"جووانی دروگو" پس از به پایان رساندن روزهای ملالآور و سختیهای دانشکده افسری به آن چیزی که سالها در انتظارش بوده است رسیده است. شروع داستان روزی است که او برای اولین بار لباس افسری میپوشد و میبایست خودش را به قلعه محل خدمتش واقع در یک نقطهی کوهستانی در شمال برساند. چیزی که از آن به عنوان آغاز زندگی واقعیش یاد میکند.
او به قلعه میرسد و آن را جایی فراموششده و جدا از جهان و همهی لذتهایش مییابد. افسرانِ قلعه از علایق معمولِ انسانها دست شستهاند و برایش این سوال مطرح میشود که در قبال این قطع علایق چه دستاوردی خواهند داشت. خدمت در آنجا را چنان بیهوده مییابد که قصد میکند بلافاصله بازگردد اما طی گفتگویی با افسران بالادستی قانع میشود فقط چهارماه در آنجا بماند و پس از آن از طریق بهانههای پزشکی خودش را به شهر منتقل کند. پس از این، نیرویی ناشناخته و اسرارآمیز علیه بازگشت او به شهر دست به کار میشود و...
داستان را میتوان یک نوع نگاه به زندگی و جوابی به این سوالات عمومی دانست: چگونه زندگی آدمی به باد میرود!؟ چگونه خود را بدون اینکه متوجه شویم فریب میدهیم!؟ چگونه زمان سپری میشود و فرصتها از دست میرود؟! چگونه به جایی میرسیم که حسرت زمانهای ازدسترفته را بخوریم؟ و...
*****
دینو بوتزاتی نویسندهی فقید ایتالیایی (1906-1972) کار خود را با روزنامهنگاری شروع کرد و به پایان رساند. ایدهی کتاب صحرای تاتارها نیز بهواسطهی کار تکراری در دفتر روزنامه در انتظار نویسندهای بزرگ و مشهور شدن، به ذهن او رسیده است. البته او برخلاف شخصیت اصلی صحرای تاتارها و برخلاف بیشمار نویسندگانی که به آن آرزوی مورد انتظارشان نمیرسند، نویسندهای نامدار شد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ میبایست خواند حضور دارد و براساس آن فیلمی با همین نام ساخته شده که بخشی از آن در ارگ بم فیلمبرداری شده است.
عمدهی کارهای بوتزاتی به فارسی ترجمه شده است، این کتاب نیز سه بار به فارسی برگردانده شده است: سروش حبیبی 1349 ، مهشید بهروزی 1365 ، محسن ابراهیم 1379 که من ترجمه آخری را خواندم که ترجمه ای شاعرانه و خوب بود.
..................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر مرکز، ترجمه مرحوم محسن ابراهیم، چاپ دوم 1387، 264 صفحه
پ ن 2: نمره داستان از نگاه من 4.7 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.1 و در آمازون 4.8)
صحرای شمالِ من
وقتی کتاب را میخواندم حال و احوال خاصی داشتم! ابتدا مثل همیشه... کتابی و داستانی و پیگیری خط داستان و بعد کمکم درگیر شدن در این موضوع که انگار دارم حکایت خودم را در قالب افسری جوان در ایتالیای نیمهی اول قرن بیستم میخوانم! گذران روزهای تمامناشدنی مدرسه و سختیهای ورود به دانشگاه و امتحانات و گرفتن مدرک و انجام خدمت سربازی و بعد شروع زندگی واقعی!
فارغ از اضطرابِ وارد شدن به محلِ کار (بماند که حالا نسلِ بعد از ما میگویند همین هم کمیاب است) یادم هست وقتی کارم را اینجا شروع کردم با یکی از دوستانم همزمان در دو اداره متفاوت شروع به کار کردیم... با پیشزمینه خاصی که نسبت به اینجا داشتیم و درسهایی که خوانده بودیم، برای خودمان درخصوص کارهای بزرگی که میکنیم رویابافی میکردیم. یک ماه نگذشته بود که دوستم به من گفت: حسین تو میخوای اینجا بمونی؟ پرسیدم چطور مگه و او جواب داد: آخه اینجا اصلاً کار مهندسی ندارند! راست میگفت... ادارهشون اصلاً کار غیرمهندسی هم نداشت چه برسد به مهندسی! او حسرت کار مرا داشت و میگفت حداقل تو کار داری و دیرتر فسیل میشوی! آن دوستِ من، مورد پسند بالادستیهاش قرار نگرفت و خیلی زود رفت. یکیدوسال بعد به تیزبینی او پی بردم. انتظار یک کار مهندسی بزرگ! انتظار یک احساس رضایت!! اما از انتهای صحرای شمال هیچ اثری از تاتارها نبود و من با طی کردن روزهای تکراری، بیهوده به افق خیره میشدم!
البته دو سه سال بعد آن دوستم را در خیابان دیدم. از هر دری حرف زدیم. چندین بار محل کارش را عوض کرده بود و نهایتاً دست از جستجو کشیده بود. حسرت همان کار اول را داشت. راستش در آن زمان من هم حسرت کار اول او را داشتم! اگر سرنوشت محتوم ما فسیل شدن است لااقل جایی فسیل شویم که با بیگاری همراه نباشد! حالا که پانزده سال از آن زمان گذشته است آن آرزوهای اولیه در حال احتضار است (اگر نگوییم کفن و دفن شده است) ولی انتظارهای جدیدی جایگزین شده است و هرطور شده در تلاشیم که آن را غنیسازی کنیم!
هنوز گاهی با دوربین به انتهای صحرای شمال خیره میشوم. امیدوارم وقتی تاتارهایِ من از راه میرسند بتوانم حداقل روی صندلی بنشینم!!
برداشتها و برشهایی از داستان
1- پاراگراف اول همانند اکثر رمانهای برجسته اهمیت ویژهای دارد. راوی سومشخص دانا ما را میبرد به نقطهای که از آنجا شخصیت اصلی داستان میخواهد "زندگی واقعیاش" را آغاز کند. بعدها که کمکم متوجه میشویم همهی آن انتظارات و خیالپردازیهای افتخارآلود بیهوده است اگر برگردیم به ابتدای داستان میبینیم که جووانی همین روند را پیش از رسیدن به شروع داستان طی نموده است.
2- مکان قلعه قابل توجه است. لب مرز است...کوهستانی که بر یک صحرا مشرف است و دشمنان فرضی که به تاتارها موسوم هستند آنطرف صحرا... در کل قلعه بیاهمیتی است! جووانی وقتی برای اولین بار میخواهد به آنجا برود؛ همان نزدیکیها از یک گاریچی سراغ قلعه را میگیرد اما آن مرد اصلاً از وجود چنین قلعهای خبر ندارد.
3- نظامیان حاضر در قلعه، البته برای معنا دادن به حضورشان از خیلی پیش از این افسانههایی درخصوص حمله قریبالوقوع تاتارها ساختهاند و البته کسی نمیداند اولین بار چهکسی و چهزمانی این داستان را ساخته است. مهم این است که آنها با این "انتظار" به زندگی خود معنایی هرچند دروغین دادهاند. به همین خاطر است که صدها نفر به نگهبانیِ گذرگاهی مشغولند که کسی از آنجا عبور نمیکند!
4- جووانی در بدو ورود احساس میکند توطئه ای برای ممانعت از بازگشت او به شهر در جریان است. اما راوی بیان میکند که ماندن یا نماندن او برای افسرانِ دیگر تفاوتی ندارد و چهبسا آن نیروی ناشناخته برای نگه داشتن او در قلعه از "خودِ روح او برمیآمد" بدون آنکه خودش متوجه این موضوع باشد.
5- علاوه بر میل خودش برای بازگشت، افراد مختلفی به او چندین بار گوشزد میکنند که تا جوان است خودش را از آنجا خلاص کند و حتا نمونه هایی را برای او برمیشمرند که آنقدر در قلعه ماندهاند تا نفله شدهاند! مثلاً "ترونک" درجهداری خشک و مقرراتی است که 22 سال است در قلعه خدمت میکند، کسی که حتا برای مرخصی نیز از آنجا خارج نمیشود! این شخص هیچکدام از مظاهر زندگی (صدای دختران، باغها و رودها و...) را به یاد نمیآورد.
6- جووانی همهی این موارد را میبیند و میشنود اما اشکال اینجاست که او خودش را ناظری ابتلاناپذیر میداند! و مطمئن است که بهزودی خودش را از آنجا خلاص میکند.
7- پیچ مهم داستان زمانی است که پس از چهارماه شرایط برای گرفتن مدرکی پزشکی جهت بازگشت او به شهر آماده است، اما او در آخرین لحظه تصمیم میگیرد بماند. خیلی جالب است... از این جهت که خود من بارها چنین وضعیتی را تجربه کردهام. راوی دلایل این تصمیم را حلاجی میکند؛ از اندیشهی قهرمانانه و جبرِ اشتیاق و خودبینی نظامی گرفته تا غرور و کنجکاوی و بالاخص عادت! در پسِ همهی اینها این اندیشه که هرگاه اراده کند میتواند تصمیم به رفتن بگیرد!
8- پیچ بند 7 درحدود صفحه 78 الی 83 قرار گرفته است (ثلث اول کتاب). چند صفحه بعد در ص87 میخوانیم: بیآنکه اتفاق تازهای افتاده باشد بیست و دوماه گذشته بود و او مدام انتظار میکشید!
9- جووانی گاه در شب های نگهبانی و به خصوص هنگام غروب آفتاب دچار نوعی شور شاعرانه میشد و در تخیلاتش داستانهایی قهرمانانه میساخت که در آنها قلعه به محاصره دشمن درآمده و او با شهامت میجنگد و تیر میخورد و پادشاه بالای سرش میآید و به او آفرین میگوید. چهکسی می تواند بر این داستانپردازیهای جووانی خرده بگیرد!؟ اغلب ما چنین شرایطی را تجربه کردهایم!
10- وقتی جووانی بعد از چهارسال به مرخصی میرود، در شهر، همهچیز بیگانه است. دوستان قدیم درگیر کار و زندگیِ خود شدهاند. عشق قدیم رنگ باخته بود! (البته این برای ما در این زمان بدیهی است! شصت هفتاد سال پیش کیفیت عشقها بهگونهای بود که بعد از چهارسال بیخبری و دوری باز هم رنگ نمیباخت! الان همه اجناس بازار چینی هستند، آن هم از نوع درجه سه!) خلاصه اینکه هرآنچه که زندگی گذشتهی او را قوت میبخشید از او دور شده بود.
11- آدمی چهجور موجودی است!؟ با همهی این شرایطی که گفتیم باز هم فکر میکند هنوز فرصت بیکرانی در اختیار دارد. تغییر چندانی در خودش احساس نمیکند. تعبیر شاعرانهی جالبی دارد: زمان آنچنان به سرعت گریخته که روح نتوانسته است پیر شود (ص225). جووانی پس از گذشت بیست سال هنوز بر این توهم که چیزهای مهم، تازه شروع خواهند شد پای میفشرد.
12- این هم یک حکم دیگر: آدمها هرچهقدر هم بتوانند همدیگر را دوست داشته باشند، همیشه تنها میمانند... (ص220) البته جووانی واقعاً تنها بود و بهقولی جز خودش کسی او را دوست نمیداشت، بهزعم من کسی هم از او متنفر نبود. اما بهنظرم با عنایت به سرنوشت چنین کاراکتری نمیتوان چنین حکمی صادر نمود؛ مقوله تنهایی و مقوله دوستداشتن از دیدِ "معادلات دیفرانسیل" مستقل از یکدیگرند. تنهاییِ مفروض در گزاره بالا محتوم است چه با دوست داشتن چه بدونِ آن.
13- وقایع پایانی داستان واقعاً تراژیک است. سیسال انتظار و بیش از سیسال انتظار... بسیار بیرحمانه بود! و البته تاثیرگذار و عجیب... هرچند قرار بود در ادامهی مطلب دل و روده داستان را بریزم بیرون اما این یکی را با منقاش هم نمیتوانید از زیر زبانم بیرون بکشید!
14- یکی از صحنههای ماندگار در ذهن من به عنوان خواننده، صحنهایست که جووانی در جلوی مسافرخانه نوزادی را میبیند (ص257)؛ عبارتی که از ذهن او میگذرد چنین است: روحِ کوچک، آسودهخاطر، بیهیچ آرزو یا افسوسی...
15- فرازهای پایانی را اینجا مینویسم تا گاهی با مرور آن لذت ببرم: قوی باش دروگو. این آخرین برگِ توست. سربازانه به پیشواز مرگ برو، تا زندگیِ اشتباه تو، حداقل پایان خوبی داشته باشد. انتقامت را بالاخره از سرنوشت بگیر. هیچکس برایت سرود آفرین نخواهد خواند. هیچکس تو را قهرمان یا چیزی از اینقبیل نخواهد نامید. و درست به همین خاطر ارزش دارد. با گامی استوار ]...[ حتی بخند اگر میتوانی ]...[ انگار که تک و تنها به مصاف یک ارتش برود. و فوراً ترسهای کهن فروریخت. کابوسها تحلیل رفت. مرگ، با تغییر به چیزی ساده و همگونِ طبیعت، چهرهی مشمئزکنندهی خود را از دست داد... (ص262).
سلام
آتشی در جان ما افروختی میله جان.
این قلعه چقدر آشناست. همهی ما دیر زمانی است در این قلعه بسر می بریم؛ البته برداشت فلسفی من از این قلعه، دنیایی است که در آن زاده میشویم و چون از ابتدا با ماهیت آن بیگانهایم، آرزوهایی در سر میپروریم و برای رسیدن و تحقق این آرزوها تلاشی جانکاه را می آغازیم؛ اما به محض رسیدن به خواسته ها و آرزوها، به پوشالی بودن آنها پی میبریم و دیر یا زود در مییابیم که در این قلعه (دنیا) گیر افتادهایم و نمیدانیم چرا به اینجا آمدهایم و علت حضور ما در این قلعه چیست؟ خیلیها با توسل به قوه خیال برای خود دلایلی میتراشند تا بودن خود را در این قلعه توجیه کنند و تحمل پذیر، تا از پوچی و رنج جانکاه بیهوده بودن و ملال حاصل از آن برهند. (آنها با این "انتظار" به زندگی خود معنایی هرچند دروغین دادهاند).
اگر جووانی بعد از چهار ماه وقتی شرایط برای گرفتن مدرک پزشکی اش مهیا می شود توان رفتن ندارد علتش این است که به ماهیت این قلعه پی برده است و یقین دارد در آن موقعیت هم فقط و فقط قلعهای دیگر است که انتظارش را میکشد.
شاید هم وسوسهی خروج از قلعه را بشود میل به مرگ و خودکشی تلقی کرد که همه ما در دورههایی از زندگی خود، آن را تجربه کردهایم؛ اما یک حس غریب در اعماق روحمان و یا شاید هم ترس، مانع از این خروج شده است.
فرازهای پایانی نشان از آگاهی جووانی دارد در مواجهه با پدیدهی مرگ و پذیرش این حقیقت که تنها دستان مهربان مرگ است که می تواند او را از این قلعه خارج کند.
میله جان در این قلعه تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که دست و دلبازتر شویم. اون نمره رو پنجش کن بره
سلام

از که این راه و روش آموختم!
فی الواقع وقتی جنس خوب باشدکسی که در مورد آن جنس شرح میدهد مشمول عنایات میشود. و اما بعد:
برداشت من با برداشت شما قرابت دارد. قلعه از جهتی میتواند نمادی از دنیا باشد منتها در اینصورت تفسیر و تاویل "شهر" و خارج از قلعه به صورت نمادین کمی مشکل میشود. ... به ذهنم من هم میرسد که قلعه میتواند یک توصیف از دنیا باشد و توصیف یک مسیر در زندگی و چه بسا در صورت حضور جووانی در جای دیگر آنجا هم میتوانست قلعهای دیگر باشد(که شما هم به درستی به این قضیه اشاره کردید) همانگونه که ما وضعیت خود را با همهی گوناگونی میتوانیم با آن قلعه تصویر و تصور کنیم. یعنی میخواهم بگویم خارج از قلعهی داستان قلعههای دیگران است! و هرکس بنا به فراخور وضعیتش درحال معنادهی به زندگیاش... و در این پروسه البته انتظارات و داستانسراییهای قهرمانانه و این چنین راهکارهایی مورد استفاده قرار میگیرد (خودآگاه و ناخودآگاه)...بدینترتیب برداشت ما (پاراگراف اول کامنت شما) درست و منطقی است بدون اینکه احیاناً دچار نمادیابی برای فضای خارج شویم.
نکته دوم که در کامنت شما قابل توجه است موضوع "وسوسه خروج از قلعه" است (که البته با نمادپردازی برای دنیای خارج که مد نظر من در بالا بود متفاوت است.) من این وسوسه را میل به تغییر سرنوشت میبینم. به نوعی ما آدمها در پیچهای مختلف زندگیمان متوجه مسیر اشتباه یا وجود اشکال میشویم اما "تغییر" بسیار سخت است... انگار در عمق وجودمان بیشتر مایلیم که به تقدیر و تعیینشده بودن آن باور داشته باشیم. بیشتر مایلیم که که خود را محکوم به داشتن این سرنوشت از پیش مشخص شده بدانیم به همین خاطر به جای تغییر دادن آن بیشتر به توجیه و معنادهی به آن و انتظار کشیدن برای فرج (به پاس تحمل وضعیت موجود!) می پردازیم.
با دست و دلبازی شدیداً موافقم! بهخصوص در مورد این کتاب... بهخاطر داشتن "حرف"... واقعن لیاقت 5 را دارد.ایشالا پس از اینکه نمرهدهی به کتابهای قبلی تمام شد یک بازنگری و یکسانسازی خواهم کرد... اما کتابهایی که نمره بین 4.5 تا 5 میگیرند در تقسیمبندی من داخل یک گروه قرار میگیرند: شاهکار!
سلام
جمله های مشخص شده عالی بود
فکرکنم قبلن کتابوخوندم
ولی میان خواندن من تا شماتفاوت اززمین تاآسمان است
خداقوت
سلام
لطف دارید... من موقع خواندنش فکر میکردم قبلاً آن را زندگی کردهام
باید جالب باشه. فیلم تو ارگ بم؟! فیلمش رو هم باید دید.
سلام
علاوه بر داستان و ... این حسن را دارد که یکبار دیگر میتوانیم نماهایی از ارگ بم قبل از زلزله را ببینیم
نظرها تاییدی نیست؟!
این خارجکیه طرح جلد بهتری داره که.
نه سالهاست که تاییدی نیست!
طرح جلد داخلی خیلی جلب توجه نمیکند.
از دینوبوتزاتی تنها 50 داستان کوتاهشو خوندم. با این توضیحات شما و با شناختی که ازین نویسنده ی مذهبی و همینطور منتقد مذهب و انسان، مطمئنم کتاب بسیار جالب و تاثیرگذاری باشه.
سلام
من هم چند داستان کوتاه از این نویسنده خواندهام و یکی از آنها را هم که یکی دو پست قبل به صورت صوتی گذاشتهام. اطمینان شما بیراه نیست و من هم آن را توصیه میکنم.
سلام
من هنوز تمومش نکردم.در عین سادگی جذابه.اگر اسم نویسنده رو نمی دونستم فکر میکردم نویسنده ش آلبر کامو باشه نمیدونم چرا.
فکر می کنم داستانیه که خیلی ها باهاش همذات پنداری دارن.این توهم که چیزهای مهم تازه شروع خواهند شد برای من خیلی آشناس.
سلام
جایی خواندم که کامو در معرفی کارهای بوتزاتی در فرانسه نقش بهسزایی داشته است و حتا یک نمایشنامه بر اساس یکی از کارهای بوتزاتی نوشته است لذا احساس قرابتی که داشتید بیراه نیست.
به نظر من هم یکی از کتابهایی است که خواندنش لازم است.
سلام
میله جان این کتاب استحقاق نمره ای که به آن داده ای را دارد.
نمی دانم بحثمان در مورد شباهت در انتظار بربرها به این کتاب را به خاطر داری یا نه.
اوج داستان یادم آمد و استنباطم را از پیام شدیدأ اگزیستانسیالیستی آن صحنه.
سلام
آن صحنه ی اوج اگر خللی داشت کل داستان به باد میرفت. در هنگام خواندن به یاد آن قضیه تشابه بودم و راستش گاهی در ذهنم نقش میبست که حتماً بیایم و در باب تفاوتها برایتان بنویسم! اما خب وقتی به انتها رسیدم منصرف شدم! البته بر تنههایی یکسان گاهی شاخههای متفاوتی میروید... آنجا گاهی با عنایت به تاثیرات بیرونی آن "دشمنسازیها و انتظار و معنادهی" به موضوعاتی مثل انسانیت ، نژادپرستی و... پرداخته بود و اینجا بیشتر به درون انسان و مفهوم زندگی و... آنجا به سمت مسائل اجتماعی بیشتر گرایش داشت.
هر دو عالیاند.
سلام
چقدر ذهنم مشغول ادامه ی این زندگی واقعی است، قبلا بهتر بود، مدرسه ، دانشگاه، درس، آنهمه امتحان، یک چیزی بود که میشد توی آن بهترین یا بدترین بود و معلم ها و استادها زحمت جفت و جور کردنش را هر سال می کشیدند، نظام آموزشی بزرگترین خدمت را به آدم ها می کند و آنها را تا یک یا چند دهه مشغول شکست دادن غول ها می کند، حالا بعدش رسیده... شروع زندگی واقعی یعنی غول بازی را هم خودت باید طراحی کنی...
فکر می کنم حتما باید این کتاب را بخوانم،
سلام
این طراحی کردن غول بازی توسط خودمان تعبیر جالبی بود. خوشم آمد. یاد این برنامههای آموزشی شرکت میافتم که گهگاه برگزار میشود و یک سخنران مدام در مورد مقولاتی مثل هدف و هدف داشتن برایمان حرف میزند! بله به شما هم این کتاب را توصیه میکنم.
سلام و سپاس از نظرات ارزشمند شما. بسیار استفاده بردم.
در بعضی کتابها چیزی هست، روحی، حسی، حالتی، وضعیتی و خلاصه نمیدانم چهای که در دیگر کتابها یا نیست و یا هست و ضعیف است و یا بسیار ضعیف. درست مثل بعضی آدمها که در لحظهی حضورشان سرشار میشوی از حسی غریب. به قول سهراب: انگار از دریچهی محرمانهی خوابهای کودکیات آمدهاند تو.
دوباره خواندن این کتاب را شروع کردهام. از بعضی چیزها نمیتوان به همین سادگی گذشت. حتم دارم چیزی جا مانده است میله جان. در سطرهای این کتاب چیزی جا مانده است و شاید هم در آن قلعه. درست است این قلعه نمیتواند نماد دنیا باشد.
چرا جووانی یک فرد نظامی است؟ از چه چیز میخواهد حراست کند؟ و چرا از آن قلعه؟ چرا از دوست صمیمیاش جدا میشود؟ چرا دوستش اورا همراهی نمیکند، حتی تا نزدیکی این قلعه و هنوز مسافت بسیاری مانده از او جدا میشود و باز میگردد؟ فکر نمیکنی این جدایی علتش نه پولدار شدن دوستش بلکه نشان یک تغییر اساسی در بنیانهای فکری و عقیدتی جووانی است؟ چرا آدمهای آن اطراف، دیگر حتی توان دیدن این قلعه را هم ندارند و اصلآ نمیدانند کجاست؟ این آرامش و روح غریب نهفته در این قلعه چیست و چرا تا این حد جذبه دارد که هر کس وارد این قلعه میشود نمیتواند به راحتی از آن خارج شود؟ چه کسانی و به علت می خواهند به این قلعه حمله کنند؟
از دیروز دوباره وارد این قلعه شدهام. در را به روی خودم بسته ام و با هیچکس سر گفت و شنودم نیست.
به نظرت این قلعه می تواند نماد دنیای سنت باشد که فرسوده شده و در حال فرو ریختن است؛ اما هنوز جاذبههای خاص خودش را دارد و هنوز این توان را دارد که کسانی را به خودش جذب کند؟ به نظرت جووانی میتواند با ورود به این قلعه، سنتی زندگی کردن را انتخاب کرده باشد و حراست از آن را در هجوم باورهای دنیای مدرن؟ به نظرت این قلعه ( دنیای سنت) که تا این حد بی اهمیت شده که هیچکس، حتی نزدیکترین انسانها به این مکان، دیگر حتی قادر به دیدنش نیستند، نیاز به حراست دارد؟ به نظرت این نظامیان نمیتوانند نماد انسانهای سنتییی باشند که هر لحظه نگرانند از جانب انسانهای دگر اندیش به آنها حمله شود؟ آیا مدرک پزشکی، ندای مدرنیته نیست که جووانی را دوباره به شهر فرا میخواند و به زندگی با اقتضاعات دنیای مدرن؟ آیا آن روحی که مانع رفتن او از این قلعه میشود همان روح مرموز حاکم بر دنیای سنت نیست؟ نمیدانم میله نمیدانم... مگر زنجیر مویی گیردم دست/ وگرنه سر زشیدایی برآرم.
بگذار دوباره چرخی بزنم در این قلعه و بازگردم. خدا کند بتوانم از آن خارج شوم. تو مرا فرستادی میله، تو
سلام
خواهش میکنم. اتفاقاً من هم وقتی دوستانی که کتاب را خواندهاند و میخوانند مُهر از دهان و انگشت میگشایند خیلی استفاده میبرم و لذت میبرم و اغلب موجب میشود که نکات جدیدی از این همافزاییها به دست آید. به هرحال بازگشت عارفانه شما را به صحرای تاتارها تبریک میگویم. برخی نکاتی که به ذهنم رسید اینهاست:
+ اینجور کتابها و روح و حس داخلشان مثل برخی آدمهاست که یک "آن" در نگاهشان هست.
+ قلعه شاید چیزی باشد که ما در ذهن خودمان از زندگی و دنیا میسازیم و در آن محبوس میشویم.
+ به نظرم به این دلیل شغل جووانی نظامی انتخاب شدذه است که بهنوعی این شغل آکنده از تکرار و روزمرگی است و دوم اینکه برای خیلی از مسایل چونو چرا نمیکنند. اگر خدمت سربازی رفته باشید در ارتش یک اصطلاحی هست که حتمن شنیدهاید: ارتش چرا ندارد!!
+در مورد جدا شدن دوست صمیمی: تا هرجایی میآمد باز هم جدایی اتفاق میافتاد و همان چیزی میشود که خودش بعدها در باب تنهایی میگوید...علیرغم همه دوستداشتنها آدم ها تنها میمانند. البته راه هم دور است! اگر خاطرتان باشد جووانی یک شب در مسیر خوابید. طبعاً آن دوست صمیمیش هم کار و زندگی دارد و اتفاقاً همین موضوع است که وقتی به مرخصی میآید همه جا را بیگانه مییابد. دیگر خبری از آن دوستی دیرینه نیست چون همه به دنبال "زندگی واقعی" خودشان رفتهاند!!
+اینکه آدمهای اطراف از قلعه خبر ندارند: قلعهی ما برای ما قلعه است، در نظر دیگران چیزی نیست!!
+ در مورد سنت و مدرنیته موافق نیستم.فکر کنم بعد از اتمام دور دوم بهتر میتوان در این خصوص حرف زد.
سلام
بر ما واجب عینی و کفایی شد که حتما این کتاب را در اولویت خریدهای هفته بعدمان قرار دهیم و بخوانیم و دل خوش کنیم که توی این دنیای غریب کش تنها پرور (!) ، کسی هم بوده مثل نویسنده این کتاب ، که بی آن که ما را بشناسد ، تقدیر و داستان زندگی مان را نوشته !
بیا سوته دلان گرد هم آییم و ...سایر مخلفات !
سلام
امیدوارم که بعد از خریده شدن و خوانده شدن همین ذوق را داشته باشید و مرا هم آنزمان باخبر کنید تا خوشحال شوم. و حتا در غیر اینصورت هم دوست دارم نظرتان را اینجا ببینم.
در راستای همان سوتهدلی و ترازو و سنجش سلایق و سایر مخالفات
پیشاپیش ممنون
کانال رسمی وبلاگ نویسان ایرانی در جهت معرفی وبلاگ نویسان و گسترش فرهنگ وبلاگ نویسی از تاریخ 25 اسفندماه رسما افتتاح خواهد شد.
هم اکنون به جمع بزرگ ما بپیوندید و ضمن آشنایی با دیگر وبلاگ نویسان برتر ایران، وبلاگ خود را به میلیونها کاربر تلگرام معرفی کنید.
معرفی روزانه 10 وبلاگ ایرانی به همراه یکی از پستهای وبلاگ مربوطه، از بین وبلاگ اعضای کانال
لینک عضویت در کانال تلگرام وبلاگ نویسان ایران:
https://telegram.me/joinchat/BKTFcz5VH08OGPxUBsGJTA
در صورت وجود هرگونه مشکلی جهت عضویت در کانال، کافیست شماره همراه خود را به آدرس زیر ایمیل نموده تا لینک دعوت به عضویت از طریق نرم افزار تلگرام برای شما ارسال گردد.
irblogs@yahoo.com
سلام
ممنون خیلی جالبه...
اما من همین چراغخاموش و آهسته آهسته جلو بروم برایم بهتر است!
در این شرایط به تنها کتابی که نیاز ندارم، اون کتابیه که بهم یادآوری می کنه دارم روزهامو می گذرونم و زندگیم یه رویای ناتمامه؛ خودم اینو می دونم دیگه!!!!
به نظرم گفته ی جان لنون رو بشه عینا رو این کتاب منطبق کرد:" زندگی همین چیزی است که می گذرد، درحالیکه تو در سرت نقشه های زیادی برای آن داری!"
بینداز از سرت بیرون نقشه ها رو میله، و از همین هایی که داری لذت ببر!!!!!
سلام
+گاهی حس میکنیم میدونیم... البته گاهی که نه! ما همیشه فکر میکنیم میدونیم!
+این جمله جان لنون را میشود بر داستان منطبق کرد ولی داستان را نمی توان در این جمله خلاصه نمود. امام اول شیعیان هم میفرماید فرصتها مثل ابر میگذرند... دانشمندان و بزرگان و مشاهیر زیادی در این باب جملات قصار گفتهاند اما باز هم ...
فیالواقع در راستای توصیه شما و ادامه جملهی بالا یاد این شعر مولانا افتادم:
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفتست
+من که دارم لذت میبرم...امیدوارم اونایی که اون عقب نشستند هم لذت ببرند
درود ...
من ادامه مطلب رو نخوندم چون همون چند خط ابتدایی قانعم کرد که حتما این کتاب رو تهیه کنم. ممنون بابت معرفی. عالیه.
گرچه باید اعتراف کنم این مدت با گل سرخ و انتهای شب و تاریخ اخلاق و ... زدم اجدادم رو ترکوندم. نیاز به استراحت مطلق با اکسیژن کوهستان دارم که متاسفانه مهیا نیست
سلام
و از این طریق اکسیژن کافی را در اختیار بگیرید. والللا به خدا از کوه بالا رفتن سخت تره
بله برنامه های آخرتون پربار بوده است... کاملاً حق با شماست و شما الان نیاز دارید که مدتی رو به خانه تکانی بپردازید
خانه ی ما سنگین است! هیچ رقمه تکان نمی خورد
سلام
و عرض پوزش بابت تاخیر در پاسخگویی به کامنتها (به همه دوستان)
..........
در بانوان قدرتی هست که هر خانهای را تکان می دهد و این موضوع ربطی به هشتم مارس ندارد!
میله جان
طبق معمول کتاب را نخوانده اما اما فیلمش را دیده ام. خواندن نوشته هات باعث می شه به شدت به واهمه بیافتم که پس کی وقت می گذارم چهارتا کتاب درست و درمان بخوانم؟
تحلیل ات از قلعه خیلی خوب بود. من یک سال در قلعه ای کار کردم که با اصول کلیسای جامع رمان امبرتو اکو اداره می شد. شاید روزی داستانش را نوشتم که چطوری آدم ها به امید فردایی که نبود و به واسطه تضمین نسبی روزمرگی ملال آورشون که فقط نفس کشیدن بود به کاری تن در می دادند که مصداق دقیق بیگانه شدن مارکس بود. محصول هم استکانی بود که بعد از سه بار استفاده یک لایه سفید سمج زوش بسته می شد و به درد حسینیه ها میخورد اما به لعنت شمر هم نمی ارزید. وقتی در حال تبدیل شدن به یکی از اون بیگانه ها بودم اتقاقی باعث شد همه چی را ول کنم و برم به یک قلعه دیگه.
تقصیر ما نیست که گذراندن ملال به سرنوشتمون تبدیل شده. گایا از ما رو برگردانده.
سلام بر کامشین گرامی
اما از شوخی گذشته فرصتها به وجود نخواهند آمد بلکه باید آنها را به وجود بیاوریم! در این سخن نکتههاست که اولوالالباب به آن واقف خواهند شد

در واقع ما شهید راه حفظ بنیانهای اساسی هستیم!
ترس به خودتان راه مدهید... به قول همین کتاب ما همیشه فکر میکنیم فرصتمان بیکرانه است
در پاراگراف دوم کامنت، بوتزاتی و هموطنش اکو به نحو شگفت انگیزی با ساوه و کاوه همنشین شدند که یاد همهشان زنده شد
گایا وقتی از ما رو برمیگرداند قاعدتاً رو به اورانوس میکند و این باعث میشود بنیانهای خانواده مستحکم شود
چقدر خوبه این کتااااااب...
بعضی کتابا نباید بیان توی لیست خواندنی های قبل مرگ، یه جورایی خودشون قاتلن با موضاعاتی که نه میشه ازشون گذشت نه میشه خوندو نمرد
سلام
کتابهایِ قاتل... این تعبیر رو دوست دارم. مرسی.
منتها فراموش نکنید که پوست ما کلفتتر از این حرفهاست! مثلاً این حجم کتابهای معرکهی ضدجنگ را در نظر بیاورید... آدم فکر میکند که دیگر کسی رویش نشود جنگ به راه بیاندازد اما خب میبینیم که اینطور نیست!
سلام به میله ی عزیز
+آقا اگه خاطرت باشه همین چند روز پیش گفتم بهت که قصد دارم به زودی ادبیات ایتالیا رو ادامه بدم...تعریف تو از این نویسنده و این کتاب، شوقم رو دو چندان کرد و خلاصه تصمیم رو انداختم جلو..همین دیروز دو سه جلد از ادبیات ایتالیا تهیه کردم که یکیش همین "صحرای تاتارها"ست.
+ کتاب رو به زودی می خونم و میام در مورد مطلبی که نوشتی گپ می زنیم
+ طبق تجربه، دیدم که حدس هات در مورد سلیقه م درست در میاد :))
یه حسی بهم میگه که این یکی رو هم خیلی دوست خواهم داشت.
به خصوص که مداد سیاه عزیز هم به یه سری تشابهات و نقاط قوت هر دو کتاب اشاره کرده.
+ خلاصه آقا، به زودی کتاب رو می خونم و میام خدمتت:))
سلام
مجیدخان من دوستان حرفگوشکن را دوست دارم!
امیدوارم بخوانید و لذت ببرید. منتظر برداشتهای شما هم هستم.
فقط کمی کنجکاو شدم بدانم آن یکی دو جلد دیگر که از ادبیات ایتالیا تهیه کردید چه بودهاند؟
راستی میله جان، یه نکته ی دیگه:
کتابی که من گرفتم، با ترجمه ی سروش حبیبی هست. هرچند من تا حالا همیشه از نشر مرکز راضی بودم، اما وقتی تو کتاب فروشی اسم حبیبی رو هم به عنوان مترجم دیدم، ترجیح دادم این ترجمه رو بگیرم....
+ بعد از خوندنم، راجع به ترجمه هم حرف می زنیم.
+ البته خدایی نکرده پا توی کفش سحر و درختِ عزیز نمی کنیم که بخوایم نظر تخصصی بدیم؛ صرفا نظرمون رو میگیم، نه ؟!!
و اما ترجمه...
حدود یکسوم کتاب را که خوانده بودم بهصورت اتفاقی ترجمهی سروش حبیبی را در کتابفروشی دیدم و کنجکاو شدم یک مقایسه کوچک انجام بدهم. درواقع کمی به لحن شاعرانهی ترجمه خودم مشکوک بودم؛ از اینجهت که آیا اصل نوشته هم شاعرانه است یا خیر؟ چند پاراگراف از ترجمه حبیبی را که خواندم متوجه شدم اصل نوشته هم مایههای شاعرانگی را دارد چون در نثر حبیبی هم نمود داشت. منتها نتیجه بررسی اندک و کوتاه و گذرای من این بود که با اشتیاق و اطمینان و اعتماد به خواندن ترجمهای که در دست داشتم ادامه بدهم.(البته با یاداوری این نکته که من خاطرات خوبی از ترجمههای سروش حبیبی دارم)
سوال: احتمالاً حبیبی از زبان فرانسه کتاب را ترجمه کرده است، نه؟
حواست باشه من حواسم به کفشم هست، مجید!
چیزی ننویسی بعد که معروف شدم، تحویلت نگیرم!
میله هم خودش حواسش هست واسه کتاب بعدی!
سلام
هرکس حواسش به کفش خانمها نباشد آن هم در روز هشتم مارس خونش پای خودشه... من هم همین رو مدام به میله گوشزد میکنم.
سلام.
این کتاب رو به خودم عیدی میدم.
اما فرق بین من و اون سرباز اینه که ما با کار و بارمون زندهایم. میدونیم راه رو اشتباه رفتیم، اما چارهی دیگهای نبود. مثل سیزیف ادامه میدیم، یه روزی بازنشسته میشیم و احیانا دوباره کار میکنیم، تا دم مرگ.
شخصا دیگه به آرمانهام فکر نمیکنم. عادت کردیم که در خرابآباد زندگی میکنیم. حالا ارک بم باشه یا نباشه. دشمنی باشه یا نباشه. کسانی برای فکر کردن به اوضاعمون باشن یا نباشن.
غم بوده و نابوده مخور!
سلام
آنگونه که تجربه نشان داده است بهترین عیدیها آنهایی است که خود آدم به خودش میدهد.
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نئی غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
این رباعی خیام واقعاً قابل تامل است. منتها اصل مطلب همان نحوه خوش بودن است... تکنیکهای خوشباشی... اینکه چه کنیم تا یکسری مسایل مدام خودش را توی چشم ما فرو نکند!
سلام
حسابرسی انبارگردانی پایان سال اینقدری جا اشغال کن هست که جایی برای مطالعه کتاب برام نمیذاره . سحر از کفش گفت حالا که اینقدر حواست به کفشاته یه کفشم به ما عیدی بده که کفش پولادی نیاز دارم این روزا.
اما مطلب های زیبات این وسطا به ما انرژی میده .
البته دارم زور میزنم که خانه موریسون رو هم به پایان برسونم .
بابا این موریسون دیگه کیه؟رسمآ من راوی ها رو قاطی کردم
اما قشنگه
حالا اینا که گفتم چه ربطی به بوتزاتی داشت؟
دینو مارو حلال کن
سلام
به زودی انتخابات کتاب برگزار خواهیم کرد و کفش مناسبی را از میان آنها برخواهی گزید
جاز را من دوبار خواندم و بار دوم متوجه عظمتش شدم... هنوز کار دیگری ازش نخوندم اما به زودی در انتخابات حضور پیدا خواهد کرد در سال بعد البته!
میله جان، من کلا آدم حرف گوش کُنی هستم؛ مگر مواقعی که زندگی بخواد پاش رو بکنه تو کفشم...اون موقع فک کنم حرف خدا رو گوش نکنم

+ آقا مخلصیم.
از فردا، صحرای تاتارها رو شروع می کنم
+عجالتا بهت بگم که منم مثلِ درخت، به خودم کتاب عیدی دادم. البته یه جوری پُر و پیمونه و تقریبا دو ، سه ماهم، با این هایی که تازگی گرفتم، با چند تایی که از قبل داشتم تکمیله.
از ادبیات ایتالیا اینا رو گرفتم
+"اگر شبی از شب های زمستان" - "صحرای تاتارها" - "شوالیه ناموجود"
+ یه کار هم از آلن رو گریه گرفتم؛ "در تودرتو".
کار بوتزاتی، بعد کار روب گریه، بعد هم یکی از کارای کالوینو.
فعلا این سه تا برنامه ی قطعیمه.
احتمالا بعدش میرم سراغ ادبیات امریکا و از وونه گات عزیز یکی دیگه می خونم
بعدشم ببینیم چی پیش میاد....میریم سراغ بقیه شون.
ممکنه تو ایام عید، یکی دو کار کار نه چندان سنگین قدیمی رو بازخونی کنم(مثلا "ناخوانده در غبار" از فاکنر)
+ پس حرف گوشکن نیستی!




+ پس تا قبل عید تمامش میکنی
+ همین فرمان را حفظ کن ... مثل درخت
+ اگر شبی هم از آن کتابهای خاص و عجیب است که تنها به آدمهای خاص میتوان توصیه کرد. فکر میکنم یکی از کسانی که میشود این کتاب را بهش توصیه کرد خودتی
+من عید به عادت هر سال به سراغ کتابهای قطور کتابخانهام می روم
دست روی دلم نذار میله جان، که خونه.....

کتاب رو تا حدود سه چهارم پایانی رسونده بودم همون چند روز پیش، که یکهو دیدم چند صفحه در میدون، یکی دو صفحه از کتاب، توی چاپ، سفید اومده بیرون.
واقعا برای من چی می تونه از این وحشت ناک تر باشه؟؟
باور کن تا دو روز تو بهت این بودم که چرا بعضی وقتا بازار نشرِ ما انقدر گند میزنه به حالِ یکی مثلِ من؟!
یکی که همین که یه کتابی که دوسش داره بهش بدی بخونه، از دنیا راضیه و کاری به کار کسی نداره
+ چند روز دیگه میرم کتابفروشی، تعویضش میکنم.می خونمش و بعدا حرف می زنیم.
عجالتا بهت بگم که: دوستش داشتم داستان رو. جذبم کرده بود.
سلام مجید خان
البته راه چاره دارد... یادم نیست کدام کتاب بود ولی در همین دوران وبلاگ نویسی بود که همین طور بود دقیقاً...رفتم کتابفروشی... و عوضش کردم.
ای وای...ای وای...
امیدوارم هرچه زودتر این مصیبت رفع شود
با سلام و تشکر. اما نظرم البته با اجازه استاد.بنظرم دروگو نشان دهنده سرنوشت تمام بشر هستش و واقعا به قول شما یه حس غریبی داره من کتابو تو یه روزه جمعه خوندم اینقد که خوشم اومد.نمره من ۵
سلام
خوشحالم که مقبول افتاده است.
بله من هم موافقم که دروگو میتواند هرکدام از ما باشد و طبعاً اکثر ما...
مرسی
سلام میله عزیز
روز اول هفته تون بخیر
کمی زمان لازم داشتم تا در مورد این کتاب چیزی بنویسم. مثل وقتی که یک بوکسور توی رینگ ناک اوت بشه، زمان نیاز داره تا به هوش بیاد و درک اوضاع رو از سر بگیره. این کتاب واقعا اثر قوی و عجیبی داشت/داره. دائما خودم رو ملامت می کنم چرا زودتر خواننده میله نشدم و چرا زودتر این کتاب رو نخوندم، شما در موردش دو سال پیش نوشتین. بگذریم ...
تعبیر این کتاب برای من ورای زندگی کاری هست. در بستر خیلی وقایع و مکان های زندگی آن انتظار برای واقعه بزرگ، انتظار برای پیروزی و افتخار بزرگ و مشابهش وجود داره. یک امید واهی به چیزی که هرگز اتفاق نخواهد افتاد که ولی نیروی محرک گروهی ست برای دوام آوردن.
مصداق این انتظار رو توی فرهنگ خودمون از مذهب که بگیریم داریم تا وعده های بند تمبانی مثل فتح قدس و ارض ظهور بودن و چرت و پرت هایی از این دست. توی این کتاب رو می شود که همه آن بالایی ها آگاهانه این مکانیسم رو برای مطیع و آرام نگه داشتن افراد جامعه/گله به راه انداخته و اداره می کنند. حتی آنهایی که خود روزی قربانی این دروغ بوده اند به نوبه خود روزی اداره کننده اش می شوند و دردناک ترین جای کتاب آنجاست که روزگار و بی رحمی اش کسی را که دیگر برای این سیستم فایده و کاربرد ندارد عین یک تکه آشغال دور می اندازد. انگار نه انگار که روزگاری بوده و رفاقتی و حق نان و نمکی و ایمانی.
سلام شیرین عزیز
مثلاً من با اینکه به نوشتن داستان فکر نمیکنم اما هر از گاهی داستانهای حماسی از نوبل گرفتنم را در ذهن میپرورانم


تعطیلات آخر هفتهتان خوش
درکتان میکنم که زمان لازم است تا آدم یقه خودش را ول کند و بیاید در مورد این کتاب شاهکار بنویسد. الان مطلب خودم و کامنتها را خواندم. تمام کامنتها... از این بابت از شما دوست خوبم بسیار سپاسگذارم. حتی راستش هوس کردم بار دیگر وارد این رینگ بوکس بشوم. راستش از آن کتابهایی نیست که بشود ازش عبور کرد و دیگر سراغش نرفت. به هر حال خواستم تأکید کنم من هم بعد از خواندن کتاب حسی شبیه حس شما داشتم. کامنتها را که بخوانید میبینید آنهایی که خواندهاند غالباً همین حس را داشتند.
قطعاً و یقیناً تعبیر کتاب ورای زندگی کاری است... برای من هم همینطور بود... زندگی کاری یک مثال و یک وجه از آن بود... و البته برای برخی از ماها که در کارمان خلاصه می شویم طبعاً این وجه پر رنگ میشود... برای برخی از ماها که هویت مان با کارمان شکل میگیرد این مثال یک مثال روشنگر است.
حالا برای دیگرانی که هویتشان را از امور دیگر میگیرند همین قضیه صدق می کند... نمونهاش همین مذهب است و امثال آن...
داخل پرانتز:حتی نوشتن
...
متاسفانه الان باید بلند شوم و بدوم بروم بیرون! ادامه بحث را فردا
عجالتاً این پست را ببین و گوش کن:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1394/12/03/post-568
ادامه.
یعنی من و شمای نوعی باید همیشه حواسمان باشد که در عین سینه چاک کردن برای ایده آلی، هدفی، رهبری، دینی ... در نهایت یک مهره بی ارزشیم برای آن ایده آل، هدف، رهبر، دین و به عبارتی آن "اتفاق بزرگ".
هیچ ارزشی نداریم به عنوان اویی که زحمت کشیده، ریاضت کشیده، انسانیتش، احساساتش، خواسته هایش، رویاهایش ... ما هیچ چیز نیستیم. فقط یک مهره ایم که قرارست نقش خاصی را داشته باشد و به محض اینکه به هر دلیلی آن قابلیت را از دست بدهیم عین زباله کنار گذاشته خواهیم شد.
فکر کنم در زندگی اینرا که حواسمان باشد روی خیلی کارهایمان، جهت گیری هایمان، تعصبی که روی هر چیز خرج می کنیم و غیره دوباره مرور می کنیم. الزاما قرار نیست بی غیرت و بی علاقه باشیم. روی خیلی ایده ها و اهداف می شود و لازم است سرمایه گذاری کنیم ولی با نگاه واقع بینانه و چرا که نه، بدبینانه و حسابگرانه.
گفتنش باعث می شود آدم از خیل "آدم خوب" ها بیرون بیاید ولی باید همیشه چشم باز باشد و باید همیشه از خود آن سئوال مهم را از خود پرسید:
what is in it for me?
این رجزها را خواندم ولی البته حواسم هست چه کار سختی ست! باید آگاهانه یاد بگیرم اینطور رفتار کنم.
بله همگی باید حواسمان جمع باشد در مسیر هویتیابی در این دامها نیفتیم.
بسیار سخت است
بسیار بسیار سخت...
این نکته را به خودم تذکر میدهم که در این فرایند اغلب اوقات توطئه ای و دست پشت پردهای هم وجود ندارد... چیزی مثل فرایند تکامل!... تکامل کلمهایست که بار مثبت دارد در خود کلمه، این بار را از ذهن کنار بگذاریم.... گاه آنقدر حرکت بطئی و آرام است که توی کَت آدم نمیرود برنامهریزی خاصی پشت قضیه وجود داشته باشد...
یاد فاسد شدن مواد غذایی در محیط آزاد میافتم؛ این یک فرایند طبیعی است. محصولات انسانی کاملاً قابلیت فاسد شدن را دارند مگر اینکه مدام مورد نقد و بازکاوی و بازسازی قرار بگیرند. هر محصولی که جلوی این چیزها را بگیرد به قهقرا خواهد رفت. میخواستم بگم لزوماً تولیدکنندگان اولیه آن محصول قصدشان همانی نیست که بعد از سالها یا قرنها به چشم میآید. مثال بارزش که به کسی هم برنمیخورد آن گربهایست که هنگام انجام مراسم نیایش وارد معبد شد و راهب آن را به درخت بست تا بتواند مراسم را در سکوت ادامه بدهد و... طبعاً ما که کلیت این تمثیل را میبینیم برایمان خندهدار است چون کلیت و سیر تطور آن را در یک پاراگراف میبینیم! اگر در متن آن باشیم داستان متفاوت میشود چون ما به اقتضای طول عمرمان قسمت کوچکی از آن داستان را تجربه میکنیم و اگر نتوانیم (که اغلب افراد نمیتوانند) خودمان را از متن جدا کنیم و به سیر تحولات نظر بیاندازیم هیچگاه متوجه به بیراهه رفتن خودمان نمیشویم. دیگران هم مثل ما! و اینگونه میشود که گاه یک جماعت بدون توطئه بالادستیها و دیگران، به چنان حال و روز خندهدار و گریهداری دچار میشوند که انسان حیرت میکند.
طبعاً زیادهخواهیها و غرضورزیها و توطئهها و توهمات و... برخی افراد میتواند چنین سرنوشتی را برای نسلهای بعدی رقم بزند. در این بحثی نیست فقط خواستم تذکر بدهم به خودم که بدون اینها هم کاملاً امکانپذیر است که یک گروه از آدمیان به جایی برسند که بیننده را به حیرت بیاندازند.
یک نکته دیگر:
اگر بخواهم روی آن قسمت آخری که کپی کردید قضاوت کنم، می توانم بگویم کتاب خوب ترجمه شده است. آن چند سطر را مقایسه کرد با اصل کتاب.
نکته دیگر حیرت و شگفتی ام بود موقع خواندن بیوگرافی نویسنده. از آن نوابغ بوده است که از سن پایین روزنامه نگاری در یک نشریه وزین و معتبر مثل Corriere della Sera را شروع کرده بود. برای تئاتر هم نوشته است و نقاش هم بوده است. کلی گالری و نمایشگاه داشته است. موقع خواندن اینها با بیچارگی از خودم می پرسیدم چرا رفاه زندگی باعث شد از قرن قبل تا به الان به کل نسل این مغزهای درخشان از بین بروند و همه مان اینقدر به سمت فلاکت و بدبختی ِ "متوسط" بودن پیش برویم؟!
یادم آورد که چقدر هیچم!
کتابی که از کتابخانه گرفتم، طرح روی جلدش هم کار خود نویسنده است. حالا ببینم ... احتمالا حرفهایم را کپی پیست کنم و در یک پست بگذارم.
خیلی ممنون. خیلی خیلی ممنون بابت این پیشنهاد خوب دوست عزیز.
براتون هفته خوب و مثبتی آرزو می کنم.
بعد از خواندن بیوگرافی نویسنده عجب سوال معرکهای به ذهنت رسید. دقیقاً باید بگویم آفرین... من هم چنین روندی را میبینم.
ممنون از نظراتت.
طرح روی جلد کتاب شما همینی نیست که در ادامه مطلب گذاشتم؟ اگر نیست بگویید بروم جستجو کنم ببینم طرح خود نویسنده چه بوده است.
خوشحالم که پیشنهادم به هدف خورد!
الان به خودم جرات میدهم باز هم پیشنهاد بدهم!
طبعاً ترجیح میدهم باز هم پیشنهاد ایتالیایی بدهم... بدون شک اولین گزینه اومبرتو اکو است. کدام کتاب!؟ آونگ فوکو – نام گل سرخ هر دو عالیاند.
ممنون از آرزوی خوبتان
جلد کتابی که در دست من بود را روی بلاگم گذاشتم. نشر موندادوری.
ممنون بابت پیشنهاد. راستش می خواهم فعلا برگردم به ایروین یالوم. خجالت آور است اما با اومبرتو اکو مشکل دارم! باید به خودم فشار بیاورم تا به سمت او بروم. می دانم دیر یا زود باید اینکار را بکنم ولی هنوز آماده نیستم.
باز هم ممنون.
دیدمش الان معرکه بود..
اما اکو در رمانهایش واقعاً یک رماننویس است. یعنی وجه اولش رماننویس است. این نکته را یادت باشد. این خطایی بود که من به واسطه تعاریف دیگران دچارش شدم و باعث تاسفم شد
البته که این فقط یک پیشنهاد بود
فقط تجربه خودم را در مورد اکو بگویم: چند سال سراغ ایشان نرفتم علیرغم اینکه سه کتاب از ایشان در کتابخانهام داشتم... صرفاً به خاطر ترسی که از فلسفه و نشانهشناسی و این مقولات داشتم. علاقمند بودم اما فکر میکردم حالا زود است برایم! چیزهایی شنیده بودم که وقتی بالاخره نام گل سرخ انتخاب شد برای خواندن رنگ از رخم پرید!
همه نوشته هارو خوندم چقدر خوبه هنوز کتابخوان و عشق رمان داریم، چقدر نظرها ادیبانه و زیبا بود کتاب را پیدا می کنم و میخونم، متشکرم از وبلاگ جالب تون و معرفی کتاب، فلسفه ادبیات و هنر والاترین پرسشهای بشری را درما ایجاد می کنند و روش ما پیدا کردن پاسخها، به زندگی مان معنا وزیبایی می بخشند. متشکرم ازشما و هرآنکه می نویسد؛ چه خود نویسنده باشد و چه نقد و نظرش رابنویسد
سلام دوست عزیز
اتفاقاً چند روز قبل به یاد این داستان معرکه بودم و فیلم مربوطه را دانلود کردم تا ببینم. بد نیست بدانید لوکیشن اصلی فیلم اقتباس شده ارگ بم است...
ممنون از لطف شما
سلام
)
۱_این کتاب رو خوندم و خوشم اومد.از کتابخونه گرفتم(عضویتم تموم شده
۲_در مورد بازنشستگی و اینا نوشتی اول متنت میخواستم بدونم تو شامل اضافه خدمت شدی یا نه؟
۳_کتاب بعدی ک خواهم خواند وقت یعد هست
سلام
این کتاب از آن شاهکارهایی بود که حسابی مرا تکان داد ... راستش ماه قبل هم فیلم را دانلود دوباره کردم که تجدید وضویی بکنم اما هنوز وقتش را پیدا نکردم.
عضویت که مثل آب خوردن تمدید میشود.
اضافه خدمت من در صورت تصویب نهایتاً 8 ماه خواهد بود که چیزی نیست.... عددی نیست.
کتاب بعدی را اگر خواندی و جایی از آن ابهام داشتی (در حد یکی دو پاراگراف) بد نیست برایم بگذاری تا ترجمهها را تطبیق بدهیم. پیشاپیش ممنون.
هرچند فکر کنم کسانی که فرمگرا هستند از آن کتاب خوششان میآید.
سلام مجدد تقریباً ۸ سال از کامنت من از سال ۹۵ به همین نام چندتا بالاتر گذشته و اونموقع ۲۴ سالم بود و تازه با وبلاگتون آشنا شده بودم و از این کتاب اونموقع خیلی خوشم اومد و حقیقت از همون موقع کتاب خوندنو شروع کردم اما خب با خوندن مجدد متن دوباره وسوسه شدم و رفتم خریدمش با ترجمه سروش حبیبی البته فک کنم ترجمه نشر مرکز کمی بهتره در هر حال خواستم تجدید خاطره کنم ممنون که هستی میله عزیز