ی من است – ناتالیا گینزبورگ

برای کسانی که به نویسندگی علاقه دارند خواندن آن خالی از لطف نخواهد بود.

« ولی این را باید دانست که نمی‌توان امیدوار بود که با نوشتن بشود تسکینی برای اندوه فراهم کرد. نمی‌توانید خودتان را گول بزنید و از پیشه‌ی خودتان امید نوازش و لالایی داشته باشید. در زندگیِ من یکشنبه‌های پایان‌ناپذیرِ خالی و متروکی بوده‌اند که من با نا‌امیدی خواسته‌ام چیزی بنویسم که در تنهایی و خستگی تسکینم بدهد، تا کلمه‌ها و جمله‌ها آرام و آسوده‌ام کنند. ولی یک سطر هم نتوانسته‌ام بنویسم. پیشه‌ی من همیشه پسم زده. او نمی‌خواهد چیزی از من بداند.»

فرم، نه طرح – شروود آندرسن

مقاله‌ای در تقدم فرم بر طرح...

در زمینه‌ی داستان‌سرایی این عقیده در آمریکا رواج داشت که داستان باید براساس یک «طرح» بنا شود و این عقیده‌ی باطلِ انگلوساکسون که داستان باید نتیجه‌ی اخلاقی داشته باشد و سطح فکر مردم را بالا ببرد و شهروندان بهتری تربیت کند، و چیزهایی از این قبیل. مجله‌ها پر از این داستانهای «طرح‌«دار بود و بیشتر نمایشنامه‌هایی که روی صحنه بود، نمایشنامه‌های «طرح‌«دار بود. عقیده‌ی طرفداران «طرح» به نظر من همه‌ی جریان داستان‌سرایی را مسموم می‌کرد و من در گفت و گو با دوستان، اسم آن را «طرح مسموم» گذاشته بودم. من فکر می‌کردم که آن چه لازم است فرم است، نه طرح۔ و فرم چیزی‌ست فرّار که به دست آوردنش به مراتب دشوارتر است.

«طرح ندارد، عزیزم...» - کاترین آن پورتر

«ولی راه‌های مطمئن‌تر و خیلی صادقانه‌ترِ دیگری برای پول درآوردن وجود دارد و نصیحت مادرانه‌ی من به شما این است که پیش از این که به قمارِ نویسندگیِ مزدوری آلوده شوید، بگردید و این راه‌های دیگر را پیدا کنید. هر نقشه‌ای برای پول درآوردن قمار است، ولی قلم به مزدی حقه‌بازی و اشتیاقی برای باختن همه چیز از جمله شرف را هم طلب می‌کند.»

بازنویسی و زندگی دوباره از سر – نورا افرون

«از من خواسته‌اند مطلبی بنویسم برای یک کتاب درسی که قرار است نوشتن و بازنویسی به دانشجویان یاد بدهد. خوشحالم که این کار را می‌کنم، چون که من به بازنویسی معتقدم. از من خواسته‌اند که نسخه‌های اولیه‌ی هر چیزی را که می‌نویسم نگه دارم تا دانشجویان روندِ عملیِ بازنویسی را ببینند. این کار را هم خوشحالم که می‌کنم. از طرف دیگر، من گمان نمی‌کنم چیز زیادی از بازنویسی بشود به دانشجویان یاد داد. استعداد بازنویسی یک مرتبه‌ی تکاملی‌ست- مثل استعداد ناگهانی کودک دو ساله‌ای که آجری را روی آجرِ دیگر می‌گذارد- که دیرتر فرا می‌رسد، مثلاً در نیمه‌ی دهه‌ی بیست‌سالگی. بیشتر افراد تا آن زمان دستی در این کار ندارند، یا حتا علاقه‌ای به این کار ندارند.»

نظرات 17 + ارسال نظر
سمره یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 12:24 ب.ظ

سلام
کتاب درکتاب شده


امیدوارم بدون باقی ماندن اثرجراحت خوب بشید

سلام
ممنون

نیکی یکشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام. خیلی خوشحال شدم که می خواهید "ما" رو بخونید. کتابهای مهمی از ادبیات جهان به زبان فارسی ترجمه شده اند اما متاسفانه اصلا استقبالی ازشون نشده. من نتونستم گورستان پراگ رو تموم کنم اما الان وسوسه شدم دوباره "ما" رو بازخوانی کنم.
یادم نیست آیا این مجموعه داستان رو خونده ام یا نه. اما لاتاری رو خونده بودم، و از نظر من هم یکی از بهترین، شگفت انگیزترین و غافلگیرکننده ترین داستان هاست.
ترجمه مدرس صادقی رو خیلی دوست ندارم.

سلام
خودم هم خوشحالم که این کتاب را درکتابخانه یافتم «ما» را در بازار نیافتم اما در کتابخانه نزدیک خانه موجود بود.
چرا نتوانستید گورستان پراگ را به پایان برسانید؟ آیا اولین کتابی بود که از اکو می‌خواندید؟ حیف است. تا کجا پیش رفتید؟
لاتاری واقعاً عالی بود.
این اولین ترجمه‌ای بود که از ایشان خوانده‌ام. به نظرم کارشان درگرداوری این کتاب عالی بوده است. البته در آن مقاله‌ای که از ناتالیا گینزبورگ ترجمه کرده است با توجه به اینکه احتمالاً از یک ترجمه انگلیسی به فارسی درآمده است کمی دچار نقصان شده است. همین مقاله که در کتاب «فضیلت‌های ناچیز» توسط محسن ابراهیم مستقیماً از ایتالیایی به فارسی درآمده است هم از نظر لحن و هم از نظر شفافیت جملات ارجح است. همین قسمتی را که از این مقاله انتخاب کرده‌ام در مطلب مربوط به آن کتاب (در آدرس زیر) آورده‌ام. طبعاً آن کار دست اول و بهتری است اما در باقی موارد که همگی از منابع دست اول ترجمه شده است قابل اتکا است. حداقل من به موردی برنخوردم. حالا شما داستان صوتی را گوش بدهید شاید نظرتان عوض شد
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1395/08/18/post-602/

سحر دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 01:10 ب.ظ

مجموعه داستان خوبی به نظر میاد، اما به نظرم این مجموعه داستانهای آمریکای لاتین که خودم کنار تختم گذاشتم و سر فرصت میخونمش، خیلی بهتره، یعنی خب لاتینیه دیگه به هر حال! اما عجب داستان کوتاهی بود این صوتیه! از همون اولش نسبت به اون سنگهایی که بچه ها جمع میکنن و جعبه سیاه مشکوک شدم، تکان دهنده بود، تاثیر باورهای نادرست و سنت های غلط در جوامع که داستانی برای همه ی اعصاره، همین الان هم این باورهای نادرست به مرگ و جنایت منتهی میشه

سلام
البته سلیقه‌ها کاملاً متفاوت است... یکی با لاتینی‌ها بیشتر ارتباط برقرار می‌کند یکی با شمالی‌ها... اما وقتی این داستان صوتی را تجربه کردی به نظرم می‌رسد که تجدید نظر کردی این داستان البته یکی از داستان‌های کوتاه معرکه‌ایست که بر قلم جاری شده است... حالا متن را که بخوانی بیشتر خوشت خواهد آمد.

نیکی دوشنبه 13 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 10:35 ب.ظ

بهتر بود که می گفتم نتونستم شروع کنم! تا اواخر فصل دوم؛ گذاشتم چند وقت دیگه دوباره امتحان کنم. نام گل رز رو قبلا خونده بودم، اون موقع کمی راحت تر کتاب می خوندم.
این رو گذاشتم کنار و رفتم دوباره جنگ بزمجه ها رو پس از سال ها خوندم. الان که دارم فکر می کنم به نظرم تعداد کتاب هایی که بازخوانی می کنم بیشتر از کتاب هایی شده که برای بار اول می خونم.
درباره ترجمه مدرس صادقی، مثلا این قسمتی که از داستان کارور گذاشتین حس کارور رو به من منتقل نکرد. فکر می کنم نویسنده ها نباید خودشون دست به ترجمه بزنن، چون سبک نوشتاری خود رو وارد متن بقیه می کنن.

بله دقیقاً درست می‌فرمایید ... نتونستید شروع بکنید... امیدوارم زمانش که رسید آن را با قدرت بخوانید.
بازخوانی کردن کتاب، همانطور که چندین و چند بار نوشته‌ام کار پسندیده‌ایست و حتی می‌توان گفت دوبار خواندن یک کتاب از خواندن یک‌باره دو کتاب خیلی مفیدتر است. این اعتقاد من است.

مارسی سه‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 07:54 ب.ظ

از سری عصر گردی های من در انقلاب
امیدوارم یکی باشه
http://uupload.ir/files/bbgk_20190305_194913.jpg

سلام
قطعاً همان است... به قول کتاب‌باز‌ها چاپ اول هم هست

مارسی سه‌شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 07:56 ب.ظ

دقت رو بیشتر کردم دیدم همونه فط بستش عوض شده
صفحه 60 وقتی یتیم بودیم هستم واقعا خوب به نظر میرسه

بله فقط طرح روی جلد... اتفاقاً طرح روی جلد خوبی هم بوده.
به‌به همراه کتابخوان در مورد وقتی یتیم بودیم هنوز نمره‌دهی نکرده‌ام اما حس من میگه نمره خیلی خیلی خوبی می‌گیره من دور دوم رو تمام کردم و الان مشغول بازخوانی جاهایی هستم که علامت زدم... کتاب خاصی است و اکثر کسانی که در فضای مجازی در موردش نظر داده‌اند بر این باورند که جزء کارهای ضعیف نویسنده است! اما من معتقدم که معرکه بود. حالا در موردش خواهم نوشت و البته خودت خواهی خواند.

دریا چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 07:41 ق.ظ http://jaiibarayeman.blogfa.com/

وقتی گفتم داستان کوتاه دوست ندارم لاتاری بهم داد گفت این یکی رو بخون و دیگه هیچ داستان کوتاهی نخون. این یکی برای یک عمرت کافیه
راست میگفت. لاتاری همونطور که خواننده های زمانه ی خودش گفتند، یک مشت محکم به صورتم بود. هیچوقت فراموشش نمیکنم. نه بخاطر فرم و ساختار و همه ی اون فنی که در ادبیات چیزی ازش نمی دونم ولی اثرش رو روم گذاشت، بخاطر مفهومی که هیچوقت کهنه نمیشه.
شرلی حکسون نماد یک نویسنده واقعی شد برام. کسی که دقیقا میدونه مشت اش رو کجای صورت تاریخ انسانیت به محاق رفته بزنه.
ترجمان هم به زندگی این نویسنده پرداخته. زوایای دردناکی از زندگی اش که اثر داستان رو هزار برابر میکنه.
نویسنده یعنی همین. نوشتن برای همه ی اعصار

قلم ات برقرار میله جان

سلام
حرف خوبی زده است... البته نه آن قسمتش که دیگه هیچ داستان کوتاهی نخون ... می‌دانم که از جهت ترغیب گفته است و اثرش را هم گذاشته است.
واقعاً ناغافل آدم را ناک‌اوت می‌کند.
من از این نویسنده یک کتاب دیگر را به کتابخانه‌ام اضافه کردم. با این چیزی که مترجم اینجا گفته که لاتاری شاید تنها داستان خوبش باشد الان کنجکاوم که خودم نظرم چه خواهد بود... ما همیشه قلعه‌نشینان...
در همین کتاب هم همانطور که نوشتم مقاله‌ای هست که به حاشیه‌های زندگی شرلی جکسن و این داستان می‌پردازد که بسیار عالیست.
سلامت باشی رفیق

شیرین چهارشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 04:36 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله وقت بخیر
فکر کنم خیلی زشت است اعتراف کنم چیزی از لاتاری سر درنیاوردم، اما خوب نمی توانم هم دروغ بگویم.

سلام
یک بار دیگر گوش کن... بعد حتماً در موردش اینجا صحبت خواهیم کرد. اصلاً زشت نیست.

شیرین جمعه 17 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 11:48 ق.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

میله جان گمانم مغزم امتناع می کند از فهمیدن داستان ولی خوب ظاهرا همین است! بعد که فکرش را می کنم می بینم چیزی که پذیرفتنش اینقدر سخت و غیرممکن است توی مملکت خودمان چقدر ساده اتفاق می افتد و حواسمان نیست.
از همان اول کتاب که شروع کنیم و جمع آوری سنگ ها توسط بچه ها و بازی گوشی هایشان انگار یک روز پیک نیک باشد، آقایانی که از امور روزمره کار حرف می زنند، نظربازی دختران و پسران جوان، جوک تعریف کردن ها، توصیف این مراسم بربرگونه مانند یک فعالیت اجتماعی برای ماتادور مراسم، رتق و فتق کارهای خانه توسط خانم خانه قبل از شرکت در مراسم و ...
وقتی آدم به غایت لاتاری فکر می کند این جزییات باعث می شوند یخ بزند ولی خوب، مگر مراسم اعدام عمومی در میادین شهرهای ایران و سنگسار کردن زنان غیر از اینست؟ مگر برای شرکت کنندگانی که با کیسه تخمه می روند و شاهد جریانات هستند و دستی هم به سنگ می برند، فرقی دارد؟

گفتم که یک بار دیگر
بله به همین ترتیب...
البته مثال‌هایی که زدید مثال‌هایی واضح و عیان از مراسمی است که شباهت فراوانی با این لاتاری دارد گاهی برخی سنت‌ها و مراسمات ظاهرشان اصلاً به سنگسار و اعدام شباهتی ندارند اما اگر در باطنشان نیک بنگریم عناصری از چنین قساوت‌هایی را می‌بینیم... در خیلی از آنها هم عمل‌کنندگان، به مضرات و پیامدهای زیان‌بار آن آگاه هستند اما خود را ملزم به انجام آن طابق النعل بالنعل پیشینیان می‌دانند! مثلاً به مراسم ازدواج خودمان و برخی مقدمات و مؤخرات آن نگاه کنید! به مراسم ختم نگاه کنید!! به همین خانه‌تکانی‌ها نگاه کنید

مهرداد یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 12:21 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر میله ی از سنگ رهیده، فکر کنم البته درستش سنگ از میله رهیده باشه . حالا بیخیال بگذریم امیدوارم نتیجه سلامتی کامل باشه.
از اینکه به یاد گذشته برامون داستان صوتی گذاشتی ازت متشکرم. داستان های صوتی زیادی با صدات شنیدم اما همیشه داستان صوتی میله بدون پرچم برام یادآور اون داستان مهمانی ناهار سامرست موامه که اولین بار شنیدمش و همچنین یه داستان هاینریش بل که اسمشو فراموش کردم اما یادمه مربوط بود به شخصی که مسئول کنترل عبور مرور افراد بود و این حرفا.
خلاصه هر از گاهی از این نوستالژی بازی ها برامون انجام بدی ممنون میشم.
لاتاری رو هنوز نشنیدم و بزودی میرم سراغش. امروز قصد دارم سری به کتابخونه بزنم و چندصفحه ای از "ما" رو بخونم ببینم چطور کتابیه.

یک نکته مرتبط: یادمه چند وقت پیش داستان ایشی گورو رو در یک کانالی پیدا کرده بودم و با توجه به شرایط زمانی که میشنیدمش بعد از شنیدن همین پاراگراف اول که گذاشتی به شنیدنش ادامه ندادم.
میام یادداشتتو کامل می خونم. ممنون

سلام
من از سنگها رهیدم و امیدوارم فردا هم از لوله برهم و بعد از دو سه روز خلاص بشوم از این شرایط...
مهمانی ناهار را خیلی دوست داشتم... بد وضعیتی بود... مطمئنم من هم اگر جای آن شخص بودم دقیقاً همان بلا سرم می‌آمد
آن داستان هاینریش بل «ابدیت آمار» بود. خیلی لطیف و دوست داشتنی بود.
لاتاری رو گوش کن
من هنوز «ما» رو شروع نکردم چون حقیقتش الان دور سوم است که درگیر وقتی یتیم بودیم شده‌ام! ولم نمی‌کند
موفق باشی

مدادسیاه یکشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 04:26 ب.ظ

متاسفانه کمتر داستان کوتاه می خوانم و از آن کمتر مجموعه هایی از چند نویسنده.
از نویسنده های این مجموعه چند تایشان را می شناسم. نمی دانم ( جز این که آثارشان به انگلیسی است) چگونه و بر چه اساسی گرد آمده اند.

سلام
حالا برای آشتی کردن همین لاتاری را امتحان کنید.
گردآوری چنین مجموعه هایی دلیل خاصی ندارد... یکجور ذوق‌ است.

امین دوشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 09:34 ب.ظ

درود بر آقای میله. اولین بار کامنت میذارم.وبلاگت بیسته بیسته
اون کتاب ما قلعه نشینان رو خونده‌م اون هم کتاب خوبیه و میشه گفت تمی مشابه این داستان داره و یک پیچ داستانی خفن در انتها.
راستی یادداشی در مورد یوکیو میشیما نویسنده مورد علاقه‌ام نیافتم.کتابی از این نویسنده شاخص مطالعه نکردید؟
پ.ن : عجب صدای خفنی!

سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما.
من هنوز ابتدای راه هستم و از خیلی از نویسندگان هنوز چیزی نخوانده‌ام. امیدوارم که فرصت پیدا کنم
پ ن: این موضوع را خیلی دیر کشف کردم!

رضا سه‌شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1397 ساعت 12:03 ب.ظ http://www.shabgardi.blogfa.com/

داستان لاتاری رو خوندم واقعا حیرت آور و لذتبخشه تا آخرین لحظه نمی تونی حدس بزنی که این لاتاری چه مقصودی داره این کتاب با این وصف می تونه کارگاه نویسندگی باشه در ضمن خوشخالم که رو به بهبودی

سلام
کاملاً رو به بهبودم و همه چیز روبراه است.
واقعاً داستان خلاقانه‌ایست.

شیرین سه‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 12:10 ق.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام میله عزیز
نوشتن داستان کوتاه بنظر من مثل کار شعبده بازان می آید! حیرت انگیز و غیر ممکن.
آن طرف خیابان را از همه بیشتر دوست داشتم.

سلام شیرین جان
پس بالاخره به سراغ این کتاب هم رفتید. آفرین
مجموعه خیلی خوبی بود.
من لاتاری را بسیار بسیار پسندیدم.

مهرداد شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 03:12 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام بر دوست عزیزم
امروز به واسطه یادداشت شیرینِ دنیای وبلاگستان به اینجا سر زدم و الحق که حق با خودت بود اینجا هم قهوه چی اش هنوز سردماغ است و هم چای اش گرم و تازه دم بود. فقط مشترینش گاهی همچون من از آب در می آیند که خودت این یک قلم را به بزرگی خودت ببخش.
یکی دو هفته پیش در جمعی کتابخوان قرار بر این بود که داستان کوتاهی را انتخاب و خوانش کنم. من هم به یاد معرفی تو از این کتاب افتادم و سری به کتابخانه زدم که خوشبختانه این کتاب را یافتم و شروع به خواندن لاتاری کردم و با خودم گفتم اگر خوشم نیومد هم داستان دیگری از همین کتاب انتخاب می کنم و اولویت بعدی ام با کارور بود اما همین لاتاری در همان خوانش اول چنان یقه ام را گرفت و غرق لذت غافلگیری ام کرد که بدون هیچ شکی همان را انتخاب کردم و روز موعود در جمع آن را خواندم، اما جدای خمیازه های توام با ناچ و نوچ جمع حین خوانش من بیشترشاندر نهایت به "خوب که چی؟" روی آوردند و یکی از آنها هم چسبید یقه من را گرفت که هدفت از خوندنش چی بود و بشین تفسیرش کن. خلاصه ما هم داستانی داشتیم با این داستان.

سلام بر مهرداد
یکی از مزیت‌های چنین جمع‌هایی این است که نظرات مختلف مطرح می‌شود و گاه خیلی راهگشا خواهد بود... البته به صورت تئوریک عرض می‌کنم!
مشکلش این است که از قبل عموماً هماهنگ نیستند و می خواهند آنلاین مشارکت کنند!... این را به صورت عملیک عرض می‌کنم!
مشارکت آنلاین هم گاهی خوب است اما داستان کوتاه چیزی نیست که آنلاین بشود در فهم آن مشارکت کرد. باید آن را چند بار خواند (فقط شنیدن اصلاً کفایت نمی‌کند)... و در موردش تامل کرد.
من لاتاری را به غایت می‌پسندم. واقعاً معرکه است.
امیدوارم از این داستانی که گفتی به سلامت جسته باشی

فردین یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1398 ساعت 07:53 ق.ظ

سلام ، وقت بخیر.
جدا از اینکه لاتاری واقعا یک شاهکار بود و من هم جز طرافدارش هستم اما داستان شام خانوادگی ایشی گورو هم به نظرم حیرت انگیزه و خارقالعاده ، پر از مضامین عمیق که متاسفانه هرچی سرچ کردم نتونستم نقد یا تحلیل درستی ازش پیدا کنم ، اون چیزایی هم که پیدا کردم و خوندم متاسفانه همه فقط به ظاهر قصه و مضامین (رو) اشاره کردن. میخواستم بدونم با توجه به اینکه شام خانوادگی به شدت نظرمو جلب کرده واسه اینکه یه فیلمنامه ازش اقتباس کنم و بنویسم ، آیا شما میتونید به من کمک کنید و یه نقد یا تحلیل درست درمون از این داستان بهم معرفی کنید تا بخونم ؟ ممنون.

سلام وقت شما هم به خیر
دست روی داستان خوبی گذاشتید برای هدفی که دارید. البته من تخصصی ندارم و فقط به عنوان یک خواننده و یک بیننده معمولی عرض می‌کنم. این داستان کوتاه با یک مقدمه ساده آغاز می‌شود که به ظاهر اطلاعاتی در مورد یک نوع ماهی به‌دست می‌دهد اما همین اطلاعات تا انتهای داستان خواننده را در تعلیق نگاه می‌دارد. از این زاویه عرض می‌کنم که جذابیت دارد. البته آن عکس مادر با کیمونوی سفید و تقدم و تاخر زمانی گرفته شدن عکس و صحنه‌ای که پسر قبلاً دیده است هم جذابیت ویژه‌ای دارد.
پدر و مادری که فکر می‌کنند در تربیت پسرشان اشتباهاتی داشته‌اند و سعی کرده‌اند در مورد دخترشان آن اشتباهات را تکرار نکنند و نتیجه این تلاش را ما می‌بینیم (در سبک زندگی و افکار دختر) ولی آنها نمی‌بینند! یا بهتر است بگوییم آنها جور دیگری می‌بینند! یا آنجوری که دوست دارند می‌بینند.
نوع نگاه پدر که متاثر از فرهنگ سامورایی و سنتی ژاپن است در وضعیت جدید جذابیت‌های خاص خودش را دارد. نگاهش به عدم توفیق شرکت خودشان و خودکشی شریک و ...
این چیزهایی است که من به عنوان خواننده در این داستان برایم جذاب بود. اما نقد و تحلیل در زبان فارسی در فضای مجازی معمولاً کمیاب است. همانطور که خودتان دیده‌اید چیزی وجود ندارد. شاید بد نباشد به منابع انگلیسی مراجعه کنید. نام داستان A Family Supper است و می‌توانید جستجو کنید.
بنده را هم از نتیجه کار باخبر کنید. برایم بسیار جذاب است.
موفق باشید

مارسی یکشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 02:56 ق.ظ

پیوست هارو نخوندم
احتمالا قبل روانکاو پیوست هارو بخونم.
داستان شام خانوادگی رو برای برای خیلی از دوستام اسکن _ پی دی اف کردم فرستادم
https://s4.uupload.ir/files/20210509_024525_edce.jpg
تو خوندن اول فکر میکردم خوب رو به بالا باشه.
ولی در خوندن دوم به نظرم عالی اومد.ایشیگورو عالیه.
منو یاد فیلم منچستر بای د سی انداخت

سلام بر مارسی
حتماً پیوستها را می‌خوانی
یکی از مجموعه داستانهای کوتاه مورد علاقه من این کتاب است.
پس حسابی در حال رعایت کپی رایت هستی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد