میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

یکی مثل همه فیلیپ راث

 

مردی 71 ساله از دنیا رفته است و تنی چند از اطرافیانش در مراسم تدفین او شرکت کرده اند.شرکت کنندگان عبارتند از برادر 77 ساله متوفی و همسرش, دو پسر متوفی (از همسر اولش), دخترش نانسی (از همسر دومش), همسر اسبق متوفی (همسر دوم), یک زن میانسال که مدتی پرستار متوفی بوده است, چند نفر از همکاران سابقش (بازنشسته یک شرکت تبلیغاتی) و چند نفر از همسایگانش در یک شهرک ساحلی مخصوص بازنشستگان که همه این نفرات اخیر سالمندانی بودند که در کلاس نقاشی ای که متوفی در این اواخر تشکیل می داد حضور داشتند.

نانسی که ترتیب دهنده مراسم است کمی درخصوص علت انتخاب مکان قبر و..., برای جمع صحبت می کند و مادرش هم جمله ای در رابطه با متوفی و برادر هم چند دقیقه ای از خاطرات خوش کودکی صحبت می کنند و دو پسرش هم به گفتن جمله آرام بخواب پدر (با مخلوطی از کینه و نفرت) اکتفا می کنند و همانند دیگران مشتی خاک به روی تابوت می ریزند و مراسم تمام می شود...همانند همه مراسم های دیگر!

راوی سوم شخص دانا, از این پس تلاش می کند به صورت خلاصه , گزارشی منصفانه از زندگی این فرد در پیشگاه خواننده ارائه کند.

عنوان کتاب

عنوان کتاب اشاره ای به نمایشنامه ای قرن پانزدهمی دارد که در آن "مرگ" , "اوری من" (قهرمان آن نمایشنامه) را فرا می خواند تا در پیشگاه خداوند گزارشی از زندگی خود بر روی زمین ارائه کند. اینجا هم راوی تقریبن چنین کاری را انجام می دهد ؛ در پیشگاه خواننده که خداوند متن است.

فیلیپ راث

این اولین کتابی بود که از این نویسنده کهنسال و  پرجایزه آمریکایی خواندم. نویسنده ای که 7 اثرش در لیست 1001 کتاب حضور دارد و این سالها اسمش در ایام اهدای جایزه نوبل زیاد شنیده می شود. فقط یکی از این هفت اثر ترجمه و منتشر شده است (زنگار بشر – فریدون مجلسی) اما چند کتاب دیگر او از جمله همین "یکی مثل همه" که جایزه قلم/فاکنر را برای سومین بار (2007) نصیب نویسنده کرد ,ترجمه شده است (مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار , نشر چشمه, چاپ دوم 1390, تیراژ 2000 نسخه, 138 صفحه, 3300 تومان). 

***

پ ن 1: روی جلد کتاب نوشته شده برنده جایزه پولیتزر سال 1997 که ظاهرن باید می نوشت 1998.

درصورت صلاحدید به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

زندگی و مرگ یک جسم مذکر

شخصیت اصلی داستان که بی نام است, تباری یهودی دارد اما مذهبی نیست و به دنیایی دیگر اعتقادی ندارد. از نظر او آدمها به دنیا می آیند که زندگی کنند و بمیرند ,همانگونه که قبل از ما پیشینیانمان زندگی کردند و مردند. این که ما برای "زندگی کردن" وارد این دنیا می شویم ولی در عوض "می میریم ", می تواند غیر منصفانه و وحشتناک و چندتا صفت دیگر باشد...اما از این زاویه دید , تنها چیزی که داریم همین "بدن"مان است و بدن هم رو به زوال و فرسودگی است و مرگ سرنوشتی محتوم.

زندگی او به دو دوره قابل تقسیم است: دوره اول همان بهشت کودکی است که برادرش به صورت مختصر در کنار تابوت برای جمع بازگو می کند و مشخصه اش دور بودن از هرگونه ترس و نگرانی است (به جابجایی الماس در نه سالگی توجه فرمایید). اسم دوره دوم را می گذارم برزخ فرسودگی! که از زمان اولین مواجهه او با بیمارستان و آشنا شدن با مرگ, شروع می شود و به همین خاطر عموم وقایع مورد اشاره در داستان با بیماری های او کدگذاری و بیان می شود.

میل به جاودانگی

یکی از رویاهای بشر از ابتدای تاریخ پیدا کردن راه و توجیهی است برای فرار از همین عمومیت وحشتناک مرگ ؛ گاه در قالب مذهب, گاه در قالب هنر و امثالهم ...اصولن پیشرفت پزشکی و تمسک به آن در راستای همین است که خدای ناکرده یک دقیقه زودتر نمیریم! (بدن شخصیت اصلی به انبانی از اختراعات دست بشر تبدیل شده بود که فروپاشی اش را عقب می انداخت)

چیزهایی که به ما حس جاودانگی و ثبات را انتقال می دهند آرامش بخش و جذاب و نیرودهنده هستند. مثل پاره ای عقاید یا حتا همین "الماس" که در چند نوبت در داستان به فسادناپذیری آن اشاره می شود.(شاید علاقه بانوان به جواهرات و طلا و اینا از همین میل آب بخورد, و اینکه زنان بیشتر عمر می کنند هم به همین علاقه بازگردد!)

غیر از الماس, ساعت مارک همیلتون پدر متوفی هم چنین کارکردی دارد...ساعتی که مرگ ندارد...پدر به دستش بسته است و پس از مرگش پسرش آن را به دستش بسته است و حالا بعد از مرگ متوفی, دخترش سوراخی به بندساعت اضافه می کند و آن را به دستش می بندد. از این دوتا مهمتر "استخوان" است!چیزی از وجود ما که سالهای سال باقی می ماند و فسادناپذیر است و دقیقن به همین خاطر است که راوی یکی از عمیق ترین لذت های این شخص را در قبرستان(ص131) و ارتباط عمیق با استخوان های پدر و مادرش روایت می کند.

پیری

ما در طول عمرمان مشغول مبارزه با روند فرسودگی بدن مان هستیم اما از یک زمانی به بعد , این یک نبرد بی امان است... نبردی بی امان در زمانی که از نظر توان بدنی در ضعیف ترین حالتیم...فرایندی که نویسنده آن را به قتل عام تعبیر می کند.

یک تعریف ساده از پیری می توان داشت: زمانی که اکثر مکالمات مان حول و حوش بیماری هایمان باشد. 

برداشت های شخصی یک خدای میانسال

1-      مرگ زمانی می آید که کمتر از همیشه به یادش هستیم(صحنه انتهایی) و از طرف دیگر تداوم یاد مرگ مثل صدای داشبورد برخی خودروها اعصاب آدم را به هم می ریزد!...حالا خود دانید به یادش باشید یا نباشید!

2-      این که کسی قصد دلگرم کردن آدم را داشته باشد اصلن چیز کمی نیست, خصوصن اگر آدمی باشد که به طور معجزه آسایی هنوز دوستت دارد.

3-      همه عزیزانمان و خودمان باید بیشتر از این عمر کنیم. می دانم.

4-      راوی سوم شخص دانای این گزارش , به درستی قضاوتی ارزشی در مورد زندگی این شخص نمی کند...نه از اون لحاظ که قضاوت را به عهده خواننده بگذارد بلکه از این لحاظ که چندان نمی شود درخصوص زندگی افراد "معمولی" داوری داشت.

5-      این آدم "معمولی" (که فرزند یک پدر و مادر معمولی با آرزوهای کوچک و معمول بود و از قضا پدرش هم یک جواهر فروشی داشت که به جواهرفروشی آدمهای معمولی مشهور بود) حاضر بود همه چیز را فدا کند که ازدواجش تا آخر عمر پایدار بماند...او طالب زندگی دوگانه نبود...کما اینکه زندگی اش را هم مطابق روال مورد نظر خانواده اش شروع کرد , چون واقعن دوست داشت فرزند قابل اعتماد پدر و مادرش بماند...اما وقتی ازدواج به سلول زندان تبدیل شد, مانند یک آدم معمولی به جستجوی راهی برای خلاصی افتاد مثل همه... او قهرمان نیست, یکی مثل همه است.

6-      او به عنوان یک آدم معمولی این حق را برای خودش قائل بود که بالاخره به خاطر محرومیت هایی که به فرزندان بی گناهش تحمیل کرده بخشیده شود. اما نشد!! یک آدم معمولی حق اشتباه کردن را دارد...ای کاش گویی و دریغ و آه کشیدن ,اما خب واقعیت را نمی شود از نو ساخت. همان طور که هست قبولش کن. سرجایت محکم بایست و با آن روبرو شو.

7-      شور و هیجان و لذت اعتماد به نفس و بازیگوشی جذاب و برانگیخته شدن کنجکاوی ... ما زنده از آنیم که آرام نگیریم / موجیم که آسودگی ما عدم ماست ... مدتی است که پیاده روی می کنم!

8-      بدترین جنبه تنهایی: باید سخت تلاش کنی تا ذهن گرسنه ات را از نگاه به گذشته بازداری تا نابود نشوی.

9-      شروع خوب داستان (پاراگراف اول خوب) و پایان خوب (جمله پایانی درخشان) و مابین این دو (نثر موجز و پرهیز از تکرار و اطناب) باعث می شود که تلخی موضوع, گیرایی خاصی داشته باشد.

10-  "اسم" شخصیت اصلی داستان او را مشخص نمی کند؛ روابط او با دیگران و شبکه ای از آدمهایی که با او ارتباط دارند تعریف کننده ویژگی ها و ارزش های او هستند...همین آدم هایی که در بیمارستان کنار تخت مان می ایستند یا کنار قبرمان...

11-  مورین و فیبی در کنار قبر عملکردی دارند که نشان می دهد هر دو زمان زیادی را به متوفی فکر کرده اند...لبخند و نحوه ریختن خاک مورین را دوست داشتم.

12-  گاهی با تصویرسازی های رویاگونه خودم برای زمان بازنشستگی مشغول عشق و حال می شدم اما فیلیپ راث و این کتاب جفت پا پریدند روی شکمم...دیگر حاضر نیستم رویاهای صد من یک غاز برای دوران بازنشستگی خودم ببافم! چه کاریه آخه؟ خب هر کتابی که دوست دارم اون موقع بخونم همین الان می خونم!!

نظرات 28 + ارسال نظر
زنبور دوشنبه 10 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:46 ب.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

انگار این فشار مرگه که همه ادیان و اعتقادات و علوم رو میسازه نه زندگی. برداشتهات رو دوست داشتم چون به خیلیهاشون اعتقاد دارم ولی گهگاه جاده خاکی میزنم و دوباره رویا بافی اما کمتر از هفت روز به راه راست هدایت میشم. توصیه دوست بی نامی کمک خوبی بود برای گذران آسانتر زندگی: 1-کار (یدی یا فسفر سوز) 2-عشق (همین عشق زمینی نه عرفانی و ...)

سلام
در همین کتاب یک جمله ای بود با این مضمون که بیشترین شدت زندگی در همین مرگ است ...
آن توصیه های دوست بی نام! بسیار به جاست... باید به گوش جان شنید

خزنده سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:12 ق.ظ http://limbo-lurker.blogfa.com/

روندش باید جالب باشه. بیشتر به فیلمنامه می مونه... یه فلش بک به زندگی و جمع آوری سرنخ برای قضاوت اولین صحنه

البته مرگ را وودی آلن هم خوب کنج رینگ گیر انداخته. نوشته هایش را در مورد مرگ دوست دارم

سلام
نمی دونم اگه فیلمی از روش ساخته بشه چی از آب درمیاد! بستگی داره... فکر کنم به درد یکی دو تا از کارگردانای مطرح خودمون بخوره...!
یکی از خوب هاشو بهم توصیه کن لطفن. ممنون

بی نام سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:53 ق.ظ http://7926062.persianblog.ir

اونقدر خوب می نویسی و لپ مطلب رو انتقال میدی که آدم بی خیال خوندن کتاب میشه!

هیچ جوری نمیشه مرگ رو به عنوان یه قسمتی از زندگی قبول کرد؟ به نظرم شاید اگه به آدم یه مقدار وقت میدادن که بعد از مرگ با قضیه کنار بیاد (مثلن با مراجعه به روانکاو یا مشاور) بهتر بود.
بهترین قسمت متنت این بود که همین الان میخونی کتابا رو نه تو بازنشستگی. هر چند که من یه کتاب رو گذاشتم واسه بازنشستگی : "در جست و جوی زمان از دست رفته". البته اگه لطف کنی اونم بنویسی که دیگه خیالمون راحت میشه و همه چی آروم میشه و ما چقده خوشحال میشیم

سلام
ای وای! اگر این گونه باشد که دارم به خطا می روم... باید تجدید نظر کنم... اما مطمئنم که اساتید بی خیال خواندن نمی شوند چون خود کتاب کجا و من خراب کجا...
بدون مرگ هم که نمی شود زندگی کرد...فرض کن قرار بود نمیریم! و باید همینجوری سالهای سال یک سری افراد را تحمل کنیم و یک سری افراد ما را تحمل کنند! همین الانش بعضی ها که سنی هم ندارند حوصله ملت را سر برده اند... مرگ یک راه حل است (آیکون ارشمیدس هنگام خروج از حمام!!)
بعد از مرگ بی نهایت زمان در اختیارمان هست که می توانیم با همه چیز منطبق شویم حتا خاک گل کوزه گران!
هووووم ...چه کتابی رو گذاشتید برای اون زمان! فکر کنم منم بگذارمش برای همون زمان!!

سرونار سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ق.ظ


سلام
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
بپذیریم اگر مرگ نبود زندگی چیزی کم داشت
:
:
سهراب
این که مرگ وجود داره به ما این دید رو میده که باید از زندگی استفاده کنیم چون فرصت زیادی نداریم
یادت میاد سروش داشت عکس مقبره های شاعر ها رو می کشید بعد چیزهایی در موردشون کنارش می نوشت با یه بیت شعرشون بعد خواست عکس قبر تو رو بکشه من دعواش کردم وناراحت شدم اما بعد دیدم تاریخ فوت رو زده بود سه قرن آینده!

سلام
بله اگر مرگ نبود زندگی چیزی کم داشت... همین این زندگی! زندگی اگر جاودانه بود احتمالن شاعری به نام رستم سپهری می گفت ... می گفت دیگه... !
استفاده می کنیم!
قبول هم نمی کرد من شاعرم!!(آیکون نیشخند)

7660 سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:14 ب.ظ

عرض ادب.
قبل از هر چیزی باید بگم شما عجب توانایی در توضیح مطالب دارید و چقدر خوب همه چیز رو دسته بندی می کنید. وقتی شروع می کنم به خوندن متوجه نمیشم کی به آخر مطلب می رسم.
موافقم نباید رویایی برای زمان بازنشستگی گذاشت. انشاا.. همیشه سلامت باشید.

سلام
قبل از هر چیز باید از نحوه اظهار لطفتان تشکر کنم ... (اگر آیکون داشتم چهار تا از اونایی که سرخ می شدند را می گذاشتم)
ممنون
البته برای زمان بازنشستگی می توان برنامه هایی ریخت و اینا اما این که فکر کنیم خیلی کارها را می توان اون موقع انجام داد خیر...ضعف بدنی چیزی است که تا نیاید نمی توانیم درست در معادلاتمان قرارش دهیم... لذا بهتر همان است که حال دریابیم!

فانی سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:48 ب.ظ

از کامنت من برای پست قبلی برداشتی کردی که روحم هم ازش خبر نداشت.شما گویا فراموش کردی که من بخش سیاسی اندیش وجودمو کندم انداختم جلوی سگ.منظورم از دروغگوی فریبکار شخص شخص شخص الیزابت بود.دلیل هم براش داشتم که شما ترجیح دادی بچسبونیش به گردن مسگری در شوشتر.

سلام
اتفاقن تو هم از پاسخ کامنت برداشتی کردی که البته روحم از آن خبر داشت (و از شما چه پنهان شیطنت هم می کرد و چه بسا گوشه چشمی هم به این سوء برداشت داشت...) می دانی که جزء وظایفی که برای خودم تعریف کرده ام پیوند زدن همین اعضای کنده شده به گردن مسگرهای شوشتری است ... شغل خوبی نیست اما خب به هر حال سرمان گرم است...
از شوخی گذشته اما الان بسیار بسیار کنجکاو شدم در مورد دروغگو بودن و فریبکار بودن ایشان بیشتر بدانم... سراپا گوشم. ممنون.

مدادسیاه سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:25 ب.ظ

سلام
در مورد یکی مثل همه نوشته بودم با سابقه آن همه بیماری و عمل جراحی که روی شخصیت اصلی انجام شده اسم کتاب می توانست مردی برای تمام امراض باشد.
خشم را هم جدا توصیه می کنم.
ضمنا در نوشتن این پست هم آن موتور اضافی روشن بوده.

سلام
باید بیایم بخوانم مطلبتان را...ممنون
مردی برای تمام امراض توصیف خوبی است...
اون جراحی های آخری هم جالب بود که مثل آرایشگاه رفتن توصیف شده بود...
احتمالن کتاب بعدی ای که از ایشون بخوانم یکی از 1001 کتاب باشد...اگر نشد خشم گزینه خوبی است.
فعلن با موتو اضافه می تازیم!!

نسیم چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:41 ق.ظ http://delgapp.blogfa.com

سلام. منم فقط همین یک کتابش رو خوندم که دوست داشتم. شما خیلی خوب در موردش نوشتین.
بیربطه ولی تازگی ها یکبار رفته بودیم برای کاری به زادگاه نویسنده و من همش بهش فکر می کردم.
آن تصاویر رویاگونه بازنشستگی رو منم یک زمانی داشتم شدید. درکتون می کنم.

سلام
ممنون...لطف دارید.
شنیدم راث اعلام بازنشستگی کرده و دیگر نخواهد نوشت...
راستی می دونستید که جرقه این کتاب در تشییع جنازه سال بلو زده شده!؟ خلاصه این که اون حضورها را دست کم نگیرید!
مشکل تصاویر رویاگونه بازنشستگی من این بود که مختص خودم نبود! اطرافیانم مدام در حال شنیدن اوصاف اون بودند!! راحتشون کردم!

امیر چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:18 ق.ظ http://moaleme91.blogfa.com

سلام
از کتابش خوشم نیومد میتونست بهتر از این موضوع مرگ رو چالشی کنه . مثلا میتونست به جای توصیف منصفانه زندگی متوفی از زبان سوم شخص ، نظرهای متناقض و حتی بی انصافانه ی اطرافیان متوفی رو بنویسه. اونجوری قضاوتهای ما هم متنوع میشد و میتونستیم به طرزهای مختلفی نظر بدیم. حال میداد واقعا !

سلام
خوندید کتابو؟
اون دیگه میشه بحث زاویه دید...یعنی نویسنده چه زاویه دیدی برای روایت انتخاب کند...هر انتخابی مزایا و معایبی دارد و هرکدام کارکردی...می تونست اول شخص باشد و کل زوایای درونی طرف را بریزد وسط...می تونست سوم شخص محدود به ذهن یا اذهان متفاوت باشد می توانست دانای کل باشد وغیره و بعد در هرکدامش بازم انتخاب های زیادی بود که حد و حدود و سمت و سوی داستان را به کل عوض می کرد و میشد یک داستان دیگر...
قضاوتهای متنوع می خواهید بفرمایید کتاب بعدی!! سیمای زنی در میان جمع... باب میل شما...

هلاچین چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:39 ب.ظ http://halachin.blogfa.com

سلام بر میله کبیر.
منم اسم این دوست عزیز و زیاد شنیدم اما نمی دونم چرا رغبت نمی کنم کتاباشو بگیرم. حالا با این نوشته شما میرم سراغ یکی از کاراش ببینم چیه. ممنون از معرفی
(گاهی فکر می کنم معرفی کتابها(نویسنده ها)ی کمتر شناخته شده اولویت بیشتری داره. درمورد کتابهای معروف به هر حال به اندازه کافی مطلب هست)

سلام
بروید حتمن... اگر چند سال دیگر عمر کند بعید نیست که نوبل بگیرد... لذت خواندن کتاب نویسنده ای قبل از مورد توجه عموم قرار گرفتن , بیشتر است...
مترجم این کتاب از آن دسته مترجمینی است که همچین رسالتی دارند.

خزنده چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:52 ب.ظ http://limbo-lurker.blogfa.com/

توی "تعارف 13" معرفیش کردم تا حدی خدمتتون.

کتاب "مرگ در می زند" مجموعه چند نمایشنامه و داستان کوتاه از وودی آلن

سلام
ممنون از توجه و معرفی
مرگ در می زند در خاطرم خواهد ماند.

رها پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ق.ظ http://fair-eng.blogsky.com

سلام
باعث تاسفه که هنوز هیچ کاری از این نویسنده نخوندم! :(
مرسی بابت معرفی... :)

سلام
یعنی چند روز پیش هم باعث تاسف من بود!؟ (الان ما آیکون نداریم موقع جواب دادن که می میریم!!)

رها پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http://fair-eng.blogsky.com

الان که ادامه مطلب رو خوندم وتجب شد برم این کتاب رو تیه کنم

بله ...امیدوارم این کاری که واجب تشخیص دادید بچسبد و یک در دنیا و ... منتفع شوید.

رها پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:17 ق.ظ http://fair-eng.blogsky.com

تهیه*

نگران نباشید..."واجب" هم بود که منتها قابل فهم هست...مته به خشخاش نگذارید!

امیر پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:56 ب.ظ http://moaleme91.blogfa.com/


نه کتاب رو نخوندم . فقط پیش بینی کردم شاید جذاب نباشه
پی گیر مطالبت هستم میله جان . به امید رغبتی که در ما افزایش یابد

سلام
آهان ...پیش بینی بود... پیش میاد رفیق حتمن... ممنون

ماسح جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 02:47 ب.ظ http://hagheghat.persianblog.ir/

سلام
دعوت شدید

سلام
ممنون... کجا؟ ضیافت ماه رمضان؟!

مسعود جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:14 ب.ظ

آقا ما سه تا کجا دعوتیم شام؟
خوبی پسر کسالت رفع شده؟ میایم فردا سراغت.همین که میری پیاده روی خطرناکه دیگه
برنامه بعدیت چیه؟

سلام بهترم اما تو باور نکن!... مال پیاده روی نیست مال طولانی در ماشین نشستنه...به قول یکی از اساتیدم تفاوتهای من مال دنیای مجازیه! توی دنیای واقعی موتورم زود به پت پت می افته... دختر پرتقال گوردر ...یه انتخابات فردا می گذارم سیمای زنی در میان جمع هم که تموم شد الان و به زودی می نویسم

فرانک جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:24 ب.ظ http://bestbooks.blogfa

خشم و ارباب انتقام را من توی کتاب هایی که ازش خوندم ترجیح می دادم

سلام
هوووم... یادم می ماند برای کتاب بعدی ای که ازین نویسنده خواهم خواند...البته در سال آینده.... ممنون

دو هفته اخیر جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:03 ب.ظ http://recent2weeks.blogfa.com

با ظاهری جدید میزبان شما و بهترین داستان های فضای مجازی هستیم.

داستان های پیشنهادی یازدهمین دوره :
1. تنهایی (محمودی ایرانمهر)
2. سر نی (فاطمه دریکوند)
3. دنیا (حسین بیگدلی میر)

با نقدی بر داستان برتر و معرفی یک سایت ادبی دیگر

سلام
ممنون...موفق باشید

پری ماه جمعه 14 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:15 ب.ظ

با توجه به اینکه از خود راث هم بهتر نوشته اید، به موتور روشنی که مداد سیاه عزیز در شما کشف نموده اند شهادت می دهم!
-ما میرا هستیم نه از این جهت که می میریم بلکه از آن جهت که می دانیم که می میریم و همین اگاهی ست که به زندگی معنا می دهد. برای زندگی باید مبارزه کرد!
-آدم معمولی این کتاب به دلیل بیماری نمرد. به این دلیل مرد که زنده بود.( این را مونتنی می گوید!)همه ی آدمهای معمولی فاصله ی یکسانی با مرگ دارند. فرقی نمی کند بیمار باشند یا سالم!
- شبه ی سانسور و تحریف واژه ها مثل خوره روح را آهسته و در انزوا........!
- پیاده روی هایتان برقرار میله جان

سلام
واووو... مقایسه فک پیاده کنی است!...اما موتور را چه بگویم که ظاهرن و باطنن اینگونه است...امیدوارم که روشنی اش خیر باشد.
-نمی دونم که حیوانات می دانند می میرند یا نه ولی ظاهرن این اختصاص به ما دارد...
- معمولی بودن خیلی خوب است اما گاهی گریزی از قهرمان بودن نیست...
- این شبهه را کاریش تنی توان کرد...گاهی تصویرسازی های خواننده از اصل موضوع غلیظ تر می شود و این خلاف منظور سانسورچی است...من بودم سانسور نمی کردم!
- برای سن و سال ما از نان شب واجب تره...
ممنون

منیر شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:01 ق.ظ http://dastnam.persianblog.ir/

سلام
چقدر خوب می نویسید
اومدم برداشتهاتون رو یکی شو بردارم دیدم حیفه همینجور همش برداشتنیه ... اونی که همش آبی بود شماره چند بود ؟
...
مرگ مگر جزو زندگی نیست؟ مث قسمت آخر یک سریاله دیگه ... هر سریالی هم یه روزی تموم میشه .
....
به گمانم ترس از مرگ قابل قبول تر از انتظار کشیدن مرگ یا ابراز دائم این موضوعه که از مرگ نمی ترسم یا بدتر از همه اینکه بگم رسیدن مرگ رو دوست دارم . مرگ با همه ی حس آرامش آبیی که به آدم میده ، هر وقت برسه بی موقع است ... به هر حال قدمش روی تخم چشام شتر بد قیافه!
...
فقط زنها به فلزات یا سنگهای گرانبها علاقه مند نیستند . زنها به زیرو الات علاقه مندند . کسی اینجا به ذهنش هم خطور نمیکنه که مثلن دستبند من طلای 18 عیاره ... فوق فوقش 50 یورو دیگه ... بدلیجات ارزش مالی نداره فقط چشم نوازه ... زنهایی که فلزات رو به چشم پول نگاه میکنند می خوان مث شوهراشون پس انداز میکنند ... پس عمرشون برا خاطر یه چیز دیگه بیشتره ...
...
از دست این سروش شما

جل الخالق!! جوابم کو!!!؟؟؟؟؟ .................................... سلام خلاصه اون همه جواب اینا بود: 1- اون آبیه خیلی عالی بود و کاملن موافقم 2- کلی انواع سریال ها را لیست کرده بودم...اونایی که دوست داریم تموم بشه سریع...اونایی که دوست نداریم شروع بشه اصن...اونایی که میخکوب میشیم بهشون ولی بعد زود فراموششون می کنیم ...اونایی که فراموش نمی شوند... اونایی که... 3- دختر پرتقال هم در مورد مرگ است! این روزا با مرگ همنشین شدم
4- گفتم که بدلیجات هم فسادناپذیرند...و البته این که اون قضیه را به چشم یک گزاره علمی نگاه نکنید...اون یه گزاره تجربیه!!... و تجربه هم بالاتر از علمه!!!....این رو هم زیاد جدی نگیرید و البته....
5- بله موافقم ...از دست ایشان...

[ بدون نام ] شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ق.ظ

یادم رفت بگم تازه ترس از مرگ هم زیادی خنده داره

سلام
نمی دونم! هراس من از مرگ نیست از ناتمام مردن است...یعنی خوداییش قبل از خوندن 1001 کتاب بمیرم زود مردم!

ماسح شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:05 ق.ظ http://hagheghat.persianblog.ir/

خواندن داستان

سلام
اون که بله...رسیدم خدمتتان...ممنون

درخت ابدی یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:30 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
مرگ یکی از 4 تا وضعیت وجودی/اگزیستانسیال زندگیه و بی‌خود نیست که انقدر ذهن رو به خودش مشغول می‌کنه. اون سه تای دیگه هم آزادی، تنهایی و پوچیه.
عید این کتاب رو به یکی از همکارها هدیه دادم و قرار بود ازش امانت بگیرم که هنوز نشده.
ما که بازنشستگی نداریم و تا دم مرگ باید کار کنیم چه کنیم، میله؟

سلام درخت جان
و فکر می کنم هرکدوم در یه سنین مشخصی بیشتر ذهن رو مشغول می کنند... البته همگی با هم ارتباط های لولا گونه دارند...
و اما بازنشستگی و اینا:
حقیقت امر اینه که همگی باید تا دم مرگ کار کنیم! الان که جوونیم برای گذراندن زندگی بعدها برای گذراندن زندگی! گذراندن اول به معنای اقتصادی است و جیب و رفاه و اینا و گذراندن دوم بیشتر به معنی همان گذراندن است! یعنی کار می شود همان زندگی و از این حرف های پیشگویانه!!
حالا آدم به کارش علاقمند باشه که عالیه و مشکلی نیست...مشکل زمانیه که مثل من از کارت متنفر باشی!!

خردپویا جمعه 24 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 04:25 ب.ظ http://Kheradepuya.blogfa.com

سلام میله جان
این کتاب رو امروز بی وقفه خوندم
یه جاهایی باهاش همزاد پنداری کردم(کجا بود بماند)
من میگم انسان نمیتونه پابند ارزش باشه اگه صحبت غریزه در میان باشه چون همین ارزشها ممکنه تو فکر ادم امروز ارزش باشن ،فردا نباشن ،اما سال آینده دوباره واسه ما ارزش حسابی باشن

سلام بر شما دوست کتابخوان
جمعه خوبی را با موضوع مرگ و میل به جاودانگی و سالخوردگی و بازنشستگی گذرانده ای
مخالفین می‌گویند برخی از ارزشها زمان‌مند یا نسبی نیست.
من می‌گم بد نیست آدم پایبند ارزش‌هایی باشد که در آن زمان بهش اعتقاد دارد منتها همیشه تلرانس‌ها را هم مد نظر داشته باشد.

بهروز سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 11:13 ق.ظ

اگر اشتباه نکنم شعری که عنوان کرده اید، درستش این است :
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست

سلام
نه اشتباه نمی‌کنید دوست عزیز... در فضای مجازی جستجو کردم الان و دیدم بیشتر به همین صورت "ما زنده به آنیم..." آورده‌اند. منتها نمی‌دانم چرا در ذهن من "ما زنده از آنیم..." ثبت شده است! البته به غیر از من هم کم نیستند کسانی که ما زنده از آنیم را نقل کرده‌اند منتها اکثریت با آن است که شما اشاره کردید. منتها این قضیه سلیقه ای و رای اکثریت و اقلیت نیست و باید به جای قابل اتکایی مراجعه کرد و دید...
ممنون از تذکرتان

بهروز سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 09:09 ب.ظ

البته منظور من بیشتر کلمه ی بیحاصلی بود که به نظر می رسد با توجه به ساختار و محتوای شعر، باید آسودگی باشد.
در هر صورت شاید هم چندان فرقی نکند، آن هم در سرزمینی که دیگر همه می دانیم مهم نیست چه کسی رییس جمهورش شود، چرا که در هر صورت آرامشی در کار نخواهد بود و بیحاصلی تنها نتیجه ی مسلم چنین انتخابی است.
پایدار باشید دوست عزیز

یاللعجب!!
حق با شماست... این بی‌حاصلی را به گمانم فقط من به کار برده‌ام
واویلا
نمی‌دانم چرا این اشتباه رو مرتکب شدم موقع نوشتن! و چطوری و از کجا آن زمان بی‌حاصلی آمده است در ذهن من!؟ در هر صورت قابل توجیه نیست.
این را اصلاح می کنم الان... ممنون
سلامت باشی دوست من

آنابیس جمعه 4 آبان‌ماه سال 1397 ساعت 11:34 ق.ظ

درود
یالوم تو یکی از کتاب هایش میگه که زمان نیستی ما دو دوره است.یکی قبل از تولد و یکی بعد از مرگ.چرا ما هیچوقت نگران نیستیمون قبل تولد نیستیم و بهش فکر نمیکنیم؟ خب مرگ هم مثل همونه.فقط یک زمانی وسطش زندگی کردیم.
به نظر من کتاب بدی نبود.در مورد مرگ و پیری نکات خوبی رو گفته بود ولی خب اینجوری نبود که برای من کتاب خاصی بشه! مرگ ایوان ایلیچ از این نظر بهتر بود به نظر من.
مرسی برای معرفی

سلام
شاید نگران اون مرحله پیش از تولد نیستیم چون به هر حال گذشته است و ما چیزی از آن به خاطر نمی‌آوریم (بر فرض وجود چیزی) ولی الان هستیم و ممکن است دیگر نباشیم و البته دوست داریم جاودانه باشیم
ممنون از شما دوست کتابخوانم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد