میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آوریل شکسته اسماعیل کاداره

 

داستان روایتی است از قدرت بلامنازع سنت ها ...

داستان در نواحی کوهستانی کشور آلبانی روایت می شود. جایی که سنتها و عرف در قالب قانونی مستحکم فرمانروایی می کند و کسی یارای شانه خالی کردن از آن را ندارد. جایی که قوانین حکومت مرکزی (در اوایل قرن بیستم) در آن جایی ندارد و مردم مطابق قانون سنت زندگی می کنند و با رضای خاطر به قضاوت آن تن می دهند. جایی که قانون خود را در همه مراحل تاریخی از سلطه ترک های عثمانی و امپراطوری اطریش مجارستان و ... حفظ کرده است.

گیورگ جوانی است که وظیفه گرفتن انتقام خون برادرش به عهده او گذاشته شده است. مطابق قانون پیراهن خونی برادر در خانه آنها آویزان است و زرد شدن خون روی آن نشانه ناراحتی مقتول از نگرفتن انتقام است. گیورگ یک بار اقدام به گرفتن انتقام کرده است ولی از بد حادثه شخص مورد نظر (از خاندان کریه کیک) مجروح شد و مطابق قانون خانواده بریشا یا باید دیه جراحت را پرداخت می کردند و یا با کسر خسارت از دیه کامل و گرفتن آن از خون برادر می گذشتند. که با تمام سختی ها دیه پرداخت شد چون نگرفتن انتقام مطابق عرف و سنتها ننگ آور است. در اواخر زمستان (شروع داستان) بالاخره گیورگ انتقام را می گیرد (مناسک و آداب کشتن هم مطابق قوانین بسیار جالب است ...) و بدین ترتیب چهل و چهارمین خون از این دو خانواده طی 70 سال گذشته روی زمین می ریزد!! این چه کینه ریشه داری است که بین این دو خانواده در جریان است؟ شروع قضیه به نحو غمباری خنده دار نیز هست.

"در زندگی آلبانیاییها , مهمان در بالاترین طبقه اخلاقی جای می گیرد که حتی بر پیوندهای خونی برتری دارد. می توان خون پدر یا پسر خود را بخشید ولی خون مهمان را هرگز"

70 سال قبل شبی مهمان ناشناسی (که هنوز هم ناشناس است) وارد دهکده می شود ومیان خانه های مختلف در خانه پدربزرگ گیورگ را می زند و تقاضای مهمان شدن می کند و آنهانیز مطابق قوانین از او پذیرایی می کنند و صبح فردا مطابق قانون او را تا خارج دهکده بدرقه می کنند. وقتی که مرد خانواده بریشا از مهمان جدا می شود مرد ناشناس هدف گلوله قرار می گیرد :

"طبق قانون, وقتی مهمانی که انسان بدرقه اش می کرد جلوی چشمان او کشته می شد وظیفه میزبان بود که انتقام خون او را بگیرد. ولی اگر هنگامی کشته می شد که میزبان از او جدا شده بود دیگر چنین وظیفه ای متوجه میزبان نمیشد..."

هر چند آنها از هم جدا شده بودند ولی وقتی کمیسیونی از ریش سفیدان برای بررسی قضیه تشکیل شد با توجه به نحوه افتادن جسد و... مطابق قوانین حکم شد که خانواده بریشا می بایست انتقام مهمانشان را بگیرد! و بعد از مدت کوتاهی نیز مشخص شده بود که قاتل از خاندان کریه کیک است که آن فرد را به خاطر توهینی که در یک مهمانخانه در مقابل زن ناشناسی به او کرده است! هدف گلوله قرار داده است. و بدین ترتیب خونریزی بین این دو خانواده به خاطر مهمان ناشناسی شروع شد.

"... با این همه کمترین نفرینی حواله مهمان ناشناسی که مرگ را به خانه شان آورده بود نمی کردند, زیرا که مهمان مقدس است و خانه مرد کوهستانی پیش از آنکه خانه او و بستگانش باشد خانه خدا و مهمانهاست."

جالب اینجاست که گیورگ آخرین مرد جوان خانواده است و ادامه کار انتقامجویی موجب انقراض است ولی حفظ شرافت خانواده از اوجب واجبات است. به هرحال بعد از گرفتن انتقام مطابق قانون مهلت یکماهه ای برای قاتل در نظر گرفته می شود که در این زمان قاتل کارهای عقب افتاده خود را انجام دهد و پس از آن یا همیشه باید از سایه خود بهراسد یا در محل هایی باشد که طبق قانون خونریزی ممنوع باشد :نظیر برج های انزوا (که بعضی از این افراد تا سالهای سال خود را در آن زندانی می کنند) یا برخی جاده ها و یا محدوده آبشارها و آسیابها (چون یکی از مناسک انتقام گیری این است که قبل از شلیک با گفتن جمله ای به قربانی اخطار داده شود و در محدوده آبشار و آسیاب صدای قاتل به قربانی نمی رسد و ...!!! قوانین همه چیز را مشخص نموده اند).

از دیگر کارهایی که باید انجام شود آن است که خونبها از طرف خانواده قاتل به فردی به نام شاهزاده داده می شود که او وظیفه اش حفاظت از قانون است و از سرتاسر فلات و همه دهکده ها خونبها به او داده می شود.

گیورگ برای دادن خونبها به قصر شاهزاده می رود و از طرف دیگر نویسنده ای پایتخت نشین که خود ستایشگر قانون است برای ماه عسل تصمیم می گیرد که به مناطق کوهستانی برود و شبی را نیز مهمان شاهزاده باشد. سفری که غیر مستقیم آنها را به مرگ و خون پیوند می زند...(این هم معرفی حماسی برای اینکه وقتی توی هیچ کتابفروشیی پیداش نکردید و یکدفعه جایی که دنبالش نبودید پیداش کردید یک حال خوبی مثل من به شما هم دست بدهد!)

برخی از جملاتی که به نظرم لازم است که آورده شود:

"آرزوی هولناکی که کوه نشینان هنگام تولد کودکی می کنند... خدا کند که عمری دراز داشته باشد و به ضرب گلوله از پا درآید! مرگ طبیعی , مرگ ناشی از بیماری و پیری برای انسان نواحی مرتفع ننگ است..."

"گیورگ ضمن نظاره بقچه بندی های رنگارنگی که بدون شک محتوی جهیز عروس بود , متحیر بود که فشنگ جهیز عروس را که قانون به شوهر اجازه می داد همسرش را در صورتی که قصد ترک گفتن او را داشته باشد با آن به قتل برساند, بستگان عروس جوان در کدام قوطی, در کدام جیب, در کدام جلیقه آراسته به قلابدوزی گذاشته اند."

"قانون می گفت: روز ازدواج هرگز به عقب نمی افتد. حتی اگر عروس در حال مرگ هم باشد, ولو اینکه لازم باشد او را کشان کشان ببرند, همراهان عروس او را به خانه شوهر می برند... حتی اگر مرده ای هم در خانه شوهر باشد ... وقتی عروس وارد خانه شود , مرده از آنجا بیرون می رود. از سویی می گریند و از سوی دیگر آواز می خوانند..."

"شاید سالها وقت لازم بود تا به صلح عادت کنند , همانطور که بسیاری سالها لازم بود تا به فقدان آن عادت کنند."

و این هم جهت حسن ختام که نویسنده آن را خطاب به کسانی که باعث تداوم خونریزی می شوند می گوید که کمی وصف حال است:

" وقتی که خون آدم مشخصی گریبان انسان را بگیرد, غلبه بر آن دشوار است, ولی باخونی که معلوم نبود از کجا سرچشمه می گیرد و کجا خشک می شود چه می توان کرد؟ این خونی ساده نبود , بلکه سیلابهای خون نسلهای انسانی بود که در سراسر فلات جاری می شد, خون جوان و پیر, از سالها و قرن ها پیش."

به هر حال من از این کتاب خیلی لذت بردم و به نظرم به حق در لیست 1001 کتاب قرار دارد .

*ضمناٌ برای پدرها لباس زیر نخرید ! روز پدر مبارک.

پی نوشت: این کتاب را آقای قاسم صنعوی ترجمه و نشر مرکز آن را منتشر نموده است.

پ ن 2: نمره این کتاب 4.4 از 5 می‌باشد.

نظرات 15 + ارسال نظر
محمدرضا پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام حسین آقا
داداش اول بگو بینم لباس زیر نگیریم چی بگیریم؟ :دی
دوم هم به بلاگ منم سر بزن. منتظر نظرت هستم
http://b0yl0ver.tk

سلام برادر
حیف که 2 روز نبودم وگرنه بحث مفصلی می کردیم در باب اینکه برای پدر چه بگیرید ... امسال که گذشت ...سال دیگه یادم باشه از هفته قبل بحثش رو شروع می کنیم ....

آموزشکده خوارزمی پنج‌شنبه 3 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 04:05 ب.ظ http://www.amoozeshkade.com

.اگه محصل هستی توصیه میکنم حتما به اولین انجمن تخصصی درسی ایران یه سری بزنی و از مزایای اون استفاده کنی.

حاضرم کلی از چیزایی که دارم و ندارم رو بدم برگردم به دوران محصلی!

درخت ابدی جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:02 ق.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

کتاب های خوبی معرفی می کنین، ولی کاش از خلاصه ی داستان فراتر بره.

سلام دوست عزیز
اولاٌ تشکر از حضور فعالتان
من کتابهایی که می خوانم رو به فاصله دو سه روز بعد از خواندن اینجا مطلبش رو می گذارم ...
من سعی می کنم با توجه به بضاعتم فراتر بروم ولی خوب بضاعت کمه
البته اگر بحث های مرتبط با موضوع کتاب در بخش نظرات شکل بگیره همه می توانیم به کمک هم فراتر برویم
موفق باشی

فاخره جمعه 4 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام خیلی خوب بود و یاد طرح ماکز افتادم

سلام
ممنون.... میشه بیشتر توضیح بدی؟

سامورایی شنبه 25 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:54 ق.ظ http://samuraii84.persianblog.ir/

داستان خوب یعنی این!

سلام
داستان خیلی خوبی بود...این جزء منتخبین این سالهام بوده همیشه

ص.ش سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 12:49 ب.ظ http://radefekr.blogfa.com

اوریل شکسته رو امروز تموم کردم. راضی. ام کرد. گفتم بیام ببینم شما درموردش چیا نوشتی. جملات برگزیدت همونایی بود که برای منم جای تامل داشت و البته اخر داستان رو چند بار خوندم چون کمی گیج شدم که اخرش. گیورک و کشتن. قاتل کی بو یا اینکه خود گیوک خودشو کشت...ایااین گیجی برای شماهم به وجود امدیامن گیج بازی دوردم
یه جای متنو خیلبیییی. دوسترداشتم.مداخله چیزی بزرگ مثل پروانه ای. که لوکوموتیوی سیاه به ان صدمه زده باشه.

سلام
باورت میشه دقیق یادم نیست! چهار پنج سال گذشته است اما یادمه که تقریبن واضح بود که او هم با تیر زده شد به همون سبکی که در اول داستان خودش تیر انداخت...تا جایی که یادم میاد اون صحنه یه جوری بود که انگار خودش هم می دونست که اجل داره میاد .
از سنت ها گریزی نیست در این جور جاها که سنت قدرتمند است. خوب و بد.
باید یه نگاهی بیاندازم به کتاب
ممنون.
گفتم که از این کتاب خوشت میاد
خوشحالم.

سامورایی شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 09:06 ق.ظ http://samuraii84.persianblog.ir/

من هنوز توی حس و حال این داستان هستم میله!
میگم نکنه یهو تفنگ رو بردارم و بزنم یکی رو بکشم و بزنم به کوه و بیابون!
راستی آخرش منو هم گیج کرد. در این که گیورگ کشته شد شک ندارم اما اینکه اونی که داشت گاو رو میبرد بفروشه چه نقشی توی کشته شدن گیورگ و کلا آخر داستان داشت. چون در آخرین لحظه‌ی زندگیش اون گاو جلو چشماشه!

سلام

کتاب خوبی بود واقعن
چند روزه که به خودم قول دادم برم دوباره انتهاش رو نگاه کنم...ببینم چی بود.
امیدوارم یادم بمونه این کار رو بکنم.

پری ماه چهارشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1394 ساعت 07:54 ق.ظ

منم نزدیکه روز پدر دارم میخونمش!!!!
این قضیه کوه نشین ها یعنی واقعیت داره؟فکرنکنم ها

سلام بر پری ماه
خوش بگذرد هنگام خوانش
آن هم در آستانه روز پدر
آن هم در ماه آوریل
........................
واقعیت دارد
اینجا را ببین بد نیست
http://albania.blogfa.com/post-39.aspx

پری ماه جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:18 ب.ظ

دیشب تموم شد.داستان خیلی متفاوتی بود.
ممنونم میله سخاوتمند

سلام بر پری‌ماه
اختیار دارید
پس شما هم خواندید این داستان خوب را...
چه نمره‌ای می‌دهید به کتاب؟!

سمره جمعه 21 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 01:34 ق.ظ

سلام
داشتم دنبال یه چیزی میگشتم تو گوگل ( دنبال کتاب های اسماعیل کاداره ) به در خانه شما هدایت شدم
گفتم سلامی بگم به میله قبل از اینکه بشناسمش
:)
امیدوارم بعد کتاب آوریل شکسته رو هم بخوانم وبرگردم

سلام
خوش آمدید.
جالب است که دوست خواننده دیگری همنام شما دارم.

قیس جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:18 ق.ظ

سلام میله...، ممنون بابت سایت خیلی خوبت...، یه سوال داشتم: اینکه خیلی از محتوای کتابها بعد از مدتی از خاطرمون پاک میشه ناامید کننده نیست؟؟؟ و بنظرت چه راهکاری میشه واسه این فراموشی استفاده کرد؟

سلام
ممنون از شما و لطفتان و سوالی که از آن گریزی نیست! خودم هم بسیار به این درد دچار می‌شوم اما...
ما انسان‌ها همه خواهیم مُرد. من یک روز می‌میرم و تمام. این گزاره می‌تواند ناامیدکننده باشد. اما چه می‌شود کردمختصات انسان همین است. راه حل هم این نیست که ما این گزاره را فراموش کنیم یا خودمان را به آن راه بزنیم! راه‌حلش می‌شود این که هر لحظه را به واقع زندگی کنیم که البته این هدف چندان در دسترسی نیست (شاید هم یکی از راه‌هایش یادآوری همان گزاره باشد)... حالا برگردیم سر سوال شما...
از این زاویه نگاه کنیم که قرار نیست محتوای کتاب همیشه یادمان باشد. داستانِ خوب حداقل از دو منظر سودش را می‌رساند: اول اینکه لحظاتی که آن را مطالعه می‌کنیم غنی می‌کند. دوم اینکه اثراتش (علیرغم فراموشی محتوا پس از گذشت زمان) را در ذهن خواننده می‌گذارد.
به این دو مورد که فکر می‌کنم از فراموشی محتوا ناامید نمی‌شوم.
اما راهکار: برای اینکه محتوای داستان در ذهن آدم به روز شود نوشتن خلاصه و برداشت و...و نگهداری آنها و بازخوانی آنها روش خوبی است.

قیس شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 04:09 ب.ظ

ممنون از اینکه پاسخگو هستید...، آیا تو تلگرام هم فعالیت دارید تا در اونجا هم از مطالب و تجربه هاتون در این زمینه استفاده کنیم؟

خواهش می‌کنم.
خیر... فعالیتی در تلگرام ندارم

آنابیس سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 02:14 ب.ظ

کتاب خوبی بود.
تو فضاسازی بسیار موفق بود.حس قربانی شدن به پای سنت ها رو خوب نشون داده بود
نمیدونم چرا با خوندنش یاد کشور خودمون افتادم!

سلام
فقط یک کتاب دیگر از کاداره خوندم (چه کسی دورونتین را باز آورد) و نمی‌تونم بگم این بهترین کارشه مگه اینکه ندید بگم این بهترین کارشه
اما من هم (شاید به همون دلیلی که شما یاد کشور خودمون افتادید) هنگام خواندن این کتاب حس عجیبی داشتم. خوب. به همین دلیل جزء کتابهای برگزیده من قرار گرفته است.

مارسی سه‌شنبه 2 اردیبهشت‌ماه سال 1399 ساعت 11:46 ق.ظ

۱۰ سال بعد شما اینو خواندم
قبلش بگم ک داشتم نظرات رو میخوندم و با نظر درخت ابدی خیلی موافقم اینجا.البته خود درخت ابدی هم الان از مشتری های وبلاگ هست و میدونه ک از خلاصه داستان فراتر رفتی رفته رفته
کلا منم این مدل کتاب هارو خیلی دوست دارم.باعث میشه ک ادم بره تحقیق کنه در مورد خیلی چیزا...
در مورد آخر کتاب باید یکم توضیح میدادی
سوالم اینه ک مگه گردم البانی مسلمان نیستن.تا اونحایی ک من میدونم خیلی ها مسلمونن.اینجا به نظر مسیحی هستن.
کلا به اون قسمت اروپا علاقه دارم
منو یاد بازی صربستان و البانی و درگیری بین بازی هم انداخت
البانی بزرگتر
اسماعیل کمالی و عیسی بولوتینی

سلام بر مارسی
بله بله در این ده سال کمی اوضاع و احوال نوشتنم بهتر شده است... واقعاً بعضی کتابها حیف شدند... یکیش این کتاب...
در مورد آخرش توی این کامنتها صحبت شد خدا رو شکر ...
پنجاه شصت درصد مسلمان هستند و ده بیست درصدی هم مسیحی
منم یاد شادی بعد از گل شقیری و اون یکی افتادم!

سعید پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:37 ب.ظ

13 سال بعد شما
داستان زیبایی بود.
ممنونم از معرفی کتاب

سلام
یکی از بهترین‌ها... الان اگر در موردش می‌نوشتم تلاش بیشتری می‌کردم تا درصدی از حق مطلب را ادا کنم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد