راوی مرد جوان 25 ساله ایست که حال چندان روبراهی ندارد. دچار دلزدگی خاصی نسبت به زندگی کسالت بار و ساده اش شده است و باصطلاح خودش , ناگهان همه چیز برایش بی معنا شده است و از این هراس دارد که دیگر هیچ وقت شور و اشتیاقی در زندگی نداشته باشد. به سادگی به دانشگاه می رود و از ادامه تحصیل انصراف می دهد و به روزنامه ای هم که گه گاه در آن مطلب می نویسد , اطلاع می دهد که تا مدتی برایشان نخواهد نوشت , شاید هم هرگز. او در این فکر است که سر و شکلی به زندگی اش بدهد. اما چگونه؟
برادرش برای یک ماموریت کاری به آمریکا می رود و او آپارتمان خودش را تخلیه می کند و به آپارتمان برادرش می رود و سعی می کند در تنهایی به مسایل مهم زندگی فکر کند... کتاب شرح ساده ایست از افکار و اعمالی که راوی انجام می دهد...
احساس پوچی
راوی در همان ابتدای داستان عنوان می کند که همه چیز برایش بی معنا شده است و ما از دلایل پیشینی این اتفاق خبر نداریم و چندان هم مهم نیست چون این رویدادی است که معمولن برای خیلی ها رخ می دهد. اما در ادامه وقتی کتابی از کتابخانه برادرش را که در مورد چیستی زمان است می خواند برخی وجوه و دلایل این رویداد نمایان می شود.
در هر صورت نویسندگان و فلاسفه و متکلمین و غیره و ذلک به این مسئله پرداخته اند از جمله یکی از متکلمان قرن چهاردهم هجری خودمان در این خصوص می فرماید:
الذین ینظرون و یتدبرون فی اَگناد , یدچُرون بالپَواچی اَو یَخلِصون مِنها
کسانی که در امور گنده نظاره و تدبر کنند ممکن است به انواع پوچی دچار شوند یا از آنها خلاص شوند.
مثلن عرض و طول کهکشانها یکی از این امور است که می تواند هم آدم را دچار پوچی کند و هم می تواند آدم را از دست آن خلاص کند. کارکرد دوگانه دارد. یک مثال ساده تر می زنم؛ بچه که بودیم با این کارتهای ماشین (یادتونه!؟) بازی می کردیم... یه سری ماشین بود که آدم دلش واسشون غنج می رفت حتا در آن عوالم بچگی , مثلن لامبورگینی گامارا ...اصن آهنگ این اسم را توجه کنید یا این: استون مارتین لاگوندا ... یعنی هیجان این اسم لامصب به قول استاد فاطمی نیا جر واجر می کنه...استون مارتین , فراری , لامبورگینی ... خب حالا این بچه بزرگ شده , درس خونده , سربازی رفته , سر کار رفته و حقوق می گیره و دستش توی جیب خودشه...ناغافل یه روز یه ایمیل میاد براش و قیمت چند میلیاردی یکی از آن اسطوره های کودکیش را نظاره می کند و بعد شروع می کند به تدبر و محاسبه و بعد ... بله , به همین سادگی یدچر بالپواچی... اما برخی آدمها بعد از تدبر و رسیدن به این موضوع که بالکل این موضوع غیر قابل دسترس است و کار خاصی از آدم بر نمی آید , آن را داخل پرانتز می گذارند و احساس رهایی می کنند و چه بسا دست دوستی را بگیرند و با پراید یکی از رفقا بزنند به جاده و فارغ از قیمت فراری و طول و عرض کهکشان ها ... اَو یخلص منها.
***
این انتخابات کتاب اخیر هم خیلی جالب از کار در آمد... بعد از بوف کور بیایی سراغ ابرابله اتفاق جالبی است بل نادر و بسیار به موقع ؛ بطوری که آدم مثل دست نامرئی بازار آزاد آدام اسمیت به انتخابات اینجا هم ایمان می آورد ... در ادامه مطلب به برخی برداشت هایم خواهم پرداخت.
خطر لوث شدن پنجاه الی هفتاد درصدی در ادامه مطلب وجود دارد!
کتاب این نویسنده نروژی را خانم شقایق قندهاری ترجمه و نشر ثالث آن را به چاپ رسانده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, 1390 , تیراژ 1100 نسخه, 232 صفحه, 5000 تومان)
زمان
در کتاب مذکور(اونی که توی کتابخانه برادرش بود) از نگاه یک فیزیکدان به مسئله زمان پرداخته شده است. مثلن تعریف واحد زمان , ثانیه بر اساس تعداد چرخش الکترون های اتم سزیم به دور هسته به میزان 9019206310770 بار ,یا تاثیر جاذبه بر زمان که راوی را دچار حیرت می کند... بدین ترتیب که در سطح خیابان ،زمان کندتر از بالای آسمانخراش ها می گذرد...اما نکته ای که راوی به آن توجه می کند وابستگی زمان به مکان و در نتیجه تعدد زمان هاست: دست کم هیچ زمان واحدی وجود ندارد و یا این همه زمان معادل بی زمانی است... و بی زمانی موجب اضطراب او می شود.
بحث زمان قدمتی دیرینه دارد و در همه جا... از اسطوره های یونانی (کرونیوس) تا ادیان ایرانی (زروان)... از فلاسفه یونانی تا فلاسفه اسلامی و مسیحی و عصر روشنگری و دیروز و امروز و فردا... سنت آگوستین بعد از کلی بالا پایین کردن و جواب شبهات مختلف را دادن می گوید: بار الها من در پیشگاه تو اعتراف می کنم که هنوز نمی دانم زمان چیست.
اهمیت موضوع هم که برای مذهبیون بخصوص دوچندان می شود... زمان قدیم است یا حادث؟... وجودش چه نوع وجودی است؟ ... زمان در نزد بشر همیشه با جهان هستی پیوند داشته است (حرکت افلاک و زمین و خورشید و شب و روز و...) اما "ساعت" , همین ساعت های دیواری و مچی و...و اتفاقن همین ساعت مچی هایی که با مارک های مختلف از آن در کتاب یاد می شود ؛ ابزاری شدند در جهت عمومیت یافتن این تصویر که زمان یک مفهوم مستقل قابل اندازه گیری است. حالا شاید کمتر کسی به مفهوم و ماهیت زمان بیاندیشد (فوق فوقش مثل آن دانشجوی دکترای فیزیک در داستان یه چیزایی شنیده باشد در یکی از درس هایش) اما پرسش های پیرامون ماهیت زمان هنوز داغ اند و شاید برای همیشه داغ بمانند.
در داستان زیاد به عمق این قضیه وارد نمی شود و نباید هم می شد چون اتفاقن هدفش چیز دیگری است.
روند اوضاع جهان
آیا دنیا به سمت بهتر شدن پیش می رود؟ آیا می شود کاری انجام داد که اوضاع کمی بهتر شود؟ دنیا روزی برای ما به پایان می رسد و خود دنیا هم شاید روزی به انتها برسد... اما فعلن که هستیم و چنان سرنوشتی هم خواهیم داشت. ناپایداری دنیا و خودمان , گاهی آدم را به این سمت سوق می دهد که هستی اش بی معناست و اصلن برای چه باید کاری انجام داد؟ اما به قول راوی از طرف دیگر آدم وسوسه می شود کاری انجام دهد و از این فرصت بهترین استفاده ممکن را بکند. به هر حال من این جایم. اگر بخواهم تجسم کنم که ترجیح می دادم کجا باشم, قوه تخیلم کمکی نمی کند. (ص113)
بینش
راوی تلاش می کند تصویری از موقعیت خودش فراهم کند. برای همین مدام لیست های مختلفی می نویسد: لیست داشته ها و نداشته هایش , لیست اطلاعاتش در حوزه های مختلف , لیست کارهایی که در بچگی هیجان زده اش می کرد , لیست کسانی که آنها را الگوی خود قرار می داد و ... او با این کار تلاش می کند به قطعات تصویر خودش نظمی بدهد اما مشکل اینجاست که هماهنگی بین این قطعات برقرار نمی شود. مرشدهای افسانه ای هم که الان وجود ندارند پس خودش باید آستین بالا بزند.
وقتی اطلاعاتش را لیست می کند به این نتیجه می رسد که آگاهی هایش در برخی امور زیاده از حد است درحالیکه نمی داند باید با آنها چه کار باید بکند. در دیالوگی که با آن دانشجوی دکترای روانشناسی و دانشجوی دکترای فیزیک دارد در واقع می خواهد به نوعی به اولویت "تفکر" بر معرفت آکادمیک اشاره کند...گاهی ما یاد می گیریم با گزاره هایی که سر کلاس ها به ما عرضه می شوند کنار بیاییم و قبول کنیم. اما سوال اصلی اینجاست که آیا ما باید همینطور در دنیای اطلاعات و دانش ول بگردیم و منتظر بمانیم یک روز در آینده بینشی حاصل شود که همه این اطلاعات را در جای درستش قرار دهد؟ این ولگردی ها از نظر راوی کار ابلهانه ایست (عنوان داستان از همینجا به نظرم اخذ شده است).
معضل
معضل راوی این است که با همه این دانسته ها باضافه یک لیسانس علوم انسانی (لعنت الله علیه!) نمی داند در آینده می خواهد چه آدمی بشود. ترجیح می دهد کسی باشد که دنیا را کمی بهتر کند (اما نمی داند چنین چیزی ممکن است و اگر ممکن است , چگونه؟). در مرتبه بعد بهترین کار این است کسی باشم که بود و نبودش تفاوتی ایجاد نمی کند (ص70)... چیز دندان گیری نیست اما خب خیلی ها در این دسته هستند!
بدترین گزینه هم که مشخص است , کسی بشویم که دنیا را بدتر می کند و این گزینه ممکن است برای بهترین آدمها نیز پیش بیاید. به قول معروف راه جهنم را با حسن نیت سنگفرش کرده اند.
با این اوضاع احوال و افکار سلسله وار راوی حق دارد که گاهی به ماهی های قرمز غبطه بخورد: ظاهراً دامنه حافظه شان فقط در حد چند ثانیه است. محال است بتوانند سلسله ای از افکار را پیگیری کنند. آنها همه چیز را برای اولین بار تجربه می کنند. هر بار. و مادامی که از نقص و معلولیتشان بی خبر هستند , حتماً زندگی برایشان داستان بلند خوب و خوشی است. یک جشن. شور و هیجان از سحر تا غروب.
اسباب بازی های فراموش شده
راوی به دنبال باز گرداندن شور و هیجان به زندگی خودش است. دو بار به صورت هدفمند از لیست نویسی اش به خرید دو اسباب بازی می رسد. یک بار "توپ" و بار دیگر به همین اسباب بازی ای که روی جلد انتخابی کتاب گذاشته ام.
چرا توپ؟ پرتاب کردن توپ یک خاصیت خیلی خوب دارد. دقیقاً نمی دانم چیست. مردم بیشتری باید توپ پرتاب کنند. ما باید چیزی را پرتاب کنیم. تک تکمان. در آن صورت همه چیز طور دیگری به نظر می رسد. و ما شادتر خواهیم بود.(ص25)
اسباب بازی روی جلد هم یک سری تخته و میخ پلاستیکی است که با چکش روی آن می کوبند و سرپایش می کنند و بعد از آن طرف می کوبند و از هم جدایشان می کنند و دوباره از نو... یک جور تخلیه تنش ها و پرخاشگری ها و فراموش کردن چیزهای خزعبل!
دوست خوب
شروع داستان با این جمله است که : من دو دوست دارم , یک دوست خوب و یک دوست بد. و البته برادرم هم هست... دوست خوب راوی شبیه محمد جواد آن سریال ماه رمضان نیست! یک جای دوری است و با فکس با راوی ارتباط برقرار می کند. (توصیه 3 آیتمی ص21 گرچه توسط راوی نقل قولی از برنامه تلویزیونی انگاشته می شود اما می بینیم که تقریبن مسیر راوی همان است)
خوبی این دوست و آن برادر که واضح است اما مدال طلا را باید به لیزا (دوست دختر راوی) داد با آن نظریه استثنایی اش در باب سفر به نیویورک و اتفاقاتی که ممکن است در آنجا رخ دهد: احتمال اول این است که من خویشتن داری ام را کنار بگذارم و همه چیز را جذب کنم. درست مثل یک بچه. گزینه دیگر این است که فاصله ام را حفظ کنم و به چیزهای جزئی توجه کنم؛ و سعی کنم موارد آشنا را شناسایی کنم. سر و سامانی به آنها بدهم و مقایسه ای کنم. اولین گزینه می تواند به آشفتگی منجر شود. گزینه دیگر می تواند به مشاهده, تفکر و خوشی منجر شود. (ص148 راوی اول شخص است و نظر لیز را شرح می دهد)
راوی مطابق همین دستورالعمل سفرش را انجام می دهد و به جزئیات توجه می کند و نتیجه گیری های نغزی دارد که خودت برو بخون! بله با تو هستم دوست عزیز!
ضمنن: رفیقهٌ الکَیِس بابٌ من ابواب الجنه (همان متکلم فوق الذکر)
تکمله
1- سرگرمی و تفریح را فراموش نکنیم. چه اشکال دارد که صبح کمر آدم راست نشود! اگر از شب تا صبح شلم بازی کرده باشیم.
2- صمیمیت و محبت و اینا... فردا شاید دیر باشه ها!
3- سخت نگیر رفیق... توی همین برهوت هم خیلی چیزا هست که بشود با آن روح را پاکسازی کرد.
4- سفر به نیویورک چیز خوبی بود که هرسال بیشتر از صد نفر رو با خودش می برد.
5- نمی دونم چرا حس می کنم ابرابله اون نویسنده فیزیکدان بود!
6- پیشگویی های چینی را جدی بگیریم!! در رستوران چینی ها فال راوی اینگونه بیان می شود که شما بدون هیچ تلاش خاصی از نظر اجتماعی پیشرفت می کنید. مصداق بارز صحت این پیشگویی موفقیت نویسنده در نوشتن همین کتاب ساده و صمیمی است. حتمن که نباید برای نوشتن یک اثر موفق باسن آسمان را پاره نمود!
نخوندم متنو ولی من عاشق چکش کاریم.چکش کاری ها
میام می خونم.(:
سلام
چکش کاری چیز خوبیه
فقط نباید می گفتید الکیس من الرفیقه باب من ابواب الجنه؟
نمی دونم چرا هیچ حرفیم نمی یاد برای این پستت! به ذار یه ذره تلاش کنم:
هیوم یه جایی گفته بود که علت عبور قطار از مقابل آپارتمان من اینه که عقربه های ساعت روی 9 تنظیم میشه. هر کی باور نداره بیاد هم ساعت منو نگاه کنه هم قطار رو! تا اینجاش ربطی نداشت و در نیومد.
کمی به گل و بلبل شدن دنیا من قبل زهور بد بینم البته ضمناً هیچ جضوری در دنیا بی اثر نیست حداقلش اینه که در طول زندگیمون کلی مرغ و گاو و گوسفند و گیاهان رو به کشتن می دیم. آنتروپی یادته؟ من برداشتم این بود که هر عملی تو دنیا منجر به افزایش بی نظمی و در هم ریختگی میشه. یه استادی هم داشتیم می گفت که کسی که ترمودینامیک بلد باشه نباید زیاد غصه بخوره این رسم زندگیه دیگه.
خوب این پچاچیدن خیلی اتفاق می افته در زندگی ها بعضی ها هم باهاش داستان درست می کنند و شعر میگن و اعتبار کسب می کنن ازش.
البوزش لبراکنده گویی لا ارتباطانه!
سلام
اول معذرت خواهی بابت دیرکرد در پاسخگویی...چون نبودم!
کیس کلمه ای عربی است و البته به دلیل عدم توضیح من این اشکال کاملن وارد است که با کیس انگلیسی اشتباه شود! اگر اشتباه شود هم چندان بد نیست!!
اما کیس ... به فتح کاف و کسر مشدد یا و سکون سین... به معنای باهوش است
لذا رفیقه الکیس می شود دوست دختر باهوش
ولذا اصل حرف آن متکلم قرن چهاردهم هجری صحیح و اشاره دارد که داشتن چنین الماسی مثل آن است که دری از درهای بهشت به روی آدم باز شده است.
...
به قول کورت ونه گات بله رسم روزگار چنین است!
اما در همین سیر افزایش اغتشاش نکات امیدوارکننده هم می توان یافت به خصوص اگر به بازه زمانی پیش رو تا پایان دنیا که توسط این قانون ترمودینامیکی هم قابل پیشبینی است نگاه کنیم...اون قدر بازه زمانی گنده است و میزان حضور ما اندک که فی الواقع به قول استادتون غصه نباید خورد! منتها این غصه نخوردن با اون غصه نخوردن یه کم متفاوته... الغرض...از هر دو زاویه فکر کنم آدم امیدوارانه همین دو تا دم و بازدم رو انجام بده شاید بهتر باشه
المخلص لمخاطب الکرام
سلام میله جان
از اون کتابهاییست که آدم دوست داره خودشو توش ببینه
سلام
به کار میاد رفیق
طولانی ننویس رفیق
سلام
تلاشم رو می کنم.... از تعداد کامنتها هم به صحت تذکر شما میشه پی برد...مرسی
عاشق اون صحنه هستم که برادر راوی چکش کاری می کنه
انگار خودم هم نیاز به چکش کاری دارم
به همه ی دوستان این اثر را پیشنهاد می کنم
سلام
آره... با کمی شرمندگی هم اعتراف می کند آن برادر...جالب بود....
ممنون از پیشنهادت به دیگران
و همراهی
فکر می کنم هممون شرح حال راوی را در زمانی تجربه کردیم
سلام
پوچی و درگیری با اون رو بله...ولی خلاص شدن از اون رو بعید می دونم.
سلام.
میله جان من ارتباط ترجیح راوی به این که کسی باشد که دنیا را کمی بهتر کند و تصمیم او مبنی بر این که کسی باشد که بود و نبودش تفاوتی ایجاد نمی کند را متوجه نشدم. آیا دومی در ادامه ی اولی است یا تصمیم دیگری است؟
سلام
بله در ادامه اولی است... یعنی در درجه اول اون اولی و اگر نشد باز دومی از سومی برتره
سلام
اولین کاری که کردم خوندن صفحه ی آخر کتاب بود و معلومه که ضرب آخر داستان که همانا پاسخ آن استاد فیزیکدان بود بر سر ما اصابت نکرد. در هر حال به نظر من نوشته ی شما درباره ی کتاب جذاب تر از خود کتاب است و من به کسی پیشنهادش نمی کنم.
اشاره کتاب به مفهوم زمان و این نکته که زمان در بالای آسمانخراش ها تند تر از خیابان می گذرد جالب بود و من رو وادار کرد از قریب به اتفاق آدمهایی که سررشته ای از این مباحث در دست دارند، سوال کنم : درسته که زمان در بالای آسمانخراش ها....؟!اما از برآیند بحث ها این دستگیرم شد که این حرف علمی نیست! ضمنن برای اولین بار تصویر کتاب به یه دردی خورد. دلم می خواست بدونم با چی چکش کاری می کرده
ممنون
سلام
این دیدن آخر کتاب کار پسندیده ای نیست رفیق! ولی این که می فرمایید نوشته من جذاب تر از خود کتاب بوده کار بسیار پسندیده ایست!!
آن نظر علمی است... منتها تفاوتش کسر بسیار کوچکی از یک ثانیه است که اگر وقت طلا هم بود فی الواقع دوزار هم نمیشد!
تصویر کتاب ها عمومن به درد بخور هستند ...بخصوص این خارجی ها...اما در این مورد بخصوص آره خیلی به درد بخوره... این اسباب بازی به درد آدم های تنها می خوره! حساب کن یکی بیخ گوشت مدام چکش کاری کنه!! اون حالش خوب میشه و ما سرسام می گیریم... یاد صادق هدایت افتادم که کنار خونه اش یه آهنگری بود و مدام صدای کوبیدن و اینا...دیگه تا تهش بخون!
ممنون
بسیاری خوش بحالمان است از داشتن رفیق با کیاستی که آن چنان بوف کور میخواند و مینویسد و ابر و باد و مه خورشید فلک دست اندر دستش ابر ابله می گذارند جلوی رویش ....
سلام !
خیلی خوب بود خوندن این پست ... چنین پستهایی از شما رو وقتی دیر میخونم دلم برای اون چند روزی که نخونده بودمش می سوزه ... میدونید که اهل تارف مارف نیستم ... پس سپاس
....
این که همه جا حتا وسط جهنم میشه یخ دربهشت یافت ؛ هنره
وگرنه وسط بهشت هم نهر و حوری و موری شهد کسالت باره
بله زیستن هنره و ما در کنار هنرهای کم نظیر خودمان ؛ دوستان هنرمندی داریم .
ممنون که هستید ...
...
حساب کتابهایی که باید بخونم از دستم در رفته ... پس بیخیال دوباره لیست می سازیم .
سلام
این از فواید دموکراسی است دوست عزیز... دست نامرئی بازار و اینها...
و اقبال و شانس ... و دیدن آن چیزی که می خواهیم در هر چیزی که جلوی رومون قرار می گیره!! یعنی مجموعه ای از اینها در کنار هم ...
...
ممنون که بی تارف مارف نظر می دهید.
...
آره حساب و کتاب را کنار بگذارید و از یک جایی شروع کنید
ممنون
سلام
یه داستان نوشتم و گذاشتمش تو وبلاگم. دوست دارم به عنوان کسی که این همه داستان خوندی و حسابی حرفه ای هستی، نظرت رو بخونم :)
سلام
حرفه ای که نیستم... آدم یاد فوتبالیست های حرفه ای خودمون میفته روم به دیوار!!
ولی به چشم...از این که دوباره برگشتی وبلاگت خوشحالم
دقیقا این روزها درگیر همین حرفها با خودم هستم. داستان زیست اخلاقی و اینکه زیستن ما چطور باشد بهتره. شلم رو پایه ام
سلام
این درگیری ازون درگیری هاست که هیچ وقت پرونده اش کاملن مختومه نمیشه...
مثل شور شلم
سلام
خیلی خوب بود! در اولین فرصت خواهم خواند
ممنون
سلام
امیدوارم از خواندنش لذت ببرید ملیکا خانوم
سلام
ممنون
ابرابله روی من تاثیر زیادی گذاشت. واقعا زیاد..
سلام
آره ...واقعن کتاب ساده و تاثیرگذاری بود
خوشحالم که خوندیش
خیلی خوب نوشتید درموردش
خیلی جامع و کامل
منم خیلی دوسش داشتم
یه سره خوندمش
سلام
هوووم...مرسی
یادش به خیر
هر از گاهی چنین کتاب هایی واقعن لازمه
in nevisande ketab dige ie nadare?
kheyli in ketabesh gashang bod...
سلام
چرا دارد اما به فارسی ترجمه نشده است تا جایی که من می دونم
لیست نوشته هاش و مختصری در موردش را اینجا بخوانید:
http://en.wikipedia.org/wiki/Erlend_Loe
بله کتاب خیلی خوبی بود.موافقم.
سلام
ممنون از معرفیتون. من ی سال از راوی کوچکترم. رشته تحصیلیم نقاشی بوده.منم احساس سردرگمی و پوچی دارم.ولی دلیل من بیشتر مرگ مادرمه. تو این دو سال همش به اون معضل وجود آدم تو دنیا فکر میکردم. بهتر کردن یا بدتر کردن دنیا با وجودم .یا بی تفاوتی دنیا از نبودنم.دیگه مادرمم نیست که از نبودم غصه بخوره.ولی خدا هست یعنی باید باشه.کاش فقط دیگه نذاره موجودی به دنیا بیاد.میدونم خودخواهیه.
ولی بنظرم بدنیا آوردن ی بیچاره به دنیا مخصوصن بعضی کشورها یا خونواده ها ظلمه.
.
جالبه منم به لیست درست کردن فکر میکردم قبلن ولی انجام ندادم.به نظرم کار بیفایده ای بود
.فکر میکنم افسردگی شدید گرفتم شاید بهتر باشه ی مدت کتاب نخونم.البته این کتاب تا حدی کمکم کرد.ولی وبلاگ شما رو میخونم.خوبه که شما رمان میخونید و برای ما مینویسید.
قلم شما خیلی خوبه طنز تلخ خوبی هم داره نوشته هاتون.
امیدوارم ناراحتتون نکرده باشم ببخشید.
سلام بر دوست گرامی و قدیمی
فارغالتحصیل رشته نقاشی در میان خوانندگان پیگیرم نداشتم که حالا دارم.
امیدوارم که بتوانید به زودی و با سلامت از این مرحله و از این غم خلاص شوید. و یک حسی به من میگوید که شما میتوانید. میتوانید یک راه ویژه برای خودتان بیابید. مرشدهای افسانهای وجود ندارند! باید خودمون از ترکیب دکتر و دارو و کتاب و دوست و خانواده معجونی درست کنیم که حالمان را بهتر کند.
تو الان یک برادر لازم داری که برود آمریکا! میدونم دوست من... مشکل ما همین کمبود امکاناته!
حالا از شوخی گذشته...شما الان اینجایید و به وبلاگ من هم عنایت دارید. پس باید کاری بکنید... و آن کار هم مرتبط با بخش کتابی معجون است. اگر بتوانید یک لیست حدودن بیستتایی از کتابهایی که خواندهاید برای من بنویسید (در همین گزینه تماس با من گوشه بالایی سمت چپ وبلاگ ) اوایل این لیست را به کتابهایی اختصاص دهید که به نظرتان عالی بوده و تاثیرگذار و...و اواخر لیست هم کتابهایی که جذبتان نکرده و ارتباطی با کتاب برقرار نکردهاید و یا احیانن مزخرف بوده است. پس این بیستتا را باید به گونه ای انتخاب کنید که عالی و خوب و متوسط و بد داشته باشد. اینجوری شاید بتوانم کتابهای بهتری را به شما توصیه کنم.
سلام
خیلی ممنون .بله نجات دهنده در گور خفته...
اتفاقن فکر میکنم کتاب خوبی بهم معرفی کردین.ولی لیست رو براتون فرستادم البته زیاد روش فکر نکردم.همینجوری احساسی
خیلی ممنون که با وجود گرفتاری هاتون اهمیت میدین
سلام
بله باید خودمون آستین بالا بزنیم. لیست رو دیدم. کدوم کتاب سلین نظرت رو جلب نکرد؟ پیشنهادات من اینهاست:
اپرای شناور (این را که گفتید در برنامه دارید... آیا تریسترام شندی را خواندهاید؟ بد نیست آن را هم تست کنید... اگر قبل از اپرا بخوانید هم بد نیست) قهرمانان و گورها هم که در برنامه تان هست. گروه اول پیشنهادی:
مرشد و مارگریتا – مثل آب برای شکلات – در انتظار بربرها – اگنس – نوای اسرارآمیز – جاز
در مرحله بعدی اینها :
وجدان زنو – سیمای زنی در میان جمع – کبوتر – اجاق سرد آنجلا – هرگز رهایم مکن – زن در ریگ روان – آئورا – ماه پنهان است
احتمالن برخی و شاید بیشتر آنها را خوانده باشید.
سلام
خیلی ممنون.فقط سیمای زنی...و آعورا و درانتظار بربرها رو با معرفی شما قبلن خوندم و خیلی خوشم اومد.راستش اسم کتاب سلین یادم نیست در انتهای شب نبود ولی نثرش خیلی برام سخت بود .در حدش نیستم.
هرگز رهایم مکن رو هم نیمه تمام گذاشتم.تریسترام شندی رو اگه پیدا کنم چشم.
میدونید دلم میخواد همچنان رمان بخونم .ولی اینروزا همش به این فکر میکنم که اون همه کتاب خوندن چه کمکی به درک من از دنیا و شرایط زندگی کرده که امروز تو این شرایط درمونده نشم؟
خیلی ممنونم از وقتی که گذاشتید.
سلام
احتمالن معرکه سلین بوده است... سفر به انتهای شب معرکه است ولی فعلن توی برنامه نگذار!
کنجکاوم علت ناتمام ماندن هرگز رهایم مکن را بدانم.
به این فکر نکن چه کمکی کرده... مطمئن باش که تاثیر خودش را داشته و دارد. علاوه بر آن به این فکر کن جایگزین رمانخواندن چه چیزی خواهد بود؟ اگر چیز بهتری است امتحانش کن!
سلام
رمان به من آرامش میده.جایگزینش میتونه سفر باشه به آمریکای لاتین ولی خب چون امکانات کمه من با رمان میرم
هرگز رهایم مکن رو نثرشو دوست نداشتم زیاد یادم نیست سه سال پیش از کتابخانه گرفته بودم.شاید دوباره بخونمش کم پیش اومده من کتابی رو نیمه تمام رها کنم!
ولی اول با توصیه شما تریسترام شندی رو میخوام میخونم.فقط میتونم پیدا کنم کتاب رو.یعنی نایاب که نیست؟ از ادبیات کدوم کشوره؟ممنون
سلام
پس میبینید که هیچ چیز جای رمان را نمیگیرد
تریسترام از ادبیات انگلیس است... توصیه میکنم از کتابخانه ها آن را بیابید.
درود بر شما
خب من اوایل کتاب رو زیاد نپسندیدم چون خیلی ساده بود،ولی رفته رفته ازش خوشم اومد.به نظرم همه ی ما تو یه برهه از زندگیمون با این سوالها روبرو میشیم، ولی برام جالبه که شخصیت اصلی پاسخ هاش رو در علم و روابط جستوجو میکرد.شاید من در این موارد بیشتر به فلسفه و عرفان گرایش داشته باشم.
مرسی از اشاره هایی که به فلسفه کردید،من در آثار فیلسوفان مسلمان تا به حال به استدلالی در مورد زمان برنخوردم.البته نظریه ی حرکت جوهری ملاصدرا تا حدودی بهش مرتبطه.
یک سوالی که برام پیش اومده اینه که چرا شخصیت اصلی کتابهایی مانند ابرابله،ناتور دشت و عقاید یک دلقک اینقدر متفاوت از بقیه آدمها هستند؟ گرچه میشه خیلی اوقات درکشون کرد اما یک تفاوت بنیادین با بقیه دارند و اینکه معمولا جوری رفتار میکنند که انگار جامعه براشون چندان اهمیتی نداره.در دنیای خودشون و سوالهاشون زندگی میکنند.
فکر میکنم نویسنده ها اون بخش پرسشگر وجودشون رو بر میدارند و بهش بال و پر میدند و کاراکتری میسازند که با مردم معمولی متفاوته.شاید از نگاه این نوع کاراکتر سوالها بامعنا تر باشند.
سلام
چه خوب که ختم به خیر شد
به نظر من هم داستان خوبی بود و مفید... راستش الان مطلب خودم را خواندم و خودم لذت بردم چون خیلی از موارد رو کاملاً یادم رفته بود. بابت یادآوری آنها بسیار ممنونم.
بیا تصور کنیم که این شخصیتها مثل بقیه آدمها باشند... تصور کردی؟... هوووم... از آدم عادی داستان جذابی درنمیآید! درمیآید منتها درآوردن آن کار یک ابَرنویسنده است! مثل تولستوی و همین مرگ ایوان ایلیچ!
فکر می کنم وقتی نویسنده میخواهد به موضوعات اساسی بپردازد و از طرف دیگر نمیخواهد برخی موارد را مثلاً از زبان راوی دانای کل بگوید لاجرم باید شخصیتهایش توانایی حمل چنین بارهایی را داشته باشند و چیزهایی از این دست.
سلام
من این کتاب را همین الان تمام کردم و راستش را بخواهید با سلیقه من هم راستا نبود.
البته بخاطر ده سالی که از خواندن شما گذشته است احتمالا جزییات را فراموش کرده اید اما می خواهم احساس کلی ام را به این کتاب بگویم: اهمیت دادن به مسایل مالی، آینده نگری، تلاش و پیشرفت طلبی، درس خواندن و ... کار عاقلانه ای نیست بلکه بیهوده و عبث است.
یکی از چیزهایی که حرص مرا درآورد این بود که راوی بدون تلاش توانسته به چیزهای خوبی برسد. بهتر است مثل خودش که عاشق لیست کردن است من هم لیستشان کنم:
دوستان خوب و همراه و دردسترس
آپارتمان رایگان
برادر حامی
دوست دختر زیبا و به قول شما باهوش
سفر رایگان از اسلو به نیویورک
اعتبار و اعتماد( وقتی برادرش از راوی می خواهد برایش ماشین مدل بالایی بخرد حتا نمی گوید چه ماشینی یا چه مدلی یا چه رنگی همه را به عهده ی راوی می گذارد و سریعا پول نقد می دهد بهش) شاید کتاب از نظر حرفه ای ضعفی ندارد و همین چیزهایش است که فقط حرص مرا دراورده.
اوایل کتاب فکر کردم این کتاب می تواند برای چند تا از دوستانم که درگیر پوچی و افسردگی هستند توصیه بشود و کمک کننده باشد اما در انتها حسم برعکس شد
به نظرم می تواند حال خوب ادم را هم بد کند
سر تا سر داستان قبل از خواندن مطلب شما حس می کردم راوی از نظر رشد عقلی کمی مشکل دارد بخاطر لحن فوق کودکانه ، ساده و عکس العمل ها و نوع نگاهش به مسایل، هیچ چیز را از نگاه بزرگسالانه نمی بیند حالا شاید بگوییم این خیلی هم خوب است اگر این را بگوییم می شود همان حس کلی ام که ابتدای کامنتم اشاره کردم.
اما چون شما اشاره ای نکردید و انگار هم صورت مسیله و هم راه حل را منطقی دیدید چس احتمالا کاملا سالم بوده است.
درباره ی اسم کتاب هم، هر چه می گردم نمی فهمم کی مناسب این اسم است
راوی؟
برادرش؟
پروفسور پل؟
هر کس که زیادی تلاش می کند؟
هر کس که تلاش نمی کند و ذهنش را درگیر این سوالات می کند؟
یا شاید امثال من که فکر می کنیم دست آوردهای ما با تلاشهایمان رابطه ی مستقیم دارند؟
کاش کمی اشاره می کرد که راوی قبل از اینکه دچار این حس شود
چجور شخصیتی داشته، فعال و اکتیو بوده یا همینجوری بوده( فقط اشاره شد که دانشجو بوده و گاهی مقاله می نوشته)
ابتدا در جستجوی وبلاک بین کتابهای نروژی را سرچ کردم و این کتاب آنجا نبود اسم کتاب را که زدم پیدایش کردم
به کتاب نمره نداده اید اما در لیست پیشنهادیتان برای بهترین رمانهایی که خوانده اید بود که من رفتم سراغش احتمالا نمره شما حدودا چهار است.
ممنون از مطلب کامل و دقیقتان
سلام بر رفیق کتابخوان عزیزم
ده سال گذشته است!!
هیچی دیگه... فاتحه
یک نکته اساسی در همین ابتدا باید مورد توجه قرار بگیرد. اگر الان در موردش مینوشتم حتماً این نکته را بسط میدادم (آن زمان هم به نوعی اشاره کردم اما نیاز به بسط دارد) که نوع افسردگی و دچار پوچی و ناامیدی شدن شخصیت اصلی داستان با نوع معمول که ما در اطراف خودمان میبینیم و یا احیاناً دچارش میشویم متفاوت است. چه تفاوتی؟! او تقریباً همه نیازهای سطوح اولیهاش (در هرم مازلو) پاس شده است و حالا در مرحله معنایابی برای امور کلانی مثل دنیا و زندگی و اینا است و در مواجهه با این امور پهن دامنه دچار این حالت شده است و به دنبال راه حل است. طبعاً با کسانی که در همان سطح اول دچار گیر و گرفتاری شده و دستشان هم به هیچ جایی بند نیست و هیچ افقی پیش روی خود نمیبینند و غیره و ذلک بسیار متفاوت است.
یکی در محیطی که از همه مواهبی که تو لیست کردی برخوردار است و علاوه بر آنها قانون و حکومت و همه دم و دستگاههای عمومی هم در حال خدمترسانی به طرف هستند که این هم چیز کمی نیست... حالا همین فرد ناگهان به جایی میرسد که با خودش میگوید: خُب که چی! ... اصلاً شاید زد خودش را کشت! با وجود همه اون چیزایی که لیست کردی اون وقت در فضایی که ما زندگی میکنیم شرایط به گونهایست که ویژگیهای محیطی ایشان برای ما آرزو و رویایی در دوردست و بل ذست نیافتنی است. مثلاً آن گزارهای که من پیشنهاد کردم به لیست اضافه کنی اساساً محال است روزی در اینجا به آن سطح از پاسخگویی و مطلوبیت برسد! لذا رفتار او ابتدا به ساکن برای ما یک رفتار سانتی مانتال ، و از روی شکم، و خیلی لوس، و امثالهم به نظر میرسد.
اما باید عرض کنم که دچار پوچی شدن او تصنعی و لوسبازی نیست. این یک معضل واقعی است. شاید یک روزی ما به صورت عملی به آن مرحله برسیم و خودمان از نزدیک این مشکلات را لمس کنیم. انشاءالله ولی عجالتاً به صورت تئوریک میتوانم شهادت بدهم که چنین مشکلاتی قابل تصور است و شواهد هم آن را تایید میکنند. و طبعاً ما در مواجهه به خبر آنها حرصمان درمیآید.
...........
خارج از موضوع و البته با ارتباط، همین امروز یک کلیپ از نخست وزیر فنلاند دیدم در مهمانی خصوصی ، اگر ندیدید توصیه میکنم ببینید.
خال مهرویان سیاه و دانهی فلفل سیاه
هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا
.....................
پس به طور کلی مسئله ایشان با مسئله ما و دوستان ما کاملاً متفاوت است.
اما با اینکه جزئیات داستان یادم نیست همین چکشکاری در ذهنم مانده که راه حل خوبی بود. از مشت زدن به دیوار خیلی بهتره! من اینجا با مشت میکوبم روی میزم! گاهی چنان میکوبم که همه توی سالن متوجه میشوند! تازه فحش هم بر زبان جاری میکنم خب اگر چنین اسباب بازی مفیدی دم دستم باشد حداقل به دست و روح و روانم کمتر آسیب میزنم.
در مورد اسم کتاب
الان خیلی سخته نظر بدهم... در پینوشتها به فیزیکدان اشارتی کردهام منتها اصلاً ایشان را یادم نیست... مطلب را که خواندم به نظرم رسید شاید ابرابله کسانی هستند که اطلاعات بیش از حد مورد نیاز را وارد ذهنشان میکنند مد نظر باشد. تو الان بهتر میتونی این سرنخ را ادامه بدهی.
راوی قبل از این آدم اکتیوی بوده است... اکتیو معمولی... با توضیحاتی که در بالا دادم.
شاید هم مثل نخست وزیر فنلاند!
........
احتمالاً وقتی طبقه بندی را عوض کردم و یا وقتی برای اولین بار طبقه بندی نروژی را هم در نظر گرفتم به سراغ این موارد قدیمی نرفتم و... حالا به زودی طبقه بندی را باید اصلاح کنم. میخواهم به جای مرزبندی های سیاسی بروم به سراغ زبان و طبقه بندی بر اساس زبان.
در آن زمان نمره هم نمیدادم. بعداً برگشتم به بعضیها نمره دادم... میخواستم به همه کتابها نمره بدهم اما خب فرصت نشد... این هم از جامانده هاست... بله حدوداً چهار باید باشد.
...
سپاس رفیق
اگر کلیپ را نیافتید اطلاع بدهید.
عکس را اصلاح و طبقه نروژی را اضافه کردم. ممنون
ممنون عکس جدید مطلب خیلی خوب شد
یه کلیپ سی ثانیه ای تو اینترنت پیدا کردم همینقدره؟ البته همون گویا بود
ممنونم
سلام رفیق
کاش هر بار که در مطالب قدیمی میبینم عکسی حذف شده است این کار را بکنم.
و البته هزار کار دیگر...
همان کلیپ است بله
ممنون
بعضی قسمت های کتاب خودم را می دیدم.
مگه همیشه ادم باید سرشار از انگیزه و فعالیت باشد گاهی هم عالمی چنین خوب است
سلام رفیق
چه سوال خوبی ... آفرین
آدم به صورت فیزیولوژیک دارای مختصاتی است که به نظر من نمی تواند همیشه سرشار از انگیزه باشد. امکان پذیر نیست. از لحاظ روانی هم امکان پذیر نیست. ما وقتی هر چیزی را که برامون انگیزه بخش است به دست می آوریم بعد از مدت کوتاهی همان چیز دیگر برای ما انگیزه بخش نیست و حتی گاهی ملال آور هم می شود! لذت و ملال چنین ارتباطی دارند ولذا حرف شما صحیح است و در بهترین حالت هم اجتناب ناپذیر است.
ممنون
سلام
دقیقا بعد از تموم کردنش اومدم نقدها رو بخونم ببینم فقط من بودم که بدم اومده یا نه ؛و خداروشکر انگار تنها نیستم
سلام دوست عزیز
از ده دوازده سال قبل به این طرف ما به صورت مداوم از شرایط شخصیت اصلی دور و دورتر شده ایم و هر چه می گذرد برخی از وجوه این شخصیت به کل نامفهوم و غیرقابل درک می شود!
احتمالا برخی از آنهایی که آن موقع پسندیده بودند در حال حاضر اگر بخوانند ممکن است نظرشان متفاوت بشود.