قسمت سوم
...آدمها به خاطرات کثافت خودشان و به همه ی فلاکت شان می چسبند و نمی شود بیرونشان کشید. روحشان با همه ی این ها سر گرم می شود. با گه مالی آینده در اعماق خودشان از بی عدالتی حال انتقام می گیرند. ته وجودشان درستکار و بی جربزه اند...
"سفر به انتهای شب، بهترین کتابی است که در ۲هزار سال اخیر نوشته شده است" چارلز بوکوفسکی (جگرتان حال اومد؟!. میله بدون پرچم!)
کشیش مدتهاست که دیگر به خدایش فکر نمیکند، در حالی که خادم کلیسا هنوز بر سر ایماناش ایستاده! ... آنهم به سختی فولاد جداً آدم حالش به هم میخورد.
***
تمدن , علم و مدرنیسم:
طبیعی است وقتی سلین چنین بیرحمانه آدمیزاد را هجو می کند , محصولات این آدم از تیغ تیز نثر او بی نصیب نمی ماند حتا اگر بعضی از آنها را گریزناپذیر بداند. بارزترین قسمت از نظر من جایی است که گذر فردینان در آمریکا به کارخانه فورد می افتد (فوردیسم به عنوان نماد و سمبلی از مدرنیسم) وقتی برای کار مراجعه می کند و باصطلاح رزومه ای از تحصیلاتش و...ارائه می کند چنین جوابی می شنود:
اینجا درس هایت به هیچ درد نمی خورد, پسر جان! اینجا نیامده ای فکر کنی, آمده ای همان کاری را که یادت می دهند, انجام بدهی... ما در کارخانه هامان به روشنفکر احتیاج نداریم. به بوزینه احتیاج داریم... بگذار نصیحتی به ات بکنم . هرگز از فهم و شعورت حرفی نزن! ما جای تو فکر خواهیم کرد...
کسانی که در کارخانجات کار کرده اند می دانند سلین چه می گوید! البته اکنون سالهاست که با به سر عقل آمدن سرمایه داری (پست فوردیسم ,تولید ناب ,تولید منعطف و...) روش های تولید قدیم از بین رفته است و روابط کاری ظاهراً تغییر یافته است اما اینجا که هنوز در بر همان پاشنه می چرخد و ما فقط در حال قرقره کردن اصطلاحات و لقلقه کردن هستیم... زیادی به جاده خاکی نزنیم بی خیال!
این از مهندسین!. فردینان (همانند خود سلین) به امر پزشکی مشغول می شود. پزشکی هم کار چرندی است. وقتی که در خدمت اغنیا هستی می شوی نوکرشان، وسط فقرا هم که هستی مثل این است که دزد باشی.(اگر بخواهی دستمزد بگیری دزد می شوی اگر نگیری چیزی بارت نیست!!) اما اوج پرداختن به پزشکی! در فصل 24 است , جایی که فردینان بیماری مبتلا به تب تیفوئیدی دارد و از درمان عاجز مانده و جهت یافتن راهی جدید به انستیتویی تحقیقاتی مراجعه می کند:
بعضی از نویسندگان آلمانی یک روز اعلام کردند که باکتری "ابرتی ین" زنده را در ترشحات مهبلی دخترک هجده ماهه ای کشف کرده اند. در پهنه حقیقت غلغله ای به پا شد. پاراپین, با خوشحالی تمام در اسرع وقت از طرف انستیتوی ملی تحقیق جواب داد و از این دلقک های آلمانی جلو زد و اعلام کرد که همین باکتری را , در خالص ترین شکلش در منی پیرمرد علیل هفتاد و دو ساله ای کشت داده است. حالا که یک شبه شهرت عالمگیر پیدا کرده بود, تا آخر عمرش کاری نداشت جز اینکه توی مجله های جورواجور تخصصی چند ستون را سیاه کند تا همیشه گل سرسبد دنیای علم باقی بماند. این کار را هم از آن روز فرخنده به بعد با راحتی تمام انجام داد.
دوستداران جدی علم حالا دیگر به اش اعتماد داشتند و برایش اعتبار قائل بودند. و خود همین امر معنایش این است که هرکسی که جداً علاقمند به علم بوده هرگز برای خواندنشان به خودش زحمت نمی داده... اگر این دوستداران می خواستند راه انتقاد را در پیش بگیرند, دیگر پیشرفتی در علم طب حاصل نمی شد. یک سال تمام صرف خواندن یک صفحه می کردند.
فردینان در بخشی از سفر خود به انتهای شب , به مستعمرات می رسد و برداشت هایش از نظام تمدنی آنجا و مقایسه ای که با اروپا می کند جالب توجه است:
سیاه پوست ها کم و بیش فقط به زور چماق کار می کنند، لااقل آنها هنوز عزت نفس شان دست نخورده، در حالیکه سفیدپوست ها که نظام و تمدن شان، طبیعت شان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار می افتند... چماق بالاخره صاحبش را خسته می کند، در حالیکه آرزوی قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتی دارد و نه خرجی اصلا و ابدا. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خان های تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهای باستانی در هنر والای به کار واداشتن جانور دوپا، ناشی های ناواردی بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر می کرد. این بدوی ها بلد نبودند برده شان را «آقا» صدا بزنند، گاهی هم او را پای صندوق رای بکشند، براش روزنامه بخرند، یا، در درجه ی اول راهی میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد.
یا در جای دیگر :
خلاصه کلام, در توپو , هرچند که جای کوچکی بود, اما برای دو جور نظام تمدن جا داشت, نظام ستوان گراپا که شبیه نظام رومی ها بود , زیردست ها را به تازیانه می بست تا ازشان خراج بگیرد و بنا به گفته آلسید قسمتی از آن را برای خودش نگه دارد, و بعد نظام خود آلسید که پیچیده تر بود و در آن نشانه هایی از مرحله ثانوی تمدن دیده می شد, تبدیل برده به مشتری, رویهمرفته معجونی از چماق و پول , بسیار امروزی تر, و ریاکارانه تر. خلاصه ,همان نظام خودمان.
***
پ ن 1 : فکر نکنم توانسته باشم که حق مطلب را در مورد این کتاب با نوشته ای ادا کرده باشم. کتاب سترگی بود و جالب آن که سلین این کتاب را در سال 1932 و در سن 38 سالگی به زیر چاپ فرستاده است.
پ ن 2: تشکر می کنم از محمدرضا به خاطر امانت دادن این کتاب. ممنون. کجایی؟
پ ن 3: مطلب بعدی "در غرب خبری نیست" اثر اریش ماریا رمارک است.
پ ن 4: خرمگس امشب به پایان می رسد و از فردا آئورا اثر فوئنتس را شروع می کنم.
پ ن 5: کتاب بعدی را از بین گزینه های زیر انتخاب کنید:
الف) آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هاینریش بُل
ب) جاز تونی موریسون
ج) عشق در سال های وبا گابریل گارسیا مارکز
د) مرشد و مارگریتا میخائیل بولگاکف
ه) رهنمودهایی برای نزول دوزخ دوریس لسینگ
پ ن 6: لینک قسمت اول اینجا و لینک قسمت دوم اینجا
پ ن 7: نمره کتاب 5 از 5 میباشد.
با سلام به هموطنم حسین عزیز
یک بار دیگر وبلاگ روشنگری فیلتر گردید.
با اصلاح لینک مان مارا یاریگر باشید.
با مطلبی جدید به روزیم.نظرات شما بی شک گامهامان را استوار و عزممان را راسخ تر خواهد نمود.
با تشکربیشمار
آرش کیانی
سلام
موفق باشید
سلام.
آقا من هنوز کتاب رو تموم نکردم و مگه تموم میشه لامصب! فکر کنم تا آخر هفته طول بکشه.
بخش سفر به آفریقا منو یاد «دل تاریکی» جوزف کنراد انداخت.
نظر بوکوفسکی جالبه.
(نظرم باشه واسه بعد از اتمام کتاب. شرمنده.)
سلام
آخه همش مطلبه!
منتظرم تا تمام کنی
سلام پست تون رو نخوندم امشب چشام در اومد اینقدر که از صبح داشتم خبر می خوندم .اومدم که بگم خسته نباشید
گلی به جمالتون . گفتن رفتین آجیل شب عیدتون رو همین امروز بخرین . پس پیشاپیش فرا رسیدن بهار رو بهتون تبریک میگم . یادتون باشه من اولین کسی بودم که عید رو بهتون شاد باش گفتم . هرروزتون آجیل برون .آجیلتون سبز و خندون
سلام
عید شما هم مبارک
تکه های ابی پرده دری از واقعیت هایی بود که معمولا به دلایلی بیان نمی شه
سلام
"سفر به انتهای شب، بهترین کتابی است که در ۲هزار سال اخیر نوشته شده است"
حسین جان از شما انتظار نداشتم،یعنی از وصیتنامه سیاسی اجتماعی امام هم بهتره؟
سلام
واللا این جمله را بوکوفسکی بی بصیرت گفته!
قطعاً منظور ایشون نسبت به کتابهاییه که خونده تا اون موقع بوده
وگرنه ما که شکی نداریم
ضمناً صفت الهی را فراموش کردی ای بی بصیرت
من با خود بوکوفسکی هم جیگرم حال اومد سر ترجمه ی همون اداره پست. جفتشون برای تخلیه فوران عصبانیت حال میدن.
منم آئورا رو دارم کتابشو می خونمش ببینم می تونم من هم یه نقد براش بنویسم با هم تحلیل کنیم. میگم حالا خوبه محمدرضا کتابو بهتون قرض داده و بعد ناپدید شده من که دو تا از دوستام قول دادن برام از اراک بخرن ارسال کنن ناپدید نشدنا ولی فکر کنم یادشون رفته.
بیچاره دوریس لسینگ من همیشه گزینه ی آخره... مثل اینکه تو ایران فقط خودم و تنها خودم هستم که این نویسنده را دارم می جوم. بمیرم واسش طفلک تک افتاده بین خواننده های ایرانی...
سلام
یعنی در اراک یافت می شود؟؟؟؟
تا الان که کسی رای نداده!! فعلاً همه گزینه ها آخرند! ایهاالناس آئورا تا فردا تمام میشه من کتاب بعدیم هنوز مشخص نیست
رای بدید
بیایید پای صندوق ای سپیدپوستان حالا سلین یه چیزی گفت!
راستی آقا هادی به چه کتابی اشاره کردند. اصلا یادم نبود که اون اثر هم بسیار ارزشمنده. فقط به درد همون یه واحد توی دانشگاه آزاد میخوره که با تغلب پاس کنی بره. لکن من که قیافه ام اینه در برابر اون اثر نفیس
از همون آئورا بنویس دیگه واسه پست بعدی.
سلام
خوبی کامنت دونی اینه که کتاب های ارزشمندی که از قلم میفته دوستان یاداوری می کنند
در ضمن خانوم چرا صف رو به هم می زنید اول در غرب و خرمگس را بنویسم بعدش آئورا که اونم خوندنش تمام شد.
سلام
من عشق در سالهای وبا دوست دارم
سلام
ممنون از رای
راستی مسئلتن:
توی وبلاگ فرانک یه سری کتابهای نجیب محفوظ رو دیدم از این بین از کتاب گذر قصر خوشم اومد. به نظرتون کتاب خوبیه شما خوندید؟ میخوام به دوستی که روی آثار خالد حسینی داره مطالعه می کنه هدیه بدم. مرا دریاب و نظرتان را بگو.
اون کتاب سفر به انتهای شب هم بله سینا کمال آبادی به من گفت در اراک موجوده بعد گفت برام میخره و ارسال می کنه بعد فکر کنم یادش رفته یا سرش به یارانه ها گرم شده و باید خودم پیگیری کنم و سریش بشم
سلام
نخوندم... ولی مطلب فرانک را خواندم ...پنجاه پنجاه ام
به نظرم یکی از کتابهای نویسندگان جوان افغان برای ایشان بد نباشد
مثلاً از محمد حسین محمدی کتاب "از یاد رفتن" که رمان است و "انجیرهای سرخ مزار" که مجموعه داستان است... فکر کنم برای ایشون جالب باشه...
سریش شو!!!
امشب وقت نشد بخونم مطلبتو ولی می خونمش
سلام
ممنون
در انتخاب مختارید فقط مارکز نه تو رو خدا
سلام
رای منفی نداریم!! رای بدهید وگرنه ...
سلام
... گفت آنچه یافت می نشود آنم آرزوست
سلام
یافت می شود من مطمئنم
یافت هم نشد اون پیشنهادتون قابل اجراست
سلام بر جمیع اهل کتاب
چه حسرتی شد این سلین، امیدوارم گیرش بیارم بلاخره .
رای ما عشق در سال های وبا
راستی کلی خندیدم به دیالوگ هادی و میله
بچه ها خوب از پس همدیگه بر میان
سلام
ای وای حسرت به دل نمانید امیدوارم
حتماً یافت می شود
نشد هم فرایند امانت را راه می اندازیم
سلام نمیتوانستم بخوانم تا این که کل مطلب سلین تان را پرینت کردم و راحت خواندم. جنگ برای من که مستقیم ضربه اش را چشیده ام خیلی دردناک است. ممنون که این قدر حوصله به خرج میدهید.
سلام
همچنین ممنون از شما و دوستان دیگر که حوصله می کنید و می خوانید
حالا زمان نوشتن در غرب... در مورد جنگ بیشتر صحبت می کنیم!!
آن چه یافت می نشود همین کتاب است ظاهرن ... کماکان عالی !!!
سلام
راستی باغ وحش شیشه ای رو هم خوندم ... اون قدر که انتظار داشتم ، در مقایسه با اتوبوسی به نام هوس ، خوب نبود ... ولی بدک هم نبود.
..
رای هم ندارم ... تعرفه هامون تموم شده.
سلام
اطراف عسلویه بگرد فکر کنم پیدا بشه!
درسته ... خیلی ساده است و در مقایسه با اتوبوس ...
بابا تو هم که هر بار بهانه می آوری برای رای ندادن !!
سلام
خدایی با این جمله هایی که نوشتید آدم دلش میسوزه که کتاب رونداره
من الان دارم لیدی ال رو می خونم ازونجایی که کتاب هام با کتاب هایی که شما می خونید یکی نیست عقبم ولی من اون لاک پشتم
سلام
در هگمتانه گشتید؟ شاید آنجا باشد
در مورد لیدی ال مطلب نوشتم
بله می زنید جلو بالاخره
عشق سالهای وبا
سلام
ممنون از رای
یک مسیر تو در تو رو طی کردم تا به وبلاگ شما رسیدم. از فانی شروع شد، بعد هم بهارک و بید مجنون و بعد از اون هم شما. خود پیدا کردن فانی هم کلی برنامه داشت که ازش رد می شم!
ولی الان بسیار مسرورم! تقریبن یه نگاهی دو سه ساعته به وبلاگتون انداختم و از این که دیدم تقریبن 90 درصد کتابایی رو که در موردشون نوشتین خوندم بسیار حال کردم!
از این 5تایی که معرفی کردین جیم و دال رو خوندم که دال رو به جیم ترجیح می دم اما چون خیلی وقت پیش خوندمش به جزئیات تو خاطرم نیست.
سفر به انتهای شب که جای خود داره، مخصوصن این جمله اش همیشه دیوونم می کرد: فلاکت مثل زنی است اکبیری که به هر حال به عقدت درآمده. جبر حماقت آمیزش همیشه رومو کم می کرد.
فرصت نکردم که همۀ پستاتون رو در مورد این کتاب کامل بخونم اما به زودی حتمن این کار رو می کنم و قطعن پستهای قبلیتون رو هم.
مرسی مرسی مرسی. از تمام وبلاگهای در مسیر هم قدردانی می کنم به طور رسمی!
سلام دوست عزیز
از همه دوستان در مسیر متشکرم
به همچنین من هم خوشحالم از یافتن یک دوست کتابخوان جدید و با حوصله...
ممنونم منتظر نظراتتان هستم
سلام
هستم
بزودی می آم دوباره بنویسم.
وبلاگها رو هم کم و بیش می خونم
دیروز هم با حسین بودم راستی!
سلام
بابا نگرانت شدم! گفتم شاید کتابو دادی و غیبت زده
خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی را گذاشتم که اگر اومدم برات بیارم ولی قسمت نشد... این سری که اومدی در خدمت باشیم در بنده منزل
تو این قسمت بیشتر لذت بردم چه خوب گفته این جا درس هایت به هیچ درد نمی خورد
فکر کنم عشق در سال های وبا باید جالب و خوندنی باشه
سلام
دقیقاً انگ وضع خودمونه
خدایا کی بود گفته بود که کاش سلین ایرانی بود (سرچ کردم دیدم مرحوم مهدی سحابی گفته بود) حالا زیاد فرقی نمی کنه البته هنوز امکان داره که ما فرانسوی بشویم!!
ممنون از رای
درود بر مسیو میله
(به هر حال رمان فرانسوی است)
و اما بعد :
کتاب را نخوانده ام . اصلا گیر نمی آید که بشود خواندش . اما نقدتان به اندازه خود کتاب به من پیام داد .
چند وقت پیش مطلبی خواندم در خصوص جنگ های 20 ساله افغانستان ، این که جنگ برای این ملت مظلوم چه دستاوردی داشت که همه افغانی ها 20 سال مملکت خود را درگیر آن کردند و از قافله دنیا عقب ماندند . نگاهی روانشناختی به رفتار فرماندهان جنگ در افغانستان این واقعیت را بر ملا می کرد که جنگ برای آنان هم سیادت و هژمونی بود و هم منفعت مالی و اقتصادی . برخی از آنان که در تنور جنگ می دمند هیچگاه سینه شان را در برابر گلوله ها سپر نمی کنند بلکه آنان فرماندهان عقبه جنگند که فقط عملیات ها را طراحی می کنند .
حتی این مسئله را می شد در رفتار برخی از رزمندگان ما در جبهه های جنگ علیه عراق دید . بعد از جنگ خیلی از کسانی که در جبهه بودند دچار نوعی نوستالژی شدند برای جنگ و جبهه ها احساس دلتنگی می کردند آرزو داشتند دوباره جنگی باشد و جبهه ای و .... اینها افرادی بودند که معنویتشان را در پشت فرمان لندکروزرهای ساخت ژاپن جستجو می کردند که در جاده های خاکی و کفی جنوب تخته گاز می رفتند و با نوا و نغمه صادق آهنگران حال می کردند ....
اراده تان ستودنی است حسین جان
دست مریزاد
بون ژو ق بر استاد آزاد
(به همون هر حال)
بله درست است...روش های دیگری برای پیدا کردن کتاب باید در پیش گرفت...
این فرماندهان جهادی افغان که اکثراً در حال حاضر جزء پولدارترین افراد افغان هستند و... بله درست می فرمایید
حالا ذیل مطلب در غرب خبری نیست پیشتر در این مورد صحبت می کنیم
ممنون
راستی یادم رفت رای بدم
رای من مرشد و مارگریتا است
سلام
ممنون از رای
سلام
آقا شما خیلی تن تن!! می خوانیدما عیال واریم وگرفتار.
غیر از خرمگس هیچ کدامشان هم گیرمان نیامده.
(فکر کنم تنبل کلاس منم)
رای من هم (عشق سال های وبا)...
سلام
از دیروز خواندن رو تعطیل کردم و از فردا هم می رم در کار نوشتن همین هایی که خوندم... ضمناً سر کار راه اندازی خط تولید داریم و وحشتناک سرم شلوغه... باید به برادرزاده ام هم هندسه تحلیلی درس بدم...
فکر کنم با این حساب همه دوستانی که کمی عقب ترند هم می رسند
....
تند تند نمی خوانم اما تن تن گفتی یاد تن تن افتادم عاشق تن تن بودم از بچگی... دو سه سال پیش هم یک بار همه را برای بار N ام خواندم
من به مرشد و مارگریتا رای می دم
نخوندمش اما تو لیست کتابهایی که باید بخونم هست.
البته عشق سالهای وبا هم بد نیست.
اون هم نخوندم اما می خوام بخونم.
راستی یه فکری هم برای پاییز پدر سالار بکن.
سلام
ممنون از رای شما
آسیاب به نوبت
عمری باشه به همه می رسیم!
سلام بالاخره همه سه قسمت را خواندم نقد جالبی نوشتی اما نمی دانم چرا تمام کتابهایی که می خوانیم انسان را بی ارزش و احمق و وحشی می خواند و زنداگی را پوچ ؟
هیچکدوم از این کتابها رو ندارم ولی در غرب را شروع می کنم موفق باشی
سلام
فکرنم به این دلیل است که انسانهای احمق و وحشی وجود دارند و کم هم نیستند اما احساس پوچی و تکاپو برای معنا دادن به زندگی جهد بسیار نیکوییست...
مطلب در غرب رو نوشتم ولی فرصت تایپش پیش نمیاد!
امیدوارم تا اون موقع بخونید
سلام جناب میله
چرا رای منفی نداریم؟! عشق در سالهای وبا
رهنمود هایی برای نزول دوزخ=رای من
یه پیشنهاد: می شه در حد یه جمله جلو کتابهایی که به رای میذارین بگین راجع به چیه؟!مثلا:جنگ...عشق....عرفان و....
سلام دکتر جان
ممنون از رای
تا حد امکان چنین سعیی رو دارم... بعضی کتاب ها را البته نمی توان در یک جمله درونمایه اش را بیان کرد
ممنون
راستی رای من مرشد و مارگریتا
سلام
ممنون از رای
سلام.
1. اگه از دید روایی بخوایم به داستان نگاه کنیم ، دو ساختار عمده داره: (1) روایتی غیر منسجم و وقایعنگارانه که بین اظهارات شخصی و توصیف رئالیستی در نوسانه. (2) خط روایی واضح و رفتن به ذهنیات./ واقعا مرز بین این دو گاهی معلوم نیست و استادانه به هم وصل میشن.
2. از فصل بیستم- بازگشت به فرانسه- خط روایی آرام شکل میگیره و باز تلفیق بالا- به تناوب- ادامه داره.
3. ضد جنگ بودن داستان به عواقبش مربوط میشه، نه صرفا شعارهای حین اون.
4. جنگ و بیماری (جسمی و روانی) دو تم عمدهی داستانه که مثل جنگ و صلح جا عوض میکنن.
5. توصیفات راوی بین شاعرانه و رئال در نوسانه. تشبیهات بکر در داستان کم نیست. مثلا تشبیه مخ به به کائوچو، یا تشبیه ساحل به دست شکسته.
6. طبیعت و ذات آدما زیر سواله- بیانصاف هم نیست.
7. این کار سلین به شدت رو سنت ادبی ناتورالیسم فرانسوی (منظور مکتب ادبی میراث زولاست، نه طبیعتگرایی) استواره.
8. من توی ترجمهی عالی غبرایی خیلی بیپروایی تعبیرات ندیدم (در مقایسه با چوبک خودمون). باید دید این نقادی مربوط به چه زمانیه. بیخود نیست که از سنتگذاری خودش میگه این مرد تو ادبیات.
9. دنیای سلین کوچیک نیست. جنگ جهانی رو دیده، سفرکردهس، با قشر بالا و پایین سر و کار داشته،...
10. میله هم گفته بود. بررسی هر فصل این کتاب میتونه یه کتاب بشه.
11. پایانبندی "سفر به انتهای شب" هم عالیه. صبح دوبارهای که حکایت دیگهای داره.
12. نگاه این مرد به دنیا بینظیره.
سلام
ممنون از نظر کاملت درخت جان
اینجا هم آوردمش که نظرات غنی تر بشوند.
سلام و ادب و احترام و سپاس
تاثیر گذار تر از این کتابی نخواندم با توجه به کمیت خوانده هام خوشحالم که یکیش معادل چندین کتاب شد ... که از برکات دوستی با میله سخاوتمند است .
همه ی گزیده هاتون رو من هم نشانه گذاری کرده بودم و طبیعتن بیش از ان ... همونطور که شما ...
نود صفحه ی آخر کتاب رو کلن هیچ علامتی نزدم چون همش دیگه آخراش همش می ارزید ... حتا اونجا که توی دلش به مادولن گفت : ده بخند دیگه نکبتی ! یا اونجا که بعد از تیر خوردن روبنسون می گه : سوفی برای به کار افتادن عواطفش احتیاج به زمان دارد ...نه اینکه بی عاطفه باشد ... عواطفش یکهو مثل سیل سرازیر می شود .
یا از لحظات پایان عمر روبنسون می نویسه که : انگار حالا دیگر سعی میکرد برای زنده ماندن کمک مان کند . انگار برای ما دنبال لذائذی میگشت تا زنده بمانیم ...
...
حتا جملاتی از این دست هم در دو فصل پایانی خواندنی تر شده بودند مثل تیک تاک ساعت در لحظات پایان هر چیز خوب ...
...
با در نظر گرفتن شرایط حال و حوصله ی خواننده هاتون و ملزم به مختصر نویسی ، نوشتید . و خیلی خوب نوشتید.
اصلن از چنین کتابهایی نوشتن کار سختی هست .
....
یه خانوم هنرمندی میشناسم گریمور هستش مشتریش هستم هنوز وقتی ایران باشم .
روی میز مقابلم جلوی آینه ، عکس عروس بسیار زیبایی گذاشته بود که اثر هنری خودش بود ، عروس رو می شناختم و همیشه پیش خودم میگفتم این دختر زیبا رو کی جرأت میکنه برای عروسیش آرایش کنه . به خانم آرایشگر برای کار بی نقصش تبریک گفتم و ازش پرسیدم سخت ترین کارت بود ؟ گفت واقعن سخت بود و...
...
خلاصه این که کار روی اثر خیلی ارزشمند خیلی سخت تره .
...
خلاصه اگه تونستم خلاصه بگم نظرم رو یه جایزه به من بدین
سلام
ممنون دوست عزیز... به واسطه این کامنت یک بار دیگر هر سه قسمت نوشته هایم را خواندم و حتا نظرات دوستان را هم خواندم... و کلی خوب بود این کار از چند جهت:
هم دوباره در فضای کتاب قرار گرفتم و واقعن هوس کردم دوباره بخوانمش ...چون یکی از منحصر به فردترین کارهاست...
هم یاد رفقای قدیم افتادم که البته خیلی هاشون دیگه چندان نیستند و حسرت خوردم...
هم این که مطلب من چندان حق مطلب را ادا نکرده ...تقریبن هیچ یا قطره ای از دریا...
دریا گفتم راستی کامنتهای دریا رو دیدی!!؟
...........
مثالتان بی نقص بود و به جا
اصن به خاطر همین مثال مستحق جایزه هستید
شدیدن ممنون
یه چیزی جا موند
طرح روی جلد کتاب ما یعنی چی ؟
یعنی کرم .. شفیره .. پروانه ... پرواز ...
انتهای شبش کجاست؟
سلین در انتهای شب انتظار پرکشیدن رو نمی کشید . نهایتن به روزنه ای هم نرسید ... هنوز داشت توی شب می لولید
و شاید تا آخرش شفیره بمونه . طرح روی جلد ما چی وگه ؟
سلام
این چیز جامونده کم چیزی نیست
......................
فردینان مدام به دنبال روزنه امیدی است که معنایی به زندگیش بدهد و از این حالت تردیدی که به آن دچار است خلاص شود...این که به خاطر هیچ و پوچ به دنیا آمده باشد و از این دنیا برود...برای همین یک جا بند نمی شود و هرگاه از مکانی که در آن است ناامید می شود به امید یافتن همان روزنه جابجا می شود :
" خودم را دلداری میدادم و برای این که بتوانم به راهم ادامه بدهم مدام به خودم میگفتم: «فکرش را نکن، فردینان، وقتی که همة درها به رویت بسته شد، حتماً بامبولی را که همهی این اراذل را میترساند و لابد جایی در انتهای شب مخفی شده پیدا میکنی. شاید به همین دلیل باشد که خودشان به آخر شب نمیروند!» "
فردینان به دنبال یافتن این بامبول است و امیدوار است که این بامبول را بالاخره پیدا کند...جهان به مانند اتاق دربسته ای است که باید راهی برای خروج داشته باشد(امیدوار است که داشته باشد) این اتاق دربسته قاعدتن تاریک است پس مانند شب است... پیدا کردن روزنه به منزله پایان یافتن این شب است...انتهای شب است... و شفیره هم همانند اتاق دربسته است و کرم هم که مشخص است... اما آیا روزنه ای برای خروج و پروانه شدن وجود دارد؟ این امیدی است که فردینان دارد... هرچند به قول شما هم تهش باز داخل شب بود... که صحیح است...
اما این آدم با دیگران یه تفاوتی دارد و آن هم این که منفعل نیست و به این سفر ادامه می دهد
قسمت پروانه و پروازش موتور محرک سفر فردینان است. شاید عدم تحقق این قسمت همان بزرگترین غصه ایست که آدم در زندگیش دنبالش می گردد تا قبل از مردن در قالب خودش جا بیفتد.
لذا من طرح روی جلد رو هرچند خیلی جذاب نمی بینم اما از لحاظ ارتباط طرح قوی و قابل قبولی می بینم... اون پروانه و پرواز همان امیدی است که فردینان قبل از سفر به انتهای شب دارد و احتمال وجودش را می دهد...
ببخشید دیگه ما گوش گیر بیاریم زیاده روی می کنیم!
از توضیحتان خیلی ممنون ولی این نگاه شماست و من هم ترجیح میدم همین نگاه را داشته باشم چون هرگز مثل فردینان نخواهم گفت : خوش به حال آنها که به فاحشه خانه قناعت می کنند( نقل به مضمون )
یا در جایی دیگر وقتی جلوی در خانه خانم هانروی از دیدنش منصرف میشود با خودش میگوید : حالا دیگر خانم هانروی چیزی ندارد به من یاد بدهد ...حالا دیگر من بیشتر از او در دل شب پیش رفته بودم ...او معلومات نداشت .. اصل کار معلومات است ... او دیگر نمیتوانست حرفم را بفهمد..."
این در فصول آخر کتاب اتفاق می افتد . صفحه 488 و خانم هانروی کسی بود که طرح قتل مادرشوهرش را ریخته بود تا نوایی بیشتر از زندگی نصیبش شود . راستش از وقتی که با این خانواده جنایت کار خودش را و سفر به انتهای شبش را هم طراز دید از چشمم افتاد . تا قبل از آن فقط به قول خودش هرزه بود .. هرزگیی که به هیچ کسی صدمه نمیزد . هرزه و هنوز شریف !اما این منولوگها بد جوری دلم را برایش لرزاند . و تا آخرش شاید بدذاتی دیگری ازش سراغ نکردیم اما او همین بود . من هم ترجیح میدهم بعد از خواندن اثری به این خفنی مثل شما طرح روی جلد را بپسندم یعنی با همه ی سیاهیی که غوطه وری را در آن می چشیم اما شخصن روزنه های امید و طی کردن مسیر شفیره تا پروانه را یافته ام . هرچند باز پروانه ای سرگشته و شاید پرواز به ناکجا آباد .اما فردینان چنین مسیری را نیافت .به گمان من نیافت . و شاید طرح روی جلد نگاهی شبیه نگاه ایرانی باشد که: انشاءالله درست میشه .
....
دیدید دریا اون موقع باید دوبار میخوند تا بفهمه ؟ از وقتی که دوباره این کامنتها رو خوندم دارم به خودم میخندم و اینکه من در دریافت زبان مادری خودم هم بیش از حد دچار اشکال بودم و هنوز هستم ، و به خودم میگم طفلی حالا بیا المانی بفهم !
از اینکه اون موقع اون کامنت رو نوشته بودم خیلی خوشحالم . وگرنه اصلن یادم نمی اومد که گرد گیری زیادی خانه ،چه گردی بر مغزم نشانده بود .
....
میگم بعضی از وبلاگها حق ندارند ببندند ... برا همینه جان برارا
سلام
این جمله خوش به حال... یه جورایی دوپهلوست... مثلن وقتی ما از روی عصبانیت و یا هرچیز دیگری می گوییم خوش به حال اونایی که گاوند! یا به خوش به حال اونایی که نمی فهمند و توجیهمون اینه که اونا سرشون به همین زندگی معمولی گرمه و اتفاقن خوشند و بی دغدغه... این جمله هم تقریبن ادیبانه و خلاقانه همان جمله ماست... البته من یادم نیست این جمله کجا بیان شده ولی حسم اینو می گه
...
بدبختانه طرح هایی که در این سه قسمت گذاشته ام دوتاش فیلتر شده و نمیشه مقایسه کرد... طرح روی جلد کتاب ما جذابیت بصری نداره اما مفهوم اش دور از موضوع کتاب نیست
...
چه خوب که مسیر را یافته اید
...
یادش به خیر
...
این هم از باقیات صالحات ماست همش که نمیشه گند و افتضاح باشه... گاهی اوقات هم از توش یه چیز خوب درمیاد
سلام
نمیخام مته به خشخاش بذارم ولی خب نمی تونم نذارم
ما وقتی میگیم خوش به حال اونها که نمی فهمند یا گاوند که مطمئنیم خودمون میفهمیم و گاو نیستیم . اما فرینان در حالی این خوش به حال رو گفت که خودش جزو همین خوش به حالاست . یعنی در ادامه ی همان گشت و گذار تا رسیدن به هدف دیده بود از ماندن مالیخولیایی میشه پس به همون فاحشه خونه قناعت کرده . یعنی میخوام بگم برای یه آدم سی و چند ساله که دست کم 50 سال پیرتر از خودش فکر میکنه چنین ترجیحی نشان دهنده ی خلاصی از تنگنای یک شفیره نیست .
به هر حال تصویر خوش معنایی بود اگر دست کم روی زمینه تیره کار میشد . اسم کتاب با متن کتاب کاملن همخوانی داره اما اسم کتاب با طرح کتاب ما نداره . اطرح های روی جلد انتخابی شما هم نشان دهنده ی خلاصی فردینان از سیاهی نیست . نهایتن همان شفیره است ...
شاید ... شاید .. شاید دلیلش اینه که بشر بی دست و پاتر از اونه که بخواد با طبیعتش تا این حد بجنگه ...هرچند این جنگ در سرشت یک بشر استثنایی ریشه داشته باشه ...
****
با همه ی اینها دریا که نه... رود باریکه هم که نه ... همون قطره ! هنوز خیلی زوده به نظرات خودش اکتفا کنه
باید خیلی بیشتر بخونم . خیلی بیشتر ...
این پرگویی اما از علاقه به شخص سلین ناشی میشه که خیلی دریغ داره که نمی تونم این کتاب رو به فرانسه بخونم . اینجور کتابها به زبون اصلی ، با صدا و لحن نویسنده خونده میشه ...
دریغ!
سلام
نه لزومن! بعضی مواقع هست که ما یه مسیری رو میریم و در کمرکش مسیر این حرف رو می زنیم (و نمیدونیم که حالا به جایی منتهی میشه یا نمیشه) و اتفاقن بر هم نمی گردیم به اون سمتی که میگیم خوش به حالشون...بازم به همون مسیر ادامه می دیم...
...........
من الان طرح های خودم رو نمی تونم ببینم!!
ولی یادمه طرح فوق العاده ای هم پیدا نکردم...یعنی طرحی نبود که بتونه ادای دین بکنه!
..........
مته خوبی به خشخاش گذاشتید
.........
کتابیه که می تونه به یه کتاب بالینی تبدیل بشه...حداقل من که این احساس رو دارم. دوست دارم دوباره بخونمش...منتها الان دادمش به یه دوست خوشفکر دیگه
ممنون
...
شکسته نفسی نفرمایید پلیز
نقداتونو دوست دارم و نقد این کتابو هم مثل همیشه بسیار جذاب نوشته بودین که کاش قلم خود سلین این گیرایی رو واسم داشت. از دور که کتابو میبینم قشنگه ولی از خوندنش اصلا لذتی نبردم، هرچند نتونستم نیمه کاره هم ولش کنم.
وبلاگ دوست داشتنیتون تشویقم کرد دوباره بیام سمت وبلاگ نویسی. هرچند اگه اومدین وبلاگم توجه داشته باشین که پستها مال چندین سال پیشه که دختر کوچولویی بیش نبودم
سلام
هوووم
حواسم باشه موقع توصیه کردن کتاب بیشتر حواسم را جمع کنم. مدتیه که دوست دارم دوباره سفر به انتهای شب رو دست بگیرم ولی آنقدر کتاب نخوانده دارم که نوبت به تکرار نمیرسه و باید به همان لذتی که آن موقع بردم استناد کنم!
ممنون رفیق از لطفت و خوشحالم که دوباره شروع کردی به وبلاگنویسی. نگاه کردم وبلاگتون رو...و مفصل نگاه خواهم کرد... بله خیلی کوچولو و پرسپولیسی بودی
سلام
ممنون از مطلب خوبی که نوشتید.
چرا من اینو تا حالا نخونده بودمش؟... عالی .... درجه یک .... رک و تلخ ..... کلا خیلی شخصیت رویی داشت.
از اون کتابهایی بود که همه چی اش رو دوست داشتم
و عجب ترجمه ی خوبی ... روحشون شاد
سلام
خُب این کتاب حتماً در لیست ده کتاب برتری که دوستشان داشتهام قرار دارد... بدون شک.
جوری که دوست دارم دوباره بخونمش.
حالا که خوندید بروید سراغ مرگ قسطی... البته با یه کم فاصله ...
من هم این کتاب رو در 36 سالگی خوندم!
سلام
با سعی و تلاش بسیار دو کتابی که دست گرفته بودم آخر هفته تموم شدن. باز انقدر طولش دادم که فقط میخواستم به آخرش برسم. ولی به اون پایانبندی معرکه که رسیدم خودم فهمیدم چه اشتباهی میکردم و حالا دلم میخواد باز از اول بخونمش
ممنون برای مطلب خوب و کامل
سلام بر در بازوان عزیز
با عرض تبریکات فراوان ... مطمئن باشید در نوبت دوم لذت بیشتری خواهید برد.
راستش من هم هوس کردم.