میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

خاطرات روسپیان غمگین من گابریل گارسیا مارکز

 

زن مهمانخانه چی به اکوچی پیر هشدار داد مبادا رفتارش زمخت و ناپسند باشد. نباید در دهان زن خفته انگشت می کرد یا هیچ خطای مشابهی از او سر می زد. (خانه خوبرویان خفته – یاسوناری کاواباتا)

***

روزنامه نگار سالخورده ای در انتهای دهه هشتم از زندگیش تصمیم می گیرد تا اولین شب دهه نهم را با هم آغوشی دختری باکره آغاز کند. با دوست قدیمی اش که رئیس یکی از خانه های عفاف معروف شهر است تماس می گیرد و درخواستش را مطرح می کند. خانم رئیس این خواسته عجیب و سخت را اجابت می کند. پیرمرد شب آغاز نود سالگیش را در کنار دختری چهارده ساله که کارگر دکمه دوز فقیری است به صبح می رساند درحالیکه تمام شب را دخترک از فرط خستگی (و همچنین داروی گیاهی که خانم رئیس برای ریختن ترس دخترک به او داده است) در خواب سپری می کند و پیرمرد او را نظاره می کند و دلش نمی آید از خواب بیدار کند. همزمان با یادآوری خاطرات گذشته این پروسه تکرار می شود و تغییراتی در پیرمرد به وجود می آید و....

داستان روایت کوتاه و شاعرانه ایست از زندگی مردی که همه عمرش را مجرد زیسته و طعم عشق را نچشیده است اما در نود سالگی عاشق , و مسیر زندگی اش عوض می شود.

زندگی , عشق و دیگر هیچ

پیرمرد... (واقعن رویم نمی شود این شخص را پیرمرد خطاب کنم اما خب چاره ای نیست چون اسم هم ندارد) ... در نیمه اول داستان (صفحات ابتدایی) کمی از نشانه های سالخوردگی صحبت می کند ؛ مثلن این که آدم شبیه پدرش می شود یا دختران جوان شوخی های آنچنانی با آدم می کنند چون آدم را خارج از سرویس می پندارند و دردهای گاه و بیگاه جسمی و خطرهایی که طولانی شدن عمر آدم دارد!! و امثالهم. اما آدم کماکان خودش را از درون همان طور که همیشه بوده است می بیند, ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونی ها می شوند و دقیقن به همین خاطر است که در یک یا دو جا اشاره می کند که آدم در عکس (نگاه بیرونی) بدتر از واقعیت پیر می شود. و واقعیت از نظر او همین نگاه از درون است و احساسی که خود آدم دارد ولذا عنوان می کند که سن آدم ربطی به سال های عمرش ندارد بلکه بستگی به احساسش دارد.

پیرمرد کل وقایع مهم زندگیش را در چند صفحه خلاصه می کند و برای این که نشان بدهد آن زندگیش واقعن چیز دندان گیری نداشته است , تعمدن دهه به دهه جلو می رود و به قول خودش اگر نبودند رویدادهایی که در شرح خاطره عشق بزرگش می نویسد (همین کتاب) به واقع چیزی نداشت برای بازماندگان به ارث بگذارد.

شور زندگی به اعتراف خودش (و البته ما) در این سن و سال به معجزه می ماند , معجزه ای که عشق پدید آورده است و این گونه نمود پیدا می کند:

وقتی رفتم بهترین دوچرخه را برایش بخرم , تسلیم وسوسه ای کودکانه شدم و خواستم اول خودم امتحانش کنم و چند بار تفننی طارمی مغازه را دور زدم. در پاسخ به فروشنده که سنم را پرسید , با کرشمه کهنسالی , گفتم: به زودی نود و یک سالم می شود. مخاطبم دقیقاً همان جوابی را داد که دلم می خواست بشنوم: خب راستش, بیست سال کمتر نشان می دهید. خودم هم نمی دانستم چه طور مهارت دوران دبیرستان را حفظ کرده ام, وجودم از شور و شعفی شکوهمند لبریز شد. زدم زیر آواز. اول, آهسته, برای خودم می خواندم و سپس صدایم را ول دادم ...مردم خندان و مبهوت نگاهم می کردند, با فریاد برایم هورا می کشیدند...برایشان دست تکان می دادم و سلام می فرستادم, بی آن که آوازم قطع شود.آن هفته ...یادداشت جسورانه دیگری نوشتم:«چطور در نود سالگی سوار بر دوچرخه خوشبخت باشیم».

اما این که عشق توصیف شده در داستان در اثر رهایی پیرمرد از میل جنسی, اجازه رشد و خودنمایی یافته است یا صرفن از روی بخت و اقبال پدید آمده است ... مهم است؟ مهم نیست؟

لبریز از احساس رهایی که در عمرم نظیرش را نشناخته بودم ؛ سرانجام خود را از اسارتی در امان می دیدم که از سیزده سالگی یوغش را بر گردن داشتم.

بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.

مرسی امید به زندگی!

در اولین روز نودسالگی ام...این اندیشه دلچسب از ذهنم گذشت که زندگی چیزی شبیه رود متلاطم هراکلیتوس نیست که جاری باشد (در حال گذر باشد) بلکه فرصت نادری بود برای از این رو به آن رو شدن در ماهیتابه, یعنی بعد از این که یک طرف کباب شد می توانی نود سال دیگر باقی بمانی تا طرف دیگر هم کباب شود.

سرانجام زندگی واقعی از راه رسید , در حالی که قلبم, آسوده و در امان , محکوم بود در یکی از روزهای پس از صدسالگی ام , در احتضاری شیرین, مالامال از عشق ناب بمیرد.

براش آرزوی سلامتی می کنم اما اگر پس فردا افتاد و مرد ورندارید لیست بفرستید که برای اینا هم آرزوی سلامتی کن! مارکز مریضه و ظاهرن وضع جسمیش خوب نیست...

برخوردهای پرت و پلا

این که این رمان محتوای غیر اخلاقی دارد فقط از جانب کسانی برمی آید که کتاب را نخوانده اند.. در این زمینه به بخشی از کتابی که هم اکنون در دست دارم اشاره می کنم که نامش با نام این کتاب هم ریشه مشترکی دارد (تریسترام و تریسته):

این بدبختی بزرگی برای این کتاب و از آن بیشتر برای «جهان ادب» است که میل شدید به ماجراها و وقایع تازه در همه چیز, چنان در عادات و احوال نفوذ کرده و ما طوری به ارضای این ناشکیبایی و شهوت معتاد شده ایم که چیزی جز بخش های خشن نفسانی و شهوانی یک تصنیف به مزاج ما نمی سازد. طوری است که اشارات ظریف و القای معرفت در این میانه چون الکل بخار می شود و به هوا می رود...نکات سنگین اخلاقی , نادیده ته نشین می شوند و دنیا از فیضشان محروم می ماند , انگار همچنان در ته دوات مانده باشند. (تریسترام شندی – ص67 – 1760میلادی!)

***

آخرین رمان مارکز که در سال 2004 منتشر شد در ایران سرنوشتی خاص داشت: یک بار در سال 1386 توسط انتشارات نیلوفر و با ترجمه کاوه میرعباسی منتشر شد. وقتی برای چاپ دوم درخواست مجوز شد , غیر قابل چاپ تشخیص داده شد. ترجمه امیر حسین فطانت در خارج از کشور چاپ شد(1384) که همین ترجمه در فضای مجازی یافت می شود.(گویا ترجمه کیومرث پارسای هم یک ماه بعد از چاپ متن اسپانیایی به ارشاد داده شده که هنوز به خانه باز نگشته است!) 

مشخصات کتاب من: نشر نیلوفر, چاپ اول1386, تیراژ5500 نسخه ,124 صفحه , قیمت 1500 تومان.

پ ن 1: آقای مهاجرانی در وبلاگش , در خصوص این کتاب و بحث اشتباهات ترجمه ای و بحث محتوایی مطالبی نوشته اندکه علاقمندان را به خواندنش توصیه می کنم . اما صرف نظر از بحث سانسور ترجمه میرعباسی, این دو ترجمه بر یکدیگر برتری ندارند و هر کدام در یک جاهایی بهتر و بدتر عمل کرده اند و ضمن تشکر از هر دو عزیز , در مقایسه این دو نتیجه می گیریم که هیچکدام حق مطلب را ادا نکرده اند.
نظرات 45 + ارسال نظر
هژیر جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ http://sunset77553300.blogsky.com/

سلام.من البته وبلاگ آقای مهاجرانی رو که خوندم از اول رفتم سراغ ترجمه آقای فطانت. یک نکته دیگه هم اینکه این کتاب با ترجمه آقای فطانت به شکل صوتی هم هست.
در مورد سانسور هم که لال شم بهتره، برخورد با سینما رو که این روزها نماد اوضاع فرهنگیه همه میبینیم!

سلام
البته در برخی جملات ترجمه میرعباسی بهتر است اما خب در کل با توجه سانسور...
مثال: در ص 7 ترجمه فطانت سطر 5 اینجور اومده:
از اونهایی که در برج حمل به دنیا اومدن فقط شماها که تو ماه اوت به دنیا اومدین تو این دنیا می مونید...
فکر کنم باید معجزه بشه تا خواننده درک کنه منظور مارکز چیه از این جمله!!!!
می دونید چی می خواد بگه؟ متولدین ماه اوت ،شهریور و سنبله و اینا، VIRGIN هستند طبق صور فلکی...حالا اون روسا کابارکاس در قبال درخواست پیرمرد که دختر باکره می خواد میگه که تنها باکره های باقی مانده در این دنیا متولدین ماه اوت هستند (که با توجه به ماه تولدشون معروف به باکره هستند)...

منیر شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:07 ق.ظ

نمی دانم اجازه دارم بگویم
سلام دوست نود ساله ام یا نه ؟
پیری و عشق را با شرحی از داستان و زندگی چنان به هم تابیدی که سوا کردنش دشوار شد .
.....
باز بغض نترکیده ام راه هوا را بست .نه به خاطر فقر دخترک و نه به خاطر غنای جوانمرد ، به دلیل بیماری مزمن "ذهنهای باکره" مان که به ما اجازه می دهد عجولانه قضاوت کنیم و طومار هنر بی غل و غش را چاک چاک .
............................
گذشتن از تن و رسیدن به عشق اتفاق می افته اگر به جای ترسیدن ، روبرویش بنشینیم و در چشمانش تمرکز کنیم.
.....
جایی خوانده بودم بودایی ها معابدی دارند که تمام دیوار خارجی آن را از نقش برجسته ی زنان و مردان در حال آمیزش از همه نوعی که تا آن روز به ذهن بشر می رسیده ساخته اند و طلبه های دینی باید روبروی آن می نشستند و زمان زیادی از عمرشان را به مراقبه می پرداختند تا روحشون از شر خواهش خلاص بشه و پس از آن اجازه ورود به معبد رو پیدا میکردند .منظورم مقدس بودن این معابد نیست . میخوام بگم ترس از نزدیک شدن به هوس همانقدر مخربه که غرق شدن در آن . غرقه ها که خودشون گرفتارند و ترسو ها در ظاهر سانسورچی می شند و در باطن گرفتار خویشتن و خلقی رو با گرفتاریشون گرفتار می کنند.
سرگردان مردمی که از شدت توحش خداترسان ، بیچاره شدند!
.....

و اما جوانمردان چه خوب رهیدند.
تولد شون مبارک.

سلام
احساس پیری که دارم اما نه به اندازه نود سال!
احساس جوانی که دارم اما نه به اندازه ای که سوار دوچرخه بشم و بزنم زیر آواز !
و این لیست می تواند طولانی تر هم بشود...
اما در مجموع چرا که نه؟!
........
جدا کردن برخی چیزها شاید در کلام و قصه راحت باشه اما در واقعیت بعیده که امکان پذیر باشه...نمی خوام حکم صادر کنم که جدانشدنی اند.اما شاید هم اینگونه باشد...
بعید می دانم که بودایی ها هم با آن روش به مقصود می رسیدند ...سیذارتاها و شیخ صنعان ها گواهند.
.......
ممنون

دیوانگی محض من شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ق.ظ

من این کتاب خوندم و واقعا دوسش دارم مرسی از انتخاب خوبت

سلام

انا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ق.ظ http://www.royayetafavot.blogfa.com

من هیچ وقت نفهمیدم چرا این کتاب رفت زیر تیغ سانسور

سلام
سانسور اولیه اش که با توجه به مختصات و زمان و مکان قابل درک است. یعنی آدم میگه خب خط عمود منصف بر وتر دایره از مرکزش می گذره و اینا...اما توقیف شدن به خاطر محتوای غیر اخلاقی اش احتمالن مد نظر شماست:
یه خورده بحث سیاسی داشت, رقیبان دولت که دنبال مچ گیری بودند این آش رو پختند! ظواهر داستان هم راه می داد و آنها هم تاختند و اینها هم طبیعتن پرپر کردند...
از منظر ما میشه اینجوری دید که نهایتن پاسور پاس خوبی داد و اسپوکر آبشارش رو خوابوند تو زمین ما ! البته بحث آهنگر بلخ و مسگر شوشتر هم قابل توجه است...و البته بحث سانسور اشعار قدما نظیر مولانا...

هژیر شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:49 ب.ظ

اعتراف: یک، هیچ به نفع شما

سلام مجدد

من دلم اندازه گنجشکه! به یه مورد مشابه دیگه اشاره می کنم (البته با اتکا به ذهن چون الان دم دستم نیستند):
یکی از جملاتی که در متن استفاده کردم از ترجمه فطانت است که این گونه آورده: بالاخره این که کشف کردم عشق حالتی روحی نیست بلکه بخت و اقبال است.
همین جمله را میرعباسی اینگونه آورده (قریب به مضمون):
بالاخره کشف کردم که عشق یکی از نشانه های منطقه البروج است!
......
مساوی شدیم ! نه؟
فقط باید به مترجمان گفت دوستان عزیز کیفیت رو فدای سرعت و اینا نکنید بر ما رحم کنید!

فرزانه شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
فکر می کنم این از معدود رمانهای مارکز باشد که زیاد حاشیه پردازی ندارد رئالیسم جادویی ندارد ... در عوض نگاه انسانی به غریزه جنسی دارد و شاید برای همین بیشتر از همه آنها دوستش دارم یعنی نه می خواهد میل جنسی را حیوانی اش کند نه می خواهد قدسی اش کند
ولی بابت ترجمه و سانسور مدینه گفتی و کردی کبابم ... چی بگم ؟ به نظرم همان یک بار چاپ شدنش هم شبیه معجزه بود .
اما باز هم حاشیه تون جذاب تر از متن شد . منظورم اون نقل قول از شندی است .مثل یک حرفی بود که ته دلم بود وبلد نبودم با چه کلماتی میشه گفتش

سلام
آره مثل عشق در زمان وبا خالی از رئالیسم جادویی است ولی برخلاف اون حاشیه پردازی ندارد...
برداشتتان از نگاه انسانی و نغلطیدن به طرفین را پسندیدم
..............

این شندی عجب مرد رندی است!! پوست آدم را می کند به هر کسی توصیه اش نخواهم کرد...یعنی انگشت شمار...
تا این حد از حاشیه اون رو داشته باشید تا بعد

محمدرضا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ب.ظ http://www.mamrizzio.blogfa.com/

من کتاب را با ترجمه ی آقای فطانت خواندم و خیلی هم خوب بود
نسخه ی پی دی اف.

سلام
مهم اینه که شما پسندیدی
اما به نظرم "خیلی خوب" هم نبود... چند تا فول داشت که یکیش رو ذیل کامنت اول نوشتم. اما خب ناشکر نیستم ازشون متشکرم. ایشالللا کاراشون بهتر و بهتر باشند.

مهدی نادری نژاد شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ http://www.mehre8000.blogfa.com

با سلام
این داستان به طور کامل زندگی نامه خود نویسنده است. کتاب را خوانده ام. از بازار آزاد خریدم.

سلام
نشنیده بودم...بعیده...البته همیشه عناصری از شخصیت نویسنده و خاطراتش داخل داستان می شود اما...
باید بررسی کنم.
ممنون

ص.ش شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ

خوب بود. من پی دی اف ش رو خوندم.
ترجمه اش روون بود.
فقط انگار هول هولی دهه ها رو گفته بود .
ولی اینکه خودش احساساتشو منع نمیکرد برام جالب بود. و البته امید به زندگی که اوج میزد تو کارش.
دیگه همینا..
اها اون مردن یک شخصیت مهم تو خونه اون دوست پیرمرده هم جالب بود.
سانسور که . چی بگم . والا... کی میشه راحت بشیم ..

سلام
هول هولی گفتن دهه ها به سبب نشان دادن این بود که زندگی پیرمرد کاملن یکنواخت بوده و چیزی نداشته برای گفتن...
لعن الله علی المانعین دکاً دکا!
با توجه به اینکه شخصیت های خلق شده توسط مارکز عمر طولانی دارند فکر کنم روی خودش هم تاثیر مثبت بگذاره ... آمریکای لاتینیا خوب عمر می کنند ...

مدادسیاه شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:20 ب.ظ

سلام
رد عشق پیرانه سر را در بعضی کارهای دیگر مارکز مثل عشق سالهای وبا و از عشق و شیاطین دیگر هم می شود یافت.
میله جان اگر حوصله داشتی جالب خواهد بود مقایسه ای بین مارکز و کاواباتا داشته باشی.

سلام
آره توصیه تان گوشه ذهنم داره کنتور میندازه... خواهمش خواند.
توی وبا هم همینطور بود ...عشاق خوش حوصله ای هستند
البته اونجا همسن و سال بودند و سابقه نیم قرن قبلشان و... علاوه بر این که دلنشینه , مقبول عام و ساده هم هست اما اینجا با این تفاوتی که می گذاره عملاً موضوع رو میاره با هوس مماس میکنه...

گلاره یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:51 ق.ظ

سلام
راه و جنبش جدیدی داره بین نویسنده ها باب می شه انگار برای مقابله با سا. نسور و خود. سانسوری که فکر می کنم اگر هم ضعف ها داره و لطمه هایی که به صنعت نشر می زنه حداقل ممکنه یه اپسیلون به غنای ادبیات داستانی وطن اضافه کنه. اینکه شهسواری پیش قدم می شه (البته دوستان زیادی بودند و هستند اما نه به اندازه ی شهسواری تو چشم) تو این راه و رمانش رو با عنوان « میم عزیز»_ در حالی که داشته مجوز می گرفته_ به صورت پی دی افی می ذاره تو نت، می تونه راه خیلی ها رو مشخص کنه و اعتماد خیلی ها رو به نوشته هاشون و سا.نسور نکردن جلب کنه. چون کلاً تازگیها همه به خاطر اینکه مجوز بگیرن دست به خود. سانسوری خودآگاه و ناخودآگاه مِی زدن.
البته فکر کنم این در مورد ترجمه هم جواب بده.

سلام بر شما
این هم راهیست... من اما میانه ای با پی دی اف ندارم...یعنی فرصتش رو هم اصلن ندارم...هاردم پره کتابهایی که روش کلیک هم نشده!...
اما این روش از خودسانسی بهتره...اما نحیف شدن نویسنده چی؟؟
من ترجیح میدم شرایطی در افغانستان و تاجیکستان پیش بیاد برای دور زدن... خارج نشینا که فقط به فکر ماهواره و تاسیس کانالهای صد تا یه غازند...چون می خوان زود نتیجه بگیرند و البته نمی گیرند!

گیل دختر یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:03 ب.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

اوه خدای یه کتاب جدید از گارسیا ماکز ..تا الان اسم این کتاب رو نشنیده بودم ...از مارکز یه کتاب بیتر نخوندم که اونم کتاب معروف صد سال تنهاییه ...
تو فکر بودم یکی دیگه از کتاباشو بخونم ..با خودم گفتم شاید پاییز پدر سالارو بخونم اما یکم کتاباش سنگینه به نظرم ..البته صد سال تنهایی که اینجوری بود ...
در مورد این کتابی که اینجا نوشتید اسمش به طرز هنرمندانه ای انتخاب شده به نظرم ..وسوسه بر انگیزه ...
یه چیز جالب وجود داره ...اونم اینکه کلا دنیای پیرمردارو خیلی دوس دارم ... شاید این کتابو بخونم البته با این اوصافی که شما نوشتید اگه بشه گیرش آورد ...

سلام
چهار پنج سال پیش تب این کتاب خیلی تند بود در فضای مجازی... شاید پنج شش نفر مختلف پی دی افش را برایم ایمیل زدند!
پی دی افیش هست و به راحتی در دسترس
اگر می توانید اونجوری بخوانید البته...
.....
دنیای پیرمردا دوست داشتنیه

رها یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:21 ب.ظ http://freevar.persianblog.ir

و داستان این کتاب. اصلا فکر کنم از همین موقع شروع شد کناب نخوندهای من بدبدخت!
وقتی آمد تا برم بخرم برچیده شد. دوستی پی دی اف کاملش رو داد و من اصلا پی دی اف نمیخونم! بعد یکی گفت فلان کتابفروش ممنوعه داره. رفتم و دو سه تا خریدم و به دوستامم دادم و وقتی شروع کردمب ه خوندن فهمید سانسور شده است!! آنجنان حالی ازم گرفته شد که گذاشتم کنار.. و تا امروز نخوندم

و اما به عنوان دلبر یک میانسال آقا سن مهم نیستتتتتتتتت

سلام
ای ای...حالا پیداش کردید کتابو بخونید و قسمتهای سانسور شده اش هم که دو سه جا بیشتر نیست را هم از پی دی افش پیگیری کنید
خلاصه این که دلیل محکمه پسندی نیست! اوکی؟
از آموروزو بپرس اگه تایید نکرد حرفمو

آنتی ابسورد یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ

سلام
هیچ وقت خوشم نیامد از این کتاب!

سلام
به هر حال خوبه که آدم بتونه بگه از یه کتابی خوشش نیومده

علی کلانتری فرد یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ب.ظ http://parsdastan.blogfa.com

درود بر اهالی ادب.
خیلی خیلی کار با ارزشی انجام میدهید دوست عزیز. واقعا خوشحال شدم از دیدن فضای اینجا و کار گرانمایه تون.
از این به بعد سعی می کنم بیشتر به اینجا سر بزنم.
و اما در مورد انجمن داستانی سرو شیراز و گزارش جلسات نقد کتاب. راستش اینقدر صحبتها و نقدهای دوستان پراکنده و در عین حال وسیع هست که راستش نیاز به وقت زیادی برای نوشتن دارد و مهمتر اینکه به سختی می توان متمرکز و مفید در مورد مسایل گفته شده در انجمن در مورد یک کتاب نوشت. اما سعی می کنیم در آینده خلاصه و گزارشی هر چند اندک در صفحه انجمن داشته باشیم تا دوستانی که در انجمن حضور ندارند هم استفاده لازم را ببرند.
در این صورت شما و دیگر دوستان هم می توانند پیشنهاد کتاب برای نقد داشته باشند تا ما هم از اطلاعات امثال شما استفاده کنیم.
با تشکر

سلام بر شما
لطف دارید
......
حتا اگه بشه نظرات هر کدام از دوستان رو در قالب یکی دو جمله آورد خودش کار قشنگیه...
امیدوارم در کارتان موفق باشید

ممنون

ترنج یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ http://femdemo.blogfa.com

نخوندمش. مثل خیلی از کتاب های دیگه که یهو میفتن سر زبون و من ناخودآگاه پسشون می زنم. اخلاق بدیه، می دونم. دارم بزرگ می شم کم کم. مرسی یادم انداختیش.

سلام
منم چند بار به این اخلاق بدم اشاره کردم... نمونه اش هم همین کتابه که بعد چهار پنج سال اومدم سراغش

سرونار دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ق.ظ

که دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام بر میله

در اینجاست که شما آس پیک رو رو می کنین!

تا این لحظه این بار پنجمیه که دارم واسه این پست کامنت می نویسم و امیدوارم که این بار بشه! چون هر بار عوامل خارجی دست به دست هم می دن که من از قافلۀ کامنت گذاران عقب بمونم!
از ایدۀ 180 سال زندگی کردن بسیار خوشم اومد. چون من کلن به عمر دراز عقیده دارم، و البته راضی بودم از مارکز که بالاخره بعد از 90 سال رضایت داد که بله! امکان عاشقی هم هست!!!!!

سلام که
دولو ته دست حالش بیشتره
......
دستهای پشت پرده است که! نمیذارن اینجا کامنتاش زیاد بشه
وگرنه حداقلش روزی صدوپنجاه تا رو شاخشه!
.....
فکر کنم گابو تحت فشار افکار عمومی به نود رضایت داد
ما که اینجا بعد پنجاه و چندجا! دنبال خونه آخرت و عشقبازی با معشوق یکتا و مخلفاتش هستیم

که سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:21 ق.ظ

استغراله! امان امان از این دهه چندجاهی ها!

می گن نون و بچسب که خربزه آبه! حالا من نمی دونم دقیقن به این کیس ربط داره یا نه، اما بایست فعلن همین جمال دنیای فانی رو نظر کرد تا ببینیم بعدش خدا چی می خاد!
از افاضات فیلسوف بزرگ که نیز زاده

سلام
امان از دهه شصتی ها! چرا؟
به خاطر همین ترجیح جمال دنیای فانی و سپس منتظر نظر خدا ماندن
.....
ربط داره...بعله... تازه میشه گفت قاچ زینو بچسب، سواری پیشکش...

زنبور سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:49 ق.ظ http://www.golsaaa.blogfa.com

سلام
فرقی نمیکنه آدم توی چه سنی بیدار بشه اما همچین که بیدار بشی تمام وجودت زندگی میشه شوق و دوست داشتن میشه.

سلام
آورین
دقیقن همچین چیزی رو می خواست بگه
ممنون

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:13 ب.ظ

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی

همین جوری
یا شایدم فکر می کنم بعضیا خود پرستی رو با سر عشق و مستی اشتباهی می گیرن
البته زبونم کوتاهه چون خودمم جزو همین دسته هستم

سلام
دوست عزیز این خودخواهی نکته دقیقی است.
بیشمار از این احساس ها بر پایه خودخواهی سوار شده اند و می شود...خودخواهی در مقابل دگرخواهی...
اما فراموش کردن خود کار هر کسی نیست
شاید هم شدنی نباشد
شاید هم مطلوب نباشد اصن!

FBR چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://www.shojaei90.blogfa.com

خاطرات دلبرکان غمگین من رو با این خیال که انقد سانسوری داره که به خوندنش نمی ارزه، نخوندم.

سلام
من هم چند کتاب رو اینجوری گذاشتم کنار...میدونم چه حسیه

لیلی مسلمی چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ق.ظ

سلام
به نظر من خانه خوبرویان خفته بسیار زیباتر از این کتابه ... یعنی دست اول تره

سلام
تا چند ماه دیگه اون رو هم می خونم...
البته شما علاقه خاصی به ادبیات ژاپن دارید ها ولی خب خود مارکز هم به عظمت اون اثر معترفه...

فرزان شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ http://bimarz000.blogfa.com/

اقا ما که از همین حالا دندونامون وحسامون جعیعا تعطیله..اما مثه اینکه این 90 ساله ها هر روز توی زندگی چی بود اسمش..جن سینگ؟ میخورن__
درود وتشکر

سلام
نمی دونم چی کار می کنند این قدر دیر خارج از سرویس میشن
آب و هواشون خوبه یا پارازیت ندارن نمی دونم
میگن جین سینگ ولی نمی دونم

درخت ابدی شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام.
البته، این کتاب فاکتور لولیتا داره، یعنی معشوق تینیجره که تعبیرش از کاراکتر کتاب ناباکف گرفته شده. اما چند سال پیش که خوندمش، دیدم چقدر الکی ماجرا رو گنده کردن و همین هم باعث شد کتاب بیش‌تر سر زبون‌ها بیفته و دست مترجم بیچاره از چندرغاز حق‌الترجمه‌ش خالی بمونه.
خانه‌ی خوب‌رویان... رو گرفته‌م و در اولین فرصت می‌خونمش تا کار به دقیقه‌ی 90 نکشه.

سلام
فکر کنم لولیتا نخونده از این دنیا برم!
نمی دونم کیفیت حضور لولیتا چگونه است اما اینجا که دیدی فقط خوابه و کلن یه بار در حالت خواب یک جمله به زبان میاره ... و ترجیح پیرمرد در خواب بودن اونه و...
آره واللللا ...این وسط فقط مترجم زحمتش بی اجر ماند
اجرشان با ؟؟؟؟
بعله درخت جان باید بجنبیم

bihamta یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ http://takhoda.loxblog.com

سخنان جالب و آموزنده از گابریل گارسیا ماکز
در 15سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ،حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرداما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ،آنچه را که میل دارد نیز بخورد
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کردرسیده شده است ، دچار آفت می شود
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است
در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

سلام

فعلن شما از پند بیست سالگی بهره ببرید
من هم می چسبم به چهل سالگی!
خوفی عمو؟ چرا پیش ما نمیای؟؟؟؟

کهکشان دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ب.ظ http://galehje1234.blogfa.com

کاش خونده بودم....

سلام
برای خواندن هیچگاه دیر نیست

E.s یکشنبه 29 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:21 ق.ظ

کسی که این نوشتهای بالارو که بقول خودش تفصیر داستان خیلی ابله و نادان چون حتما حتما یه ادم دگم این داستان یه شاهکار ادبی جنبه های زندگی توش که ادم هایی مثل تو که فقط دنبال انتقادن هیچوقت درکش نکمیکنن

سلام
متوجه منظورتان نشدم دوست عزیز... یعنی دقیقاً نگرفتم.

سارا شنبه 24 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 01:45 ب.ظ

من مارکزو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم چرا تو بعضی کتاباش جملاتش عین همن!یا اینکه این داستان شاید تقصیر مترجما باشه.توی همین کتابش که من با عنوان خاطره دلبرکان غمگین من خوندم و کتاب عشق سال های وباش دو تا جمله بود که عیناً بدون هیچ تفاوتی تکرار شده بود با اینکه مرجماش با هم فرق داشتن !!از وقتی این کتابشو خوندم همش توهم پیر شدن گرفتم
داستانای کوتاهشو اصن نمی تونم درک کنم که دقیقا چه چیزیو می خواد به مخاطب منتقل کنه مثه اوا در گربه اش ،رویاهایم را می فروشم ،یکی از همین روزها ...

سلام دوست من
ببینید این اتفاق چندان دور از انتظار نیست و به هرحال افکار و عقاید نویسنده چندان تغییر نمی‌کند و گاه این افکار توسط شخصیت‌های داستان بیان می‌شوند و ابزار بیان هم جملاتی است که آنها یا راوی دانای کل بر زبان می‌آورند. لذا گاه این اتفاق رخ می‌دهد. گاهی تم و حرف اساسی داستان همان است که در کتابی دیگر در قالب داستانی متفاوت بر روی کاغذ آمده است. به همین خاطر من سعی می‌کنم بین خواندن آثار یک نویسنده حتماً فاصله زمانی مناسبی را رعایت کنم تا احساس تکراری بودن به من دست ندهد.
اگر اونجوری پیر بشویم باز خوبه

ابراهیم چهارشنبه 26 آبان‌ماه سال 1395 ساعت 12:48 ق.ظ http://normohmade.12ex@gmail.com

کتاب را نخواندم ولی باید کتاب جالبی باشد خیلی دوست دارم سان سر نشده شا بخوانم لطفن راهنمایی ام کنید تو ی تلگرام دانلود شود خواهشمندم اگر رایگان است بازش کنید اگر رایگان نیست راهنمای خرید . کمکم کنید تشکر از شما که به فرهنگ کتاب خوانی کمک میکنید ابراهیم ن ورمحمدی

سلام
منظورتان سانسور نشده است دیگر... نمی دانم چه انتظاری از من دارید! گمانم تفاوت نسخه ها را گفتم. و این نسخه‌ها اگر به صورت کاغذی موجود نباشد در فضای مجازی حتماْ هست(در گوگل سرچ کنید به وفور مشاهده خواهید کرد). اما در محیط تلگرام بنده اصلاْ تخصصی ندارم.
موفق باشید
(اما داخل پرانتز عرض کنم که اگر کاری از مارکز نخوانده باشید ممکن است توی ذوقتان بخورد)

صابر دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1396 ساعت 12:34 ب.ظ http://danapub.ir

از کجا می شه این کتاب رو پیدا کرد؟

سلام
بابت تاخیر در پاسخگویی عذر می‌خوام
ترجمه کاوه میرعباسی را از نشر نیلوفر می‌توانید تهیه نمایید.
ترجمه فطانت را هم از فضای مجازی

مینا پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 08:47 ب.ظ http://shekoofaee.blogfa.com

زهی سلام که دارد ز نور دمبِ دراز...
از لولیتا و تلگرام خانم پدرام نیا و پی دی اف لولیتا به دلبرکان غمگین lارکز رسیدم و از آنجا به اینجا. یادم افتاد مدتهاست به شما سر نزده ام...
حالتان چطور است؟

سلام دوست قدیمی
تقریباً مسیری که برای آمدن طی کردید بی‌شباهت از ورود به وبلاگ از طریق لوله دودکش شومینه نیست
حال و احوال بد نیست... خوشبختانه کتاب را هنوز می‌خوانم و گه‌گداری هم اینجا می‌نویسم.
امیدوارم که اوضاع کمی بهتر بشود و یا لااقل بدتر نشود

مینا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1396 ساعت 03:16 ق.ظ


دیگر چه میشود کرد! پیریست و هزار حواس پرتی... راستش کمتر به وبلاگها سر میزنم و میخوانم. دوستان قدیمی هم تقریبا وبلاگم را فراموش کرده اند و مرا بی‌رغبت. بیشتر در فیسبوک مینویسم و میخوانم...
اینجا:
https://www.facebook.com/mina.oroujlou

من که اصلاً در فیسبوک نیستم
یعنی از همان اول نسبت به اون گارد داشتم و حالا هم کمی تا قسمتی نسبت به تلگرام!
وبلاگ برای من چیز دیگریست

یلدا سه‌شنبه 5 دی‌ماه سال 1396 ساعت 02:50 ب.ظ

سلام میله جان
خوبید؟ من ای رمان رو الکترونیکش رو خوندم. بعد به سایت کتابخانه ملی مراجعه کردم و متن اصلی کتاب رو که دیدم، متوجه شدم ترجمه اسم کتاب هست: خاطرات من از دلبرکان (یا روسپیان) غمگین.
این رو به خاطر جمله شما گفتم که گفتید ترجمه ها حق مطلب رو ادا نکردن.
کتاب خوبی بود. دوستش داشتم. چون یه آدم نود ساله بود که از زندگی لذت می برد. برا این دوستش داشتم و این جمله اش که وقتی می خواست دنبال خواسته دلش بره گفت که اگه قرار بود بمیرم و از زندگی لذت نبرم مثل بقیه خیلی وقت بود که مرده بودم. ( البته اصل جمله یادم نیست ولی همین معنی رو می داد.)

سلام بر یلدا
کمی سرما خورده‌ام
شما خوبید؟
...
بله من آن دو ترجمه را در برخی قسمتها مقابله کردم و به آن نتیجه‌گیری رسیدم...
دلیل قشنگی برای دوست داشتن کتاب عنوان کردید

علی دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1396 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام خسته نباشید
من خیلی سردرگمم در انتخاب ترجمه اثار مارکز یه ظرافت خاصی داره که هر مترجمی قادر به اعدای مطلب به صورت کامل که منظور نویسنده باشه نیست حالا شما نوشته اقای میرعباسی رو پیشنهاد میکنید با اقای فطانت(از اون جایی که اقای میرعباسی کتاب رو مستقیما از اسپانیایی ترجمه کرده نظرم رو ایشون بود ولی بازم دو دلم!ا)ممنون میشم کمک کنید

سلام دوست عزیز
با شما در مورد ترجمه‌ها به طور کلی موافقم و طبعاً درخصوص مارکز و آثارش به طور خاص با شما موافقم. زمانی که این اثر را خواندم مقایسه‌ای بین دو ترجمه انجام دادم و به نظرم رسید که هیچکدام بر دیگری برتری ندارند و هر کدام اشکالاتی دارند... خوشبختانه این اثر حجم کمی دارد و این امکان برای خواننده وجود دارد که هر دو را بخواند!
شما عجالتاً با ترجمه فطانت شروع کنید...

سیما سه‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام
امیدوارم تواین روزهاى قرنطینه از شر بیمارى مهلک کرونا درامان مونده باشید

سلام دوست عزیز
ممنون از شما. امیدوارم این ایام با کمترین آسیب بگذرد. البته از طریق رعایتی که انجام می‌دهیم.

سیما سه‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 07:22 ب.ظ

ادامه ى پیام قبل

سیما سه‌شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 07:29 ب.ظ

چرا پیامم نصفه میاد


امیدوارم تا الان مشکل برطرف شده باشد.

سیما شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 04:10 ق.ظ

سلام مجدد.اگر پیام کمتراز هفت خط بود حل نشده:) سال نومبارک و اینکه بعد از مدتها سرزدم و بادیدن اسم مارکز اومدم تواین صفحه ،بیشتر آثار ترجمه شده ى مارکز و خوندم والبته این رمان براى من اخر لیست آثارشه حتى بعداز داستان کوتاه هاى فوق العاده ش دیگه عشق سال هاى وبا که اصلا یه چیز دیگه ست .در باره ى لیست امسال هم اتحادیه ابلهان توجهمو جلب کرد چون تو سالى که گذشت خوندمش و من واقعا دوست داشتم این کتاب و بعد از اینکه خوندین میام که صحبت کنیم و درکل کسانى که میخونن این رمان و یا واقعا دوسش دارن یا واقعا دوسش ندارن حد وسط نداره ،حالا که تا اینجا اومدم یه زحمتى دارم براتون اگر جلسه ى نقد محتوا (تهران )سراغ دارین خوشحال میشم معرفى کنین واگر جان بدر بردم بعد از کرونا شرکت کنم .از نقد فرم و صحبت زاویه دید و اطناب و این مسائل خسته شدم

سلام بر سیمای گرامی
خوشبختانه حل شده است
سال نو مبارک و امیدوارم این شرایط را با کمترین آسیب و خسارت سپری کنید و سالی خوب در پیش روی شما باشد.
امسال احتمالاً دوباره سراغ مارکز خواهم رفت یا با داستان کوتاه یا گزارش یک مرگ... ببینیم چه پیش خواهد آمد!
الان که مشغول سور بز هستم و امیدوارم که قبل از اتمام تعطیلات به سراغ اتحادیه ابلهان بروم و ببینم حکم شما در خصوص نداشتن حد وسط چگونه است
و البته که خوشحال خواهم شد از حضور دوستانی که خوانده‌اند
واللللا منم که گریزان از جلسات نقد فرمی هستم و تا الان توفیق نداشته‌ام در یک جلسه نقد محتوایی شرکت کنم... اصولاً سعادت حضور در این جلسات را ندارم. گاهی دوستان اطلاع می‌دهند اما همیشه شرایط به گونه‌ایست که مقدور نیست. حالا ببینیم بعد کرونا چه می‌شود! ظاهراً خیلی چیزها تغییر خواهد کرد

سیما دوشنبه 11 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 10:41 ق.ظ

دوباره سلام کمتراز ده خط مشکل دارد:)
امیدوارم تغییرات مثبتى باشه .من که تصمیم به تغییرات زیادى دارم اگر مقاومت در برابر تغییر حالت اجازه بده:)راستى دوباره به صفحه ى درقندهندوانه هم سر زدم چون در سالى که گذشت چند اثر دیگه از براتیگان عزیز خوندم و تصمیم گرفتم این بزرگوار و به لیست نویسندگان محبوبم اضافه کنم .بسیار قلم دلنشینى داره وکنایه هاش جذابه والبته نظر اون دوست ناراحت(عصبانى)رو هم خوندم به هرحال هرچى میخونید امیدوارم ازش لذت ببرید .درباره ى داستان کوتاه هم لاتارى شرلى جکسون خیلى براى من جالب بود و نمیدونم چرا تا به حال نخونده بودموبراى دوستان هم اگر در روزهاى قرنطینه دنبال کتاب ساده خوان هستند که خالى از لطف هم نباشه دیوید سداریس جالبه ،راستى در تلگرام گروهى ندارین ؟اگر ندارین خب داشته باشین

سلام مجدد
الان این هفت خطه!!
امیدوارم اینرسی شما بالا نباشد.
یادش به خیر در قند هندوانه... یک کتاب دیگر از براتیگان در کتابخانه دارم ... شاید امسال نوبتش شد... آدم از آینده خبر نداره! دوستان عصبانی هم حضورشان لازم است
لاتاری واقعاً معرکه بود. هر بار یادم میفته کیفور می‌شوم. من هم تا اون مطلبی که نوشته بودم اون رو نخونده بودم و اصلاً در موردش هم نشنیده بودم... واقعاً عجیب بود چنین چیز معرکه‌ای را کسی این همه سال به آدم توصیه نکند
سداریس هم خوبه منتها اینجا خیلی تکه پاره شده... ولی بازم خوبه.
یک کانال تلگرامی هست... گروه خیلی وقت را می‌گیرد. اگرچه کانال یکطرفه است اما اونجا هم امکان دوطرفه شدن هست. ولی گروه این استعداد را دارد که کل وقت مطالعه را به خودش جذب کند یا آدم را به یک فورواردگر تبدیل کند و...
حالا فهمیدم چطوره ده خط شد. اوکی. درست بود

سیما سه‌شنبه 12 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 07:56 ب.ظ

خوبه الساعه عضو میشم اما گروه به خاطرامکان گفتگو فضاى جذابترى داره امیدوارم به زودى شما هم به این نتیجه برسید . و اینکه براى ما احتمالا لذت مطالعه با سرگرمى دیگه اى جایگزین نمیشه وفوروارگرها هم که نمک گروهن نمیشه کاریش کرد.
امیدوارم خوب بگذره روزگارتون

بله قطعاً جذاب تر است... بدون شک...
اما خب برای من که نمک به خاطر سنگ کلیه کلاً ممنوع شده است
به همچنین برای شما هم خوب بگذرد. الان از نوشتن مطلب جای خالی سلوچ فارغ شده‌ام و بسیار سبکبار هستم! حالا باید تا فردا عکس و اینا رو ردیف کنم و بگذارم

Zahra شنبه 17 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 11:24 ب.ظ

سلام داشتم به تاریخ نوشته ها نگا میکردم فهمیدم چقد من عقب بودم از شما عزیزان که سال ۹۱ این کتابو خوندید و چقد نظراتتون قشنگ بود که من تو سال ۱۴۰۲ با سی دو سال سنم به این نتایج نرسیدم ولی کلا من هیچ وقت گابریل گارسیا رو درک نکردم نه تو کتاب عشق سالهای وبا نه ت کتاب صد سال تنهایی انگار من اصلا نمیفهمم این نویسنده چی میخاد بگه مخصوصا فازشو تو صد سال تنهایی از اون اسامی مشابه استفاده کزده منو خیلی گیج میکنه البته این کتاب دلبرکان یکم فهمیدم ازش

سلام دوست عزیز
ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است... مخصوصاً در وبلاگ... مگر اینکه روزی بیاییم و همه این صفحات از دسترس خارج شده باشد که
این گفتگو و تبادل نظر خیلی تاثیرات خوبی دارد.
به نظرم مارکز برای خیلی ها این حالت را داشته باشد... یادمه که یه بار نوشته بودم ناغافل باعث دور شدن خیلی ها از رمان خوانی شد چون در زمان-مکان درستی برای ما به شهرت نرسید و یا بهتر است بگویم ما در وقت مناسب به سراغ او نرفتیم.
انتخاب رمان خیلی اهمیت دارد.

سعیده سادات جمعه 28 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:50 ب.ظ

این رمان تراویده از یک ذهن خراب و شیطان صفت است که هیچ مبنایی برای خود و زندگی خود نیافته است .هه خود گمراه است و هم دیگرانی را با خود به ورطه سقوط می کشاند

حافظ علیه‌رحمه یک زمانی می‌گفت: پشمینه‌پوش تندخو کز عشق نشنیدست بو/ از مستیش چیزی بگو تا ترک هوشیاری کند
اما بعداً خودش را تصحیح کرد و چنین حکم کرد: با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی....
هموطنِ گرامی حواست باشد که اولیاءالله هم به خود این جرئت را نمی‌دادند که اینگونه در مورد دیگران قضاوت کنند!

پریسا یکشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 03:53 ق.ظ

سلام وقت بخیر. همین الان که دارم این پیام رو تایپ میکنم، تازه این کتاب «خاطره‌ی....» رو تموم کردم. من کلا با آثار مارکز راحت ارتباط میگیرم. یادمه صدسال‌تنهایی رو توو سن کم خوندم و با وجود اون همه پیچیدگی مخصوصا در مورد اسامی، هم خوب درکش کردم هم خیلی لذت بردم ازش. در مورد آثار مارکز افراد دو دسته‌ن یا خیلی میپسندنش یا اصلا براشون درک کردنی نیست.
مطلب شما و تمامی کامنت‌ها رو خوندم بلکه یه نفر به این اشاره کنه که ربط بین این دو کتابِ خاطره‌ی دلبرکان و خانه‌ی زیبارویان خفته چیه؟
یعنی مارکز چون طبق گفته‌ی خودش آرزو داشته نویسنده‌ی خانه‌ی زیبارویان میبوده، اومده با اثر گرفتن ازش کتاب خاطره‌ی دلبرکان رو نوشته؟؟ چون خیلی شبیه‌ن در موضوع
کاش به این شباهت پرداخته بشه

سلام
بله با شما موافقم که این دو دستگی وجود دارد. من هم زمان که هجده سالم بود با صد سال تنهایی روبرو شدم و اساساً مرا برد به یک جایی که کتابهای دیگر نبرده بودند. کاش مارکز و آثارش اینقدر در ایران (و شاید جهان) با موجهای احساسی و تبلیغاتی روبرو نمی‌شد تا اینکه برخی از خوانندگانی که نمی‌توانند با آنها ارتباط برقرار کنند در همان ابتدای دوران مطالعاتی خود به سراغ این نویسنده و آثارش نمی‌رفتند و دچار سرخوردگی نمی‌شدند. به هر حال این البته موضوع دیگری است.
در زمان نوشتن این مطلب هنوز خانه خوبرویان خفته را نخوانده بودم. به نظرم بد نیست به مطلب مربوط به آن کتاب در وبلاگ هم مراجعه کنید. به نظر من صرفاً یک ایده گرفتن و موضوع مشترک است و ارتباطش هم همان اهمیت و عشقی است که مارکز به این کار کاواباتا دارد.

سپاس از توجه و لطف شما

پریسا سه‌شنبه 24 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 01:02 ق.ظ

چقدر خوب مواجه با صد سال تنهایی رو توصیف کردید، کاملا موافقم. صد سال تنهایی برای من شروع علاقه به سبک رئالیسم جادویی بود. نه تنها این کتاب، بلکه این سبک اونطور که باید توو کشور ما معرفی و شناخته نشد متاسفانه...
حتما اون یکی مطلب رو هم میخونم
خواهش میکنم

به خودم این وعده را داده‌ام که در همین نزدیکی‌ها (مثلاً سال آینده) دوباره صد سال تنهایی را بخوانم. امیدوارم که این اتفاق رخ بدهد.
و امیدوارم از خواندن آن یکی مطلب احساس رضایت کنید.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد