میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آلیس یودیت هرمان


این کتاب چه رمان باشد چه نباشد مجموعه ایست شامل پنج داستان که یک شخصیت محوری به نام آلیس دارد و در هر پنج داستان "مرگ" مضمون اصلی است. در مورد رمان بودن یا نبودنش من نظر خود نویسنده را می پسندم که معتقد است این کتاب مجموعه داستان است!

می توان برای معرفی این کتاب در مورد مرگ و انتظار آمدن و نیامدنش و غافل و ناغافل آمدنش نوشت، می توان در مورد نسل های جدید آلمان و تاثیرگذاری نوع جهان بینی و اعتقاداتشان در زندگی و ردیابی آن در این داستانها نوشت و یا می توان به طنز به شباهت های ایران و آلمان از زاویه مرگ مردها نوشت (چون در هر پنج داستان کسی که می میرد یا مرده است یک مرد است) و نتیجه گرفت که زن مظهر زندگی است و مرد نمادی از مردگی!(کلمات فارسی چه قرابتی دارند!)...

می توان در معرفی کتاب از نثر خاص نویسنده در حذف افعال و کلمات زائد و غیر زائد نوشت و از سردی و خاکستری بودن فضای داستانها و ارتباط آن با تم داستان ها که مرگ است نوشت و البته امکانات دیگری که جلوی روی ماست... راهی که من انتخاب می کنم از زاویه حضور حشرات و بالاخص عنکبوت در داستانهاست! قبل از ورود به حشرات مختصری از هر داستان که به نام یک مرد نام گذاری شده است می آورم:

میشا دوست پسر سابق آلیس است که به علت سرطان در بیمارستانی در شهری کوچک بستری شده و در حال احتضار است. همسرش مایا که از نگهداری همزمان کودک خردسالش و رفت و آمد به بیمارستان مستاصل شده است با آلیس تماس می گیرد و از او می خواهد که برای آخرین دیدار با میشا و کمک به مایا در نگهداری بچه بیاید. آلیس می آید و...

کنراد پیرمرد هفتاد ساله ایست که با همسرش لوته در ویلایشان کنار دریاچه ای در ایتالیا زندگی می کنند و از آلیس دعوت کرده اند که به همراه دوستانش به آنجا بروند. مسافران از راه می رسند اما کنراد که تب کرده است به بیمارستان می رود و...

ریشارد و همسرش مارگارت از دوستان آلیس هستند. ریشارد در حال احتضار است و با همسرش در مورد روز تدفین و نحوه مراسم برنامه ریزی دقیقی کرده اند. آلیس به دیدن آنها می رود و...

مالته عموی آلیس است که یک ماه قبل از به دنیا آمدن آلیس در چهل سال قبل و در سن بیست و سه سالگی خودکشی کرده است و حالا آلیس با فریدریش معشوق عموی همجنسگرای خود قرار ملاقات گذاشته است و به دیدار او می رود...

رایموند همسر آلیس که به تازگی از دنیا رفته است(یک سال بعد از مرگ ریشارد) و آلیس مشغول جمع کردن وسایل اوست و این عمل به نوعی حفاری در خاطرات مشترک منجر می شود و این کندوکاو به کشف جدیدی منجر نمی شود جز این واقعیت که رایموند مرده است و...

***

یودیت هرمان از نویسندگان نسل جدید ادبیات آلمان است که از آثارش مجموعه "این سوی رودخانه اُدر" و "آلیس" و "خانه تابستانی بعدا" و چند داستان کوتاه دیگر به فارسی ترجمه شده است. این کتاب را آقای محمود حسینی زاد ترجمه و نشر افق آن را منتشر کرده است.

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ نشر افق (با همان سیستم گرفتن امتیاز از ناشر اصلی و کپی رایت), مترجم محمود حسینی زاد, چاپ چهارم, 171 صفحه, تیراژ 2500نسخه, 7000تومان

پ ن 2: همه مشغول جام جهانی هستند... فوتبال جنگ است، دفاع ِمقدس نیست!!


 

 


حشرات ، عنکبوت

حشرات معمولن عمر کوتاهی دارند اما به واسطه دیرینه بودنشان انگار همیشه روی زمین بوده اند و به واسطه تعداد و تنوع و سازگاری بالایشان انگار همیشه خواهند بود. عنکبوتها نیز به همین ترتیب خصایص مشترکی با دیگر حشرات دارند و از جمله این که رشدشان منوط به پوست اندازی است و گاه در طول عمر کوتاهشان همیشه در حال پوست انداختن اند. عنکبوتها به خاطر این که اجتماعی نیستند معمولن تنها و منزوی هستند و...اما ربط آلیس و حشرات چیست؟

در داستان اول صحنه ای باصطلاح حیاتی داریم که مایا از بیمارستان به آپارتمان اجاره شده برمی گردد و با آلیس می نشینند و صحبت کوتاهی می کنند درحالیکه دو بطری آبجو(لعنت الله علیه!) جلوی آنهاست.آلیس از مایا در مورد زمان آشنایی او با میشا سوال می کند و مشخص می شود که آنها فردای روزی که آلیس و میشا از هم جدا شده اند با هم آشنا شده اند. آلیس شب مذکور را به یاد می آورد که به سادگی و بدون بگو مگو در مسافرت و سر میز شام کات کرده اند در حالیکه دو بطری آبجو روی میزشان بود و عنکبوتی بی خیال مشغول تنیدن تار بین آن دو بطری بود، درحالیکه این دو بطری برای خورده شدن به زودی از جایشان حرکت می کنند و تارها پاره می شوند...

حتمن شما هم تجربه کرده اید! من اغلب روزها به هنگام رفتن به سر کار در یک ناحیه خاص به تار عنکبوتی که بین دو درخت و در مسیر عبور تنیده شده برخورد می کنم و گاه تعجب می کنم که این عنکبوت بعد از پاره شدن هرروزه تارهایش چرا باز هم همانجا تار می تند! شاید عمر کوتاه این عنکبوتها فرصت یا آن دید وسیع را به او نمی دهد که متوجه این امر شود...شاید! و شاید ما هم همانند آنها مشغول کار مشابهی باشیم... ان فی ذلک لآیات لاولی الالباب!

در داستان کنراد عنکبوت یا حشره ای دیگر داخل قهوه آلیس می افتد و در داستان ریشارد می بینیم که عنکبوت بین ساقه های گلی که آلیس لب پنجره خانه شان گذاشته است تار تنیده است و همین عنکبوت در داستان رایموند بزرگتر شده است و ازدیاد و پخش در خانه و مشغول تنیدن تار. در داستان مالته هم یک صحنه مهم داریم که باز عنکبوت حضور دارد: آلیس داخل ماشین روبروی هتل فریدریش و در محل توقف ممنوع پارک کرده است و جشمش به آویز آینه ماشینش می افتد که تار عنکبوتی است که از نخ ظریفی بافته شده است در یک فرایند تداعی این به ذهنش می رسد که رشته های ظریفی بین او و فریدریش و مالته تنیده شده است که مثل رشته های تار عنکبوت آنقدر ظریف است که به محض فکر کردن درباره آن از هم گسسته می شود.

غیر از عنکبوت ها حشرات دیگری هم داریم در داستان که می توان به سوسک های باغی اشاره کرد که در دو داستان به زحمت اما خیلی صبور و یکدنده به راهی که در آن قرار گرفته اند می روند.(جیرجیرک و سیرسیرک هم داریم!)

خب که چی همه اینها!؟ فکر کنم نیاز به توضیح اضافه ای نباشد. اگر نخوانده اید و نمی خواهید بخوانید که هیچ! اما اگر می خواهید بخوانید و یا دوباره بخوانید این بار با عنایت به این حشرات بخوانید. جالب خواهد بود.به خصوص در داستان آخر به بزرگ شدن عنکبوت ها و نحوه برخورد آلیس با آنها و قضیه پوست اندازی و انتهای داستان توجه کنید.

برداشت ها و برش های دیگر

1-  مایا به دوست دختر سابق همسرش زنگ می زند و از او دعوت می کند که در کنارش باشد و آلیس هم می آید و دو سه روزی هم با هم هستند.خود همین موضوع نشان دهنده اوج خونسردی و یک نوع بی تفاوتی مدنی در اشخاص داستان و روابطشان است. در داستان دوم "رومانیایی" با یک حالت بی تفاوتی مودبانه توصیف می شود و "آنا" واجد یک حالت سبکبالی در زیر لایه تلخ ظاهرش دانسته می شود که منجر به ایجاد احساس تسکین و آرامش در طرف مقابلش می شود و آن تمایلات افلاطونی و...

2-  در راستای خصایص عنوان شده در بند یک، در عجبم که این حالت به جایی می رسد که آلیس چمدان میشا را که نزد اوست و می داند که دفترچه یادداشت های میشا داخل آن است حتا باز هم نمی کند و مطمئنم که در داستان مالته در انتها نامه هایی که به دستش می رسد را نخواهد خواند. یعنی یه ذره هم فضول نیستند اینا!! اه چه قدر سرد!!!

3-  آلیس وقتی خبر مرگ میشا را می شنود به فرزند میشا نگاه می کند که کلاهی بر سر گذاشته است. این برداشت ذهنی آلیس از این تصویر را دوست دارم: مثل فضانوردها هستیم. هیچ جایی نیست که قرار بگیریم.

4-   چشم اندازی که ما می بینیم قبل از ما هم خیلی ها دیده اند و پس از ما هم به همچنین... در جایی از داستان آلیس کنار راین قدم می زند و صدای راهنما از روی کشتی تفریحی به گوش می رسد.منقطع.این گونه: ...زمانی اینجا، خیلی وقت پیش، امروز و در آینده هم. خیام وار.

5-  بقیه دیگر ناگهان نبودند. در عرض یک شب از صحنه روزگار محو... این جمله را از داستان مالته آوردم و مشابهاتی در داستانهای دیگر هم داشت. مثلن آلیس و رومانیایی دارند بستنی می خورند و همان زمان کنراد دیگر نیست یا ... پایان بندی داستان مالته را دوست داشتم و یک صحنه به یاد ماندنی است: جرثقیل پلیس ماشینش را می برد و ...تا آنجایی که وارد مترو می شود و... فکر کرد من هم در واقع یکی از این همه ام، رفت در سالن باشکوه سرد زمستانی ایستگاه ناپدید شد. بین آن همه و بین امکاناتی که اینجا و آنجا ترغیبت می کند برای سفر.

6-     اگر بخواهم در یک جمله نظرم را راجع به کتاب بگویم از بند بالا مدد می گیرم: یک کتاب باشکوه سرد زمستانی.از دوست عزیزی که این کتاب رو به من معرفی کرد واقعن ممنونم...ایشالا جبران کنم.

7-  ترجمه کتاب خوب بود. فقط در صفحه 88 آلیس در خصوص رومانیایی از خودش می پرسد که: یعنی باید همین الان باهات ازدواج کنم یا چی، برای ازدواج که دیگه خیلی پیر شدیم و... کمی مشکوک است این کلمه ازدواج.

8-  خالکوبی روی بازوی رایموند : آنها که آخر می آیند، اولند. آلیس از رایموند خواسته است که هیچ گاه برایش نگوید که چرا این جمله را خالکوبی کرده است و رایموند هم به قولش عمل می کند و در نتیجه ما هم در خماری آن می مانیم! تصور این که یک زن از شوهرش و حتا یک مرد از زنش چنین درخواست و انتظاری داشته باشد در اینجایی که من هستم اصلن ناممکن است! مگه میشه!

9-  نحوه برخورد آلیس با خاطراتی که که هرطور دوست داشتند می آمدند، در داستان آخر، جالب روایت شده است. او هر روز و همه جا رایموند را می بیند، به دنبال پاک کردن خاطرات یا فراموش کردن نیست و حتا به دنبال چیزی است که کارکرد آن جمله "الان برمی گردم" کنراد را داشته باشد. اما نمی خواهد خودش را دیوانه کند! لذا در آن شبی که به دیدار رومانیایی می رود و راوی از آن شب به عنوان شبی دلنشین یاد می کند (چون از کنار برخی مسایل به راحتی گذشتند به هر دلیلی) از ساختن یک شعر تازه حرف می زند و این بار وقتی هنگام برگشت به خانه رایموند را در حال کشیدن سیگار می بیند زود متوجه می شود که رایموند نیست.          

 

نظرات 33 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:17 ب.ظ

salam hossein jan
chetori? che khabara? oza ahval chetore?
shenidam darin tarafo kamelan az rishe dar miarin, movafagh shodin?
salam beresoon

سلام داش رضا
خوبم ... احتمالن دوباره دو سه سالی برم کرج...یعنی اسباب کشی در راه است و اوضاع احوال خوب نیست!
سهیل رسید؟ خوبه؟ سلام برسون بهش
و اما درخصوص طرف:
واقعن هنوز زوده که از موفقیت در این کار حرف بزنیم اما شنیده هات را تایید می کنم می دونم که می دونی کار چقدر خفن و سنگینه... ولی این بار عزم ها جزم تره ظاهرن.
قربونت رضا جان

سحر پنج‌شنبه 29 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:22 ب.ظ

عاشق اینجور موتیف ها تو داستان ها هستم، منظورم همان تارتنک است!!!
عاشق اینجور داستان ها هم هستم، جدا و پیوسته، عالی اند!
کمی مرا یاد " ساعت ها " انداخت، باید بخوانمش.

سلام
اگر اینجور که گفتید است حتمن این کار را بخوانید...
البته من بار سوم که خواندمش به مرحله احساس شکوه رسیدم پس باقی دوستان حواسشان باشد پسفردا نیان بگن این چی بود یخ کردیم
ولی به نظرم شما همان بار اول هم از خواندنش راضی باشید.
ساعت ها را هم به دلیل بودن در لیست 1001 کتاب, حتمن قبل از مرگ خواهم خواند اگر به من فرصت بدهد!

که جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:42 ق.ظ http://janywalter.blogsky.com

اگه بدونین چقدر تعجبایی که از اخلاقای اینا کردین برام جالب بود که باورتون نمی شه.
و جالبتر اینه که این اخلاقشون دیگه از بیخ برام عادی شده و صراحتشون که باورنکردنیه.
یعنی تمام روشهایی که یه عمر داشتیم برای ایجاد اشتیاق در طرف مقابل برای پرسیدن سوالات بیشتر یا چیزی شبیه به اینها همه با سر به دیوار برخورد می کنن در برخورد با یه المانی!!!!

سلام
یکی از دلایلی که باعث موفقیت این کتاب و کتب مشابه در آلمان (و پس از آن در جاهای دیگر) شده همین پرداختن به نسل جدید و خصوصیات و سبک زندگی آنهاست...ادبیات آلمان تا 50 سال بعد از جنگ جهانی هم باز تحت تاثیر جنگ بود اما حالا نویسندگان نسل جدید اون مرحله را پشت سر گذاشته اند...
با چیزایی که از شماها شنیده بودم اتفاقن خیلی کمتر تعجب کردم وگرنه که پس می افتادم!

زنبور جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:24 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

از خوندن توضیحاتت راجع به کتاب حس کردم نویسنده خیامی است بسیار خونسرد. مثال عنکبوتت عجب جالب بود. صد بار به دوستان گفته بودم در شان نزول سوره عنکبوت ان قلت نیاورند. این خارجیهای بی دین تازه به آن رسیده اند!
حضور دوستان آلمانی و اظهار نظر در زمینه این خونسردی محض کمک شایانی خواهد نمود. والسلام.

سلام
برخی تشابهات دیده می شود اما اینا آدمای خاصی هستند!! این را از کامنت های آلمان نشینان می توان فهمید...
صدبار کفایت نمی کند قربان باید بیش از اینها بگویید!
ما هم که نشسته ایم سر جای خودمان و مدام دستاوردهای این کفار را می بینیم و پیش خودمان حساب می کنیم که عجب...!

منیر جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:51 ب.ظ

ما آلمانی نیستیم زنبور جان ! ما آلمان نشینیم ! لبخند ...
سلام بر حسین
اشارات نظر تان به حشرات شایان توجه است . فراموشی هم که مدد رسان همیشگی است برای لذت بردن از خواندن کتابهایی که شما معرفی میکنید . وقتی از همه نوشته تان هیچی یادم نمیاد و بعد از خوندنش دوباره میام این پست رو میخونم قدرت اشارات به قوت خودش باقی است .
پس باش تا پس از این . باز هم لبخند .
...
شاید در یک جمله بتوانم درباره سردی این آدمها _ از دید ما _اینطور بنویسم : اینقدر سرد که حتا وقتی مهمان خانه ام هستند سلام نمی کنند !
و در شرح بسیط خودمانی اینگونه :دخترها و پسرهایی که دوستانٍ پسر من هستند و دارند توی حیاط خونه من خوش می گذرونند با وارد شدن من به حیاط _برای آب دادن به گلها _ تکانی به مرکز ثقل مبارک هم نمی دهند هیچ ! دو مثقال زبان را هم نمیخوان برای عرض سلامکی بجنبونند .
این نه نشان از بی ادبیه نه ،بی حوصله گی ،نه بی تفاوتی . این فقط یک معنا داره آنها مهمان من نیستند پس هیچ صنمی با من ندارند حتا به اندازه : های !
....
( این که من با هیبت ایرانی ام در برابر این رسم معقول آلمانی چگونه رسم ایرانی ام را در خانه ام قانونی کردم دیگر ربطی به آلیس و امافیها ندارد .)
....
بله به چیزی که بهشان مربوط نمیشه کاری ندارند . این چیز می تونه دل شما باشه ، مشکل مالی شما باشه ، فشار روحی و روانی شما باشه ، نامه خصوصی و یا چمدان شما باشه ، اما اگه سطل زباله شما سر راهش باشه بر میداره چون سر راه خودشه . و به شما هم میگه جای سطل اون جاست .
در مورد باقی مسائل حتا اگه مشورت بخواهی ازشون معقول نگاهت میکنه و میگه اون کاری رو بکن که دوست داری ( خلاص میکنه خودش رو اما نه به نیّت خلاص کردن خودش از دست تو . چون اصلن احساس دربند بودن نکرده از مشکلات تو )
....
شوهر آلمانی یکی از دوستان که عمری نون و نمک مادرزن شیرازی شو خورده توی ایران ، ما رو سیزده به در رسونده بود به طبیعت و پیکنیک و اینا . وقتی پیاده میشدم بهش گفتم خسته نباشی . فارسی اینقدری می فهمید . به المانی جواب داد که : این حرف تو چیزی از خستگی من کم نمیکنه . خیلی خسته ام .
ما از سرمای این همه منطق میچاییم اگه که نشناسیم شون .
...
اولش تعجب میکنی اما مثل همه جذابیتهای توریستی جالب و جذابه . بعد عادت میکنی . بعد خسته میشی . بعد ترها ازشون میخای که تو رو به مسیح به دروغ هم شده بهم بگو واسه خاطر من این کار رو کردی . بعد اون تعجب میکنه .
....
بسیاری از ما تحمل نداشته هایی رو که بخاطر داشتنش مهاجرت کردیم برای مان سخت است . سخت !
...
این خروار سخن فقط به شکوه سرمای صداقت ربط داشت و می دانم که به این کتاب مربوط نمیشد .
گلٍ سپاس

لعنت بر یزید!
سلام
آقای زنبور بفرمایید جمله اول مربوط به شماست! اما همین که رانندگی تان آلمانی شد و بعد چند تا چیز دیگر آلمانی شد کفه ترازو ممکن است به آن سمت متمایل شود هرچند بعید می دانم که این سردی بتواند به تن و جان یک ایرانی نفوذ کند و آن را به شکل خود دربیاورد...آیا داشته ایم نمونه هایی که اینگونه آلمانی شده باشند؟
....
فراموشی اگر نبود از خیلی چیزهای دیگر هم نمی شد لذت برد و یا به عبارتی فراموشی اگر نبود دخل آدم می آمد! مولانا که خدمتشان ارادت دارید می فرماید:
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است
...
و اما بعد
من اگر جای شما بودم و می رفتم به گلها آب بدهم و ایشان اینگونه به روی مبارکشان نمی آوردند حضور مرا ...من اگر بودم...من اگر بودم!...مزه مزه کردم دیدم نه احتمالن من هم کاری نمی کردم ولی خوداییش خیلی به من فشار میومد!! شیر آبو نگرفتی طرفشون احیانن!؟
...
با این تعاریف که نوشتی امیدوارم از آمریکا ببازند
واقعن سخت است. قبول دارم. اساسن من به همین خاطر مهاجرت نمی کنم
ممنون

پری ماه جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:38 ب.ظ

منم از این سردی با شکوه لذت بردم. از اینکه نویسنده بدون هیچ دخالت و قضاوتی فقط رفتار ادمها را روایت می کرد و خودم می تونستم راجع به میزان وابستگی و احساس آلیس نسبت به از دست دادن افرادی که هر کدوم به شکلی تو زندگیش بودن، قضاوت کنم. بر خلاف چیزی که به نظر می رسه اینجوری آدم بیشتر می تونه غم و رنج رو احساس کنه. اوج این احساس توی داستان آخر نمود داشت. یه زن شوهرش رو از دست داده ولی زندگی همون جوریه که قبلن بود. حتی لباس ها و خرده های نون( شیرینی؟ یادم نیست) توی جیب کت شوهرش. همه این چیزا به همون شکل هستن اما شوهرش نیست. و در عین حال خودشم هنوز هست. به نظرتون زیبا تر از این می شه خواننده رو وارد دنیای ذهن شخصیت های داستان کرد؟!
راجع به قضیه نامه ها هم همینطور. آدمی بوده که یه روز دوستش داشتی و از دستش دادی و الان هم شاهد مرگش هستی و دریغ و حسرتی که هم برای خودش احساس می کنی و هم برای زن و بچه ش و هم خودت...نخوندن اون نامه ها به بهترین شکل این ناراحتی و حسرت رو نشون می ده. قضاوت من نسبت به این رفتار، خونسردی نیست.

سلام
نکته خوبی رو در بخش اول اشاره کردی...نویسنده یا راوی سوم شخص است که تقریبن نزدیک آلیس است مثل یک روحی که آلیس را دنبال می کند و برای ما روایت می کند از بیرون و درون ولی به قول شما هیچ دخالت و قضاوتی ندارد در حین روایت ودر عین حال خواننده را می کشاند به دنیای ذهنی آلیس. به نظرم این نکته مهمی است. مرسی. دقیقن اینجوری درد و رنج رو بهتر میشه درک کرد. بار اول که خواندم احساس سرما و درد زیادی به من دست داد که بخشیش به این خاطر بود و بخشی هم به خاطر نوع نثر و کوتاه کردن جملات (منهای تم مرگ)...
برای کلمه مناسب خیلی فکر کردم...واقعن ما نداریم یا من نمی دونم! چون این رفتار را نداریم ما و طبیعتن واژه و اصطلاحی هم که آن را کامل بیان کند قاعدتن نداریم!
به نظرم به این درک می رسد که دانستن و مطلع بودن حد و حدودی دارد و فراتر از آن به جنبه های دیگر زندگی لطمه می زند. این نوشته ها و نامه ها چیزی را عوض نمی کند...
....
یک تکه شیرینی بود... یک ایرانی یا یک شرقی اگر بود با همین تکه شیرینی دخل خودش را می آورد! شما که خوانده اید می دانید که شخصیت های داستانها ماشین نیستند و اتفاقن پراحساس هم هستند (زن ریشارد از قول شوهرش می گوید که بازگشتش به زندگی عادی 3 سال طول می کشد و یا خود آلیس) اما یک جور متفاوتی هستند ...این که چه هستند و چه نیستند چندان مهم نیست این که داستان به گونه ای روایت شده است که خواننده آلیس را درک می کند مهم است حتا اگر کلمه مناسبی یافت نشود.

[ بدون نام ] جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:25 ب.ظ

سونیا هم خیلی خوبه.من دانلودش کردم و خوندم

هجده صفحه است... خیلی وقت است کتاب صوتی خلق نکرده ام!
اما خب این زیاد است

سارا-ت جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:01 ب.ظ

سلام جناب میله. مثل همیشه پر تلاش و رشک بر انگیز هستید.همیشه این سوال برایم پیش می آید که شما این کتابها چگونه انتخاب می کنید؟ سلیقه شما با خیلی های دیگر که وب لاگ های مشابهی دارند فرق می کند. یک سوال هم دارم. منظورتان از اشاره به عنکبوت این است که عنکبوت و تار تنیدنش فقط نماد سستی و نیستی نیست و می تواند نماد از نو ساختن هم باشد؟ یعنی این به نوعی تفاوت این نماد ها در فرهنگ های مختلف است؟
لطفاْ برنامه کتابهای آینده را هم اعلام کنید شاید در این تعطیلات تابستانی بتوانیم فرصت را غنیمت شمرده و چند تایی هم کتاب بخوانیم. با تشکر

سلام بر شما

معاویه وقتی برخی رقبا و دشمنانش را به روش مسموم کردن (معمولن با شربت عسل و اینا) حذف می کرد به طعنه می گفت که خداوند سپاهیانی از عسل دارد...درواقع من هم دوستانی شیرین تر از عسل دارم که کتاب های خوبی را معرفی می کنند.
در مرحله بعد باید به شانس یا یک نوع ارتباط خاص اشاره کرد! مثلن وجدان زنو: من هیچ شناختی از نویسنده نداشتم و اسم کتاب را هم جایی نشنیده بودم ولی در یک کتابفروشی پرت این کتاب من را انتخاب کرد!!
......
بله می تواند نماد از نو ساختن باشد و البته چندان به فرهنگ های مختلف و تفاوتشان مربوط نیست بلکه نوع نگاه برخی آدمها به پدیده های اطرافشان این گونه بروز می کند و برای ما جالب می نماید. بعید می دانم که این نمادپردازی در آنجا عمومیت داشته باشد بلکه به نظرم نویسنده این نوع نگاه را ابداع کرده و خصوصیت یک گروه یا یک نسل را مشابه آن دیده است.
.....
کتابهایی که به ترتیب در موردشان خواهم نوشت : تام جونز و ینگه دنیا هست که هر دو از قطور قامتان این عرصه هستند!! اما به زودی انتخابات کتاب خواهیم داشت.
ممنون

مدادسیاه جمعه 30 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:34 ب.ظ

سلام
خیلی وقت است که منتظرم تا ببینم اگر آلیس رمان باشد آن را بخوانم! انگار در هر حال باید بخوانمش.
میله جان با دوست مان موافقم که رشک برانگیز شده ای. درود و احسنت.

سلام
به نظرم رمان نیست اما داستانها کاملن ارتباط دارند همانطور که نوشتم و یه جورایی در داستان آخر تمام شخصیت های داستانهای قبل به نوعی طرح می شوند...اما به هر حال رمان نیست! ولی بخوانید چون در نوع خودش جالب است.
....

منیر شنبه 31 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:44 ب.ظ

فوتبال دفاع مقدس نیست یعنی که اگر شکست بخوریم پیروز نیستیم ؟
درست فهمیدم ؟
...
کی روش گفته که میخوام به ایرانی های فرصت رویاپردازی بدهم .
چرا که نه ؟
یه وقت دیدی بوسنی رو زدیم و در رویای خودیم بیدار شدیم . :)
بریم ببینیم عصری چه میکنیم !

سلام
خوب شد که اشاره کردید! دلم پر است در این زمینه...
ببینید:
وقتی کارشناسان می گویند فوتبال جنگ است یعنی برای پیروز شدن باید جنگید...نمی دانم بازی های کاستاریک و الجزایر و استرالیا را به عنوان نمونه دیدید یا نه؟ آنها جنگیدند و فوتبال بازی کردند و در مقابل تیم های قوی تر از خود به واقع فوتبال بازی کردند. به نظرم بیست سال بعد هم استرالیایی ها به بازی ای که در برابر هلند کردند افتخار می کنند و کستاریکایی ها همیشه تاریخشان به این بازی ها می بالند...مطمئنن و بدون شک.
اما
وقتی میگم فوتبال دفاع مقدس نیست منظورم این است که فوتبال جنگ هست اما جنگی برای از دست ندادن خاک نیست, جنگی برای گل نخوردن نیست!
خودم را عرض می کنم ؛ من با این بازی قبلی مان دچار رویاپردازی نشدم ...هرچند ده دقیقه آخر را سرپا دیدم و مدام از ته دل می خواستم که گل نخوریم و سوت پایان را بشنوم و مساوی تمام شود و غیره و ذلک اما هرچه از زمان آن بازی می گذرد و بازی دیگران را می بینم به این نتیجه می رسم که ما به این بازی هیچگاه نخواهیم بالید! منهای نتیجه بعید می دانم هیچ ایرانی تمایل دیدن دوباره آن بازی را داشته باشد.
نتیجه گرایی اینچنینی برای من ِفوتبالدوست هیچ ارزشی ندارد من دوست دارم تیم ما فوتبال بازی کند و از فوتبال بازی کردن در این سطح لذت ببرد و به تبع آن ما هم از دیدن آنها لذت ببریم چه ببریم و چه ببازیم...دیدن فوتبالیست هایی که دوزار اعتماد به نفس نداشته باشند لذتی ندارد و...
حرف بسیار است

boof یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام
بازم نظرت درباره بازی همونه؟ تمایل به دیدن بازی ضبط شده اگه دارید بفرستم.

سلام
در مورد بازی نیجریه نظرم همان است که گفتم.
اما این بازی خیلی بهتر از بازی قبل بودیم و بخصوص در نیمه دوم صرفن به زیر توپ زدن اکتفا نکردیم و موقعیت های خوبی خلق کردیم و اگر شما علاقمند به دیدن دوباره هستید به خاطر همین زمان هایی است که ما هوشمندانه حمله کردیم.
صحنه هایش را مدام تکرار خواهند کرد و در حافظه ضبط شد...

منیر یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:22 ق.ظ

بله من اینجا با یک خانواده ای آشنا شدم که وقتی در پایان هر تلفن بهش میگفتم قربونت ، می گفت باشه .
...
و این شده بود یه سرگرمی برای من یعنی مطمئن نبودم که باشه رو داره به آرزوی مردن من برای خودش میگه . بعد در تماسهای بعدی مخصوصن چندبار میگفتم قربونت اونم هر بار میگفت باشه .
البته المانیش هم افتضاح بود یعنی فارسیش هنوز بهتر بود . اهل یک استانی هم بود که اگه اسمشو بگم شاید پیانیست بهش بر بخوره
...
سوای شوخی ، طبع آدمها در پذیرش فرهنگ ها بیشتر از تربیت تاثیر داره . من اینجور فکر میکنم .
........
شما وقت نداری وگرنه اندرباب باخت کسل نکننده عرایضی نوشتم .
بازی قشنگ و باخت زیبای امروز هم نمی تونه بدی بازی ایران _ نیجریه رو از حافظه فوتبال پاک کنه . بازی بیهوده ای بود .
ولی امروز ... دست و پایشان طلا

سلام
اوهوم...پس این قابلیت وجود دارد... البته مگر اهل آن استان مذکور باشیم خوش طبع هستند
.....................
این باخت تلخ بود...بعد بازی 10 دقیقه ولو بودم و نمی تونستم حرکت کنم. واقعن حالگیری بود که باختیم... حیف شد...البته همین بازی می تواند روحیه تیم ما را در برابر حریفان آسیایی ارتقا دهد...

boof یکشنبه 1 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:33 ب.ظ

اگر من علاقمند به دیدن دوباره بازی هستم به خاطر کم توقع بودنم هست. شما گفتید هیچ کس حاضر نخواهد بود دوباره ببیندش. بازی ها را اگر با گزارشگری زبانی دیگر می دیدید و هیجان گزارشگرش را از توصیف بازی ایران شاید این طور نمی گفتید . ما ایرانیها آدمای پرتوقعی هستیم و به همین خاطر از زندگی لذت نمی بریم و کلن آدمای شادی نیستیم. ضمنن ظرفیت فوتبال ما اینقدر نیست خودتان فوتبالی هستیدبازی های دیگر را دیده اید و فقط من نمونه اش به بازی فرانسه و سوییس اشاره می کنم با گل های فراوان خورده یا حذف شدن اسپانیا.

سلام
گفتم بعید می دانم که کسی بخواهد دوباره آن بازی با نیجریه را دوباره ببیند... واقعن هنوزم در ذهنم بعید است کسی بخواهد 90 دقیقه آن بازی را نگاه کند ... یک موقعیت نصفه نیمه ما داشتیم و همین قدر هم تیم مقابل...خداییش دیدن دوباره اش عذاب آور است! اما با نتیجه اش می توان پز داد...
قبول دارم که ما پرتوقع هستیم و اساسن شاد نیستیم و هیچ ان قلتی در این باره نمی آورم.
فوتبال ورزش بدون رکوردی است و هر اتفاقی ممکن است در این سطح بیافتد اگر شانس کمی با ما یار بود و داور هم ضدحال نبود هیچ بعید نبود که آرژانتین را با همه ستاره هایش مغلوب کنیم...ظرفیت فوتبال کاستاریکا هم چندان بیش از ما نیست اما در گروه مرگ آنها صعود کردند و سزاوارانه.... اگر ما آرژانتین را با اون شرایطی که گفتم می بردیم همین اتفاق برای ما می افتاد. من از بازی با آرژانتین واقعن راضی ام

عمو جغد بی شاخ دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:20 ق.ظ http://samanica.blogfa.com

من گاهی ینی فقط لحظاتی از این کتاب لذت بردم البته مطمئنم که خواننده ی خودشو داره، تو لیست معرفی منم هست.
سلام

سلام
آره کتاب به واقع آنقدر در لایه اولش سرد است که کمتر لحظاتی پیش می آید که خواننده را چنان جذب کند تا احساس لذت آنچنانی ببرد. جملات درخشان آنچنانی هم تقریبن ندارد. اما در کل تصویری که برای من شکل داد این 5 داستان در رابطه با مرگ و زندگی جالب توجه بود.
بعد از اسباب کشی مفصل نزد شما خواهم آمد.
ممنون

درخت ابدی دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 01:34 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
دقیقا کتاب سردیه.
این کتاب از نظر زاویه‌ی دید بی‌همتاست.
نوع مرگ‌ها خیلی متفاوته و نوع واکنش‌ها.
مورد عنکبوت رو دقت نکرده بودم. مرسی

سلام بر درخت گرامی
اولین جمله ای که پس از خوانش اول نوشتم چنین چیزی بود: سردی کتاب... بعد نوشتم که عاشقش نشدم
البته در سری سوم که می خواستم در موردش بنویسم بیشتر متوجه نقاط قوتش شدم که یکیش همین زاویه دید است.
فکر کنم هنوز هم جا داره که برای بهتر فهمیدنش یک بار دیگر هم بخوانمش!

اعظم دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:27 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

سلام
من دوست دارم هر چیزی را که شما معتقدین "جالبه" بخونمش.لازم شد باز برم همون کتابفروشی که سلام شما رو رسوند.این بار آدرس وبلاگتون رو بهش میدم(اگه اهل نت باشه،چون همش سرش تو کتابای کتابفروشیشه)

سلام
امتحان کنید... این کتاب شاید به خاطر سرد بودنش که به سردی مرگ پهلو می زند در نگاه اول چندان جالب به نظر نرسد... من از خواندنش راضی ام اما توصیه ای در موردش ندارم به صورت عام.
به ایشان سلام برسانید

بونو دوشنبه 2 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:21 ب.ظ http://filmfan.blogfa.com/

می خواستم یک نظری بنویسم اما نمی دونم چرا همش حواسم میره به کتاب آگنس نوشته پیتر اشتام!؟

سلام
شاید به خاطر فضای یکسان این دو کار در زمین درجه حرارت باشد!
اما اگنس که از اوتاد است البته بین رمان و مجموعه داستان نمی شود مقایسه کرد... اگنس را خیلی بیشتر دوست دارم

آنتی ابسورد سه‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:16 ب.ظ

سلام میله جان
من دوست دارم بگم این رمانه!
اونقدر از عنکبوت و تارتنی و کارتَنی ش و غایت بافی هاش تصویر و اینا تو ذهنم بود که متوجه نشدم ارتباطش با داستان چیه.یعنی فارغ نشدم تا اجازه پیدا کنم!!

سلام بر مهران گرامی
آقا آدم باید ببینه چی رو دوست داره این موضوع مثل امور قطعی نیستند که نشه به دل رجوع کرد مثلن مثل بازی دیشب نیست که بگیم نتیجه بازی سه بر یک به نفع ایران شد چون دوست داریم به خاطر همین برخی گفتند رمان برخی گفتند مجموعه ...
غایت بافی جالبه

شهاب الف. ۱۹۱۹ پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 03:28 ق.ظ

باختیم و در گروه‌مان چهارم شدیم و خداحافظ جام جهانی!... اما تن‌ات سلامت!
فوتبال یعنی برد و باخت، و من منطق ء چشم‌های اشک‌آلود را چندان درک نمی‌کنم... راستش چیزی که بیش‌تر آزارم می‌دهد، از (تفکر درباره‌ی این جام) سرچشمه می‌گیرد، و نه از (احساسات)... وقتی خوب درباره‌اش (فکر) می‌کنم واقعا مغبون می‌شوم:
۱. بازی ضعیف نیجریه مقابل بوسنی، نشان داد که ما در بازی اول‌مان (برابر همین نیجریه) چه فرصت بزرگی را برای پیروزی (و صدالبته برای رسیدن به یک لذت ء مجاز ء فوتبالی در یک عرصه‌ی جهانی) از دست داده‌ایم! (فوتبال به معنی ء دقیق ء کلمه: یعنی نشاط، میل به گلزنی، هیجان و لذت ء نود دقیقه زندگی، و نه دلهره‌های باخت و ترس و تسلیم!)...اما ما فوتبال را مقابل نیجریه کشتیم تا فعلا خودمان در این تورنمنت زنده بمانیم و حذف نشویم!... پس از تساوی یخی‌مان برابر نیجریه، تلویزیون البته از رو نرفت و دوباره سرود ء (ورزشکاران دلاوران) را پخش کرد: آن‌هم برای بازی‌ای که بیش‌تر (نمایشی از عدم اعتمادبه‌نفس) بود، تا (یک مسابقه‌ی فوتبال)!
۲. ما در بازی با بوسنی به پیروزی نیاز داشتیم، و دقیقا به همین دلیل بود که در این بازی اینقدر بد و آشفته بودیم... همه‌ی تیم‌ها برای پیروزی و برای (لذت ء مسابقه‌دادن) به این جام آمده بودند، ولی ما تنها به این جام‌جهانی رفته بودیم که نبازیم و ترس از شکست بیچاره‌مان کرد... آخرش هم از این‌همه احتیاط، چیزء زیادی نصیب‌مان نشد: نه صعود کردیم، نه بردی به‌دست آوردیم، نه هجومی و تماشاگرپسند بازی کردیم، نه گل‌های زیادی زدیم که لااقل به هوا بپریم و شادی کنیم (یک گل زدیم که نه کسی را به هوا فرستاد و نه حتا کسی را شاد کرد!... یک گل به تلخی زهر!... و آخرین تیمی بودیم که در این جام لعنتی بالاخره توانستیم گل بزنیم!)
۳. ما احتمالا تنها تیمی بودیم که در این رقابت‌ها، گزارشگر نداشتیم! و تنها تیمی بودیم که گزارشگرمان فقط بیست دقیقه ( و آنهم از لابه‌لای جمعیت در ورزشگاه) توانست بازی را از نزدیک (و به آن شکلء اعصاب‌خردکن) برای‌مان گزارش کند!... ما فرصت ء لذت‌بردن از این جام را، همه جوره از دست دادیم!
۴. تمام شد! اما آیا تقصیر از کی‌روش است؟... آیا ما با سلطان و امپراطور و شهریار و با آن ژنرال ء بیسواد و پرمدعا (پرافتخارترین مربی لیگ!) توانسته بودیم نتایج درخشان‌تری بگیریم، و یا حتا فوتبال ء دلچسب‌تری ارائه دهیم؟... آیا انتظار ء داشتن ء اعتمادبه‌نفس کمی بی‌انصافی نیست، آنهم جایی‌که ما با مونته‌نگرو و آنگولا و ترینیداد بازی تدارکاتی داشتیم؟!
۵. تناقض در رفتار و کردار ما موج می‌زند!... در همان دوره‌ای از جام‌جهانی که همگی بیش‌تر از همیشه می‌گفتیم: (آقا،نتیجه مهم نیست،فقط بازی خوب!) ، تیم ما اتفاقا فقط به فکرء (نتیجه) بود، و کمتر از همیشه به (بازی ء خوب) پرداخت!... پس از تساوی با آرژانتین، مجریان و کارشناسان آمدند و ملی‌پوشان را حلواحلوا کردند، اما پس از شکست برابر بوسنی، لب و لوچه‌ی آقایان آویزان شد و حرف‌های صدمن‌یک‌غاز زدند! (ما کماکان، با یک غوره سردی‌مان می‌کند و با یک مویز گرمی‌مان! اینجوری هستیم دیگر!)... و در این فوتبال فقط باید دل‌مان را خوش کنیم به همین شادی‌های لحظه‌ای و همین نتایج دیمی و زودگذر!... آیا با تساوی با آرژانتین، یا با صعود از این گروه، فوتبال ما حرفه‌ای می‌شد!؟
۶. من هم دارم دهه‌ی چهارم ء عمرم را پر می‌کنم و عنقریب است که آن چهل‌سالگیء عزیز از راه برسد!... دارم فکر می‌کنم مگر تا چند جام‌جهانی دیگر زنده هستم!... شاید بهتر بود این کامنت را خصوصی ارسال می‌کردم، اما شاید چهل پنجاه سال بعد، بچه های من و شما (یا بچه‌های بقیه‌ی دوستان!) بنشینند و این کامنت‌ها را بخوانند و بگویند: ( آخی، طفلک باباهامان چقدر غصه‌ی این فوتبال را می‌خوردند! کجایید که تیم ایران بالاخره توانست آرژانتین را ببرد و انتقام ء آن باخت ء چهل‌سال پیش‌اش را هم بگیرد!)..... آمین!

سلام شهاب
دارم فکر می کنم اعتماد به نفس از کجا میاد؟ مسلم است که بازی تدارکاتی در این قضیه تاثیر دارد و ما با توجه به این بازی ها یی که انجام دادیم برای تدارک (هم کمیت پایین و هم کیفیت نه چندان مطلوب حریفان) قاعدتن نباید انتظاری بیش از این می داشتیم. اما بازی تدارکاتی خوب کافیست برای این که اعتماد به نفس پیدا کنیم؟
به نظرم خیر
چند تا چیز دیگر هم در این قضیه دخیل است که من به دوتاش اشاره می کنم:
1- عدم وجود تجربه بین المللی قابل اتکا در نزد بازیکنان...یادتان هست وقتی چند بازیکن ما در اروپا بازی می کردند چه تاثیری در بازی آنها و تیم ملی گذاشت؟ حالا چرا هیچ بازیکنی از لیگ ما به اروپا نمی رود؟ به نظرم یک ریشه قضیه در اینجاست: ما در لیگ مان پولی به بازیکنان می دهیم که هیچکس انگیزه ای برای رفتن به اروپا پیدا نمی کند!! یعنی چنان تامین است که انگیزه زیادی برای رفتن ندارد آنهم با آن تمرینات سخت و طاقت فرسا و آن شرایط... می ماند اینجا و گل و بلبل و همه چی ردیف ...مگر خر گازش گرفته که برود!!
2- در لیگ ما در تمام تیم ها فلسفه ای که حاکم است گرفتن نتیجه است...یعنی خود من چند سال است که یک بازی خوب و دلچسب از تیم مورد علاقه ام ندیده ام و اصلن در لیگ همچین بازی ای رخ نداده که من ببینم! وقتی در لیگ چنین چیزی حاکم است خواه ناخواه انتظاری جز این نباید داشت...
.........
آهای نوه نتیجه ها؛ دیشب جلوی تلویزیون وا رفته بودیم

شهاب الف. ۱۹۱۹ پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 03:47 ق.ظ

تصحیح می کنم:
در بند شماره‌ی ۵ نوشته ام: ( پس از تساوی با آرژانتین!)... کدام تساوی؟! منظور همان شکست است.
خب این هم یک سوتی!... و قابل توجه ء روانکاوان و روانشناسان، که چگونه ضمیر ء ناخودآگاه ء یک فوتبالدوست، هنوز هم اصرار دارد از شکست تساوی بسازد.

آره دقیقن ...امان از این ضمیر ناخودآگاه

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 04:59 ق.ظ

Salam Hossein jan
omidvaram asas keshi behet khosh begzare va dige be in zoodia nakhay asas keshi kono
Soheil ham khoobe bahash dar tamasam, hanooz nadidamesh
ama tarafi ke man mishnasam por roo tar az in harfast, be har hal areoozye movafaghiat mikonam baratoon
salam beresoon

سلام داش رضا
خوش که نمی گذره...فقط امیدوارم یک بار دیگه فقط اسباب کشی کنم!
....
به سهیل سلام برسون
و اما خوان پابلو... باید بگم که ظاهرن کار تمومه و ایشون رفت هرچند هنوز روزی چند بار میاد پشت میزش اما خب...خصوصی برات می نویسم بعد اسباب کشی و بعد اتمام کار!!

غریبه پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام
پ ن 1 چرا ناقص است؟
جمله "آنها که آخر می آیند اولند" آدم را به فلسفیدن و سفسطیدن وادار می کند.

سلام
پی نوشت را تکمیل کردم...
بله وادار می کند چون این هم مثل عنکبوت یک نکته کلیدی است. به نظر من این جمله هم به نوعی با مهره های دیگر داستان همراه است. وقتی که آنهایی که آخر می آیند در صدر باشند یعنی تقریبن زندگی در لحظه, در حال, یعنی گیر گذشته نبودن, یعنی شکست ها و پاره شدن تارهای قدیم را فراموش کردن یعنی یه همچین چیزایی که البته نخواستم در متن همه چیز را رو کنم که لذت خواندنش کم شود!!

منیر پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:08 ب.ظ

در ادامه سردی آلمان و گرمی ایران و دفاع نامقدس فوتبال :

عزیزان مست و ملنگ ما که با این بازی شون یوز پلنگ ما رو هم به چالش کشیدند و اینچنین است که انقراض یوز ایرانی هم منطقی می نماید .
...
دارم بازی آلمان رو بعد از یک گل تماشا میکنم . گزارشگر یک نمونه کاملن مشخص المانیه . باورش سخته ولی بخشی از بازی رو در سکوت کامل گزارش میکنند یعنی گزارش فقط تصویریه . موقع گل هم میگه : توووور یعنی گــــــــــل .
کلن ساکت باشه بهتره .
...
بهتره درستشون کنیم . نمیشه که همینجوری از دنیا برند

سلام
عذرخواهی به خاطر تاخیر...
حواشی فوتبال گاهی خیلی عجیب می شود!
.........
من خودم گاهی صدای گزارشگر رو قطع می کنم و در سکوت می بینم بازی رو...این خیلی خوبه ...چی کارشون داری بذار حالشونو ببرند

زنبور پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:42 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

پیرو مطلب ارسالی توسط اینجانب زنبور در کامنت مورخه سی ام خرداد ماه نود و سه ثبت شده در وبلاگ جناب میله بدون پرچم به عرض میرساند مقصود نویسنده از آلمانیها همان آلمان نشینها میباشد.
و من اله التوفیق

سلام
قبول باشه برادر

خزنده یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:06 ق.ظ

توی وبلاگتون دنبال معرفی "بارون درخت نشین" کالوینو بودم... یا نخوندیدش یا من پیدا نکردم. اگه گزینه ی اول درست است، فکر می کنم کتابش راست کار خودتون باشه! یه نوکی بهش بزنید پشیمون نمی شید

سلام
نخوندمش...
و فعلن ندارمش! ... البته یکی از دوستانم داره و من روش حساب کردم
مرسی

رضوانی یکشنبه 8 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:21 ب.ظ http://sepidvareha.blogsky.com

حیف که مدتیه حس خوندن رمان ندارم وگرنه با این توصیفات حتمن میخوندمش

سلام
حس مثل موج دریا می مونه میره و میاد ولی میگن برای ایجاد موج باد لازمه و وقتی باد نباشه نه میره و نه میاد چی گفتم

غریبه سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:17 ق.ظ

میشد داستانک من و آلیس را مثلن با عنوان من و آقای خبره. گ.ان نوشت. البته خودت صاحبخانه ای و البته دیگر وقتش گذشته و کتاب دیگری برای معرفی در راه است و...
سلام علیکم

سلام
اتفاقن یه من و آلیس دلی نوشته بودم... اما از خیرش گذشتم.
باید کمی از جابجایی بگذرد و زخم اسباب کشی خوب بشود.
تا بعد

فرزانه سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

سلام
این بار طوری نوشته اید که آدم حس می کند بی نیاز است از خواندن غیر از سرمایش که می چسبد وسط داغی تابستان
آن سرما فقط سرمای فصلی نیست ها سرمای مربوط به جغرافیای انسانی ما هم هست
نمی دانم شاید هم نتونیم تحمل کنیمش

سلام
بازم شما که از نظر وضع آب و هوا و جغرافیا وضعیت بهتری دارید تا ما...
جغرافیای انسانی که خب تقریبن آسمان یک رنگی داریم ولی در باب تحمل ما انسانها را نباید دست کم گرفت! قدرت تطبیق مان بالاست و تحمل می کنیم به هر حال موجودات عقلانی ای هستیم

خانم مسافر شنبه 14 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:06 ق.ظ http://2alef.persianblog.ir

یک نظرکی هم من اینجا برای این مطلب گذاشته بودم، نمی دانم مطبوع طبع واقع نشده یا از اینترنت غلطی سر زده و نفرستاده اش

سلام
طبیعتن اشکال از اینترنت است
چون نظرات که تاییدی نیست و بلافاصله پس از ارسال ، نمایش داده می شود و در هر صورت باب میل من هست

عمو جغد بی شاخ سه‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 06:48 ب.ظ http://samanica.blogfa.com

ممنون برای لینک :)

سلام

زهره سه‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 06:03 ب.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

خوب بود. چه دقیق خوندی. اگه وقت کنم یک بار دیگه می خونم. گرجه اون موقع هم خیلی لذت بردم, ولی باید باز بخونم که حشراتش رو هم ببینم

سلام
الان به مدد کامنت شما دوباره مطلب و کل کامنتها رو خوندم.
واقعیت را باید قبول کنم! الان افت کردم!!!
خیلی خوووب بودم اون موقع
موافقم که یک بار با عنایت به این قضیه حشرات و علت به کار گیریشان بخوانید لذت خاص خودش را خواهد داشت.
مرسی دوست من

فرانک جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 08:49 ق.ظ

سلام
تاریخ این پست سومین روز مرگ مادرم بود.جالبه کتاب راجع به مرگه.من این کتاب نخوندم ولی میدونم مرگ ی اتفاق سرده.کاش ما ایرانیها سرمون ب کار خودمون بود .از گرمی ظاهری روابط و تعارف ایرانی بدم میاد.آدمها در هر صورت تنها هستن .پس بهتره مزاحم همدیگه نشن.ببخشید من هی مزاحم شما میشم

سلام
اگه یه رمان با فضای سرد و خاکستری دوست داری این کتاب انتخاب خوبیه...
اتفاقن من از کامنت گذاری برای پست های قدیمی بسیار کیف می کنم...پس بدونید که مراحمید حالا اگه اینو به حساب گرمی ظاهری روابط نگذارید

یک لیلی سه‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 11:46 ب.ظ

سلام بر حسین خان کتاب خوان،
۱- فاصله زمانی بین پست و کامنت ها ...
۲- عکس را دوست داشتم؛ کتاب، نجات ماست از خیلی چیزها، کارها، خیال ها.
۳- در یادداشت های زیر کتاب، سمت راست، هرتا مولر، زن، ۲۰۰۹، آیا بعدش نوشته شده سرزمین گوجه های سبز؟ اگر بله، من خواندمش و شما نه؟ واحیرتا!
اعتراف کنم که «زن» مقابل اسم هرتا مولر برام عجیب بود؛ به عنوان اولین ویژگی از یک نویسنده. بعد دیدم چرا که نه؟ و اگر این نه، پس چه؟

سلام بر یار آفتاب
1- سرعت عمل دوستان
2- همین‌طور است.
3- این را در کامنت خودتان در پست مربوطه جواب می‌دهم خطم بد است یعنی بد نیست بلکه تند نوشته‌ام... متاسفانه هنوز سرزمین گوجه‌های سبز را نخوانده‌ام... خریدمش منتظر است نوبتش بشود!
در مورد زن همانجا خواهم نوشت
اتفاقاً دیروز داشتم کتاب آلیس را ورق می‌زدم!!!! از کجا فهمیدید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد