قسمت دوم
1- تلاش زیادی انجام دادم که یادداشتهایم را دسته بندی کنم و در قالب یک متن منسجم بیاورم, اما ظاهراً این روزها روزهای من نیست! اما به هر حال یک زورآزمایی مذبوحانه در ادامه مطلب انجام می دهم و شما دوست عزیزی که قصد کرده ای کتاب را بخوانی لطفاً به ادامه مطلب نیا چون به قول معروف!! می خواهیم چراغ ها را خاموش کنیم و مقداری لخت بشویم و سینه ای بزنیم , ممکن است داستان برایتان لوث شود... هرچند این از اوناش نیست (واقعاً هم الان که دوباره مطلب را می خوانم چندان خطرناک هم نیست!) ...اما به هر حال ... خطر لوث شدن در ادامه مطلب
2- طی این مدتی که با این کتاب محشورم سوالات زیادی برایم ایجاد شده که فکر کنم بیشترش رو باید بگذارم تا دوستان دیگری از سرزمین پارس که در آینده ظهور می کنند , دست یابند و در این طرف و آن طرف این دنیای مجازی نکته ای را بگشایند و ما هم استفاده ای ببریم...اما برخی را در لابلای متنی که در ادامه مطلب (به خصوص قسمت بعد!) خواهم آورد از شما خواننده صبور خواهم پرسید و در کامنتها جوابهای شما را خواهم خواند...
3- یکی از موانع فهم کتاب , مسلماً این سنت ادبیات آمریکای لاتین در استفاده از حجم بالای اسامی است , اسامی مختلفی که بعضاً به گوش خواننده ناآشناست... این کتاب هم در این زمینه برای خودش رکورد دار است. حجم بالای اسامی اشخاص حقیقی, فیلم ها و هنرپیشه ها, کتاب ها و مکان ها و اساطیر یونانی و مکزیکی, نمادها و... توصیه من این است که بعد از خواندن هر تکه از روایت , اسامی مورد نظر را در گوگل سرچ کنید و در موردش بخوانید... فایده دارد, حتماً این کار را بکنید...نه در مورد این کتاب بلکه در همه موارد... در هر صورت این کتاب با این حجم بالا از اسامی که در روند داستان هم موثر هستند را نمی شود هورتی بالا انداخت باید مزه مزه کرد... می دانم که مزه مزه کردن یک گالن چهار لیتری حوصله می خواهد!
4- یک نقد خوبی هم در انتهای کتاب هست که کمک زیادی می کند...از مترجم گرانقدر هم بابت این نقد باید ممنون بود و هم بابت ترجمه خوب کتاب... البته من فقط از دید یک خواننده در این زمینه اظهار نظر می کنم , بحث تکنیکال قضیه می ماند برای صاحب نظران... اما چون راضی بودم به یک مورد اشکال/سوال اشاره می کنم که البته قسمت انتخابی خودش به تنهایی خواندنش خالی از لطف نیست در ص550 راوی رو به خواننده کتاب این گونه می گوید:
و تو , تماشاگر صبور, ناظری که در تمام این سفر شبانه طولانی دنبال ما آمدی, من به تو اعتماد دارم, با ما همراهی کن تا سپیده , تو خواننده مهربان , پر سخاوت , ضروری , آیا خبر داری که خانم های ایالات متحد هر سال ...
بله , منظورم همین کلمه "ضروری" است که احتمالاً ترجمه Necessary است و فکر می کنم که باید معنای دیگری در این جمله داشته باشد. این را از این جهت آوردم که بار چندم است که در کتابهای مختلف یا مقالات مختلف با نچسبی واژه "ضروری" در یک متن مواجه شده ام. من که متاسفانه در زمینه زبان تعطیلم اما دوستان نظرشان چیست؟ من با توجه به متن فارسی اگر می خواستم صفتی را برای خواننده اضافه کنم "محرم راز" , "همدل" یا چیزی توی این مایه ها به کار می بردم ...
5- جا داره همین جا عذرخواهی مبسوطی از یکی از دوستان بکنم که پارسال وقتی یه بار این کتاب اومد توی انتخابات (و رای نیاورد) ابراز علاقه ای نسبت به فوئنتس کرد و در ادامه گفت این کتاب رو از نصف رد نشد و ... من هم در جواب شوخی و طنز که این چه علاقه ایست!؟ ... نخوانده بودم و از روی نادانی چیزی گفتم... از کلاغ شورشی طلب بخشش دارم... دو ماهه درگیر این کتابم!!
6- این دو قسمت صوتی از کتاب را هم گوش کنید بد نیست... لینک اول ... لینک دوم ... تقریباً مرتبط با ادامه مطلب است.
7- مشخصات کتاب من: مترجم عبدالله کوثری , انتشارات آگاه , چاپ چهارم , زمستان 1388, تیراژ2200نسخه , 632 صفحه (داستان حدود 600 صفحه) , قیمت 12000 تومان)
***
لینک قسمت سوم لینک قسمت چهارمچگونه عشق به نفرت تبدیل می شود؟
فکر کنم اولین موضوعی که باید باز شود چگونگی رابطه زوج خاویر- الیزابت است. ساده هم نمی شود قضاوت کرد که مثلاً این دو عاشق هم بوده اند و حالا از هم متنفرند , این هست اما به این سادگی هم نیست چرا که به نظرم می رسد این دو در خیلی از لحظات دارند رمانی را خلق می کنند , بازی می کنند و... و علاوه بر این در آخر هم می خوانیم که علیرغم همه اتفاقات , آن دو در کنار هم هستند و صحبت از ادامه زندگی می کنند.
خاویر جوانی است که به واسطه نوشتن یک کتاب بورس تحصیلی در آمریکا گرفته است و در دانشگاه با الیزابت که یک دختر یهودی است آشنا می شود. خاویر خوش قیافه و جذاب است. قدر مسلم این است که این دو عاشق یکدیگر می شوند و ازدواج می کنند و ماه عسل طولانی و رویا گونه ای که با سفر و اقامت طولانی آنها به ساحل رودس در یونان (سرزمین اساطیر) به گونه ای کاملاً رومانتیک روایت می شود... حالا این را که در کنار نحوه برخورد این زوج در ماشین و هتل (زمان حال روایت) بگذاریم و با در نظر گرفتن غم سنگینی که در این دو شخصیت (و البته کل شخصیت های داستان) مشاهده می شود ناخودآگاه این سوال تیتر برایمان پیش می آید. (البته در یک صحنه مجادله مانند این جمله تیتر را الیزابت عیناً به کار می برد )
یکی از موضوعاتی که در این زمینه به ذهن می رسد بحث تکرار است. آیا تکراری شدن آدمها موجب این تحول می شود؟ در ابتدا با توجه به علاقه خاویر به تکرار یک سری از عقاید و اتفاقات به نظر می رسد او پیرو تز خود مبنی بر تکرار یک چیز معنادار, یک آفرینش ناب, که به تداو لذت منتهی می شود , است. به عنوان مثال راوی در گفتگو با الیزابت برای ما روشن می کند که اولین برخورد نزدیک این دو نفر زمانی رخ می دهد که الیزابت با یک بارانی خیس وارد اتاق خاویر می شود و سراغ او که روی تختخواب خوابیده است می رود و ... و در جای دیگر به همین ترتیب روشن می شود که خاویر در اولین برخورد نزدیکش با ایزابل از او می خواهد یک بارانی بپوشد و با آب ریختن روی او خیسش می کند و به او می گوید برود بیرون اتاق و دوباره وارد شود, در حالیکه او خودش را روی تخت به خواب زده است! (آیا خاطره می تواند همان تجربه قبلی را زنده کند؟)
او به دنبال آفرینش مجدد آن لحظه نابی است که در ذهنش نقش بسته است و با تکرار آن در پی تداوم لذت است (این مثال با فرض اینکه ایزابل تجسم جوانی الیزابت است معنادارتر هم می شود). در نقطه مقابل ابتدا به نظر می رسد که الیزابت از تکرار گریزان است و این را در گفتگوهای مختلف با خاویر مدام گوشزد می کند. از نظر او هیچ چیز آن قدر جالب نیست که در اثر تکرار ملال آور نشود.
تا اینجای کار اختلاف این دو نظر کاملاً مشهود است اما همانطور که در قسمت قبل هم اشاره کردم روایت تقریباً حالت دایره های تو در تویی است که به نوعی تکرار می شود و در لوپ های مختلف بعضاً آدم با تناقضاتی روبرو می شود که به نوعی ساختار رمان را به هم می ریزد. مثلاً در همین زمینه جایی دیگر می بینیم که در یک گفتگوی طولانی و هیجان انگیز (از قسمتهای درخشان کتاب از 421 تا 455) الیزابت از لحظه نابی در آغوش خاویر صحبت می کند و از آن به عنوان تنها لحظه ای که زندگی کرده یاد می کند و این که همیشه امید به تکرار آن لحظه را داشته است که هیچ وقت هم تکرار نشده است.
یا مثلاً در مورد علت علاقه خاویر به ایزابل می بینیم که او را دوست دارد چرا که همه چیز با او جدید و تر و تازه است.خب اینها را چگونه با هم جمع کنیم؟ (البته این آخری را شاید بتوان اینگونه تفسیر کرد که تر و تازگی شاید به تازگی عقاید خاویر برای ایزابل دارد و این فرصتی را برای او پدید می اورد تا همان دو سه فکری که همیشه داشته است و در طول زندگی به صراحت خودش فقط اینها را تکرار کرده برای کسی دوباره بگوید و او مجذوبانه گوش کند... تفسیری است که با خصوصیات روانی خاویر قابل جمع است)
یا مثلاً یکی از آن لوپ هایی که چند بار تکرار می شود صحنه مهمانی شبانه است... این خاطره را چند بار خاویر تکرار می کند و هر بار البته برای ما بخش هایی جدید از آن روشن تر می شود... تکرار خاطره ای که برای الیزابت ملال آور است اما این خاطره چیست؟ وقتی این زوج به مکزیک باز می گردند , گاهی اوقات خاویر , الیزابت را به مهمانی های شبانه می فرستد و خودش دیرتر به مهمانی می رود و در آنجا به عنوان یک غریبه با همسرش روبرو می شود و این دو با توافق و تظاهر تن به یک بازی می دهند ... یک بازی که به آشنایی این دو منتهی می شود , آشنایی ای که به یک تختخواب پرشور منتهی می شود. صرفاً برای این که از تکراری شدن بگریزند. جالب است که خاویر در این سیستم گاهی هم برای غافلگیر کردن یک ابتکارهای مازوخیستی هم می زند... و الیزابت هم حداقل در یک نوبت به صراحت از تعلقش به عادت همیشگی می گوید و پرهیزش از غافلگیری...
خب که چی؟ من که نمی خواستم غافلگیر بشوم. می خواستم به عادت همیشگی رفتار کنم. همان عادت قدیمی که زمانی تازه بود , قبل از اینکه قدیمی و عادت بشود. همان عشقبازی های اولمان.
می بینید! شخصیت ها مدام پوست می اندازند...تلاش همه ما برای تفاوت داشتن با آن چیزی که هستیم منجر به پوست انداختن می شود...
*
خاویر در همان اوایل کتاب تزی در مورد عشق و تفاوت های زن و مرد بیان می کند که یکی از مولفه هایش الزام مرد به خلق تصویری از زن است که با عشق خودش هماهنگی داشته باشد. این نکته اهمیت کلیدی در شناخت خاویر و رابطه زناشویی و سوال تیتر دارد. (شاید ریشه این نظر از دیدگاه من همان ناب گرایی است و این که هر رابطه ای باید حاوی معنایی باشد و...در قسمت بعد!) اما این دیدگاه به کجا منتهی می شود؟ به اینجا که خاویر و خاویرگونه ها همیشه عاشق اشباح اند و تصاویر ذهنی خودشان... و نه عاشق یک زن زنده تشکیل شده از گوشت و پوست و عقاید و... (که به نوعی مسئولیتهایی را به انسان تحمیل می کند) این به نوعی منجر به احساس تحقیر شدن در طرف مقابل می شود و در نهایت احساس تحقیر هم به نفرت مبدل می شود.
فکر می کردم می فهمی.آن جا بود, همان وقت. هیچ وقت فهمیدی که چطور دوستت دارم , دورادور , اما هر لحظه حاضر در تخیل من؟ طبیعتی وانموده , به یاد آمده , نه خود طبیعت , یعنی آن چیزی که تو می خواستی باشد. کتیبه یونانی عتیق من , دور , بی جنبش , دست نیافتنی , کامل , زنی که می تواند جامع تمام عطش من برای تنوع باشد و آن را تسکین دهد , آن چند همسری ذهنی مرا...(ص345)
...و من دلم می خواست تو دور از من باشی. در دوردست باشی. آماده جواب دادن و آمدن پیش من هر وقت که صدات می کردم. خیالی که هر وقت بهش احتیاج داشتم احضارش می کردم.(ص 435)
ادامه دارد!
سلام عزیز دلم
سوگند هستم ۲۳ ساله از شیراز
عزیزم وبلاگ قشنگی داری خوشحال میشم با هم هم صحبت شیم
میتونی منو تو ریحان چت ببینی
میخوام دعوتت کنم به یه چت روم شاد وسالم و صمیمی که بهترین ها اونجا جمع میشن و حتم دارم تو بهترینی بیا به این آدرس www.reyhanchat.org
منتظرتم گلم زودی بیایا
سلام دوست عزیز
شما هم بین این همه پیغمبر برای جرجیس کامنت گذاشتی ها اون هم زمان کهنسالی جرجیس
سلام
من فکر می کنم بیشتر از همه ی شخصیت ها خاویر باید پوست می انداخت که این تصور رفته رفته تو کتاب عملی می شد.
خاویری که از تکرار خوشش میاد اما از عادت نه. خاویری که عاشق زنه، شبح. این طوریه که احساس آزادی می کنه. خاویری که با ایزابل 23 ساله رابطه داره چون الیزابت دیگه جوان نیست، حتا جایی پیرزن خطابش می کنه. اما وقتی دیگر الیزابت نیست و باز جایی می رسه که می فهمه هیچ عشقی نیست که برپایه تحقیر بنا نشده باشه و به این نتیجه می رسه که فردا او هم جهنم لیگیا را براش درست خواهد کرد، به نوعی جنون می رسه و این به نظر من رسیدن به نوعی ادراکه.
در مورد کلمه ضروری هم به این فکر کنید که انصافاً چه مصیبتی کشیده برا ترجمه ی این کتاب قدر.
سلام
در مورد کلمه ضروری که قبل از طرحش از ترجمه و مترجم قدردانی کردم...
زیاد روی حرفهایی که اونا به هم می زنند نباید حساب کنیم!!!! اونا یه جورایی دارند رمان خودشون رو بازی می کنند... یه جاهایی آدم متوجه میشه که یه جورایی واقعاً همدیگرو دوست دارند... یعنی الیزابت یه خصوصیاتی داره که خاویر نمی تونه ازش دل بکنه... خصوصیتی که اونو تکراری نمی کنه...خشن , به همراه افراط و تفریط...اون یه پلنگ دوست داشتنیه...
سلام
تبریک برای سعی تان برای این کتاب! راستش منهم همین مشکلات را با رمانهای امریکای لاتینی دارم! اعصابم را می ریزند بهم. راستش نمیدانم بگویم ایول یا اینکه نگویم! این یعنی نویسنده خدای اطلاعاتست؟؟
ا زشما چه پنهان 3 هفته ای می شود کتاب مارا بوسیده گذاشته مان کنار! حوصله مدار نیستیم. اما شما ادامه بدهید میله جان . ما از مشا نیرو می گیریم برای ادامه راهمان برای کتاب خوانی!
مور پاور آن یور شولدر و اینها!! 1چیزیهم می گن تو مایه های سعیتان مشکور؟؟؟؟؟ حالا هرچی!
گوو اهد منننننننن!
سلام
اره خب...یه جورایی من باید بگم که فوئنتس با این پلات شگفت انگیزی که برای این کتاب تدارک دیده یه نابغه است... هرچند خیلی پیچیده و سنگینه...
بوسه این کتاب هم خودش یه جورایی فرانسویه
شکراً جزیلا
من که از آئورا خوشم نیومد ... با این توصیفاتی که گفتی مطمئنن پرونده فوئنتس رو می بندم و سراغ پوست انداختن هم نمی رم
سلام
اگر از آئورا خوشتان نیامده پس می توانید به راحتی این کار را بکنید
من از آئورا خوشم آمد ..این پوست انداختن هم انگار همون رازگونگی آئورا رو داره ... پوست انداختن البته با جان کندن هم کمی تا قسمتی همراه است،
کتاب جالبیه، خواهمش خواند!!!!
استاد خوبید؟ خوش می گذره؟ می دونم خیلی دیر دارم می پرسم ولی اسباب کشی انجام ان شاءالله؟ سیخ بدون کباب چطوره؟
سلام
اگه از آئورا خوشتان آمده مرحله اول را پشت سر گذاشته اید...برای مرحله بعد انتظار زمانی را بکشید که در یک جزیره خالی از سکنه با این کتاب تنها مانده اید
استاد کیم دی؟؟
به کامنت زیر مراجعه کنید
استاد من جوابم را در خصوص اسباب یا اثاث کشی گرفتم..باید اول بقیه نوشته ها را میخواندم بعد می پرسیدم ..
راستی الان همچنان روی فرم هستید؟ ورزش می کنید؟ (اینها یادآوری بود محض اذیت کردن شما)
سلام
الان به طرز فجیعی روی فرم هستم
اگه ورزش منو کنار نگذاره من چنین کاری رو انجام نمیدم... روزانه حداقل 10 دقیقه شطرنج بازی می کنم
فوئنتس ولی سبک خاصی داره که به نظر من چندان گرم نیست
سلام
این سبک خاص قاعدتاً مورد اقبال اکثریت در ایران نیست و این هم چندان غیر طبیعی نیست...
درود..
انصافا کارت سخته میله جان..
اما راضی به زحمتت نیستیم خصوصا جایی که جذابیت کافی برای خودت نداشته باشه میله جانــ..بازم ممنون
سلام
ممنون دوست من
اما نوشتن در مورد این کتاب برام جذابیت داره ... یک مقدار شرایط جانبی مهیا نیست!
البته الان خیلی بیش از یک مقدار شده
درود
... این حرف که آدم ها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروغ های بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پرطمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آنِ ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده...
سلام
اتفاقاً این هم یکی از دلایلی است که بهش پرداخته ام...در قسمت سوم...و از دوستان خواسته ام نظر بدهند...
سلام، (این سلام دادن ابتدای کامنت رو هم از شما یاد گرفتم)
در مورد ترجمه نچسب برخی کلمات کاملا حستون رو درک میکنم...خود من هر وقت کتاب ترجمه شده ای رو مطالعه میکنم گاهی سر بعضی جملات مکث میکنم و بعد از کمی فکر کردم میگم ای کاش این جمله اینطور نوشته شده بود ، بعد برمیگردم سرخط و جمله جایگزین خودم رو به جای اون جمله کتاب میخونم... فکر کنم دچار نوعی وسواس ترجمه شده باشم.
سلام بر شما
...
برخی کتابها در این زمینه حال آدم رو می گیرند
اما این کتاب اصلاً از باب ترجمه روی اعصاب نمی رود
ممنون
سلام.
در مورد کلمهی "ضروری" فکر میکنم دلیلش نقش مشارکتی خواننده در بازآفرینی اثر باشه که در واقع، کار نویسنده رو تکمیل میکنه. بعضی نویسندهها عمدا به این کار میپردازن.
عنوان کتاب، نقش بازی و رویا در روایت، رفت و برگشت بین حال و گذشته، واز همه مهمتر تکرار باعث میشه کتاب ساختاری اسطورهای پیدا کنه (تکرار توی اساطیر گذشته رو دوباره خلق و احیا میکنه).
سلام
اگر دلیلش این باشد که خیلی جالب است...
این کتاب با این همه طلب مشارکت و ... که منجر به خوددرگیری حاد و مزمن در خواننده می شود دیگر به این چیزها نیاز نداشت
...
علاوه بر اینها اتفاقاً اشارات زیادی به اسطوره های یونان و مکزیک دارد و استفاده زیادی از اینها می کند... دنیای مدرن را دنیای بدون اسطوره می داند ...دنیایی که رویاها قابل لمس نیستند و...
یه وقت حوصله داشتید بخونیدش
سلام
آقا جوابت به آن کامنت اولی ( سوگند )، حسابی مرا خنداند. خیلی بامزه بود.
من که عمراً این " پوست انداختن" را بخوانم! کلاً هر وقت که خواستم بهش نزدیک شوم، عقب کشیدم.
سلام
تخصص من در اون زمینه است
...
آقا راهش اینه که چشاتو ببندی و خودتو پرت کنی توش ... حال می ده
سلام
کامنتمو بلاگ اسکای خورده؟
سلام
نمی دونم واللللا
از اسامی کتابهای امریکای جنوبی نوشتی و یاد صد سال تنهایی افتادم که وقتی می خوندمش هی به جدول اسامی اول کتاب رجوع می کردم تا ببینم این شخصیت کدوم یکیه.
ببین من وقت ندارم تو هم هی قسمت های معرکه کتاب رو بنویس که وسوسه ام کنی برم بخرمش بندازمش گوشه کتابخونه ها
سلام
من اون کتاب رو بدون اون جدول اسامی خوندم!! یعنی غرق شدم توش ... 18 سالم بود... حتماً روزی دوباره سراغش خواهم رفت...
...
خریدن و انداختن گوشه کتابخونه که زیاد وقت رو نمی گیره