میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

عشق های خنده دار میلان کوندرا

  

 

بیچاره میلان! طبیعی است که با تیتر مطلب و حال و هوای اینجا کسی فکر نمی کند که منظورم حال نزار تیم میلان در این فصل کالچیو است...فی الواقع این فصل خواهد گذشت و فصل آتی وقت برای جبران بسیار است...اما این میلان چه بگوید؟! هفت داستان کوتاه را در کنار هم قرار داده است تا مجموعه ای را شکل دهد با عنوانی مستقل از عناوین داستانها, که اشاره ای مستقیم به ارتباط آنها دارد. قرار است این هفت داستان در کنار هم مجموعه عشق های خنده دار را تشکیل بدهند اما در ترجمه فارسی سه تای آنها بالکل حذف شده و باقی هم به زیور [...] مزین شده اند. حالا تا اینجایش را یک طرف دلمان می گذاریم اما...چند سال قبل دوستی در باب ستمی که بر نثر و لحن و متن داستانهای کوندرا در این مملکت رفته است برایم صحبت کرده بود ولذا چندان دلمان به سمت کوندراخوانی نمی کشید, چند وقت قبل (شاید شش ماه تا یکسال قبل) مصاحبه ای با خانم فرزانه طاهری در روزنامه شرق خواندم که این مصاحبه میخی بود بر تابوت کوندراخوانی! قریب به مضمون گفته بود که اگر رمان های منتشر شده از کوندرا در ایران را دوباره به زبان اصلی ترجمه کنند و کوندرا آنها را بخواند محال است که متوجه شود این نوشته ها از خود اوست! یک طرف دلمان که بالاتر اشغال شده بود, مطلب اخیر را هم می گذاریم آن طرف و مجددن یکصدا می گوییم بیچاره میلان! بلندتر لطفن... بلندتر...آهان... آتلتیکو مادرید این فصل شوخی نیست!

حتمن می پرسید حالا چی شد علیرغم این میخ کوبی رفتم سراغ این کتاب؟! باید بگویم که من به لوازم دموکراسی پایبندم مخصوصن اگر هزینه چندانی نداشته باشد! این کتاب رای آورد و خوانده شد و طبیعتن مطلبی هم در موردش نوشته می شود. همینجا برای بار خیلی اُم متذکر می شوم که این مطالب اسمش "نقد" نیست و من هم منتقد نیستم... کلن بهانه ایست که برداشت هایمان از کتاب را اینجا روی هم بریزیم و...

شخصیت های داستانی پل اُستر عمومن تحت تاثیر "تصادفات" قرار می گیرند و حتا می توان گفت از نگاه استر شانس و تصادف, واقعی ترین عنصر سرنوشت ساز است. به همین منوال در مورد کوندرا هم می توان گفت که "شوخی" چنان جایگاهی دارد. انسان معمولن درگیر زمان حال است و قادر به تشخیص آثار بلندمدت افعالش نیست و چه بسا درحالی که فکر می کند مشغول یک امر ساده و بدون دردسر است درحقیقت در راهی قدم گذاشته که در انتهایش وقتی به مسیر نگاه می کند چشم هایش از تعجب گرد می شود, گویی خودش با سرنوشت خودش شوخی کرده است.

زندگی اما این گونه می گذرد: انسان تصور می کند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند, و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند, و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.

شخصیت های این مجموعه داستان, تقریبن همگی تحت تاثیر شوخی های ساده که در ابتدا در قامت یک تفریح و فان خودش را نشان می دهد, قرار می گیرند و در نهایت دچار سرنوشتی تراژیک (و حتا از زوایایی کمیک) می شوند و به قول معروف شوخی شوخی به ف.فنا می روند(حداقل سه از چهار این گونه است و می ماند داستان سوم که آن هم بسته به ذائقه مخاطب می تواند وضعیتی تراژیک باشد یا نباشد ولی حتمن وضعیتی کمیک هست).

در ادامه مطلب برداشت هایم را از داستانها می نویسم. تقریبن خطر لوث شدن وجود دارد.

***

از این نویسنده فاقد نوبل, چهار کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که هر چهار کتاب ترجمه شده است و من دو تایشان را خوانده ام:شوخی استحقاق حضور در این لیست را دارد.

اما این مجموعه داستان (که در آن لیست نیست) را خانم فروغ پوریاوری ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر نموده است (مشخصات کتاب من:چاپ چهاردهم, سال1392, 174 صفحه, تیراژ 1500نسخه, قیمت8000 تومان که داخلش نوشته شده است و من با توجه به برچسب پشت جلدش همین ماه قبل 5000 تومان خریدم که از اتفاقات نادر است!)

پ ن 1: در مقدمه ناشر نقل قول های خوبی از کوندرا (برگرفته از کتاب کلاه کلمانتیس ترجمه زنده یاد احمد میرعلایی) آورده شده است که در همانجا خواهید خواند! فقط این جمله را من ذکر می کنم که ذکر خوبی است چون ایام ایام ذکر است: آنچه در درون جوامع توتالیتر اتفاق می افتد, فضاحتهای سیاسی نیست, بلکه فضاحتهای مردم شناختی است.

 

هیچکس نخواهد خندید

کلیما یک محقق و مدرس دانشگاه است که گاه مقالاتی در نشریات هنری می نویسد. در ابتدای داستان بسته ای به همراه نامه به دست کلیما می رسد که در آن مقاله ای وجود دارد که نویسنده اش ضمن ستایش از کلیما, از او درخواست کرده است که نقد و نظرش را در رابطه با این مقاله به هیئت دبیریه نشریه انتقال بدهد؛ چرا که آنها به نویسنده مقاله گفته اند تنها با نظر کلیما امکان انتشار مقاله در نشریه وجود دارد. مقاله از نظر کلیما کاملن چرت و سبک است اما به واسطه آن ستایش ها و عوامل دیگر, نمی خواهد مستقیمن توی ذوق نویسنده بزند ولذا سعی می کند یک جوری از کنار قضیه بگذرد اما طرف مقابل بسیار کنه است!

در ادامه بی احتیاطی کلیما در بهانه تراشی و شوخی بدون فکر او سبب می شود در وضعیتی خطرناک قرار بگیرد و چیزهایی را از دست بدهد... او در طول مسیر و همچنین در انتها این انتظار را دارد که هرکس از کل ماجراها مطلع شود به آن بخندد چرا که کل اتفاقات به نظرش یک سری مسایل ساده و بدون قصد و غرض و بعضن شوخی است اما در واقع هیچکس نخواهد خندید حتا من و شما دوست عزیز!

عشقِ خنده دارش کجاست؟! سوال به جایی است. یکی از چیزهایی که کلیما از دست می دهد, رابطه اش با کلارا (یک زن بسیار جوان و زیبا که چندی است در آپارتمان کلیما و با او زندگی می کند) است.اما آیا این رابطه واجد شرایطی هست که بتوان آن را عشق خواند؟ آیا این که راوی اول شخص(کلیما) چند بار اظهار کند که کلارا را واقعن دوست داشته است کفایت دارد؟ جواب این سوال به نظرم برمی گردد به دیدگاه نویسنده در این باب, چون به هر حال اوست که این نام را برگزیده است. جواب من اجمالن بله است...بعضی عشق ها خنده دارند بعضی عشق ها خنده ندارند و برخی دیگر گریه دار, اما به هر حال عشقند. اگر بخواهیم تعریف عشق را به شدت و ضعف یک احساس ارتباط دهیم و خط کش به دست بگیریم به بیراهه می رویم.   

بازی اتواستاپ

یک زوج در تعطیلاتشان به سفر می روند. در پمپ بنزین, زن جهت قضای حاجت از ماشین پیاده می شود و بعد کنار جاده منتظر مرد می ماند و وقتی ماشین مرد از پمپ خارج می شود به سبک مسافران اتواستاپی(هیچ هایکینگ – کسانی که کنار جاده می ایستند و به رایگان سوار ماشین های عبوری می شوند و...) به مرد علامت می دهد. مرد ترمز می زند و همانند یک ناشناس, مسیر زن را می پرسد و این گونه بازی آنها آغاز می شود... بازی ای که در آغاز هیجان انگیز است اما در ادامه اثرات نامطلوبی به جا می گذارد و در نهایت به وضعیتی تراژیک منتهی می شود.

در این بازی هر دو نقش یک غریبه را بازی می کنند ولذا یک نوع آزادی به وجود می آید؛ هر کاری مجاز می شود چرا که محدودیت هایی که به واسطه شناخت آنها از یکدیگر و احساسشان نسبت به هم پدید آمده است در پرانتز قرار می گیرد. زن همیشه دلواپس این بوده است که حضور زنی جذاب تر رابطه شان را تهدید کند چرا که جای خالی آن سرزندگی و شادابی ای که در "عشق های سبک و ظاهری"(به قول متن ترجمه شده) وجود دارد را در رابطه خودش با مرد حس می کند. مرد هم اگرچه به وقار و شرم خاصی که در دختر سراغ دارد ارزش قایل است اما به واسطه شرایط کاری و اجتماعی, خلاء سرزندگی را حس می کند, بنابراین از احساس بی مسئولیتی سرخوشانه استقبال می کند. بازی شروع می شود. اگر زن و مرد واقعن ناشناس بودند به واسطه برخی رفتارها و گفتارهای اولیه(در ماشین, بعد از پمپ بنزین) خیلی زود از هم جدا می شدند اما وقتی "بازی" است, خب, اسیر بازی می شوند و تا ته خط ادامه می دهند...

مرده های قدیم باید برای مرده های جدید جا باز کنند

مرد و زنی که 15 سال یکدیگر را ندیده اند به صورت اتفاقی با هم برخورد می کنند. زن که 10 سال قبل شوهرش را از دست داده برای سرکشی به قبر شوهر وارد این شهر می شود. در گورستان, سنگ قبر دیگری را به جای سنگ قبر شوهرش می بیند و وقتی پیگیری می کند متوجه می شود که چون اجاره قبر ده ساله بوده است و گورستان هم جای زیادی ندارد, مسئولان مربوطه بلافاصله مرده جدیدی را جایگزین نموده اند. زن نگران از چگونگی بیان این واقعه برای پسرش است. نزدیک ایستگاه راه آهن با آن مرد برخورد می کند و برای صرف قهوه به آپارتمان او می رود...

این مرد 35 ساله با توجه به اینکه معیار سنجش غلظت زندگی اش را در رابطه با زنان جستجو می کند به نوعی از تجربیات اندکش (به نسبت سنش) سرخورده است. رابطه قبلی اش با زن و نوع گسسته شدن آن هم به گونه ایست که او را به سمت زن سوق می دهد. "زن" نماد تمام چیزهایی می شود که در گذشته از آن محروم بوده است.

این زن 55 ساله هیچگاه به مردی اجازه نداده است که اراده اش را به او تحمیل کند اما پسرش این کار را با او کرده است. در این ده سال اخیر همیشه امیال و حسادت های پسرش را در زندگی شخصی اش مد نظر قرار داده است و به نوعی فقط با یادبودهایش زندگی می کند.

حالا در این آپارتمان, هر دو می دانند که انتهای مسیر به چیزی که در طلبش هستند منتهی نمی شود اما ادامه می دهند...

وضعیت مرد کمی کمدی-تراژیک است اما...در مورد زن... به نظر من هم هیچ دلیلی نداشت که یادگارها را به زندگی ترجیح بدهد.

ادوارد و خدا

ادوارد جوانی است که به تازگی از دانشکده تربیت معلم فارغ التحصیل شده است و برای کار به مدرسه ای در شهری کوچک می رود. او با آلیس که دختری مذهبی است آشنا می شود, دختری که با توجه به اعتقاداتش اجازه نمی دهد ادوارد وارد فازهای سه نقطه دار شود. مرد جوان تصمیم می گیرد خودش را مذهبی نشان بدهد و از این راه, پیشروی کند...به کلیسا می رود و گاه گاه با آلیس احتجاجات مذهبی می کند اما کاری از پیش نمی برد تا آنکه یک بار که به طرز مبالغه آمیزی در مواجهه با یک صلیب قدیمی در خیابان, بر خودش صلیب می کشد توسط زن سرایدار مدرسه رویت می شود و کارش به کمیته حزبی مدرسه می کشد و او بازی دیگری را آغاز می کند و ...

آدم های اصلی داستان (مدیر مدرسه و آلیس) هر دو در مقاطعی خلاف اعتقاداتشان عمل می کنند و به قول راوی و مترجم "فاقد ذات محکم" هستند. اما این به خودی خود امر شماتت آمیزی نیست (حتا به نظرم طبیعی است) اما آنچه قابل سرزنش است چیزی است که بعدها به ذهن ادوارد می رسد و راوی سوم شخص آن را برای ما نقل می کند: خودش فقط سایه ای از تمام این آدم های موهوم بود؛ رویهمرفته, شیره مغز خودش را کشیده بود تا مطابق آنها بشود و از آنها تقلید کند, حتا اگر با خنده ای درونی, با شوخی از آنها تقلید می کرد, حتا اگر سعی می کرد در خفا آنها را مسخره کند (و به این ترتیب همراهی و تطابق خود را تبرئه کند) اصل قضیه اصلاح نمی شد, زیرا تقلید حتا اگر بدخواهانه باشد همچنان تقلید است, و سایه ای که مسخره می کند همچنان سایه, پست, تابع, و بیچاره است, نه بیشتر. این یکی از کلیدی ترین نقدهایی است که می توان به مردم یک جامعه تحت لوای استبداد, وارد کرد. نویسنده در این داستانها اگرچه اشاراتی به نهادهای نظام کمونیستی و نظارت تام و تمام آن بر آحاد جامعه دارد اما لبه تیز نقد را به درستی به سمتی نشانه می رود که باید ... یعنی مردم. (حالا که تا اینجا را خوندی بگم که اون رفیقت! شعار خوبی را انتخاب کرده بود و در این یک مورد واقعن راستگو بود: مردی از جنس مردم) ... در همین راستا این فراز از داستان را یادآوری می کنم که بدون ذکر آن این مطلب چیزی کم خواهد داشت:

به اندازه کافی متوجه نشده بود که چه بسیار برای همشهریانش سودمند واقع شده است, همشهریهایی که به قول معروف, واقعاً نه قهرمانان را (آنها که مبارزه می کنند و فتح می کنند), که بیشتر شهیدان را دوست دارند, زیرا مردانی از این قبیل حقیقتاً به آنها درباره سستی مطبوعشان قوت قلب می دهند و عقیده آنها درباره این که زندگی فقط دو راه دارد: اطاعت کردن یا نابود شدن, تایید می کنند.

نظرات 19 + ارسال نظر
آهنات جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 07:43 ب.ظ http://allethiayehich.blogfa.com

سلام
اینو قبلا
زمان جاهلی و جوانی خونده بودم اما به گمانم یک دوره برای آثار کوندرا لازم دارم . ممنون برام یادآوری شد

سلام
برخی دوستان می توانند آثار یک نویسنده را دوره کنند (یعنی پشت سر هم بخوانند) من نمی توانم
حس می کنم اون لذتی که در فاصله انداختن هست در پشت سر هم خواندن نیست.
موفق باشی

اعظم شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:55 ق.ظ http://pinkflower73.blogfa.com/

سلام
شما اینقدر جالب معرفی میگنید هر اثر و کتاب را که آدم وسوسه خوندنش میشه.
پیشنهاد:بهتره در پایان هر پست نظر قطعی خودتونو در مورد کتاب بنویسید.البته در بعضی از معرفی ها تون دیدم نوشتید که مثلن خیلی خوبه حتمن بخونید...اما برای هر کتاب دیدگاهتونو بنویسید که ایا از خواندن کتاب راضی بودین یا نه.متشکرم

سلام
هدف من وسوسه شماست!
تقریبن در لابلای سطور و خود سطور مطلب نظرم رو می نویسم و گاهی هم که ذوق زده می شوم اعلام موضع می کنم ... و گاهی هم که اصلن راضی نبوده ام نیز به انحاء مختلف نارضایتی خودم را بیان می کنم... اما کتابهایی هستند که این وسط مسط ها قرار می گیرند و در مورد آنها سخت است آدم به نظر قطعی برسد چرا که نکات جالب توجهی دارند معمولن اما درکل مرا ذوق زده نکرده اند (شاید در زمان - مکان دیگری می خواندم ذوق زده می شدم)...طبیعتن از خواندن این گونه آثار رضایت دارم اما ... بهتر است یک عبارت های خاص به کار ببرم برای رده بندی! مثل شیش و بش!
مثلن همین کتاب:
داستانها خوبند...مجموعه ناقص است...ترجمه متوسط است...من راضیم از خواندنش...فضاحت های مردم شناختی رو محاله یادم بره! (هرچند برایم جدید نیست ولی بیان آن در قالب داستانی جدید قابل توجه است)... در کل از پنجاه پنجاه به سمت صد غش می کنم...
فکر کنم جای این گونه اظهار نظر در همین کامنت ها باشد بهتر است. نه؟

محمد شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:19 ب.ظ http://ketab.blogsky.com

سلام
این مدت اینجا نیومدم ماشاء الله چه تعداد زیادی خوندی
بزودی نوشته هایی که نخوندم در نوبت قرار میدم...
شاید کتاب بعدی که بخونم هویت باشه...

سلام
نه چندان ... لکو لکی می نماییم تا زمان بهتر و فارغ تری فرا برسد...
هوووم
موفق باشی رفیق

غریبه یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:26 ق.ظ

سلام
فقط خواستم بگم آدم دوست داره با این ملودی سرشو تکیه بده به پشتی مبل، پاهاشو دراز کنه رو میز، چشم هاشو ببنده و به هرچی دلش خواست فکر کنه. البته به صحنه میشه بخار یک فنجان کافه و دود یک نخ سیگار نصفه را هم توی زیرسیگاری اضافه کرد.
مرسی

سلام
پس دست سازنده اش درد نکند
هومن راد
اسمش هم تنها در باران بود
چون در انتهای داستانهای این مجموعه یه جور حس به آدم دست می داد که تقریبن مشابه حس این ملودی است ، انتخابش کردم.
خیلی حسی
ممنون غریبه

ققنوس یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:01 ب.ظ http://qoqnooos.blogfa.com/

من حسادت میکنم به این همه پشتکار شما در کتابخونی!

الان حس یه بیسواد بی فرهنگ غارنشین رو دارم .

حس بدی که قبلتر داشتم از دیدن کتابای نخونده به حس منزجر کننده دیدن کتابای نصفه نیمه خونده شده تبدیل شده

سلام
حسادت های شما باعث تشویق من می شود!
چی بگم؟! آخه این جوری که می گید به خودم می گم نکنه راهی که میرم درسته
کتابای نصفه و نیمه یه موقعی کابوس من بود... الان طی این چهار سال شاید دو یا سه تا کتاب رو نصفه رها کردم. شاید خاصیت و مزیت رمان همین باشه ...

فریبا یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:21 ب.ظ http://faribamehr.blogfa.com

اون یکی کتاب کوندرا خان(بار هستی) رو نصفه گذاشتم..
نمیدونم چرا تو کتابفروشی دستم به این کتابه نرفت..دوبار برداشتم هااا ولی بعدش گذاشتمش...
فک کنم بخاطر اسمش بود...حالا اینجا خوندم..برداشتم از اسمش عوض شد:دی شاید رفتم گرفتمش
دلممم یه چیز تاثیر گذار و خووب و خفن میخواااد!! ولی نمیدونم چی؟ کتابای نصفه رو هم نگووو

سلام
من البته می دونم چرا دستم به سمت برخی کتابها نمیره...ولی خب گاهی باز به همون سمتی که می دونم نباید بره میره...کلن یه جورایی ملوک الطوایفی شده این بدن من هر قسمتی واسه خودش تصمیم می گیره ... ظرفیت دموکراسی ندارند دیگه!
اما این بار هستی رو خیلی تعریف ازش شنیدم ...و این که جزء 1001 کتاب هم هست...کشش داره برام...حالا تا سال آینده ببینیم چی پیش میاد.
توی این کتابهای اخیری که خوندم از اپرای شناور خوشم اومد اگه نخوندید امتحانش کنید.

مدادسیاه یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام.
در میان آثار کوندرا که به فارسی ترجمه شده اند و من دوازده، سیزده تایشان را می شناسم، به نظرم بار هستی و جاودانگی به ترتیب و با فاصله ی زیاد بهترین آثار او هستند. برایم عجیب است که جاودانگی در لیست 1001 کتاب حضور ندارد و اصولا کمتر در باره اش صحبت می شود.

سلام
خوب شد اینو گفتید می خواستم بدونم اون دو کتاب ترجمه شان چطور است؟ وقتی می گید با فاصله زیاد مثلن از شوخی جلوتر هستند من حسابی توجیه میشم که برم طرفشون...
بی خبری در اون لیست هست که من گرچه خیلی وقت پیش و قبل از آشنایی با این لیست اون رو خوندم اما باید بگم متعجبم که چرا در اون لیست هست!

خزنده یکشنبه 8 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:33 ب.ظ

از مترجم کتاب "بار هستی" مقاله ای رو می خوندم با عنوان: "ترجمه های مرا نخوانید" که آهی سوزناک در همین باب قیچی و خیاطی های فرهنگی بود. حالا عمق تراژدی رو توی نگاه من ببینید که با خوندن چهار کتاب ترجمه شده ی کوندرا عاشق قلمش شدم! و حالا به مثال همون دوتا جوجه ای که عاشق هم شدن و وقتی بزرگ شدن دیدن هر دوتاییشون خروسن شکست عشقی خوردم،. باید شکرگزار علم نصفه و نیمه ی زبان انگلیسیم باشم و داستان هاشو یه بار دیگه به زبون انگلیسی بخونم.

خوشبختانه این کتاب رو هنوز نخونده م! پس برام شیرین و تازه مونده

در ضمن، دموکراسی نور چشم ما، ولی دلیل نمی شه شما میخ تابوت رو بکنی درو باز کنی! راه حل اینه که از همون اول این کاندیدا رو رد صلاحیت می کردی

سلام

اول این که اون مقاله رو گشتم در فضای مجازی نیافتم و اگر باشد بسیار مایلم بخوانم...ممنون میشم!

مثال بسیار رسایی بود! واقعن شکست عشقی بزرگی است...آدم گاهی حس بدی بهش دست می دهد که آیا واقعن دارد اصل جنس را می خواند یا نه! اما انصافن در اکثر موارد این حس را ندارم که اگر داشتم نمی توانستم ادامه بدهم! چون به هر حال زبان من قاصر است...یعنی زبان خارجه ضعیف است...

واللا در باب دموکراسی چه عرض کنم...پیشنهاد دوستان را هم باید در نظر گرفت اما یکی دو بار از نظارت استصوابی مان استفاده کردیم نزدیک بود اعدام انقلاب شویم!

ققنوس خیس دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:42 ب.ظ http://ghoghnoos77.blogsky.com

من که خندم نه بر اوضاع کنون می خندم / من بر این گنبد بی سقف و ستون می خندم
میرزاده ی عشقی عزیز

سلام
چون بر این گنبد بی سقف و ستون می خندی / واجب آمد که کتاب پس از این می خواندی
توضیح: کتاب بعدی اپرای شناور اثر جان بارت است.

مدادسیاه دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 02:23 ب.ظ

دوباره سلام.
بار هستی نرجمه پرویز همایون پور و خیلی خوب است. من چاپ اول آن را داغ داغ و در آستانه ی اولین توزیعش خریدم و از قضای روزگار چند سال قبل همکاری داشتم که بدون هیچ گونه ارتباطی با دنیای ادبیات و نشر تایپش را انجام داده بود. ترجمه ی جاودانگی کار حشمت اله کامرانی و خوب است.

سلام
خب با این حساب در صورت رویت هر دو را خواهم خرید. به خاطر همون فاصله زیاد با شوخی...و البته ترجمه ای که شما تاییدش می کنید.
ممنون

امیر دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 04:37 ب.ظ http://moaleme92.blogsky.com/

سلام میله جان
من هم از توالی مطالعه در آثار یک نویسنده احساس خوبی ندارم. اونهم به خاطر اینه که دنیای اون نویسنده دائما برام تکرار میشه و تازگیشو از دست میده.
اما چی بگم از کوندرا که حتی اظهارات وحشتناک شما از وضعیت ترجمه آثارش ذره ای منو مردد نمیکنه که کتاب دیگه ای ازش بخونم.
فکر کنم با معرفی شما از "بار هستی" بود که عاشق نثر روانشناسانش شدم .
این پست شما باعث شد حتما همین فردا ، پس فردا،، برم کتابفروشی. حتی اگه شده واسه داستان آخرش : ادوارد و خدا

سلام
یک سال فاصله به نظرم حداقل زمان مناسبی است که در این زمینه کمک می کند به حفظ تازگی...
فکر کنم معرفی کتاب "شوخی" بوده چون من هنوز بار هستی را نخوانده ام.
...
آره به نظرم شما خوشتان خواهد آمد

فرزانه سه‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:07 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
همین فضاحت های مردم شناختی آثار این بنده ی خدا ! را مثل جگر زلیخا کرده و منتشر کرده است. مردم خوشحال کوندرا خوان هم که حرف ندارند بنده خداها !
الان ما ها از اسب رمان خوانی افتاده ایم و داریم چهار نعل تاختن شما را تماشا می کنیم و حسرت می خوریم ولی یک زمانی نه چندان دور من هم رمان خوان بودم از کارهای کوندرا آهستگی و جاودانگی و بار هستی اش را دوست دارم و حاضرم دوباره بخوانمشان به نیت همین ایام
وای حجم چیزهایی که دوست دارم بخوانم حرصم را در می آورد

سلام
اون علامت تعجب پس از بنده خدای اول بسیار دلنشین است! فقط به قول رفیقمون ققنوس آن را بچسبانید و فاصله ها را رعایت کنید خواستم بگم گرچه کمرنگم اما هستم!
والللا در باب اسب و تاختن باید بگم این اسمش تاختن نیست بل لکو لکی است...این اسب را زین کنید...به نیت همین ایام زین کنید...
به آهستگی زین کنید.

فرزانه چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:26 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

بله بله فاصله ها ... حق با شماست باید یاد بگیرم
اسب من که سواری نمی دهد فعلاً تماشا می کنم.

سلام مجدد

اسب ها حیوانات نجیبی هستند! این را در نظر داشته باشید
البته تماشا کردن معمولن مقدمه سوار شدن نیز هست.

منیر چهارشنبه 18 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:50 ب.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

فقط یک پرسش : ما عمومن در زمان حال زندگی میکنیم ؟!
اگه اینطور باشه باید به هیچی فکر نکنیم . زمان حال یک جوری بی زمانی خاصه به گمان من .
ما دائمن در حال فکر کردنیم . فکر به گذشته و آینده . پس چطور ممکنه در حال زندگی کنیم . ما حال رو از دست دادیم همان شادی گم شده . اینطور نیست ؟ من اینجوری فکر میکنم .
...
و یه پرسش دیگه : مردی از جنس کاپشن ؟

سلام
سوال خوبیه
بله... ما عمومن در زمان حال زندگی می کنیم و دقیقن با جمله دومتان مرتبط است...آن بخشی از زندگی روزانه که بدون نیاز به فکر کردن می گذرد در زمان حال می گذرد و طبیعی است که بیشتر در زمان حال به سر می بریم.
ما دائمن در حال فکر کردن نیستیم.من که لااقل اینگونه نیستم: صبح از خواب بلند می شوم و یک سری فعالیت انجام می دهم که طبیعتن فکر نمی خواهد و بدون نیاز به گذشته و آینده...بعد می روم سر کار و فعالیت های آنجا نیز عمومن به همین ترتیب است... کتاب می خوانم یا تلویزیون می بینم به همین ترتیب...واقعن اینا روی هم اکثر زمانها را به خودشون اختصاص می دهند. نه؟
....
بله از جنس مردم

منیر شنبه 21 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ب.ظ

نه !
واسه من اینطوری نیست باید حواسمو جمع کنم تا در زمان حال بتونم زندگی کنم .
چیزی مثل حضور قلب در نماز یادتون هست ؟ حضور در لحظه ! این برای من نیاز به حواس و تلاش زیادی داره . واسه شما نداره ؟ فقط فکر نکردن به گذشته یا آینده نه ... منظورم حضور در لحظه است !بعد اگه در لحظه حضور ندارم پس کجا حضور دارم ؟! جایی نمی ماند جز گذشته یا آینده . ( تونستم خوب توضیح بدم ؟)
به گمانم تفاوت زن و مرد هم هست این نکته . زنها می تونند در چند زمان فکر کنند . حال آینده گذشته . و بسته به توانایی شون می تونند موفق فکر کنن یا نا موفق . اما گویا مردها تمرکز بهتری دارند روی نقطه ای که هستند . من اینطور خوندم و شنیدم و فهمیدم . حتمن طور دیگری هم میشود که من نفهمیدم .

شاید!
شاید چنان باشید و شاید من برداشتم از آن جمله اشتباه بوده باشد پس حساب اون را کنار می گذارم و می پردازم به همین بحث خودمان:
لحظه را اگر بخواهیم تعریف کنیم همان آن می شود یا یک بازه زمانی کوچک که در هر صورت به صورت فیزیکی یک بازه است...اینو گفتم که بگم زمان حال یک بازه ایست در نظر من ... مثلن اگر من الان می نویسم که دو دقیقه بعد ثبت کنم این دو دقیقه بعد آینده نیست در نگاه من... یا این که دو ساعت بعد شما بخوانیدش این دو ساعت بعد هم آینده نیست ؛ یعنی سرجمع زمان حال من می شود الان و یه کم این ور و اون ورش... عمده فعالیت های روزانه ما در زمان حال است لجاجت نکن!!
البته که به نظرم جایی غیر از گذشته و آینده هم وجود دارد هپروت هپروت بخشی از زمان حال است که خودش را به صورت گذشته و آینده در ذهن مان در می آورد...این تعریف کاملن داغ و خلق الساعه است!

مارسی دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 10:12 ب.ظ

۱-کتاب رو همون موقع که معرفی کردی تهیه کردم اما حالا قسمت شد. ۲-از نظر من کتاب خوبی بود حتا نمیتونم بهترین رو انتخاب کنم از بین ۴ تا داستان۴۰۱ از ۵ ۳-بعد از خوندن متن فهمیدم ۳ تا داستان حذف شده.ولی اگه می دونستی اینطوره چرا معرفی کردی؟احساس بدی پیدا کردم ۴- سرهنگ جعفری گفت پیگیر کارهای شما هست و گفت چرا صوتی های سایت کم شده ۵- با این همه سانسور چرا پناه نبریم به کتاب های ایرانی؟ مگه شب ممکن بد بود یا آویشن ... ۶ - عکس هنری: http://uupload.ir/files/9xny_20161022_150952-1.jpg

سلام
1- من هم از این کتابهایی که سالها در نوبت هستند زیاد دارم.
2- نمره خوبی است.
3- سعی کن احساس بدی از آن جهت بهت دست نده چون مطالعه را مختل می‌کند. من هم نمی‌دانستم اما همین تعداد داستان هم جذابیت خودش را داشت.
4- به سرهنگ خیلی سلام برسون و بگو یک صوتی تا دو هفته دیگه در راه است!
5- هر کدام به جای خود...
6- عکس هنری بود...باید به پیامی که زیرش خط کشیدید عمل نمود!
ضمناً بدان و آگاه باش این کتابها را خوانده‌ام و در نوبت نوشتن مطلب هستند: ماشین زمان - فضیلت‌های ناچیز - جزیره ناشناخته ساراماگو - آقای رئیس جمهور
و از فردا راسته کنسروسازی را شروع خواهم کرد.

ستاره شنبه 28 مهر‌ماه سال 1397 ساعت 07:28 ب.ظ

سلام
به نظر شما من رمان مسخ از کافکا را مطالعه کنم یا این کتاب رو مطالعه کنم ؟
هر دو ترجمه ای هستند و هر دو هم تغییرات در متن اصلی رو دارند؟؟؟

سلام
تقریباً اینطوری غیرممکن است که بتوان راهنمایی خوبی انجام داد. در مورد این کتاب من جایی ندیدم که بتوان نسخه بدون حذفیات رو پیدا کرد اما همین متن هم خالی از لطف نیست بخصوص اگر به کوندرا و قلمش علاقمند باشید. اما در مورد مسخ با توجه به ترجمه‌های متعدد (قبل و بعد از انقلاب) گمان نکنم مشکلی درخصوص سانسور وجود داشته باشد.
حالا چرا انتخاب بین این دو محدود شده است!؟

ستاره یکشنبه 13 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 06:40 ب.ظ

سلام
راستش من به تازگی علاقه مند به مطالعه شدم و خیلی حرفه ای نیستم ..تعریف این کتاب یعنی مسخ و عشق های خنده دار را شنیدم ...که باتوجه نظرات شما ودوستان کتاب عشقهای خنده دار را خواندم ...اصلا مورد پسندم نبود....

سلام دوست من
چه خوب کردید که این سوال را پرسیدید. کاملاً طبیعی بود که اصلاً مورد پسندتان نباشد. ببینید کتابخوانی و مطالعه هم مثل ورزش می‌ماند، من و شما و هر فرد دیگری وقتی تصمیم می‌گیریم ورزش کنیم در روزهای ابتدایی نمی‌رویم سراغ وزنه‌های سنگین زدن... چون اگر این کار را بکنیم مطمئناً ورزش را می‌بوسیم و کنار می‌گذاریم... اول پیاده‌روی و گرم کردن بدن و به مرور سنگین‌تر کردن حرکات ورزشی و...
در این مطلب تجربه خودم را نوشته‌ام:
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1397/01/27/post-673
به نظرم این مطلب می‌تواند کمک کند.

ستاره یکشنبه 13 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 06:58 ب.ظ

اصلاح میکنم
دزیره اثر آن ماری سلینکو
و
ربه کا اثر دافنه دوموربه
شما یا دوستان این اثر را مطالعه کرده اید؟
کدام را انتخاب کنم؟؟؟

سپاس

پیرو کامنت قبلی شما برای شروع ، به خواندن آثار کلاسیک بپردازید.
این دو کتاب هر دو برای شروع رمان‌خوانی می‌توانند گزینه‌های قابل قبولی باشند.
در کنار این دو کتاب رمان‌هایی مثل بر باد رفته، مردی که می‌خندد ، کجا می‌روی؟ و... هم می‌تواند در برنامه شما قرار بگیرد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد