میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

حیاط خلوت فرهاد حسن زاده


آشور بچه آبادان است. پدرش سرایدار دبیرستان بود و آنها در مدرسه زندگی می کردند. جنگ که شروع شد او و خانواده اش در شهر ماندند و آشور تمام سال های جنگ را در آبادان و جبهه های جنگ ماند و جنگید و با کلکسیونی از آثار جنگ در بدنش، حالا (یعنی دو سه سال بعد از اتمام جنگ – زمان حال روایت) با عصا و ویلچیر در همان مدرسه زندگی می کند.

مالک مدرسه بعد از جنگ به ایران برگشته است و می خواهد مدرسه را تبدیل به پول کند. شریفه خواهر آشور است و او هم دلبستگی عجیبی به مدرسه دارد. او بدون اطلاع برادر آگهی گم شدن آشور را به روزنامه می سپارد تا از این طریق دوستان نزدیک برادرش را پیدا کند و از آنها کمک بگیرد. آنها شش نفر بودند که از اول ابتدایی تا انتهای دبیرستان با هم همکلاس بودند و وقتی انقلاب و پس از آن جنگ شروع شد همه از هم جدا و پخش و پلا شدند. آگهی به همراه عکس دوران مدرسه ی آشور چاپ می شود: عاشور مشعلی...اختلال حواس...گم شده...

***

شروع داستان تکنیکی است. چند فصل ابتدایی همانند رودخانه ای است که در نواحی کوهستانی جریان دارد، داستان ضرب آهنگ مناسبی دارد. اما وقتی دوستان آشور در آبادان جمع می شوند، گویی این رودخانه وارد دشتی هموار و بدون شیب می شود...آب رودخانه پخش می شود و گاه به هر سویی می رود...عرض رودخانه زیاد می شود و گاهی به نظر می رسد که آب جریان ندارد. علتش شاید این باشد که نوستال بازی این دوستان زیاده از حد است و نویسنده از طریق شخصیت هایش می خواهد ادای دین تمام عیاری به زادگاهش آبادان داشته باشد و چیزی، محله ای، مکانی از قلم نیافتد. تحقیقن این قضیه(ثبت وضعیت شهر کمی پس از جنگ و یادی از همان محلات قبل از جنگ) همین الان و سالهای بعد و برای نسل های بعدی آبادانی ها بسیار مفید خواهد بود، اما کمی به داستان از جهت سرعت داستان در فصول میانی ضربه زده است...

باقی در ادامه مطلب

***

    فرهاد حسن زاده  نویسنده آبادانی است که مثل برخی فوتبالیست ها که در تمام رده های تیم ملی از نوجوانان تا بزرگسالان حضور داشته اند, برای تمام رده های سنی داستان نوشته است. رمان حیاط خلوت در سال 1382 نوشته و توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است.

مشخصات کتاب من: چاپ سوم, سال 1386, تیراژ 1100 نسخه, 351 صفحه, 3800 تومان

 

 

شروع داستان جالب توجه است. در فصل اول: شریفه که آمد، آشور خواب بود. راوی سوم شخص، روی شریفه زوم کرده است و گاهی به درون او نفوذ می کند. در فصل دوم: منشی که آمد، فریدون خواب بود. این بار راوی دوربیش را روی فریدون که یکی از دوستان آشور است زوم می کند. در فصل سوم: همایون که آمد، طوبی خواب بود. این بار هدف یکی دیگر از همکلاسی ها یعنی همایون است. در فصل چهارم: مرتضی که آمد، حسن خواب بود. که هدف مرتضی است. در این چهار فصل تقریبن همه اشخاص اصلی داستان خودشان را نشان داده اند و گویی همگی از یک خواب زمستانی بلند بیدار می شوند. البته اگر بخواهیم گیر بدهیم می توانیم بگوییم که ای کاش همایون و مرتضی هم مثل آشور و فریدون خواب بودند! یا چرا در فصول اول و سوم و چهارم کسی که آمده است هدف دوربین راوی است اما در فصل دوم برعکس!! گیر الکی است اما اگر شش فصل اول را با یک جمله مشابه شروع کردیم, شاید قشنگتر می شد یکجوری این ان قلت ها را هم نداشته باشیم.  

فصل پنجم و ششم هم شروعی این گونه دارند: شاهد که آمد، شریفه با چشم های نیمه باز زل زده بود به انتهای حیاط که در تاریکی شناور بود. شاهد هم شخصیتی مهم است او بیشتر از آن که برادر کوچکتر آشور و شریفه باشد نماینده نسل بعدی است! کودکی که در ابتدای جنگ زاده شد و کودکی اش را در جنگ گذراند. انتخاب خوبی است که در کنار درس کار می کند...آن هم چه کاری!؟ سنگ قبر. فصل ششم نیز آخرین فصلی است که آغازی مشابه دارد: مهماندار که آمد، یدالله سرش را چسبانده بود به دیواره خنک هواپیما و چشم ها را بسته بود. همانطور که مشخص است از اینجا به بعد دیگر وقت خواب نیست و واقعن هم این گونه است.

سرجمع می خواهم بگویم این شش فصل را دوست داشتم و همانطور که گفتم سرعت مناسبی داشت.

 آشور یا عاشور

آشور، آشور است و عاشور نیست. هر دو یکجور شنیده می شود اما یکجور نیستند. اگر آشور را بشناسی و جایی ببینی که عاشور نوشته اند اعصابت از ناآگاهی نویسنده اش خورد می شود... جنگ هم همین است. البته جنگ را نمی شود به صورت املایی غلط نوشت اما می توان جوری نوشت که جنگ نباشد!! چیزهای خوب و خوشگل و عرفانی باشد اما جنگ نباشد، انصافن در این صورت کسی که جنگ را لمس کرده است نباید تعجب کند که چرا جنگ را آنجور نوشته اند؟! از این زاویه من این کتاب را پسندیدم...اصلن واجب است که در مورد این مقولات رمان هایی مستقل نوشته شود. نه رمان بلکه فیلم هم همینطور و... وگرنه تا ابد باید به روایت های رسمی و مورد پسند قناعت کنیم یا اساسن از این مقولات فاصله بگیریم که این فاصله گرفتن پاک کردن صورت مسئله است.

این که چرا این رمان علیرغم ارتباط محکمی که با جنگ دارد توسط مجاری رسمی آنچنان که باید جدی گرفته نشده است (اینجا) به همین درک کمی متفاوت از جنگ باز می گردد. همایون نویسنده است و رمانی در مورد جنگ نوشته است که چاپ نمی شود. علت را خود همایون اینگونه می گوید:

بعضی از آقایون معتقد بودند که داستانش ضد جنگه. ما آخرش نفهمیدیم تعریف اینا از جنگ چیه! (ص220)

علاوه بر این، آشور در طول داستان اگرچه به زبان نمی آورد اما یکجورایی طلبکار است حتا یکبار صراحتن از سهم خودش حرف می زند. بهترین سال های عمرش را در جبهه گذرانده و حالا به صورت طبیعی سهمش را می خواهد و این کاملن طبیعی است (اتفاقن روایت های رسمی که همه عارفند و مخلص از نظر من می لنگد) اما نکته مثبت این است که همین آشور بالاخره جایی به این درک می رسد که: ئی جنگ فقط دهن مونه سرویس نکرده. بقیه هم مبتلا هستند. (مونه را به گویش آبادانی بخوانید. من را)   

و دلیل آخر هم جایی است که می گوید هیچ کس سعی نکرد جوان های نسل انقلاب را بفهمه و بشناسه، هرکی استفاده خودشه برد...این گفتگوی صفحات 322 و 323 به هر حال واقعیتی است.

خوب یا متوسط

شروع داستان خوب بود...اما نمی دانم چرا در انتهای خوانش وقتی به خودم مراجعه کردم دیدم نمی توانم همانند لینکی که گذاشتم و البته ایشان واقعن استاد هم هستند, بگویم که این کتاب خوبی بود. و البته نمی توانم بگویم که کتاب ضعیفی بود چون واقعن ضعیف نبود! با خودم نشستم ایراداتی که در حاشیه کتاب نوشته بودم را مرور کردم دیدم واقعن اینها اشکالاتی نیستند که مرا به آن قضاوت بکشانند. شاید من خواننده باید نسبت به کتابهای داخلی کمی سختگیرتر باشم تا نویسندگان را به جلوتر رفتن ترغیب کنم!...شاید آن بخش های نوستال بازی رفقا در آبادان و کش دار شدن داستان مرا اذیت کرده باشد...شاید حدسی که از ابتدا در مورد شاهد و اینا! داشتم و در انتها همان حدس به وقوع پیوست این حس را به من منتقل نمود...شاید اصن من حالم خوب نیست!...شاید همه اینها در کنار هم و شاید باضافه چند تا چیز که نمی دونم چی هستند!!...در هر صورت چیزی که مسلم و قطعیه این است که داستان می توانست خوب تر باشد.

یک بار دیگر از تمثیل رودخانه استفاده می کنم: رودخانه وقتی به دشتی هموار می رسد چنانچه مسیر حرکتش مشخص نباشد آب پخش می شود و به جایی نمی رسد... منِ خواننده بعد از اتمام کتاب با خودم خلوت می کنم: آیا هدف نشان دادن غربت آشور بود؟ مردی که جنگید و مرد...آیا هدف نشان دادن سرنوشت غم انگیز شریفه بود؟...آیا هدف نشان دادن تبعات جنگ برای نسل آینده بود؟...آیا هدف بیان غم دورماندگی از کودکی و شهری که دیگر نابود شده, است؟...آیا هدف نشان دادن تاثیر انقلاب و جنگ بر متفرق شدن دوستان است؟ و... همه اینها باضافه چیزهای دیگر در داستان هست اما خط اصلی چه بود و من باید به کجا می رسیدم, این نبود به نظرم.شاید اگر روی هما و به فنا رفتن آشور تکیه بیشتری می شد به جایی می رسیدیم...آشوری که جهت حفظ شهر و مدرسه می جنگد و می ماند تا به پیروزی دست یابد اما پس از دستیابی به خواسته اش چه دارد که به دلخوشی و امید به آن زنده بماند؟ عشق ...عشق می توانست این امید باشد اما این عشق به خاطر نگهداری راز خانوادگی در نطفه خفه می شود...جالب است بدانید که این هم در داستان هست. می خواهم بگویم همه مصالحی که می بایست باشد...اما...توقع من بالا رفته است! 

      

 

نظرات 19 + ارسال نظر
الی شنبه 29 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 03:03 ب.ظ http://elidiary.persianblog.ir/

راستش تا به حال اسم نویسنده را نشنیده بودم ولی از تکنیک شباهت های نثری اول هر فصلش خوشم آمد


آدمیزاد است دیگر گاهی دوست دارد خودکشی اش آرام آرام و البته گاهی با شیرینی همراه باشد !

سلام
راستش زیادی گمنام مانده بود این رمان...و اون قضیه شروع فصل های ابتدایی خیلی خوب بود.
.............
در مورد اون قضیه خودکشی هم دقیقن همانطور است

منیر شنبه 29 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:59 ب.ظ

شاید هدف همین بود که شما بگی هدف چه بود
این همه جنگ که چه ؟
خصوصن این جنگ چه شد آخرش ؟
کی به کی شد ؟ چی به چی شد ؟ کی به ما ر...د ؟ من کی ام ؟ اینجا کجاست ؟
....
این شایدها خوب بود مخصوصن آخری :
....شاید همه اینها در کنار هم و شاید باضافه چند تا چیز که نمی دونم چی هستند!!

سلام
البته همینجا تاکید کنم که منظورم این نبود که بی هدف بود و آخرش باز و پخش و پلا... اتفاقن جمع و جور بود و از این بابت نقص نداشت. منتها به نظرم یه خط ثابت و اصلی نداشت و این رمان رو داشت به سمت خاطره هل می داد...
اتفاقن نگاهش به جنگ با نگاه من به جنگ تطابق داشت و از این زاویه حداقل از نظر من نگاه درستی بود.
واقعن این جنگ بخصوص الان که راهپیمایی اربعین و اینا رو آدم می بینه میگه پس واسه چی اینقدر طولش دادیم!؟!!! و هزاران سوال دیگر به همراه افسوس و به همراه الفاظ رکیک!!!

سمره یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام
آخرهاش خصوصن از مرگ آشور خیلی جمله های شعاری و...داشت
من اون راز باقی موندنه آخرداستان روپسندیدم واینکه اون دوست نویسنده آشور که خواهرش رومیخواسته بدون اینکه رازشریفه روبدونه میره داستان یه زن شبیه اون رو مینویسه و...

سلام
اواسطش هم گاهی جملات شعاری داشت که برخیش به واسطه این بود که خود آشور تیپش این تیپی بود و درست هم بود و به همین خاطر دیالوگ های آشور گاهی شعاری می شد. بعد از مرگ هم اصولن ما ایرانی ها خوب شعار می دهیم...حتمن دیده اید که اطرافیان وقتی جمع می شوند همه جملات شعاری می گویند
حالا از شوخی گذشته یه بخشی از این احساس شما بخاطر تجربه نویسنده در حوزه کودک و نوجوان است که یک ذره اینجا هم خودش را نشان داده در نثر...به خصوص در بخش میانی و پایانی.
من افزودن کاراکتر هما را پسندیدم. کم حضور و کمرنگ اما پر اثر مثل علامت های راهنمایی رانندگی.نجات بخش.
ممنون از همراهی تان در خواندن کتاب ها

مدادسیاه یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 02:15 ب.ظ

سلام
آن تغییر وضعیت رودخانه شاید خاصیت اراضی مسطح جنوب خوزستان باشد!
چه شروع های خواب آلود جالبی دارند فصل های این داستان.
امان از وقتی همه چیز مهیاست اما نمی شود آنچه باید بشود.

سلام
دقیقن وقتی می گفتم رودخونه همین کارون مد نظرم بود و خوزستان
به نظرم شروع خود داستان و این شش فصل عالی بود...اما بعد...نمی دونم کاش تعداد بیشتری از دوستان می خواندند...شاید ایراد از من بوده

سمره یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:26 ب.ظ

سلام
ما بایدازشماتشکرکنیم
من اطرافم یکی که کتاب بخونه ندارم
چه برسه یکی روداشته باشم که اون کتابی روبخونه که منم خوندم
حالا تصورکنید اینجا یکی هست کتاب خواندن هدفمند داره و انتخابات و....یه جورایی بهشت کرم کتابهاست اینجا
هرچند خیلی کتاب ها رو گیرنمیارم که همراهتون بخونم ولی همین معدودهمراهی ها لذت بخشه
ممنون از میله واهالی میله ای

سلام
نه...این یه ارتباط متقابله...
با این تیراژ کتابها مشخص است که کل کتابخوان ها چند نفرند و چه قدر احتمال این که دور و بر آدم یک فرد کتابخوان یافت بشود کم است.
امیدوارم که اینجا چنان جایی بشود.
ممنون از تلاش شما

مهرداد دوشنبه 1 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:32 ق.ظ

سلام ؛
جالب بود ؛تابحال نویسنده را فقط نویسنده کودک و نوجوان میشناختم. ممنون

سلام
اگر روی اسم نویسنده در متن من کلیک کنید به سایت ایشان وارد می شوید و اطلاعات خوبی را از ایشان دریافت می کنید.

raha سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:55 ب.ظ http://asentrayeman.persianblog.com

سلام بر میله عزیز
در اوایل کتاب انگار هرکی از راه میرسه اون یکی خوااب بوده!!!
...
مث همیشه جامع و کامل بوود معرفیت...و برای من که اول راهم تو نوشتن آموزنده...
اگه وقت کردی به اولین کتاب نوشت ام یه سری بزن خوشال میشم
اگه نظری داشتی بهم بگی...

سلام بر رها
این خواب بودن انتخاب آگاهانه نویسنده است در راستای تم کتاب که رجوع به گذشته است.
...
لطف دارید دوست عزیز. من هم هنوز اوایل راهم و دوست دارم به شما هم سر بزنم اما هرچه روی آدرس تان کلیک می کنم به مقصد نمی رسم! علت چیست؟

دختر آبی سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:26 ب.ظ http://blue-sky.persianblog.ir/

سلام
این داستان چرا همه خوابیدند؟ حداقل نصف افراد که خوابیده بودند.
راستی اش . همین هایی که نوشتی خوندم خوشم نیومد. جذبم نکرد

سلام
این خواب بودن و بیدار شدن ابتدای فصل ها یک انتخاب آگاهانه از طرف نویسنده است و اتفاقن از نقاط قوت روایت بود. انگار از یک خواب بیدار بشوی و بروی توی فضای دوران مدرسه...
گاهی برخی موضوعات به خودی خود دافعه دارند...

درخت ابدی چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 03:56 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
من متاسفانه هنوز کتاب رو شروع نکردم، ولی به‌زودی می‌خونمش.
خود منم راستش اگه ندونم داستان جنگی ایرانی از چه زاویه‌ای نوشته شده سراغش نمی‌رم. بس که کلیشه‌ای و تکراری‌ان. در واقع، اکثرا یه موضوع رئال رو به اثری قهرمانانه بدل کردن و از این بدتر، ضدتبلیغات موجوده که بیش‌تر از این‌که جاذبه داشته باشه دافعه داره.
شروع داستان‌ها قشنگه. الان که کتاب رو تورق کردم دیدم قابلیت فیلم شدن هم داره که البته، بعیده ساخته بشه.
عکسی هم که گذاشتی جالبه.

سلام
یادمه که یه سال توی نمایشگاه به پیشنهاد شما این کتاب رو خریدم
من از خوندنش راضیم هرچند که در ادامه مطلب مواردی رو نوشتم که بینابین بودن رو نشون می ده... من میگم موضوع مهمی مثل جنگ رو اگه ولش کنیم (ول کردن یعنی به همین نگاه های زاویه دار توجه نکردن) طبیعتن فقط همان کلیشه ها را خواهیم داشت در مورد انقلاب هم همین است و در مورد یک سری چیزای دیگه هم به همین منوال...
عکس توی فضای مجازی پیدا نکردم که باب میل باشه خودم آستین بالا زدم حالا که تعریف کردی از این به بعد هم همینه

raha چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1393 ساعت 11:44 ب.ظ http://asentrayeman.persianblog.ir

چه اشتباه مسخره ای کردم...عذر میخوام به جای ir. دات کام نوشتم همه جا نظر گذاشتم

سلام
عجب اشتباه مهلکی

مارسی پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:40 ق.ظ

آنها به من می خندند، نمی دانند که من بیشتر به آنها می خندم

سلام
آقا ما یه داستان صوتی به شما بدهکاریم...اون کار هدایت چند تا کاراکتر زن و مرد داشت که از عهده من بر نیومد ولی خب...

ناهید پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:06 ب.ظ

درود ..
من که نمیخونمش ، گفته باشم
راستی .. در یک مکاشفه ی جالب متوجه شدم نقص رمان های ایرانی اساسا چیست و از کجا نشأت میگیره ! یه همیچین دانشمندی هستم من ...
حالا .. نیس ما کلا جماعت ِ خوش و خرم و خندانی هستیم ، وقتی دور هم جمع میشیم خیلی خاطره گویی و از این و اون گفتن رو دوست میداریم . اول همه ی حرفامون اینه : آقا یادش بخیر با فلانی رفته بودیم ...
باور بدار میله جان که اکثر قریب به اتفاق رمانهای ایرانی اینگونه ست . انقدر علاقه به نوستالژی و تعریف از شخصیت های داستان توش زیاده که به خواننده اجازه نمیده مفهوم رو جمع بندی کنه ... از ما گفتن

سلام
در مورد جمله اول واللللله چی بگم فقط بگم که این کتاب چند سر و گردن از افسانه بالاتره و اصن چی دارم میگم... قابل قیاس نیست...ولی خب خودتان خبره اید.
مکاشفه تان دور از واقع نیست اما مشکلات رمان های داخلی منحصر در این موضوع نیست...یکی به تک گویی ملال انگیز دچاره، یکی فقط به تکنیک سرش گرمه، یکی دغدغه های خودشو فکر می کنه عام و مخاطب پسنده، یکی از مرز خاطره رد میشه و... این خاطرات و در کل گذشته چیزیه که اصن نمیشه از رمان کنار گذاشت اما بین رمان و خاطره گویی مرزیست که باید حواسمان به آن باشد...حواسشان البته
ممنون

سحر پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 08:51 ب.ظ

من دو سه سال پیش این کتاب را خواندم واز شیوه ی روایی نسبتا تازه اش خوشم امد. گرچه این قضیه ی زخم هایی که از جنگ به جا مانده اند دیگر دارد خیلی تکراری می شود و واقعا باید نگاه های تازه را به ان اضافه کرد، هر چند قضیه به شوری این رمان های مربوط به طبقه ی متوسط و فلاکت هایشان! نیست که به سینما هم راه پیدا کرده و دیگر واقعا حال به هم زن شده است.

سلام
خیلی خوشحال شدم از این که این بار تعداد دوستانی که این کتاب را قبل از من خوانده اند قابل توجه است... و این بر می گردد به این که من نسبت به آثار داخلی کمتر توجه داشته ام به قول یکی از دوستان.
در مورد جنگ و حتا همان فلاکت ها هنوز هم می توان امید داشت کاری نوشته شود که ما را میخکوب کند و آخرش از ذوقمان ندانیم چه کار کنیم و چه بگوییم منتها عمومن کارایی میبینیم که بیشتر تکراری بودن اون فلاکتها توی چشم میخورند وگرنه به قول تولستوی هر خانواده بدبختی یه جور متفاوتی بدبخته

rizoo پنج‌شنبه 4 دی‌ماه سال 1393 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام
کتاب خیلی کم میخوانم ولی این کتاب را یادم هست چند سال پیش خواندم و وقتی این یادداشت رو خوندم خوشحال شدم کتابی هم پیدا شد که من خونده باشمش و میله چند وقت بعد خونده باشه.
کرج رو خوب نگه دار برادر

سلام ریزو
خیلی وقت بود خبری ازت نبود رفیق قدیمی
اختیار داری...بیش از اینهاست و می توانی این آمار را هم بالا ببری

این توصیه رو به کرج بکن برادر! مثل من که به داروخانه این توصیه را می کنم.

لیلی مسلمی شنبه 6 دی‌ماه سال 1393 ساعت 12:08 ق.ظ

آدرس وبلاگ جدیدم
http://lezzatmatn.blogfa.com/

سلام
جایگزین گردید...

سامورایی یکشنبه 7 دی‌ماه سال 1393 ساعت 01:08 ب.ظ http://samuraii84.persianblog.ir/

فرهاد حسن زاده رو از دوران کودکی که کیهان بچه‌ها میخوندم میشناسم جالب اینکه فکر میکردم فقط نویسنده‌ی کودک و نوجوانه و اینکه توی همه‌ی رده‌های سنی نویسنده بوده نشان از تواناییهاش داره.

سلام
بله امیدوارم که کارهایشان یکی پس از دیگری قوی تر و قوی تر بشود...
من هم کیهان بچه ها دوست داشتم یادش به خیر...
امیدوارم من هم توی همه رده های سنی خواننده باشم

فرهاد حسن‌زاده سه‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1394 ساعت 01:27 ق.ظ

سلام. نقدتان و نظر دوستان دیگر را خواندم. ممنون از دیدگا‌ه‌ها و از این که بی تفاوت نبودید. قطعا ما در مسیر همان رودخانه‌ای که گفتید می آموزیم و صیقلی می‌شویم.

سلام آقای حسن زاده‌ عزیز
ممنون از توجه شما...خوشحال می‌شوم که نویسندگان داخلی به مطالب نوشته شده در مورد آثارشان توجه می‌کنند (راستش در مورد آثار این خارجی ها هرچی می‌‌نویسیم انگار نه انگار! دریغ از یک کامنت شبه‌تشکر!)
امیدوارم نویسنده و خواننده هر دو (همان‌طور که شما اشاره داشتید) در مسیر رو به تعالی قرار بگیرند... حالا این که کدام موتور محرکه دیگری می‌شود بحث پیچیده‌ای است ولی قطعاً بر روی یکدیگر تاثیر متقابل خواهند داشت.
موفق باشید.

محمد دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 07:35 ب.ظ

یک سوال این جمله از کتاب حیاط خلوت هست؟؟ کدام صفحه؟/(گویی ما از نسل خروسیم.ستیزه گر و پرخاشجو.ما به جای زندگی کردن،جنگیدن را یاد گرفته ایم. گویا اصل جنگ بوده و در حاشیه ی جنگ ما ادای زندگی را در آورده ایم)

سلام دوست عزیز
جملاتی که در مطلب به رنگ آبی آمده است از متن کتاب انتخاب شده است. مطلبی که هفت سال قبل نوشته‌ام را خواندم و جمله مورد نظر شما را ندیدم. این جمله با ذهنیتی که من دارم می‌تواند در این کتاب باشد (مثلاً از زبان یکی از دوستان آشور خارج شده باشد) منتها حق بدهید که حضور ذهن نداشته باشم
می‌توانید در لینک زیر از خود نویسنده سوالتان را بپرسید. ایشان حتماً پاسخ شما را خواند داد. البته خواندن خود کتاب هم گزینه خوبی است
موفق باشید
http://farhadhasanzadeh.com/

محمد سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1400 ساعت 08:09 ب.ظ

سلام متاسفانه خود آقای حسن زاده هم یادشان نیست. ای کاش میشد پیدا کنید.من فروشگاه کتاب دارم که رمان ها را همراه با متنی که خوانندگان آنرا دوست داشته اند و در اینترنت باز نشر داده انددر ویترین فروشگاه میزارم.ککه مخاطیان خودش را پیدا کرده. اما باید مطمن شوم این جمله از خود این کتاب است

سلام
ای کاش می‌شد. اما نمی‌شود. چون من هم باید بروم به کتاب مراجعه کنم یعنی دقیقاً همان کاری که شما هم می‌توانید انجام دهید.
موفق باشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد