این مجموعه که شامل هفت داستان کوتاه است , اولین کار ابراهیم گلستان در زمینه داستان نویسی است که در اواسط دهه بیست و در سن 25 سالگی آن را منتشر نموده است. این داستانها اگرچه مجزا هستند اما از لحاظ محتوایی ارتباط ظریفی دارند و در کنار هم به زعم من یک تصویر قابل تامل را شکل می دهند که در ادامه اشاره خواهم کرد:
به دزدی رفته ها : مالک ساختمانی که چند خانوار در آن زندگی می کنند اقدام به تعمیر ناودانی ساختمان می کند و یک یا دو کارگر را به ساختمان می آورد. کلفت یکی از خانواده ها معتقد است که یکی از عمله ها ساختمان را ترک نکرده و زیر شیروانی مخفی شده است و به کمک همدستش می خواهد نصف شب اقدام به دزدی کند و...
آذر ماه آخر پاییز :مردی در رستورانی در میدان فردوسی از رادیو خبر اعدام دوستش احمد را می شنود و بهت زده از رستوران خارج می شود و آخرین خاطراتش با احمد را هنگام چرخیدن در میدان مرور می کند...
تب عصیان : مردی در زندان به همراه باقی همبندیان شاهد شکنجه مبارزی به نام احمد هستند و او پیشنهاد می دهد که اعتصاب و اعتراضی را راه بیاندازند و...
در خم راه : پسر جوانی در حال فرار از سربازان خان است و پدرش هم همراهش است و می خواهد متقاعدش کند که برگردد و از خان طلب عفو کند . پدر به دست سربازان می افتد و شکنجه می شود تا جای پسرش را که همان نزدیکی شاهد ماجراست لو بدهد...
یادگار سپرده : همسر احمد (مبارزی که از دنیا رفته است) در اثر فشارهای اقتصادی و بیماری فرزندش, شمعدانهای سفره عقدش که یادگاری باقیمانده از همسرش است را در گرو بانک گذاشته است و حالا در کش و قوس ذهنی است که آیا آن را بفروشد یا خیر...
شب دراز : زندانبانی در شب یلدا مشغول عرق خوردن و یاداوری اتفاقات آن روز است. از مهندسی که شلاق خورده است و او هم لگدی به مهندس زده است تا مافوقش که در ملاقات همسر مهندس در ازای دادن اجازه آوردن غذا تن او را طلب می کند...
میان دیروز و فردا : مهندس جوان و یک کارگر هم سلولی شده اند و بایکدیگر صحبت می کنند. هر دو شکنجه شده اند اما کارگر از روی غیظ و ناامیدی می خواهد چیزی را لو بدهد و مهندس می خواهد با حرف زدن او را امیدوار کند اما....
***
اگر به همین کوتاه نوشته ها از هر داستان عنایت کنید ارتباط شکلی زیادی بین داستانها مشاهده می شود (زندان و شکنجه و دلهره و...). اما آن ارتباط ظریف فراتر از اینهاست که در ادامه مطلب برداشت خودم را می نویسم.
برای فهمیدن صحیح یک دوره تاریخی , در کنار خواندن تاریخ معمولن توصیه می شود که به نحوی از تاریخ اجتماعی آن دوره اطلاعاتی کسب شود, چرا که اگر این گونه عمل نشود تاریخ خلاصه می شود در آمدن و رفتن شاهان و احیانن جنگ ها و اسامی آدمهای بزرگ و امثال این چیزها که فقط به درد تست زدن در امتحانات می خورد. یکی از منابع تاریخ اجتماعی می تواند ادبیات باشد. این مجموعه از این جهت و به زعم من در نشان دادن بخشی از فضای دهه بیست قابل توجه است.به خصوص فضای ذهنی آدمهای معمولی و یا مبارز در آن زمان , و یا حداقل برداشت یک شخص باهوش (نویسنده) از مردم آن روزگار که با آنها می زیسته است. به عنوان مثال شعر زمستان اخوان و فضای بعد از کودتا... و ...
یا این شعر ع.شجاعپور که بسیار به آن فضایی که در ادامه مطلب می خواهم ترسیم کنم نزدیک است, خود گواهی برای همه ادوار ماست:
تاریخ این ایام را
هرکس که خواهد خواند ,
جز این سخن از ما نخواهد راند:
این نسل سردرگم ,
بر توسن اندیشه هاشان لنگ ,
فرسنگ در فرسنگ
جز سوی ترکستان نمی رانند
تاریخ پیش از خویش را باری نمی خوانند.
***
در مورد نثر داستانها چون تبحری ندارم نظری هم ندارم اما به عنوان یک خواننده گاهی دچار مشکل می شدم و برخی تکرارها برایم آزار دهنده بود و گاهی هم برعکس حتا از تکرارها هم لذت بردم.
مشخصات کتاب من: نشر بازتاب نگار , چاپ چهارم 1388 , تیراژ 2000 نسخه , 146 صفحه , قیمت با برچسب! 4000 تومان
.
پ ن 1: در داستان هفتم دو جمله دراز بیش از یک صفحه ای داریم که زیبایی خاصی دارد...
پ ن 2: نوشته هایم کمی ضعیف شده است. یعنی ضعیف تر از پیش شده است... فرصت حضور در دنیای مجازی هم شدیدن محدود شده است... کار هم که به جای خود... همه چیز مهیای غرغر بیش از حد است.
پ ن 3: پست بعدی را هم درخصوص زندان و زندانبان نگاه کنید اینجا
درماندگی
در هر هفت داستان احساس ترس و دلهره مشاهده می شود. ترس و دلهره ای که موجب تردید شخصیت ها می شود. شخصیت هایی که طیف های مختلفی را شامل می شوند. طیف هایی که در کنار هم جامعه ای را شکل می دهند. جامعه ای که در یک کلام "درمانده" است , همانند شخصیت های درمانده این داستانها.
در داستان اول , کلفت دچار ترس موهومی است و این ترس را با تکرار مکرر به دیگران هم سرایت می دهد تا جایی که خانم خانه هم دچارش می شود و او هم شوهرش را... موهوم بودن ترس را نویسنده صافتقیم تحویلمان نمی دهد (و این یکی از امتیازات این داستان است) البته با کمی دقت متوجه می شویم اما مهم این است که چگونه ترس , جوانه می زند و در سطح جامعه منتشر می شود.
در داستان دوم , راوی صحنه ای که برای گرفتن وسایل احمد از خانواده اش به سر قرار می رود را یاداوری می کند... نویسنده احتیاط و ترس راوی را به خوبی نشان می دهد... حالا با شنیدن خبر مرگ , آن ترس به تردیدی اساسی تبدیل می شود و جمعبندی نهایی اش این می شود که از راهی برود که به خانه خودش برسد و البته در عین درماندگی قمپز (قمپوز) هم در می کند که باید به فکر فردا و نگاهداری از بازمانده احمد بود... اصولن شخصیت های داستانهای مجموعه در لحظات حساس انتخاب , بر سر دوراهی ها , توانایی تصمیم گیری ندارند و درمانده می شوند و درعین حال خودشان را با جملات آرمانگرایانه تسلی می دهند. اما به زعم من این ادعاها واهی است و همه از روی درماندگی است (این که می گویم به زعم من به خاطر این است که نویسنده مستقیمن هیچ اشاره ای به واهی بودن ادعاها و شعارهای آرمانگرایانه ندارد و اتفاقن چند نفری را هم دیدم که با خواندن برخی از داستانها هیچ احساس واهی بودن را نداشته اند... اصلن راه دور چرا؟؟ خودم بار اول همین داستان و داستان بعدش را جور دیگری دریافت کردم!).
داستان سوم , شاه بیت این قضیه است. نمی خواهم با رمزگشایی مزه اش را از بین ببرم(هرکس خواست بعد از خواندن در خدمتش خواهم بود!). این داستان خیلی هوشمندانه بود. به زمان افعال در این داستان دقت داشته باشید و دو جمله کلیدی و...
در داستان چهارم , موضوع عیان تر بیان می شود. عیان از این لحاظ که موقعیت خلق شده یک موقعیت بسیار خاص است.مثل داستان قبل نیست که یک همبند شکنجه شود یا یکی که نمیشناسیم اما در یک سو هستیم... اینجا یک همخون است, پدر است...پدری که علیرغم اختلاف نظر به هرحال پدر است. آیا ما باید اقدامی بکنیم یا نظاره گر باشیم؟ البته نویسنده با محدودیتی که در امکانات لحاظ کرده کار انتخاب را سخت کرده است اما به خوبی درماندگی پسر را حس می کنیم, درماندگی ای که باز هم با جملات آرمانگرایانه و "حواله به فردا" تسلی می یابد.
در داستان پنجم , ادعای واهی راوی داستان دوم مشخص می شود! زن احمد تنها و سرگردان با مریضی بچه اش دست به گریبان است و خبری هم از راوی داستان دوم نیست.(جمله آخر این داستان هرچند موقعیتی جالب ایجاد می کند اما به نظر من اضافه است)
در داستان ششم , شخصیت های اصلی آن طرف جوی هستند... زندانبانان... طبعن وجود این داستان برای شمولیت پاراگراف اولی که اینجا نوشته ام لازم است. اینجا هم راوی درمانده در عین این که بی شرافتی ها را می بیند ولی بازهم خودش را توجیه می کند و...
در کل برداشت من این بود که داستانها در کنار هم درماندگی یک نسل را نشان می دهد, آن هم نسلی که به قول مهندس داستان هفتم نسلی است که حوادث بسیار می بیند و کارهای بسیار می کند و مثل سنگ ریزه های میان راه نیست که عادی باشد بلکه تکه سنگ بزرگی است که نشانه خم راه است و...
****
نفرت از ته وجودش جوش می خورد و بالا می آمد اما به نیمه هستی او که می رسید , بالاتر نمی آمد: تبدیل به چیز دیگری می شد که نمی خواست اسمش را بداند. نویسنده اسم این چیز را نمی برد ؛من اسم این را گذاشتم درماندگی ... چیز بهتری به ذهنم نرسید.
این کتابو تو شهر کتاب دیدم چن وقت پیش ولی نخریدمش!
سلام
سلام
به نظرم ابراهیم گلستان روزگار ما کمتر شباهتی به گلستان نویسنده آذر ماه آخر پاییز دارد.
سلام
من زیاد ایشون رو نمیشناسم... یعنی در حد همون اطلاعات عمومی و... و نهایتن اون مصاحبه بهنود و منازعات غیر مستقیم و ...
ولی علاقمند شدم ببینم این جوان چه خط سیری رو طی کرده...
حالا سال آینده ...
سلام
به این مطلب هم نگاهی بیانداز
http://leilasadeghi.com/naghd/report/522-etemad-golestan.html
سلام
ممنون
با اصطلاح داستان کلان موافقم...من هم تقریبن چنین برداشتی داشتم
اما خودمونیم این زبان منتقدین حرفه ای یه کم سخت نیست؟!
یعنی یه جوری یه حرفی رو می زنند که به درد همه نمی خورد!
البته ممکنه ایراد هم از من باشه
ولی خب جالب بود
سلام
فقط خواستم یک جمله بگویم و آنهم اینکه: آب دستتان است، زمین بگذارید و رمانِ محشر "اتاق" نوشته ی خانم اِما داناهیو را بخوانید. رمانی که از روی داستان واقعیِ مادر و فرزندانش که به مدت 24 سال در یک اتاق بسیار کوچک، زندانی بودند، برداشت شده. بخش هایی از رمان در وبلاگم هست. خواندن این رمان تکان دهنده را به همه توصیه می کنم. بیشتر از یک جمله شد!
دامون
سلام
وقتی یه دوست این کاره با این شوق و ذوق یه کتابی رو توصیه می کنه آدم چی کار کنه؟ حتا اگه قول داده باشه کتاب جدید نخره!! حتا اگه تمام کتابخونه رو با کتابهای خونده نشده پر کرده باشه!!
به روی چشم
اما الان نصفه شبه و با این آبی که کنارمه می خوام قرصامو بخورم در اولین فرصت ...
ممنون
سلام. این درماندگی و یاس و دق کردن رو حتی الان هم میشه دید. توی نسل های بعدی. کسانی که انقلاب کردن... جنگیدن... خلاصه گویا طبیعی شده!
از ابراهیم گلستان چیزی نمی دونم. اما با توجه به چیزی که گفتی فضای داستان ها غمگینه و فکر کنم اگه اون ها رو بخونم افسردگیم حادتر بشه.
سلام
دقیقن چون همین الان هم میشه دید من ذوق کردم
و به همین خاطر اون شعر رو هم آوردم
چون وقتی ما از گذشته مون چیزی نمی دونیم دوباره همون داستانها رو تکرار می کنیم و...
طبیعی شده بله...با لهجه مشهدی...
.........
آهان از اون لحاظ! شوایک رو بخون
انگار زمان ایستاده هیچ حرکتی نمی کنه چون اگه امروز هم کسی این داستانو می نوشت بان حالمون بود
سلام
آدم یاد سرگردانی قوم بنی اسراییل در صحرای سینا می افته...
چرخیدن و تکرار...
اتفاقا این کتاب را خیلی وقته نوشتم یه گوشه ای یه روز بخرمش. یاد آوری خوبی بود !
در مورد رای گیری قبل دلبرکان غمگین مارکز رو اصلا پیشنهاد نمی کنم . بی خودی اسم در کرده از نظرمن
سلام
امیدوارم پس از خواندن شاهد نظر شما باشم
..............
در مورد انتخابات هم به ذهنم رسید برای دفعه بعد یک رای مثبت و یک رای منفی برای دوستان در نظر بگیرم... اونوقت مهیج تر و کارسازتر می شود
ممنون
این کتابو دارم قبل خوندن مطلب شما میرم سراغش بعد میام تو منو بخور...
سلام
عالیه... من هم دست و صورتم رو میشورم و منتظر می مونم...
سلام
یه ارتباط شکلی هم هست و اون وجود مهندس است
فکر می کنم با اوصافی که کردید درماندگی دقیقترین لفظ باشد و برای توصیف بیشتر درماندگی و تکرار
از گلستان اسرار گنج دره جنی را خوانده ام آنجا هم دردها تو گویی درد امروزند
بقول دوستمان زمان لعنتی منجمد شده انگار
برای غر زدن هم بهانه بسیار است و وقت کم . یعنی آدم وقت هم نمی کنه یه خوده غر بزنه
سلام
بله... مهندس به نوعی در داستان ششم و هفتم هست ...احمد هم در سه تا از داستان ها هست... خدارو چه دیدی شاید مهندس هم همون احمد باشه
.................................
اون جمله ای که آوردم ازش خیلی وصف حاله...نفرتی که از درون میجوشه و تا نصف راه میاد بالا...اما در واقع به بی عملی ختم میشه و هیچ کاری صورت نمی پذیره...
نمی دونم توی معرفی کدوم کتاب بود که این سوال" چرا تغییر نمی کنیم؟" مطرح شد دقیقن به همین علت که الان یادم نیست کدوم کتاب بود ما تغییر نمی کنیم
بهتره بگیم ما منجمد شدیم
..................................
همه دنبال گوش هستند واسه غر زدن! هرکی هفت تیر رو زودتر بکشه برنده است
ممنون
سلام
می خونمتون. هر چند که لذت خوندن این متن شما با خوندن اصل داستان کامل میشه. کاش یه راهی بود که یه همخونی راجع به کتابها راه می انداختیم. امیدوارم زیاد آرمانگرایانه نباشه.
سلام
والللا من که از خدامه
اما سر اون تاریخ خوانی فهمیدم کار چندان راحتی نیست
داستانهای ایرانی رو این روزها بیشتر دوست دارم .انگار تغییر سلیقه دادم
سلام
از شانس شما انتخابات کتاب مون باز هم بین رمان های خارجی است....
البته سری بعد ایرانی خواهد بود
امیدوارم اون روزها هم مانند این روزها باشید.
سلام
بالاخره سراغش رفتم مثه موسپیدای پیر... کتاب من افسته و داستان "شب دراز" رو نداره متاسفانه...
داستان اولش رو خوندم. همه رو بخونم میام باز.
سلام
اوووه... چه قدر تاخیر!!
موفق باشی
سلام
با نظر تم را به ترس و خصوصاً درماندگی نسبت دادن موافقم. من از بین این شش داستان، تب عصیان و در خم راه را پسندبدم. جمله بندی ها و هدایت شخصیت ها را به مسیر دلخواه دوست داشتم. جمله هایی پر از توصیف هایی غنایی و گاه امپرسیونیستی که خب زمانه ی گلستان طورهایی با استفاده ی این سبک در داستان کوتاه همزمان بوده. ایماژهای خوبی تو بعصی توصیف هاش بود و خب با توجه به سال نوشتنش و مقایسه هایی با الانی ها می توان حتا بهش احسنت هم گفت. البته این طور نوشتن ها را در نوشته های نویسنده های هم دوره ای ش مثل چوبک نیز دیده ام. مثل داستان محشر "دریا" ش که تنها داستان خوب توی مجموعه "انتری که لوطیش مرده بود" هستش.
...
اما نمی دانم یادتان هست یا نه که در داستان "در خم راه" پسره دو تا گلوله داره و یک تفنگ و هیچ اتفاق...
فکر کنم فاکنر جمله ای دارد خطاب به نویسنده ها مضمون به اینکه هرجا تفنگ بکار بردید، فوراً یا کمِ کم در اسرع وقت ازش شلیک کنید. این یکم نقض اون گفته هست و درست که اون پسر با بکار نبردن اونها ادامه ی تم درماندگی رو در مجموعه رعایت کرده اما جورهایی می تونسته مثل "تب عصیان" عصیان بکنه...
سلام
خب یک سال و نیم از زمان خواندن کتاب گذشته است و به همین مطلبی که نوشته ام رجوع کردم تا در فضا قرار بگیرم:
در هنگام نوشتن مطلب وقتی به تب عصیان اشاره کرده ام چنین نوشته ام:
"داستان سوم , شاه بیت این قضیه است. نمی خواهم با رمزگشایی مزه اش را از بین ببرم(هرکس خواست بعد از خواندن در خدمتش خواهم بود!). این داستان خیلی هوشمندانه بود. به زمان افعال در این داستان دقت داشته باشید و دو جمله کلیدی و... "
متاسفانه طبق معمول کسی نخواست!! و من هم چیزی اینجا ننوشته ام و دستنوشته هایم نیز همیشه روی کاغذهای متفرقه است و بعد از مدتی گم و گور می شود...اما با عنایت به همین اشاراتی که داشتم به نظر برداشت من این بوده که عصیانی رخ نداده است و آن عصیان صرفن در ذهن شخصیت اصلی داستان رخ داده و این از زمان افعالی که استفاده شده است نمایان می شود.
این نظر من است.
فارغ از این موضوع شلیک شدن تیر از تفنگ جوان خم راهی اشتباهی بزرگ است به نظرم شلیک پسر شلیک به مغز داستان بود حالا فاکنر هر شکری خورده باشد مهم نیست!!
اگر همچین جمله ای فاکنر گفته باشد باید به پس و پیش آن جمله نگاهی انداخت بلکه توجیهی بشود در آن یافت وگرنه اگر به همین صورت باشد که جمله احمقانه ایست...طفلک نویسنده هایی که به این توصیه احمقانه گوش کرده اند!!
سلام دوباره
چون به شکّم انداختید، دوباره خواندمش امروز و چون گیر و گرفت در این دم دمای آخر سال زیاد است، من هم به شکّتان می اندازم تا دوباره بخوانید آن داستان را ؛ تب عصیان. بعد از خوانش مجددش نظرم را خواهم گفت...
(حالا کسی خواسته است. درست است که ماهی را هر وقت از آب بگیری می میرد...)
...
اوه ... چرا اینقدر عصبی است پاسخ؟
جمله ی فاکنر خیلی وقت ها کارساز است. شما تفنگ داشته باشی و حالا تفنگ هیچی، در متن چندین بار به آن دو تا گلوله اشاره کنی و هیچ... بالاخره باید جایی بدرد بخورد. من جای پسرک بودم تفنگ را که به هیچ کارش نیامده بود، می انداختم کنار جسد پدر. یا توی آب مثلاً چه تفاوتی دارد که تفنگ داشته باشد من بعد یا نه؟ داستان دست نویسنده است. آن پسرک کاره ای نیست. گلستان حرکتش داده. اما باز باشد گلوله هم ایراد ندارد اگر استفاده نشود، آن چیزی که توی مخمان فرو نمی رود به هیچ وجه، عدد 2 گلوله هاست. چرا یک نه؟ چرا سه نه؟ اگر درمانده است چه فرقی می کند برایش گلوله هایش زیاد باشند یا کم؟؟
سلام
باید بگردم پیدایش کنم... به نظرم بد نیست همین الان نظرتان را بنویسید تا به سرنوشت من دچار نشوید! من هم اگر زمان نوشتن مطلب می نوشتم برداشتم را الان توی این هاگیر واگیر روی مخم نبود
خیر سرم خواستم مثلن لو نداده باشم و لذت خواندنش را از مخاطب زایل نکنم...دلم خوش است برخی اوقات! مخاطب!!
............
بالا بروید پایین بیایید به نظر من جمله فاکنر خیلی درپیت است
هزار جور پازل می توان چید که دارنده تفنگ اقدام به شلیک نکند...یکیش همین در خم راه...تمام هم و غم نویسنده این است که شرایط درونی پسر را نشان بدهد و عمدن روی داشتن تیر و تفنگ تکیه می کند ولی پسر اقدامش را به آینده حواله می کند...
اگر عدد گلوله 3 بود آنگاه 3 مشکل ساز بود! نبود؟!
از آخر:
یعنی اینقدر مخم مخم مخالفم بنظر میام؟
...
شاید جمله ی فاکنر زمان خودش درپیت نبوده آخه... شاید به دردی می خورده آخه... اصلاً اصلنش شاید به درد خود من خورده آخه... انقدر مرغ یه پا داره نباشید
...
خیلی نکته ها هست در این داستان آخه. شمام که یادتون نیست و کاغذهاتون هم مفقودند.
چی بگم...سه بار خوندمش و هر بار یه چیزی فهمیدم و حالا تو هنگ تشریف دارم. هر دفعه یه جوره به نظرم. یه دفعه فکر می کنم انجام داده اعتصاب رو و تنها مونده و یه بار حس می کنم تمام اینها توی ذهنش گذشته. دو صفحه ی آخر همه ی پازل های چیده شده تو ذهنمو بهم می ریزه...
سلام
نه ...قاعده ش همینه و اگر سه تا می بود به ذهن آدم خطور می کرد چرا سه تا! اما برای دو تا دلیل پیدا کردم اسلحه های قدیمی که خشاب نداشته اند نهایتن یک یا دو گلوله داخل آنها قرار می گرفت و وقتی کسی اسلحه را بر می داشت و جعبه تیر برنمی داشت قاعدتن فقط یک یا دو گلوله می داشت!
قبول کن که اگر پسر شلیک می کرد خیلی بی مزه می شد...می شد یه خاطره بی مزه
...
نزدیک صد در صد مطمئنم که طرف عصیان نکرد بلکه دچار تب عصیان شده بود و هذیان! امشب میرم توی انباری پیداش می کنم.
منظورم در چهار خط آخر در مورد داستان "تب عصیان" هست.
مشخص بود.
آذر، ماه آخر پاییز (۷ داستان) ، جوی و دیوار و تشنه (۱۰ داستان) و اسرار گنج دره جنی خوندم. به نظرم در حق گلستان اجحاف شده شاید بیشتر باید برای داستانهایش شناخته شده بود.
از آذر، ماه آخر پاییز (۷ داستان) داستان های 2و3و4 رو دوست داشتم. جامعه مریض و درمانده با ادمهای ارمانگرای و ترسو رو خوب نشون داده. بلاتکلیفی و سختی تصمیم گیری در شرایط سخت خیلی ملموس هستند. منم اگه جای پسر بودم صبر میکردم و گلوله رو استفاده نمیکردم صبر می کردم شاید شرایط بهتر شه. مثل همیشه در زندگی خودم که اینقدر صبر میکنم تا زمان از حد میگذره و پشیمونی میمونه
سلام
من هم با شما در این امر که قدر ایشان به عنوان یک داستاننویس به اندازه کافی شناخته نشده است. این مجموعه هارمونی خوبی دارد و به نظرم جزء مجموعه داستانهای برتر ایرانی است.
و جالب است که هنوز هم کارایی دارد! یعنی کهنه نشده است و تاریخ مصرفش نگذشته است.
............
این روزهای آخر مثل تراکتور دارید کتاب میخوانید آفرین
سلام
اقا این چه کاریه کردین...چی شد تو انباری پیدا کردین؟؟؟نکردین دیگه
شما نباید به فکر مخاطب های بالقوه باشید؟؟؟؟
عایا مخاطب فقط کسیه که همون موقع پست جدید رو میخونه؟؟؟؟
سلام
اتفاقاً بعد از این قضایا تصمیم گرفتم در ادامه مطلب پروای لوث شدن داستان را نداشته باشم که تصمیم خوبی بود... تصمیم کبری!
اینطوری هیچکدام از این مشکلات پیش نمیاد!
من عذرخواهی میکنم.
اما طبعاً با همان نظراتی که بعد از یک سال و نیم داشتم هنوز همراه هستم. در واقع آن جمله که مربوط به چخوف است و نه فاکنر در اینجا کاربردی ندارد. ایشان نظرش این بود که وسیلهای که نقشی در داستان یا نمایش ندارد آوردنش کاری اضافه است و درست هم هست نظرش... اما اینجا اسلحه کاملاً نقش دارد. کارکرد اسلحه در شلیکش نیست (منحصراً) بلکه عدم شلیک آن نیز یک کنش است ولذا اینجا آن حرف چخوف نقض نشده است. محور داستانها همان درماندگی است که اینجا هم به خوبی با شلیک نکردن آن شخص تلازم دارد.
یادم هست که از این مجموعه خیلی لذت بردم. بیشتر از آنچه که توقع داشتم.
اگر نمره میدادم احتمالاً بین 3.7 تا 4.2 نمره میآورد و شاید هم بیشتر... امیدوارم فرصتی برای این رفع نواقص پیدا کنم.
مرسی رفیق