... از تنها چیزی که همه خلایق راضی هستن همین عقل ِ که یقین دارند از روز ازل سهمشان ِتمام و کمال گرفتن و یِ چیزی م بیشتر ...
قسمت اول
داستان در یکی از مناطق جنوبی ایران (احتمالاً اهواز) و در نیمه اول قرن حاضر جریان دارد. اسفندیارخان اربابی است که برای رضایت همسر جوانش (با اختلاف سنی بیش از 20 سال) باغچه ای! به وسعت 60 هزار متر می خرد و می خواهد در آن عمارت کلاه فرنگی و... بسازد.از قضا در محوطه این باغ درخت انجیری وجود دارد که از نظر مردم محلی خصلتی مقدس دارد و مورد توجه عوام است. درخت انجیر معابد (درخت لور یا لیل ) درختی پیش رونده است که در صورت تماس شاخه ها با زمین و مناسب بودن محیط, شاخه مذکور ریشه می دواند و تبدیل به تنه می شود و بدینسان گسترش می یابد. این درخت احتمالاً خاستگاهی هندی دارد و در داستان ما نیز کسی نمی داند این درخت از کجا آمده است , می گویند شاید چند نسل قبل توسط مردی بنگالی به آن منطقه وارد شده است.
عمارت موردنظر اسفندیارخان که معمار نقشه پی آن را با گچ روی زمین مشخص کرده است, با محل رویش درخت تداخل دارد و بدین سبب مردم محل جمع می شوند و راهپیمایی سکوت! برگزار می نمایند و پس از اطلاع خان از چرایی حضور مردم , او محل عمارت را تغییر می دهد و ضمناً دستور می دهد که دور درخت را نیز نرده بکشند (باصطلاح حریم برایش مشخص می کند و رسمیتی به آن می دهد) و البته بعداً 500 متر زمین هم وقفش می کند و در برهه ای نیز, هنگام مبارزات انتخاباتی مجلس قصد استفاده از قدرت معنوی آن را نیز دارد.
داستان تشکیل شده است از روایت فراز و فرود خانواده اسفندیار آذرپاد و روایت درخت انجیر و تکامل آن که البته این دو با هم عجین شده اند. داستان با اسباب کشی عمه تاج الملوک (خواهر اسفندیار) از عمارت و نقل مکان او به دو اتاق کوچک اجاره ای که مشرف به باغ مذکور است, شروع می شود. عمه تاجی می خواهد جایی باشد که خراب شدن عمارت و افتادن درخت سرو باغ برادر را ببیند. دو سه سال قبل از این , برادرش از دنیا می رود و بیوه جوان برادر (افسانه) خیلی زود با یکی از وکلای جوان دم و دستگاه اسفندیارخان به نام مهران ازدواج می کند. فرزندان (فرامرز و فرزانه و کیوان) نسبت به این ازدواج طبیعتاً دیدی منفی دارند و هرکدام به نوعی واکنش نشان می دهند. فرامرز طی فرایندی خاص به دام اعتیاد می افتد و فرزانه خودکشی می کند و کیوان ترک دیار می کند. مهران که احتمالاً هدفمند وارد خانواده شده است به تدریج و پس از مرگ افسانه صاحب همه اموال اسفندیارخان می شود. در ابتدای داستان او می خواهد با خراب نمودن عمارت و باغ ,شهرکی مدرن که متشکل از آپارتمانهای متعدد و مدرسه و درمانگاه و سینما و تعاونی و... است را در آنجا بسازد. از قضا نقشه شهرک مهران هم با درخت انجیر تداخل دارد و کوشش او برای راضی کردن مردم از طریق قربانی گاو و گوسفند (برای رفع بدیمنی ناشی از قطع درخت) به جایی نمی رسد و بلکه با توجه به شلوغ شدن اوضاع (این بار خبری از سکوت نیست), مجبور می شود که علاوه بر حفظ درخت , جهت آرام نمودن فضا و به دست آوردن دل مردم, اقدام به ساخت بنا برای درخت می نماید (باصطلاح گنبد و بارگاه و محل اسکان متولیان و...).
داستان حاوی فلاش بک های متعددی است که به وسیله آن گذشته این خاندان و گذشته درخت انجیر را از آن طریق روایت می کند: خاطراتی که به ذهن عمه یا فرامرز می رسد و یا خاطرات فرزانه که فرامرز از روی دفترچه خاطراتش می خواند. شخصیت اصلی داستان , فرامرز است که همه کوشش او در راستای رسیدن به قدرت است تا بتواند حق از دست رفته خودش را پس بگیرد و انتقام خانواده بدفرجامش را از مسبب این ادبار که بزعم خودش مهران است, بگیرد. او در پنج فصل اول همواره به دنبال رسیدن به ثروت است چرا که منشاء قدرت را در ثروت می داند. او دست به هر کاری می زند و اساساً با توجه به حق بودن هدفش معتقد است که می تواند از هر راه و وسیله ای جهت نیل به آن هدف استفاده کند. او فردی بااحساس و بااستعداد و باهوش است که متاسفانه به دلیل از دست دادن پدر در سن 17 سالگی و ازدواج آنچنانی مادرش و اقدامات نسنجیده و خام دستانه خودش به دام اعتیاد می افتد و استعدادش را به راه هرز می فرستد.
در کنار فرامرز , عمه تاج الملوک شخصیت دوم داستان است. او در جوانی هنگامی که در شرف ازدواج موفقی بوده است , متوجه بیماری پیسی خودش می شود و ناچاراً نامزدی اش را به هم می زند و همه عمر مجرد می ماند و دشمنی عجیبی نسبت به مردان دارد و با نفوذی که روی دختران جوان داستان دارد می کوشد این حالت سادیستی خود نسبت به مردان را ارضا نماید که البته منجر به بدبختی آنها نیز می گردد (گناه مردان در قضیه تاج الملوک چه بود؟ دلیل نفرت او کمی مبهم است: اگر مردا را سر تا پا طلا بگیرن بازم آشغالن! البته برادر و برادرزاده هایش مستثنی هستند!). تاج الملوک علیرغم تحصیلکرده بودن از معتقدین درخت است.
در کنار این دو شخصیت اصلی , شخصیت های متعددی در این داستان دراز که آخرین اثر نویسنده فقید است حضور دارند که در اینجا برای اتصال به بخش بعدی مطلب باید به "علمدار" اشاره کنم.
علمدار لقب کسی است که وظیفه رسیدگی به درخت را دارد و باصطلاح متولی آن است. ذکرها را به جا می آورد و شمع و عود می فروشد و نذر ها را اجرا می کند و از این جور امور... در ابتدای داستان (زمان حال ابتدای داستان) علمدار پنجم حضور دارد که نسل اندر نسل این کار را برعهده داشته اند. علمدار اول یکی از باغبانان این ملک بوده است که البته ذهن خلاق و خیالپردازی داشته است (به قولی اهل تجربه بوده است!) ریشه اعتقادات موجود به تعاریفی که او در مورد خواب هایش و البته تجارب بیداری هایش ,برای دیگران نموده است برمی گردد. او تعریف می کند که در شبی فلان می شود و بهمان و اینا! و فردایش وقتی یکی از ساقه های درخت را قطع می کنند از آن خون جاری می شود و هرچه قربانی می کنند افاقه نمی کند و خون بر روی زمین جاری می شود و همه خوفیده بودند که ناگهان مرد سیاهپوشی می آید و چنین می کند و چنان و اذکاری می گوید (یکی ار نقاط قوت داستان همین اذکار بی معنی است: پانچا پامارا اسورا هگاگا و...) و همه مردمی که آنجا بودند آن اذکار را تکرار می کنند (... هیچ کس از کلام مرد سیاهپوش سردرنمی آورد. هیچ کس از هیچ کسی معنی کلام آواز مرد بلند بالا را نمی پرسد...) و بعد خون قطع می شود و آن سال , بعد از هفت سال سیاه بهار, بهار سبز آمده است. درختان سه بار شکوفه کرده اند و سه بار ثمر داده اند- بهار و تابستان و پاییز , و میش ها همه سه قلو زاییده اند. شیر گاوها برکت کرده است و بیماران- همه – شفا یافته اند. این روایتی است که علمدار اول برای پسرش تعریف نموده است و او برای پسرش که علمدار سوم بوده است و این سومی کسی است که این روایت را روی کاغذ آورده است و ثبت نموده است و در زمان پنجمی و به کمک مهران این روایت روی لوحی برنجی ثبت و جایی در بارگاه نصب شده است.
داستان با محوریت تلاش های فرامرز به پیش می رود تا ... !
***
در این رمان بلند نویسنده شرایط اجتماعی را بخوبی شرح می دهد و معضلاتی نظیر بیکاری , اعتیاد, فقر, جهل و بیسوادی, خرافات و... را نشان می دهد. در قسمت بعد سعی خواهد شد که به یکی دو نکته محوری داستان از جمله مبحث خرافه نگاه دقیق تری شود.
اما در اینجا باید اشاره کنم که شاید سی چهل صفحه اول داستان کمی برای خواننده گنگ به نظر بیاید که این به خاطر آشنا نشدن خواننده به زبان و نحوه تعویض زمان داستان به وجود می آید , لذا محتمل است که برخی دوستان در شروع داستان دچار بی انگیزگی و توقف ناشی از سردرگمی و کم کششی گردند. پس از گذشتن از این مرحله و اخت شدن با زبان و زمان داستان خواندن داستان ساده می شود و اتفاقاً با کشش مناسبی که دارد شما را تا صفحه 1038 خواهد برد. احتمالاً بعد از پایان داستان اگر آن سی چهل صفحه اول را دوباره بخوانید متوجه می شوید که اتفاقاً این بخش از قشنگترین قسمتهای کتاب است.
نکته دیگر حجیم بودن کتاب است که می توانست کمتر از این باشد. بخشی از داستان که فرامرز به شهر دیگری (شهری خیالی به اسم گلشهر با مردمانی که فامیلیشان با گل شروع می شود) می رود می توانست نباشد یا خلاصه تر باشد. مثلاً مهندس وولف آمریکایی که در این بخش وارد می شود کلاً روی اعصاب است! زری خانم این بخش روی هوا باقی می ماند و یا سروان گل جالیز که از این بخش به بخش های بعدی می رود کمی داستان را از نظر من دچار اشکال می کند و توجیه حضورش در فصل آخر ثقیل و اصل حضورش نیز مایه دردسر است (که برای پرهیز از لوث شدن بازش نمی کنم!). فصل آخر اگر نبود مشکلی از لحاظ داستانی به وجود نمی آمد اما خوب نویسنده برای بیان برخی نظراتش به این فصل نیاز دارد ولی برخی از قسمتهای این فصل که حالت سورئال پیدا می کند برای من نچسب بود چرا که 1000 صفحه در فضای رئال جلو آمده ایم و به یکباره ... . علاوه بر این برخی همانندسازی های تاریخی کمی توی ذوق می زند (البته خیلی کم) و البته همینجا باید به هنرمندی نویسنده در ابراز نظرش در همین فصل ششم و نحوه رد شدنش از ایست بازرسی های احتمالی مسیر نشر اذعان نمود و به متولیان امر (همان ایست بازرسی ها) که علیرغم برخی صراحت ها اجازه عبور داده اند نیز تبریک گفت (یا ندیده اند یا چشم بسته اند به هر حال...).
در کل از خواندن این رمان رضایت دارم. لذت بردم و آن را نسبت به برخی هم حجم های قبلی که در همین وبلاگ معرفی نموده ام ترجیح می دهم (خداییش قیاس حجمی دیده بودید؟!).
..................................................................
پ ن 1: لینک قسمت دوم اینجا
پ ن 2: نمره کتاب از نگاه من 3.6 از 5 است.
سلام.
ایست بازرسیها رو خوب اومدید. احتمالا در دو سه دوره قبل از این دورهی ریاستی که ما الان داریم چاپ شده. چون دیگه برای چاپهای بعدی از ممیزی رد نمیشه گفتم.
در اولین فرصت خواهمش خواند. ممنون
سلام
تجدید چاپ نمی شه؟؟!
سلام
بنده ساعتی پیش خواندن این رمان رو به پایان رسوندم.
به دلایل شخصی این کتاب رو (به استثنا فصل آخر) خیلی زیاد دوست دارم. معرفی میله خان بدون پرچم مث همیشه کامله. یه نکته ای که هست اینه که پدر و مادر احمد محمود دزفولی هستند و دزفولی ها گویش خاصی دارند که شهرهای دیگه جنوب مثل اهواز و آبادان و ...نمی تونند ازش سردربیارن. این گویش سرشار از ضرب المثل و کنایه است و کلمات پیچیده و ناآشنایی داره. توی این داستان از کلمات این گویش خیلی استفاده شده و بعید می دونم کسی به این گویش آشنا نباشه و بتونه کنایه های ریز و درشت دیالوگها رو درک کنه. (برای مثال درجایی یه عبارت سوپر 3Xi به کار رفته بود ولی واضحه که ممیز اصلن متوجه فحوای کلام نشده.) این کتاب در زمان خاتمی عزیز مجوز گرفته و آقای مهاجرانی ارادت خاصی به محمود داشته همین برای عدم تجدید چاپ کفایت میکنه.
درکل کلام احمد محمود گرم و گیراست. نگاه دقیق و گزارشگرانه نویسنده از شرایط اجتماعی اقتصادی جامعه مثال زدنیه و پرداخت شخصیت ها در اغلب موارد بسیار چیره دستانه است. به نظرم لحن کلام احمد محمود و دوست وبلاگی ناپیدامون آقای خباززاده یه شباهت های ملموسی داره. منتظر بخش دوم هستیم عمو میله. راستی کتاب بعدی چیه؟
سلام
در مورد فصل آخر به نظرم حرفایی بود که محمود دوست داشت بزنه و برداشتش رو از تحولات قرن اخیر بیان کنه ... لذا شاید به نظرش رسیده که به هر قیمتی باید اونا رو بگه ... خوب حرفای مهمی هم هستند هرچند که ممکن است به داستان ضرباتی را وارد کند....
..............
من اتفاقاً با این گویش بومی حال کردم البته برای تایپ کردن جملاتی از کتاب آدم از دماغش درمیاد!! زیر و زبر سخته
به هر حال دست همه عوامل درد نکنه...
برادر ایلنان واقعاً ناپیدا هستند... البته تقصیر من هم هست
..................
بخش دوم رو تا پس فردا ...
کتاب بعدی مطابق آرا "مرگ در آند" یوسا هستش
این مقایسه حجمی را خوب اومدید
کلا به زیاد گویی علاقه داره این اقای احمد محمود
تو این کتاب به نظرم بومی نویسی را هم خوب دراورده و کلا موافقم کتاب قشنگیه
سلام
ممنون
البته با سرعت شما که دیگه حجم کم و زیاد معناش کمرنگ می شود
معروفه که می گن اگه جنوب نرفتین ولی می خواین فضای جنوبو بشناسین و لمسش کنین کارای احمد محمود رو بخونید
چند سال پیش این کتاب را خواندم و پست شما فضای ذهنیم را شفاف کرد
راستی از یوسا یه کتاب جدید این روزا چاپ شده به اسم ؛قصه گو ؛
سلام
راست می گن
بعد از زمین سوخته و همسایه ها این سومین کاری بود که از محمود خواندم و یه جورایی از هر سه راضیم
از یوسا 5 تا کتاب نخونده دارم و به قول دوستمون کلکسیونر شدم!
با مرگ در آند شروع می کنیم
ممنون
به نظر خوندنی میاد .نمیدونم چرا ولی معرفی شما منو یاد ؛شوهر اهو خانم؛انداخت
سلام
بله می آید
حالا چرا؟!
بعدشم شما؟
یادم نیست کدوم یکی از دوستان بود (احتمالا فانی؟؟؟؟؟) ولی اونقدر این کتاب رو در کامنتها خوب تبلیغ کرده بود که منم سه روز پیش خریدمش احتمالا بعد از شب ممکن همین کتابو بخونم فعلا زدم تو نخ کتابهای ایرانی ... حس می کنم مغزم کشش رمانهای سنگین با کلی اسامی خارجکی رو نداره.
سلام
خود خود فانی بود که الان وبلاگش رو حذف کرده
کتاب خوبیه ... امیدوارم لذت ببری و منتظر نظرت هم هستم... اون نکته ای که در مورد 40 صفحه اول گفتم مد نظر داشته باش.
موفق باشی
یه کامنت نوشته بودم پاک کردمش.
خیلی خوب توصیفش کردین. میخونیمش اگه گیرمون بیاد. یاد یه قصه قدیمی تو قصه های شب رادیو افتادم که یه ارباب بدجنس بود و روغن داغ ریخته بود رو کمر رعیتش و ...
نمیدونم چرا یادش افتادم. فکر کنم چون همه ش صدای طبیعت میومد
سلام
ای وای چرا ؟ کنجکاویم به منتها درجه خودش رسید!!
گیرتان می آید ... این از نکات مثبت کتاب نخوانی ملت ماست!!
ارباب قصه این بار خیلی خوش جنسه... ولی یاد اون قصه های شب به خیر ساعت 10 شب میچپیدم کنار پدر و...
سلام حسین آقا .منم نمیدونم چرا مثل پیانیست یاد داستان شب ساعت 10 افتادم .داستانی بود با یه عمارت کلاه فرنگی و اتفاقات عجیبی که توش میفتاد هنوز زنگ صدای میکائیل شهرستانی تو گوشمه.خیلی خوب داستانا رو تحلیل میکنید .من که کتابو نخوندم از رو نوشته هاتون خوب فضا رو لمس میکنم .راستی چند سال پیش تو اطراف شهرمون یه درختی بود که یهو جنبه ی تقدس پیدا کرد باورتون نمیشه کرور کرور آدم میومدن بامید شفا و حاجت .وقتی صمغ یه درخت جمودی نشونه ی الوهیت میشه واسه استغاثه باید فاتحه ی شعور جمعی رو خوند.
سلام
هنوز قصه شب پخش میشه از رادیو؟ باید یه سر بزنم...
از این اتفاقا توی ایران و البته جاهای دیگه زیاد میفته متاسفانه
از مردمی که به نم دیوار متوسل می شوند چه انتظاری می توان داشت؟
آره راست میگه خانوم اسکندری. مردم خودشون رو با سیم بکسل پاپیون میکردن به درخته. حتی از نظریه رسانایی برکات استفاده میکردن و به صف و زنجیروار خودشون رو میبستن به درخت که برکات از اونی که مستقیم بسته شده به درخت٬ به دیگری منتقل بشه.
سلام
واقعاً صحنه ای بوده
این رسانایی برکات هم جالب است
راستی قیاس کیلویی هم تو کتاب کویر دکتر شریعتی خونده بودیم که خیلی هم حرص اون مرحوم در اومده بود.
سلام مجدد
بله ... مربوط به کتاب سلمان پاک بود
سلام
اول بگم که وقتی بلاگتون رو باز کردم که بخونم،مامانم بالای سرم بود و چون ایشون هم تازه این کتاب رو تموم کرده، ایشون بلاگ شما رو خوند و کلی تعریف کرد از شما و خواست بهتون بگم دقیقاً برداشتشون همینی هست که شمانوشته اید .. به خصوص در مورد فصل آخر کتاب ..
راستی من با کتاب صوتی هاتون کلی دارم حال می کنم .. خیلی خیلی خیی ممنون
سلام
خدمت مادر محترم هم سلام ویژه عرض می کنم
این در مورد کتاب بود و
این هم مربوط به صوتی ها بود.
در اولین فرصت یه صوتی باحال رو باید آماده کنم و بگذارم
تشویق شدم
تازه الان که عکس این کتاب را زدی فهمیدم این کتاب را دارم ولی نخووندمش
سلام
این هم از کارکردهای عکس کتاب موجود در بازار رو زدن است
سلام.
"همسایهها" رو ازش خوندم و به نظرم یکی از بهترین رمانای فارسیه. این نویسنده همیشه منو یاد دیکنز میندازه. شاید به خاطر نوع رئالیسم اجتماعیش باشه. اگه قرار باشه کار دیگهای ازش بخونم، ترجیح میدم برم سراغ "زمین سوخته" که اولین رمان جنگه.
خداوکیلی، 1038 صفحه خیلی زیاده. من از روح پرفتوحش شرمندهم که در مقابل این کتاب مقاومت کردم.
سلام
همسایه ها هم خیلی خوب بود... من از زمین سوخته هم خوشم اومد
البته این دو تا رو در دوره قبلی یعنی بیست سال پیش خوندم! ولی هر دو رو دارم...
آره خوب 1038 کمی زیاده ولی فتحش غرورآفرینه...
مزارش نزدیکمونه سلام می رسونم و بهش میگم
سلام..ممنون از معرفی حسین آقا
سلام
ممنون از شما دوست عزیز
سلام
چند سال پیش خوندمش. و به مناسبت بحث در اینجا به قول ادبا تورقی کردم! اگه ریتم کتدش رو در بعضی جاها در نظر نگیریم، رمان قویی به حساب میاد هم تمثیلیه و هم روی شخصیت ها خوب مانور داده . بهتر از همشون هم عمه تاج الملوکه. از معرفی کامل شما هم ممنون.
سلام
تورقتان مستدام
بله در یه جاهایی کند میشه و یه جاهایی زیادی تند! ولی در کل خوب بود...
ممنون
این درخت انجیر معابد در جنوب کشور هست و مرکز رویش آن در جزیره خارگ از جزایر استان بوشهر می باشد
سلام دوست عزیز
ممنونم
امیدوارم فرصتی دست بدهد و از نزدیک آن را ببینم. عکس هایی که دیده ام جالب بود اما دیدن از نزدیک چیز دیگری است.