میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پوست انداختن (3) کارلوس فوئنتس

 

قسمت سوم

1- برخی از قطعات به نوعی نقیضه برخی قطعات دیگر هستند و این یکی از بازی هایی است که بر سر خواننده می آید. خاویر و الیزابت به نوعی در حال نوشتن رمان زندگی خود هستند یا نوشتن سناریوی فیلم زندگی خود... گاهی آدم به برخی گفتگوها شک می کند! (تازه این را بگذاریم در کنار یکی از قول هایی که آنها به هم داده اند; این که دلیل واقعی چیزها را نگویند!!)

خاویر نویسنده سترونی است که بعد از موفقیت اولین کتابش دیگر نتوانسته است بنویسد (اگر کتاب دوم را که در اثر فداکاری الیزابت , ایده اش به دست آمده را حساب نکنیم!!!)و مدام ایده هایی را در ذهن می پروراند اما دریغ از خلق... دریغ از عمل... اما به هر حال آدمی هست که بتواند همه جور دیالوگ و جمله ای را خلق کند. در طرف مقابل الیزابت است که علاوه بر داشتن قوه تخیل بسیار قوی , دلبستگی عمیقی به سینما و کلاً دنیایی که به قول خودش دنیایی که "بهش می گویند پارامونت تقدیم می کند" دارد (و به قول طعنه آمیز خاویر بخش اعظم زندگی خود را در یک فیلم طولانی گذرانده است). او از سفر رویایی به یونان می گوید و اتفاقات آن , که چند بار مچش را راوی می گیرد و چند بار هم با انکار همسفرش مواجه می شویم!... پس از این دو نفر بر می آید که برخی از دیالوگ هایشان صرفاً برای خلق داستانی جدید باشد...

به عنوان مثال به صفحات 430 به بعد می توان نگاه کرد... دیالوگ های این قسمت به نظرم ابتدایش این گونه است و البته از یک جایی به بعد جدی می شود و بالاخره الیزابت به صورت واقعی رودرروی خاویر می ایستد و ...

2- یک صحنه در قسمت انتهایی دارد که راوی و ایزابل در کافه ای نشسته اند و نوازنده ها روبرویشان... ایزابل از شنیدن صحبتهای الیزابت به خاویر می گوید مبنی بر اینکه زندگی باید ادامه داشته باشد ...اساساً وجود این صحنه خودش جالب است چون گویی کسی دوباره از عدم پا به وجود گذاشته است... اما جالبیش این است که راوی کاری می کند که انتهای این صحنه کاملاً مشابه همان صحنه پایانی مهمانی های معروفی است که الیزابت و خاویر با هم می رفتند... منظورم بیان بازی های تودرتویی است که سر خواننده می اید...

3- در لابلای این داستانی که به ظاهر سمت و سویش یک مسئله عاطفی است تحلیل های ظریفی از جامعه مکزیک ارائه می شود که بعضاً دلنشین هستند. در چندین جای مختلف این مضمون تکرار می شود که علیرغم اینکه مکزیکی ها نسبت به آمریکایی ها بد و بیراه می گویند اما همیشه مشغول تقلید از آنها و ادای آنها را درآوردن هستند. این چند بار بیان می شود تا بالاخره در یک تکه ای این عمل ناموفق را خیلی قشنگ توضیح می دهد که خلاصه اش می شود این: تو پیش از این که بخواهی ادای دیگری را دربیاری , باید خودت یک کسی باشی.

در قسمت قبل از این هم الیزابت با ذکر خاطره جالبی ,فساد و دزدی در جامعه و حکومت را بیان می کند تا می رسد به این که : توی مکزیک یک وقت کارت به جایی می رسد که می بینی داری به خودت رشوه می دهی. عجب جنونی. و راوی هم بلافاصله این تحلیل را ارائه می دهد که:

این همان هرم قدرت قدیمی است, دراگونس, همین و بس. یعنی تو می توانی زیبایی اش را تحسین نکنی؟ توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست, اقتصاد, عشق, فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل می کند, تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه استو اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورت های بدلی داریم, وقتی به پایین نگاه می کنیم یک صورت , وقتی به بالا نگاه می کنیم یک صورت دیگر.

4- لذت می برم ... اما شاید دیگران لذت نمی برند... اما گاهی هم سهم دل خود را باید ادا کرد...اما به قول حافظ: در بزم دور یک دو قدح درکش و برو ... یعنی طمع مدار وصال دوام را ...!!!!

 فکر کنم یک قسمت دیگر هم بنویسم که حداقل اگر روزی برگشت کردم روی این مطالب خاطراتی زنده شود... این هم یک قسمت صوتی که ادای دینی به ماکیاولی است... اینجا

5- باقی مطلب قسمت قبل در خصوص اینکه چگونه عشق به نفرت تبدیل می شود را در ادامه مطلب دنبال نموده ام.

6- مطابق آرای دوستان کتاب گفتگو در کاتدرال اثر ماریو بارگاس یوسا را شروع نمودم... من اگر بخواهم به خودم آنتراکت آمریکای لاتینی بدهم باز هم دوستان می گویند کجا کجا!!!؟   

*** 

لینک قسمت اول

لینک قسمت دوم 

لینک قسمت چهارم

در مطلب قبلی از دو علت صحبت شد: یکی تکراری شدن آدمها برای یکدیگر و دیگری خلق تصویری رویاگونه از زن و حالا در این قسمت به ادامه برداشتهایم در این زمینه با توجه به کتاب می پردازم:

در خصوص اعتقاد خاویر به لزوم معنا یک تمثیل جالبی در داستان هست (یا لااقل من آن را برای خودم اینگونه تفسیر می کنم) وقتی این زوج وارد اتاق در هتل می شوند هردو به صورت جداگانه چشمشان به دو تا حلزون روی دیوار می افتد (چند باری که به این حلزون ها اشاره می شود خیلی قشنگ توصیف شده است) ... این دو حلزون به هم می رسند و چند لحظه متوقف می شوند و ادبیاتی که به کار رفته است حاکی از لذتی است که این دو برای چند ثانیه می برند و بعد به راه خود ادامه می دهند... شاید در آن فضا ذهن خواننده به سمت مغتنم شمردن فرصت ها برود (که از نظر من هم درست است در آن فضا) اما در صفحات بعد (یا شاید در سری بعدی که سراغ این حلزون می رود) خاویر با یادآوری آن لحظه توقف , با تعجب از دوجنسی بودن حلزون می گوید و این که واقعاً پس آن توقف چه معنایی داشت؟؟... این همان آدمی است که در ماشین در همان اوایل داستان صحبت از اعتقادش به امکان خلق عشقی بدون شور و شهوت می کند: آدم می تواند زیبایی و شخصیت زنی را با خونسردی کامل و بی هیچ اشتیاق تحسین کند. عشق بدون حرص, بدون ابرام. فرانتس که مخاطب این حرف است شانه بالا می اندازد و راوی هم همین کار را انجام می دهد! من هم مشکوکم به این قضیه... نظر شما چیست؟ اما در مجموع دنبال معنا گشتن در چنین روابطی ,مخدوش شدن رابطه را در پی خواهد داشت.... اصرار بر این که شور و شهوت باید چیزی بیشتر از شور و شهوت باشد... و اگر فقط همان باشد حتماً اشکالی در کار هست! شور و شهوت همان شور و شهوت است و جایگاه خودش را دارد و به قول بایرون زندگی بدون آن تبدیل به یک حیات گیاهی می شود و الی آخر...

در همین زمینه مورد بعدی را می توان تحت عنوان ریاکاری جنسی ذکر کرد. این قضیه ارتباط نزدیکی با همان معنایابی افراطی دارد. بیشتر هدفم اشاره به این موضوع است که برخی آدمها از یک طرف لذت جسمانی را انکار می کنند (مثلاً آن را به عنوان بخش حیوانی رابطه دانستن یا درجه دوم و پست دیدن و...) و از طرف دیگر ... نقطه اوج و مثال خوب برای این قضیه جایی است که الیزابت رفتار پدربزرگ مادربزرگ خاویر را یادآوری می کند: مادربزرگ لباس خواب بلندی داشته که تا قوزک پاش می رسیده و یک سوراخ گلابتون دوزی شده هم برای اون قضیه در آن تعبیه شده بود و قبل از انجام عمل دعای زیر را می خواندند:

آه نه از سر هرزگی / نه از بهر جماع / از بهر آوردن فرزندی / که به خدمت تو در می آید

...و پدربزرگ پیر هر بار که انزال بهش دست می داد, فریاد می زد العفو , یارب و همسر قدیسه مآبش هم جواب می داد العفو یا مسیح...

.

یکی دیگر از مواردی که باید در نظر داشت موضوع شناخت از یکدیگر است. آیا ما هرچه بیشتر همدیگر را بشناسیم بیشتر به هم علاقمند می شویم؟ این حرف که آدم ها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروغ های بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده... نظر شما چیست؟

منظورش این است که آدم ها تا وقتی برای هم کشف نشده و رازآلود هستند جذابیت دارند و وقتی این جذابیت در اثر شناخت یکدیگر زایل شد کم کم عشق هم از بین می رود...

.

در قسمت بعد به علتهایی نظیر: انکار هویت فردی – تحمیل خود بر دیگری و تمایل برای تغییر طرف مقابل – خرج کردن یا خرج نکردن احساسات خواهم پرداخت. در قسمت اصلی هم اشاره ای به خشونت و ... خواهم داشت.

نظرات 12 + ارسال نظر
پری کاتب سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ب.ظ http://www.babaee1.persianblog.ir

bebin mano
aghaye mileye jan
khodaee rasman
yani arezu daram ghade to ketab bekhunam
mikham bareye milion bar azat tashakor konambe khatere in bloge arzeshmandet
duste khub va daaneshmand

سلام
ممنون دوست عزیز

بونو سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ http://filmfan.blogfa.com/

سلام
منم دارم آئورا رو می خونم...

سلام

دست کارلوس به همراهت

زنبور چهارشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
اینکه آدمها هر چه بیشتر همو بشناسند بیشتر به هم علاقمند می شند بستگی به این داره که طرف مقابل چطور آدمی باشه. آدمهای لایه به لایه که قابلیت کشف دارند یا ساده و بسیط و همینی باشند که هستند.
شور و شهوت مکمل و نیاز برقراری یک رابطه عاشق و معشوقی زن و مردی است. اما مواردی میشه پیدا کرد که عاشق و معشوقی باشند و نگاهشون غیر جنسیتی باشه. حتی هر دو هم جنس باشند

سلام
ممنون از توجهت...
حرف خاویر اینه که دو نفر که همدیگر رو دوست دارند با شناخت بیشتر علاقشون نسبت به هم کمتر میشه...چون دیگه چیزی برای کشف شدن باقی نمی مونه...و اون داستان مهمانی ها هم اساساً پادزهری برای این موضوع طراحی شده...
اما من می گم شاید عشق و شناخت به نوعی در طول هم قرار می گیرند... اگر اولی زودتر بیاد قطعاً مانع شکل گیری کامل تر دومی میشه... و اگر روزی کسی مثل خاویر اون حرف رو زد , من می گم این شناختی که تو ازش صحبت می کنی بر اثر کمرنگ شدن عشق حاصل شده و این کمرنگ شدن دلیل دیگری داشته...
از این گذشته مگه میشه کسی رو کامل شناخت؟ آدمها مدام درحال تغییر هستند و عوض می شوند و...
حالا به نظر شما معشوق اگه ساده و بسیط باشه عشق عاشق زودتر ته می کشه؟
..............
میشه پیدا کرد؟ شاید...

درخت ابدی پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:50 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
به نظرم، قضیه وارونه‌س. یعنی باید کسی رو دوست داشته باشی تا بخوای بیش‌تر بشناسی‌ش. شناختن به خودی خود باعث علاقه نمی‌شه و حتا ممکنه از نفرت ناشی شده باشه تا سر فرصت طرف بتونه زهرش رو بریزه.
اون رشته‌ی نامرئی الفت که در میون نباشه، رابطه هر شکلی پیدا می‌کنه الا عاطفی.
به این می‌گن دعای قبل از جم.اع مقدس!

سلام
حالا به نظرت دوست داشتن خودش یکی از موانع شناخت نمی تونه باشه؟
اینو قبول دارم که شناختن به خودی خود به علاقه منتهی نمیشه چون علاقه یحتمل از جای دیگری ریشه اش آب می خوره...
........

مهدی نادری نژاد پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:17 ب.ظ http://www.mehre8000.blogfa.com

Hi
Special election and is always read. Pray beg
***************
نمیدانم چرا به انگلیسی نوشتم به هر حال موفق باشی .

سلام برادر

ممنون
سلامت باشی

امیر جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ب.ظ

سلام میله ی گرام
ظاهرا کتاب جالبی است. اما به قول شما مثل یک چارلیتریست که جرعه جرعه خوردنش کار حضرت فیل آنهم با یک خرطوم بلند است :)
...
شاید منظورش از عبارت آخری ، درباره ی مالکیت نداشتن معشوق همان عشق رمانتیک باشد.

اشتباه می کند وقتی که میگوید ناشناختگی نتیجه ی عدم مالکیت است. مگر صرف مالکیت شناخت می آورد ؟

اما آیا این ناشناختگی جذابیت می آورد ؟ بنظرم خیر.
ناشناختگی که معادل نفهمی و نادانیست آرامش می آورد!!!
کیست که به دنبال آن نباشد؟
وقتی شناخت کامل رخ می هد آنچه همراهش می آید مواجهه با حقایق تلخ شخصیت طرف است و حقیقت ترسناک است. پذیرش مسئولیت در قبال معشوق ترس دارد و طبیعتا ضد آرامش است.
بنابراین بنظر من عشق ماجراجوییست و ملتزم عدم آرامش نیز می باشد.
..
سوال شما را هم باید کمی تغییر دهیم :
آیا ما هرچه بیشتر بهم علاقه داشته باشیم بیشترهم دیگر را می شناسیم؟
نظر من : بله . البته اگر ریشه ی علاقه خودفریبی و نادانی نباشد.
البته هنوز سوال شما پابرجاست:
ریشه علاقه کجاست؟
اما : ریشه علاقه کجا نیست ؟
پست بعدی ؟!!!

سلام معلم گرامی
شاید هم یک بشکه
...
منظورش اینه که وقتی مالکش می شویم کم کم علاقه تحلیل می رود و تا وقتی مالکش نشده ایم با شور به دنبالشیم و الی آخر...
...
مالکیتی که منجر به شناخت نشود یعنی بیخیال بودن یا کور بودن یا احیاناً مالکیتی که نتیجه شانس و تصادف بوده و امثالهم و البته می تواند در اثر صعب الشناخت بودن طرف مقابل هم باشد...
...
البته کلی ناشناخته در دنیا هست!! طبیعتاً هر ناشناخته ای منظورش نیست
ناشناختگی معادل نفهمی و نادانی نیست... لزوماً... معادل لایه لایه بودن و پیچیده بودن سوژه هم هست...
...
من به چیزی به نام شناخت کامل اعتقادی ندارم... ممکن نیست...
شاید نتیجه ای که در مورد تلازم عشق و عدم آرامش گرفتید صحیح باشد که به نظرم هست اما وصل چطور؟ اینجا منظورش ته این پروسه است...
...
در مورد سوال تغییر یافته هم با جوابتان چندان موافق نیستم از این جهت که علاقه خودش به نوعی مانع شناخت است... علاقه زیاد موجب می شود فقط چیزهای خوب را ببینیم و قس علی هذا...
ریشه علاقه ؟؟ این سوال سختی است ... به خصوص وقتی موضوع عشق در نگاه اول یا عشق بدون نگاه اول!! بیاد وسط...
قطعا توی پست بعدی نیست

هژیر شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ http://hiv5000.blogfa.com/

بابا فرصت بده کتاب های قبلی رو بخونیم آخه! اما ممنون

سلام
بابا دو ماهه خبری از کتاب جدید نبود اینجا دیگه چه قدر فرصت
مخلصیم

ehsan شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:05 ق.ظ http://upn.blogfa.com/

سلام حسین

واقعا وبسایته مفیدی دارید
من جدا لذت بردم


منم یه وبسایت دارم به بنده هم سر بزنید تو وبم سخنان

اندیشمندان و فلاسفه رو میزارم و البته معرفی اونا اگه افتخار بدید

برا تبادل لینک خوشحال میشم اگه خواستید بنده رو با نام سخنان اندیشمندان و فلاسفه لینک کنید و بگید با هر اسمی خاستید بلینکم

سلام
ممنون عزیز
...
سر خواهم زد در اولین فرصت
موفق باشید

ehsan شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:33 ب.ظ http://upn.blogfa.com/

ازتون ممنونم دوست عزیز

سلام
هنوز که کاری نکردم

قصه گو شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:25 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

خوب دیگه
وقتی می گم دموکراسی جواب نمی ده برای همینه
خودت رای گیری کردی
حالا کاری نداره که
رای ها رو بریز تو سطل آشغال و یه کتاب اروپایی یا حتی آسیایی بگیر دستت و بخون و برامون پست بگذار
اگر کسی اعتراضی کرد!!!

سلام
آمار رای دهنده ها وقتی پایین میاد و برخی دوستان تحریم می کنند همین میشه دیگه
شروعش کردم و اتفاقاً خوب هم دارم پیش می رم... خیلی خوب...
و راضی هستم
پیچیدگی داره اما در مقابل پوست انداختن چیزی نیست (از نظر پیچیدگی)

قصه گو شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:28 ب.ظ http://khalvat11.blogfa.com/

راستی یادم افتاد
این قضیه پدر بزرگ و مادربزرگ هم یه مورد مشابه تو کتاب صدسال تنهایی داره
البته بیشتر اون لباس خواب کذایی مادربزرگه.

سلام
این قضیه رو یادم نمیاد عجیبه!! چون توی اون سنی که من خوندم این چیزا بیشتر توی ذهن آدم حک میشه

زنبور سه‌شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:13 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
کلاف بی تهی است این سوالی که پرسیدید. خیلی از روابط آدمها ذهنی است . فقط به این داستان نگاه می کنم اگر هم فرصت شد تجربه

سلام
نگاهش ضرر نداره... اول سعی کنید در کتابفروشی قسمتی از آن را بخوانید و ببینید می چسبد یا خیر...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد