پل پزشک 35 سالهایست که سال آخر رزیدنتی جراحی مغز و اعصاب را میگذراند. در آغاز روایت، او تصاویر سیتیاسکن یک بیمار را از نظر میگذراند؛ تشخیص سرطان راحت و واضح بود اگر بیمار کسی غیر از خودش بود:
روپوش رادیولوژی به تن نداشتم و لباس جراحی و روپوش سفید پزشکیام را هم نپوشیده بودم. یکدست لباس آبی مخصوص بیمارها تنم بود. درحالیکه به سهپایه سرم وصل بودم، پشت کامپیوتر پرستارهای بیمارستان نشسته بودم و اسکنهای خودم را میدیدم. همسرم لوسی؛ یک پزشک امراض داخلی؛ کنارم بود. ]...[ لوسی مات و مبهوت؛ انگار که از روی یک نوشته میخواند؛ خیلی سریع گفت: فکر میکنی ممکنه چیز دیگهای باشه؟ گفتم: نه.
از استاد ملکیان، مطلبی در خصوص آزمون ذهنی نیچه درخصوص مرگ خوانده بودم. نیچه در این آزمون میگوید فرض کنید مرگ یا فرشته مرگ جلوی شما حاضر شده است و به شما اعلام میکند که فقط فرصت آن را دارید تا متنی که قرار است روی سنگ قبرتان نوشته شود را آماده کنید. در این حالت به جای نوشتن جملات کلیشهای "یک دنیا عشق اینجا آرمیده است!" و " یاران و برادران مرا یاد کنید" و امثالهم، فرشته مرگ از شما میخواهد دو جمله بنویسید، در جمله اول آرمانهایتان را بنویسید و در جمله دوم آنچه که تاکنون به آن دست یافتید را بنویسید. به عنوان مثال: در اینجا فردی آرمیده است که میخواست نویسنده بزرگی بشود اما یک متن کوتاه دو پاراگرافی بدون غلط ننوشت! یا مثلاً میخواست دکتر بشود اما دیپلم هم نگرفت، یا میخواست فقر را ریشهکن کند و انصافاً در ریشهکنی این موضوع در اطرافیانش موفق بود!، یا میخواست فردی متواضع باشد اما با تکبر فراوان با دیگران برخورد میکرد و... بعد نیچه میگوید روی این جملههای دوم خط بکشید و تلاش کنید تا باقی زندگی را طبق آرمانهایتان ادامه بدهید و نتیجه میگیرد «هر که سنگ روی قبر خود را بنویسد، زندگی واقعی را آغاز کرده است.» و یا «مرگ پایان زندگی است، ولی مرگاندیشی آغاز آن.»
الغرض؛ پل کالانیتی این آزمون را به صورت واقعی تجربه میکند. در مواجهه با مرگ، به گذشته و آرمانهایش میاندیشد و باقیمانده عمر را در جهت آرزوهایش ادامه میدهد. این کتاب حاصل نوشتههای او در این دوران است. طبعاً در چنین شرایطی افکار و احساسات و بیان انسانها با شرایط معمولشان متفاوت است، باصطلاح از عمق جان سخن میگویند و شاید به همین دلیل است که این کتاب ماهها در لیست پرفروشهای آمریکا در سال 2016 و 2017 قرار داشت.
******
پل کالانیتی پزشکی آمریکایی و هندیتبار است که مدارک تحصیلی کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را در رشته ادبیات انگلیسی، در کنار کارشناسی رشته بیولوژی انسانی از دانشگاه استنفورد کسب کرد. کالانیتی همچنین دارای مدرک کارشناسی ارشد تاریخ و فلسفه علم و کارشناسی ارشد پزشکی از دانشگاه کمبریج است. او نهایتاً از دانشگاه ییل، دکترای پزشکی اخذ و جوایزی در زمینه پزشکی دریافت کرد. او در نهم ماه مارس 2015 از دنیا رفت و این کتاب چند ماه بعد از مرگش انتشار یافت.
..........
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، کتابسرای تندیس، چاپ اول زمستان 1395، شمارگان 500 نسخه، 192 صفحه.
پ ن 1: نمره کتاب در گودریدز 4.33 از مجموع 198109 رای و نمره کتاب در آمازون 4.7 است. این کتاب البته داستان نیست و سیستم نمرهدهی من خیلی کاربرد ندارد! من اگر بخواهم در این سایتها نمره بدهم به کتاب نمرهای حدود 4 خواهم داد.
پ ن 2: این کتاب در آمریکا باصطلاح ترکانده است، تعداد رایدهندگان گودریدز خود گویای این مطلب است؛ در ایران هم با فاصلهای کوتاه چند ترجمه از آن به بازار نشر وارد شده است. غیر از ترجمهای که من خواندم:
وقتی نفس هوا میشود، ساناز کریمی، نشر میلکان
آن هنگام که نفس هوا میشود، شکیبا محبعلی، نشر کولهپشتی
یک ترجمه دیگر هم توسط علیاکبر صالحی در کتابخانه ملی فیپا دریافت کرده است. به گمانم تعداد ترجمهها از تعداد مطالبی که در وبلاگها توسط خوانندگان اثر نوشته شده است به مراتب بیشتر است!
پ ن 3: این لینک هم جالب توجه است: اینجا
پ ن 4: کتابهای بعدی به ترتیب مرگ ایوان ایلیچ (تولستوی) و یادداشتهای یک دیوانه (گوگول) است. اتفاق عجیبی بود که آخرین نفس و مرگ ایوان ایلیچ پشت سر هم قرار گرفتند!
برشها و برداشتها
1) ما در هر زمانی میتوانیم فکر کنیم که بالاخره روزی خواهیم مرد. حتا ممکن است در لحظاتی (همانند زلزله و...) آن را نزدیک هم حس کنیم ولی مواردی مانند این کتاب کمی خاص هستند و علاوه بر بحث احساس مرگ (دوری و نزدیکی آن) بحث شدت احساس مطرح است: متوجه شدم که بودن در تماس نزدیک با مرگ و میر خودم، هیچ چیز و همه چیز را تغییر داده است. قبل از این که سرطانم تشخیص داده شود هم میدانستم که یک روز خواهم مرد، ولی نمیدانستم چه وقت. پس از تشخیص هم میدانم که یک روز میمیرم، و باز هم زمانش را نمیدانم. تنها تفاوت این بود که الان مرگ را به شدت نزدیک میدیدم.مشکل واقعاً یک مشکل علمی نبود. واقعیت مرگ مغشوش کننده است. و با این وجود راه دیگری برای زندگی کردن نیست.
2) ... به جای اینکه عنوان کنیم؛ "میانگین بقاء شما یازده ماه است" یا "به احتمال نود و پنج درصد در دو سال آینده میمیرید"، بهتر است بگوییم؛ "بیشتر بیماران تا دو – سه سال بعد زنده میمانند". مشکل این است که نمیتوان به یک بیمار گفت کجای یک منحنی قرار گرفته. در شش ماه آینده میمیرد یا در شصت ماه آینده. به این باور رسیدهام که دقیق بودن بیش از حد نوعی بیمسئولیتی است. در تعجبم آن پزشکان متقلبی که اعداد و ارقام مشخص به بیماران ارائه میدهند، (پزشکانی که میگویند شش ماه بیشتر زنده نیستی) چه کسانی هستند و چه کسی این احتمالات را به آنها آموخته؟
3) بعضی از ظرایف اخلاقی در این کتاب بسیار قابل تامل است؛ یکی از آنها داشتن مهارت کافی برای کسانی است که یک موقعیت کاری را در هر زمینه که به ذهن میرسد و نه فقط پزشکی اشغال میکنند. ما که در این زمینه کارنامه قابل دفاعی نداریم!: به عنوان رئیس رزیدنتها، تقریباً همه مسئولیتها روی دوش من بود و فرصتها و موفقیتها – یا شکستها – بزرگتر از همیشه. درد شکست موجب شد تا متوجه شوم که مزیت و مهارت فنی یک ابزار اخلاقی است. نیت خوب کافی نبود. نه وقتی که خیلی چیزها به مهارت من بستگی داشت و تفاوت بین فاجعه و موفقیت با یکی دو میلیمتر اختلاف تعریف میشد.
4) از سطر به سطر این کتاب مشخص است که نویسنده فقید آن چه احاطهای به ادبیات دارد. نویسنده نقل قولی از همینگوی در زمینه فرایند نوشتن میآورد که برای نویسندگان جوان و کسانی که رویای نویسندگی دارند راهگشاست: "کسب تجربیات قوی و ارزشمند، و سپس تعمق و اندیشیدن و نوشتن در مورد آنها."
5) و این ادبیات بود که در آن روزها مرا به زندگی برگرداند. قطعی نبودن یکپارچگی آیندهام کشنده بود و به هر کجا مراجعه میکردم، سایه مرگ در مفهوم و علت کارهایم پنهان بود.
6) این هم یک نگاه ویژه در خصوص رابطه پزشک و بیمار: وظیفه پزشک دفع مرگ یا بازگرداندن بیمار به زندگی گذشتهاش نیست، بلکه حمایت از بیمار و خانوادهای است که زندگیشان در اثر بیماری متلاشی شده. و کمک به آنها تا اینکه بتوانند روی پایشان بایستند و با مشکلات مقابله کنند و موجودیت جدیدشان را بشناسند.
7) کتاب حاوی یک پیشگفتار است که یک پزشک که دستی در نوشتن دارد آن را نگاشته است. فصل اول مقدمه است که در آن پل با تشخیص سرطان برای خودش مواجه میشود... مواجهه اولیه با مرگ. فصل دوم با عنوان "در سلامتی کامل شروع شد" به گذشته خود و بیشتر به دوران تحصیل در پزشکی و تجربیاتش در رابطه با بیماران میپردازد. فصل سوم با عنوان "میخواهم زنده بمانم" به تلاشهای نویسنده بهزعم من پس از روبرو شدن با مرگ اختصاص دارد. کتاب یک پسگفتار هم دارد که همسر نویسنده آن را نوشته است و طبعاً میتواند اشکتان را دربیاورد!
8) عنوان کتاب برگرفته از شعری است که در ابتدای کتاب از بارون بروک فالک گرویل نقل شده است:
شمایی که زندگی را در مرگ جستجو میکنید.
اکنون چیزی را در هوا مییابید که یک روز نفس بوده است.
سلام
من مانده ام دراینکه تنهاتنهااین کتاب هارواینجوری انتخاب میکنید
چطوری اینجوری میشه
ایوان ایلیچ واینو انقدرباحال
هوم
یه جورایی ...مشکوکی میله
سلام
گاهی تنها تنها انتخاب میکنم اما اعلام هم میکنم پیشپیش
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1396/09/23/post-659/
همانطور که اسناد نشان میدهد یک ماه قبل اعلام شده است و حقیقتش پیش از انتخابات این کتاب در برنامه قرار گرفته بود و بعد در انتخابات کتاب پس از آن را دوستان انتخاب کردند.
خودم از توالی این دو کتاب و این اتفاق متعجب شدم. تازه کافکا در کرانه هم خیلی دور نیست... آن هم مواجهه با ترسهای خود تم اصلیاش بود و طبعاً یکی از ترسهای اصلی ترس از مرگ است.
البته میتوان این فرض را هم جدی گرفت که همه این انتخاباتها یک بازی است و من طبق یک برنامه از پیش تعیین شده دارم یک بازی بزرگ را پیش میبرم حفظهالله!
چقدر ترسناکه. من که جرات مواجهه شدن با مرگ رو ندارم
سلام
در جایگاه ایشون قرار گرفتن ترسناک هست ولی خب ما همگی در چنین جایگاهی حضور داریم! منتها خودمان را میزنیم به کوچه علیچپ
طبیعتاً جهان و کار جهان با همین غفلتها گرم است.
حالا اگر خودمان را در آن وضعیت نمیتوانیم قرار بدهیم بد نیست که با تجربه دیگران همراهی کنیم. مفید و قابل توصیه است.
سلام
بازی خطرناکی است
سلام
من که وارد آن بازیها نشدهام و به همین خاطر پشت سر هم قرار گرفتن این کتابها برایم جالب بود
کتاب جالبی به نظر میرسه، یه خرده منو یاد این real life story های برنامه ی اپرا انداخت که از سر تا تهش گریه می کردم!
اما اطمینان دارم ترجمه ی آقای بازیاری مثل همیشه عالی است
سلام
کم پیش میآید چنین تجربیاتی قلمی شوند... یعنی بهتر است بگوییم کم پیش میآید آن کسانی که چنین تجربیاتی را از سر میگذرانند یا دچار میشوند قلم خوبی داشته باشند و بتوانند آن را اینچنین منتقل کنند.
موقع خواندنش به این حالت اشک و اینها دچار نشدم... فقط در پسگفتار که به قلم همسر نویسنده بود و شرحی کوتاه بر چگونگی نوشتن کتاب و لحظات آخر زندگی نویسنده بود، بله آنجاهاش بیاختیار اشک آدم روان میشود.
این کتاب به هر روی، باقیات صالحاتی بود که نویسنده برای فرزندش به جا گذاشت. فرزندی که در همین دوران به دنیا آوردند.
.....
چند پاراگراف از کتاب را با دو ترجمه دیگر مقایسه کردم که خب نشان میدهد ترجمه حاضر بهتر از آنهاست. فقط ناشر به نظرم کملطفی کرده است و وظایفش را درست انجام نداده است.
سلام
این مواجهه با مرگ به واقع که سخت است.
روح انسان که میل به جاودانه زیستن در وجودش موج می زند چرا اینقدر کوتاه می زید.
مخصوصا با حس پروازی که دنیای ادبیات دست میدهد.
حیف، اما چاره ای نیست. باید در همین زمان کوتاه به جای اینکه زندگیِ دنیا از ما استفاده کند کمی هم ما از زنده بودنمان استفاده کنیم.
یکی دو روزیست بعد این مطلب مرا به فکر نوشته روی سنگ قبرم انداختید.
سلام
اگر منظورت نوع مواجههی نویسنده است که طبعاً موافقم. تصور کن سالها زحمت کشیدهای و درس خواندهای و دوره از پی دوره... حالا که تازه میخواهی ثمرات این تلاشها را بچشی اینگونه کامت تلخ شود. خب سخت است... اما زندگی همین است! همه ما دایم در تلاشیم که به یک وضعیت بهتر برسیم و از طرفی هم ما در به طور طبیعی در معرض مرگیم... لذا ما همیشه احتمال به جای این نویسنده قرار گرفتن را داریم
حالا تازه ایوان ایلیچ هم در راه است
با گذراندن آن همه مدارج و زحمت های فراوان وقتی چنین اتفاقی برایش افتاد طبیعتا باید از لحاظ روحی نابود میشدو اینکه با اینحال دست به نوشتن برده وآن هم یک نوشته ی قابل اعتنا واقعا دست مریزاد داره.
خدایش بیامرزد.
البته من منظورم مواجهه خودمان با مرگ بود .
حالا که موعد مرگ ایوان ایلیچ با انتشار مطلب بعدی نزدیک است اگر آن زمان پنجشنبه بود اگر یک تور زیارت اهل قبور هم بگذاریم که ملموس تر به یاد مرگ بیفتیم بد نیست.
در مواجهه خودمان با مرگ و سختی و ترسی که از آن داریم، اولین قدم این است که مشخص کنیم دقیقاً در هنگام فکر کردن به مرگ، به چه چیزی میاندیشیم. آیا از درد و رنج هنگام مرگ بیم داریم؟ آیا از اتفاقات پس از مرگ میترسیم؟ آیا از فراموشی و نیست شدن هراس داریم؟ و... وقتی آن موضوعی که بیش از باقی موارد موجب سختی مواجهه است مشخص شد به نظرم آن وقت مسیر مواجهه هموارتر خواهد بود.
...
احتمالاً قبل از ورود به ایوان ایلیچ یک پیشدرآمدی درخصوص تولستوی خواهم داشت. یادآوری ایشان با آن ریشهای دراز و سپید حتماً در ملموستر شدن قضیه کمک میکند! حتا اگر سهشنبه باشد
درد و رنج هنگام مرگ هرچه باشد بالاخره با مرگ تمام می شود . فراموشی و نیست شدن هم برای من خیلی مهم نیست چون در هر صورت اتفاق میفتد، یکی کمتر یکی بیشتر. مگر تولستوی باشی و...
بخش هولناکش برای من اتفاقات پس از مرگ است ،حال چه اخروی باشدکه جای خود و چه دنیوی که می شود مسولیت های وابسته به زنده بودنمان (اطرافیان) و...
امیدوارم برای من یکی زمانی اتفاق بیفتد که این آخری نگرانیم نباشد . اخروی را خودم تلاش میکنم با خدا راست و ریسش کنم.
خُب پس با این توصیفات مشکل مواجهه با مرگ نیست بلکه در رویکرد ما به زندگی است چون مواردی که موجب نگرانی شماست ریشه در زندگی دارد.
به گمانم هر کدام از آن ترسهایی که اشاره کردم را تجزیه تحلیل کنیم باز به همین زندگی میرسیم. البته این چیز عجیبی نیست چون بدون مرگ، زندگی رنگ میبازد و... این دو ربط وثیق و عمیقی به هم دارند.
وای خدای من باز هم حرف از مرگ. این روزها یعنی به واقع چند ماهه خیلی درگیر مرگم. فکرشم نکنم ولی مدام اون خودشو به من می چسبونه یا با انحای مختلف خودی نشون میده.
سلام
شاید بتوان گفت ما بیشتر از آن که در مورد مرگ فکر کنیم ازش میترسیم و شاید بتوان گفت در عین حالی که فکر میکنیم خیلی به مرگ نزدیکیم اما رفتارمان نشان میدهد که خیلی از آن دوریم!
طرف روزی یک بار در جلسات مرتبط با آن دنیا شرکت میکند اما به راحتی آب خوردن حق دیگران را پایمال میکند!
طرف روزی n بار در تلگرام آه و ناله از مرگ دیگران بر اثر سوانح رانندگی را فوروارد میکند اما پشت فرمان مثل روانیها رانندگی میکند!
طرف...
طرف...
اینها نشان میدهد که اتفاقاً اکثریت ما دوریم از این موضوع... شاید نوع مواجهه ما غلط است.
عجب پیشنهاد نیچه ای است پیشنهاد نیچه!
از اپیکور نقل می کنند که در مورد ترس از مرگ گفته نمی دانم چرا باید از چیزی ترسید که تا وقتی توهستی آن نیست و هنگامی که آن باشد دیگر تو نیستی.
سلام
نیچه است دیگر...
اما نقلی که از اپیکور آوردید را به نوعی دیگر در یک سخنرانی شنیده بودم و در مطلب بعدی قصد استفاده از آن را دارم، با این مضمون که مرگ دیگران در جهان ما رخ میدهد و مرگ ما در جهان دیگران
طرف سرطان داره یه پاش لب گوره اما به راحتی آب خوردن دل می شکونه و بدبختانه از اون دل شکستن لدت می بره چون به این واقفه که هیشکی از یک ثانیه بعدش خبر نداره از کجا معلوم اون بمونه و تو بری
ولی من خودم تو این همه مدت که به مرگ فکر کردم، بیشترشم وقتی صمیمی ترین دوستم ایست قلبی داد و دو تا کوچولوش رو بی مادر گذاشت، حال اون بچه ها -الان - وضعیتشون رو که می بینم، ترس خودم از مرگ رو بیشتر وابستگی می دونم، حالا مذهبی ها بگن وابستگی دنیوی، ولی واقعنش همینه. مدادسیاه راست میگه وقتی میاد دیگه ترسی نداره بعدش، چون دیگه وجود نداری.
بله کاملاً واقف هستم به این موضوع... خیلی از مسائل هستند که جلوی چشم ما را میگیرند تا حقایق را نبینیم... یکی قدرت است، یکی شهرت است، یکی ثروت است والبته یکی هم حماقت است!... خلاصه از این حجابها زیاد است.
این حجابها موجب میشود زمانی که مرگ دیگران را میبینیم یا میشنویم یا... سوالات اساسی پیرامون اینکه "چطور زندگی کنیم" برایمان به وجود نیاید و وقتی چنین سوالی به وجود نیاید در واقع یعنی هیچ! به همین دلیل است که طرف یک پایش لب گور است و آن طور حق و ناحق میکند (با یکی دو نمونه غیرعمومیاش الان درگیرم و واقعاً حیرتآور هستند... چه بسا خودم هم روزی موجب حیرت دیگران بشوم... واویلا!!)
سلام
من همیشه تلاش می کردم مثلا از یک سال قبل کتاب های خوانده شما شروع کنم و جلو بیایم اما همیشه بعد دو کتاب رها می کردم. الان از همین جا شروع کردم به شما پیوستن را.
این کتاب را خوندم. به نظر من اینکه فرمودید باقی مانده عمرش را در پی آرزوهاش رفته ممم... کمی با کتاب جور نمی آید. برای من کتاب بیشتر اون تقابل دکتر و بیمار بودن همزمان و درک متفاوت یک پزشک متخصص از بیماریش بود که خیلی هم جالب بود و جدید (برای من). چرا می گویم آرزوهاش نبود؟ چون به نظرم آرزوش آن جور که از شرح حال برمیاد مثلا جراحی بوده یا کار روی پروژه تحقیقاتی که به خاطر محدودیت جسمانی یا زمانی رها شد. و اینکه وقتی زمان محدودی تا مرگ داشته با توجه به توانایی ها یکسری هدف گذاری جدید گذاشته. که شاید این هدف ها همون هدف هایی که مثلا اگر به 80 سالگی هم می رسید می خواست. انگار از بیست سال یا سی سال عمر پرش کرده. اما کتاب پر کششی بود. کاش پس گفتار را نداشت.
سلام
بسیار تصمیم خوشحالکنندهای است... به خصوص برای من وقتی در خواندن کتاب همراهان بیشتری باشد آنگاه چالشهای بیشتری به وجود میآید و گاهی موجب میشود برخی موضوعات شفافتر شود و خلاصه اینکه همه بهرهاش را خواهیم برد.
در مورد باقیمانده عمر و رفتن پی آن آرمان یا آرمانهای اصلی ممکن است نظر و برداشت من درست نباشد... دلیل من برای این ادعا به چند قسمت از متن و حاشیه برمیگردد:
1- به نظرم همین که بعد از آگاهی یافتن به بیماری با فاصله اندکی به سراغ نوشتن میرود نشان میدهد "نوشتن" برایش یک جایگاه ویژه داشته است.
2- وقتی در پسگفتار همسرش توضیح میدهد که چگونه لپتاپش را همه جا همراهش میبرده و در چه لحظات خاصی مینوشته است برای من یک قرینه است.
3- اما اولین و مهمترین جرقه در پیشگفتار (ص10 ، پاراگراف دوم) زده میشود جایی که آن دکتر از ملاقات با پل صحبت میکند و میگوید "از موضوع دیرین مورد علاقه او یعنی مطالعه و نوشتن حرف زدیم"
4- همین دکتر در ادامه اشاره میکند با توجه به تحصیلات اولیه پل در زمینه ادبیات و زبان انگلیسی گویا برای مدت کوتاهی مسیر زندگیاش عوض شده است (منظور پزشکی و تحصیل در این زمینه) و حالا به ندای درونیاش پاسخ مثبت داده است و راهش را به سرزمین موعود یافته است.
5- از کلام خود پل هم بخصوص در هنگام مرور گذشته چنین برمیآید که اولویت اصلی یا آرمان اصلی او ادبیات بوده است.
لذا به نظرم نمیرسد که صرفاً با بروز شرایط جدید نوشتن را به عنوان یک هدف مقطعی و جدید برگزیده باشد. اینگونه که از متن برمیآید این آدم عمیقاً اهل خواندن ادبیات بوده است... مثالها و فکتهایی که میآورد و به جا هم میآورد حاکی از این مسئله است.
.................
پسگفتار به قول یکی از دوستانی که مقیم آن دیار است از آن قسمتهای مورد پسند آمریکاییهاست. باصطلاح قدیمیها! همسرش زینبوار پیام شهید را رسانده است
و یا به قول رفیقمان شهیدنمایی را به بهترین وجه انجام داده است.
ممنون
جالب این جاست که این کتاب را شما معرفی کردید. خودم بی هیچ پیش زمینه ای و فقط برای انتخاب کتاب از نشر گمان، و با این مقدمه که کتاب سرگذشت یک دونده است، کتاب کاروان امید را گرفتم و هر دو در مورد سرطان بود و همزمان شد با آزمایش های خودم ک دکتر فرستادم برای تشخیص غده های سرطانی.
همزمانی ها
ای بابا کجاش جالب است!؟
نشر گمان و کتابهایش را دوست دارم.
امیدوارم که هم شما سلامت باشید و هم این همراهی در خواندن کتابها ادامه پیدا کند...
پیشاپیش هرگونه همزمانی با کتاب بعدی تکذیب میشود