میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

اپرای شناور جان بارت

 

  1. من وقتی می خواهم یک موضوع مهم را در یک موقعیت حساس بیان کنم (بابا...حساس!), دشوارترین بخش کارم شروع آن است...اما وقتی سر صحبت باز شود معمولن روان تر حرف می زنم. این موضوع حتا اینجا هم صادقه: برای من که از سال 1389 شروع به وبلاگ نویسی کرده ام و بیشتر هم محدود به نوشتن برداشت هایم از کتابهایی که می خوانم بوده ام, همیشه دشوارترین بخش کار, شروع آن بوده است! البته این به معنای آن نیست که بعد از شروع صحبت یا نوشته, همه چیز بر وفق مراد پیش رفته است؛ بلکه چه بسیار, در وسط مکالمه و بحث دچار قفل ذهنی می شوم و ... زنو در وجدان زنو یادتان هست؟ یکی از بیماریهایش همین مسئله بود: کمی کندتر از سرعت جریان زندگی فکر می کرد...یا همین اثر قبلی, عشق های خنده دار کوندرا, ما خودمون رو برای یک صحنه مشخص آماده کرده ایم اما بی خبر از این که, صحنه مدام تغییر می کند. سرجمع... هنوز معتقدم شروع کار سخت ترین قسمت آن است!

  2. نمی توانم و نباید در مورد این کتاب مثل باقی کتاب ها شروع کنم و ادامه بدهم. در حقیقت تصمیم گرفته ام یک جور خاص به موضوع بپردازم؛ و وقتی می گویم یک جور خاص, گمان مبرید که طرح عجیب و غریبی در ذهنم شکل گرفته است... طرحی نیست, فقط می خواهم ذره ای از موضوع را لو ندهم که تمام و کمال از همه سطور کتاب لذت ببرید! این قید "همه" را که قبل از "سطور" آورده ام همینجوری قضاقورتکی نیست!... فقط خواستم ذوق زدگی را مد نظر داشته باشید.

  3. لبیک یا تریسترام...لبیک...بدون شک در همان صفحات آغازین کتاب, خواننده اهل دل و آشنا با معاریف سلوک و طریقت, اشک در چشمانش حلقه خواهد زد و لبیک گویان طی طریق خواهد کرد.

  4. هدف از سه بند بالا این است که بند اول انگشت شست پایتان وارد داستان بشود و بعد هم اگر طلبید...بند بند و آهسته آهسته وارد داستان شوید, همانگونه که نویسنده و راوی عمل نموده اند: به دور از هرگونه شتاب زدگی و به آهستگی و سر صبر...چرا که هدف یک آب تنی لذت بخش است و نه غسل تعمید.

  5. تاد اندروز(راوی داستان) را کنار تریسترام شندی در ذهنم نگاه می دارم و گاهی جلوی آینه به او فکر می کنم و می خندم...البته نه هر آینه ای!

  6. تصور نکنید که تاد هم مانند تریسترام شور تعویق و تعلیق را در می آورد (هرچند شور او برای من شیرین بود!)...خیر... یکی دو فصل که به او فرصت بدهید به قول خودش قلق داستان گویی دستش می آید و کمتر به بیراهه می زند. یکی دو فصل هم با توجه به کلیت کتاب که 30 فصل است چیزی نیست. مطمئن باشید که در انتهای فصل سوم, فرق سرتان هم وارد داستان می شود.

  7. هدف راوی, روایت یک روز خاص از زندگیش است که اهمیت ویژه ای دارد. در میزان اهمیت همین بس که راوی از شانزده سال قبل تصمیم به نوشتن وقایع این روز داشته است و البته در این مدت فقط مشغول صرف فعل خواستن نبوده است بلکه 9 سال تمام فقط به نوشتن اعمال و افکارش در آن روز مشغول بوده است و 7 سبد, از آن سبدها که اونا توش میوه می گذارند, پر از این نوشته ها شده است و 3 سال هم مشغول مطالعات مرتبط (از رمان گرفته تا حقوق و فلسفه و...) و 2 سال صرف ویراستاری خاطرات آن روز و خلاصه این که راوی وقت گذاشته است ...چون آن روز, روز مهمی از زندگی اوست.

  8. حالا که بحث سال و اینها شد بد نیست بدانید نویسنده در هنگام نوشتن این اثر 24 ساله بوده است...هبذا!...همین الان با یک ولع و ترس خاصی به سراغ لیست 1001 کتاب رفتم تا ببینم این اثر در آن لیست هست یا نه...خوشبختانه کاری نکردند که اعتمادم سلب شود!...هست.خوشحال شدم...آهان تا یادم نرفته باید بگم که در صفحه 37 و شروع پاراگراف انتهایی, تاریخِ قید شده, غلط است...به این دلیل این را ذکر کردم که در ادامه اش بگویم ترجمه خیلی خوبی داشت این کتابِ محشر.

***

اگر هنوز تصمیم قطعی به خواندن نگرفته اید می توانید به ادامه مطلب بروید هرجا خطر لوث شدن باشد از قبل هشدار می دهم.

مشخصات کتاب من: ترجمه سهیل سمی, انتشارات ققنوس, چاپ سوم 1390, تیراژ 1100 نسخه, 319 صفحه, 6200 تومان

 

 


روایت هوشمندانه

این رمان تقریبن تمامی عناصر رمان پست مدرن که دیوید لاج در مقاله معروفش (این مقاله در کتاب نظریه های رمان ترجمه دکتر حسین پاینده ,انتشارات نیلوفر ,آمده است) بیان نموده است را دارا می باشد که دوستان دیگری در فضای مجازی به آن پرداخته اند و نیاز به تکرار آن در اینجا نیست. اما انتخاب تیتر "روایت هوشمندانه" به خاطر به کار بردن صرف آن تکنیک ها نیست که اگر فقط این بود, لارنس استرن (خالق تریسترام شندی) در قرن 18 بسیاری از این تکنیک ها را حتا قبل از شکل گیری جریان مدرن در اثرش به کار برده بود.

جان بارت در سال 1967 مقاله ای نوشت با عنوان "ادبیات تهی شدگی" (The literature of exhaustion) که اجمالن در آن به این موضوع پرداخته است که بدعت گذاری هایی که در داستان نویسی مدرن (در نیمه نخست قرن بیستم) رخ داد, به بالا بردن کیفیت آثار و جذابیت آنها برای خواننده منتهی شد اما پس از آن, بدعت گذاری ها و سنت شکنی ها و زیر پا گذاشتن قواعد, عمومن بدون تاثیر در بالا رفتن کیفیت اثر و جذب خواننده بوده است و گویی برای برخی نویسندگان بازی کردن با عناصر داستان هدف شده است و یا می خواهند از این طریق توانایی خودشان را نشان بدهند که بعله ما این کاره هستیم و از طریق شوک وارد کردن به خواننده, شمه ای از هوش و استعداد خود را به رخ بکشند و.... " نویسندگان معاصر انواع و اقسام شگردهای جدید نگارش را به کار می برند, اما گویی که در ورای این شگردها چندان هدفی را دنبال نمی کنند" (این جمله را چند بار با خودمان تکرار کنیم!)...در طرف مقابل, گروه دیگری از نویسندگان همچنان در همان فضاهای قدیمی به گونه ای داستان می نویسند که انگار وارد فضای قرن بیستم نشده اند. در آن مقاله جان بارت اظهار نگرانی می کند که گویی امکانات ادبیات ته کشیده است و ...(در صورت تمایل مقاله "رمان پسامدرن:غنی شدن رمان مدرن" را در همان کتاب نظریه رمان بخوانید).

الغرض؛ خواستم بگم شگردهایی که بارت در این رمان به کار بسته است در جذابیت داستان بسیار تاثیرگذار است و البته در راستای محتوای آن.

شاید در ابتدا به نظر برسد رمان از بی نظمی و عدم انسجام زخم خواهد خورد اما در انتها معترف خواهید شد که نظم شگفت انگیزی دارد. سی فصل با میانگین 10 صفحه, با عناوینی هوشمندانه مثلن "بیسکویت مخلوط مریلند" و "قایق های ناتمام من" که به ثبات و تغییر مرتبط هستند و همچنین ارتباط فصول با یکدیگر: مثلن سه فصل "نظری آموزنده و در عین حال پیچیده" , "همسرایی صدف ها" , "آئینه تمام نمای زندگی" که به نحو ماهرانه ای پشت سر هم می آیند (از دیدن سگ نر و ماده تا خنده جلوی آیینه...) و همچنین اوج و فرود های عالی مانند انتهای فصل دوم و فصل سوم "پیوند غیر افلاطونی"... خلاصه همه اینها را که کنار یکدیگر بگذاریم می توانیم از یکی از جملات همین کتاب برای توصیف آن مدد بگیریم:

در دل جنگل عظمت و شکوهی وجود دارد که کم و کاستی های کذایی تک تک درختان را جبران می کند.

هرچند که راوی از مخدوش بودن استعدادش برای انجام صحیح کارهای جزیی ای که یک کلیت باشکوه را تشکیل می دهد برای ما صحبت می کند اما به نظر از آن شکسته نفسی های پست مدرن! است این حرف... به خاطر همین عظمت و شکوه کلیت اثر است که در تیتر نوشتم روایت هوشمندانه.

اپرای شناور یک عنوان معرکه!

در اینجا کمی به ابتدا و محتوای داستان اشاره می شود لذا اگر تصمیم قطعی به خواندن گرفته اید می توانید ادامه ندهید ولی اگر ادامه بدهید هم اتفاقی نمی افتد چون از صفحه بیستم فراتر نمی روم...قول...!

فهم حقیقت کار دشواری است و چه بسا ناممکن و بازنمایی تام واقعیت نیز به همین ترتیب...راوی قصد دارد وقایع یک روز از زندگی خودش را برای ما شرح دهد؛ روزی که در ابتدای آن تصمیم به خودکشی می گیرد و در انتهای آن روز از این تصمیم منصرف می شود. اگر می خواست به شیوه ای کلاسیک آن را روایت کند از اول صبح شروع می کرد و وقایع را شرح می داد اما این شیوه متضمن آن است که راوی معتقد باشد که واقعیت و حقیقت دست یافتنی است اما وقتی راوی چنین اعتقادی نداشته باشد چه؟ او معتقد است برای درک کامل یک مسئله, هر چقدر هم جزئی و پیش پا افتاده, باید تمام مسائل دیگر عالم را درک کرد. پس هرگاه جمله ای را روی کاغذ می آورد, معانی و اشخاص و افعال جدیدی مطرح می شود که میبایست تا رسیدن به ریشه ها و خاستگاه های آنها بررسی و پیگیری شود به طوری که شاید هیچگاه حتا به آغاز داستان هم نرسد چه رسد به پایان آن! اما چون واقعن می خواهد که وقایع آن روز را شرح دهد تمایلات خودش را محدود می کند و داستان را آغاز و ادامه می دهد و البته عنوان خاصی را برای روایتش بر می گزیند: اپرای شناور.

"اپرای شناورِ بدیع و بی همتای آدام" یک قایق تفریحی است که سالن نمایشی دارد که در آن نمایش های پیش پاافتاده ای را روی صحنه می برند (مثل زندگی!) که بخشی از داستان به حضور راوی در آن ارتباط دارد اما علت نامگذاری رمان این است:

ساختن قایق تفریحی فقط با یک عرشه مسطح و باز و اجرای مداوم یک نمایش واحد بر روی این عرشه به نظرم همیشه فکر بکری بود. قایق هرگز در اسکله پهلو نمی گرفت، بلکه با جریان جزر و مد به بالا و پایین رود کشیده می شد, و تماشاگران بر دو کرانه رود به تماشا می نشستند. وقتی قایق از مقابلشان می گذشت، هر گروه ممکن بود شاهد بخشی از حوادث نمایش باشند, و بعد می بایست تا مد بعدی صبر کنند تا در فرصت آتی شاهد بخشی دیگر از نمایش باشند, البته اگر دست بر قضا سر جایشان می بودند. برای آنکه شکافهای داستان را در ذهنشان پر کنند مجبور می شدند از نیروی تخیلشان استفاده کنند, یا از بغل دستی های دقیق ترشان پرس و جو کنند, یا برای شنیدن حرف هایی که از بالای رود تا پایین رود دهان به دهان می گشت گوش تیز کنند. اکثر اوقات اصلن از کل ماجرا سر در نمی آوردند، یا پیش خودشان فکر می کردند اصل قضیه را فهمیده اند، حال آنکه نفهمیده بودند...به حتم می دانید که بخش اعظم جریان زندگی نیز همین روال را دارد: دوستانمان از مقابل دیدگانمان شناور می شوند و می گذرند؛ ما نیز با آنها همراه می شویم؛ آن ها همچنان شناورند و پیش می روند, و ما مجبوریم به شنیده هامان اعتماد کنیم, یا در زندگیمان رد و جا پای آنها را به کلی گم کنیم؛ آن ها دوباره شناور باز می گردند و ما دوستی ها را از سر می گیریم و جبران مافات می کنیم یا متوجه می شویم که دیگر همدیگر را درک نمی کنیم. سازوکار این کتاب نیز همین گونه خواهد بود...این کتاب هم یک اپرای شناور است ... و شاید پیگیری طرح و پیرنگ داستان در فراز و فرودهایش, حد نهایت توجه و تخیل – و اگر آدمی عادی هستید, صبر و شکیبایی- شما را بطلبد.

فکر کنم دیگه زیاده عرضی نیست! تشریف ببرید کتابفروشی!

چند نکته تلگرافی

خواننده عزیز! اگر کتاب را نخوانده اید و تا اینجای کار هم تصمیم به خواندن نگرفته اید, ادامه ندهید!! اگر تصمیم به خواندن کتاب دارید هم ادامه ندهید!...می ماند فقط کسانی که کتاب را خوانده اند که آنها هم به دلیل مواجهه با اصل جنس نیازی به ادامه مطلب ندارند! پس من چرا ادامه می دهم؟! سوال خوبی است!

1-      نوع رفتن تاد به ارتش و جنگ در فصل "قایق های نا تمام من" بی اختیار مرا به یاد سلین در سفر به انتهای شب انداخت و ادامه کار هم, همانند آن اثر به هجویه ای از جنگ منتهی شد(همانند باقی موضوعاتی که در داستان به همین نحو به آن می پردازد: قانون, عشق و زندگی...) با این تفاوت که اتفاقات جنگ یک سری بیمای های راوی را شفا داد!

2-      صحنه به یاد ماندنی نحوه دستیابی راوی به راه حل برای پیشبرد پرونده ارثیه هریسون در ص145 بود!

3-      نحوه استدلال راوی در شب مورد نظر درخصوص سوال کلیدی هملت در باب بودن یا نبودن و مسئله مرگ و زندگی و قضیه خودکشی قابل توجه است.اینکه هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد (چیزهایی چون پول, صداقت, قدرت, عشق, اطلاعات, خرد و حتا زندگی فی نفسه ارزشمند نیستند, بلکه ارزششان منوط به غایاتشان است...ص232) و هرچیزی فقط از بیرون دارای ارزش محسوب می شود, وقتی مردم برایش ارزش قائل می شوند. در مرحله بعد به این رهیافت می رسد که دلایلی که مردم بنا بر آنها برای مسائل ارزش قائل می شوند در نهایت غیر منطقی اند و لذا در مرحله بعد نتیجه می گیرد که هیچ «دلیل» قانع کننده ای برای ارزش قائل شدن برای هیچ چیز وجود ندارد (ص291).در مرحله بعد زندگی را یک کنش قلمداد می کند و به دلیل این که برای کنش دلیل قانع کننده ای وجود ندارد پس نتیجه می گیرد که زندگی کردن هیچ دلیل قانع کننده ای ندارد(ص295)... و البته در نهایت امر در فصل "یک پرانتز" , یک پرانتز باز می کند و داخل آن می نویسد: (یا حتی خودکشی کردن)... اینجا به دیدگاه کامو نزدیک می شود و ادامه زندگی را انتخاب می کند با این جمله طلایی: این مسئله را نیز در نظر گرفتم که, در نبود مطلقِ مفاهیمِ مطلق, ارزش هایی کمتر از ارزش های مطلق را به هیچ وجه نباید کم ارزش تر از ارزش های مطلق محسوب کرد و حتی زندگی کردن با آن ها هم مسخره تر از زندگی با ارزش های مطلق نیست.

4-      یافتن انگیزه درونی انسان در انجام کاری خاص بسیار دشوار است و در واقع این کار محال است...(ص286) تحقیق اصلی راوی درباره همین امر محال بود. البته محال بودنِ امر, چیزی است که بعدها برای راوی کشف می شود. این نوع بیان را دوست داشتم.

5-      طنز قشنگی داشت به خصوص در فصل پیوند غیرافلاطونی و موضوع عشق و نفی قراردادهای اجتماعی و... به تقلید از بارت باید بگویم تورو خدا خودتون رو بابت خواندن این مطلب مدیون احساس نکنید!

6-      ... مدت ها پیش فهمیدم که اگر آدم ماهیت دقیق بیماری اش را همچون رازی در سینه حفظ کند و به کسی چیزی نگوید, بیماری هایش لذتبخش تر و مفیدترند: دوستانی که از دلیل رفتار غریب و رنج و دردهای عجیب آدم آگاهی ندارند, نوعی حال و هوا و حس عارفانه به آدم نسبت می دهند که مایه آرامش خیال شخص می شود.(ص75) سعی می کنم به یاد داشته باشم!

7-      اگر این عالم جهانی منطقی بود و اگر می توانستم همان کسی باشم که می خواستم باشم, دیگر به هیچ وجه تاد اندروز را انتخاب نمی کردم, بلکه بیشتر ترجیح می دادم شبیه همین دوستم هریسون مک باشم...(ص206). پس هجوی که بر رابطه مثلثی در داستان می بینیم بیشتر بر روی منطقی نبودن این عالم استوار است. 

اگر نخوانده اید و تا اینجای مطلب آمده اید باید بگویم که من کم آوردم! شما بردید! ادامه نمی دهم!

نظرات 38 + ارسال نظر
منیر شنبه 21 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:51 ب.ظ

سلام اولین این پست از آن من !

سلام

[ بدون نام ] شنبه 21 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:57 ب.ظ http://http://dastnam.persianblog.ir/post/247/

در وصف شرح نصف نیمه اکی و با زکاوت تان همین بس که ادامه مطلب را گذاشتم به گاه تشنگی مزه مزه بنوشم بس که خوب نوشتید طرز تهیه این غذای جان را !
....
اومده بودم خدمت با سعادت تون که دعوت نامه ی رسمی از شما رو به خانه ام بدهم دست تان که دیدم یادداشتی تازه گذاشتید .
باقی یادداشت ها را نخواندید نخواندید . یا اگر خواندید و نخواستید نظر بگذارید حتمن نگذارید ! .. اما لطف نموده داستان چه ها را بخوانید و حتمن نظر بگذارید ! لازمش دارم . (لطفن )

سلام
همان شرح نصفه نیمه اکی وصف خوبی است...مثل مرکز ثقل حال می دهد
...
همانطور که گفتم این پست آنقدر می ماند تا یک دور به همه دوستان سر بزنم آن هم سر زدنی مثل قدیم
خدمت خواهم رسید
ممنون

مدادسیاه شنبه 21 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ب.ظ

سلام.
من درزمره ی خوانندگان عزیزی هستم که اپرای شناور را نخوانده ام و علتش این بوده که از شکل فصل بندی آن به نظرم رسیده بود که مجموعه داستان است و نه رمان. البته ناشر بی گناه پشت جلد کتاب در بالای بارکد نوشته ادبیات جهان83 ـ رمان 70 اما من چون مدت هاست اعتمادم را به مندرجات پشت جلد کتاب ها از دست داده ام اساساً نگاهش هم نکرده بودم.
علی ایحال رویای سلت یوسایم که تمام شود می روم سراغش و بعد چند نکته تلگرافی ات را خواهم خواهند.
ممنون.

سلام
من هم از این اشتباهات می کنم مثلن فکر کردم آلیس یودیت هرمان مجموعه داستانه...البته در این حد می توان به پشت جلد اعتماد کرد نمی توان!؟
حال و هوای بعد از این کتاب به گونه ایست که اولن چندان میل به خواندن ندارم! و دومن این که کتابهایی که دست گرفتم همه بی مزه جلوه کرده اند...خلاصه این که شما به خصوص دریابید این کتاب را ...
من الان چون جو گیرم نمی خوام رتبه بندی کنم و بگم جزو 10 تای برتری است که تاکنون خوانده ام

ناهید یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ب.ظ http://http://realist.blogfa.com/

میله جان شمام هی کتابهای نخونده ی ما رو متراکم تر کن
رفت توی لیست .....
بابت معرفی نمایشنامه ها هم سپاس

سلام
دارم به وظیفه م عمل می کنم
امیدوارم نمایشنامه ها به کار بیاید.

رصد یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:07 ب.ظ

سلام
http://rasadsabzevar.blogfa.com
این آدرس" پایگاه تحلیلی انتقادی رصد" است.
خوشحال می شویم از نظرات شما در بهبود کیفیت مطالب استفاده کنیم.
از این که ما را می بینید متشکریم و اگر این پیام بیش از یک بار برای شما ارسال شده ما را ببخشید.

سلام

رها سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:54 ق.ظ http://freevar1.persianblog.ir

بی نظیر نوشتی.. یعنی چنان تشنه شدم برای خوندنش که فکر کنم برای خوندن این کتاب هم شده من تزم رو زود تموم کنم.

سلام
توصیه اکید می کنم زودتر تمامش کنی تز را... نه صرفن به خاطر کتاب ها...بلکه تز را باید اساسن سریع تمام کرد!
تزها این ظرفیت را دارند که به دق تبدیل شوند

فرزانه سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:11 ق.ظ http://www.fparsay.blogsky.com

سلام
چیزی به ذهنم نمی رسد

سلام
در این مورد یا در خصوص علت فیلتر شدن!؟

پری ماه سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:36 ب.ظ

سلام
چرا ادامه مطلب همین جا بود؟ یعنی چرا لازم نبود برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنیم؟ می خواستید ما را گول بزنید و مطلبتان را قبل از خواندن کتاب به خوردمان بدهید؟! موفق شدید! با اینکه روی پله های ورودی اپرا هستم و هنوز واردش نشده ام، نوشته شما را تا انتها خواندم و ممنونم

سلام
لعنت بر این...
اشتباه نکنید منظورم حواس و حافظه نیست!
تا گوساله گاو شود دل ... نمی دونم چرا این بلاگ اسکای در بعضی موارد اینقدر می لنگد...ده بار سر این ادامه مطلب کنترل و دقت می کنم اما باز معلوم نیست چرا شاس می زند
درستش کردم اما باز اعتمادی نیست! مثلن این سطرهایی از کتاب را که آبی رنگ می کنم هر بار که کنترل می کنم می بینم یه سریش دوباره سیاه شده!! اصن اعصابمو خورد کرده
..........
در رو باز کنید سریع بروید داخل

زنبور سه‌شنبه 24 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:55 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

مترصد شده ام در اولین فرصت بخرمش. هر چند که رفیق فابریکم تحریکم کرد که کتاب را دارد و تهدید کرد که تنهایی نروم برای خرید کتاب!!!

سلام
از این رفیق فابریک ها، اضافی ندارید قربان؟!
چه تهدید دلنشینی

غریبه چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام
1 اولیه: شروع همیشه سخت ترین و مهم ترین بخش نوشتن و حتا حرف زدنه.
2 اولیه: همیشه از دل طرح های نبوده، طرح هایی ناب بوجود می آید.
3 اولیه: لبیک.
4 اولیه: ما از همان ابتداش با کله درونش غوطه ور شدیم.
5 اولیه:کلن وجود نداشتن آینه در جاهایی خاص نعمتی ست.
7 اولیه: اما من فکر می کنم این زیادی مته به خشخاش گذاشتن تادی بود که اون روز رو مهم کرد، وگرنه می تونست روز ساده ای باشه مثل همه روزها. با تصمیم هایی که می گیریم و ازش بنا به دلایلی بوده یا حتا نبوده منصرف می شیم.
بخش روایت هوشمندانه بدردم خورد. با عنوان معرکه موافقم.
ملودی هم ریتم استرس انگیزناکی رو القا می کنه و منو یاد زن دوست تاد می ندازه و اون بچه. حیف که خیلی بهش پرداخته نشده بود. روایتی که به نظرم مردانه می آمد.

سلام بر غریبه
1- شما که خوانده اید می دانید این بند یک از موضع شکسته بندی نیست بلکه رخصتی است برگرفته از شروع خود کتاب
2- معتقدم که نه همیشه!
3-
4- من اولش ذهنم بازیگوشی می کرد و یه جورایی سخت واردش شدم به خاطر شرایط زمان مکانی خودم...اما در انتهای فصل دوم و به خصوص فصل سوم این اتفاق برام افتاد به گونه ای که برگشتم از اول دوباره خوندم!
5- منم که خودمو جای تادی گذاشتم خنده ام گرفت...البته نه خنده دافعه ناک مثل تادی
7- موافق نیستم! این تصمیم ساده نیست به خصوص با توجه به این که تادی در واقع به تصمیمش عمل هم کرد! فی الواقع ما هر روز تصمیم نمی گیریم اپرای شناور را بفرستیم هوا
.......
من خودم نمی دونم چرا نمی تونم موزیک متن رو بشنوم با کامنت شما فهمیدم که لااقل شماها می شنوید
این اثری است از یان تیرسن به نام
i saw daddy today
که فکر کردم ارتباط وثیقی با حال و هوای تادی و تحقیقش داره و همچنین با فصل اول که عنوانش هست کوک کردن پیانو ...بخصوص شروع موسیقی

مدادسیاه چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:13 ب.ظ

شروعش کردم.
تا به حال رمانی نخوانده ام که به این اندازه متاًثر از تریسترام شندی باشد. یا بهتر است گویم تا کنون کمتر رمانی را دیده ام که این همه تحت تاًثیر مستقیم رمان دیگری نوشته شده باشد.

سلام
خوش آمدید قربان
دقیقن در فصول ابتدایی و حتا صفحه ابتدایی این حس به آدم دست می دهد...
واقعن خوشحالم که اون اثر گرانقدر را خواندم و همچنین این اثر معرکه را...
نمی دونم اون رفیقی که این کتاب رو بهم پیشنهاد داد در نمایشگاه دو سال پیش بخرم خودش یادشه یا نه! اما من یادمه و از همین جا ازش تشکر می کنم امیدوارم ریشه هاش همیشه پابرجا باشه

هژیر شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ق.ظ http://withsunshine.blogfa.com

سلام. این روزها عجیب تنبل شدم! الان 4 روز که دارم کتاب "معمای مدرینته" رو از بابک احمدی میخونم. فقط 16 صفحه خوندم! غلط نکم از اثرات وب گردی هستش! " اپرای شناور" رفت توی صف انتظار.

سلام
بعضی روزها برای من عجیبه که تنبل نیستم!
و من خیلی خیلی کم متعجب میشوم
به نظرم اگر در صف مذکور نوعی اتصال کوتاه برقرار کنید پشیمان نمی شوید.

غریبه شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:07 ق.ظ

سلام دوباره
1. می دونم، اما من این طور فهمیدم: بند یک مشخصن درباره ی خودتونه نه تادی. یعنی از دید تادی نوشته نشده، راوی میله بدون پرچمه هرچند گریزی به ش زده باشه یعنی مثلن نوعی همذات پنداری پس علی ایحال می تونه از نوع شکسته بندیش هم باشه.
7. ذهن الکن من تو تصمیم گیری تادی می تونست فقط اینو درک کنه که تصمیم، خیلی تصمیم اساسی نبوده، چرا که ما_ بگذارید حتا بگم خودم_ به اینکه هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد و اون دو تابند دیگر تادی پی برده ایم. درکش کرده ایم. می دونیم که واقعاً هیچ چیز ارزش ذاتی نداره، ولی توی یک لحظه ی خاص، بنا به شرایطمون تو اون لحظه، حال و روحیه و اتفاق هایی که برامون می افته تا دوباره تلنگری باشه به دریافت اون جمله می تونیم، خیلی راحت، بارها به اون تصمیم برسیم، حالا نه از نوع انتحاریش، اما خیلی راحت هم، اون طور که تادی منصرف شد، می تونیم ازش منصرف شیم. به نظر من اون موقع که می خودندمش، گرد آوری اون همه تحقیق و سبد و غیره و ذلک خنده دار می اومد، چرا که نیاز به کاغذ نوشتن نیست، ما باطنن به این امر واقفیم. راستش خیلی برام باورپذیر نبود و حتا با توجه به گفته های کاپیتان می دونستم که اپرای شناور هوا نخواهد رفت. شاید سر این گفتم تصمیم خیلی اساسی نبود و فقط مته به خشخاش گذاشتن تادی حساس رو می رسوند. تادی خیلی قبل تر، وقتی جلوی آینه خودشو دیده بود به این نتیجه رسیده بود.
عیدتون مبارک. موفق باشید.

سلام بر شما
1- البته که درباره خودمه... منتها تاکیدم بر این بود که از سبک شروع کتاب گرته برداری شده و وقتی اعتراف می کنم طبیعتن شکسته بندی نیست!... این مورد رو بی خیال
7- اما این یکی رو بی خیال نشوید! اولن اینکه تادی همون صفحات اول به ما میگه که در مورد روزی می نویسه که در اون این تصمیم رو می گیره و در آخر همون روز برای آخرین بار تصمیمش رو عوض می کنه...پس نکته اساسی در اینه که چرا از تصمیمش منصرف میشه. طبیعتن این که بعد از شانزده سال داره از اون روز برای ما میگه واضحه که خودکشی ای در کار نیست.
اما اساسی بودن یا نبودن؛ بله ممکنه همه ما در لحظاتی به ذهنمون خطور کنه که همچین کاری بکنیم و به همون سادگی که به این فکر می رسیم به همون سادگی هم فراموشش می کنیم...ولی اینجا همچین خبری نیست! تادی به تصمیمش عمل می کنه اون هم تصمیمی که غیر از خودش دیگران رو هم تحت تاثیر قرار می ده!!
فکر نکنم من و اکثر آدما و یا حتا شما چنین تصمیمی بگیریم...نه؟
یعنی شما می گید که تادی همون اول صبح که جلوی آینه ایستاده بود به این نتیجه رسیده بود که منصرف میشه!!!؟
به نظرم یه دور دیگه داستان را بخوانید.
منصرف شدن تادی خیلی راحت نبود همون طور که تصمیمش خیلی راحت نبود...پشت این دو عمل کلی فکر خوابیده! به اندازه همه اون سبدهای میوه که پر کاغذ شده بود.
این کاغذها هم چندان الکی سیاه نشده بلکه قدم به قدم اونو به یه رهیافت واضح می رسونه چیزی که به قول خودش می تونست خیلی قبل تر هم به ذهنش برسه (البته اینجور به ذهن رسیدن ها می شود همونجوری که شما اشاره کردید همه ما گاهی به اون می رسیم) اما نکته در ادامه قضیه است: بودن یا نبودن که به قول هملت مسئله اینست! و به قول تادی (و به نوعی کامو) البته مسئله این نیست!
....
در مورد هوا نرفتن اپرا هم زیاد مطمئن نباشید جمله آخر کتاب را یک بار دیگر بخوانید
سلامت باشید
....
آهان راستی می دونستید که پایان کتاب در چاپ اول با این چیزی که ما خوندیم متفاوته؟ نویسنده در چاپ دوم تغییراتی در پایان بندی آن داده است تا...

جوجه رنگی شنبه 28 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:53 ب.ظ http://waveofocean.blogsky.com/

سلااااااام.تبریکات صمیمانه من رو برای این سبک نوشتن تشویق کننده بپذیرید.اگر اگر اگر روزی کتابی بنویسم دلم می خواد یکی از خواننده هاخواننده یه همچین مطلبی برای معرفیش به دیگران بنویسه.شوری در ما انگیختی. :)

سلاممم
به امید آن روز
ولی قبل از آن روز عجالتن این شور را تا به شیرین تبدیل نشده به خواندن این کتاب برسانید که پشیمان نخواهید شد.
ممنون

نسیم یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:31 ق.ظ http://delgapp.blogfa.com

من بردم :)
اعتراف می کنم که اگرچه طولانی بودن مطلب باعث شد که با تاخیر بخونمش ولی آخرش ناراحت شدم که کم از کتاب نقل قول کردین.
رفت تو لیست خریدم. ممنونم.

سلام
واووووو

مطلب برای نقل کردن زیاد داشت ولی واقعن حیف است که این کتاب خوانده نشود.
به قول معروف : هرگز نشه فراموش , خرید دوست خاموش
آن هم این دوست

غریبه دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام
حالا که قرار بر بی خیال نشدنه باید مثه موسی بگم ای خدااا وحلل عقده من لسانی. یعنی به واقع نمی دونم چرا نمی تونم منظورمو درست برسونم. شاید این بار تونستم.
من نمی گم چون می دونیم تادی خودکشی نکرده، این استدلال ها خنده دار بنظر میاد. من می گم خود تاد هم درنهایت خیلی مطمئن نیست که اون روز روز مهمی بوده. فکر کنم منم مثه خودتون باید ارجاع بدمتون به کتاب. خوندن فصل اول تا سوم. اما این کارو نمی کنم چون ممکنه در دست رستون نباشه یا مثه من درگیر خوندن کتاب دیگه ای پس:
...اما می خواهم که آن روز(بیست و یکم یا بیست و دوم) ژوئن سال 1937، روزی را که تصمیمم برای آخرین بار عوض شد، شرح دهم...ابتدای ص 10
چرا روزش رو دقیق نمی دونه؟ و چرا می گه آخرین بار؟؟ آیا این طور نیست که اون روز روز خیلی مهمی نبوده؟ و باز اینکه این اولین باری نبوده که چنین تصمیمی می گرفته و یا بهتر بگم اولین باری نبوده که به چنین درکی رسیده بوده؟
بگذارید کمی با نگاه خود تاد جواب بدم:
...متاسفانه در نگاه اول همه چیز قابل توجه است و در نگاه آخر، هیچ چیز مهم نیست (اره مسئله این است یا به قول تاد نیست بودن یا نبودن منظورمه) حالا صد درصد مطمئنم شانزده سالی که به آماده سازی این کار گذراندم چندان هم مفید نخواهد بود یا دست کم آن طور که تصور می کردم، مهم نخواهد بود...ص 15.
...فکر می کنم برای درک کامل یک مسئله، هرچقدر هم جزئی و پیش پاافتاده، باید تمام مسائل دیگر عالم را درک کرد. به همین دلیل است که گاهی از خیر درک ساده ترین مسائل نیز می گذرم...ص 15.(جلوی آینه بودن منظورم روزی در هفده سالگی ش بود نه آن روز 21 یا 22 ژوئن.) من می گم تاد قبل تر ها در سن هفده سالگیش و بعد ها در سال 30 موقعی که پدرش رو از دست داد و عزیمتش به هتل و روزانه پول کرایه را دادن(هرچند خودش دلیل دیگری برای آن داشت) به این موضوع که هیچ چیز ارزش ذاتی ندارد رسیده بود و بنا به همین اظهارش که گاهی از خیر درک مسائل می گذره از خیرشون گذشته بوده تا بعدها در سال 37 به اون نتیجه برسه و تصمیم. یه جایی باید اون جرقه هه بزنه. شما رو ارجاع می دم به جملاتی درخشان که درباره نقاب ها گفته در ص 291 و 293 و 294.
در مورد صفحه ی آخر هم ارجاعتان بدهم به صفحه ماقبل آخر:
...شاید در آینده دوباره تلاش کنم آن (!!!!) اپرای شناور را منفجر کنم، و نیز همسایه ها و همراهان خوبم و/ یا خودم را؛ به احتمال زیاد این کار را نمی کنم.
بار هم من این طور فهمیدم: اگر درک و نتیجه درستی از آن روز گرفته بود با توجه به آن هفت سبد، این جمله نباید به زبان می آمد.
راستی شما که نمی گین آن غرش پوچ تندر و طوفان و غیره مربوط به منفجر شدن اپرا بوده؟ تخت گرفتن و خوابیدن درعین حالی که آن بیرون غرش رعد و طوفان بوده، به اینکه بعد شانزده سال به رسالتش عمل کرده مربوط نیست؟ به نظر من که هست.
(آخ آخ چقدر اختلاف نظر)
این جمله چقدر قشنگ است: و نکته ی آخر. تا بحال شده است از داستان هایی که نوید نوعی مکاشفه می دهند و بعد با خدعه و فریب از این کار شانه خالی می کنند، آزرده شده باشید؟ ...خب. در این کتاب خبری از این گونه اتفاق ها نیست، اگر به شما بگویم که بعضی مسائل را درک کرده ام، برایتان می گویم آن مسائل چه هستند و تا حد توانم شرحشان می دهم..ص 10و 11.
از این همه گفته منظورم به معرکه نبودن اپرای شناور نیست. به این است که توی آن همه سبد میوه انتظار مکاشفه بیش از این داشتم.

سلام
من ارجاع داده شدن به کتاب و به خصوص این کتاب رو دوست دارم و از این بابت نگران نباشید چون در اولین فرصت اجابت می کنم و اصولن برای من خروج از حال و هوای این کتاب سخته و کتابهای بعدی تا الان برام بی مزه بودند پس به راحتی می گذارمشون کنار و میرم دوباره نگاه می کنم اما فی المجلس این نکات در مورد کامنت شما به نظرم می رسه:
- روز 21 یا 22 رو دقیق نمی دونه اما دونستنش خیلی ساده است برای اون و از عمد سراغش نمیره چون واقعن اهمیت نداره که اون روز 21 ژوئن بوده یا 22 و البته این قضیه دلیلی نیست که واقعن اون روز مهم نبوده.
- اتفاقن اهمیت اون روز در اینه که برای آخرین بار نظرش عوض شده...این مهم نیست که قبلش چند بار این تصمیم رو گرفته و عمل نکرده و تصمیمش عوض شده بلکه این مهمه که چرا این بار برای آخرین بار تصمیمش عوض شده... یعنی بعد از این روزه که دیگه به فکر خودکشی نمیفته و علتش هم درک خاصی است که در انتهای این روز به دست میاره و اون چهار پنج گزاره رو می نویسه و بعد یک پرانتز باز می کنه که بله همانطور که برای زندگی کردن هیچ دلیل منطقی ای وجود نداره برای خودکشی کردن هم هیچ دلیل منطقی ای وجود نداره و...
- بله در نگاه اول همه چیز قابل توجه است و اتفاقن وقتی پا به پای او جلو می رویم در نگاه آخر هیچ چیز مهم نیست... حالا برای کسی که می خواد روایت بکنه قضیه سخت میشه چون اون می دونه که آخرش همه چیز اهمیت خودش را از دست می دهد و به همین خاطر اون رو در ص15 گوشزد می کند و هوشمندانه هم این کار را می کند.
- تاد خودش هم عنوان می کنه که قاعدتن خیلی قبل تر از اون روز هم می تونست به این درک برسه و همین یعنی قبلن نرسیده و در همین روز خاص است که مسئله براش کاملن روشن میشه. این حقیقت همیشه اون بیرون وجود داشته و طبیعتن بعضی ها می رسند و بعضی ها نمی رسند... ولی صراحت متن به ما میگه که قبل از این روز خاص به این درک نرسیده است... و به همین خاطر است که شانزده سال است می خواهد وقایع این روز مهم را روایت کند.
- این پاراگراف کامنتتون که اشاره دارد به "در آینده دوباره تلاش کردن" را باید دوباره بخونم و بعد نظر بدهم.
- البته که من نمی گویم و نخواهم گفت که آن غرش مربوط به فلان چیز است! فقط از اون لحاظ گفتم که خیلی هم مطمئن نباشید که چه بر سر اپرا اومد!
- رسالت تادی به هوا فرستادن اپرا نیست به نظرم و اصولن تادی رسالتی نداره...داره؟...و به نظرم اون جمله مربوط به همان شانزده سال قبل است و مربوط به زمان روایت نیست (این را هم باید دوباره بررسی کنم)
- آن سبدهای میوه پر از کاغذ کارکرد های مهمی داشتند و مهمترین و اساسی ترین نتیجه اش این است که انگیزه رفتار آدم ها قابل دستیابی نیست و این مکاشفه کمی نیست. فراموش نکن که همه این سبدها (یا لااقل دو سری از اونها) به این سوال محوری می خواد جواب بده که انگیزه پدرش چی بوده!

غریبه دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ق.ظ

جمله ده سطر مونده به آخرمو اصلاح می کنم:
شانزده سال نه...بعد این همه سال (37 سال زندگی)... راستی اون کلمه آن که بعدش چندتا!!! گذاشتم نشون نمیده اپرا پووم به هوا نرفته؟

فکر کنم در این تغییر پایان بندی کتاب توسط نویسنده به خاطر کاهش مایوس کنندگی (بواسطه نظر ناشر و...) یک جورایی یه جورایی شده!

درخت ابدی سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:23 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
نخووندمش ولی هدیه دادم و خودش گفت که خیلی زیبا بوده.
یه مقدار کوتاه‌تر بنویس رفیق جان. ببخشید که می‌گم. به خدا قسم، 7 بند اولت رو می‌شه توی یک جمله خلاصه کرد.
عذر می‌خوام که می‌گم.
آدم رو از خووندن مطلب باز می داره و ادامه‌ی مطلب در چند نوبت باید خونده شه

سلام
اوهوم
هفت بند اول در یک جمله خلاصه شدن؟؟ تصورش هم برای من سخت است! بند اول را می شود در یک جمله کوتاه خلاصه کرد ولی تطویلش صرفن نوعی هماهنگی با سبک تریسترام گونه ابتدای کتاب بود!
سعی می کنم ازین به بعد خلاصه تر بنویسم یا بهتره بگم تلاش می کنم ببینم می تونم خلاصه تر بنویسم یا نه...
ممنون که تذکر دادی رفیق

عارفه سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:16 ق.ظ

سلام دوست عزیز
امشب با وبلاگتان آشنا شدم و از مطالبتان تا حدودی استفاده کردم و لذت بردم شما در فیس بوک پیج ندارید که راحت تر در جریان بروز رسانی مطالبتان باشم؟

سلام بر شما
نوش جان
نه فعلن اونجا فعالیتی ندارم... به روز شدن اینجا با فاصله تقریبی یک هفته انجام می شود.
ممنون

آهنات سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:22 ق.ظ

سلام
کتاب دوست داشتنی بود
ممنون از معرفی تون

سلام
خوشحالم که خواندید و پسندیدید

غریبه چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:17 ق.ظ

نگو میله. نگو که به یاد داشتن این روز (مهم اگر بوده!!) مهم نیست. باورنکردنی ست آخر. خیلی هم باورنکردنی. مثل این می ماند که ما هم بگوییم تاریخ تولدمان(با توجه به نوع درک تاد می تونه یه نوع تولد باشه نه؟) یادمان نیست روز 21 یا 22 ژوئن باشد و این البته مهم نیست!!

سلام
اول در مورد آن ارجاعی که به صفحه ماقبل آخر دادید و نتیجه گرفتید که معلوم است تغییر تصمیم چندان اساسی نبوده و عبارت شاید در آینده تلاش کنم...نباید به زبان می آمده, باید شما را به خواندن مجدد اون دو صفحه ارجاع بدهم! این عبارت مربوط به همان شب 22 یا 23 ژوئن است و نه حال روایت.
و اما بعد:
می گم! باور کردنی است ...یا بهتره بگم خیلی واضحه
این که آن روز اهمیت داشته به تاریخ آن نیست بلکه به واسطه آن روشن شدن چراغ در ذهن تادی است حالا 22 یا 23 ... واقعن چه فرقی می کند؟؟؟ نگو فرق می کند که از همین بالا خودم را می اندازم پایین!!
علاوه بر این شما را ارجاع می دهم به خواندن دوباره ص115
در آن صفحه خیلی صریح شرح می دهد که امکان مشخص کردن این روز برایش کار ساده ایست و یک اشاره استثنایی هم به سرخپوستان ناواهو دارد که در قالیچه ها و مصنوعاتشان یک نقص عمدی وارد می کنند تا مبادا کار بی نقصی خلق کنند و از این جهت با خدایان رقابت کنند! و بلافاصله می گوید که من خدایانی ندارم که این نقص را از این طریق توجیه کنم (مشخص نکردن دقیق اون روز رو منظورشه) و بلافاصله اضافه می کند که از همان ابتدای جمع آوری نوشته هایش در مورد آن روز , تعیین دقیق تاریخ آن روز به نظرش کار غیر عاقلانه ای آمده است و حتمن آن جمله انتهای همین صفحه را هم بخوان!
...........
متوجه قیاستان در مورد روز تولد نشدم!! وقتی می گوییم تاریخ تولد داریم از تاریخ صحبت می کنیم اما اینجا که در مورد تاریخ صحبت نمی شود در مورد وقایع یک روز حرف می زند و این روز هر روزی می تواند باشد....

کامشین پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:38 ق.ظ

میله، تو نوشته های منو تعقیب می کنی؟ اخیرا من فقط بلد شده ام که حال خواننده را بگیرم. بس که چرند می نویسم. حدودا پنج ماه دیگه باید برگردم، خط به خط وبلاگت را به چشم بکشم کتاب هائی را که معرفی کرده ای بخوانم که بدجوری عقبم. ببخش که مطالبم دیگه به درد بخور نیست

سلام

شکسته بندی می فرمایید
امتحان دادن که به ذهنم میاد پشتم می لرزه...موفق باشی

ادم پنج‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:58 ب.ظ http://2adam.blogfa.com/

سلام
ممنون که شما هم تجربیات تان را در اختیارم قرار دادید. جالبه کتابهای خانم منتظرالظهور را نخواندم اما با ایشان از همین طریق مجازی دوست شدم. راستش من به سیستم رای گیری شما وارد نیستم فقط هرچه می دانم می گویم که از وقتی با وبلاگ شما اشنا شدم فهمیدم خیلی هم نمی دانم و کتابهای زیادی هست که نخواندم.
راستی تابحال به این فکر نکرده بودم که من به ارزوی کودکیم رسیدم و معلم شدم.
اما معلمی را دوست دارم

سلام
من ایشان را در یک بازارچه خیریه ملاقات کردم و مطلب بعدی در مورد مجموعه داستان هر از گاهی بنشین خواهد بود.
سیستم رای گیری اینجا هم چندان پیچیده نیست و فقط گروه مجموعه داستان را در لابلای باقی کتاب ها خواهم خواند چه رای بیاورند چه نیاورند.
کتاب نخوانده که زیاد است ... از همین هایی که می خوانیم لذت ببریم
خیلی خوبه که آدم شغلش رو دوست داشته باشه...قدرش رو بدونید.خیلی.

اعظم جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:05 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

سلام
جوری کتابها رو معرفی میکنید که وسوسه خریدن میشم.یه پیشنهاد دارم:علاوه بر معرفی مسبتن مبسوطی که درمورد هر کتاب دارید یه ستونی سمت چپ وبتون اختصاص بدین به نوشتن نام کتابهائی که اینجا معرفی کردین و نیز نام نویسنده کتاب.اینجوری خیلی جالب میشه.خواننده وبلاگتون براحتی به لیست کتابهائی که معرفی کردین و خواندنیه دسترسی پیدا میکنه.

سلام
وسوسه شما هدف ماست
ممنون از پیشنهادتان اما چند نکته در مورد آن:
1- همه کتابهایی که در موردشان می نویسم عالی و آنچنانی نیستند. در واقع من در مورد هر کتابی که می خوانم می نویسم و لذا گاهی انتخابم خوب نبوده است و...
2- در حال حاضر در قسمت سمت چپ می توان روی "عناوین مطالب وبلاگ" کلیک کرد و به لیستی تقریبن مشابه آن چه شما می خواهید دسترسی داشت.
3- معمولن آخرای سال (شمسی یا وبلاگی) یا زمان نمایشگاه لیستی از کتابهایی که خوانده ام و پسندیده ام و قابل توصیه می دانم در یک پست ارائه می کنم. به عنوان مثال می توانید به این پست مراجعه کنید:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1391/12/23/post-380/
...
ممنون

ناهید جمعه 4 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:16 ب.ظ http://http://realist.blogfa.com/

واااااو هایکوهات فوق العاده بود . پایان رابطه .... خیلی عالی بود .. بنال وطن چقدر خوب بود
دسته بندی ِ هایکوهاتم که خیلی موذیانه بود
آدرسش رو براتون میذارم البته خودم شرکت نکردم
http://www.haikubook.ir/

سلام
خب با این تعریفا من جوگیر شدم و رفتم شرکت کردم
ولی مشکلم اینه که بیشتر کتاب ها در کارتن توی انباری هستند و موعد اسباب کشی نزدیک و ...لذا با همین کتابهای دم دست ساختیم!
البته برخی از اون کتابهایی که توی کامنتدونی شما ازشون استفاده کردم رو خودم هم ندارم
ممنون
احتمالن یه پست من هم بگذارم

غریبه شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام
من قانع نشدم. اما چون خسته شدین و حرف از پرت کردن اینا می زنید ادامه اش نمیدم. فقط در مورد بخش اولن بگم که در کامنت چهارمم اصلاحش کرده بودم.

سلام
خسته که نشدم اما اگه قانع نشدید بعیده که من بتونم استدلال بیشتری بکنم ...یعنی استدلال بیشتر از اونی که نویسنده در ص 115 آورده.

بی نام یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 02:17 ب.ظ http://7926062.persianblog.ir

چشم ...
در الین فرصت می رم سراغش. تریسترام که هنوز تموم نشده البته ولی چشم ...

سلام
اتفاقن پشت سر هم لطف بیشتری داره!

[ بدون نام ] یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

هاا ... که اینطور ! پس موسیقیی که برای هر پست میگذارید مناسب همان پست است . پس اگر دیر بخانیم موسیقی متن را از دست داده ایم !
خیلی هوشمندانه است .
حالا خودم رفتم آی ساو ددی تودی را پیدا کردم و خاستم همزمان با خوانش این پست بگوشم که دیدم نمیشه ... آهنگ تو آهنگ میشه .
...
شماره 6 تان بگوش گرفتنی است و جالب توجه و ...
...
این عامدانه اینجوری تایپ شد ؟ : "دوستانمانازمقابلدیدگانمانشناور"
....
ادامه مطلب که در خود مطلب بود و خیلی هم خوب بود . مرسی که از خیرش نگذشتید و به ما هم رسانیدید ... شاید یه روزی خریدمش . خدا رو چه دیدی ؟
الان دارم ناتور دشت رو میخونم و اصن سعی نمیکنم به یاد بیارم شما راجع بهش جی نوشته بودید .

سلام
آهنگی که الان پخش میشه همون آهنگیه که برای اپرای شناور گذاشتم...پس چیزی رو از دست ندادی. در واقع تا کتاب بعدی ای که حسابی تاثیر گذار باشه آهنگ همین آهنگه! چون دیدم برای هر پست فی الواقع نمیشه آهنگ عوض کرد! کتاب آنچنانی آدم را ترغیب می کند که یک موسیقی متناسب هم پیدا کند.
...
آره اون شماره 6 دومی یادتان بودم!
...
درستش می کنم این لعنتی ها رو این نمی دونم چشه! ادامه مطلب هم نباید توی خودش باشه ولی هست! اون جمله هم اونجوری نیست ولی هست...بدبختیه واقعن وبلاگ نویسی با این شرایط! باید یه مدت بذارم برم!
...
خوش بگذره

منیر یکشنبه 13 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

سلام
بالایی من بودم

سلام
اشکالات رو درست کردم... درست شده؟!
آهنگ رو شنیدی؟!

منیر سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:38 ق.ظ

اوکی اوکی
همه چی تحت کنترل میله است ...
حالا چرا خودتان را اینقده عصبانی می شوید ؟
پیش میاد دیگه ...
هر جا خواستید بروید از این جا نروید .
لوس بازی برای یک میله بدون پرچم شایسته نیست استاد !

سلام
آخه نمی دونی این ادامه مطلب با من چه می کنه!!
یا این رنگ ها و تغییراتی که خودش به خودش می دهد!
...
استاد را خوب آمدی در انتها
راست می گی من غیر اینجا جایی ندارم برم ، جایی که توش میله بدون پرچم باشم...
اون عکسا اینجاست:
http://www.haikubook.ir/?page=5
و اینجا
http://www.haikubook.ir/?page=6

امیر سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:32 ب.ظ http://moaleme92.blogsky.com

ممنون میله جان
اما به خاطر این پست و خوندن اپرای شناور خودم رو مدیون شما و جناب بارت نمی دونم.:)
چند نکته ی مهم و قابل تامل داشت که لازم به تکرار نمی دونم.
تنها یک سوال دارم این که چرا تاد تصمیم داشت قایق رو منفجر کنه؟ این حرکت تروریستی چه توجیه عاطفی ای براش داشته؟
بازم تشکر

سلام بر معلم خستگی ناپذیر
راضی بودی از خواندنش یا نه!؟
...
سوال بسیار بسیار سختی است. این تیپ سوال رو در مورد رفتار خیلی آدمهای داستانی و حتا واقعی می شود پرسید.
جوابش سخت است...اگر نگم غیر ممکن
من به خود تادی و حرفاش تمسک می کنم به خصوص این فراز که به نظرم یکی از پایه های اساسی این داستان است: "یافتن انگیزه درونی انسان در انجام کاری خاص بسیار دشوار است و در واقع این کار محال است"
و به نظرم نویسنده برای نشان دادن این موضوع علاوه بر محور اصلی داستان و تحقیقات تاد در خصوص علت خودکشی پدر, با طرح این قضیه یک مثال دیگر هم پیش روی ما می گذارد که بله یافتن انگیزه کار دشوار و حتا محالی است...ما با تاد یک روز رو سپری می کنیم و با نقب به گذشته ها حسابی به او نزدیک می شویم اما باز هم علت رفتار این شخص که در فرایند داستان با او نفس می کشیم و پیش می رویم برایمان سوال برانگیز می شود.
این چیزی بود که به ذهن من رسید
ارادت

امیر سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ب.ظ http://moaleme92.blogsky.com

بله میله جان.
بسی مشعوف شدم. هرچند گاهی با داد و فریاد یا قهقهه و آفرین گفتن دوستان رو توی کف میذاشتم ولی همون نحسی ارتباط ناقص یقه ی منو گرفت ، چون یه خورده از اونچه تاد می خواست کم صبرتر بودم. امید که در تریسترام جبران کنم:)
پاسختون بسیار متین است. جان بارت خیلی ناقلاست.

آه...اوه
خوبه
خوشحالم
دوستان را باید در کف وانهاد
در تریسترام باید بسیار صبور باشی رفیق

ملیکا سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام
با توصیفات شما و پی گیری زیاد ،سرانجام کتاب را از کسی هدیه گرفتم وخواندم.
کتاب خوبی بود .به جز جاهایی که به پرونده های حقو قی می پرداخت دوست داشتم ؛فقط نمی دونم چرا احساس می کردم راوی شما هستین! البته همین لذت بخش ترش می کرد.
ممنون

سلام
این که فردی بتواند با پیگیری زیاد کتاب خاصی را از کسی دیگر هدیه بگیرد نشان از توانایی ها و پتانسیل های آن فرد دارد
از این بابت به شما تبریک عرض می کنم
خوشحالم که از خواندن کتاب لذت برده اید و البته برای من بسیار لذت بخش تر است که چند روزی به صورت مجازی (حتا) چنین جایگاهی داشته ام.

منیر پنج‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 12:25 ق.ظ

در واقع شما بردید ! ( اشاره به جمله ما قبل آخر شما )
سلام
بله شما بردید که موفق میشوید کتابهای به این نازنینی رو به حد کفایت شرح بدید .
اگر کسی این کتاب رو نخوانده باشه به نظر این پست طولانی میاد و احتمالن بعد از انتخابش و خریدن و خواندنش میاد و بهتر می خونه .
اما اگر خوانده باشه به قلم حق میده این همه شیدایی مبسوط را .
....
چقدر جالب . درست وقتی که خودم فهمیدم _ خودم تنهایی فهمیدم :) _ بودن یا نبودن مسئله نیست ... هم جناب اکهارت تله همینو بم باید بگه ... هم همین جان بارت خودمون . البته اینا خیلی پیش از من فهمیدن اما خب این همزمانی ها همینجوری الکی جالبه .
....

بخش هجو جنگ به یک سو ، صحنه ی پدیداری عشق زاییده از ترس و تنهایی در سنگر، بیداد بود .
اون چند صفحه رو خوندم و واسه خودم ضبط کردم .
...
کشف کذایی اون پرونده هم که دیگه نگو . جوری خندیدم که شوهرم خوابش پرید و براش خوندم و اونم خندید و دوباره خوابید .

...
بابت این همه کتاب خوب مرسی میله .
نمی دونید چقدر کار ما را راحت می کنید .
ما یعنی : که و من .

سلام
می دونی...گاهی که یکی از دوستان یه کتابی رو که من توصیه کردم رو می خونه و خوشش میاد و میاد اینجا کامنت می گذاره که منم خوندم و خوب بود و توصیه خوبی بود و اینا , اون موقع لحظه خوبیه برای من

وگرنه انگار آدم داره با دیوار حرف می زنه!
خب آدم مگه چقدر میتونه با دیوار حرف بزنه؟!
......................
واقعن جا داشت این شیدایی مبسوط و بیشتر از اینها هم جا داشت
تا جایی که یادمه اینو جان بارت موقعی که بیست و چهار پنج سالش بوده نوشته و این خودش آدمو شیداتر می کنه...لامصب چه زود پخته شده!
.......
این مسئله رو مدام باید توی ذهن نشخوار کرد!
......
تنها تنها گوش ندهید
......
وای وای بیدار کردن شوی از خواب فعل حرامی است لطفن تکرار نکنید حتا به خاطر اون صحنه به یاد ماندنی...
.....
خوشحالم
سلامت باشید
یید یعنی شما و که

مگهان دوشنبه 18 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:02 ق.ظ

اوه !
من نمی دونم چطور وسط امتحانات سر از اینجا در آوردم !
فقط بگم به مناسبت روز جوان پدرم این کتاب و خریدن برام و گذاشته بودم بعد از امتحانات بخونم !

+ باعث شدید شروع کنم نیم ساعت پیش و تا صفحه ی 40 هم پیش برم !!!:|
خیلی ممنونم بابت تحریکتون ؛)

سلام
اول این‌که طبق روایات موثق در ایام امتحانات آمدن به مکان‌هایی مجازی نظیر اینجا از مستحبات موکد است!
دوم این‌که تبریک می‌گم بابت داشتن پدری چنین فرهیخته
سوم این‌که امیدوارم امتحانات را به خوبی بگذرانید.
چهارم این‌که امیدوارم در لابلای این امتحانات، از موسیقی این اپرای شناور لذت ببرید.
(مگهان اسم آشنایی است! اسم شخصیت اصلی پرنده خارزار نبود!؟)

زهره سه‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 10:24 ب.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

خوندم. اولا که خیلی خوبه ولی درخت راست گفته
فکر کنم این تنها حرف درستی است که تو عمرش زده. غیر از چندتا تعریف که از من کرده البته

سلام
بله موافقم که نظر ایشان و نظر شما کاملاً درست است و مطلب طولانی را احتمالاً کمتر می‌خوانند ولی چه می‌شود کرد! آزمودم و نشد!! یعنی نتوانستم کوتاه بنویسم... (به جز در مواردی)
مقایسه جالبی نیست اما یاد سطل‌های آشغال در سطح شهر یا حتا در مکان‌های گردشگری طبیعی افتادم. خیلی واضح است که عده کثیری اشغال‌هایشان را داخل سطل نمی‌اندازند اما خب وظیفه مسئولین مربوطه آن است که تعداد سطل متناسب را در جاهای مناسب تعبیه کنند و پس از آن شهروندان خود دانند
شما این روده‌درازی را بگذارید به حساب سطل‌های بیهوده و اضافه اما من آن موقع حس کردم که این مقدار لازم است

ماهور جمعه 29 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 12:49 ق.ظ

کار یدی انجام دادن با لباس رسمی را از پدرم به ارث برده ام. این کار دقت و راحت کارکردن رو به آدم یاد میده سخت کار کردن همیشه به معنی خوب کار کردن نیست.
یعنی همین فقط بسه برای سال جدیدم!
اول آخیش عمیق منو پذیرا باشید که این پست خیال ذوق زده گی هام رو راحت کرد. تقریبا همه ی اون چیزی که مد نظرم بود گفته بودید .مخصوصا چند نکته ی تلگرافی و من در جواب سوال شوخی شما که پرسیدید پس من چرا ادامه می دم می گم که : می دونید حس کسی را دارم که بعد دیدن یه فیلم می ره با کسی که همون فیلم را دیده حرف می زنه و هی ازش می پرسه دیدی اونجا اونجوری شد دیدی فلانی گفت فلان...
شاید خیلی ها از این حسها ندارن ولی اگه تنها فقط من یکی هم برای تخلیه ی حس خوب خواندن یک کتاب خوب، نیازمند باشم بس نیست؟
و
1-شروع همیشه سخته اما از اون سخت تر خوب تموم کردنه
3-اسم تریسترام را هم نشنیده بودم همینه که میگم کاش وقت بیشتر داشتم خودم خجالت کشیدم
7- قابل توجه بسیاری از نویسندگان و قابل توجه تر بسیاری از خوانندگان
و
- جریان پرونده های داستان را خیلی دوست داشتم
- عنوان کتاب بسیار خلاقانه بود
- میدونم که بخشی از لذت خواندن این کتاب را مدیون سهیل سمی عزیز هستم
- به مکالمه هکر پیر با تاد اشاره نکردید و خودکشی هاش
- یعنی چرا اخر کتابو تغییر می دن خوب دیگه به چی می شه اعتماد کرد
- بدن شکسپیر رو تو گور لرزوند حسابی

و این رابطه ی مثلثی که بیشتر تخیلی بود یعنی به نظرم مگه میشه باید بیشتر از این حرفها دچار مشکل می شدن با اون پایان خوش مخصوصا با توجه به وجود دخترشون جینن
خوب وارونه اش تو جامعه ی ما بوده ولی اینجوری ...
جالبه همه خودشون را جای تاد میذارن نه هریسون!!

متا فیکشن یعنی چی ؟ یعنی چه فاکتوری یه داستان رو تبدیل به فراداستان می کنه؟

و اینکه چون وقت می ذارید می خوانید و پاسخ میدید از اینکه کامنتم طولانی شد معذرت می خوام
البته موقتا باید رژیم خوندن بگیرم این اخر سالی حسابی از همه چی عقب افتادم همه اش هم تقصیر شماست.

سلام
اول اینکه با همان جمله اول می‌توانید زمستان را سر کنید!
دوم اینکه من با خواندن مطلبم و کل کامنتها به این نتیجه رسیدم که وقت دوباره خواندن اپرای شناور نزدیک شده است!
سوم اینکه بله بس است.
....
1- خوب تموم کردن... راست می‌گی این یکی واقعاً سخت‌تر است. خیلی جاها.
3- تریسترام شندی اثر لارنس اشترن... تریسترام از تادی خیلی چموش‌تر است
7- باید وقت گذاشت. بله.
.....
الان هکر پیر اصلن یادم نیست!! یعنی وقت دوباره‌خوانی نزدیکه
امان از دست ناشرهای فرنگی که چنین فشارهایی به نویسنده‌های جوان می‌آورند.
........
این مثلث رو هم دقیق به یاد نمی‌آورم عجیبه (یک جزیره یادمه!!)
........
و اما سوال سخت!!
گاه منتقدین برای طبقه‌بندی و تمایز داستان‌ها از یکدیگر اصطلاحاتی ابداع می‌کنند و گاه این اصطلاحات همه‌گیر می‌شود و باصطلاح جا می‌افتد... حالا منهای تفاوت کاربردها و تعاریف و برداشت ها!!... یک زمانی در مورد رمان پست‌مدرن در همین کامنت‌ها نظر خودم را نوشتم و گفتم که توی کتم نمی‌ره متافیکشن هم چنین چیزی است برای من (من به عنوان یک خواننده)
نظر برخی اساتید فن این است که وقتی هم‌زمان با خلق داستان، به نظریه‌پردازی پیرامون آن داستان پرداخته شود وارد حوزه فراداستان می‌شویم. برخی دیگر از اساتید فن می‌گویند وقتی راوی در مرکز داستان همچون یک سوژه قرار می‌گیرد تا از این طریق ارتباط بین واقعیت و داستان مورد کنکاش قرار بگیرد، به چنین داستانی متافیکشن می‌گویند. این لینک ها شاید بیشتر کمک کند:
http://havakesh14.blogfa.com/post-43.aspx
http://engarmag.com/1930/
نظر خودم طبعاً این است که داستان به فراداستان تبدیل نمی‌شود. داستان برای من (و احتمالاً همه) همیشه داستان است... فقط برخی دوست دارند که نوعی طبقه‌بندی به کار ببرند و برخی داستانها را مثلاً فراداستان اسم‌گذاری کنند... گمانم این طبقه‌بندی‌ها برای نقد داستان امری لازم است. در عین حال برای خواننده و اکثر نویسندگان (نویسندگانی که من مصاحبه یا نظراتشان را دیده‌ام) چنین طبقه‌بندی‌هایی موضوعیت ندارد. البته من به عنوان وبلاگ‌نویس به شدت به نوعی طبقه‌بندی برای وبلاگم نیاز داشتم و تلاش هم کردم اما در نهایت به همین تقسیم‌بندی بر اساس ملیت قناعت کردم!!! تازه همین هم سخت است! آدم نمی‌داند ایشی‌گورو یا کستلر یا کریستف یا نابوکوف و امثالهم را کجا جا بدهد!! در واقع طبقه‌بندی‌های دیگر هم به همین ترتیب جامع و مانع نیستند. برگردیم به همین متافیکشن که با توضیحاتی که می‌دهند اپرای شناور یک مثال اعلای آن است. اما در همان لینک مثال‌هایی برای فراداستان آورده شده است نظیر سلاخ‌خانه شماره 5 و نام گل سرخ ... من بین این سه داستان البته نقاط مشترکی می‌بینم اما این نقاط آن‌قدر برای من قوی نیستند که از این گروه‌بندی استفاده کنم... البته این از عدم تخصص من در این مسائل ناشی می‌شود. به هر حال من یک خواننده هستم ولاغیر... و این خواننده ماندن را دوست دارم.
آهان یادم افتاد... یک بار که در چنین مواردی بحث بود گفتم تنها تقسیم‌بندی‌ای که تا الان بین داستانها می‌توانم انجام دهم داستان خوب، داستان متوسط، داستان ضعیف است
.....
من عاشق کامنت‌های بلندم. این را دوستان نزدیک می‌دانند. همچنین می‌دانند که من با مازوخیسم آخرسال مخالفم و هرطور که بتوانم در آن اختلال ایجاد می‌کنم
ببخشید خلاصه که من کلی روده‌درازی کردم اما جواب درخوری به سوالتان ندادم.

در بازوان چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 02:48 ق.ظ

سلام
این کتاب رو که شروع کردم، هم به خاطر تعریف شما بود و هم اینکه برام جالب بود بدونم چرا دوستمون بابک این کتاب رو برای هدیه دادن انتخاب کرده.(فضولی تا کجا دیگه؟) صفحه‌های اول رو که میخوندم با اینکه شروع جالب و متفاوتی داشت، ذهنم به شدت مقاومت می‌کرد. ولی خب از یه جایی که نمیدونم صفحه چند بود غرق شدم و کیف کردم و متعجب که اینا واقعا ساخته‌ی یه ذهن ۲۶ ساله‌اس؟!

خلاصه که از شما خیلی خیلی ممنونم از بابک و دوست بی‌معرفتش هم همینطور

سلام
به‌به چه کتاب معرکه‌ای... این کتاب واقعاً جزء 10 انتخاب برتر من قرار دارد. خیلی دوستش داشتم. یک جور نزدیکی خاصی با راوی احساس می‌کردم. حتماً یک روز باز هم آن را خواهم خواند. این کتاب را همواره به دوستان خاص و حرفه‌ای در امر کتابخوانی توصیه می‌کنم.
و اما بابک و دوستش!
من نوک پیکان انتقادم را ابتدا به سمت بابک نشانه خواهم گرفت! قدر مسلم بابک رفیقش را خوب نشناخته است و با توجه به اینکه کتاب با این فاصله زمانی نزدیک سر از بساط دستفروشی درآورده است نشان می‌دهد بابک نه در شناسایی رفیق و نه در انتخاب کتاب برای او دقت نظر به خرج نداده است. پس به این دو جهت نقش او پر رنگ است (با احتمال بالا). مضاف بر این می‌توان با احتمال متوسط حدس زد که خود بابک هم این کتاب را نخوانده است و فقط از داخل قفسه کتابفروشی با توجه به اسم و طرح جلدش آن را انتخاب کرده است!! چون اگر خوانده بود چنین کتابی را برای هدیه دادن انتخاب نمی‌کرد.... برای این حدس، دلایلی دارم که مهمترین آن همین است که خودم این کتاب را به خاص‌ترین دوستان و کسانی که به حرفه‌ای بودنشان در امر خواندن ایمان بیاورم پیشنهاد می‌کنم و در واقع این کتاب را به هر نوکتاب و نورسیده‌ای توصیه نمی‌کنم و اگر بابک هم کتاب را خوانده بود چنین نمی‌کرد... به هر حال بابک و رفیقش هر دو در بلایی که به سر این کتاب آمد مقصرند.
مشخص است که اخیراً دارم با یک کتاب از کانن دویل (شرلوک هلمز و اینا) کلنجار می‌روم!
ممنون رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد