راویِ سومشخصِ داستان راویای است با تواناییهای دانایکل، و روایت را از روزی آغاز میکند که "شارل بوواری" به عنوان یک دانشآموز جدید وارد کلاس شده است و سپس شرح حال مختصری از این همکلاسی و تحصیلاتش و اینکه چگونه به شغل طبابت مشغول شد ارائه میدهد. راوی، شخصیت میانمایهای از شارل به نمایش میگذارد. طبیب جوانی که مادرش برای او همسری پیدا میکند... بیوهای مُسنتر اما دارای مستمری و درآمد... این عروس، که هیچ مزیت قابل توجهی ندارد از چنگ چند رقیب بیرون کشیده میشود و طبیعتاً طبق سنتِ بلادِ فرنگ به مادام بوواری تغییر نام میدهد اما ایشان کسی نیستند که عنوان کتاب به نامشان مزین است! مادام بوواریِ اصلی، دختر جوانی است که اندکی بعد وارد داستان میشود و...
مسئله بوواری
"اِما بوواری" بهواسطه تربیت و تحصیلش در نوجوانی (در صومعه) و خواندن کتابهایی که در آن هرچه بود عشق و عاشق و معشوقه بود، بسیار احساساتگرا بار آمد، بدینمعنا که دلش عشقهای شاهانه میخواست؛ عاشقانی برازنده، به شجاعت شیر و مهربانی بره... از آنها که در نیمههای شب و زیر نور مشعل و شمع عقدشان بسته می شود و...! خلاصه اینکه اِما از آنهایی است که هر نوع شادمانی را بر خود حرام میکنند چون آن را بیش از اندازه بزرگ میخواهند.
شارل طبیعتاً مرد رویاهای او نبود. امکان خیالبافی را در او بارور نمیکرد، طناز نبود تا نُقل محافل شود، همه چیز را نمیدانست، در چندین رشته مهارت نداشت و خلاصه اینکه مانند عشاق داستانها نبود. لیکن درست در زمانی که اِما از زندگی ساده و بدون هیجان روستایی دلگیر بود، با شارل روبرو شد و آن شور و هیجانی که معمولاً در اینگونه برخوردهای اول رخ میدهد در اِما بهوجود آمد و تصور نمود به آن شورِ شگفتانگیزی که آرزویش را داشته، دست یافته است... عشق...
پس از ازدواج، وقتی مطابق تئوریهای نگاشته شده در قصهها، آن حس خوشبختی که قاعدتاً میبایست پس از عشق حاصل میشد نصیبش نشد، دچار گیجی و سرخوردگی شد. شارل البته که در زمینهی تشخیص و برآوردهکردن نیازهای همسرش مثل اغلب مردان ضعف داشت ولی همسرش را به غایت دوست داشت... مشکلش آن بود که "همان که بود" را دوست میداشت درحالیکه باید او را به حرکت و تقلا وامیداشت (البته این یک توصیه تئوریک است!).
در کُل، خواستههای اِما بهصورت کاریکاتورگونهای وسعت یافت که تناسبی با امکانات و وضع موجودش نداشت. مسئله بوواری البته محدود به ایشان و آن زمان نیست، خیلی از ما در زمینههای مختلف دچار چنین وضعیتی هستیم.
*****
بزرگان بسیاری در باب این کتاب سخن گفتهاند... از زولا تا یوسا... از به تکامل رساندن رئالیسم تا زدن جوانههای ناتورالیسم و تا آغازگری رمان مدرن... کمال توصیف به همراه شور و هیجان... بههرحال پنج سال تلاش برای خلق اثر که گاه یک جمله اش دو روز زمان میبرده است از دقت و وسواس نویسنده حکایت دارد. شاید راز جاودانگی اِما بوواری و آنا کارنینا و آدلف و امثالهم در این باشد که خوانندگان مختلف در سراسر دنیا حس میکنند که این آدمها همانی هستند که باید باشند...یعنی اگر خواننده هم جای آنها بود گویی همین مسیر را طی مینمود. این شخصیتها چنان دقیق و ظریف ترسیم شدهاند که فقط میتوان ابراز شگفتی کرد! میطلبد در همین ایام نمایشگاه، در ساعت 18:57 دقیقه (متناسب با سال انتشار اولیه کتاب در 1857) در هر سالن، غرفههای سمت چپ یکصدا فریاد بزنند "فلوبر" و سمت راستیها پاسخ بدهند "روحت شاد"!! (البته قبلش باید اطمینان حاصل نمود که ایشان به روح اعتقاد داشته است یا خیر!)
از فلوبر چهار رمان در لیست 1001کتاب حضور داشت که کماکان سه اثرش در این لیست حضور دارد که طبیعتاً یکی از آنها همین "مادام بوواری" است که برای اثبات اهمیتش تا همین امروز، هفت یا هشت بار به فارسی ترجمه شده است! که اسنادش در کتابخانه ملی موجود است.
................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه مهدی سحابی، نشر مرکز، چاپ چهارم 1386، تیراژ 1600نسخه، 496 صفحه.
پ ن 2: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.6 و در آمازون4.1)
پ ن 3: در ادامهی مطلب نامهای از اِما بوواری که برای نویسندهی این وبلاگ نوشته است را عیناً نقل خواهم کرد.
پ ن 4: مطلب بعدی درخصوص کتاب صخره برایتون از گراهام گرین خواهم نوشت و مطابق نتیجه انتخابات کتاب بعدی که خواهم خواند "تنهایی اعداد اول" از پائولو جوردانو و پس از آن "میدان ایتالیا" از آنتونیو تابوکی... خیلی انتخابات پرشوری بود. ممنون.
نامهای منتشرنشده از اِما بوواری
میلهجان
این آخرین نامهایست که برای شما مینویسم. در واقع به دلیل اینکه ارزش برخی مفاهیم در ذهن من و شما کاملاً متفاوت است این نامهنگاریها راه به جایی نخواهد برد. نه من از اولویت عشق در زندگی کوتاه خواهم آمد و نه شما زیر بار قبول این مقولهی بدیهی خواهید رفت.
وقتی میگویم عشق بهیکباره با درخششهای بسیار و تکانهای شدید از راه میرسد، لودگی میکنید و آن را به آمدن کامیون با چراغهای نوربالا از روبرو در یک جاده تکبانده تشبیه میکنید و حرفهایی میزنید که من از آن سر در نمیآورم. میخواهید اثبات کنید که این شور و این نور، لحظهایست و ابدی نیست و وقتی من از دایمی بودن آن حرف میزنم مینویسید که برخی متفکرانتان از انقلابِ دایمی نیز سخن گفتهاند! این چه ربطی به حرف من دارد!؟ عشق در نگاه من توفانی آسمانی است که به زندگی هجوم میآورد و آن را زیر و رو میکند و اراده آدم را مثل شاخوبرگ میکَنَد و میبَرَد. حالا اگر شما این توفان را دوست ندارید یا آن را حادثهی خوشعاقبتی نمیدانید خود دانید!
مزید اطلاع شما عرض کنم توفان عشق مثل توفانهای زمینی نیست... آسمانی است و دایمی. رودخانهایست که هیچگاه خشک نمیشود. اعتراف میکنم که من بدشانس بودم وگرنه ایمان دارم که در جایی انسانی نیرومند و زیبا وجود داشت، انسانی نستوه، سرشار از شور و در عینحال ظرافت، که بهصورت دایمی، و همانند نمایشهایی که در تئاترها میدیدیم در من شور و هیجان ایجاد مینمود. ایمان دارم. اما من بدشانس بودم و به هرچه تکیه کردم درجا گندید. من با نیمهی گمشدهام برخورد نکردم. عجبا که تو به نیمهی گمشده اعتقاد نداری!؟؟
من تلاشهای زیادی برای شکلگیری عشق در خانواده انجام دادم اما نه شارل بیتابتر شد و نه خودم. اظهار عشقهایش همانند دِسری از قبل پیشبینیشده بعد از یکنواختیِ شام بود. من تلاش کردم تا او را به قولِ دوستان شما به یک بِرَند تبدیل کنم ولی موفق نشدم. ای کاش ازدواج نمیکردم. همشاگردیهایم شوهرهای بهتری نصیبشان شد... جذاب، برازنده، هوشمند، خوشسیما... و احتمالاً در تئاترها و سالنهای شهر و حتا پاریس مشغول شادمانی و شور و حال بودند. تو از من در اینخصوص مدرک و سند خواستی! گویی من رئیسجمهور سابق شما هستم... عزیزم! وقتی تو خودت را از خیلی از مدیران شایستهتر میدانستی من از شما مدرک و سند خواستم!؟ مقایسه امری اجتنابناپذیر است. اگر راهکاری برای عدم انجام مقایسه دارید خودتان به آن عمل کنید. خوشبختانه کتاب را خواندهاید و میدانید که همه آشنایان معتقد بودند که من زن بااستعدادی بودم و جای من در یک شهر بزرگ بود نه آنجا...
لحظهی از دست رفتن من را روزی که به مجلس رقص مارکی دعوت شدیم تلقی کردهاند... خودت بهتر میدانی که قبل از آن اعتقادم را به شارل از دست داده بودم. او حتا در آن مهمانی تلاش نکرد ذرهای موجبات فخر و مباهات برای من بهوجود آورد... خودی نشان بدهد... ذرهای جاهطلبی نداشت.
نمیدانم چرا متوجه اموری که موجب تقویت عشقِ مادرانه در من میشد نبود (گوستاو در ص128 توضیح داده است). وقتی داشتم دنبال شمارهی این صفحه میگشتم چشمانم ناخودآگاه به صفحهی مقابلش افتاد... بهگمانم وقتی به دیدگاه سکسیستی من درخصوص تفاوت زن و مرد کنایه میزدی اینجا مد نظرت بود! بله ممکن است... سکسیسم... شنیدهام این اصطلاح در شبکههای مجازی شما دستمایه طنز شده است و شما بار دیگر توانایی خود را در به گند کشیدن هر اصطلاحی، نشان دادهاید!
نوشته بودی چون در دسترس لئون نبودم در ذهن او به موجود مقدسی تبدیل شدم و بعدها که در دسترس قرار گرفتم همانند همه چیزهای مقدسی که زیادی توی دست و پای آدم باشد قداستم از بین رفت. من موافق نیستم... اینجا کسانی هستند که دوهزار سال است تسبیح در دستشان میچرخد و هنوز تسبیح برایشان چیز مقدسی است. نمیدانم در عصر شما چه میگذرد که همگی واژههای سختسخت را تکرار میکنید.
آیا برای شما پیش نیامده که بخواهید مسیر زندگیتان را اصلاح کنید؟ من دوست داشتم از این پیلهی زندگی فرار کنم و در آغوش معشوقی پر بکشم... معشوقی که تفاوت احساسها را درک کند... مثل تئاترها و مثل کتابهایی که خواندم. طبیعتاً حق داشتم که از رودولف و لئون گلهمند باشم و از آنها بخواهم مطابق خواست من رفتار کنند. آیا من کم برای آنها فداکاری کردم؟ آیا اینکه از آنها بخواهم برایم شعر بگویند یا نامهی عاشقانه بنویسند یا در یک ساعت معین از شبانهروز به من فکر کنند و... خواستهی عجیبی بود؟ من پیاپی به خودم وعده میدادم که در دیدار بعدی به آن شادمانی عمیقی که میخواستم، دست خواهم یافت اما... علیرغم اینکه چیز خارقالعادهای حس نمیکردم امید خودم را از دست نمی دادم. آیا این انتظار که آنها در مقابل کاری بکنند که آن شور تقویت بشود انتظار زیادی است؟ واقعاً از گوستاو و تو دلخورم که معتقدید حس طغیان را در آنها ایجاد کردم. رودولف متوجه تفاوت احساسات من با معشوقههای قبلیش نشد و لئون همانند کسانی بود که نمیتوانند بیشتر از یک مقدار معین موسیقی را تحمل کنند. امیدهای من را به یأس مبدل و خیانت کردند.
من ابایی ندارم که اعتراف کنم متوجه بیمقداری و جبونی آنها بودم اما شهامت تصمیمگیری برای قطع کردن رابطه را نداشتم. البته در این زمینه هم بدشانس بودم، اگر در مورد آن دوره تاریخی تحقیق کرده باشی میدانی که میزان مرگ و میر خیلی بالا بود اما نه لئون و نه رودولف هیچکدام نمردند تا رابطهی ما خودبهخود و بدون درد قطع گردد! بههرحال بیعدالتی تقدیر تغییرناپذیر زندگی ماست. و اینکه میگویی هر لذتی با خودش رنجی به همراه دارد یک بیعدالتی بزرگ است.
خلاصه اینکه اگر به امور اقتصادی توجه داشتم سرنوشتم آنگونه نمیشد. دقت کردهاید که اکثراً ریشه اتفاقاتی که برای من رخ داد را در احساساتی بودن من و اموری از این دست جستجو میکنید!؟ درحالیکه اگر اندکی تجربه و اطلاعات اقتصادی و حقوقی داشتم، گوستاو میبایست به دنبال سوژه دیگری میرفت. اینجاست که نتیجه میگیریم اقتصاد زیربناست!
در انتها تکرار میکنم که همیشه نوشتههایت را در وبلاگ دنبال میکنم و چنانچه داستانی چشمم را گرفت آن را میخوانم. همانطور که میدانی داستانهایی را دوست دارم که یکنفس ادامه پیدا میکند و آدم را به ترس میاندازد. متنفرم از قهرمانهای معمولی و احساسهای ملایم...
ارادتمند شما
اِما روئه
بعدالتحریر:
انتظار داشتم که از به محاکمه کشیده شدن گوستاو بعد از نوشتن داستانِ من تعجب کنید اما من از تعجب نکردن شما متعجب شدم. مگر آنجا چه خبر است!؟
در نامهی قبلیات به نوشتههای مردی به نام گیدنز تحت عنوان جامعهشناس اشاره کردی و اینکه وجود فاکتوری به نام عشق در امر ازدواج مربوط به دوران اخیر است... قبلاً هم در وبلاگ نوشته بودی... در تعجبم چطور حالا که عموم مردم در هنگام ازدواج به فاکتور عشق توجه میکنند اوضاع دنیا چنین است. هرکسی که از دنیای شما خارج میشود و به دنیای ما میآید در این زمینه مینالد. متعجبم، اما مانند شما قضیهی عشق و دائمی بودنش را زیر سوال نمیبرم.
در مورد آن مطلب که چگونه همسر اول شارل از دنیا رفت و تردیدهایی که مطرح نمودید بنده اطلاعی ندارم. چنانچه خود شارل یا گوستاو را دیدم از ایشان کسب اطلاع میکنم.
سلام
به شیوه خود رمان
وای من عاشق دیدن دستنوشته های نویسنده ها و وبلاگنویسای مورد علاقم هستم
این کتاب و چند سال پیش خوندم ولی چیز زیادی یادم نیست .فکر میکنم شخصیت مادام بوواری رو دوست نداشتم ولی خود کتابو دوست داشتم.
از فلوبر تربیت احساسات رو هم خوندم که اونم فراموش کردم .البته به قول خود نویسنده کتابی بود که موضوع نداشت.
مطلبتون خیلی جالب بود
ممنون
سلام

شادمانیهای کوچک همینهاست...ببینی! سیر ببینید
البته کسی که توان بهرهبرداری از شادمانیهای کوچک را دارد می تواند بزرگها را هم هضم کند.
نگران این فراموشیها نباشید ...
ممنون
سلام میله عزیز ممنون واقعا. درجه این رمان زیبا چیه ؟ منظورم a..b . دوستم خیلی از این رمان تعریف میکرد. راستی شما مطالعه جز رمان هم دارید؟ اگه دارید یا داشته اید معرفی کنید.و باز هم از شما ممنون واسه زحماتتون برا وبلاگ
سلام
این رمان در گروه A قرار میگیرد... روایت خطی و با کشش مناسب.
بله گاهی قبل از خواب... الان "مقاومت شکننده" در مقوله تاریخ و "از کتاب رهایی نداریم" که گفتگویی است بین اکو و دو نفر دیگر... که هر دو خیلی خوبند.
مرسی
سلام
یعنی اوضاع در این حد والا به قرعان
راستش من اونقدرام که به نظر میام خجسته دل نیستم
ولی واقعن خدا این شادمانی های کوچک رو از من یکی نگیره
من که تازه نام گل سرخ و تموم کردم و میدان ایتالیا رو شروع کردم .دیگه خیلی ایتالیایی میشه ولی دلم میخواد تنهایی اعداد رو هم بخونم .
سلام
اختیار دارید این خجستهدلی نیست... استفاده از امکانات موجود است!
نام گل سرخ را تمام کردید؟ آورین...در موردش در پست مربوطه بنویسید.
در مورد ایتالیاییها هم خیالتان راحت... ممکن است تا آخر سال یکبار دیگر به سراغشان برویم... پس از فرصت استفاده کنید.
سلام میدونم بی ربط اما نظرتون راجب استفن کینگ چیه من دو تا کتاب ازش خوندم عالی بود. جآنی و رهایی از شاوشنک.
سلام
از این نویسنده پرکار چیزی نخواندهام اما فیلم درخشش را بسیار دوست داشتم... قاعدتاً رمانش هم میبایست عالی باشد. این رمان هم در لیست 1001 کتاب هست. رستگاری در شاوشنگ و مسیر سبز نیز فیلمهای خیلی خوبی بودن که از کارهای این نویسنده اقتباس شدهاند و من دوست داشتم.
سلام بر میله
چند سال پیش این کتاب را خواندم، همان موقع هم چیزکی درباره اش نوشتم که الان یادم نیست کجاست. فقط یادم مانده گاهی توصیفاتش خیلی طولانی وخسته کننده بود. یادم میاد بلافاصله بعد از خواندن کتاب چندان راضی نبودم، اما به مرور زمان هضم شد و احساس رضایت برگشت.
به هر حال الان تقریبا چیزی از کتاب به یاد ندارم. مثل خیلی از کتاب ها. شما چه جوری یادتون می مونه؟
سلام

اتفاقاً من هم فراموش میکنم و بهنظرم بیشتر از دوستانی که کمتر میخوانند فراموش میکنم... منتها یک حسن این وبلاگ این است که هرازگاهی یک رهگذر از راه میرسد و برای مطلبی قدیمی کامنت میگذارد... من برای پاسخ دادن به کامنت، مطلب خودم را میخوانم و بدینترتیب موضوع کتاب و گاهی بیش از آن در ذهنم یادآوری میشود. من مرهون این دوستان هستم.
در مورد توصیف و خستهکننده بودن کمی با هم زاویه داریم. من هم زمانی چنین نظری داشتم...علیالخصوص در مورد آثار بالزاک... نمیدونم کجای این وبلاگ بود که به یکی از دوستان گفتم که بالزاک و توصیفاتش مثل زندگی است، اینکه دوست داشته باشیم سریع و بیدغدغه به انتهایش برسیم نقض غرض است! انتهای زندگی مرگ است! زندگی بهنوعی میتواند توقف و تامل در لحظهها باشد و... خیلی نباید عجله داشت
البته این به معنی آن نیست که چیزی را که نمیپسندیم به ضرب دگنک تحمل کنیم!
در مورد فراموش نکردن: از کجا میدانید من فراموش نمیکنم!؟
سلام
روش جالب و منحصر بفردی است برای نوشتن در باره ی یک داستان. بعدالتحریرش هم که خودش حکایتی است.
درباره ی اسم گذاری راوی به این شکل صحبت دارم.
اگر درست یادم مانده باشد بارگاس یوسا راوی مادام بواری را "ما"ی اسرار آمیز نامیده است.
پی نوشت 2 به نظر ناتمام می رسد.
سلام
تا حالا یکی دو سه روش اینچنینی را آزموده و ول کرده ام! امیدوارم این یکی دوام و قوام خوبی بیابد.
درباره راوی منتظر چنینی کامنتی بودم. فلوبر خیلی راحت میتوانست داستان را از زاویهدید دانای کل روایت کند کمااینکه بسط ید راوی در حد دانایکل است. اما چرا عامدانه این راوی را "زمینی" کرده است!؟ نظر یوسا را دوست دارم بدانم که قطعاً استاد است (میطلبد عیش مدام را بخوانم)... اما بهعنوان یک خوانندهی ساده بهنظرم رسید نویسنده با این شگرد بهنوعی میخواهد تاثیر همگانی یا نقش تکتک افراد جامعه را در سرنوشت شخصیتهای داستان نشان بدهد...از همکلاسیهای شارل و آن قضیه کلاه شروع میکند و تا انتها... این نظر یوسا (مای اسرارآمیز) اگر به این برداشت من نزدیک باشد که ذوق خواهم کرد!
....
آه! توی چرکنویسم که هست!! (پ ن 2) باید دوباره بخوانم ببینم ویرایشهای آخرم لحاظ شده یا نه! ممنون از تذکر این قضیه.
بسیار عالی. قانع شدم.
من از بالزاک باباگوریو رو خوندم. قبل از مادام بواری. یادم هست همون موقع باباگوریو رو خیلی بیش تر پسندیده بودم و باز هم بین این دو باباگوریو رو ترجیح می دم. این مسئله شاید به دو علت باشه: سبک متفاوت بالزاک. یا ترجمه متفاوت به آذین. با تمام احترامی که برای مهدی سحابی قایلم، به نظرم فارسی به آذین بهتر و شسته رفته تره. بگذریم...
در مورد فراموشی هم باید بگم امیدوارم کردی.
سلام
حالا سری بعدی که به رستوران فرانسوی بازگشتیم حتماً از بالزاک یک گزینه خواهم گذاشت تا قضیه رطبخورده و اینا رعایت شود! آخه توی اون مثال دقیقاً جوانیهای خودم را مدنظر داشتم! وقتی اوژنیگرانده را میخواندم کلافه بودم و...
در مورد حافظه و فراموشی یک نکته دیگر را هم اضافه میکنم: تفاوت "حفظ اطلاعات" و "شناخت" ... کتاب را باید با عنایت به دومی خواند و چندان نگران عدم حصول اولی نباید بود.
سلام دوباره
یوسا که تا زمان نوشتن عیش مدام (که اثری یکسره در تحسین مادام بواری است) شش بار این کتاب را خوانده بود، در جایی می گوید هیچ رمانی هرگز از تنها یک زاویه ی دید روایت نمی شود. تغییر راوی می تواند به شکلی محسوس یا نامحسوس صورت بگیرد. در مادام بواری این تغییر نامحسوس است.
راوی آغاز مادام بواری دانش آموزان کلاس هستند: « هنگامی که مدیر مدرسه داخل کلاس شد مشغول درس خواندن بودیم». در ابتدای پاراگراف 6 هنوز همان راوی را داریم«مابطور معمول، به محض ورود به کلاس..». اما کمی بعد از همان ها که داستان را شروع کرده بودند به عنوان بچه ها یاد می شود: « بچه ها چنان به خنده افتادند که ...». از اینجا به نظر می رسد راوی به دانای کل تغییر کرده و چنان که یادم است دیگر از راوی جمعی شروع داستان خبری نمی شود.
سلام
باید فصول اول را دوباره ببینم. برسم خانه خواهم دید... و بعد اینجا خواهم نوشت
اما در کل با یوسا موافقم.
ممنون
مادام بوواری جزو لیست ام است. که بخونم. البته اگر خدا یک قرن دیگر هم به من وقت بده. توی این یک قرن که نشد که. تازه جستجوی زمان از دست رفته هم هست. شاید دو قرن لازم شه.
سلام
خیالت راحت باشد قرار نیست همه کتابها را بخوانیم... نه ممکن است و احتمالاً نه مطلوب...
سلام
دههی 70، 40-50 ص از کتاب رو خوندم و گذاشتمش کنار. بعد، عیش مدام یوسا باعث شد بازخونیش بکنم که تا حالا دست نداده. جزئیات بیش از حد منو پس زد.
اما فیلم کلود شابرول رو دوست داشتم، با بازی بینظیر ایزابل اوپر.
خوندن کارهای کلاسیک حال و هوا میخواد. امیدوارم تا قیمتش چند برابر نشده برم سراغش.
سلام
البته مضرات احتمالی سیگار
با توجه به این که مختصری ازش خوندی و فیلم را هم دیدی و عیش مدام رو هم خوندی و همچنین با توجه به اینکه از حال و هوای خوندن کارهای کلاسیک هم دور شدی بهتره دیگه غمشو نخوری... مثل سیگاریهایی که نمیتوانند یا نمیخواهند ترک کنند، نباید به مضرات سیگار فکر کنند
سلام بر میله ی بزرگوار ...
می بینم که با مادام بوواری بر سر مسئله ی عشق تفاهم ندارید. دختر بیچاره بی دلیل نبود که سم خورد
اما واقعا روش خوبی رو برای نقد انتخاب کردید. بسیااااار لذت برد.
در کامنت ها خوندم که مشغول کتاب " از کتاب رهایی نداریم" هستید. توصیه های خوبی برای افرادی که به کتابخونه ت سرک می کشند و سوالهای عجیب و غریب می پرسند داره. من تازه خوندمش و بعد چهل سال تازه فهمیدم وقتی کسی ازم می پرسه همه ی این کتاب ها رو خوندی باید چی جواب بدم.
سلام بر شما
به قول علما یه بحث طلبگی بود...
اختلافات جزیی داشتیم
حالا امروز برای صخره برایتون هم این روش را در نظر دارم و نوشتم...ببینیم چطور از کار درمیاد...مرسی.
کتاب "از کتاب رهایی نداریم" را گذاشتهام کنار تخت و گمونم حالاحالاها اونجا بمونه و بخشهایی از آن چندباره خوانده بشود...بله بسیار به کار من می آید
١. یعنى من موندم اون اماى مادرمرده چرا بدون پرچم رو براى درد دل انتخاب کرده؟!
٢. عشق به گونه اى که اما توصیف میکنه ممکنه از نگاه نویسنده ى این وبلاگ منسوخ شده باشه، اما به جون خودم هنوز تو مغز خیلى ها وجود داره ... تنها تفاوتش اینه که در دنیاى مدرن کمتر بعد از این به اصطلاح شکست هاى عشقى خودشونو سر به نیست مى کنند ...احتمالا به این دلیل که اون مقوله ى سکسیسم ( که البت من نفهمیدم به چه معناست چون در شبکه هاى اجتماعى حضور ندارم!) نقش پر رنگ ترى گرفته.
٣. نمى دونم در تحلیل این رمان مرزهاى عشق و خیانت و راز و رمزهاى این دومى چگونه تعبیر مى شوند؛ به نظرم این مساله هم درست مثل عشق با نگاه هاى جدیدتر بدجورى استحاله پیدا می کنه.
٤. دلم مى خواد تحلیل یوسا رو بخونم، اما راستش قبلش باید برگردم کتاب رو دوباره بخونم، حوض نقاشى درست میگه که به دو قرن نیاز داریم!
٥. اگه فلوبر رو محاکمه نمى کردند، عجیب بود؛ این احتمالا تنها مفهومی است که از ابتدای خلقت بشر تا انتهاى آن بی تغییر باقى مى ماند؛ مجرمان راست راست مى گردند و نویسندگان محکوم مى شوند!
٦. در انتها به رغم اختلاف عقاید آشکارى که با نویسنده ى این وبلاگ دارم و ریشه هاى فوتبالى و غیرفوتبالی بسیار دارد، ناگزیر اعتراف مى کنم که عقاید بانو بووارى در باب عشق حقیقتا حال به هم زن است!!!!
سلام
از شوخی گذشته واقعاً چیزی که بشود به آن مستقیماً گیر داد که موجب سست شدن ارزشهای چه و چه می شود نداشت.
آهان یادم رفت بگم که فلوبر محکوم نشد و در دادگاه هم حاضر نشد و فقط وکیلش حضور پیدا کرد و...
1- اون که انتخاب نکرد! میله بود که اونو انتخاب کرد!
2- از نگاه من منسوخ شده نیست... ممکنه مردود باشه ولی منسوخ نیست چون همونطور که گفتی به وفور میشود دید. تفاوتش را نیز به خوبی اشاره کردی... شاید درک تجربههای دیگران و انباشت این تجربه همگی را به این نتیجه رسانده است نباید از اینکه امکان تبدیل دریاچه خزر به دوغ آن هم با یک کاسه ماست وجود ندارد بزنیم خودمان را سربهنیست کنیم!
3- نمیتوانم قضاوت کنم که در کارهای جدیدتر که طبعاً کمتر در دسترس ما قرار میگیرد چطور استحاله شده و میشود... ولی خط کلی این اثر یک خط یونیورسال است!
4- دو قرن یک برآورد خوشبینانه است
5- به نظرم قاضی و دادگاه بر اساس یک گزارش و بیان خلاصهای چندخطی از داستان اقدام به تشکیل دادگاه کردند... بعدها در یک دورهای شهرداریها به هر زوجی که ازدواج میکردند یک نسخه از این کتاب را هدیه می دادند و به نظرم کار اون شهرداریها منطقی بود چون برخلاف اعتراضاتی که در زمان چاپ اول کتاب بروز کرد این یک داستان کاملاً اخلاقی است... حداقل اینی که ما خواندیم چنین بود
6- برای چنین قضاوتهای تند و تیزی باید کتاب را دوباره بخوانید. توصیه میکنم مثل دادگاه های زمان فلوبر عمل نکنید
ممنون از کامنت پر و پیمان شما
سلام
برای ادبیات فرانسه بهتون رمان های کنت مونت کریستو و سه تفنگدار اثر الکساندر دوما رو پیشنهاد می کنم که عااااااالیییییین. بهترین کتابهایی حساب میشن خوندم و من کتابای زیادیییی خوندم
درمورد مترجم هم...منه واقعا از ذبیح الله منصوری به خاطر دست بردن تو اثر نویسنده خوشم نمیاد، ولی دیدم آدمایی که دوست دارن. اگه شما هم با من موافق یودین٬ انتشارات هرمس رو بگیرید بخونید. از محمد طاهر میرزا قاجار اسکندری(اسم طولانییه ها!) اون ترجمش عالیه.
سلام
ممنون از پیشنهادات شما... کنتمونتکریستو را در ایام نوجوانی خواندهام.
واقعاً محمدطاهرمیرزا یکی از کسانی است که مایه مباهات است و از اینکه هنوز ترجمههای ایشان بعد از بیش از یک قرن، چاپ میشود و خوانده میشود لذت میبرم. خیلی یادآوری جالب و خوبی بود.
مرسی از شما
کتاب پر از شخصیتهایی بود که میشه به همشون حسابی فکر کرد . واقعا لذت بردم از توصیفات احساسات... خیلی واقعی و قابل لمس .... البته کتابی کاملا اموزنده و پر از نکات اخلاقی . بیشتر از خود اما شخصیت شارل منو درگیر کرد.
ممنون از مطلبی که نوشتید.
سلام
پس شما هم خواندید... و شما هم مثل من معتقدید که جنبههای اخلاقی داستان پررنگ و آموزنده بود. اینجاست که برای ما عجیب و جالب است که در زمان خودش به عنوان یک رمان غیراخلاقی شهرت مییابد!
واقعی و قابل لمس بودن شخصیتها مشخصه بارز رمان است.
ممنون از شما
درود
مدتی پیش مادام بوواری را تا نیمه خواندم و رها کردم
در این سبک کتاب ها قبلن بابا گوریو را خوانده بودم ک ب نظرم بهتر امد...
اما کتابی ک میتونم پیشنهاد بدم بل امی هستش به نظرم از این دو خیلی بهتر بود
شاگرد روی دست استاد بلند شده است ولی متاسفانه موپوسان شهرت بالزاک و فلوبر را ندارد
سلام
کمی در مقیاس امروزین رودهدرازانه است... البته مادام باز هم تا حدودی بهتر از برخی آثار بالزاک است.
چند بار بلامی در انتخابات حضور یافته ولی رای نیاورده... این بار که نوبت فرانسویان شد ازش حمایت کنید
از لحاظ داستانی خیلی جذاب تر از ان دو است
و از لحاظ تکنیک و ادبیات هم من بیشتر میپسندم .
همانگونه ک گفتم بسیار ناشناس هستش موپوسان.
کاش یاد میگرفتیم دنبال اسم نرویم...
البته نه تا حدی که بگوییم بسیار ناشناس... ولی همین کارش خیلی توی ایران بُرد نداشت... توی ایران بیشتر در زمینه داستان کوتاه شاید معروفتره...
.....
کاش
مطلبتون بسیار زیبا بود!
مدتی بود کتاب خواندن هام رو با نقدهای شما تکمیل نکرده بودم!
بطور اتفاقی امشب که مادام بوواری تموم شد، گفتم ببینم نظر شما چی بوده :)
من کتاب رو دوست داشتم،
و جدا از اینکه بلندپروازی ها و خیالپردازی ها و انتظارات اما رو تایید نمیکنم ، اما ب این نتیجه رسیدم ک چقدر زندگیش خسته کننده و یکنواخت بوده!
و شاید این مدل روزمرگی در اون زمان برای همه بوده اما همه شجاعت خودشون بودن و رفتن دنبال چیزی ک میخان،رو نداشتند!
سلام
خوشحالم که دوباره به سراغ اینجا آمدید
حالا که تازه کتاب را خواندهاید نظرتان در مورد نامه اما بواری که در ادامه مطلب آوردهام چیست!؟
میخواستم ببینم نظرتان در مورد این تیپ نوشتن در مورد کتاب چیست؟
مفید است؟ جذاب است؟ و....
.....
بله مادام بواری شجاعت داشت اما به نظرم همان کمالگراییاش او را به فنا داد.
نامه آخر خیلی حرکت جالب و خلاقانه ای بود و من بسیار دوستش داشتم
نکته ای ک هست اینه ک من اِما و شخصیت و کمال گراییش رو تایید نمیکنم اما تقریبن راهی جز خودکشی نداشت!
از زندگی ک با شارل داشت بشدت ناراضی بود، قرضها و بدهی ها از طرف دیگر، ضمن اینکه در واقع هیچوقت هم اون عشقی ک میخواست رو پیدا نکرد! هردو معشوقه هاش و لذت هاش موقت بود!
اگر زنده میموند یا باز با مردانی از همون دست به بیرااهه میرفت یا از سرخوردگی زندگی خسته کنندش بیمار میشد!
البته میتونست شجاعت فرار و شروعی دوباره رو داشته باشه که نداشت!
پس همان به که تمامش کرد!
راستش خودم با این نامهها بیشتر لذت میبردم اما بازخورد مثبتی نگرفتم و کمکم سرد شدم!
نکته اصلی در این جمله است که گفتید: "هردو معشوقه هاش و لذت هاش موقت بود!"
راستش این لذتها همیشه و در همه حال موقتی و گذرا هستند و کمالگرایی سبب میشود تا ما آنها را ابدی بخواهیم و لذا وقتی با موقتی بودن آنها روبرو میشویم به هم میریزیم.
سلام
کارهایتان را می بینم و ستایش می کنم.
به شما و سایر عزیزان یادآوری می کنم که این نوشته ها موقت نیستند و تا سالهای سال مورد استفاده دیگران قرار می گیرند.
از همگی شما و تمامی دوستانی که در راه فرهنگ و ادب تلاش می کنند سپاسگزارم
پاینده باشید
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
امیدوارم همانطور که شما اشاره کردید تا سالهای سال از نظرات دوستان بهره بگیرم و متقابلاً مخاطبین از این زورآزماییِ تجربی با کتابها استفاده کنند.
سلامت باشید
.............
نام شما مرا به این وسوسه انداخت که نظرتان را درخصوص داستانهای صوتی که در دسته بندی مربوطه (سمت چپ وبلاگ بین دستهبندیها و در واقع زیر دسته ادبیات داستانی آمریکای لاتین) آمده است جویا شوم
یکی از آنها را به عنوان نمونه میآورم در این لینک:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1394/12/03/post-568
سلام
راستش من زیاد از خوندن این کتاب لذت نبردم مخصوصا بخش اول که اگر نبود هم تفاوت آنچنانی نداشت.
فقط باعث این شد که یه درک موقت و گذرا از اِما روئوهای این روزا داشته باشم.
سلام


ممنون از به اشتراک گذاشتن نظرتان
این روزها مگر هنوز اما روئه پیدا میشود؟
فکر کنم خوشحال بشود این را بداند و حتی ممکن است دوباره برای ما نامه بنویسد
من همون خواننده ای هستم که پس از سالها میام و نقدهای کتابهایی که قبلا خونده شده رو می خونم و بعضی وقتا مجبور میشید یه سرک به قفسه کتابهای قبلی بیندازید.
من دیروز این کتاب رو تموم کردم .
اینکه اما اون شادمانی عمیقی که در پی اون بود هیچگاه به دست نیاورد چقدر شبیه خود ماست ماهم هی خودمون رو به فعالیت یا شخص یا چیزی میچسبونیم به امید اینکه ته دل شادمانی عمیقی کسب کنیم و این شادمانی دائمی باشه ولی افسوس که نه اون کار یا شخص دائمی هست نه شادمانی ما
ممنونم از شما
سلام شیدای عزیز

قدم چنین خوانندگانی بر روی چشم ما جا دارد
سپاس از اینکه بلافاصله بعد از خواندن کتاب اینجا آمدید و من را هم شریک کردید... راستش من هم مطلب را دوباره خواندم و یادآوری دوباره شد... از این بابت متشکرم.
اما در مورد اِما و شباهتش با ما... خیلی شبیه است از این زاویه... اینطور که گفتید به یاد غزل معروفی از سعدی افتادم :
عمری دگر بباید بعد از فراق ما را
کاین عمر صرف کردیم اندر امیدواری
نامجو این غزل را دستمایه ترانهای قرار داده است که شنیدنش خالی از لطف نیست... آنجا فراق را با وفات جایگزین کرده است که بیشتر وصف حال جملات آخر کامنت شما و حال و روز ماست: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را ...